eitaa logo
◉✿ازدواج آسان✿◉
993 دنبال‌کننده
2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
44 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 🔮شهید زین الدین به روایت همسرش 🌸قسمت3⃣ ⚪️ این ده روز اندازه ی یک سال بر من گذشته بود . پرسید :خُب چه طوری رفتی بیمارستان ؟ با کی رفتی ؟ ما را هم دعا کردی ؟ حرف هایش که تمام شد ، گفتم :خب ! خیلی حرف زدی که زبان اعتراض من بسته شود . گفت : نه ، ان شاءالله می آیم . دوباره بهت زنگ می زنم . بعد از ظهر همان روز دوباره تلفن زد . گفت : امشب مامانم اینها می آیند دیدنت . این جا بود که عصبانیت ده روز را یک جا خالی کردم . گفتم: نه هیچ لزومی ندارد که بیایند .اولین بار بود که با او این طوری حرف می زدم . از کسی هم ناراحت نبودم . فقط دیگر طاقت تحمل آن وضعیت را نداشتم . باید خالی می شدم . باید خودم را خالی می کردم . گفت: نه ، تو بزرگ تر از این حرف ها فکر می کنی . اگر تو این طوری بگویی من از زن های بقیه چه توقعی می توانم داشته باشم که اعتراض نکنند . تو با بقیه فرق می کنی . ⚫️ گفتم: عیب ندارد ، هنداونه بذار زیر بغلم. گفت : نه به خدا ، راستش را می گویم . تازه ما در مکتبی بزرگ شده ایم که پیغمبرش بدون پدر و مادر بزرگ شد و به پیغمبری رسید . مگر ما از پیغمبرمان بالاتر هستیم ؟ 🔴 لیلا چهل روزه شده بود که تازه او آمد . نصفه شب آمده بود رفته بود خانه ی مادرش . فردا صبح پیش من آمد ، خیلی عادی ؛ نه گُلی ، نه کادویی . صدایش را از آن یکی اتاق می شنیدم که داشت به پدرم می گفت: حاج آقا ، اصلاً نمی دانم جواب زحمت های شما را چه طور بدهم . پدرم گفت: حرفش را هم نزنید بروید دخترتان را ببینید. وقتی وارد اتاق شد ، من بهت زده به او زل زده بودم . مدت ها از او خبری نداشتم ، فکر می کردم شهید شده ، مفقود یا اسیر شده . آمد و لیلا را بغل کرد . بغلش کرده بود و نگاهش می کرد . از این کارهایی هم که معمولاً پدرها احساساتی می شوند و با بچه ی اولشان می کنند ، گازش می گیرند ، می بوسند ، نکرد . فقط نگاهش می کرد . من هم که قبل از آن این همه عصبانی بودم انگار همه عصبانیتم تمام شد . آرامشش مرا هم در بر گرفته بود ، فهمیدم عصبانیتم بهانه بوده . بهانه ای برای دیدن او و حالا که دیده بودمش دیگر دلیلی برای عصبانیت نداشتم . به قول مادربزرگم مکه رفتن بهانه بود ، مکه در خانه بود . 🔵 هنوز دو روز نشده بود دوباره رفت . وقتی داشت می رفت گفتم: من با این وضعیت که نمی توانم خانه ی پدرم باشم . شما منو ببر توی منطقه ، آن جایی که همه خانم هایشان را آورده اند . احساس می کردم تولد لیلا ما را به هم نزدیک تر کرده و من حق دارم از او بخواهم که با هم یک جا باشیم . فکر می کردم لیلا ما را زن و شوهر تر کرده است . گفتم: تو خیلی کم حرفهایت را می گویی . خندید و گفت: یک علت ابراز نکردن من این است که نمی خواهم تو زیاد به من وابسته شوی . گفتم: چه تو بخواهی چه نخواهی ، این وابستگی ایجاد می شود . این طبیعی است که دلم برای شما تنگ شود . گفت: خودم هم این احساس را دارم . ولی نمی خواهم قاطی این بازی ها شوم . از این گذشته می خواهم بعدها اگر بدون من بودی بتوانی مستقل زندگی کنی و تصمیم بگیری . گفتم: قبلاً فرق می کرد اشکالی نداشت که من خانه پدرم بودم ، ولی حالا با یک بچه؛ گفت : اتفاقاً من هم دنبال یک خانه ی مستقل هستم . گفتم: مهدی گاهی حس می کنم نمی توانم درونت نفوذ کنم. گفت: اشتباه می کنی . به ظواهر فکر نکن . 🔸بعد از این که او رفت . رفتم حرم و یک دل سیر گریه کردم . خیال می کردم تحویلم نگرفته است . خیال می کردم اصلاً مرا نمی خواهد . فکر می کردم اگر دلش می خواست می توانست مرا هم با خودش ببرد . دلم هوای اهواز و جنگ را کرده بود . انگار گریه و دعاهایم در حرم نتیجه داد . چون فردایش تلفن زد . صدایم از گریه گرفته بود . گفت: صدات خیلی ناجوره . فکر کنم هنوز از دست من عصبانی هستی ؟ گفتم: نه . هرچه گفت ، گفتم نه . آخرش گفتم: مگر خودتان چیزی بروز می دهید که حالا من بگویم ؟ گفت : من برای کارم دلیل دارم .داشتیم عادت می کردیم که با هم حرف بزنیم . 🔹گفت: تنها وقتی که با خیال ناراحت از پیشت رفتم ، همان شب بود . فکر کردم که باید یک فکری به حال این وضعیت بکنم . احساساتی ترین جمله ای بود که تا به حال از دهان او شنیده بودم . ولی می دانستم این بار هم نشسته حساب و کتاب کرده . این عادت همیشه اش بود . این که یک کاغذ بردارد و جنبه های مثبت و منفی کاری را که می خواهد انجام بدهد تویش بنویسد . حالا هم مثبت هایش از منفی هایش بیشتر شده بود . به او حق می دادم . من دست و پایش را می گرفتم . اسیر خانه و زندگیش می کردم و او اصلاً آدم زندگی عادی نبود . 🗻🗻🗻🗻🗻🗻🗻 🆔 @asanezdevag
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ⭕️استاد رائفی پور 🔰 راهکارهای ازدواج 💠 آیا میخواهیم به فرهنگ اعراب جاهلی دچار شویم؟ ⏳ 5 دقیقه ⏰⏰⏰⏰⏰⏰⏰ 🆔 @asanezdevag
📷 💊 داروی شهوت و غفلت 📍📍📍📍📍📍📍 🆔 @asanezdevag
🔶🔷🔸🔹🔶🔷🔸🔹 💠 (واقعی) 🔆ماجرای ازدواج من با زهرای صبورم... 🔰قسمت1⃣ 🔵 مجرد که بودم خصوصا دوران دبیرستان دائم با خودم میگفتم :محمد، این همکلاسی های تو که از این سن با دخترها ارتباط دارند و با هم میگردند و تفریح میکنند تکلیفشان چیست ؟ و خوب چه اتفاقی برایشان می افتد و اصولا تکلیف تو چیست؟ (لازم است بدانید من دوران دبیرستان را در یکی پر فساد ترین محله های تهران سپری کردم) از این رو خیلی فکر و ذهنم به این موضوع مشغول بود که آیا من به عنوان یک نوجوان اهل نماز و مسجد بعد از ازدواجم با این همکلاسی هایم چه تفاوتی خواهم داشت؟ 🔴 وارد دانشگاه که شدم داستان جدی تر شد و تقریبا بجز من و چند تا بچه مذهبی و یکی دو تا دانشجوی متاهل، بقیه همکلاسی ها هرکدام خودشان را با یک دختر سرگرم کرده بودند و اینبار انگار ماجرا جدی تر بود؛ چون بعضی مواقع بحث از ازدواج پیش می آمد و رفتارها به ظاهر کمی جا افتاده تر بود و گاهی هم پای خانواده ها در میان می آمد اما باز سئوال من پا برجا بود که آیا این طیف از همکلاسی ها جلوتر از امثال من هستند؟ زندگی شان موفق تر از من خواهد بود؟ ⚫️ خیلی طول نکشید که کم کم به جواب سوالاتم رسیدم وقتی که دیدم این رفقای ما کم کم تارک دنیا یا ضد زن می شدند و از ازدواج ابراز تنفر میکردند یا بعضی شان بعدا لقمه چرب تر به پستشان میخورد و ندا را با آناهیتا طاق میزدند و ندا میماند و حوضش. بعضی وقتها شاپور سرش بی کلاه می ماند چون سرکار آناهیتا عاشق پسر عموی فرنگ رفته اش می شد و اصولا خانم به کلی عوض میشد. ⚪️ این روال عجیب و مایوس کننده، روان این دوستان ما را پاک به هم می ریخت. هر چند روز یک بار سر دعواهای پسرها بر سر دخترک های بزک کرده پلیس جلوی دانشگاه می آمد. البته تک و توکی هم مثل مرد به خواستگاری می رفتند؛ ولی دختر خانم حالا دیگه تحصیل کرده و زیر بار نمی رفت و میگفت ما با هم اختلاف سلیقه و خانوادگی داریم و به هم نمی خوریم و هزار و یک داستان از این قبیل. 🔘 توهم عجیب این بود که بسیاری از دخترک ها هم فکر می کردند هر چه خود را بیشتر برای جمعیت پسرهای دانشگاه عرضه کنند زودتر به خانه شوهر می روند و به اصطلاح خودم " جلوی ویترین قرار می گیرند "دریغ از اینکه آن پسر های حتي لاابالي هم که قصد ازدواج نداشتند، ابراز می کردند که مطلقا تمایل به ازدواج با یک مانکن را ندارند. ☑️ و در همین بین یکدفعه می شنیدیم فاطمه با مرتضی ازدواج میکرد که هر دوشان بچه های صاف و ساده ای بودند و اصولا خارج از ویترین دانشکده بودند و خلاصه این افکار انگار پررنگ تر از درس و مشق بود برای ما. ✅ تازه ما که اصلا مشتری نبودیم و خانواده من شیوه ی دیگری را برای من ترسیم کرده بود. ❇️ حالا تکلیف من چه بود؟ من که به شدت با چشمانم درگیر بودم که به کسی خیره نشوم تا در دامش بیفتم. منی که به سفارش حضرت استادم برای اینکه در موضع گناه قرار نگیرم همیشه ردیف اول کلاس باید می نشستم ، مثل بچه مثبت ها. منی که هنوز بچه پدرم بودم و می دانستم ارتباط با یک دختر غریبه نهایتا به نفع من نیست و خانواده ام هم پذیرای چنین موردی نخواهند بود. ✍بنده خدا 🚶ادامه دارد... 🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀 🆔 @asanezdevag
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 ⭐️ پيامبر اکرم(ص) فرمودند: «ثلاثةٌ حقٌ علي الله تعالي عونُهم، المجاهدُ في سبيلِ اللهِ و المکاتِبُ الذي يُريدُ الاَداءَ، و الناکحْ الذّي يُريُد العفافَ» 💠بر خداست که به سه گروه کمک کند: 1)مجاهد در راه خدا 2)کسی که سعی می‌کند تا قرض خويش را ادا کند 3)فردی که برای حفظ پاکدامنی خود،ازدواج می‌کند. ✨نهج الفصاحه، ح 1219 💧💧💧💧💧💧💧💧 🆔 @asanezdevag
‍ 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🔶شهید زین الدین به روایت همسرش 🍁قسمت 4⃣ ⭕️ بهمن ماه ، لیلا سه ماهه بود که دوباره برگشتیم اهواز . سپاه در محله ی کوروش اهواز یک ساختمان برای سکونت بچه های لشکر علی بن ابی طالب گرفته بود . هر طبقه یک راهروی طولانی داشت که دو طرفش سوییت های محل زندگی زن و بچه بود که شوهرانشان مثل شوهر من سپاهی بودند . این جا نسبت به خانه ی قبلی مان این خوبی را داشت که دیگر تنها نبودم . همه ی زن های آن جا کم و بیش وضعی شبیه من داشتند . همه چشم به راه آمدن مردشان بودند و این ما را به هم نزدیک تر می کرد . هر هفته چند بار جلسه ی قرآن و دعا داشتیم . 🔅بعد از جلسه ها از خودمان و اوضاع هر کداممان می گفتیم . وقتی می دیدیم جلوی در یک خانه یک جفت کفش اضافه شده می فهمیدیم که مرد آن خانه آمده . بعضی وقت ها هم می فهمیدیم خانمی دو اتاق آن طرف تر می نشست ، شوهرش شهید شده . 💠 حول و حوش عملیات خیبر بود . خیلی وقت می شد که از مهدی خبر نداشتم . از یکی از خانم ها که شوهرش آمده بود پرسیدم : چه خبره ؟ خیلی وقته که از آقا مهدی و بچه ها خبری نیست. گفت ، شوهرم می گوید: همه سالم اند ، فقط نمی توانند بیایند خانه . باید مواضعی را که گرفته اند حفظ کنند . هر شب به یک بهانه شام نمی خوردم یا دیرتر می خوردم . می گفتم صبر کنم شاید آقا مهدی بیاید . آن شب دیگر خیلی صبر کرده بودم . گفتم حتماً نمی آید دیگر . تا آمدم سفره را بیندازم و غذا بخورم ، مهدی در زد و آمد تو . صورتش سیاه سیاه شده بود . توی موهایش ، گوشه چشم هایش و همه ی صورتش پر از شن بود . بعد از سلام و احوال پرسی گفتم : خیلی خسته ای انگار . گفت : آره چند شبه نخوابیدم . ✅ رفتم غذا گرم کنم و سفره بیندازم . پنج دقیقه بعد برگشتم دیدم همان جا ، دم در ، با پوتین خوابش برده . نشستم و بند پوتین هایش را باز کردم . می خواستم جوراب هایش را در بیاورم که بیدار شد . وقتی مرا در آن حالت دید عصبانی شد . گفت: من از این کار خیلی بدم می آید . چه معنی دارد که تو بخواهی جوراب من را در بیاوری ؟ بلند شد و دست و صورتش را شست ، دو سه لقمه غذا خورد و رفت خوابید . 🔰 سر این چیزها خیلی حساس بود . دوست نداشت زن بَرده باشد . می گفت، از زمانی که خودم را شناختم به کسی اجازه ندادم که جوراب و زیر پوشم را بشوید .خودش لباسهای خودش را می شست . یک جوری هم می شست که معلوم بود این کاره نیست بهش می گفتم ، می گفت: نه این مدل جبهه ای است . ❎ آن شب بعد از چند ساعت بیدار شد . نشستیم و حرف زدیم . از عملیات خیبر می گفت . می گفت: جنازه ی خیلی از بچه ها آن جا مانده و نتوانستیم برشان گردانیم .حمید باکری را گفت که شهید شده . حالا من وسط این آشفته بازار پرسیدم: اصلاً شماها یاد ما هستید ؟ اصلاً یادت هست که منیری ، لیلایی وجود دارد ؟ چند ثانیه حرف نزد . بعد گفت :خوب قاعدتاً وقتی که مشغول کاری هستم ، نمی توانم بگویم که به فکر شما هستم . اما بقیه ی وقت ها شما از ذهنم بیرون نمی روید . دوستانم را می بینم که می آیند به خانه هایشان ، تلفن می زنند و مثلاً می گویند بچه را فلان کار کن . ولی من نمی توانم از این کارها بکنم . آن شب خیلی با هم حرف زدیم . 🌐 فهمیدم که این آدم ها خیلی هم به خانواده شان علاقه مندند ، ولی در شرایط فعلی نمی توانند آن طور که باید این را بگویند . ⚪️ همان شب بود که گفت: من حالا تازه می خواهم شهید بشوم . گفتم : مگر حرف شماست . شاید خدا اصلاً نخواهد که تو شهید بشوی . شاید خدا بخواهد تو بعد از هفتاد سال شهید شوی . گفت: نه . این را زورکی از خدا می خواهم . شما هم باید راضی شوید . توی قنوت برایم اللهم ارزقنی توفیق الشهاده فی سبیلک بخوانید . ⚫️ این دوره دوم با هم بودنمان در اهواز تقریباً یک سال طول کشید . من داشتم بزرگ تر می شدم . مادر شده بودم و دیگر آن جوان نازک دل سابق نبودم . لیلا جای پدرش را خوب برایم پر کرده بود . خاطرات این دومین سال بیش تر در ذهنم مانده . کربلا رفتنش را یادم هست . یک بار دیدم زیر لباسهای من ، روی بند رخت یک لباس عربی پهن شده پرسیدم مهدی این لباس مال شماست ؟ گفت :آره .گفتم : کجا بودی مگر؟ گفت: همین طوری ، هوس کرده بودم لباس عربی بپوشم . گفتم: رفته بودی دبی ؟ مکه ؟ 🔴 گفت: نه بابا ، ما هم دل داریم . با موتور زده بود رفته بود کربلا . خودش آن موقع نگفت . بعدها که خاطرات سفرش را تعریف می کرد ، یک چیز خنده دار هم گفت . وقتی رفته بود ، همین جوری عادی با لباس عربی زیارت کرده بود و داشته بر می گشته که به یکی تنه می زنه ، به فارسی گفته بود: ببخشید . یک باره می فهمد که چه اشتباهی کرده . 💐💐💐💐💐💐💐💐 🆔 @asanezdevag
⭕️ 🔰توصیه به جوانان در انتخاب همسر 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 🆔 @asanezdevag
📍📍📍📍📍📍📍📍 🌪 با انتظارات دیگران چه کنم؟ چگونه برخورد کنم؟ 🔴جوانی که زن می‌گیرد، چندان تجربه‌ای دربارهٔ مسائل زندگی تازه‌اش ندارد؛ 🔵به تدریج که با مسائل و مشکلات این زندگی آشنا می‌شود، باید با تفکر و مشورت با صاحبان تجربه بهترین راه حل‌ها را بیابد و عمل کند. 🔴از جملهٔ این مشکلات، خواهش‌ها و انتظاراتی است که افراد و اقوام از او درخواست می‌کنند؛ 🔵مادر از او انتظار دارد که مثل گذشته با تمام وجود در خدمت او باشد،خواهر از او انتظار دیگری دارد، برادر و پدر هم توقعاتی دارند، از سوی دیگر مادر‌زن و پدرزن و ‌دیگر بستگان زن نیز از داماد خود تمنّاها و خواهش‌هایی دارند و انتظار دارند که رسم و رسوم‌هایی که هست، انجام دهد. 🔴و بالاتر از همه همسرش، که با هزار امید با او ازدواج نموده و او را به عنوان شریک زندگی انتخاب کرده است. 🔵ولی مگر یک نفر را به چند پاره می‌شود تقسیم نمود؟ یک‌جوان کم‌تجربه چگونه باید این همه انتظار و خواهش را برآورد؟ 🔷ممکن است کسی برنجد یکی گله کند دیگری قهر کند و‌دیگری او را ناشی و یا نامهربان شمارد... ⁉️راه چاره چیست؟ 💢باید با صاحبان تجربه و درایت و ایمان مشورت کند و فهم و بصیرت بیابد و سپس با لطافت و قاطعیت تصمیم بگیرد و عمل کند با تفکر و مشورت وظیفه‌اش را بفهمد و حق را بشناسد و با دو ‌پا روی عزم ‌و عمل امواج را بشکافد و راه را بگشاید و پیش رود. ⭕️وگرنه در میان این امواج، قایق خود را شکسته و وامانده می‌بیند و سرگردان و حیرت‌زده به سوی گرداب کشیده می‌شود. 🖋 استاد علی اکبر حسینی 💠 ☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️ 🆔 @asanezdevag 👈👈
☕️☕️☕️☕️☕️☕️☕️☕️ 🕸 تصورات غلط ازدواج !! ✔️ انتخاب همسر دست ما نیست، هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد. ✔️معیارگذاری برای انتخاب همسر باعث وسواسی شدن من می شود؛ بهتر است در ازدواج فقط به قلب خود نگاه کنم. ✔️مشاوره و مطالعه، همگی دکان و محل درآمد است. در ازدواج فقط دل مهم است و عشقی که به وجود می آید. اگر بساز و صبور باشی، ایرادات همسرت برطرف خواهد شد. ✔️ در هنگام انتخاب باید دقیقاً به معیارها توجّه کنم و عاقلانه تصمیم بگیرم. نباید نگران دلم باشم، همیشه گفته اند عشق بعد از ازدواج خود به خود به وجود می آید. ✔️ تنها مشاور و معرّف برای انسان، عقل و احساس خود انسان است. ✔️ چه کسی می تواند بهتر از من شرایط من را درک کند؟ ✔️ استخاره، مشورت با خداست و بسیار بهتر از عقل ناقص و علم و تجربه ی محدود مشاور کارآیی دارد. ✔️ من در ازدواج یک مشاور و معرّف خوب دارم؛ ریش و قیچی را دست او داده ام. ✔️ این دختر و پسر از کودکی قسمت هم بوده اند. ✔️ این دختر فرزند فلان عالم دینی است، پس حتماً برای من مناسب است. ✔️ پسر من دانشگاهی است، با دختر حوزوی نمی تواند بسازد. ✔️ در انتخاب نباید سختگیری کنید، بعد از ازدواج همه تغییر می کنند. ✔️ پسرت خیلی شر است زنش بده، آدم می شود. ✔️ شما ازدواج کنید، بعدا کم کم همسرت را تغییر می دهی می شود همانی که دوست داری! 📚 برگرفته از: مجموعه کتاب های آیینه و شمعدان 💢 🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅 🆔 @asanezdevag👈👈
🌊🌊🌊🌊🌊🌊🌊🌊 💥 متن شبهه: 💢 تفاوت فاحشه گری با صیغه چیست؟ زن میتواند به اسم صیغه هر روز با کسی باشد و پول را هم به عنوان مهریه میگیرد! 📢 پاسخ شبهه: 1⃣ازدواج موقت یک نکاح شرعی است ولی زنا و فحشا یک ارتباط غیر شرعی است. در اینجا به خلاصه ای از تفاوت های فاحش اشاره میکنیم: 1. در ازدواج موقت امکان آمیزش جنسی دسته جمعی نیست، اما در زنا هر تعداد پسر می توانند با یک دختر آمیزش کنند و بر عکس. 2. در ازدواج موقت پس از پایان زمان مقرر زن و مرد به هم نامحرم می شوند اما در فحشا و زنا این موضوعات اصلا مطرح نیست. 3. در ازدواج موقت در صورتی که نزدیکی صورت بگیرد پس از تمام شدن مدت، زن باید عده نگه دارد ( از ازدواج با مردان دیگر پرهیز نماید ) اما در زنا زن پس از اتمام نزدیکی می تواند با مرد دیگری نزدیکی کند. 2⃣امروزه در اروپای پیشرفته و آینه ی تمام نمای حقوق بشر به دلیل نداشتن ازدواج موقت، زنا وفحشا را آزاد کردند تا جایی که حتی همجنس بازی در بعضی از کشورهای اروپایی قانونی شده است و اتفاقاً بسیاری از کشورهای اروپایی آلوده به ایدز هستند و شیوع بسیاری از این بیماری ها هم از خود این کشورهای به ظاهر پیشرفته شروع شده! 3⃣در اسلام آدم «ذواق» يعني كسي كه هدفش اين است كه زنان گوناگون را مورد كامجويي قرار دهد ملعون و مبغوض خداوند است. ( نظام حقوق زن در اسلام، شهید مطهری) ▫️ پیامبر(ص): خداوند دشمن مى دارد و لعنت مى كند مردى را كه دلش مى خواهد مرتب زن عوض كند و زنى را كه دلش ‍ مى خواهد مرتب شوهر عوض كند. 4⃣. آیا جز این است که فاصله بين كفر و مسلماني جز چند كلمه شهادتين است؟! که فرد با رضایت قلبی به زبان می آورد؟بنابراين نبايستي نقش كلمات و اعتبارات را اندك شمرد. ▪️خواندن صيغه ازدواج هم يك نوع عقد است، با همه مشخصات عقدهاي ديگر كه حتي در ضمن آن مي توان شروطي را قرار داد و قانون نيز از آن حمايت مي كند. 📚 قرارگاه پاسخ به شبهات و شایعات 🍁 🔺🔸🔹🔻🔸🔹🔺🔸 🆔 @asanezdevag 👈👈
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ☀️توقعات در ازدواج 🔘 رنج هاي انسان به اندازه توقعات و تعلقاتش است؛ شما اگر ازدواج مي‌کنيد در اين ازدواج، به هر اندازه‌اي که توقع‌تان بالا باشد رنجتان افزايش پيدا مي‌کند. 🔵 يک استاد عزيزي مي‌فرمود: «من وقتي خانه مي‌روم، توقع ندارم که همسر من در عالم طبيعت باشد... وقتي مي‌روم و در مي‌زنم و او پاسخ می‌دهد، می‌گويم: الحمدلله که زنده و سالم است. 🔴 وقتی مي‌بينم روي باز دارد، مي‌گويم: الحمدلله که در خانه، مشکلي پيش نيامده است. ⚫️ سفره که مي‌اندازد، مي‌گويم: الحمدلله فرصت کرده و غذا هم پخته است. مي‌بينم غذاي لذيذي پخته، باز مي‌گويم: الحمدلله...». همه‌اش مي‌شود الحمدلله. ⚪️ اما اگر کسي خيال کرد که بايد با يک سفره آراسته مواجه شود و ...، اگر يک مشکل در خانه پیش آمده باشد، رنج مي‌بَرَد؛ در حالي که اگر توقع، پايين بود دائماً لذت مي‌بُرد. 🔷 بنابراين، توقعات ماست که رنج‌هاي ما را شکل مي‌دهد. انساني که دلخوش به بهار است، در بهار نگران پاييز است؛ لازم نيست پاييز بيايد؛ چون وقتي پاييز آمد، دائم محزون است... 📚 آیت الله میرباقری 🔰 🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻 🆔 @asanezdevag 👈👈
‍ ‍ 🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂 🌟شهید زین الدین به روایت همسرش 💨 قسمت5⃣ 🐭 ساختمانمان موش زیاد داشت . شب ها از ترس موش ها نمی توانستم به آشپز خانه بروم . یک موکت زدم به آن جایی که فکر می کردم محل آمد و رفت موش هاست . یک شب که مهدی آمد گفت : خیلی تشنمه . آب خنک خنک می خواهم .گفتم: پارچ بغله دستته .گفت: نه ، باید بری واسم درست کنی . رفتم با ترس و لرز آب یخ درست کردم . وقتی برگشتم دیدم دارد می خندد . گفت: از همان اول که موکت را آن جا دیدم ، فهمیدم قضیه از چه قرار است . می خواستم سر به سرت بگذارم . 🔰 گفتم : آره تو رو خدا مهدی یک کاری بکن از شرّ این راحت بشوم . گفت: یک شرط داره . من ساده هم منتظر بودم ببینم چه شرطی می گوید . گفت: شرطش اینه که اگر موش ها رو گرفتم کبابشان کنی . آن شب من دیگر اصلاً نتوانستم شام بخورم ! 🔅 ما هم آدم های معمولی بودیم . جوان بودیم . می دانستیم خوش گذراندن یعنی چه . می دانستیم که زندگیمان عادی و امن نیست . ولی وقتی می دیدم آقا مهدی درست در ایام جوانی که آدم ها وقت خوش گذشتنشان است ، دارد تیر و گلوله می خورد، به خودم می گفتم که از خیلی چیزها می شود گذشت . جای زخم هایش را من یک بار دیدم . تمام گوشت یک پایش سوخته بود . 💠 زن با خودش منتظر آمدن مرد نشسته بود تا این روزِ به نظر او مهم را، در کنار هم باشند . سالگرد ازدواجشان بود . چیزی که مرد روحش هم از آن خبر نداشت . خسته چشم هایش را باز کرد و همسر خوش حالش را دید که توی خانه مخصوصاً سر و صدا راه انداخته که او بیدار شود . مرد دوباره چشم هایش را هم گذاشت . با زندگی معمولی آشتی کرده بود . حداقل تنش در خانه راحت بود . گلوله و جنگی در کار نبود . ولی پشت پلک هایش را هر بار روشنی انفجاری پر می کرد . خوابیدن آرزویی قدیمی شده بود . جنگ امان همه را می برید . ✅ فکر کرد توی این یکی که دیگر می توانم کمکش کنم .زن توی حمام داشت بچه را می شست . گرمای تن بچه اش را حس کرد . زندگی همه ی لطفش را با دادن آن بچه به او نشان داده بود . دماغ و دهان بچه به خودش رفته بود . او نقش خود را در دنیای زنده ها بازی کرده بود . بچه گریه اش بلند شد . حواسش نبود ، شامپو زیاد زده بود . ⚪️ تا دو ساعت بعد لیلا همین جور یک ریز گریه می کرد . مجید که آمد به شوخی گفت : مجید ما اصلاً این بچه را نمی خواهیم . باشه مال تو . مجید بغلش کرد و بردش بیرون . برگشتنی ساکت شده بود . حالا که حرفی از مجید زدم باید ازش بیش تر بگویم . مجید پسر دوست داشتنی فامیل زین الدین بود . کوچک ترین بچه ی خانواده بود . قیافه نورانی داشت . مهدی پای مجید را به منطقه باز کرده بود ، گردان تخریب . هر جا می رفت مجید را هم با خودش می برد . همدیگر را خوب می فهمیدند . بعضی وقت ها می شد مهدی هنوز حرفی را نگفته مجید می گفت: می دونم چی می خوای بگی، می رفت تا کار را انجام دهد . ⚫️ در یکی از عملیات ها مجید مجبور شده بود دو سه روز در نیزارها قایم شود . وقتی آقا مهدی او را به خانه آورد . از شدت مسمومیت همه ی بدنش تاول زده بود . یک هفته ازش پرستاری کردم آن قدر سردی بهش بستم که حالش خوب شد . همان جا او را خوب شناختم . با مهدی هم که دیگر حسابی صمیمی شده بودم ، ولی باز هم به روش خودمان . وسط اتاقمان رخت خواب ها را چیده بودم و اتاق را دو قسمت کرده بودم . پشت رختخواب ها اتاق مهدی بود . بعضی شب ها که از منطقه بر می گشت ، می رفت می نشست توی قسمت خودش و بیدار می ماند . من هم سعی می کردم وقتی او آن جا است زیاد مزاحمش نشوم ، راحت باشد . زن خانه بودم و باید به کارهایم می رسیدم ، ولی گوشم پیش صدای دعا خواندن او بود . یک بار هم سعی کردم وقتی دعا می خواند صدایش را ضبط کنم . فهمید گفت :این کارها چیه می کنی ؟ 🔴 بعد از چند روز آقا مهدی تلفن زد گفت: آماده شوید می خواهیم برویم مشهد . گفتم: چه طور ؟ مگر شما کار ندارید ؟ گفت : فعلاً عملیات نیست . دارند بچه ها را آموزش می دهند . برایم خیلی عجیب بود . همیشه فکر می کردم این ها آن قدر کار دارند که سفر کردن ، خوش گذارنی ِ زیادی برایشان حساب می شود . آن قدر سؤال پیچش کردم که حالا چه شده می خواهی بری مسافرت ؟ گفت : مدت ها دنبال فرصت بودم که یک جایی ببرمت . فکر کردم چه جایی بهتر از امام رضا ، که زیارت هم رفته باشیم . با راننده اش ، آقای یزدی ، آمدیم قم و دو خانواده همراه یکدیگر رفتیم مشهد . ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🆔 @asanezdevag 👈👈
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌱انتخاب دلی یا عقلی؟ ⭕️ در انتخاب، عقل باید حرف اول را بزند و در انتها قلب امضا کند. بعد از آن که معیارهای مهم را شناختیم و کفویت ها و حساسیت های مهم را عاقلانه در فرد مورد نظر چک کردیم و در تمام مراحل عاقلانه از مشورت استفاده کردیم، اگر این مراحل تمام شد، حال دختر و پسر باید به قلب خود رجوع کنند ببیند آیا همدیگر را می پسندند یا نه؟ 📎 اگر قلب در ابتدای کار، گرایش پیدا کرد عقل از اعتبار می افتد و انسان عیوب را نمی بیند یا توجّه نمی کند. عقل به تنهایی کافی نیست. آخر کار، پسندیدن قلب مهم است. یک عمر زندگی است! البته منظور از پسندیدن قلب، پسندیدن است نه شیفتگی و عشق. 📚 برگرفته از: مجموعه کتاب های آیینه و شمعدان 💢💢💢💢💢💢💢💢 🆔 @asanezdevag 👈👈
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 توکّل های اشتباهی ⭐️ خیلی ها کوتاهی و کم توجهی خود در مرحله ازدواج را «توکل» تعبیر می کنند. مثلا می گویند: خانواده ی دختر در شهر دوری هستند، چطور از اینجا بکوبم بروم آنجا؟ توکّل به خدا. انشالله خیر است! یا خانواده اش خوب نیستند؛ اما خودش جوان خوبی است. توکّل به خدا ! 📎 عده ای هم این طور معتقدند که توکل و توسّل خرافات است؛ تا عقل و مشورت هست چه جای خرافات؟! ✨در واقع معنای توکّل در ازدواج این است که خدای من ، تمام ابزارهای مشروعی که برایم قرار داده ای، مثل تفکر، مشورت، تحقیق، سؤال و جواب های خواستگاری و غیره را بکار می بندم ولی برای هیچ کدام اصالت قائل نمی شوم؛ یعنی تمام تلاش خود را انجام دهید اما از خداوند بخواهید همسر خوب و ازدواج سالمی را برایتان در نظر بگیرد؛ چون ممکن است در تحقیقی یا غیره، اشتباه کرده باشم. 📚 برگرفته از: مجموعه کتاب های آیینه و شمعدان 🌶🌶🌶🌶🌶🌶🌶🌶 🆔 @asanezdevag 👈👈
🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲 نجات دهنده شب اول قبر! 🌻شما فكر مى كنيد بهترين چيز براى زن در شب اول قبر چه مى باشد؟ 🔶امام باقر(ع): «در شب اول قبر، هيچ چيز براى زن، بهتر از رضايت شوهرش نيست!» 🌸 چقدر خانم ها را ديده ام كه چون از قبر و قيامت مى ترسند، كارهاى مستحبى زيادى انجام مى دهند، در حالى كه حقوقِ واجبِ شوهر خود را مراعات نمى كنند! ☘ بعضى از آقايان به من مراجعه كرده اند و پيش من درد دل كرده اند كه زن من هر شب چهارشنبه، به جمكران مى رود، و من از اين كار او ناراضى هستم، امّا هر چه به او مى گويم كه من راضى نيستم، او گوش نمى كند. آخر كجا امام زمان(ع)، راضى است كه زن بدون اجازه شوهر به جمكران برود؟ 🍀 از آن زمانى كه عشقِ بدون معرفت، گريبان گير جامعه ما شد، از آن زمان كه ما به دنبال كسب معرفت نرفته، اهل عرفان شديم، اين بلاها بر سر ما آمد. 📚همسر دوست داشتنی|مهدی آرانی 💐💐💐💐💐💐💐💐 🆔 @asanezdevag 👈👈
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 برای ازدواج چه گام هایی باید برداشت؟ 🌸🌸🌸 💝 امام صادق علیه السلام فرمودند: ببین جان خودت را پیش چه کسی قرار می دهی و ببین چه کسی را در مالت شریک می کنی و ببین چه کسی را به دین و اسرار خود مطلع می کنی. همین حدیث کافی است تا چشمتان را باز کنید و ببینید که در ازدواج و انتخاب مختار هستید اما نه کاملاً؛ یعنی سرنوشت ما، هزاران انتخاب جلوی روی ما گذاشته است و ما خارج از این سرنوشت، به سایر انتخاب ها دسترسی نداریم؛ مثلاً نمی توانیم با دختری از زمان آینده یا گذشته ازدواج کنیم ولی در بین هزاران انتخاب این عقل و مشورت و سابقه ی گذشته است که انتخاب بهینه را ممکن می سازد و در هر صورت انتخاب ما جزء سرنوشت ما خواهند بود. ⭐️ پس از تشخیص معیارها، قدم بعدی اولویت بندی آن هاست. نسبت به معیارهای تقوا، اخلاق، اصالت خانوادگی، سلامت و کفویت اصلاً کوتاه نیایید. این معیارها هر کدام حالت وتو کننده دارند. 👌در مورد کفویت هم نباید کوتاه آمد، ولی باید دقّت کنید بسیاری از صفاتی که شما برای خود در نظر می گیرید و دوست دارید در همسرتان نیز مشترک باشد، اصلاً مهم نیست. برای مثال، علاقه داشتن یا نداشتن به یک غذا، یا بسیاری از عیوب و حساسیت های طرفین قابل برطرف شدن است. در این دسته از صفات باید کل نگر بود نه جزء نگر. کل انگاری یعنی در شناخت افراد باید از کل به جزء رسید. کل معرّف جزءهاست. یادتان باشد بعد از ازدواج امکان هر تغییری وجود دارد به جز اشکالات مبنایی. 📚 برگرفته از: مجموعه کتاب های آیینه و شمعدان 🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙 🆔 @asanezdevag 👈👈
🐟🐟🐟🐟🐟🐟🐟🐟 🍁 پرسش: 🔴 درچه صورت می توان چهره، گردن وموهای دختری که قصد ازدواج با او را داریم،نگاه کنیم؟ 🔵 پاسخ: همه مراجع: نگاه به دختر مورد نظر، با شرائط ذیل جایز است: 1⃣ به قصد لذت و ریبه نباشد (هرچند بداند با نگاه ،لذت قهری پیدا شود). 2⃣ برای آگاهی از وضع جسمانی دختر باشد (پس اگر از حال او آگاه است نگاه به اوجایز نیست). 3⃣ مانعی از ازدواج در میان نباشد (مثلا دختر شوهر نداشته باشد). 4⃣ احتمال بدهد دختر او را رد نمیکند. 🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀 🆔 @asanezdevag 👈👈
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 ✅چگونه فرزندم رانمازخوان کنم ؟ 1⃣ خودتان الگوی خوبی باشید. اگرشمانمازعاشقانه و اول وقت نخوانید انتظار نداشته باشید فرزندتان نمازخوان شود. 2⃣ بعدازنماز کودک یکی دوساله به بالا را در آغوش بگیرید و رفتار بامحبت تری با او داشته باشید تا فرزند ببیند شما هر وقت نماز میخوانید مهربانتر میشوید و به این وسیله به نماز علاقه مند میشود. 3⃣ او را از کودکی به نماز جماعت و نماز جمعه و حرم و مساجد و مراسم مذهبی ببرید مخصوصا اگر برایش این مکانها را با جایزه وخاطره و تشویقی شیرین کنید. 4⃣ امر به نماز را درست وقتی فرزند به سن بلوغ رسید نگذارید بماند باید چند سال قبل از سن تکلیف او را مشتاق به نماز کنید و نماز را به آموزش دهید. 5⃣ برای مشتاق کردن کودک به نماز قبل سن تکلیف برای دختران یک چادر نماز و جانماز و مهر و تسبیح قشنگ وبرای پسرهم همین ها غیر از چادر را تهیه کنید. 6⃣ تا زمانی که به سن خاصی نرسیده و نماز برایش واجب نشده او را همیشه مجبور به نماز خواندن نکنید. مثلا میتوان قبل از اذان با کودک کمی بازی کرد بعد موقع اذان که شد بگویید دخترم اذان میدهند من میخواهم نماز بخوانم تو چه؟ دستور ندهیم پیشنهاد بدهیم. 7⃣ از کودکی هر وقت نماز میخواند به او محبت بیشتری کنید و نماز خواندنش را برای دیگران و در جمع خانواده و فامیل تعریف کنید و تشویق و تحسینش کنید. 8⃣ با ورود فرزندتان به دوره ی نوجوانی برای او دلیل بیاوریدکه چرا نماز بخوانیم ولی کوتاه بگویید و سریع رد شوید. انتظار تاثیر زود و سریع نداشته باشید زیرا نوجوان در دوران خامی است تا پخته شود و حرف شما را بفهمد زمان میبرد. 9⃣ نسبت به نماز خواندنش یا نخواندنش حساسیت زیادی نشان ندهید و مدام به او گیر ندهید .حساسیت زیاد جلو تفکر او را میگیرد و نماز با اجبار فایده ندارد بگذارید از درون مسئولیت پذیر شود. 🔟 از روش غیر مستقیم استفاده کنید مثل اهداى کتاب و سی دی و نرم افزار . یا می توانید به او هدیه کنید و هم جایی جلو چشمش قرار دهید تا خودش ببیند و استفاده بکند. 1⃣1⃣ نوجوان به دلیل تغییرات هورمونی رشد دچار کمی سستی و احساس خستگی است خوابش زیاد شده و اکثرا سنگین خواب میشوند. شاید شمافکر کنید او تنبل شده . برای نماز صبح او را با دعوا و داد بیدار نکنید . او را با محبت و نوازش و بوسه و صدازدن با القاب زیبا مثل دختر عزیزم و... بیدارش کنید. یک بار هم شایدکافی نباشد پس صبورانه یک بار قبل نماز خودتان و یک بار بعد نماز او را با محبت بیدار کنید. 2⃣1⃣ در جلو جمع مدام او را امر به خواندن نماز نکنید. پنهانی و با لحن پر از محبت به او یادآوری کنید. 3⃣1⃣ گاهی نوجوان به دلیل دیده نشدن، با نماز نخواندن میخواهد خود را نشان تان دهد. پس او را ببینید و به او توجه کافی بکنید. 4⃣1⃣ هیچ گاه بچه های نمازخوان را سرش نکوبید و او را با آنها مقایسه نکنید، مقایسه اثر عکس دارد و او هم از نماز بدش می آید و هم از آن بچه ی نمازخوان. 5⃣1⃣ وقتی به سن تکلیف رسید برایش جشن عبادت بگیرید. 6⃣1⃣ نقل داستانهای شیرین و در حد سن کودک و نوجوان از نماز بزرگان و استفاده از اشعار و احادیث زیبا . 7⃣1⃣ ترک مستحبات در ابتدای کار و طول ندادن نماز و رعایت توانایی کودک و نوجوان. ▶️ نکته پایانی : اگر در رفتار نماز خوانها مهر و محبت و انصاف دیده شود ، میل بچه ها به نماز خواندن بیشتر میشود. 💢💢💢💢💢💢💢💢 🆔 @asanezdevag 👈👈
📸 💠 امام صادق (ع) :هر کسی مسیر ازدواج مومنی را فراهم آورد خداوند در روز قیامت نگاه لطف آمیزی به او خواهد داشت. 🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙 🆔 @asanezdevag
چقدر زندگی قشنگ می شود... وقتی کسی را داشته باشی که پا به پای تو زندگی کند!.. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 🆔 @asanezdevag
👥 مشورت در ازدواج👌 💍💍💍💍💍💍 🆔 @asanezdevag
💠💠💠💠💠💠💠💠💠 💢 آيا تا به حال در مسجد پيامبر اعتكاف كرده اى؟ 🍁اعتکاف: چند سالى است كه مراسم اعتكاف در جامعه ما رواج پيدا كرده است و در روزهاى سيزدهم و چهاردهم و پانزدهم ماه رجب، گروه گروه مردم به مساجد رفته و معتكف مى شوند. اگر بتوانى در مسجد پيامبر(ص) در مدينه معتکف باشى خيلى خوب است و ثواب بسيار زيادى دارد. فكر كن! اگر بخواهى در مسجد پيامبر معتكف شوى بايد صبر كنى تا خدا توفيق سفر به مدينه را به تو بدهد. آيا مى خواهى كارى را ياد شما بدهم كه ثواب اعتكاف در مسجد پيامبر را داشته باشد؟ اين كار زحمت زيادى ندارد و هميشه مى توانى آن راانجام دهى! 🍁کاری بهتر از اعتکاف در مسجد پیامبر: 🔶پيامبر اسلام فرمودند: «نشستن مرد نزد همسر خويش، نزد خدا بهتر از اعتكاف در مسجد من است». به راستى كه دين و آيين ما چه دين كاملى است؟ در كدام مكتب مى توانى ارزش نشستن پيش همسر را اين قدر بالا بيابى؟ در كجا مى توانى چنين عزّتى را كه اسلام به شما داده است، بيابيد؟ در كجاى دنيا به زن اين همه احترام و ارزش داده شده است كه نشستن كنار او، براى شوهرش ثواب اعتكاف داشته باشد؟ و افسوس و صد افسوس كه ما چقدر از دين واقعى فاصله گرفته ايم. 🍁تسخیر قلب همسر: مردى كه ياد گرفته است هر روز مقدارى از وقت خود را صرف همسرش كند و سخن او را بشنود نه تنها به ثواب بزرگى دست يافته بلكه قلب همسر خويش را براى هميشه تسخير كرده است. 📚منبع: همسر دوست داشتنی|مهدی آرانی 🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅 🆔 @asanezdevag
‍ 🐳🐳🐳🐳🐳🐳🐳 🌱شهید زین الدین به روایت همسرش 🍃 قسمت 6⃣ ⚪️ مشهد خیلی خوش گذشت . رفت و برگشتنمان چهار روز طول کشید . بعد از مشهد رفتن ، و بر گشتنمان به اهواز مهدی تغییر کرده بود . دیگر حرف زدن هایمان فقط در صحبت های پنج دقیقه ای پشت تلفن خلاصه نمی شد . راحت تر شده بود . شاید می دانست وقت چندانی نمانده ، ولی من نمی دانستم . بعد از مدتی آقا مهدی گفت : منطقه ی عملیاتی من دیگر جنوب نیست . دیگر نمی توانم بیایم اهواز .گفت: دارم می روم غرب آنجاها ناامن است و نمی توانم تو را با خودم ببرم . وسایلتان را جمع کنید تا برویم و من شما را بگذارم قم . وسایل زیادی که نداشتیم . ⚫️ آقا مهدی باکری با مهدی صحبت کرده بود که همسر برادرش ، حمید حالا که حمید شهید شده ، نمی خواهد ارومیه بماند . خانم شهید همت هم بعد از سه چهار ماه تصمیم گرفته بود بیاید قم . با آقا مهدی صحبت کرده بودند که شما که با قم آشنایید یک جایی برای ما پیدا کنید که مستقل باشیم . بعد آقا مهدی به من گفت: اگر موافقی یک جا بگیریم ، شما هم وسایلت را یک گوشه آن جا بگذاری . بعد از دو سال دوره کردن شب تنهایی در گرما و غربت اهواز ، دوباره به قم برگشتم . 🔴 دقیقاً روز عاشورا بود که آمدیم قم . مهدی فردا همان روز برگشت . آدم بعدها می گوید که به دلم آمده بود که آخرین باری است که می بینمش . ولی من نمی دانستم . نمی دانستم که دیگر نمی بینمش . آن روز خانه ی پدرشان یک مهمانی خانوادگی بود . من هم آن جا بودم . مهمان ها که رفتند ، من آن جا ماندم . یک ساعت بعد مهدی آمد . من رفتم و در را برایش باز کردم . محرّم بود و لباس مشکی پوشیده بودم . آمدم داخل که مهدی با خواهر و مادر و پدرش از هر دری حرف می زد ، از پیروزی ها ؛ از شکست ها . من تند تند انار دانه کردم . ظرف انار را بردم توی اتاق و کنارش نشستم و لیلا را گذاشتم بینمان . دم غروب بود . چند دقیقه همه ساکت شدند . حرف نزدن او هم برای من اذیت کننده نبود . لبخند همیشگی اش را بر لب داشت . دوتایی لیلا را نگاه می کردیم . بالاخره مادرش سکوت بینمان را شکست . به مهدی گفت: باز هم بگو ! تعریف کن . مهدی با لحنی بغض آلود گفت: مادر دیگه خسته شده ام . می خواهم شهید شوم . بعد رو کرد به من و لبخند زد . یعنی که این هم می داند . همه فکر کردیم خوب دلش گرفته، خوب می شود . فردا صبح دوتایی قبل از اذان بیدار شدیم و رفتیم زیارت . خنکی هوای دم سحر و رفتن او هوای حرم را برایم غمگین کرده بود . وقتی داشتیم بر می گشتیم ، توی یکی از ایوان های حرم دو تا بچه ی پنج شش ساله ی عبا به دوش دیدم که با پدرشان نشسته بودند و جلویشان کتاب سیوطی باز بود . 🔵 مهدی رفت و با پدر بچه ها صحبت کرد . بچه ها هم برایش از حفظ دو سه خط قرآن خواندند . بچه های جالبی بودند . مهدی آمد و مرا رساند دم خانه و رفت . این آخرین باری بود که دیدمش . 🔶 خانه ای که برایمان گرفته بود کنار سپاه بود . یک خانه ی دو اتاقه که مهدی هیچ وقت فرصت نکرد شب آن جا بخوابد . به من گفت که خودت برو آن جا . مجید را می فرستم بیاید سر اسباب کشی کمکت کند . مجید آمد و وسایلمان را جا به جا کرد . موقع رفتن گفت: من دارم می روم منطقه . با آقا مهدی کاری ندارید ؟ گفتم: سلام برسان .گفت: سلام لیلا را هم برسانم ؟ گفتم : سلام لیلا را هم برسان . مجید موقع رفتن واقعاً قیافه اش نورانی شده بود . 🔷 اول که به آن خانه رفتم ، خانم باکری قرار بود دو - سه ساعت بعدش برود ارومیه. خانم همت ، را از قبل ، از اردوی تحکیم می شناختم . با خانم باکری هم کم کم آشنا شدم . سعی می کردم جلوی آن ها جوری رفتار کنم انگار که من هم شوهر ندارم . فکر می کردم زندگی آن ها بعد از رفتن آدم هایی که دوستشان داشته اند چه قدر سخت است . فکر کردم خُب ، اگر برای من هم پیش بیاید چه ؟ اگر دیگر مهدی را نبینم. فکر می کردم حالا من پدرو مادرم توی قم هستند آن ها چه ؟ ولی روحیه ی سرزنده و شوخشان را که می دیدم ، می فهمیدم توانسته اند خودشان را نگه دارند . بعضی وقت ها هم آن قدر به سر نوشت خانم همت و باکری فکر می کردم که یادم می رفت من هم شاید روزی مثل آن ها بشوم . 🚩🚩🚩🚩🚩🚩🚩 🆔 @asanezdevag
‍ ‍ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 وقتی داری گناه میکنی چپ و راست رو نگاه میکنی🔥  کاش یکبار بالا رو نگاه کنی ،😞🙄 ــــــــــــــــــــ🔥 حیف این چشم ها نیست که باهاش انواع کلیپ ها و عکس های مستهجن رو ببینیم👁🔥 گناه=افسردگے اگه فیلترشکن نصب کردی برای رفتن به سایت های مستهجن همین الان پاکش کن✊✋ این فیلم ها برای متاهل ها خیلی مضره چه برسه به شمایی که مجردے🚶 لذتش فقط همون لحظه س ؛بلافاصله بعدش افسردگی و سردی میاد سراغت❄️😔 گناه نکردن باعث نشاط و شادابیت میشه🍃🌸😍😍 اگر مجردی و با نامحرم داری چت می کنی و قربون صدقش میری همین الان بیخیالش شو❌. با این کار آروم نمیشی. اگر هم متاهلی و با نامحرم حرف دلتو میزنی و مشکلاتتو میگی ،داری شکاف زندگیتو بیشتر می کنی❌ .مشاور بهتر می تونه کمک کنه تا افراد مجازی👌👥 گناه یک نوع بیماریست پس درمانش کن زندگی ات پر از نور خدا☄🍃 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🆔 @asanezdevag
💌میزنم عینک به چشم درس میخوانم ولے پنج ساعت روی یک خط مانده ام در فکر تــــــــــو... 💟💟💟💟💟💟 🆔 @asanezdevag
💝 مهم ترین کاری که یک مرد می تواند برای فرزندانش انجام دهد این است که : “عاشق مادرشان باشد” 💕💕💕💕💕💕 🆔 @asanezdevag
‍ 💕 همسرتــ براے خودتــ استــ نہ براے نمایش‍ دادن جلوے دیگران 😔 ❌میدانے چقدر از جوانان با دیدن همسر بے حجابــ‍ شما بہ گناه میفتند؟ 🍃شهیدابراهیم‌هادے🍂 ✨✨✨✨✨✨ 🆔 @asanezdevag
‍ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ✨خاطره ای از همسر شهید بهشتی رحمة الله علیه ⭐️وقتی تصمیم گرفتیم بچه دار شویم، به همسرم گفتم بیا این دعا را از این به بعد زیاد بخوانیم. ⭐️دعایی که خودم دوران تجرد زیاد در قنوت هایم میخواندم و حالا از نتیجه اش راضی بودم. بعد از مدتی در قنوت و غیر قنوت آیه را خواندن، یک روز همسرم گفت: از وقتی این آیه رو میخوانی علاقه ام بهت بیشتر شده. ⭐️ درسته که ما این آیه رو به نیت بچه خوندیم ولی فکر میکنم چون توش ازدواج هم داره ناخودآگاه رو روابطمون هم اثر گذاشته! ✨ربَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّیَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْیُنٍ وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِینَ إِمَامًا ✨ 🕋 ترجمه روان آیه اینه: "که خدایا همسر و فرزندانی به من بده که نور چشمم باشند." 🌙 یکی از مفسران در معنای «قرة اعین» میگفت، وقتی کسی را آنقدر دوست داشته باشی که با دیدنش اشک شوق در چشمت جمع شود، عرب به این می گوید: قرة عین! 💟💟💟💟💟💟💟 🆔 @asanezdevag
‍ 🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 🍂شهید زین الدین به روایت همسرش 🍃 قسمت آخر ⭕️ بین راه هوا بارانی بوده و دیدشان محدود . مجبور بودند یواش یواش بروند که به کمین ضدّ انقلاب بر می خورند . آن ها آرپی جی می زنند که می خورد به در ماشین و مجید همان جا پشت فرمان شهید می شود . آقا مهدی از ماشین پایین می آید تا از خودش دفاع کند. 💢 یک شب گفتند " حالا ببینیم قمی ها چطور غذا درست می کنند . " من هم خواستم که برایشان نرگسی درست کنم . داشتم غذا درست می کردم که یک خانمی آمد در زد و یک چیزی به آن ها گفت . به خودم گفتم " خب ، به من چه ؟ " شام که آماده شد هیچ کدام لب به غذا نزدند . گفتند " اشتها نداریم " سیم تلویزیون را هم در آورند . 🔅 فردا خواهرم آمد دنبالم . گفت " لباس بپوش باید برویم جایی . " شکی که از دیشب به دلم افتاده بود و خواب های پریشانی که دیده بودم ، همه داشت درست از آب در می آمد . عکس مهدی و مجید هر دو را سر خیابانشان دیدم . 💠 آقای صادقی که چند ماه بعد از ایشان شهید شد جریان شهادتش را برایم تعریف کرد . آقا مهدی راه می افتد از بانه برود پیرانشهر در یک جلسه ای شرکت کند . طبق معمول با راننده بوده ، ولی همان لحظه که می خواسته اند راه بیفتند ، مجید می رسد و آقا مهدی هم به راننده می گوید " دیگری نیازی نیست شما بیایید . با برادرم می روم . " بین راه هوا بارانی بوده و دیدشان محدود . مجبور بودند یواش یواش بروند . که به کمین ضدّ انقلاب بر می خورند . آن ها آرپی جی می زنند که می خورد به در ماشین و مجید همان جا پشت فرمان شهید می شود . آقا مهدی از ماشین پایین می آید تا از خودش دفاع کند و تیر می خورد . تازه فردا صبح جنازه هایشان را پیدا کرده بودند که با فاصله از هم افتاده بود . 🔰 خواب زمان را کوتاه تر می کند . دو سال پیش او را همین جوری خواب دیده بودم . می خواستم همان جوری باشم که او خواسته . قرص و محکم . سعی می کردم گریه و زاری راه نیندازم . تمام مدت هم بالای سرش بودم . وقتی تو خاک می گذاشتند ، وقتی تلقین می خواندند ، وقتی رویش خاک می ریختند . بعضی مواقع خدا آدم را پوست کلفت می کند . بچه های سپاه و لشکرش توی سر و صورت خود می زدند . نمی دانستم این همه آدم دوستش داشته اند . حرم پر از جمعیتی بود که سینه می زدند و نوحه می خواندند . بهت زده بودم . مدام با خود می گفتم چرا نفهمیدم که شهید می شود . خیلی ها گفتند " چرا گریه نمی کند . چرا به سر و صورتش نمی زند ؟ " 🔵 وقتی قرار است مرگ گردنبندی زیبا بر گردن دختر زندگی باشد ، در بر گرفتن آن هم مثل نوشیدن شیر از سینه ی مادر است ؛ همان قدر گرم ، همان قدر گشوده به دنیایی دیگر ، پر از شگفتی موعود . مدتی در خانه ی آقا مهدی ماندم . بعد برگشتم پیش خانم همت و باکری . حالا من هم مثل آن ها شده بودم . دیگر منتظر کسی و چیزی نبودم . حادثه ای که نباید پیش آمده بود . آن ها خیلی هوایم را داشتند . تجربه های خودشان را به من می گفتند . صبر بعد از مدتی آمد و من آرام تر شدم . می نشستیم و از خاطرات شهدایمان حرف می زدیم . آن روزها آن قدر مصیبت ریخته بود که گریه کردن کار خنده داری به نظر می رسید . 🔴 یادگاری های زندگی با او همین خاطرات ریز و درشتی است که بعضی وقت ها یادم می آید و آن مرجان بزرگی هم که آن جاست ، او یک بار برایم آورد . یک قرآن و تسبیح هم به من داد . از دوستش گرفته بود که شهید شده . ⚫️ باز هم انگار اتاق ذهنم دو قسمت شده و او پشت آن دیوار کمیل می خواند . صدای کمیل خواندش را می شنوم . باورتان می شود ؟ 📡خبرگزاری فارس 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🆔 @asanezdevag
💕نگاه به همسر یعنی... 💖 داشتن رحمت خدا 🌙🌙🌙🌙🌙🌙 🆔 @asanezdevag