eitaa logo
عسل 🌱
10.4هزار دنبال‌کننده
216 عکس
146 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 از اتاق خارج شدیم و دور هم نشستیم باچشمانم به مرجان التماس میکردم مرجان چایش را خورد و گفت _ فرهاد برامون تعریف میکنی چطور با عسل اشنا شدی فرهاد فکری کردو گفت _الان همون اینقدر تو شک رفتارهای ستاره هستیم که هیچی بادم نمیاد ایشالا تو یه فرصت بهتر شهرام نگاهی به ساعت انداخت و گفت _دو نیمه شبه بریم بخوابیم سپس رو به مرجان گفت _ ریتا کجاست؟ _خوابیده مرجان برخاست و گفت _ من و شهرام امشب پیش ریتا میخوابیم شما دو تا برید تو اتاق ما قلبم از شنیدن این حرف به تپش افتاد مرجان نگاهی به من انداختو گفت _تو چت شد ؟چرا رنگت پرید؟ نگاهی به شهرام انداختم شهرام گفت _امشب شب پر استرسی بود بریم بخوابیم. فرهاد هم برخاست منم بدنبال او بلند شدم وارد اتاق شدیم در را بست گوشه ایی ایستادم فرهاد روی تخت نشست گوشی اش را کمی ورانداز کردو گفت _ بیا بگیر بخواب دیگه چرا وایسادی ؟ از سمت دیگر تخت رفتم و گوشه ایی ترین جا نشستم فرهاد دراز کشید نگاهی به کاناپه گوشه اتاق انداختم و ارام گفتم _میشه من اونجا بخوابم؟ فرهاد چپ چپ نگاهم کرد و گفت _چرا؟ دراز کشیدم و گفتم _ هیچی چشمانم را سریع بستم چند دقیقه بعد ارام چشمانم را گشودم فرهاد به سقف خیره بود سرش را چرخاند تند چشمانم را بستم ارام گفت _ چرا نمیخوابی؟ چشمانم را گشودم فرهاد خیره به من ماند از نگاهش معذب شدم پتو را بیشتر روی خودم کشیدم فرهاد به سمتم چرخید و گفت _از من بدت میاد ؟ مکثی کردو ادامه داد _ به نظر تو من خیلی ادم بدی هستم نه؟ سپس اهی کشید و گفت _ من خراب کردم ، همه چیزمو خراب کردم. از جایش برخاست پنجره را باز کرد و سپس سیگاری روشن کرد وگفت _همه به من گفتند با ستاره ازدواج نکن پدر مادر خدابیامرزم التماس میکردند من پامو کردم تویه کفش که الا و بلا همین. کامی از سیگارش گرفت و گفت _ تو سینه من از کارهای ستاره یه کوهه درده، هرچند که من به اونم بد کردم ولی انگار خدا منو دوست نداره. دلم میخواد الان بخوابم و دیگه بیدار نشم سیگارش را از پنجره بیرون انداخت و گفت آبرو و حیثیتم رفت پتو را برداشت و روی کاناپه دراز کشید چشمانش رابست برخاستم بانور کم سوی چراغ خواب برس را از روی میز برداشتم و بافت موهایم را باز کردم و شروع به شانه کردن نمودم روی تخت دراز کشیدم با صدای فرهاد از جا برخاستم _عسل بلندشو سرجایم نشستم موهایم را به یک طرف شانه ام جمع کردم فرهاد گفت _ پاشو صبحانه بخوریم از جایم برخاستم
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 تخت را مرتب کردم فرهاد اخمی کردو گفت _ موهاتو جمع کن موهایم را از پشت گرفتمو گفتم _گل سرم جامونده خونتون _پس دیشب چیکار کرده بودی _بافته بودم فرهاد با کلافگی گفت _ موهات رو اعصابمه با استرس شروع به بافتن کردم فرهاد ادامه داد _ اینهمه مو را میخوای چیکار؟ مرجان ارایشگری بلده صبحونه خوردی بگو کوتاش کنه ناخواسته گفتم _نه من موهامو دوست دارم کوتاه نمیکنم _نمیتونی جمعش کنی _موهای من به شما چیکار داره اگر جمع هم نیست دور من ریخته دور شما که نریخته فرهاد اخمی کردو گفت _ زبونت خیل درازه ها سکوت کردم فرهاد از روی میز ارایش مرجان یک کش مو برداشتو گفت _ بگیر با این جمعش کن کش را گرفتم بافت نیمه ام را باز کردمو سپس موهایم را بستم فرهاد تچی کردو گفت _الان جمع شد؟ _شما چیکار داری به موهای من؟از دیشبه همش گیر دادی به موهای من فرهاد موهایم را گرفت کمی کشید و گفت _ زبون درازی نکن نکبت میزنم دهنتو پر از خون میکنم ها سپس هلم داد محکم به در خوردم و فرهاد ادامه داد _موهاتو دوست داری چون باهاش لوندی میکنی یه بارم بهت گفتم خوب گوشهاتو باز کن خواسته یا ناخواسته تو زن منی سکوتم را شکستم و گفتم _من زن شما نیستم فرهاد کلید را در در چرخواند تمام وجودم پر از استرس شد مشتی به بازویم کوبید و گفت _ پس اون صیغه ایی که خوندن چی بود؟ دستم را به بازویم گرفتم و گفتم _تو برادر زاده ارباب بودی برای اینکه گندتو ماست مالی کنه ..... فرهاد سیلی محکمی به صورتم کوباند و با فریاد گفت _خفه شو جیغی کشیدم دستم را روی صورتم گذاشتم خون از بینی ام سرازیر شد شهرام دستگیره را پایین کشید و گفت _فرهاد درو باز کن فرهاد نزدیکم شد وگفت _...اضافه نخور
خانه کاغذی🪴🪴🪴 تلفن خانه زنگ زد امیر از اتاق خارج شد لبم را گزیدم این نازنین هم داشت برایم دردسر میشد.‌گوش تیز کردم امیر گفت بله ...سلام....ممنونم....فروغ تو اتاقه.....اتفاقا منتظر شماست تشریف بیارید من دارم میرم فروغ هم تنهاست. شب هم بهزادو میارم. دور هم باشیم....نه بابا این چه حرفیه.... بله منتظرتونه....خدانگهدار. لای در اتاق خواب ایستادو گفت کاری با من نداری؟ سرم را به علامت نه بالا دادم. امیر که از خانه خارج شد. به دوربین نگاه کردم با مصطفی صحبت میکرد استرس داشتم نکند مصطفی به او بگوید که من ازش خواستم مرا به مزون نارنین ببرد. امیر به طرف خانه بازگشت لبم را گزیدم و دستانم را دو طرف صورتم نهادم. در را باز کرد و وارد خانه شد. به اتاق خواب که امد دستانم را انداختم تا واکنشش را ببینم. به طرف گاو صندوق رفت در ان را باز کرد و از لابه لای کاغذ هایش برگه ایی برداشت و از اتاق رفت . بازهم از دوربین تحت نظر. داشتمش کاغذ را به مصطفی دادو سوار ماشینش شد. از خانه خارج شد.‌ میز نهار را جمع کردم. کار کردن با نازنین اصلا به صلاح من نبود. اگر امیر متوجه میشد حسابم با کرام الکاتبین بود. کمی بعد صدای زنگ ایفن بلند شد. در را به روی نازنین گشودم و داخل امد. با او سلام و روبوسی کردم و او را به نشستن دعوت کردم. نازنین گفت تو کیفمه راستش نازنین امیر متوجه شده. الان که داشت میرفت دوباره تاکید کرد که مبادا چنین کاری کنی؟ حتی بهم گفت من میدونم نازنین میخواد بیاد اینجا که تو براش طراحی کنی نازنین لبش را گزیدو گفت انجام نمیدی فروغ؟ نه نازنین اگر بفهمه خیلی برام بد میشه این یدونه رو لااقل انجام بده. من به مشتری قولشو دادم. نگاهم به اتاق خواب افتاد و گفتم چطوری میبریش تو اتاق؟ مگه بیست و چهار ساعت دوربین و چک میکنه؟ نه ولی . نمیدونم چی باید بگم. من به بهانه عوض کردن مانتوم میرم تو اتاق خواب . لبهایم را بهم فشردم و گفتم نازنین کشیدن اون یک ساعت طول میکشه اگر امیر بیاد دوربین چک کنه من چه جوابی بدم؟ بگم یه ساعت اونجا چیکار میکردم؟ در پی نگاه منتظر نازنین گفتم منو ببخش تو نمیدونی تو چه شرایطی هستم.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 ناراحتی نازنین را که دیدم فکری به ذهنم رسیدو گفتم پاشو بریم تو اتاق خواب میکشم برات. خوشحال شدو گفت چی شد یدفعه؟ بهش میگم نازنین خسته شده بود میخواست روسریشو در بیاره گفت اینجا دوربین داره راحت نیستم. افرین به فکرت برخاستیم و وارد اتاق خواب شدیم. لباس را روی میز گذاشتم و نگاهی به طرحش انداختم. به نازنین گفتم چشمتو از دوربین برندار . اگر ماشینشو یا خودشو دیدی بهم بگو باشه خیلی خوب نگاه کن ها منو به باد ندی با خنده گفت خیلی ازش میترسی ها اگر بفهمه من اینکارو کردم بیچاره م میکنه خیلی دوست دارم بدونم مگه چیکار ممکنه بکنه که تو اینقدر حساب میبری ازش . من هم خندیدم و گفتم همین که یه اخم کنه. یا صداشو ببره بالا واسه وایسادن قلب من کافیه. شروع کردم به کشیدن. کارم که تمام شد رو به نازنین گفتم بفرما اینم طرح تو نازنین دست در کیفش کردو گفت یدونه هم قبلا برام کشیده بودی ... نمیخواد نازنین نمیخواد که نمیشه . حساب حسابه اخه اون پول به درد من نمیخوره اگر امیر ببینه چی بگم؟ بگم از کجا اوردم. با کلافگی گفت اینقدر امیر امیر نکن دیگه یعنی توی این خونه به این بزرگی تو یه ذره پول و نمیتونی قایم کنی؟ نازنین از زندگی ما هیچ چیز نمیدانست ادامه داد مگه تمام وسیله های تورو میگرده؟ اخه بدبختی همینه که اینها همه وسیله های امیره من که جهیزیه ندارم. متعجب به من نگاه کردو گفت واقعا؟ سرتایید تکان دادم و گفتم من هیچی ندارم بایه دست لباس و مدارکم اومدم اینجا چرا؟ نه پدر داشتم نه مادر.‌برادرمم منو اورد گذاشت خونه امیر نازنین با ناراحتی به من نگاه کرد تلخ خندیدم و گفتم ولش کن خودتو ناراحت نکن
خانه کاغذی🪴🪴🪴 حرف تلخ امیر یادم امد و دوباره بغض راه گلویم را بست چشمانم پراز اشک شد. و انگار همین حالا مقابل من ایستاده بود. بابام گفت اگر زن امیر نشی باید از اینجا بری پیش مامانم جانداشتی. پول نداشتی بری ترکیه پیش خالت چاره ایی جز ازدواج با من نداشتی. الانم قصد رفتن و جداشدن نداری. منم دوست نداری فقط میخوای جیبت پر باشه . اشک از چشمانم چکید نازنین مرا در آغوش خود گرفت و گفت الهی برات بمیرم اینقدر خود خوری نکن با هق هق گریه گفتم دلم میخواد باهات دردو دل کنم اما میترسم . من چیزی به کسی نمیگم خیالت راحت اشکهایم را پاک کردم وگفتم ولش کن بیا بریم تو پذیرایی خوب بگو چته شاید من بتونم یه راهکار جلوی پات بگذارم. ضربات کمر بندی که امیر به بازویم زده بود هنوز میسوخت و درد میکرد. اما به قول خودش درسم را فراموش نکرده بودم. یادگرفتم که لال باشم و حرف نزنم. برخاستم و گفتم ولش کن بریم تو پذیرایی تو به من اطمینان نداری فروغ؟ پس من جیک و پوک زندگیمو برای تو تعریف کردم چرا.... کلامش را بریدم و گفتم تو شرایط منو نداری نازنین. نه دیگه تو معلومه که به من اعتماد نداری دستم را از استینم در اوردم و گفتم نگاه کن نازنین هینی کشیدو گفت چی شده؟ به خاطر دردو دل کردن با عمه م که مادرخودش میشه این بلا رو سرم اورد.‌ مبهوت به من نگاه کردو گفت با چی زدت؟ استینم را پوشیدم و گفتم کمربند.‌ امیر خیلی خیلی تیزو زرنگه از نگاه ادم ها میفهمه تو فکرشون چیه؟ بیا بریم تو پذیرایی برخاست دستم را گرفت و گفت من کمکت میکنم فروغ کاری ازت ساخته نیست نازنین. مگه میشه ؟ بالاخره باید یه راهی باشه من خودم دارم درستش میکنم. داری با خودت چیکار میکنی؟ داری سعی میکنی کسی که این بلا رو سرت اورده ببخشی و عاشقش بشی؟ سرتایید تکان دادم و گفتم درموردش حرف نزن. بهش حتی فکر هم نکن چون منو تو دردسر می اندازی
خانه کاغذی🪴🪴🪴 مرا تکانی دادو گفت به خودت بیا فروغ. این رفتارهارو تحمل نکن. تو هنرمندی میتونی کار کنی و از پس خودت بر بیای امیرو رها کن من بهت کار میدم. نگران بی جا و مکانی نباش خونه ایی که نیما به من داد هنوز همونطوریه و خالیه پوزخندی زدم و گفتم تو فکر کردی امیر میزاره من برم؟ با قانون جلوش وایسا سرتاسفی تکان دادم و گفتم فراموشش کن چرا میخوای بمونی و به این شرایط تن بدی ؟ برو اونجا اگر فکر میکنی سربار منی اجاره خونتو بده من بهت کار میدم.اینقدر که سال دیگه بتونی خونه بخری. این هنری که تو داری خیلی در امد داره. امیر اون ساختمان و رو سرم خراب میکنه اگر اومد سمتت زنگ به پلیس پوزخندی زدم و گفتم خودم درستش میکنم .فقط خواهش میکنم حتی به مشکلات من فکر هم نکن. کنار هم نشستیم. نازنین گفت بعد ازدواجتون برای چی هشت ماه ترکیه بودی؟ من اونجا یه خاله دارم رفته بودم پیشش خوب چرا سرخونه زندگیت نبودی؟ چرا رفتی اونجا؟ باید مراقب خاله م میبودم فوت شد؟ نه دختر خالم برگشت من اومدم اینجا صدای تق و تق در امد نگاهی به ساعت انداختم شش بود . برخاستم پشت در رفتم و گفتم بله صدای امیر امد عزیزم ما بیاییم داخل؟ یه لحظه صبر کن به اتاق رفتم . شالم را پوشیدم و در را گشودم. ابتدا بهزاد و بعد از ان امیر وارد شدند. سلام و علیک کردیم و دور هم نشستیم. امیر به اشپزخانه رفت و یک سینی برداشت. بلافاصله برخاستم و به طرف اشپزخانه رفتم و گفتم من چای میارم. بدون انکه به من نگاه کند گفت نمیخواد عزیزم. شما برو بشین‌ . کمی این پا و ان پا کردم و گفتم میوه ببرم؟ نه خانم. شما برو بشین این برخوردهایش به من حس بی اختیاری در خانه را میداد. البته که اختیاری هم نداشتم
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 بغضم ترکید و با جیغ گفتم _ تو میخوای دق دلی از دست دادن ستاره رو سر من خالی کنی اما اینو بدون اینکه اون شمارو نمیخواد به من ربطی نداره به خودتون مربوطه منم اگر زن شمابودم شمارو نمیخواستم فرهاد دستی لای موهایش کشیدو گفت _چرا؟ _چون هم بداخلاقی ،هم وحشی هستی و هم.... حرفم را از ترس ادامه ندادم چشمان فرهاد ریز شدو گفت _ هم چی؟ بدنبال سکوت من نزدیکم شد بازویم را محکم گرفت وبا غضب گفت _ هم چی؟ _هم هیزو چشم چرونی وقتی سکوت فرهاد را دیدم جرأت پیدا کردم و ادامه دادم _تو یه ادم مشروب خور بی ناموسی فرهاد با دندان قروچه موهایم را گرفت سرم را به در کوباندو گفت _ببند دهنتو من فقط زجه میزدم صدای چرخش کلید در درب ارامم کرد مرجان و شهرام وارد اتاق شدند فرهاد مرا رها کرد مرجان معترض گفت _چته فرهاد؟ شهرام فرهاد را هل دادو با کلافگی گفت _خسته شدم از دستت صدای هق هق گریه من اتاق را گرفته بود فرهاد شهرام را کنار زدو گفت _ عسل خفه شو صدای گریه ت رو اعصابمه اشکهایم را پاک کردم و ساکت شدم مرجان رو به فرهاد گفت _ اصلا ازت انتظار اینهمه وحشی گری رو نداشتم فرهاد که از خشم نفس نفس میزد گفت _ادم زبون دراز حقشه اگر درو باز نکرده بودید اینقدر میزدمش تا ادم شه لب باز کردم و گفتم _حق تو چیه؟ راست گفتم بازم میگم تو بی ناموسی حمله فرهاد به سمتم را شهرام کنترل کرد فرهاد با فریاد گفت _ بی پدرو مادر میکشمت مرجان مرا از اتاق خارج کردو گفت _ چرا عصبانیش میکنی میبینی که وحشیه، دختر میزنه یه بلایی سرت میاره ها با گریه گفتم _دیگه چه بلایی میخواد سرم بیاره _مگه چیکارت کرده چرا اینقدر دعوا میکنید باهم ؟ نگاهی به ریتا که به من خیره بود انداختم و گفتم _ببخشید نمیتونم بگم مرجان رو به دخترش گفت _ریتا جان برو تو اتاقت با رفتن ریتا مرجان مرا در اغوش کشیدو گفت _به من گفتند پدر مادرت فوت شدند درسته؟ سرم را تکان دادم و گفتم _بله _خدا رحمتشون کنه ،عمه ت کجاست ؟ میخوای بهش زنگ بزنی؟ _عمه م فوت شده _پس کس و کارت کیه؟ با بغض گفتم _ ندارم _یعنی چی؟ خاله ایی ؟ عمویی ؟ دایی؟ _ندارم _پس از کجا پیدات شده؟ _ببخشید نمیتونم بگم _من نمیخوام اذیتت کنم ،باشه نگو هر طور راحتی.اما روی من به اندازه یه خواهر یا شایدم یه مادر حساب کن. سرم را تکان دادم حرفش را تایید کردمو گفتم _ به اقا شهرام و فرهاد نگو که من گفتم عمه م فوت شده
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ظهر شد عطر قورمه سبزی فضای خانه را گرفته بود مرجان به زور یخ روی صورتم گذاشته بود تا کبود نشم پیراهن صورتی ریتا که استین سه ربع داشت و لبه استینش چین سفید داشت را به تنم کرده بود به اصرار خودم یک ساپورت سفید هم ازمرجان گرفتم چون پیراهن تا زیر زانوم بود در باز شد با ورود شهرام و فرهاد قلبم تند تند شروع کرد به تپیدن فرهاد سراپای مرا ورانداز کردشهرام گفت _ سلام ، بچه ها کجان؟ ارام گفتم _مرجان خانم داره با ریتا درس کار میکنه شهرام بلند گفت _ مرجان مرجان از اتاق خارج شدو گفت _ سلام فرهاد نزدیک من امد روی کاناپه لمیدو چشمانش رابست شهرام وارد اشپزخانه شد مرجان ارام گفت _چیشد؟ _طلاقش داد مرجان سر تاسفی تکان دادو گفت _ستاره ناراحت بود _نیومده بودند نه ستاره نه باباش، وکیل فرستاده بودند. یک دنگ از کارخونه رو پس گرفتند یک میلیارد هم از من چک گرفتند _چرا از تو؟ نمیدونم شرط اقای تهرانی برای طلاق این بود _چک برای کی نوشتی _پنج روز دیگه _از کجا میخواد بیاره _باید جور کنه دیگه، بره قرض بگیره،یه چیزی بفروشه بده. _خداروشکر شهرام ستاره اصلا بدرد این نمیخورد شهرام پوفی کردو گفت _ کی بدرد این میخوره؟ عسل صبح تا حدودی حقیقت و بهش میگفت ما همش میگیم ستاره بده ،حالامثلا فرهاد خوبه؟ به قول عسل وحشیه ، بد اخلاقه، مشروب خوره سپس خندیدو ادامه داذ _بی ناموس خدایی عجب حرفی بهش زد سپس ریز خندید مرجان اهی کشیدو گفت _ چی در مورد من فکر کردی که میگی این از ترکیه اومده؟ شهرام از خنده ساکت شدو گفت _چیزی بهت گفته؟ _از ترس فرهاد جرأت نمیکنه بگ ه مکثی کردو گفت _فراریه؟ شهرام سرش را به علامت نه بالا انداخت و گفت _ نه بیچاره _پس چیه شهرام؟ برات تعریف میکنم _الان بگو _الان نمیتونم _پس بهشون بگو برن شهرام مکثی کردوگفت _ چرا؟ _بوی دردسر میاد شهرام، وقتی من غریبه م و نباید بدونم ،پس دوست ندارم ببینم. بگو برن شهرام دست مرجان را گرفت و گفت _ یه لحظه بیا
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 از زبان شهرام شرم کار برادرم باعث شده بود دستانم عرق کنند خیسی دستانم رابا لباسم پاک کردم. نگاهی به چشمان منتظر مرجان انداختم، چقدر به واسطه فرهاد شخصیت من مقابل مرجان خورد شده بود ارام گفتم فرهاد خدا لعنتت کنه سپس لبم را گزیدم و گفتم _فرهاد مست بوده به این تجاوز کرده چشمان مرجان گرد شدو گفت _ چی؟ ازخجالت ساکت ماندم مرجان گفت _خداوکیلی؟ سر مثبت تکان دادم . از نگاه به چشمان مرجان شرم داشتم. مرجان ارام گفت _ستاره میدونه؟ _نه ،ستاره فقط متوجه حضورش تو خونه شد . فقط من میدونم و الانم تو،ازت خواهش میکنم به روشون نیار فرهاد خیلی براش مهمه که تو ندونی مرجان با لب گزیده گفت _نه ،اصلا نگو به من گفتی روی فرهاد به روم باز میشه در پی سکوت یک دقیقه ایی مرجان گفتم _رفته خونه عمو این گندو زده مرجان متعجب گفت _عسل خونه عمو چیکار میکرده؟ _دختره خیلی بدبخته کسی و نداره یه عمه داشته اون که مرده عمو میخواسته خودش اینو بگیره مرجان متعجب گفت _وا...... پس خاتون چی؟ _نمیدونم والا _البته دختره خیلی قشنگه ،عموتم بی کس و کار گیر اورده دیگه لب پایینم را به داخل دهانم بردم تنها فرهاد نیست که مرا شرمنده مرجان کرد عمو هم از این بدتر اه سوزناکی کشیدم و گفتم _ اخه مرتیکه هول .... این جای دخترته مرجان در را باز کردو گفت _ولش کن بیا بریم بیرون
خانه کاغذی🪴🪴🪴 خم شدو ارام کنار گوشم گفت در شان خانم من نیست که بقیه بشینن اون پذیرایی کنه . تو برو مثل یه ملکه بشین الان میریم تو حیاط مهیار همه کارها رو انجام میده. باشه در پذیرایی نشستم. بهزاد از همانجا در مورد باشگاه با امیر حرف میزد. امیر هم پاسخش را میداد. چای را روی میز گذاشت و یک فنجان برداشت ابتدا مقابل من نهاد و بعد نازنین و بهزاد و اخری راهم برای خودش. چایمان را که خوردیم نازنین و بهزاد برخاستندتت به حیاط بروند. امیر گفت من لباسمو عوض کنم میام . اشاره کرد به من که نروم. تمام وجودم غرق استرس شد که لابد فهمیده من برای نازنین طراحی کردم. پول را داخل مشما گذاشته بودم و مشما را زیر لباسهای کمدپنهان کرده بودم. امیر گفت اینقدر شل و وارفته نشین. ده بار دیگه هم بی هوا هلت بدم حالیت نمیشه باید محکم باشی متعجب گفتم وا.... به طرف امد کمی ترسیدم خودم را جمع کردم امیر دو کتفم راگرفت. به مبل چسباندو گفت تکیه بده گردنتم بچسبون به تکیه گاه. سرت بالا باشه نگاهت رو به پایین. دستاتم بزار روی دوطرف تکیه گاه مبل مثل یک فرمانروا بشین. مثل بیچاره ها کز نکن یه گوشه گردنتم کج کن صاف و محکم. رفتارهایش ناراحتم میکرد. . مدام حس تحقیرشدن در مقابلش را داشتم. ادامه داد وقتی میخوای بلند شی بدون تکیه به دسته مبل. بدون دست گذاشتن روی زانوت بلند شو کمرت صاف باشه محکمم بایست. ایستادم و گفتم مگه پادگانه؟ سرتاسفی برایم تکان دادو به اتاق خواب رفت. دقیقا کارهایی که خودش میکرد را به من هم اموزش میداد شاید علت ابهتش همین ها بود. حرفهای امروزش . بی اختیار کردن من در خانه. و حالا هم ایرادی که از نشست و برخاستم گرفته بود غرورم را حسابی خدشه دار کرده بود. بغض راه گلویم را بست و چشمانم پراز اشک شد. سریع قطرات اشکم را پاک کردم.‌امیر از اتاق خارج شد بلیزو شلوار ست سفید پوشیده بود با دیدن من جا خورد با نگرانی گفت فروغ؟ چانه م لرزید و اشک مانند باران از چشمانم سرازیر شد امیر لبش را گززدو گفت واسه چی گریه میکنی؟ مهمون تو خونه ست. میخوای ابروم بره؟ جلو امد دستمالی از روی میز برداشت ان را به طرفم گرفت اخم کردو گفت زود باش پاک کن اشکهاتو اشکهایم را پاک کردم امیر هردوبازویم را گرفت درد عمیقی وجودم را گرفت یادم امد که هشدارش را داده بود در مورد این درد حق نداری حرف بزنی فقط صورتم را جمع کردم. انگار که خودش متوجه شده باشد. ان دستم را رها کردو گفت چته؟ چرا گریه میکنی؟ سرم را به علامت نه بالا دادم و او گفت خیلی اروم و ریلکس میری میشینی پیش مهمونها. لبخند میزنی و عادی برخورد میکنی. اینها که رفتند باهم حرف میزنیم باشه؟ سرتایید تکان دادم. به اشپزخانه رفت یک لیوان اب اورد ان را دستم دادو گفت بیا اینو بخور همه اب را خوردم امیر با دستمال دیگری زیر چشمم را پاک کرد و گفت ابرو ریزی نکنی ها سرتایید تکان دادم. م ا به بیرون هدایت کرد. سرمیز همانطور که امیر گفته بود نشستم.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 حرفش تمتم ذهنم را درگیر کرده بود اینها که رفتن حرف میزنیم. منظورش چه بود؟ میترسیدم که مبادا نیت دعوا کردن با من را داشته باشد. به خودم قوت قلب دادم الان چند وقت است که حتی داد هم نزده چرا میترسم؟ بعلاوه با ترس که نمیشد زندگی کرد. با قلب شکسته هم نمیشد.‌این که در به دری و بی کس و کاری م را به من گوشزد میکرد خیلی ازارم میداد. من هم غرور داشتم . یاد ان روز افتادم که بی رحمانه مرا کتک میزد . کارش اخر بی انصافی بود به قول عمه دوربازوی امیر با دور کمر من برابر بود. بدن نحیف من در مقابل هیکل ورزشکارانه او و قدرت بدنی بالایش؟ صدای نازنین رشته افکارم را پاره کرد. به چی فکر میکنی فروغ؟ به جای اینکه به نازنین نگاه کنم سریع به امیر نگاه کردم تا ببینم این حرف نازنین اورا ناراحت کرده یا نه با لبخند گفت چی شده عزیزم؟ هیچی سری تکان دادو حرفی نزد . نازنین گفت گفتی کلاس خیاطی ثبت نام کردی؟ بله. امروز ثبت نام کردم. با چه متدی؟ نمیدونم اینو سوال نکردم. چرخ خیاطی داری؟ نگاهی به امیر انداختم و او گفت می خریم. باید ببینم چه مارکی خوبه؟ نازنین شروع کرد برای امیر توضیح دادن. دلم میخواست نازنین و بهزاد از اینجا بروند و دیگری اثری از انها در زندگی م نباشد. ان پولهاراهم در نبود امیر با قیچی ریز ریز کنم و دور بریزم. تا تمام استرس هایم تمام شود.‌نکند که نازنین حرفهای امروز مرا به بهزاد بگوید و بهزاد هم به امیر بگوید. عجب غلطی کردم . شام را امیر از بیرون سفارش داده بود مهیار میز را چید و غذا را خوردیم بعد از غذا نازنین و بهزاد رفتند. ما هنوز در حیاط بودیم. امیر گفت بریم تو دلم میخواست همینجا میماندم چون مصطفی یکبار نجاتم داده بود و دوبار هشیارم کرده بود حضورش برایم قوت قلب بود. ارام گفتم میشه همینجا بشینیم؟ نه میخوام باهات حرف بزنم لب میز را گرفتم و گفتم همینجا... با نگاهش مرا ساکت کرد و با سر اشاره کرد داخل بروم.
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 بعد از صرف نهار روبروی تلویزیون نشسته بودم فرهاد سرش را در گوشم فروبردو گفت _ پاشو اماده شوبریم لحظه ایی تپش قلبم بالارفت ارام گفتم _کجا؟ _سر قبرمن، زود باش ازجایم برخاستم مرجان لباس هایم راشسته بود و اتو زده بود .اصلا دلم نمیخواست از اینجا برم.در دلم خداخدا میکردم که شهرام مانع از رفتن ما بشه از اتاق بیرون امدم شهرام رو به فرهاد گفت _حالا چه عجله ایی داری؟ میموندی دیگه اینجا. _سرم درد میکنه دیشب نخوابیدم ،برم استراحت کنم شهرام نگاهی به من انداخت در گوش فرهاد زمزمه ایی کرد فرهاد با کلافگی گفت _خیلی خوب _خیالم راحت باشه؟ _چشم. از خانه خارج شدیم فرهاد مقابل یک فروشگاه متوقف شدو گفت _پیاده شو در را باز کردم به دنبال فرهاد وارد فروشگاه شدم وارد مغازه شد به سلیقه خودش برایم یک کیف و کفش مشکی خرید، مرا به یک مانتو فروشی برد من خیره به مانتو های زیبا شدم چشمم یک مانتوی سبز مغز پسته ایی که لبه استین و پایینش چین سفید داشت را گرفت دست بردم پارچه اش را لمس کردم سپس نگاهی به فرهاد که بی هیچ حسی مرا نگاه میکرد انداختم . فرها د پوزخندی زدو ارام گفت _ تو خوابت هم میدیدی بیفتی گردن یکی مثل من؟ تو اون ده کورتون فقط لباس های دهاتی بود درسته؟الان دلت از این مانتو چین دارها میخواد ؟ بپوشی دلبری کنی اره؟ زهر کلام فرهاد دلم را سوزاند اشک در چشمانم حدقه زد . فرهاد چیزی را به رویم اورد که درد دلم بود. منم مثل بقیه دخترها دلم لباسهای زیبا میخواست اما هیچ وقت نداشتم فرهاد تحکمی گفت _اونی رو میپوشی که من میگم . سپس یک مانتو بلند ساده مشکی به همراه یک شال مشکی و شلوار مشکی برایم خرید. من ارام اشکهایم را پاک کردم فرهاد مرا مقابل یک مغازه گل سر فروشی بردو گفت _ برو هرچیزی که لازمه اون موهای بی صاحبت معلوم نباشه بخر _ارام گفتم من چیزی لازم ندارم. سقرمه ایی به پهلویم زدو گفت _ گمشو برو تو مغازه وارد مغازه شدم فروشنده خانم گفت _بفرمایید فرهاد ارام گفت _چی میخوای؟ من با بغض گفتم _ هیچی فرهاد رو به من چرخید سپس با چشمانش مرا تهدید کردو گفت _گفتم چی میخوای؟ اشک روی گونه ام سرید و گفتم _موهامو میبافم که معلوم نباشن _خفه بابا بافتنتم دیدم لحن صدایش کمی بالا رفت و ادامه داد _برای اخرین بار بهت میگم چی لازمه موهات جمع بشه اشکم را پاک کردم وگفتم _ من از شما هیچی نمیخوام . فرهاد ارام گفت _ الان میریم خونه درستت میکنم،هیچ کس هم دیگه نیست که بدادت برسه. فروشنده مداخله کردو سپس گفت _خانم ها ناز دارند دیگه، بیا همه چیزهایی که لازم داره رو خودم بهت میدم . فرهاد به سمت فروشنده چرخید و گفت _یه قیچی به من بده. هینی کشیدم .چشمانم گرد شد. فروشنده گفت چه قیچی میخوایید فرهاد روسری ام راکشید محقرانه مرا چرخاندم گفت _ ببین موهاشو سپس کلیپسم را باز کردو گفت میخوام اینهارو بزنم هق هق گریه م را از این همه حقارت فروخوردم و سپس موهایم را جمع کردم فروشنده خندیدو گفت _دلت میاد اینهمه مورو بزنی؟ موی به این خوش رنگی و پرپشتی ....تاحالا ندیده بودم. _یه قیچی به من بده روسری ام را از دست فرهاد گرفتم و پوشیدم خانم فروشنده گفت _حالا تصمیمتون را بگیرید اگر قصد کوتاهی این مورا دارید من موهاشو میخرم _حالا فعلا قیچی بده به من ، سه بار بهش گفتم گل سر چی میخوای؟ برات بخرم سرم را گرداندم نگاهی به درمغازه انداختم و بعد فرهاد را نگاه کردم، فرهاد در حالی که از جیبش پول در میاورد گفت _ یه کار میکنم ناز کردن یادت بره در را ارام گشودم و با هرچه توان داشتم دویدم فرهاد هم به دنبال من خوشبختانه کفش هایم اسپرت بود وراحت میتوانستم بدوم، در ازدحام جمعیت افتادم. نگاهی به عقب انداختم فرهاد هاج و واج اطرافش را نگاه میکرد پشت یک دیوار مخفی شدم و اورا تحت نظر داشتم خوشبختانه مرا گم کرده بود . ارام راه افتادم و از فروشگاه خارج شدم روبروی فروشگاه فضای سبز بود روی نیم کت نشستم نفسم که ارام شد باخودم گفتم اشکال نداره موهامو میفروشم، با پولش میرم خونه عمه کتی . ب از پول موهام هرچقدر موند یکم باهاش زندگی میکنم بعد میرم سرکار بلاخره یه روز قوی میشم این عوضی رو گیرش میارم انتقاممو ازش میگیرم. یاد خاله مهناز افتادم لبخند روی لبانم امدو گفت الان بهترین موقع است زنگ بزنم بگم بیاد دنبالم ، از شعف برخاستم و ارام گفتم اینجا کجاست؟ نزدیک یک خانم جوان شدم مانتو رسمی پوشیده بود و مقنعه داشت