eitaa logo
روانشناسی * سخنان بزرگان ( دکتر انوشه و هلاکویی )
2.8هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
5.6هزار ویدیو
14 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
نادانی پنج گوسفند به بازار برد تا بفروشد. شخصی خریدار آن شد و گفت: " پول به همراه ندارم اگر موافق باشی یکی از گوسفندان برای ضمانت پیش تو باشد تا من بقیه آن ها را به خانه ببرم و پول تو را بیاورم. " نادان گفت: "اگر راست می گویی چهارتا از گوسفندان پیش من باشد و تو یکی را ببر و زمانی که پول را آوردی بقیه گوسفندان را با خود ببر!" خریدار نیز پذیرفت. زمانی که خریدار یک گوسفند را برد تا پول را بیاورد، نادان چهار گوسفند دیگر را با خود به خانه برد و در راه با خود فکر کرد که: " وقتی خریدار به بازار برگردد و ببیند که گوسفندانش را برده ام، خواهد فهمید که من از او زرنگ تر بوده ام !!"
عـارفی گفته است: آن که هنگـام نعمت، به نعمت دهنده بنگرد و هنگـام بلا، به بلا دهنـده نظر کنـد و در همه حالت ها، جمال حق را نظاره کند و به محبوب مطلق توجه داشـته باشد، در عالی ترین مراتب سعادت است و آن که برعکس این باشد، در پایین ترین درکات بدبختی است.
دو درویش ملازم صحبت با یکدیگر سفر کردند یکی ضعیف بود که هر بدو شب افطار کردی و دیگر قوی که روزی سه بار غذا میخورد! اتفاقا به شهری رفتند و به تهمت جاسوسی گرفتار آمدند ، هر دو را به زندانی بردند و در به گل بر آوردند بعد از دو هفته معلوم شد که بی گناهند و در را باز کردند! قوی را دیدند مرده و ضعیف جان به سلامت برده مردم در عجب ماندند، حکیمی گفت خلاف این عجب بود آن یکی بسیار پر خور بوده است طاقت بینوایی نیاورد به سختی هلاک شد و این یکی دگر خویشتن دار بوده است ناچار بر عادت خویش صبر کرد و به سلامت بماند. 📚گلستان سعدی
📚نتیجه ی حکم به ناحق دهقانی یک ظرف عسل برای فروش به شهر آورد. نگهبان دروازه ی شهر برای گرفتن راهداری جلوی او را گرفت و سر ظرف را باز کرد که ببیند چیست؛ ولی از شدت بد ذاتی آنقدر او را معطل کرد و سر ظرف را باز نگه داشت تا این که مگس‌های زیادی از اطراف آمدند و روی عسل نشستند و عسل را از بین بردند، طوری که مشتری برای خریدن آن رغبت نمی کرد. دهقان پیش قاضی رفت و شکایت کرد. قاضی گفت: تقصیر از راهداری نیست. بلکه تقصیر از مگس‌ها است. هر کجا که مگس‌ها را ببینی حق داری آنها را بکشی؟ دهقان از این قضاوت جاهلانه متعجب شد و گفت: این حکم را روی کاغذ بنویسید و به من بدهید. قاضی حکم قتل مگس‌ها را نوشت و امضا کرد و به دهقان داد. دهقان همین که نوشته را دریافت کرد و در جیب خود گذاشت، دید مگسی بر صورت قاضی نشسته است. فورأ یک سیلی محکم به صورت قاضی نواخت و مگس را کشت. قاضی با شدت غضب گفت: او را حبس کنید. دهقان بی درنگ نوشته را از جیب خود در آورد و به قاضی نشان داد و گفت: حکمی است که خودتان امضا فرمودید. 📙هزار و یک حکایت خواندنی ۱ / ۱۹۸؛ به نقل از: هزار و یک حکایت / ۳۵۶.
💢انتقاد آسان است اما اصلاح.... فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت. استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم ک به تو بیاموزم. شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آن را در میدان شهر قرار داد ، مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند و غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد . استاد به او گفت: آیا میتوانی عین همان نقاشی را برایم بکشی ؟ شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد اما متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که : اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده ماند. استاد به شاگرد گفت: انتقاد آسان است اما اصلاح ....
اعمال ویژه شب‌های قدر 🔹«کسى که شب قدر را زنده بدارد، عذاب تا سال آینده از او روى می ‏گرداند»
زمانی کزروس به کوروش بزرگ گفت چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی. کوروش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟ کزروس عددی را با معیار آن زمان گفت. کوروش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کوروش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد. سرباز در بین مردم جار زد و سخن کوروش را به گوششان رسانید. مردم هرچه در توان داشتند برای کوروش فرستادند. وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند ، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود. کوروش رو به کزروس کرد و گفت ، ثروت من اینجاست. اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم ، همیشه باید نگران آنها بودم.
"یا قناعت یا خاک گور" سعدى مى گويد: در شيراز كسى ما را شام دعوت كرد، رفتيم ديديم كمرش خميده، يك موى سياه در سر و صورت نيست، با عصا به زحمت راه مى‌رود. صاحبخانه بود، نشست، احترامش كرديم، گفتم: حالت چطور است پيرمرد؟ گفت: خوبم، كارى را مى خواهم به خواست خدا انجام بدهم... سعدى مى گويد: به او گفتم چه كارى؟ گفت: از شيراز مى خواهم جنس ببرم چين بفروشم، از بازار چين چينى بخرم بيايم شام، شنيده ام آنجا چينى خوب مى خرند، بيايم آنجا بفروشم، ديباى رومى بخرم و ببرم در حلب، شنيده ام ديباى رومى را حلب خيلى خوب مى خرند، گوگرد احمر را بخرم، ان شاء الله اين كشورها كه رفتم، جنس ها را كه خريدم و فروختم بيايم شيراز، بقيه عمر را مى خواهم عبادت كنم.! سعدى مى گويد: من به او نگاه مى كردم امكان داشت فردا به ختم او بروم، اما مى گفت: بروم و بيايم، بقيه عمر را مى خواهم مشغول عبادت شوم. بعد سعدى در جواب تاجر گفت: آن شنيدستم در اقصاى غور بار سالارى بيفتاد از ستور گفت چشم تنگ دنيا دار را يا قناعت پر كند يا خاك گور ‎‎‌‌‎‌‌‎ اجتماع اساتید ایران در ایتا 🌹@asatid_IRAN🌹
تو نفس‌نفس بر این دل هوسی دگر گماری چه خوش است این صبوری؛ چه کنم نمی‌گذاری مولانا☘ اجتماع اساتید ایران در ایتا 🌹@asatid_IRAN🌹
مردی متوجه شد گوش همسرش سنگین شده و شنواییش کم شده است. به نظرش رسید همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او در میان بگذارد. بدین خاطر، نزد دکتر خانوادگیشان رفت و مشکل را با او در میان گذاشت. دکتر گفت برای این که بتوانی دقیق تر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است آزمایش ساده ای وجود دارد. ابتدا در فاصله ۴ متری او بایست و با صدای معمولی مطلبی را بگو و بعد در فواصل ۳ و ۲ متری تکرار کن تا جواب بگیری. آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه مشغول تهیه شام بود و خود او در اتاق نشیمن بود. مرد به خودش گفت الان فاصله ما ۴ متر است وقتشه امتحان کنم. با صدای معمولی پرسید: عزیزم شام چی داریم؟ جوابی نشنید. رفت جلوتر و دوباره پرسید، باز هم جوابی نشنید. باز هم جلوتر رفت و از فاصله ۲ متری پرسید: عزیزم شام چی داریم؟ باز هم جوابی نشنید. باز هم جلوتر رفت و سوال را تکرار کرد. باز هم جوابی نیامد. این بار جلوتر رفت و درست از پشت سر همسرش گفت: عزیزم شام چی داریم؟ زنش گفت: مگر کری؟ برای پنجمین بار می گویم: خوراک مرغ...! نتیجه اخلاقی: مشکل ممکن است آنطور که ما همیشه فکر می کنیم در دیگران نباشد و عمدتا در خود ما باشد!
از لحظات آخر مرگ جدا بترسید هنگام احتضار و جان کندن عالمی،‌ برایش دعای عدیله می‌خواندند و او تکرار می‌کرد؛ وقتی رسیدند به جمله "واشهدان الائمة الابرار" محتضر گفت: این اول حرف است، یعنی قبول ندارم! تا سه مرتبه او را تلقین می‌کردند و او می‌گفت این اول حرف است. پس از لحظه‌ای عرق تمام بدنش را گرفت و چشم‌هایش را باز کرد و با دست اشاره به صندوقی که در گوشه حجره نمود و امر کرد سر آن را باز کردند. و از میان آن یک ورقه بیرون آوردند پس به او دادند و آن‌را پاره‌اش کرد. چون سبب آن را از او پرسیدند گفت: من به کسی پنج تومان قرض داده بودم و از او سند گرفته بودم، هر وقت به من می‌گفتید بگو: واشهدان الائمة الابرار؛ می‌دیدم فردی با ریش سفیدی سر صندوق ایستاده و این سند را به دست گرفته و می‌گوید اگر این کلمه شهادت را گفتی این سند را پاره می‌کنم. من برای گرفتن طلبم به آن سند نیاز داشتم و در آن لحظه راضی نمی‌شدم که این شهادت را بگویم و چون خدا به لطف خودش مرا شفا داد و از حالت احتضار خارج شدم، آن سند را خودم پاره کردم که دیگر مانعی از گفتن کلمه شهادت نداشته باشم. 📚داستان‌های شگفت شهید دستغیب به نقل از منتخب التواریخ، باب 14 اجتماع اساتید ایران در ایتا 🌹@asatid_IRAN🌹
اسکندر مقدونی در سی و سه سالگی در گذشت روزی که او این جهان را ترک میکرد می خواست یک روز دیگر هم زنده بماند- فقط یک روز دیگر- تا بتواند مادرش را ببیند آن 24 ساعت فاصله ای بود که باید طی می کرد تا به پایتختش برسد. اسکندر از راه هند به یونان بر می گشت و به مادرش قول داده بود وقتی که تمام دنیا را به تصرف خود درآورد باز خواهد گشت و تمام دنیا را یکپارچـه به او هدیه خواهد کردوبنابراین اسکندر از پزشکانش خواست تا 24 ساعت مهلت برای او فراهم کنند و مرگش را به تعویق اندازند. پزشکان پاسخ دادند که کاری از دستشان بر نمی آید و گفتند که او بیش از چـند دقیقه قادر به ادامه زندگی نخواهد بود اسکندر گفت: "من حاضرم نیمی از تمام پادشاهی خود را - یعنی نیمی از دنیا را در ازای فقط 24 ساعت بدهم" آنها گفتند:"اگر همهء دنیا را هم که از آن شماست بدهید ما نمی توانیم کاری برای نجاتتان صورت بدهیم امری غیر ممکن است" آن لحظه بود که اسکندر بیهوده بودن تمامی کوششهایش را عمیقا" درک کرد با تمام داراییش که کل دنیا بود نتوانست حتی 24 ساعت را بخرد. سی و سه سال از عمرش را به هدر داده بود برای تصاحب چـیزی که با آن حتی قادر به خریدن 24 ساعت هم نبود. از قناعت هیچکس بی جان نشد از حریصی هیچکس سلطان نشد اجتماع اساتید ایران در ایتا 🌹@asatid_IRAN🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️امشب ملائک با دیده ی تر ◾️سر می گذراند بر قبر حیدر ◾️آه یا حجه الله بقیه الله آجرک الله ◾️محراب و مسجد شد سوگوارش ◾️زهرا و محسن چشم انتظارش شهادت مظلومانه شفیع شیعیان، مولای متقیان حضرت علی (ع) بر تمام شیعیان تسلیت باد🖤🥀
📚پوستین شبانی « ایاز» به علت توجه و علاقه ی وافر سلطان محمود به او، به شدت مورد حسادت مقامات دربار بود. یک بار نزد سلطان بدگویی کردند که ایاز هر روز قبل از اینکه به دربار و به حضور سلطان بیاید، به منزلی می رود و گویا از کسی دستور می گیرد و شب هم که از حضور سلطان مرخص می شود، سر راه به همان منزل می رود و گویا اخبار دربار را به آن شخص گزارش می دهد. سلطان دستور داد آن منزل را تفتیش کنند. ماموران وقتی وارد آن منزل شدند، دیدند تنها یک اتاق دارد که در آن اتاق، یک پوستین شبانی به میخ آویزان است… خبر را برای سلطان آوردند… ایاز که به خدمت سلطان آمد، سلطان قضیه را از او پرسید. ایاز گفت: آنچه در آن اتاق آویخته است، پوستین شبانی من است که قبل از آشنایی با سلطان بر تن داشتم و چوپانی می کردم. هر روز قبل از آنکه به دربار بیایم، به آن اتاق می روم و آن پوستین را بر تن می کنم و به خود می گویم« ایاز، خودت را گم نکنی و فراموشت نشود که تو همان چوپان فقیر و بی کسی؛ هر چه داری از برکت سلطان است.» شب هم یک بار دیگر همین را به خود یادآوری می کنم تا خودم را گم نکنم و حق سلطان را فراموش نکنم. نتیجه: چه زیباست به یاد داشته باشیم که هر چه داریم از لطف و کرم خداست که سلطان ماست اجتماع اساتید ایران در ایتا 🌹@asatid_IRAN🌹
در کوی تو معروفم و از روی تو محروم گرگِ دهن‌آلوده‌ی یوسف ندریده! بس در طلبت کوششِ بی‌فایده کردیم چون طفلِ دوان از پیِ گنجشکِ پریده سعدی ☘ اجتماع اساتید ایران در ایتا 🌹@asatid_IRAN🌹
همچون آبی ڪه فقط تا زمانیڪه سطح آن دست نخورده ،شفاف گونه می تواند آینه ی آسمان و درختان باشد ، ذهن نیز تنها وقتی توان بازتاب چهره ی واقعی خویش را دارد ڪه ساکن و ڪاملاً وانهاده باشد .✨️💚 اجتماع اساتید ایران در ایتا 🌹@asatid_IRAN🌹