eitaa logo
روانشناسی * سخنان بزرگان ( دکتر انوشه و هلاکویی )
3هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
5.6هزار ویدیو
14 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻اندرز پدر 💠💠💠 یاد دارم که در ایام طفولیت متعبد بودمی و شب خیز و مولع زهد و پرهیز، شبی در خدمت پدر رحمة الله علیه نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مصحف عزیز بر کنار گرفته و طایفه ای گرد ما خفته، پدر را گفتم از اینان یکی سر بر نمی‌دارد که دوگانه ای بگزارد چنان خواب غفلت برده اند که گویی نخفته اند که مرده اند ،گفت :جان پدر تو نیز اگر بخفتی به از آن که در پوستین خلق افتی. نبیند مدعی جز خویشتن را که دارد پرده پندار در پیش گرت چشم خدا بینی ببخشند نبینی هیچ کس عاجزتر از خویش 💠💠💠 حکایتهای @asatid_IRAN
🔻دستگیری خرها مردي با ترس و رنگ و رويِ پريده به خانه اي پناه برد. صاحبخانه گفت: برادر از چه ميترسي؟ چرا فرار ميكني؟ مردِ فراري جواب داد: مأموران بي رحم حكومت، خرهاي مردم را به زور ميگيرند و ميبرند. صاحبخانه گفت: خرها را ميگيرند ولي تو چرا فرار ميكني؟ تو كه خر نيستي؟ مردِ فراري گفت: مأموران احمق اند و چنان با جديت خر ميگيرند كه ممكن است مرا به جاي خر بگيرند و ببرند😄😄😄 حکایتهای اجتماع اساتید ایران در ایتا 🌹@asatid_IRAN🌹
🔻نرود میخ آهنین بر سنگ کاروانی در زمین یونان بزدند و نعمت بی قیاس ببردند. چو پیروز شد دزد تیره روان چه غم دارد از گریه کاروان لقمان حکیم در میان آن کاروان بود. یکی از افراد کاروان به او گفت: «این رهزنان را موعظه و نصیحت کن، بلکه مقداری از اموال ما را به ما پس دهند، زیرا حیف است که آن همه کالا تباه گردد.» لقمان گفت: « سخن گفتن با این افراد فایده ای ندارد.» آهنی را که موریانه بخورد نتوان برد از او به صیقل زنگ به سیه دل چه سود خواندن وعظ نرود میخ آهنین بر سنگ سپس گفت: تقصیر خودمان است. ما مقصریم و حالا گرفتار کیفر گناهمان شده‌ایم. اگر این بازرگانان پولدار، به بینوایان کمک می‌کردند، بلا از آنها رفع می شد. به روزگار سلامت، شکستگان دریاب که جبر خاطر مسکین، بلا بگرداند چو سائل از تو به زاری طلب کند چیزی بده و گرنه ستمگر به زور بستاند حکایتهای اجتماع اساتید ایران در ایتا 🌹@asatid_IRAN🌹
🔻حرم و حرامی شبی در بیابان مکه از بی خوابی پای رفتنم نماند. سر بنهادم و شتربان را گفتم دست از من بدار. پای مسکین پیاده چند رود کز تحمل ستوه شد بُختی تا شود جسم فربهی لاغر لاغری مرده باشد از سختی گفت:‌ ای برادر! حرم در پیش است و حرامی در پس. اگر رفتی بردی وگر خفتی مردی. خوش است زیر مغیلان به راه بادیه خفت شب رحیل، ولی ترک جان بباید گفت حکایتهای @asatid_IRAN
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖇♥️ ‏شاید جناب ساعت‌ها و یا حتی روزها گریه می‌کرده و منتظر برگشتن معشوقش بوده، اما وقتی می‌بینه که خبری ازش نیست، میگه: "ترسم چو بازگردی از دست رفته باشم..." ‌ ‌ .. ' 12 '.. 9- ↑ -3 ♥️⁰⁰:⁰⁰♥️ ' . 6 . ` ˡ‌ ˡ͟ᵒ͟ᵛ͟ᵉ ʸ͟ᵒ͟ᵘ ‌‌
🔻آتش آه مظلوم 🪵 ستمگری از درویشان هیزم را به قیمت ارزان می‌خرید و به قیمت گران به ثروتمندان می‌فروخت. صاحبدلی به او گفت: تو مانند مار همه را نیش می‌زنی و چون جغد شوم هستی. زور تو به ما درویشان می‌رسد، از خدا بترس که او قدرتمندتر از تو است. اگر می‌خواهی مردم تو را نفرین نکنند، به کسی ستم مکن! 🪵 ستمگر ناراحت شد اما به درویش چیزی نگفت. یک شب آتش از آشپزخانه مرد ستمگر به انبار هیزم او سرایت کرد و تمام هیزم‌ها و دارایی او سوخت. روزی همان درویش او را دید که به دوستانش می‌گوید:نمی‌دانم این آتش چگونه بوجود آمد و خانه مرا سوزاند! 🪵 درویش گفت: این آتش دل سوخته درویشانی است که از آن ها هیزم می‌خریدی. باید از آتش دل سوخته دردمندان بترسی و از آن بپرهیزی که سرانجام این آتش شعله‌ور شده زندگی تو را می‌سوزاند. تا می‌توانی نباید کسی را بیازاری و نگذاری آهی به سبب ستم تو به آسمان بلند شود . 🪵 روی تاج کی خسرو نوشته شده بود : همانطور که سالیان دراز مردمانی پیش از ما بوده‌اند و این جهان را دست به دست ما داده‌اند، پس از ما نیز جهان به دیگران خواهد رسید. 🪵 چه سالهای فراوان و عمر‌های دراز که خلق بر سر ما بر زمین بخواهد رفت 🪵 چنان که دست به دست آمده‌ست ملک به ما به دستهای دگر همچنین بخواهد رفت حکایتهای @asatid_IRAN
🔻 خشکسالی در اسکندریه خشکسالی در اسکندریه عنان طاقت درویش از دست رفته بود، درهای آسمان بر زمین بسته و فریاد اهل زمین به آسمان پیوسته. نماند جانور از وحش و طیر و ماهی و مور که بر فلک نشد از بی مرادی افغانش عجب که دود دل خلق جمع می‌نشود که ابر گردد و سیلاب دیده بارانش در چنین سال، مخنثی(نامردی)، دور از دوستان که سخن در وصف او ترک ادب است، خاصه در حضرت بزرگان و به طریقِ اهمال از آن در گذشتن هم نشاید که طایفه‌ای بر عجز گوینده حمل کنند، بر این دو بیت اقتصار کنیم که اندک، دلیل بسیاری باشد و مشتی نمودار خرواری. گر تتر بکشد این مخنّث را تتری را دگر نباید کشت چند باشد چو جِسر بغدادش آب در زیر و آدمی در پشت چنین شخصی که یک طرف از نعت او شنیدی در این سال نعمتی بیکران داشت، تنگدستان را سیم و زر دادی و مسافران را سفره نهادی. گروهی درویشان از جور فاقه به طاقت رسیده بودند. آهنگ دعوت او کردند و مشاورت به من آوردند. سر از موافقت باز زدم و گفتم: نخورد شیر، نیم خوردهٔ سگ ور بمیرد به سختی اندر غار تن به بیچارگی و گرسنگی بنه و دست پیش سفله مدار گر فریدون شود به نعمت و ملک بی هنر را به هیچ کس مشمار پرنیان و نسیج بر نا اهل لاجورد و طلاست بر دیوار حکایتهای @asatid_IRAN
🔻 دلبستگی به مال دنیا در میان کاروان حج عازم مکه بودم، پارسایی تهیدست در میان کاروان بود. یکی از ثروتمندان عرب، صد دینار به او بخشید تا در صحرای منی گوسفند خریده و قربانی کند. در مسیر راه، رهزنان خفاجه (یکی از گروه دزدهای وابسته به طایفه بنی عامر) ناگاه به کاروان حمله کردند، و همه دار و ندار کاروان را چپاول نموده و بردند. بازرگانان به گریه و زاری افتادند و بی‌فایده فریاد و شیون می‌زدند. ولی آن پارسای تهیدست همچنان استوار و بردبار بود و گریه و فریاد نمی‌کرد، از او پرسیدم مگر دارایی تو را دزد نبرد؟ در پاسخ گفت: آری دارایی مرا نیز بردند، ولی من دلبستگی به دارایی نداشتم که هنگام جدایی آن، آزرده خاطر گردم. گفتم: آنچه را (در مورد دلبستگی) گفتی با وضع من نسبت به فراق دوست عزیزم هماهنگ است، از این رو که: در دوران جوانی با نوجوانی دوست بودم و بقدری پیوند دوستی ما محکم بود که همواره بر چهره زیبای او می‌گریستم، و این پیوستگی مایه نشاط زندگیم بود. ولی ناگاه دست اجل فرا رسید و آن دوست عزیز را از ما گرفت، و به فراق او مبتلا شدم، روزها بر سر گورش می‌رفتم و در سوگ فراق او می‌گریستم. پس از جدایی آن دوست عزیز، تصمیم استوار گرفتم که در باقیمانده زندگی، بساط همنشینی با افراد و شرکت در مجالس را برچینم، و از ارتباط با دیگران خودداری کنم (و گوشه گیری در حد عدم دلبستگی به چیزی را برگزینم.) حکایتهای @asatid_IRAN
🔻خواجه نیکوکار و بنده نافرمان بزرگی هنرمند آفاق بود/غلامش نکوهیده اخلاق بود از این خفرگی موی کالیده‌ای/بدی، سرکه در روی مالیده‌ای چو ثعبانش آلوده دندان به زهر/گرو برده از زشت رویان شهر مدامش به روی آب چشم سبل/دویدی ز بوی پیاز بغل گره وقت پختن بر ابرو زدی/چو پختند با خواجه زانو زدی دمادم به نان خوردنش هم نشست/و گر مردی آبش ندادی به دست نه گفت اندر او کار کردی نه چوب/شب و روز از او خانه در کند و کوب گهی خار و خس در ره انداختی/گهی ماکیان در چه انداختی ز سیماش وحشت فراز آمدی/نرفتی به کاری که باز آمدی کسی گفت از این بندهٔ بد خصال/چه خواهی؟ ادب ، یا هنر، یا جمال؟ نیرزد وجودی بدین ناخوشی/که جورش پسندی و بارش کشی منت بندهٔ خوب و نیکو سیر/به دست آرم، این را به نخاس بر و گر یک پشیز آورد سر مپیچ/گران است اگر راست خواهی به هیچ شنید این سخن مرد نیکو نهاد/بخندید کای یار فرخ نژاد بد است این پسر طبع و خویش ولیک/مرا زاو طبیعت شود خوی نیک چو زاو کرده باشم تحمل بسی/توانم جفا بردن از هر کسی تحمل چو زهرت نماید نخست/ولی شهد گردد چو در طبع رست حکایتهای @asatid_IRAN
🔻دشنام ‌و صبر یکی از پسران هارون پیش پدر آمد خشم آلود که فلان سرهنگ زاده مرا دشنام مادر داد. هارون ارکان دولت را گفت جزای چنین کس چه باشد؟ یکی اشاره به کشتن کرد و دیگری به زبان بریدن و دیگری به مصادره و نفی. هارون گفت:‌ای پسر کرم آن است که عفو کنی و اگر نتوانی تو نیزش دشنام مادر ده نه چندان که انتقام از حد در گذرد آنگاه ظلم از طرف ما باشد و دعوی از قِبل خصم. نه مرد است آن به نزدیک خردمند که با پیل دمان پیکار جوید بلی مرد آن کس است از روی تحقیق که، چون خشم آیدش، باطل نگوید حکایتهای اشعار @asatid_IRAN
🔻حکایت گوشت و گربه در ترازو مردی زن فریبکار و حیله‌گری داشت. مرد هرچه می‌خرید و به خانه می‌آورد، زن آن را می‌خورد یا خراب می‌کرد. مرد کاری نمی‌توانست بکند. روزی مهمان داشتند مرد دو کیلو گوشت خرید و به خانه آورد. زن پنهانی گوشت‌ها را کباب کرد و با شراب خورد. مهمانان آمدند. مرد به زن گفت: گوشت‌ها را کباب کن و برای مهمان‌ها بیاور. زن گفت: گربه خورد، گوشتی نیست. برو دوباره بخر. مرد به نوکرش گفت: آهای غلام! برو ترازو را بیاور تا گربه را وزن کنم و ببینم وزنش چقدر است. گربه را کشید، دو کیلو بود. مرد به زن گفت: خانم محترم! گوشت‌ها دو کیلو بود گربه هم دو کیلو است. اگر این گربه است پس گوشت‌ها کو؟ اگر این گوشت است پس گربه کجاست؟ حکایتهای @asatid_IRAN
🔻تقدیر سعدی گوید: صیّادی تور صید ماهی را به دریا افکند تا ماهی بگیرد. از قضاء ماهی بزرگ به داخل تور افتاد و چنان ماهی بزرگ بود که تور را از دست صیّاد کشید و ربود. دام، هر بار ماهی آوردی ماهی این بار رفت و دام ببرد صیّادان افسوس خوردند و او را سرزنش کردند که چنین صیدی از دستش رفت. صیّاد گفت: «تقدیر این ماهی در من نبود و اجلش نرسیده بود که در آن جان دهد.» 📚حکایت‌های گلستان، ص 169 حکایتهای @asatid_IRAN
🔻 حکایت سعدی سرهنگ زاده ای را بر در سرای اغلمش دیدم که عقل و کیاستی و فهم و فراستی زاید الوصف داشت هم از عهد خردی آثار بزرگی در ناصیه او پیدا 🎍بالای سرش ز هوشمندی 🪴می‌افتد ستاره بلندی فی الجمله مقبول نظر سلطان آمد که جمال صورت و معنی داشت و خردمندان گفته‌اند توانگری به هنرست نه به مال و بزرگی به عقل نه به سال ابنای جنس او بر منصب او حسد بردند و به خیانتی متهم کردند و در کشتن او سعی بی فایده نمودند دشمن چه زند چو مهربان باشد دوست. ملک پرسید که موجب خصمی اینان در حق تو چیست؟ گفت در سایه دولت خداوندی دام مُلکُه همگنان را راضی کردم مگر حسود را که راضی نمی‌شود الاّ به زوال نعمت من و اقبال و دولت خداوند باد. 🪴توانم آنکه نیازارم اندرون كسي حسود را چه کنم کو ز خود به رنج درست 🎍بمیر تا برهی ای حسود کین رنجیست که از مشقت آن جز به مرگ نتوان رست شور بختان به آرزو خواهند مقبلان را زوال نعمت و جاه گر نبیند به روز شپّره چشم چشمه آفتاب را چه گناه راست خواهی هزار چشم چنان کور بهتر که آفتاب سیاه حکایتهای @asatid_IRAN
🔻من آنم که خود میدانم يكى از بزرگان را در مجلسى ، بسيار ستودند و در وصف نيكيهاى او زياده روى كردند. او سر برداشت و گفت : ((من آنم كه خود مى دانم . )) (خودم را مى شناسم ، ديگران از عيوب من بى خبرند.) شخصم به چشم عالميان خوب منظر است وز خبث باطنم سر خجلت فتاده پيش طاووس را به نقش و نگارى كه هست خلق تحسين كنند و او خجل از پاى زشت خويش 🦚🦚🦚 حکایتهای @asatid_IRAN
🍁مردم‌آزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد. درویش را مجال انتقام نبود. سنگ را نگاه همی‌داشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و در چاه کرد. 🍁درویش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت. گفتا: تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی؟ 🍁گفت: من فلانم و این همان سنگ است که در فلان تاریخ بر سر من زدی. گفت: چندین روزگار کجا بودی؟ 🍁گفت: از جاهت اندیشه همی‌کردم، اکنون که در چاهت دیدم فرصت غنیمت دانستم. ناسزایی را که بینی بخت یار عاقلان تسلیم کردند اختیار چون نداری ناخن درنده تیز با ددان آن به که کم گیری ستیز هر که با پولاد بازو پنجه کرد ساعد سیمین خود را رنجه کرد باش تا دستش ببندد روزگار پس به کام دوستان مغزش بر آر @asatid_IRAN
🍁☕️ ای سرو بلند قامت دوست وه وه که شمایلت چه نیکوست در پای لطافت تو میراد هر سرو سهی که بر لب جوست نازک بدنی که می‌نگنجد در زیر قبا چو غنچه در پوست مه پاره به بام اگر برآید که فرق کند که ماه یا اوست؟ آن خرمن گل نه گل که باغ است نه باغ ارم که باغ مینوست آن گوی معنبرست در جیب یا بوی دهان عنبرین بوست در حلقهٔ صولجان زلفش بیچاره دل اوفتاده چون گوست می‌سوزد و همچنان هوادار می‌میرد و همچنان دعاگوست خون دل عاشقان مشتاق در گردن دیدهٔ بلاجوست من بندهٔ لعبتان سیمین کاخر دل آدمی نه از روست بسیار ملامتم بکردند کاندر پی او مرو که بدخوست ای سخت دلان سست پیمان این شرط وفا بود که بی‌دوست اجتماع اساتید ایران در ایتا 🌹@asatid_IRAN🌹
🔻وارسته شدن وزير بر كنار شده ✨پادشاهى ، يكى از وزيران را از وزارت بركنار نمود. او از مقام و رياست دور گرديد و به مجلس ((پارسايان )) راه يافت و در كنار آنها به زندگى ادامه داد. بركت همنشينى با آنها به او روحيه عالى و آرامش خاطر بخشيد. مدتى از اين ماجرا گذشت ، راءى پادشاه درباره وزير عوض شد و او را طلبيد و به او احترام نمود. ✨مقام ديوان عالى كشور را به او سپرد، ولى او آن مقام را نپذيرفت و گفت : ((گوشه گيرى در نزد خردمندان بهتر از نگرانى از سرانجام كار و مقام است .)) آنان كه كنج عافيت بنشستند دندان سگ و دهان مردم بستند كاغذ بدريدند و قلم بشكستند وز دست و زبان حرف گيران رستند ✨پادشاهى گفت : ((ما به انسان خردمند كاملى كه لياقت تدبير و اداره كشور را داشته باشد نياز داريم . )) ✨وزير بر كنارشده گفت : ((اى شاه ! نشانه خردمند كامل آن است كه هرگز خود را به اين كارها (ى آلوده به ظلم شاه ) نيالايد.)) هماى بر همه مرغان از آن شرف دارد كه استخوان خورد و جانور نيازارد حکایتهای
🔻فقیر و غنی کاروانی از کوفه به قصد مکّه برای موسم حج حرکت کردند. یک نفر پیاده و سر برهنه همراه ما (سعدی) از کوفه بیرون آمد. او پولی نداشت و آسوده‌خاطر همچنان ره می‌پیمود. توانگری شترسوار به او گفت: ای تهی‌دست کجا می‌روی؟ برگرد که در راه بر اثر ناداری به‌سختی می‌میری. او سخن شترسوار پولدار را نشنید و همچنان به راه خود ادامه داد تا اینکه به نخله‌ی محمود، یکی از منزلگاه‌های نزدیک حجاز رسیدیم. در آنجا توانگر شترسوار درگذشت. فقیر پابرهنه در کنار جنازه‌ی او آمد و گفت: ما به‌سختی نمردیم و تو بر شتر نیرومند، سواره بمُردی! حکایتهای
گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم درم از دیده چکان است به یاد لب لعلت نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم @asatid_IRAN
صبح می‌خندد و من گریه کنان از غم دوست ای دم صبح چه داری خبر از مقدم دوست بر خودم گریه همی آید و بر خنده تو تا تبسم چه کنی بی خبر از مبسم دوست @asatid_IRAN
🍁☕️ ای سرو بلند قامت دوست وه وه که شمایلت چه نیکوست در پای لطافت تو میراد هر سرو سهی که بر لب جوست نازک بدنی که می‌نگنجد در زیر قبا چو غنچه در پوست مه پاره به بام اگر برآید که فرق کند که ماه یا اوست؟ آن خرمن گل نه گل که باغ است نه باغ ارم که باغ مینوست آن گوی معنبرست در جیب یا بوی دهان عنبرین بوست در حلقهٔ صولجان زلفش بیچاره دل اوفتاده چون گوست می‌سوزد و همچنان هوادار می‌میرد و همچنان دعاگوست خون دل عاشقان مشتاق در گردن دیدهٔ بلاجوست من بندهٔ لعبتان سیمین کاخر دل آدمی نه از روست بسیار ملامتم بکردند کاندر پی او مرو که بدخوست ای سخت دلان سست پیمان این شرط وفا بود که بی‌دوست اجتماع اساتید ایران در ایتا 🌹@asatid_IRAN🌹
نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی که به دوستان یک دل سر دست برفشانی دلم از تو چون برنجد که به وهم در نگنجد که جواب تلخ گویی تو بدین شکردهانی نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو که به تشنگی بمردم بر آب زندگانی غم دل به کس نگویم که بگفت رنگ رویم تو به صورتم نگه کن که سرایرم بدانی عجبت نیاید از من سخنان سوزناکم عجب است اگر بسوزم چو بر آتشم نشانی؟ دل عارفان ببردند و قرار پارسایان همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم همه بر سر زبانند و تو در میان جانی اگرت به هر که دنیا بدهند حیف باشد و گرت به هر چه عقبی بخرند رایگانی تو نظیر من ببینی و بدیل من بگیری عوض تو من نیابم که به هیچ کس نمانی نه عجب کمال حسنت که به صد زبان بگویم که هنوز پیش ذکرت خجلم ز بی زبانی مده ای رفیق پندم که نظر بر او فکندم تو میان ما ندانی که چه می‌رود نهانی مزن ای عدو به تیرم که بدین قدر نمیرم خبرش بگو که جانت بدهم به مژدگانی بت من چه جای لیلی که بریخت خون مجنون اگر این قمر ببینی دگر آن سمر نخوانی دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد نه به وصل می‌رسانی نه به قتل می‌رهانی
تا مگـر یک نفسم بـوی تو آرد دم صبح همه شب منتظر مرغ سحرخوان بودم @asatid_IRAN
شنیدمَت که نظر می‌کنی به حال ضعیفان تَبم گرفت و دلم خوش، به انتظارِ عیادت...
ای طفل که دفع مگس از خود نتوانی هر چند که بالغ شدی آخر تو آنی شکرانه زورآوری روز جوانی آنَست که قدر پدر پیر بدانی... @asatid_IRAN