eitaa logo
◉✿ازدواج آسان✿◉
975 دنبال‌کننده
2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
44 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ امام على عليه السلام: 🍄 زكات زيبايى، است. ⛅️ غرر الحكم، حدیث ۵۴۴۹ 🆔 @asanezdevag
6.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 📌راز 1- خانواده خوب همدیگر را می شناسند! 🆔 @asanezdevag
حکایت (سائل و مرد ثروتمند) روزى مردى با زن خود مشغول غذا خوردن بود و غذا مرغ بریان بود، سائلى بر درب خانه اظهار حاجت کرد، آن مرد او را محروم کرد و چیزى نداد، بعد از مدّتى روزگار بر او برگشت و ثروت و دارایى اش از بین رفت و زن را نیز طلاق داد. زن با مرد دیگرى ازدواج نمود. از اتفاقات عجیب آن که، روزى آن زن با شوهر دوّم مشغول غذا خوردن و از جمله مرغ بریان بود که فقیرى بر درب خانه خوراک خواست. مرد گفت: مقدارى غذا و مرغ براى او ببر. وقتى زن غذا را به دست فقیر مى داد، دید گویا او را دیده است، دقّت کرد، سبحان الله، چه مى بینم! همان شوهر اوّلش بود که به این روز افتاده بود. گریه اش گرفت و برگشت. شوهر سبب گریه را پرسید پاسخ داد: شوهر اوّل من بود، یک روز با او غذا مى خوردم گدایى آمد و او آن گدا را محروم کرد. مرد گفت: خدا گواه است آن سائل من بودم و چون تلخى ناامیدى را دیده ام نمى خواهم کسى از در خانه ام محروم برود. 🆔 @asanezdevag
💢 هرگز نگو محیط خرابه منم خراب شدم! 🆔 @asanezdevag
♨️ بزرگی را گفتند تو برای تربیت فرزندانت چه می کنی؟ گفت هیچ کار . گفتند: مگر می شود ؟ پس چرا فرزندان تو چنین خوبند؟ گفت; من در تربیت خود کوشیدم, تا الگوی خوبی برای آنان باشم. فرزندان راستی گفتار و درستی رفتار پدر و مادر را می بینند. نه امر و نهی های بیهوده ای که خود عمل نمی کنند. 🆔 @asanezdevag
. . همسر : . آقا مصطفی مرا در دانشگاه دیده بود و میگفت:«حجب و حیای و متانت تو با دیگران فرق میکرد و دلیل اصلی انتخابم این بود» ایشان فوق العاده صادق بودند،زمانی که پیشنهاد دادند،به من گفتند: «من نه کار دارم،نه سربازی رفتم و نه درسم تمام شده»بنده با توجه به محبت، ایمان و صداقت آقا مصطفی رضایت اولیه را دادم و این قضیه ۳ سال طول کشید. من و آقا مصطفی سال ۸۲ و سال ۸۳ کردیم. بعد از مسئله خدمت سربازی و کارشان هم حل شد. . مهریه من ۵۰۰ سکه بود اما باهم ۱۴ سکه را توافق کردیم و ایشان هم مهریه ام را دادند. مراسم ازدواجمان نیز در منزل خودمان با حضور ۹۰ مهمان برگزار شد. مجلس عروسی را که در منزل مادرم گرفتیم و ۳_۴ نوع غذا دادیم. خیلی ساده نبود ولی به هر حال با توجه به موقعیت خودمان،عروسی نه خیلی ساده و نه خیلی مجلل بود. ماشین پراید یکی از دوستان مصطفی را گل زده بودیم. نسبت به دوروبری ها مراسم ما خیلی ساده تر بود. هم خانواده ها از این وضع راضی بودند و هم خودمان. هم جشن آبرومندانه ای بود و هم خیلی خیلی ساده نبود. آقا مصطفی کارش طوری بود که اکثر اوقات در خانه نبود که بتواند کمکی بکند،ولی اگر کاری از دستش برمیآمد انجام میداد. مثلاً وقتی مهمانی سرزده میرسید کمک میکرد. . . شرط مصطفی با همسرش این بود که اگر یک روز کردیم و من خواستم به بروم و  شوم حق نداری جلوی من را بگیری. قبل از عقدمان خواب دیدم،هوا بارانی است و من سر مزاری نشسته بودم که روی سنگ مزار نوشته شده بود «» این خواب را  برایش تعریف کردم. یک لحظه هم بعد از ازدواجمان فکر نمیکردم که او به  نرسد. 🆔 @asanezdevag
 🌼 شخصى خدمت رسول خدا صلى الله علیه و آله عرض کرد :   همسرى دارم ❤️که به هنگام ورود به خانه به استقبالم مى ‏آید و به هنگام خروج ‏بدرقه ‏ام می کند. هنگامى که مرا اندوهناک یافت در تسلیت من می گوید : اگردرباره رزق و روزى مى ‏اندیشى غصه نخور که خدا ضامن روزى است و اگر در امور آخرت مى ‏اندیشى خدا اندیشه و اهتمام ترا زیاده گرداند.✨ پس ‏رسول خدا فرمود : خداى را در این جهان عمال و کارگزارانى است و این ‏زن از عمال خدا می باشد ، چنین همسرى نصف اجر یک شهید را خواهد داشت.❤️ 💎وسائل الشیعة ج 14 ص 17 🆔 @asanezdevag
7.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ؛ 📌راز 2- «شناخت»یا«شباهت»دربعضی موارد،شرط کافی برای«تناسب»نیست! 🆔 @asanezdevag
. بار اول که خیره شدم تو صورتش... وقتی بود که انگشتر فیروزه شو کردم دستش... سر سفره ی عقد... . نذر کرده بودم... قبل ازدواج... به هیچکدوم از خواستگارام نگاه نکنم... تا خدا خودش یکی رو واسم پسند کنه... حالا اون شده بود... جواب مناجاتای من... مثه رویاهای بچگیم بود... با چشایی درشت و مهربون و مشکی... هر عیدی که میشد... میگفت بریم النگویی،انگشتری... چیزی بگیرم برات... میگفتم\"بیشتر از این زمینگیرم نکن چشات به قدر کافی بال و پرمو بسته... . ... ؟ . میخندید و مجنونم میکرد... دلش دختر میخواست... دختری که تو سه سالگی... با شیرین زبونی صداش کنه......بابا... یه روز با یه جعبه شیرینی اومد خونه... سلام کرد و نشست کنارم... دخترش به تکون تکون افتاد... مگه میشه دختر جواب سلام بابا رو نده... لبخندی کنج لباش نشست... از همون لبخندای مست کننده ش... یه شیرینی گذاشت دهنم...! گفتم: \"خیره ایشالا...!!!\" گفت: \"وقتش رسیده به عهدمون وفا کنیم...\" اشکام بود که بی اختیار میریخت... \"خدایا یعنی به این زودی فرصتم تموم شد...؟\" نمیخواست مرد بودنشو با گریه کم رنگ کنه... ولی نتونست جلو بغضشو بگیره... گفت: \"میدونی اگه مردای ما اونجا نمیجنگیدن... اون جونورا... به یزد و کرمان هم رسیده بودن و شکم زنان باردارمونو میدریدن...؟ میدونی عزت تو اینه که مردم... بیرون از خاکشون واسه امنیتشون بجنگن..؟\" گفتم:\"میدونم ولی تو این هیاهوی شهر... که همه دنبال مارک و ملک و جواهرن...!!! کسی هست که قدر این مهربونیتو بدونه...؟\" باز مست شدم از لبخندش... گفت:\"لطف این کار تو همینه...\" تو تشییعش قدم که بر میداشتم و... حالا که رو تخت بیمارستان... رقیه شو واسه اولین بار دادن دستم... همون جمله رو زیر لب تکرار میکنم... . (همسر شهید،میثم نجفی) 🆔 @asanezdevag