eitaa logo
عسل 🌱
10.4هزار دنبال‌کننده
216 عکس
146 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
فرهاد سکوت کرد، از مغازه که بیرون امدیم فرهاد کارتش را به سمتم گرفت و گفت _ برو توی این مغازه برای خودت خرید کن نگاهی به مغازه انداختم فرهاد گفت _لباس راحتی برای خونه ، لباس زیر ،دامن شلوار هرچی دوست داشتی بخر باشه؟ سرم را به علامت تایید تکان دادم _مثل منگولا کله تکون نده _باشه چشم وارد مغازه شدم علا رغم میل باطنی ام و به اجبار برای خودم یک بلیز صورتی که دور یقه اش شکوفه های رنگارنگ داشت به همراه شلوارش خریدم از مغازه بیرون امدم فرهاد گفت _ خریدی؟ _بله کارت و فاکتور را به فرهاد دادم فرهاد با کلافگی گفت _ یدونه؟ _بسمه اقا فرهاد ، یدونه هم دارم اینم که تنمه هست _عسل برگرد برو داخل سپس گوشه پرده را کنارزدو روبه خانم فروشنده گفت _ببخشید خانم؟ خانم جوان گفت _بله _خانم منو راهنمایی کنید پنج شش دست لباس خانگی بهش بدید بقیه لباس های زنونه را هم خودتون براش بگذارید صورتم از خجالت سرخ شد فرهاد پرده را انداخت خانم جوان گفت ا_ز شوهرت خجالت میکشی؟چقدر سرخ شدی سرم را به نشانه تایید تکان دادم و او ادامه داد _تازه ازدواج کردید؟ _بله _سرو صورتت چرا کبوده؟ _تصادف کردیم _این چه مدل تصادفه؟ سپس اهی کشید مشماهارا پرکرد کارت فرهاد را کشید و گفت _مبارکتون باشه از مغازه خارج شدم فرهاد سیگار میکشید مشماها را از من گرفت وگفت _دیگه چیزی لازم نداری؟ _نه ممنون _بریم بستنی بخوریم؟ در پی سکوتم گفت _ ازت خواهش میکنم جواب منو بده باشه بریم وارد بستنی فروشی شدیم نگاهی به فرهاد انداختم و سریع سرم را چرخاندم وقتی مهربون میشه چقدر خوبه.کاش همیشه همینطوری بود. نگاهم را دوباره روی صورتش انداختم چهره اش هم بد نبود، یاد خانه عمو افتادم و لحظاتی که التماسش میکردم دوباره تنفر به سراغم امد چطور تونست اینکارو با من بکنه؟هرچند که اگر این اتفاق نیفتاده بود الان اوضاع من بدتر میشد زندگی با پیرمرد شصت ساله ، حرفهای ننه طوبا ، اهانت های خاتون به مادرم با صدای فرهاد به خودم امدم _به چی داری فکر میکنی؟ از سکوت خودم میترسیدم پاسخی هم نداشتم که به او بدهم ارام گفتم _هیچی _بخور دیگه بستنیتو بستنی را خوردم و به خانه رفتیم فرهاد کمد خالی را به من نشان دادو گفت _لباسهاتو بزار این تو همه را مرتب کردم فرهاد گفت _شامپو مناسب موهات برات گرفتم تو حمام گذاشتم اگر دوست داری برو دوش بگیر وارد حمام شدم شستن موهایم برایم سخت بود بخصوص اینکه دستانم هم درد میکرد با هر زحمتی بود دوش گرفتم و از حمام خارج شدم لباسی که خودم انتخاب کرده بودم را پوشیدم وای خدای من این چقدر جذبه فرهاد وارد اتاق شدسراپای مرا ورانداز کردو گفت _ لباست چقدر قشنگه موهایم درون حوله بود فرهاد گفت _میخوای کمکت کنم موهاتو با سشوار خشک کنم؟ _نه ممنون خودم خشک میکنم _هر جور راحتی از اتاق خارج شد مرجان حدود سی سانت از موهایم را کوتاه کرده بود اما هم اکنون هم که تا زیر باسنم بود باز هم بلند بودو سنگین موهایم را خشک کردم سپس مرتب بافتم که فرهاد وارد اتاق شدو گفت _شام چی داریم لبم را گزیدم و گفتم _یادم نبود سپس مضطرب برخاستم در حین خروج از اتاق فرهاد دستم را گرفت و گفت _اشکال نداره از بیرون سفارش میدم میارن دستم را به ارامی کشیدم فرهاد گفت _ تو چی میخوری؟ کمی فکر کردم فرهاد گفت _باز من سوال پرسیدم تو لال مونی گرفتی؟ با دیدن اخمش یک گام به عقب رفتم _وگفتم هرچی شما بگی من همونو میخورم _یعنی چی؟ نظرتو بگو _من نظر ندارم اخم های فرهاد در هم رفت و گفت _ عسل من اعصاب درست و حسابی ندارم رو مخ من راه نرو بدنبال راه فرار بودم ، ترس وجودم را گرفته بود .تندو سریع گفتم _کوبیده
بعد از صرف شام فرهاد مشغول تماشای تلویزیون بودو من با دو کاناپه فاصله نشسته بودم و خمیازه میکشیدم ، سکوت را شکستم و گفتم _اقا فرهاد ؟ فرهاد سرش را به سمتم چرخاند و گفت _بله _میشه من برم بخوابم ، خیلی خوابم میاد فرهاد سری تکان داد اهی کشید و گفت _ برو بخواب روی تخت رفتم دراز کشیدم از شدت خستگی بلافاصله خوابم رفت صبح شد چشمانم را که باز کردم با دیدن فرهاد کنار خودم خشکم زد قلبم هری پایین ریخت با استرس از جایم برخاستم و با خودم گفتم دیشب این کنار من خوابیده؟ از اتاق خارج شدم و چای گذاشتم صدای زنگ تلفن خانه بلند شد نمیدونستم که باید جواب بدهم یا نه تلفن همینطور زنگ میخورد.فرهاد سراسیمه از اتاق خارج شد با دیدن من نفس راحتی کشیدو گفت _ چرا تلفن را جواب نمیدی؟ ارام گفتم _ سلام نزدیک تلفن شدم ، ارتباط قطع شد فرهاد لگدی به پادری جمع شده جلودر زدو گفت _تو که میبینی من خوابم این بی صاحبو جواب بده دیگه بیدارم کرد. در پی سکوت من صدایش بالا رفت و گفت _لالی؟ چرا هیچی نمیگی؟ همینطور که نزدیکم میشد گفت _ مگه با تونیستم؟ من دستپاچه گفتم _چی بگم خوب؟ چرا تلفن و جواب ندادی؟ _نمیدونستم که باید جواب بدم. _تو خونه عمه ت تلفن زنگ میخورد چیکارش میکردید؟ _ترسیدم جواب بدم بعد بگی با اجازه کی به تلفن دست زدی. فرهاد گوشی را چک کردوسپس شماره ایی راگرفتو گفت _چه مرگته اول صبح زنگ زدی به من/ اره موبایلم خاموشه /بتو ربطی نداره/ اره همینه که تو میگی با عشقم خواب بودیم زنگ زدی بیدارشدیم مزاحممون شدی از حرفهای فرهاد میشد فهمید که مخاطبش ستاره س _خفه شو /مگه طلاق نخواستی طلاقتو دادم دیگه گورتو گم کن به من زنگ نزن سپس تلفن را قطع کرد و سیمش را از پریز کشید نیمه نگاهی به من انداخت وگفت _صبحونت امادس؟ _بله یک ماه از زندگی کنار فرهاد گذشت زخم هایم همه التیام یافته بود سه دنگ کارخانه را مرجان با ارث پدری اش خریدو فرهاد شادمان از این موضوع از صبح تا بعد از ظهر سرکار بود در خانه نشسته بودم که تلفن زنگ خورد گوشی را برداشتم پشت خط سکوت بود گوشی را قطع کردم دوباره زنگ خورد گوشی را برداشتم و گفتم _بله بفرمایید اقای جوانی به گرمی گفت _سلام ، عسل خانم چشم قشنگ _شما؟ _من یه عاشقم ، من یه در بدرم ، حیف از تو نیست به این قشنگی زندانی شدی توی خونه بیا بیرون دنیارو بپات بریزم _اقا مزاحم نشو من شوهر دارم _منظورت از شوهر اون فرهاده خانم بازه؟نیستی ببینیش تو کارخونه ،با منشیش ریختن رو هم بیا و ببین. _شما از کجا میدونی؟ _من میشناسمش. _من برام مهم نیست _باورت نمیشه چون ساده و بد بختی ، تو نشستی توی خونه از خونه با خودش میری بیرون با خودش برمیگردی و اون مدام با دوست دخترهاش اینور و اونور میچرخه. من ازش عکس دارم بیا بیرون نشونت بدم لحظه ایی به فکر فرو رفتم اصلاگیرم حرفهای او راست باشد من که جز فرهاد کسی و ندارم، حداقل او برایم نان و سقف را فراهم کرده پسر ادامه داد _بیا جلو در بهت بدم _برام مهم نیست صدای زنگ ایفن بلند شد پسر گفت _ بیا عکس هارو بگیر _از اینجا برو الان میاد برای من بد میشه، خواهش میکنم برو _از بالای در عکس هارو پرت میکنم داخل و میرم بیا بر دار و منتظر تماس من باش وارد حیاط شدم داخل پاکت چهار عکس بود اولی فرهاد با خانمی دریک رستوران نشسته بود دومی فرهاد باهمان خانم داخل ماشین وسومی وچهارمی همان خانم داخل جایی شبیه دفتر کار با دیدن عکسها کمی عصبی شدم سپس به خانه بازگشتم و با خودم گفتم اشکال نداره، اصلا به من چه، حرفی بزنم ممکنه از خونش بیرونم کنه، الان که کاری با من نداره ،اگر از خانه بیرونم کنه من کجابرم؟ دوباره زنگ تلفن بصدا در امد گوشی را برداشتم باز هم همان اقا _دیدی _اره دیدم، برام مهم نیست ، اینجا زنگ نزن اگر بفهمه برام بد میشه _برات مهم نیست شوهرت داره بهت خیانت میکنه تو خوشگلی تو کم سنی هزار تا خاطر خواه داری _برام مهم نیست خداحافظ گوشی را قطع کردم دل تو دلم نبود باید جریان را به فرهاد میگفتم، فرهاد وارد خانه شد وگفت _عسل نزدیکش شدم و گفتم _سلام نگاهی به من انداخت و گفت _چی شده؟ کل ماجرا را تعریف کردم ، اخم های فرهاد در هم رفت و گفت _تو غلط کردی با یه مرد غریبه اینهمه حرف زدی. کمی جا خوردم و گفتم _ من چیزی نگفتم که _وقتی دیدی مزاحمه باید قطع کنی خیره به فرهاد ماندم کیفش را زمین گذاشت و گفت _ عکس ها کو؟ از داخل کابینت عکس هارا در اوردم و به فرهاد دادم کمی عکسهارا ور انداز کردو گفت _ همش دروغه سکوت کرد دلم میخواست بیشتر توضیح بده اما اینکارو نکرد سمت تلفن رفت شماره هارا چک کرد سپس شماره ایی را با گوشی اش گرفت و گفت _تو به چه حقی به ناشناس جواب دادی ؟ مکثی کردو گفت _بیا اینجا ببینم با ترسو لرز نزدیکش رفتم چند قدم با او فاصله داشتم فرهاد صدایش بالا رفت و گفت _شماره منو که میشناسی ؟ _بله _مرجان و شهرام را
هم بلدی درسته؟ _بله _حق نداری شماره غریبه جواب بدی فهمیدی؟
فرهاد باچشم غره به سمت اشپزخانه رفت ومن هم بدنبالش راهی شدم سرمیز نهار نشستیم فرهاد علاقه ایی به من نداشت، اگر داشت لا اقل یکبار به زبان میاورد ، من اینجا حکم کنیزش را داشتم ، شام و نهار و نظافت خانه اش را انجام میدادم گاهی هم خوابه اش هم بودم،دلیلی نداشت که کارش را برای من توضیح بدهد ، خودم را به بیخیالی زدم . چند قاشق از غذایش راخوردو گفت _عسل اون عکس ها ساختگیه خودتو ناراحت نکن خیره در چشمانش ماندم و گفتم _من ناراحت نیستم فرهاد قاشقش را انداخت و گفت _میدونم اصلا برات اهمیت نداره سپس برخاست از اشپزخانه خارج شدو گفت _من اصلا برای تو مهم نیستم. از حرفهای فرهاد جا خوردم به سمتم چرخیدو گفت _یک ماهه من اینهمه محبت بهت کردم کدومش به چشمت اومد؟ برات همه چیز خریدم،تقریبا هر شب بردم گردوندمت، هرکار بلد بودم برات کردم، طلا خریدم برات، دیدم نقاشی بلدی اتاق کارمو برات به اتاق نقاشی تغییر دادم ، اصلا بچشمت اومد؟ اهی کشید و گفت _نه .صدبار صدات زدم عسل جان، عزیزم یه لحظه بیا، تو چیکار کردی؟ اومدی نزدیکم وگفتی بله اقا فرهاد اگر من ازت سوال نپرسم یک کلمه حرف هم باهام نمیزنی هنوز من اقا فرهادم رغبت نمیکنی حتی جواب منو بدی مثل همین الان که ساکتی و زل زدی به من نباید هم برات مهم باشه که عکس منو میارن با یه زن دیگه نشونت میدن چون هنوز ازنظر تو من همون اقا فرهادی هم که ... اهی کشید و ادامه داد بار اولم رو دیدی محبتهامو ندیدی چند بار روت دست بلند کردم و خوب یادت مونده سکوت کرد سیگاری روشن کردو گفت _کینه ایی که از من تو دلت مونده رو هیچ جوره نمیخوای فراموش کنی سکوت خانه را گرفت چند دقیقه گذشت ارام گفتم میزو جمع کنم؟ فرهاد پوزخندی زدو گفت _جمع کن میز را جمع کردم فرهاد ارام گفت _عسل بیا اینجا نزدیکش رفتم _بشین روبرویش نشستم _این عکس ها کار ستاره س فکر میکنه ما عاشق همیم ، نمیدونه تو حالت از من بهم میخوره _من از شما حالم بهم نمیخوره فرهاد پوزخندی زدو به تقلید از من گفت _شما! عسل یه سوال ازت بپرسم جواب منو صادقانه میدی؟ خیره در چشمانش ماندم فرهاد لبش را گزید و گفت _راستشو میگی ارام سرم را تکان دادم و گفتم _ بله _از من بدت میاد؟ از سوالش جا خوردم فرهاد خیره در چشمانم بود،سپس ارام گفت _تروبه هرکی میپرستیش راستشو بگو سرم را پایین انداختم و گفتم _نمیدونم _نسبت به من چه حسی داری؟ فکری کردم و محتاطانه گفتم _ اگر بگم دعوا درست نمیکنی؟ _نه مکثی کردم خیره به چشمان منتظر فرهاد گفتم _ترس فرهاد از حرفم جا خوردو گفت _ چی؟ _ازت میترسم. فرهاد که انگار به نتیجه دلخواهش نزدیک بود گفت _چرا؟ سکوت کردم و سرم را پایین انداختم فرهاد تکرار کرد _ با توام چرا از من میترسی؟ همچنان ساکت بودم فرهاد کمی صبر کردو گفت _ جواب بده دیگه دستانم را بهم ساییدم و گفتم _ولش کن اقا فرهاد برم چای بیارم؟ _نه من چای نمیخوام جواب میخوام هردو ساکت شدیم فرهاد با کلافگی گفت _حرف بزن دیگه _حرفی ندارم که بزنم صدای فرهاد کمی بالارفت و گفت _خوب چی باعث این ترس شده _اقا فرهادشما قول دادی دعوا درست نکنی اما داری داد میزنی یکی از دلایل ترس من از شما همین دادو بیدادته، کارهای گذشتته فرهاد سرش را پایین انداختو گفت _میشه خواهش کنم به من نگی اقا فرهاد ؟ _اینطوری راحتم _من راحت نیستم _دیگه چقدر میخوای با من راحت باشی؟ گفتید اینجا قانون داره ، گفتید مخفی کاری نکن ، کارهای خونه رو انجام بده،موهاتو بپوشون و قبول کن زن منی من همه رو گفتم چشم الان دنبال چقد راحتی هستی؟ دیگه چیکار کنم ؟ هرچی شمابخوای میپوشم و هرچی بگی اطاعت میکنم فرهاد اهی کشیدو گفت _میشه کارهای گذشته منو ببخشی؟ قاطعانه گفتم _ من همه اون خاطراتو فراموش کردم .بهشون فکر نمیکنم _نمیبخشی؟ _نه _چیکارکنم تا از من راضی بشی اشک از چشمانم مانند سیل جاری شد فرهاد برخاست نزدیکم نشست سرم را در اغوشش گرفت و گفت _ معذرت میخوام خانمی منو ببخش سپس با بغض ادامه داد _بخدا اصلا نفهمیدم اونروز چی شد.من خیلی مست بودم ، دیگه هم که مشروب نخوردم بخاطر تو _اونروز مست بودی نفهمیدی بعدش که همش منو میزدی هم مست بودی؟
فرهاد فکری کردو گفت _معذرت میخوام خودم را از اغوشش بیرون کشیدم اشکهایم را پاک کردم فرهاد دستم را گرفت و گفت _خوب من یه اشتباهی در گذشته کردم الان چیکار کنم که تو از من راضی باشی؟ دستم را ارام از دستش کشیدم وگفتم _هیچی ولش کن _خوب حرف بزن دیگه بغضم را قورت دادم و گفتم _من یه ادم بی کس و کارم ، اگر شماهم منو از اینجا بیرون کنی من جایی ندارم که برم. _عسل تو زن منی ، یه مرد هیچ وقت زنشو بیرون نمیکنه. _من زن تو نیستم، اون یه صیغه محرمیت یک ساله س که الان یه ماهش رفته. سپس با استرس به چشمان فرهاد نگاه کردم و ادامه دادم _بقیشم تموم میشه، اونوقت من باید برم خونه عمه کتی اره؟ _نه ، من نمیزارم تو جایی بری ، تو همینجا میمونی کنار خودم مکثی کردو گفت _تو خیلی خوبی، من ...... فرهاد لبش را گزید سپس سرش را جلو اورد پیشانی ام را بوسید و ارام گفت _من دوست دارم. تمام بدنم داغ شد احساس کردم حرارت از گونه هایم بیرون میزند سرم را پایین انداختم فرهاد موی بافته شده ام را از پشت کمرم گرفت ان را جلو اوردو گفت _اگر اینکه محرمیتمون صیغه است ناراحتی خوب عقد میکنیم هردو ساکت ماندیم فرهاد گفت _تو شناسنامه ت کجاست؟ _خونه عمه م فرهاد به فکر فرو رفت من با امیدواری گفتم _میریم میاریم؟ _اره شبونه بریم کسی نبینمون _چرا؟ _دوست ندارم اونجا با کسی روبرو شم سپس دستم راگرفت وامیدوارانه گفت _برات عروسی میگیرم ،ماه عسل میبرمت. مکثی کرد و گفت _دوست داری؟ _هرچی شمابگی فرهاد عکس ها را از روی میز جمع کرد سپس همه را پاره کردو گفت _ستاره تو این یک ماه همش به من زنگ میزنه، میاد سر راهم ، این عکس ها هم کار خودشه ، میخواد زندگیمونو خراب کنه،عسل بخدا دروغه. این عکس ها با یه برنامه کامپیوتری درست میشه.
شب شد به درخواست فرهاد برای شام بیرون رفتیم وارد رستوران سنتی شدیم فرهاد قلیان سفارش داد و مشغول قلیان کشیدن شد من هم ساکت روبرویش نشسته بودم فرهاد نیمه نگاهی به اطراف انداخت و گفت _عسل اونجا رو ببین شهرام و مرجان و ریتا سرم راچرخاندم و بالبخند به انها خیره ماندم فرهاد دستش را تکان داد و شهرام با دیدن ما لبخند زدو نزدیک ما امدند به احترامشان ایستادیم بعد از سلام و احوالپرسی دور هم نشستیم مرجان باخنده رو به فرهاد گفت _چه خبر شریک؟ فرهاد خندیدو گفت _راستی ما میخواهیم برویم شمال شماهم میایید؟ شهرام گفت _من دوست دارم اگر بچه ها راضی باشن ریتا با ذوق گفت _ عمو من با ماشین تو میام مرجان گفت _ خیلی خوبه کی؟ _فردا راه میفتم البته یه کاری دارم میخواهید شما پس فردا صبح راه بیفتید شهرام لبخندش جمع شدو گفت _خیر باشه، چیکار داری؟ _میخواهیم برویم خونه عمه عسل شناسنامشو بیاریم، اخه ما باهم قرار گذاشتیم عقد شیم . شهرام با چشم و ابرو اشاره ایی به ریتا کردو گفت _ شمال یا ترکیه؟ فرهاد سرش را چرخاند و گفت _ میریم ترکیه از اونجا میریم شمال .پس فردا بیایید ما فردا صبح میریم مرجان برخاست وگفت ا_ونطرف باغ توی قفس چند تا حیوون هست عسل، ریتا پاشید بریم ببینیم نگاه فرهاد به ان سمت چرخید من ایستاده بودم نگاهی به چشمانش انداختم فرهاد گفت _میخواهید صبرکنید قلیون کشیدیم بعد بریم ببینیم مرجان با کلافگی گفت _تو به ما چی کار داری ؟ بشین قلیونتو بکش از زبان فرهاد ترس از ستاره و حرکتهای غیر معقولش باعث شده بود که نخواهم عسل حتی یک قدم از من دور شه ، چرخیدم و با چشمانم زیر نظرش داشتم موهایش از پشت شالش بیرون ریخته بود و همین امر کمی عصبی ام کرده بود شهرام سکوت را شکست و گفت _تصمیم عاقلانه ایی گرفتی به سمت شهرام چرخیدم و گفتم _چه تصمیمی؟ _عقد کنید دیگه لبخند روی لبانم نشست و گفتم _شهرام _جانم _چرا عسل از من میترسه؟
شهرام پوزخندی زدو من ادامه دادم _همه کارهایی که تو گفته بودی را کردم، محبت،خرید، توجه، تعریف از کارهای خوبش، اما عسل زیاد تغییر نکرده همون ادم روزهای اوله، امروز صداش زدم با کلی خواهش و تمنا ازش پرسیدم چه حسی به من داری؟ میگه ترس _ بلاهایی که سرش اوردی و که یادت نرفته فرهاد ؟ _من الان نزدیک یک ماهه از گل نازک تر بهش نگفتم . _یادته چقدر میزدیش _اره یادمه اما بی خودی نزدمش که، مقصر بود . چرا الان نمیزنمش؟ چون حرف گوش میکنه. شهرام چایش را سرکشید و گفت _تو استرس داشتی زندگیت باستاره خراب نشه،و عسل را مسبب این فرو پاشی میدونستی _نه شهرام ، مثلا یکی از دعواهای ما سر فرارش از تو فروشگاه بود ، نباید اونکارو میکرد، شهرام با کلافگی گفت _ چرا حرف نا حسابی میزنی؟ تو اذیتش میکردی اونم میخواست فرار کنه ، خودتو توجیه نکن تو مقصر بودی. سکوت کرد م کامی از قلیان گرفت و گفتم _امروز یه ناشناس زنگ زده خونه ، به عسل گفته بیا جلو در، عسل نرفته ،از بالای در یه پاکت انداخته داخل حیاط ، چهار تا عکس از من فوتوشاپ کردند با یه خانم تو رستوران و تو ماشین و توی دفتر کارخونه. شهرام خندیدو گفت _ پس الان شام اوردیش بیرون منت کشی؟ لحنم غم انگیز شدو گفتم _نه ، یه چیزی که منو خیلی ناراحت کرد این بود که اصلا برای عسل مهم نبود. قهقهه خنده شهرام باعث شد لبخند روی لبهای من هم بیایدو باگفتم _زهرمار شهرام ساکت شدو گفت _به هیچیش حسابت نکرد؟ _خیلی ریلکس ،انگار اتفاقی نیوفتاده،نشست نهارشو خورد،من احساس کردم به روی خودش نیاورده ، خواستم توضیح بدم گفتم عسل خودتو ناراحت نکن ، خیلی اروم گفت من ناراحت نیستم شهرام با لبخند گفت _ خیلی موذیه _واقعا از سیاستش بود؟ یا من براش مهم نیستم؟ در پی سکوت شهرام سرو صدا در ان سویی که بچه هارفته بودند توجهم را جلب کرد ، سه پسر نزدیک انها بودند مرجان مشغول جرو بحث با انها بود. سراسیمه برخاستم و باشهرام نزدیک انها شدیم مرجان با دیدن ما گفت _اقا برو دعوا درست نکن عسل سرش را چرخاند مرا که دید دستپاچه شدو درگوش مرجان چیزی زمزمه کرد.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 همچنان که ماساژ میداد گفت دردش اروم شد؟ سرمثبت تکان دادم امیر گفت ذهنتو مدیریت کن . یعنی چی؟ اون مغز تواِ یا تو بدن اون؟ متعجب گفتم چی؟ الان مغزت داره به بدنت فرمان درد میده.‌تو اجازه نده به دردت غلبه کن. درد میکنه مگه میشه بهش غلبه کرد؟ پس چطوریه که تو مسابقات با دست شکسته.دماغ شکسته سر شکسته که خون داره میریزه طرف مسابقه میده و برنده هم میشه؟ من علاقه ندارم امیر تو بیخود میکنی که علاقه نداری. باید علاقه مند بشی. من نمیتونم کسی و بزنم یکی دوتا مشت به من زدی پس چطوری تونستی؟ همینبارم اومدی بزنی که دستت در رفت . تو مچت ضعیفه تا قوی بشه رو حرکت پا کار کن . پوزخندی زدم و گفتم اره دیگه نتونم راه برم. به خدا اگر دل بدی به ورزش چیزی ازت میسازم که لذتشو ببری. تو استعدادشو داری جسارتشم داری. چند تا کار میخوای برای نازنین بزنی و پول جمع کنی؟ من دارم یه چیزی یادت میدم که اگر یکبار بفرستمت مسابقه تو قفس پول یه واحد اپارتمان و با خودت بیاری اگرهم شکست خوردم و پیروز نشدم لابد بمیرم اره؟ تو شکست نمیخوری تو جسوری. بخدا قسم ادم های هم قدو قواره من جرات ندارن تو چشمهام نگاه کنن تو با این یه ذره قدت و هیکل استخونیت من ترسی تو وجودت ندیدم. من اندازه یه خانمم . نه قدم کوتاهه نه استخوانی م قرار نیست که منم مثل تو دومتر بشم که . خندیدو گفت بله درسته. من معذرت میخوام. باز حرف نسنجیده زدم. همه ش داری منو مسخره میکنی روزی دوسه بار میگی هیکل استخونیت. چاق بودم خوب بود؟ مسخره کردن دیگران کار بدیه .‌ قهقهه ایی زدو گفت باشه ببخشید. صدای زنگ ایفن امد امیر در را به روی اعظم خانم گشود . صبحانه را که خوردیم گفت حاضر شو با مصطفی برو اخمی کردم و گفتم چرا من هرجا میخوام برم باید با اون برم؟ پس چرا خودت نمیای؟ من کار دارم . الان با وکیل قرار دارم. واسه شکایت رامسرو تالش. بعد هم باید برم دفتر خوب فردا بریم ولی با هم بریم. نه تو کارتو عقب ننداز باید پاسپورتتو بدم کارهای رفتنت انجام بشه. کت و شلوارش را پوشیدو گفت کاری نداری سرم را به علامت نه بالا دادم. امیر از خانه خارج شد.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 من هم اماده شدم و به همراه مصطفی از خانه خارج شدیم. به بانک رفتیم. مصطفی برایم نوبت گرفت .مدارکم را به منشی دادم و او کارتم را برای صدور مجدد به باجه بقل عودت دادو از من خواستند روی صندلی بنشینم. سعی کردم همانطور که امیر گفته بود باشم صاف و محکم مثل یک فرمانروا. سرگرداندم اطراف را وارسی کردم.‌ با ناباوری اشکان را دیدم. روسری م را کمی جلو کشیدم تا او مرا نبیند. مصطفی کنار در ورودی بانک ایستاده بود.‌اشکان از دستگاه شماره گرفت و با دوصندلی فاصله کنار من نشست. مثل همانروزهایش به خود رسیده و مرتب بود. تمام غم دنیا با دیدنش برسرم اوار شد.‌ با نامردی مرا از خود راند . روزی که به کمکش احتیاج داشتم با من چه برخوردهایی که نداشت . امیر با تمام اخلاقهای گاها تندی که داشت مروت و مردانگی اش بیشتر از اشکان بود. انقدر مرا راند و راند اخرهم فردای عروسیم را به وحشتی بزرگ تبدیل کرد که هربار با یاد اوریش تنم میلرزید. اهی کشیدم مخفیانه نگاهش کردم. چهار سال دوستیمان را به چه فروخت؟ تمام حرفهای عاشقانه و دوستت دارم هایش دروغ بود. من ساده را بگو که میخواستم به او تکیه کنم و با او زندگی تشکیل دهم. امیر با تمام سخت گیری هایش و اتفاقاتی که بینمان افتاده بود تکیه گاهی امن تر از اشکان بود. خدارا شاکر شدم که دست او برایم رو شد.‌وای که اگر اشکان برایم خانه ایی گرفته بود و بعد از رفتن سینا من مجبور بودم در خانه اش بمانم. منشی شعبه گفت خانم فروغ زمانی. برخاستم اشکان هم با من برخاست و گفت فروغ نیمه نگاهی مشمئز به او انداختم و حرکت کردم. اشکان به دنبالم امدو گفت فروغ با تو اَم. مصطفی به طرف ما امدو گفت خانم سرداری اتفاقی افتاده؟ نگاهی به مصطفی انداختم و رو به اشکان گفتم برو رد کارت مصطفی بازوی اشکان را گرفت و گفت مگه خانم نمیگه برو رد کارت؟ زود بزن به چاک اشکان خود را رهانیدو گفت شما دخالت نکن. مصطفی اشکان را کنار کشیدو گفت برو پی کارت دیگه دنبال شر میگردی؟ اشکان مصطفی را هل دادو گفت تو چیکارشی؟ مصطفی بی انکه تکانی بخورد از کتف اشکان گرفت اورا از من فاصله دادو گفت بادیگاردشم. یکی از کارکنان بانک گفت اقایون دارید بانک و بهم میزنید. کارتم را تحویل گرفتم . اشکان خودرا رهانیدو رو به من گفت یه لحظه وایسا حرفمو گوش بده مصطفی از کتف اشکان گرفت اورا به کناری پرتاب کردو گفت گمشو دیگه اشکان با فریاد گفت واسه چی منو هل میدی بی همه چیز. ترس از اینکه پای امیر وسط بیاید رو به مصطفی گفتم تروخدا بیا زودتر بریم. مصطفی حمله اشکان را با هل دیگری ردکردو گفت بی همه چیز خودتی حق نداری مزاحم خانم بشی. میخوام باهاش حرف بزنم. کارش دارم به تو چه مربوطه؟ مردم دورما جمع شدند. پلیس بانک به طرف ان دو امد اشکان یقه مصطفی را گرفت و مصطفی هم نامردی نکرد با پیشانی به صورتش کوبید. خون صورت اشکان را گرفت. جمعیت دور ان دو حلقه زدو ترس و دلهره من فقط از امیر بود و بس. هرچند بیگناه صد درصد بودم اما واکنش امیر روی اشکان خیلی بد و افتضاح بود. پلیس بانک مصطفی را به کناری بردو گفت تشریف ببرید بیرون
مرجان مابین من و عسل ایستاد یک قدم جلو رفتم و گفتم _امری دارید مرجان دستم را گرفت و گفت _فرهاد بیا کنار شما به سمت عسل چرخیدم و گفتم _چیشده مرجان میان کلام ما امدو گفت _ریتا میخواست به این میمونه پفک بده، اینها اومدند گفتند نباید به حیوانها غذا بدیم. ریتا شاکی جلو امد و گفت _چرا میزارید تقصیر من؟عمو من...... مرجان کلام ریتا را قطع کردو گفت _ریتا ساکت شو _مامان چرا منو مقصر میکنی؟سپس روبه من ادامه داد _عسل جون به میمونها پفک داد اون اقا ..... به سمت پسرها سر چرخاندم هیچ کدام نبودند نگاهی به عسل انداختم دست مرجان را میفشرد . از شدت عصبانیت نفس نفس میزدم دست عسل را گرفتم و گفتم _یه لحظه بیا شهرام تچی کردو گفت _زشته فرهاد مردم دارن نگاهمون میکنند ،بیابید بریم بشینیم، مرجان ریتا شما برید بشینید مرجان را دیدم که بازوی ریتا را گرفت و درحالی که در گوش او زمزمه میکرد به سمت تخت رفت و نشست شهرام دستش را پشت کمرم گذاشت و گفت بیا بریم بشینیم صحبت میکنیم _باشه تو برو ما میاییم _بیا بریم فرهاد ابرو ریزی نکن لبم را گزیدم وگفتم _برو داداش میام دیگه یه کار کوچیک دارم شهرام چند قدم با فاصله از ما ایستاد تمام تلاشم بر این بود که ابرو ریزی نکنم ارام روبه عسل گفتم _مگه بهت نگفته بودم موهاتو جمع کن، تا امروز یکم بهت خندیدم روت زیاد شد ؟ اوضاع مثل قبله هیچ چیز تغییر نکرده ها. عسل روسری اش را جلو کشید خیره در چشمان من گفت _من که موهام جمع و جوره _جلو رو نمیگم پشت سرتو میگم لبش را گزید خواست دستش رابالا ببرد با اخم گفتم _ بنداز دستتو ، میریم خونه دیگه درسته؟ نگاهش ملتمسانه شدو گفت _اقا فرهاد بخدا حواسم نبود _کوتاهش که کردم میفهمی عزیزم اشک در چشمانش حدقه زد با کلافگی دندان هایم را به هم ساییدم و گفتم _بخدا قسم عسل، یه قطره اشک بریزی بریم خونه بلایی به سرت میارم مرغ های اسمون به حالت گریه کنند. دستش راگرفتم و با شهرام نزدیک تخت رفتیم صدای مرجان میامد که به ریتا میگفت _تو منو دروغ کردی چه ربطی به عسل داره؟ با من حرف نزن، باهات قهرم. شهرام کنار ریتا نشست و گفت _با دختر من کسی حق نداره بد صحبت کنه ها ریتا سرش را به بازوی شهرام تکیه دادو با گریه گفت _مامان میخواد همه چیز و بندازه گردن من سپس رو به عسل گفت _من به میمونه پفک دادم یا تو؟ اون پسره به من گفت عروسک چشم ابی یا تو ؟ اصلا من چشم هام ابیه؟ شدت عصبانیت مرا شهرام متوجه شد رنگ از صورت عسل پریده بود شهرام رو به ریتا گفت _میشه ادامه ندی؟ _اون یکی پسره ازش پرسید خانم خوشگله اینهمه مو همش مال خودته یا اکستنشنه؟ بابا من موهامو از پشت ریختم بیرون یا عسل؟ عسل دستش را به سمت موهایش برد موهایش را به جلو جمع کرد و داخل مانتویش کرد شهرام برخاست و گفت _ریتا جان بابا پاشو بریم اونطرف صحبت کنیم ریتا برخاست و گفت _نندازید تقصیر من ، ماهمیشه میاییم اینجا من میرم پیش میمونها هیچ کس هم چیزی به من نمیگه شلنگ قلیان را انداختم و گفتم _عسل پاشو بریم سپس نفس صدا داری کشیدم عسل سرجایش نشسته بود و به شهرام نگاه میکرد شهرام دست مرا گرفت و گفت _بگیر بشین دیگه با خشم گفتم _عسل پاشو مرجان دست عسل را گرفت و گفت _فرهاد اتفاقی نیفتاده که صدایم را کمی بالا بردم وگفتم _عسل، یه بار دیگه با زبون بهت میگم پاشو بریم ، این بار اخره عسل تیز برخاست و گفت _مرجان خانم شما بگو من اصلا حرفی به اونها زدم ؟ مرجان گفت _ راست میگه دیگه، گناه این چیه که مزاحمش شدند؟ کت و کیفم را برداشتم و گفتم _گناهش اینه که موهاش و جمع نمیکنه، ریتا راست میگه دیگه، چرا کسی به ریتا حرفی نزد مرجان ایستاد و گفت _ریتا بچه س
_بچه نیست مرجان، من و خر فرض کردید ؟ عسل را هل دادم کنار هم قرارشان دادم و گفتم _چه فرقی باهم دارن؟ هم قد و هم هیکل همه ساکت شدند مرجان به چشمان من خیره ماندو گفت _یه فرقی هست که من نمیخوام جلوی ریتا بگم. ریتا با جیغ گفت _چه فرقی؟ شهرام مداخله کردو گفت _صداتو بیار پایین، مردم دارن نگاهمون میکنند از سفره خانه خارج شدیم مرجان بدنبال من امد کنار ماشین روبه عسل گفت _تو برو پیش شهرام سپس نفسی کشیدو گفت _عسل و ریتا باهم قابل مقایسه نیستند فرهاد، عسل خیلی زیباتره و این مسئله باعث شده ریتا شدیدا بهش حسودی کنه مدام از من میخواد موهاشو رنگ کنم،گله میکنه میگه اگر تو موهای منو نزده بودی منم الان موهام بلند بود، منو ببر اکستنشن کن ، برام لنز ابی بخر ، ریتا بچه س تو وارد بازی کودکانشون نشو _من با ریتا کاری ندارم _پس چته؟ عسل داره از ترس سکته میکنه _هزار بار بهش گفتم موهاشو اینطوری نریزه بیرون _زیاد داری سخت گیری میکنی _چه سختگیری کردم؟ اونهمه موی رنگی رو ریخته روی مانتوی مشکیش که خودنمایی کنه ، که به من بفهمونه خواهان داره، من بچه نیستم که سپس سیگاری روشن کردم و گفتم _الان میبرمش خونه موهاشو اندازه موی بقیه میکنم ، اینطوری دیگه ناراحتی پیش نمیاد ، یاد میگیره حرف گوش کنه. _زنته روش حساسی اره؟ _بی غیرت نیستم که جلوی روی من بیان قربون صدقه ش برن _تو درست میگی فقط نمیدونم ستاره زنت نبود با اون وضعیت میگشت؟ خشمم فریاد شدو گفتم _گور بابای ستاره سپس از مرجان فاصله گرفتم و گفتم _عسل، بیا بریم مرجان در ماشین را باز کردو گفت _منم باهاتون میام کارهای مرجان کلافه ام کرده بود کامی از سیگارم گرفتم نگاهی به عسل که هنوز ایستاده بود انداختم و به سمتش رفتم شهرام مقابلم ایستادو گفت _چه مرگته فرهاد ؟ شبمونو زهر مار کردی. چه غلطی کردم اومدیم اینجا. همین بیرون تا ماشینتو دیدم باید راهمو کج میکردم میرفتم . سیگارم را زیر پایم له کردم وگفتم _میشه تو زندگی من دخالت نکنید شهرام فکری کردو گفت _نه نمیشه، تو با مرجان برو خونتون منم عسل و میارم . با اخم رو به عسل گفتم _اگر همین الان نری سوارماشین بشی اون روی سگمو میبینی عسل کیفش را از روی ماشین برداشت و و از سمت مخالف من به سمت ماشین رفت و روی صندلی عقب نشست
از زبان گلجان دل تو دلم نبود دستانم از ترس میلرزید خدایا کمکم کن تازه زندگیمون اروم شده بود لعنت به من چرا مواظب موهام نبودم الان میخواد کوتاشون کنه مرجان چرخید و گفت _ میخوای جلوبشینی سرم را به علامت منفی تکان دادم و گفتم _میاید خونه ما _بله، تو چرا اینقدر ترسیدی؟ _میخواد موهامو قیچی کنه _بی خود کرده، چرا جوابشو نمیدی ؟ _چی بگم اخه ؟ _اومد فرهاد سوار ماشین شد از اینه چپ چپ به من خیره ماند و گفت _شبمونو کوفتمون کردی مرجان به سمتش چرخید و گفت _نخیر، تو شبمونو کوفتمون کردی، بداخلاق ناهنجار،اون تقصیری نداره فرهاد نگاهش را از من برداشت و گفت _بهش گفته بودم موهاشو.... مرجان کلامش را بریدو گفت _حالا یادش رفته ، چیشده مگه؟ فرهاد دستی لای موهایش کشیدو گفت _من چیکار کنم که تو و شهرام توزندگیم دخالت نکنید _رفتارتو درست کن ، کسی دخالت نمی کنه تا زمانیکه این قدر ناهنجار باشی من خودم بشخصه تو زندگیت دخالت میکنم. فرهاد با حرص خندید و حرکت کرد. وارد خانه شدیم شهرام و ریتا هم بدنبال ما امدند شهرام زیر الاچیق نشست و گفت _ همینجا بمونیم؟ فرهاد پرژکتورهای حیاط را روشن کرد مرجان روبه من گفت _پاشو بریم داخل فرهاد سرش را چرخاندو گفت _واسه چی؟ _میخوام نصیحتش کنم شهرام خندیدو گفت _خانم دکتر میخواد نسختو بپیچه فرهاد که حالا از عصبانیتش کم شده بود روبه شهرام گفت _بهش میگم دخالت نکن که بهش بر بخوره میگه دخالت میکنم.اصلا هنگ کردم . شهرام قهقهه خنده ایی زدو گفت _راستش فرهاد منم دخالت میکنم. مرجان به شوخی پشت گفت _اخه دیوانه مردم از کجا بفهمن عسل همسر شماست، قبلا هم بهت گفتم ببارش خونه من ابروهاشو بردارم، صورتشو اصلاح کنم، یه حلقه هم براش بخر . گونه هایم از حرف مرجان سرخ شد، مرجان ادامه داد برای فستیوال عروسم میخواستم از عسل بپرسم ببینم میاد مدل من بشه؟ چشمان فرهاد گرد شدو گفت _چی؟ _ببرمش مدل عروس من بشه مسابقه س ،با عسل مطمئنم اول میشم. فرهاد به تمسخر گفت _ما اخر نفهمیدیم تو ارایشگری یا قابله؟ مرجان که از این حرف حرصی شده بود گفت _شهرام یه چیزی بهش میگم ها شهرام با لبخندو تغییر صدا گفت _خانم دکتر مرجان فتوحی لطفا به اتاق شینیون همه خندیدیم من اهی کشیدم و ارزو میکردم کاش همخانه انها بودم شهرام و فرهاد مشغول صحبت دو نفره شان شدند ، ریتا با گوشی اش مشغول شد مرجان ارام به من چشمکی زدو گفت _بیا از الاچیق خارج شدیم و بسمت استخر رفتیم روی تاپ نشستیم مرجان گفت _تو چرا حرف نمیزنی در پی سکوت من ادامه داد _با فرهاد هم حرف نمیزنی؟ سرم را به علامت نه تکان دادم مرجان ادامه داد _چرا؟ کمی مکث کردم و گفتم _میترسم عصبانی بشه . _ببینم کلا از صبح تا شب تو باهاش حرف نمیزنی؟ _نه _خوب این نمیشه که ، حوصله ت سر نمیره؟ _میترسم _از چی میترسی؟ اشک در چشمانم حدقه زدو گفتم _از دربدری ؟ از اینکه عصبانیش کنم بیرونم کنه. مجبور شم برم خانه عمه م