🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
#حدیث_ازدواج
🍃🍂🍃🍂
💠حضرت امام محمد باقر عليه السلام فرموده اند:
هرکه آزار و اذيت زنان را تحمل کند و بردباري نمايد اگرچه در برابر يک سخن ناروا باشد ، خداوند او را از آتش جهنم آزاد کند بهشت را بر او واجب گرداند در نامه عمل او دويست هزار نيکي بنويسد دويست هزار زشتي از آن محو کند مقام او را دويست هزار درجه بلند نمايد و به شماره موهاي بدنش عبادت يک سال براي او بنويسد.
📚مکارم اخلاق طبرسي به نقل از رساله امام سجاد عليه السلام، شرح نراقي
🔸🔹🔸🔹
💠پيغمبر اسلام صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند:
هر زني كه در مقابل بد اخلاقى هاى شوهرش بردبارى كند خدا ثواب آسيه دختر«مزاحم»را به وى عطا خواهد كرد.
📚بحار ج 103 ص 247
💐💐💐💐💐💐💐💐💐
🆔 @asanezdevag
💫💫💫💫💫💫💫💫
#داستان_ازدواج
💠💠💠💠💠💠💠💠
🌙شهید زین الدین به روایت همسرش
✨قسمت2⃣
✅ یک هفته قبلش به من گفت از دکتر بپرسم با توجه به اینکه بچه ای در راه دارم آیا می توانم سوار هواپیما شوم . مشکلی نبود . سوریه که رسیدیم فهمیدم آن ها برنامه شان این است که ما را سوریه بگذارند و خودشان بروند لبنان . یک روز و نصفی قبل از رفتن به لبنان و دو روز بعدش با هم بودیم . خوش حال بودم ، خیلی . از دو چیز ؛ یکی زیارت حضرت زینب و رقیه . دیگر ، فرصتی که پیش آمده بود تا با هم باشیم . آن قدر ذوق کرده بودم که می گفتم اصلاً همین جا در هتل بمانیم . لازم نیست مثلاً برویم خرید یا این جور کارها .
🔰 یک روز صبح خوابیده بودم . چشم هایم را باز کردم، دیدم یک آدم غریبه با سر ماشین شده بالای سرم نشسته دارد نگاهم می کند . اول ترسیدم ، بعد دیدم خود آقا مهدی است . موهایش را با نمره ی هشت زده بود . گفت " چه طور شدم " و خندید . خنده اش مخصوص خودش بود
🔅آن چند روز عالی بود . در این مدت فهمیدم پاسدارها هم آدم های معمولی مثل ما هستند . غذا می خورند ، حرف می زنند . آدم هایی که خوبی هایشان از بدی هایشان بیشتر است ، باهم خرید هم رفتیم . هیچ کداممان نمی دانستیم چه کار باید کنیم . برای زندگی ای که خرید کردن و مصرف کردن هدفش باشد ساخته نشده بودیم . در بازارهای سوریه خیلی دنبال سوغاتی مناسب بودم . آخرش ده تا سجاده خریدم . آقا مهدی هم یک ساعت خرید تا به مجید سوغات بدهد ؛ تا هر وقت دستش را نگاه می کند یاد او بیفتد . یک بار همین جور که ویترین مغازه ها را نگاه می کردیم ، جلوی یک لوازم آرایشی ایستادیم . خانمی داشت رژ لب می خرید . آقا مهدی هم رفت تو . همان جا ایستاد . از فروشنده پرسید " این ها چیه . " فروشنده های اطراف هتل اغلب فارسی بلد بودند گفت " رژ لبه بیست و چهار ساعته است . " پرسید " یعنی چی ؟ " آقایی که همراه آن خانم بود گفت " یعنی امروز بزنی تا فردا معلوم می شه . " خنده مان گرفت و زدیم از مغازه بیرون . همین تا دو ساعت برایمان اسباب شوخی خنده بود . بعد خودم یک بار تنهایی رفتم و سوغات برای فامیل هردویمان گرفتم .
✳️ لبنان که می خواست برود نگران بودم . حاج احمد متوسلیان هم که آن جا اسیر شده بود . گفتم " اون جایی که می روی جنگه ؟ اگر هست بگو . من که تا اهوازش را با تو آمده ام . " گفت " نه بابا ، خبری نیست . من اینجا شهید نمی شوم . قراره تو وطن خودمان شهید شویم . " اولین بار در سوریه بود که حرف از شهادت زد . برگشتنی از سوریه دیگر خودمانی تر شده بودیم . دیگر صدایش نمی کردم آقا مهدی . راحت می گفتم مهدی . دلیلش شاید بچه ای بود که به زودی قرار بود به دنیا بیاید . دیگر شرم و حیای تازه عروس و دامادها را نداشتیم . حرف هایمان را راحت تر به هم می گفتیم .
⚪️ بعد از این که از سوریه بر گشتیم . من قم ماندم و او رفت اهواز . ماه آخر بارداریم بود . خانه ی پدر و مادر منتظر به دنیا آمدن بچه ام بودم . ولی پدر و مادر که جای شوهر آدم را نمی گیرند . او لابد خیالش راحت بود که من کنار پدر و مادر هستم و آن ها هوایم را دارند . درست است که نبودنش همیشه برای من طبیعی بود ، ولی انگار وقتی آدم بچه دارد نیازش به مهر و محبت بیش تر می شود . خدا رحمت کند شهید صادقی را . از دوستان نزدیک آقا مهدی بود . حرف هایی را که به هیچ کس نمی زد به او می گفت . آدم نکته سنجی بود . آن روزها مجروح شده بود و باید در قم می ماند و استراحت می کرد . اطرافیان از حال من بی خبر بودند . سه چهار روز قبل از زایمانم شهید صادقی یک پاکت پول آورد دم خانه ی ما . گفت " آقا مهدی پیغام داده اند و گفته اند من نمی توانم با شما تماس بگیرم ، این پول را هم فرستاده اند که بدهم به شما . " خیلی تعجب کردم . هیچ موقع در زندگی مشترکمان حرفی از پول و خرج زندگی نمی شد .حالا این که آقا مهدی از جای دور برایم پول بفرستد باور نکردنی بود . بعدها فهمیدم که قضیه ی پیغام و پول را شهید صادقی از خودش درآورده .
⚫️ بچه مان روز تاسوعا به دنیا آمد . قبلاً با هم صحبت کرده بودیم که اگر دختر بود اسمش را زهرا بگذاریم . اما به خاطر پدربزرگش اسمش را لیلا گذاشتیم . لیلا دختر شیرینی بود ، من اما آن قدر که باید، خوش حال نبودم . در حقیقت خیلی هم ناراحت بودم . همه اش گریه می کردم . مادرم می گفت " آخر چرا گریه می کنی ؟ این طوری به بچه ات شیر نده . " ولی نمی توانستم . دست خودم نبود . درست است که همه ی خانواده ام بالای سرم بودند ، خواهرهایم قرار گذاشته بودند که به نوبت کنارم باشند ، ولی خُب من هم جوان بودم . دوست داشتم موقع مهم ترین واقعه ی زندگیمان شوهرم یا حداقل خانواده اش پیشم باشند .
ده روز بعد از تولد لیلا، تلفن زد....
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
🆔 @asanezdevag
🚩🚩🚩🚩🚩🚩🚩🚩🚩
#حدیث_ازدواج
🍁به نظر شما بالاترین عبادت چیست؟
⭕️شايد بگويى: خوب معلوم است جواب اين سؤال، نماز است، چرا كه نماز ستون دين است و خدا نماز را بيش از همه چيز دوست دارد، ولى جواب این نیست.
💠امام باقر(ع) فرمود: «هيچ عبادتى همانند اين نيست كه قلب مؤمنى را شاد نمايى».
🔅به راستى چه کسی بيش از همسر ما شايسته خوشحال نمودن است؟
وقتى كه تو تصميم مى گيرى تا همسر خود را خوشحال سازى، بدان تو كارى انجام مى دهى كه خدا خيلى آن را دوست دارد.
♨️اكنون برخيز و با اين اعتقاد كه خوشحال نمودن همسر مؤمنت، عبادت بزرگی است كارى انجام بده تا او شاد شود. كارى هر چند كوچك، امّا اين كار را با عشقى بزرگ انجام بده!
🍁چگونه امام زمان(عج) را خوشحال کنیم؟
💠امام صادق(ع) فرمود: «وقتى كه يكى از شما، مؤمنى را خوشحال مى كند فكر نكند كه فقط او را خوشحال كرده است، به خدا قسم ما را هم خوشحال نموده است».
🔰 اى كسى كه عشق امام زمان(ع) به دل دارى، آيا مى خواهى امام زمان(ع) را خوشحال كنى! بهترين راه خوشحالى امام زمان(ع)، اين است كه همسر مؤمن خود را خوشحال كنى! آيا مى دانى وقتى كه تو همسر مؤمن خويش را ناراحت مى كنى و او را غصه مى دهى، رسول خدا را ناراحت مى كنى!
💠امام صادق(ع) فرمود: «هر كس مؤمنى را اندوهناك كند، در واقع رسول خدا را اندوهناك ساخته است».
📚همسر دوست داشتنی|دکتر مهدی آرانی
🌐🌐🌐🌐🌐🌐🌐🌐
🆔 @asanezdevag
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
#داستان_ازدواج
🔮شهید زین الدین به روایت همسرش
🌸قسمت3⃣
⚪️ این ده روز اندازه ی یک سال بر من گذشته بود . پرسید :خُب چه طوری رفتی بیمارستان ؟ با کی رفتی ؟ ما را هم دعا کردی ؟ حرف هایش که تمام شد ، گفتم :خب ! خیلی حرف زدی که زبان اعتراض من بسته شود . گفت : نه ، ان شاءالله می آیم . دوباره بهت زنگ می زنم . بعد از ظهر همان روز دوباره تلفن زد . گفت : امشب مامانم اینها می آیند دیدنت . این جا بود که عصبانیت ده روز را یک جا خالی کردم . گفتم: نه هیچ لزومی ندارد که بیایند .اولین بار بود که با او این طوری حرف می زدم . از کسی هم ناراحت نبودم . فقط دیگر طاقت تحمل آن وضعیت را نداشتم . باید خالی می شدم . باید خودم را خالی می کردم . گفت: نه ، تو بزرگ تر از این حرف ها فکر می کنی . اگر تو این طوری بگویی من از زن های بقیه چه توقعی می توانم داشته باشم که اعتراض نکنند . تو با بقیه فرق می کنی .
⚫️ گفتم: عیب ندارد ، هنداونه بذار زیر بغلم.
گفت : نه به خدا ، راستش را می گویم . تازه ما در مکتبی بزرگ شده ایم که پیغمبرش بدون پدر و مادر بزرگ شد و به پیغمبری رسید . مگر ما از پیغمبرمان بالاتر هستیم ؟
🔴 لیلا چهل روزه شده بود که تازه او آمد . نصفه شب آمده بود رفته بود خانه ی مادرش . فردا صبح پیش من آمد ، خیلی عادی ؛ نه گُلی ، نه کادویی . صدایش را از آن یکی اتاق می شنیدم که داشت به پدرم می گفت: حاج آقا ، اصلاً نمی دانم جواب زحمت های شما را چه طور بدهم . پدرم گفت: حرفش را هم نزنید بروید دخترتان را ببینید. وقتی وارد اتاق شد ، من بهت زده به او زل زده بودم . مدت ها از او خبری نداشتم ، فکر می کردم شهید شده ، مفقود یا اسیر شده . آمد و لیلا را بغل کرد . بغلش کرده بود و نگاهش می کرد . از این کارهایی هم که معمولاً پدرها احساساتی می شوند و با بچه ی اولشان می کنند ، گازش می گیرند ، می بوسند ، نکرد . فقط نگاهش می کرد . من هم که قبل از آن این همه عصبانی بودم انگار همه عصبانیتم تمام شد . آرامشش مرا هم در بر گرفته بود ، فهمیدم عصبانیتم بهانه بوده . بهانه ای برای دیدن او و حالا که دیده بودمش دیگر دلیلی برای عصبانیت نداشتم . به قول مادربزرگم مکه رفتن بهانه بود ، مکه در خانه بود .
🔵 هنوز دو روز نشده بود دوباره رفت . وقتی داشت می رفت گفتم: من با این وضعیت که نمی توانم خانه ی پدرم باشم . شما منو ببر توی منطقه ، آن جایی که همه خانم هایشان را آورده اند . احساس می کردم تولد لیلا ما را به هم نزدیک تر کرده و من حق دارم از او بخواهم که با هم یک جا باشیم . فکر می کردم لیلا ما را زن و شوهر تر کرده است . گفتم: تو خیلی کم حرفهایت را می گویی . خندید و گفت: یک علت ابراز نکردن من این است که نمی خواهم تو زیاد به من وابسته شوی . گفتم: چه تو بخواهی چه نخواهی ، این وابستگی ایجاد می شود . این طبیعی است که دلم برای شما تنگ شود . گفت: خودم هم این احساس را دارم . ولی نمی خواهم قاطی این بازی ها شوم . از این گذشته می خواهم بعدها اگر بدون من بودی بتوانی مستقل زندگی کنی و تصمیم بگیری . گفتم: قبلاً فرق می کرد اشکالی نداشت که من خانه پدرم بودم ، ولی حالا با یک بچه؛ گفت : اتفاقاً من هم دنبال یک خانه ی مستقل هستم . گفتم: مهدی گاهی حس می کنم نمی توانم درونت نفوذ کنم. گفت: اشتباه می کنی . به ظواهر فکر نکن .
🔸بعد از این که او رفت . رفتم حرم و یک دل سیر گریه کردم . خیال می کردم تحویلم نگرفته است . خیال می کردم اصلاً مرا نمی خواهد . فکر می کردم اگر دلش می خواست می توانست مرا هم با خودش ببرد . دلم هوای اهواز و جنگ را کرده بود . انگار گریه و دعاهایم در حرم نتیجه داد . چون فردایش تلفن زد . صدایم از گریه گرفته بود . گفت: صدات خیلی ناجوره . فکر کنم هنوز از دست من عصبانی هستی ؟ گفتم: نه . هرچه گفت ، گفتم نه . آخرش گفتم: مگر خودتان چیزی بروز می دهید که حالا من بگویم ؟ گفت : من برای کارم دلیل دارم .داشتیم عادت می کردیم که با هم حرف بزنیم .
🔹گفت: تنها وقتی که با خیال ناراحت از پیشت رفتم ، همان شب بود . فکر کردم که باید یک فکری به حال این وضعیت بکنم . احساساتی ترین جمله ای بود که تا به حال از دهان او شنیده بودم . ولی می دانستم این بار هم نشسته حساب و کتاب کرده . این عادت همیشه اش بود . این که یک کاغذ بردارد و جنبه های مثبت و منفی کاری را که می خواهد انجام بدهد تویش بنویسد . حالا هم مثبت هایش از منفی هایش بیشتر شده بود . به او حق می دادم . من دست و پایش را می گرفتم . اسیر خانه و زندگیش می کردم و او اصلاً آدم زندگی عادی نبود .
🗻🗻🗻🗻🗻🗻🗻
🆔 @asanezdevag
14.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #کلیپ_ازدواج
⭕️استاد رائفی پور
🔰 راهکارهای ازدواج
💠 آیا میخواهیم به فرهنگ اعراب جاهلی دچار شویم؟
⏳ 5 دقیقه
⏰⏰⏰⏰⏰⏰⏰
🆔 @asanezdevag
🔶🔷🔸🔹🔶🔷🔸🔹
💠 #خاطرات_ازدواج(واقعی)
🔆ماجرای ازدواج من با زهرای صبورم...
🔰قسمت1⃣
🔵 مجرد که بودم خصوصا دوران دبیرستان دائم با خودم میگفتم :محمد، این همکلاسی های تو که از این سن با دخترها ارتباط دارند و با هم میگردند و تفریح میکنند تکلیفشان چیست ؟ و خوب چه اتفاقی برایشان می افتد و اصولا تکلیف تو چیست؟ (لازم است بدانید من دوران دبیرستان را در یکی پر فساد ترین محله های تهران سپری کردم) از این رو خیلی فکر و ذهنم به این موضوع مشغول بود که آیا من به عنوان یک نوجوان اهل نماز و مسجد بعد از ازدواجم با این همکلاسی هایم چه تفاوتی خواهم داشت؟
🔴 وارد دانشگاه که شدم داستان جدی تر شد و تقریبا بجز من و چند تا بچه مذهبی و یکی دو تا دانشجوی متاهل، بقیه همکلاسی ها هرکدام خودشان را با یک دختر سرگرم کرده بودند و اینبار انگار ماجرا جدی تر بود؛ چون بعضی مواقع بحث از ازدواج پیش می آمد و رفتارها به ظاهر کمی جا افتاده تر بود و گاهی هم پای خانواده ها در میان می آمد اما باز سئوال من پا برجا بود که آیا این طیف از همکلاسی ها جلوتر از امثال من هستند؟ زندگی شان موفق تر از من خواهد بود؟
⚫️ خیلی طول نکشید که کم کم به جواب سوالاتم رسیدم وقتی که دیدم این رفقای ما کم کم تارک دنیا یا ضد زن می شدند و از ازدواج ابراز تنفر میکردند یا بعضی شان بعدا لقمه چرب تر به پستشان میخورد و ندا را با آناهیتا طاق میزدند و ندا میماند و حوضش. بعضی وقتها شاپور سرش بی کلاه می ماند چون سرکار آناهیتا عاشق پسر عموی فرنگ رفته اش می شد و اصولا خانم به کلی عوض میشد.
⚪️ این روال عجیب و مایوس کننده، روان این دوستان ما را پاک به هم می ریخت. هر چند روز یک بار سر دعواهای پسرها بر سر دخترک های بزک کرده پلیس جلوی دانشگاه می آمد. البته تک و توکی هم مثل مرد به خواستگاری می رفتند؛ ولی دختر خانم حالا دیگه تحصیل کرده و زیر بار نمی رفت و میگفت ما با هم اختلاف سلیقه و خانوادگی داریم و به هم نمی خوریم و هزار و یک داستان از این قبیل.
🔘 توهم عجیب این بود که بسیاری از دخترک ها هم فکر می کردند هر چه خود را بیشتر برای جمعیت پسرهای دانشگاه عرضه کنند زودتر به خانه شوهر می روند و به اصطلاح خودم " جلوی ویترین قرار می گیرند "دریغ از اینکه آن پسر های حتي لاابالي هم که قصد ازدواج نداشتند، ابراز می کردند که مطلقا تمایل به ازدواج با یک مانکن را ندارند.
☑️ و در همین بین یکدفعه می شنیدیم فاطمه با مرتضی ازدواج میکرد که هر دوشان بچه های صاف و ساده ای بودند و اصولا خارج از ویترین دانشکده بودند و خلاصه این افکار انگار پررنگ تر از درس و مشق بود برای ما.
✅ تازه ما که اصلا مشتری نبودیم و خانواده من شیوه ی دیگری را برای من ترسیم کرده بود.
❇️ حالا تکلیف من چه بود؟ من که به شدت با چشمانم درگیر بودم که به کسی خیره نشوم تا در دامش بیفتم. منی که به سفارش حضرت استادم برای اینکه در موضع گناه قرار نگیرم همیشه ردیف اول کلاس باید می نشستم ، مثل بچه مثبت ها. منی که هنوز بچه پدرم بودم و می دانستم ارتباط با یک دختر غریبه نهایتا به نفع من نیست و خانواده ام هم پذیرای چنین موردی نخواهند بود.
✍بنده خدا
🚶ادامه دارد...
🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀
🆔 @asanezdevag
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
#حدیث_ازدواج
⭐️ پيامبر اکرم(ص) فرمودند:
«ثلاثةٌ حقٌ علي الله تعالي عونُهم، المجاهدُ في سبيلِ اللهِ و المکاتِبُ الذي يُريدُ الاَداءَ، و الناکحْ الذّي يُريُد العفافَ»
💠بر خداست که به سه گروه کمک کند:
1)مجاهد در راه خدا
2)کسی که سعی میکند تا قرض خويش را ادا کند
3)فردی که برای حفظ پاکدامنی خود،ازدواج میکند.
✨نهج الفصاحه، ح 1219
💧💧💧💧💧💧💧💧
🆔 @asanezdevag
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#داستان_ازدواج
🔶شهید زین الدین به روایت همسرش
🍁قسمت 4⃣
⭕️ بهمن ماه ، لیلا سه ماهه بود که دوباره برگشتیم اهواز . سپاه در محله ی کوروش اهواز یک ساختمان برای سکونت بچه های لشکر علی بن ابی طالب گرفته بود . هر طبقه یک راهروی طولانی داشت که دو طرفش سوییت های محل زندگی زن و بچه بود که شوهرانشان مثل شوهر من سپاهی بودند . این جا نسبت به خانه ی قبلی مان این خوبی را داشت که دیگر تنها نبودم . همه ی زن های آن جا کم و بیش وضعی شبیه من داشتند . همه چشم به راه آمدن مردشان بودند و این ما را به هم نزدیک تر می کرد . هر هفته چند بار جلسه ی قرآن و دعا داشتیم .
🔅بعد از جلسه ها از خودمان و اوضاع هر کداممان می گفتیم . وقتی می دیدیم جلوی در یک خانه یک جفت کفش اضافه شده می فهمیدیم که مرد آن خانه آمده . بعضی وقت ها هم می فهمیدیم خانمی دو اتاق آن طرف تر می نشست ، شوهرش شهید شده .
💠 حول و حوش عملیات خیبر بود . خیلی وقت می شد که از مهدی خبر نداشتم . از یکی از خانم ها که شوهرش آمده بود پرسیدم : چه خبره ؟ خیلی وقته که از آقا مهدی و بچه ها خبری نیست. گفت ، شوهرم می گوید: همه سالم اند ، فقط نمی توانند بیایند خانه . باید مواضعی را که گرفته اند حفظ کنند . هر شب به یک بهانه شام نمی خوردم یا دیرتر می خوردم . می گفتم صبر کنم شاید آقا مهدی بیاید . آن شب دیگر خیلی صبر کرده بودم . گفتم حتماً نمی آید دیگر . تا آمدم سفره را بیندازم و غذا بخورم ، مهدی در زد و آمد تو . صورتش سیاه سیاه شده بود . توی موهایش ، گوشه چشم هایش و همه ی صورتش پر از شن بود . بعد از سلام و احوال پرسی گفتم : خیلی خسته ای انگار . گفت : آره چند شبه نخوابیدم .
✅ رفتم غذا گرم کنم و سفره بیندازم . پنج دقیقه بعد برگشتم دیدم همان جا ، دم در ، با پوتین خوابش برده . نشستم و بند پوتین هایش را باز کردم . می خواستم جوراب هایش را در بیاورم که بیدار شد . وقتی مرا در آن حالت دید عصبانی شد . گفت: من از این کار خیلی بدم می آید . چه معنی دارد که تو بخواهی جوراب من را در بیاوری ؟ بلند شد و دست و صورتش را شست ، دو سه لقمه غذا خورد و رفت خوابید .
🔰 سر این چیزها خیلی حساس بود . دوست نداشت زن بَرده باشد . می گفت، از زمانی که خودم را شناختم به کسی اجازه ندادم که جوراب و زیر پوشم را بشوید .خودش لباسهای خودش را می شست . یک جوری هم می شست که معلوم بود این کاره نیست بهش می گفتم ، می گفت: نه این مدل جبهه ای است .
❎ آن شب بعد از چند ساعت بیدار شد . نشستیم و حرف زدیم . از عملیات خیبر می گفت . می گفت: جنازه ی خیلی از بچه ها آن جا مانده و نتوانستیم برشان گردانیم .حمید باکری را گفت که شهید شده . حالا من وسط این آشفته بازار پرسیدم: اصلاً شماها یاد ما هستید ؟ اصلاً یادت هست که منیری ، لیلایی وجود دارد ؟ چند ثانیه حرف نزد . بعد گفت :خوب قاعدتاً وقتی که مشغول کاری هستم ، نمی توانم بگویم که به فکر شما هستم . اما بقیه ی وقت ها شما از ذهنم بیرون نمی روید . دوستانم را می بینم که می آیند به خانه هایشان ، تلفن می زنند و مثلاً می گویند بچه را فلان کار کن . ولی من نمی توانم از این کارها بکنم . آن شب خیلی با هم حرف زدیم .
🌐 فهمیدم که این آدم ها خیلی هم به خانواده شان علاقه مندند ، ولی در شرایط فعلی نمی توانند آن طور که باید این را بگویند .
⚪️ همان شب بود که گفت: من حالا تازه می خواهم شهید بشوم . گفتم : مگر حرف شماست . شاید خدا اصلاً نخواهد که تو شهید بشوی . شاید خدا بخواهد تو بعد از هفتاد سال شهید شوی . گفت: نه . این را زورکی از خدا می خواهم . شما هم باید راضی شوید . توی قنوت برایم اللهم ارزقنی توفیق الشهاده فی سبیلک بخوانید .
⚫️ این دوره دوم با هم بودنمان در اهواز تقریباً یک سال طول کشید . من داشتم بزرگ تر می شدم . مادر شده بودم و دیگر آن جوان نازک دل سابق نبودم . لیلا جای پدرش را خوب برایم پر کرده بود .
خاطرات این دومین سال بیش تر در ذهنم مانده . کربلا رفتنش را یادم هست . یک بار دیدم زیر لباسهای من ، روی بند رخت یک لباس عربی پهن شده پرسیدم مهدی این لباس مال شماست ؟ گفت :آره .گفتم : کجا بودی مگر؟ گفت: همین طوری ، هوس کرده بودم لباس عربی بپوشم . گفتم: رفته بودی دبی ؟ مکه ؟
🔴 گفت: نه بابا ، ما هم دل داریم . با موتور زده بود رفته بود کربلا . خودش آن موقع نگفت . بعدها که خاطرات سفرش را تعریف می کرد ، یک چیز خنده دار هم گفت . وقتی رفته بود ، همین جوری عادی با لباس عربی زیارت کرده بود و داشته بر می گشته که به یکی تنه می زنه ، به فارسی گفته بود: ببخشید . یک باره می فهمد که چه اشتباهی کرده .
💐💐💐💐💐💐💐💐
🆔 @asanezdevag
📍📍📍📍📍📍📍📍
🌪 با انتظارات دیگران چه کنم؟ چگونه برخورد کنم؟
🔴جوانی که زن میگیرد، چندان تجربهای دربارهٔ مسائل زندگی تازهاش ندارد؛
🔵به تدریج که با مسائل و مشکلات این زندگی آشنا میشود، باید با تفکر و مشورت با صاحبان تجربه بهترین راه حلها را بیابد و عمل کند.
🔴از جملهٔ این مشکلات، خواهشها و انتظاراتی است که افراد و اقوام از او درخواست میکنند؛
🔵مادر از او انتظار دارد که مثل گذشته با تمام وجود در خدمت او باشد،خواهر از او انتظار دیگری دارد، برادر و پدر هم توقعاتی دارند، از سوی دیگر مادرزن و پدرزن و دیگر بستگان زن نیز از داماد خود تمنّاها و خواهشهایی دارند
و انتظار دارند که رسم و رسومهایی که هست، انجام دهد.
🔴و بالاتر از همه همسرش، که با هزار امید با او ازدواج نموده و او را به عنوان شریک زندگی انتخاب کرده است.
🔵ولی مگر یک نفر را به چند پاره میشود تقسیم نمود؟
یکجوان کمتجربه چگونه باید این همه انتظار و خواهش را برآورد؟
🔷ممکن است کسی برنجد
یکی گله کند
دیگری قهر کند
ودیگری او را ناشی و یا نامهربان شمارد...
⁉️راه چاره چیست؟
💢باید با صاحبان تجربه و درایت و ایمان مشورت کند
و فهم و بصیرت بیابد
و سپس با لطافت و قاطعیت تصمیم بگیرد و عمل کند
با تفکر و مشورت وظیفهاش را بفهمد و حق را بشناسد
و با دو پا روی عزم و عمل امواج را بشکافد و راه را بگشاید
و پیش رود.
⭕️وگرنه در میان این امواج، قایق خود را شکسته و وامانده میبیند
و سرگردان و حیرتزده به سوی گرداب کشیده میشود.
🖋 استاد علی اکبر حسینی
💠 #همسرداری
☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️
🆔 @asanezdevag 👈👈
☕️☕️☕️☕️☕️☕️☕️☕️
🕸 تصورات غلط ازدواج !!
✔️ انتخاب همسر دست ما نیست، هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد.
✔️معیارگذاری برای انتخاب همسر باعث وسواسی شدن من می شود؛ بهتر است در ازدواج فقط به قلب خود نگاه کنم.
✔️مشاوره و مطالعه، همگی دکان و محل درآمد است. در ازدواج فقط دل مهم است و عشقی که به وجود می آید. اگر بساز و صبور باشی، ایرادات همسرت برطرف خواهد شد.
✔️ در هنگام انتخاب باید دقیقاً به معیارها توجّه کنم و عاقلانه تصمیم بگیرم. نباید نگران دلم باشم، همیشه گفته اند عشق بعد از ازدواج خود به خود به وجود می آید.
✔️ تنها مشاور و معرّف برای انسان، عقل و احساس خود انسان است.
✔️ چه کسی می تواند بهتر از من شرایط من را درک کند؟
✔️ استخاره، مشورت با خداست و بسیار بهتر از عقل ناقص و علم و تجربه ی محدود مشاور کارآیی دارد.
✔️ من در ازدواج یک مشاور و معرّف خوب دارم؛ ریش و قیچی را دست او داده ام.
✔️ این دختر و پسر از کودکی قسمت هم بوده اند.
✔️ این دختر فرزند فلان عالم دینی است، پس حتماً برای من مناسب است.
✔️ پسر من دانشگاهی است، با دختر حوزوی نمی تواند بسازد.
✔️ در انتخاب نباید سختگیری کنید، بعد از ازدواج همه تغییر می کنند.
✔️ پسرت خیلی شر است زنش بده، آدم می شود.
✔️ شما ازدواج کنید، بعدا کم کم همسرت را تغییر می دهی می شود همانی که دوست داری!
📚 برگرفته از: مجموعه کتاب های آیینه و شمعدان
💢 #ازدواج
🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅
🆔 @asanezdevag👈👈