eitaa logo
روانشناسی * سخنان بزرگان ( دکتر انوشه و هلاکویی )
3هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
5.6هزار ویدیو
14 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
نیست بی دیدار تو در دل شکیبایی مرا نیست بی‌گفتار تو در دل توانایی مرا در وصالت بودم از صفرا و از سودا تهی کرد هجران تو صفرایی و سودایی مرا عشق تو هر شب برانگیزد ز جانم رستخیز چون تو بگریزی و بگذاری به تنهایی مرا چشمهٔ خورشید را از ذره نشناسم همی نیست گویی ذره‌ای دردیده بینایی مرا از تو هر جایی ننالم تو هر جایی شدی نیست جای ناله از معشوق هر جایی مرا گاه پیری آمد از عشق تو بر رویم پدید آنچه پنهان بود در دل گاه برنایی مرا کرد معزولم زمانه گاه دانایی و عقل با بلای تو چه سود از عقل و دانایی مرا @asatid_IRAN
حال دل با تو مرا اشک بصر می‌گوید راز پنهان من از خانه به در می‌گوید سر زد از کوه مرا ناله ولی در گوشش گویی آهسته سخن لال به کر می‌گوید در خم باده فتم تا نکشم ننگ خمار زانکه النار و لا العار پدر می‌گوید حرف قحط است مگر باز به منبر واعظ از قضا و قدر و عالم ذر می‌گوید بوالبشر یک غلطی کرد که شیطان تا حشر ذی‌حق است ار بد از افراد بشر می‌گوید دست دادند به هم ریشه ما را کندند حال امروز به از تیشه تبر می‌گوید این سخن گر بنویسند به زر جا دارد الحق عارف سخن سکه به زر می‌گوید اجتماع اساتید ایران در ایتا 🌹@asatid_IRAN🌹
بتَرس از خُدا و میازار کَس رَه رستگاری هَمین است و بَس.... .
رسیدند خوبان به درگاه کاخ به دست اندرون هر یک از گل دو شاخ نگه کرد دربان برآراست جنگ زبان کرد گستاخ و دل کرد تنگ که بی‌گه ز درگاه بیرون شوید شگفت آیدم تا شما چون شوید بتان پاسخش را بیاراستند به تنگی دل از جای برخاستند که امروز روزی دگر گونه نیست به راه گلان دیو واژونه نیست بهار آمد ازگلستان گل چنیم ز روی زمین شاخ سنبل چنیم نگهبان در گفت کامروز کار نباید گرفتن بدان هم شمار که زال سپهبد به کابل نبود سراپردهٔ شاه زابل نبود نبینید کز کاخ کابل خدای به زین اندر آرد به شبگیر پای اگرتان ببیند چنین گل به دست کند بر زمین‌تان هم آنگاه پست شدند اندر ایوان بتان طراز نشستند و با ماه گفتند راز نهادند دینار و گوهر به پیش بپرسید رودابه از کم و بیش که چون بودتان کار با پور سام بدیدن بهست ار به آواز و نام پری چهره هر پنج بشتافتند چو با ماه جای سخن یافتند که مردیست برسان سرو سهی همش زیب و هم فر شاهنشهی همش رنگ و بوی و همش قد و شاخ سواری میان لاغر و بر فراخ دو چشمش چو دو نرگس قیرگون لبانش چو بسد رخانش چو خون کف و ساعدش چو کف شیر نر هیون ران و موبد دل و شاه فر سراسر سپیدست مویش برنگ از آهو همین است و این نیست ننگ سر جعد آن پهلوان جهان چو سیمین زره بر گل ارغوان که گویی همی خود چنان بایدی وگر نیستی مهر نفزایدی به دیار تو داده‌ایمش نوید ز ما بازگشتست دل پرامید کنون چارهٔ کار مهمان بساز بفرمای تا بر چه گردیم باز چنین گفت با بندگان سرو بن که دیگر شدستی به رای و سخن همان زال کو مرغ پرورده بود چنان پیر سر بود و پژمرده بود به دیدار شد چون گل ارغوان سهی قد و زیبا رخ و پهلوان رخ من به پیشش بیاراستی به گفتار و زان پس بهاخواستی همی گفت و لب را پر از خنده داشت رخان هم چو گلنار آگنده داشت پرستنده با بانوی ماه‌روی چنین گفت کاکنون ره چاره جوی که یزدان هر آنچت هوا بود داد سرانجام این کار فرخنده باد یکی خانه بودش چو خرم بهار ز چهر بزرگان برو بر نگار به دیبای چینی بیاراستند طبق‌های زرین بپیراستند عقیق و زبرجد برو ریختند می و مشک و عنبر برآمیختند همه زر و پیروزه بد جامشان به روشن گلاب اندر آشامشان بنفشه گل و نرگس و ارغوان سمن شاخ و سنبل به دیگر کران از آن خانهٔ دخت خورشید روی برآمد همی تا به خورشید بوی...
یا رب تو مرا بخواهش من مگذار جان را بهوای طاعت تن مگذار جان صاف کش میکده تقدیس است معتاد صفا بدردی من مگذار
شنیده‌ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت فراق یار نه آن می‌کند که بتوان گفت حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر کنایتیست که از روزگار هجران گفت @asatid_IRAN
گفتم به کام وصلت خواهم رسید روزی گفتا که نیک بنگر شـاید رسیده باشی
شادمان باش و مخور هیچ غم سود و زیان كه جهان گاه چنین، گاه چنان میگذرد.
چنین دان که جان برترین گوهر است نه زین گیتی از گیتی دیگرست درفشنده شمعیست این جان پاک فتاده درین ژرف جای مغاک یکی نور بنیاد تابندگی پدید آر بیداری و زندگی نه آرام جوی و نه جنبش پذیر نه از جای بیرون و نه جای گیر سپهر و زمین بستهٔ بند اوست جهان ایستاده به پیوند اوست نهان از نگارست لیک آشکار همی برگرد گونه گونه نگار کند در نهان هرچه رأی آیدش رسد بی زمان هرکجا شایدش ببیندت و دیدن ورا روی نیست کشد کوه و همسنگ یک موی نیست تن او را به کردار جامه است راست که گر بفکند ور بپوشد رواست به جان بین گرامی تن خویشتن چو جامه که باشد گرامی به تن تنت خانه ای دان به باغی درون چراغش روان زندگانی ستون فروهشته زین خانه زنجیر چار چراغ اندر او بسته قندیل وار هر آن گه که زنجیر شد سست بند زهر گوشه ناگه بخیزد گزند شود خانه ویران و پژمرده باغ بیفتد ستون و بمیرد چراغ از آن پس چو پیکر به گوهر سپرد همان پیشش آید کز ایدر ببرد چو دریاست گیتی تن او را کنار بر این ژرف دریاست جان را گذار به رفتن رهش نیست زی جای خویش مگر کشتی و توشه سازد ز پیش تو کشتیش دین و دهش توشه دان ره راست باد و خرد بادبان و گرنه بدان سر نداند رسید در این ژرف دریا شود ناپدید گرت جان گرامیست پس داد کن ز یزدان و پادافرهش یاد کن ز تو هرچه نتوانی ایزد نخواست تو آن کن که فرمودت از راه راست مپندار جان را که گردد نچیز که هرگز نچیز او نگردد بنیز تباهی به چیزی رسد ناگزیر که باشد به گوهر تباهی پذیر سخنگوی جان جاودان بودنیست نه گیرد تباهی نه فرسودنیست از این دو برون نیستش سرنبشت اگر دوزخ جاودان گر بهشت . .
بوی بهشت می شنوم از صدای تو نازکتر از گل است، گل‌گونه‌های تو ای در طنین نبض تو آهنگ قلب من ای بوی هرچه گل، نفس آشنای تو ای صورت تو آیه و آیینه خدا حقا که هیچ نقص ندارد خدای تو صد کهکشان ستاره و هفت آسمان حریر آورده ام که فرش کنم زیر پای تو رنگین کمانی از نخ باران تنیده ام تا تاب هفت رنگ ببندم برای تو چیزی عزیزتر ز تمام دلم نبود ای پاره دلم، که بریزم به پای تو امروز تکیه‌گاه تو، آغوش گرم من فردا عصای خستگیم، شانه‌های تو در خاک هم دلم به هوای تو می‌تپد چیزی کم از بهشت ندارد هوای تو همبازیان خواب تو خیل فرشتگان آواز آسمانیِ شان، لای‌لای تو بگذار با تو عالم خود را عوض کنم: یک لحظه تو به جای من و من به جای تو این حال و عالمی که تو داری‌، برای من دار و ندار و جان و دل من برای تو @asatid_IRAN
‏چنین است کیهان ناپایدار تو در وی، به جز تخم نیکی مَکار جهان سر به سر، چون فسانه‌ست و بس نماند بد و نیک، بر هیچکس یکی پند گویم ترا من درست دل از مهر گیتی، ببایدت شست نباشد همی نیک و بد، پایدار همان به که نیکی بود یادگار ...
چه کسی میفهمد ‏در دلم رازی هست ! ‏میسپارم آن را ‏به خیال شب و تنهایی خود . ‌ @asatid_IRAN
رو ‌به‌ روی من فقط تو بوده‌ای؛ از همان نگاهِ اولین، از همان زمان که آفتاب با تو آفتاب شد... از همان زمان که جستجوی عاشقانه‌ی مرا نگاهِ تو جواب شد. @asatid_IRAN
گروه کودکان سرگشته چرخ و فلک بازی من از بازی این چرخ فلک سر در گریبانم @asatid_IRAN
شب را آن چنان نورانی ببین که روز را، روشن! شب و روز، پازل های عمر من و توست... @asatid_IRAN
ای طفل که دفع مگس از خود نتوانی هر چند که بالغ شدی آخر تو آنی شکرانه زورآوری روز جوانی آنَست که قدر پدر پیر بدانی... @asatid_IRAN
در این دنیای بزرگ جایی هم آخر برای تو هست، راهی هم آخر برای تو هست. در زندگانی را که گِل نگرفته‌اند! ....
کار همه راست، آن چنان که بباید حال شادیست، شاد باشی، شاید انده و اندیشه را دراز چه داری؟ دولت خود همان کند که بباید رای وزیران ترا به کار نیابد هر چه صوابست بخت خود فرماید چرخ نیارد بدیل تو ز خلایق و آن که ترا زاد نیز چون تو نزاید ایزد هرگز دری نبندد بر تو تا صد دگر به بهتری نگشاید ...
روزگاریست که سودای بتان دین من است غم این کار، نشاط دل غمگین من است دیدن روی تو را دیده ی جان بین باید وین کجا مرتبه یرچشم جهان بین من است یار من باش که زیب فلک و زینت دهر از مه روی تو و اشک چو پروین من است تا مرا عشق تو تعلیمِ سخن گفتن کرد خلق را ورد زبان، مدحت و تحسین من است دولت فقر، خدایا به من ارزانی دار کاین کرامت، سبب حشمت و تمکین من است واعظ شحنه شناس این عظمت گو مفروش زان که منزلگه سلطان، دل مسکین من است یارب! این کعبه ی مقصود، تماشاگه کیست که مغیلان طریقش، گل و نسرین من است حافظ از حشمت پرویز دگر قصه مخوان که لبش جرعه کش خسرو شیرین من است ✅✅✅✅
ای در دل من میل و تمنا همه تو وندر سـر من مایه سودا همه تو هرچنـــــد به روزگار در می‌نگرم امروز هـمه تویی و فردا همه تو
باز هم همان حکایت همیشگی! پیش از آن‌که باخبر شوی لحظهٔ عزیمت تو ناگزیر می‌شود آی ... ای دریغ و حسرت همیشگی ناگهان چقدر زود دیر می‌شود!
بیر یوواسیز قوشا دونسم گوزدن آخان یاشا دونسم انتظاردان داشا دونسم یاددان چیخاتمارام سنی ترجمه فارسی: اگر به یک پرنده بی لانه تبدیل شوم اگر به اشکی جاری شده از چشم تبدیل شوم اگر از انتظار به سنگ تبدیل شوم هیچگاه تو را از یاد نخواهم برد اجتماع اساتید ایران در ایتا 🌹@asatid_IRAN🌹
🍁🍂 جان می‌دهم از حسرت دیدار تو چون صبح باشد که چو خورشید درخشان به درآیی چندان چو صبا بر تو گمارم دم همت کز غنچه چو گل خرم و خندان به درآیی در تیره شب هجر تو جانم به لب آمد وقت است که همچون مه تابان به درآیی بر رهگذرت بسته‌ام از دیده دو صد جوی تا بو که تو چون سرو خرامان به درآیی اجتماع اساتید ایران در ایتا 🌹@asatid_IRAN🌹
آنان که محیطِ فضل و آداب شدند در جمعِ کمالْ شمعِ اصحاب شدند ره زین شبِ تاریکْ نبردند بُرون گفتند فِسانه‌ای و در خواب شدند اجتماع اساتید ایران در ایتا 🌹@asatid_IRAN🌹
شعر نوجوان: «فرصتی برای گریستن» چرا کسی نمی رسد به داد غصه های ما مگر به گوش آسمان نمی رسد صدای ما؟! هراس، مثل خنجری شکسته در گلوی مان و مرگ، مرگ ناگهان نشسته رو به روی مان در این فضای سوخته پرنده پر نمی زند بهار هم در این فضا گلی به سر نمی زند اگر چه عمق درد را چو گریه کس بیان نکرد به گریه های ما کسی نگاه مهربان نکرد ...و باز ما و بیکسی در این فضای سوخته و یک جهان بی پدر و چشم های دوخته!