eitaa logo
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
627 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
115 فایل
کانون فرهنگی رهپویان شهدای جهان اسلام یُحیے وَ یُمیت، و مَن ماتَ مِنَ العِشق، فَقَد ماتَ شَهید...♥️ [زنده مےڪند و مےمیراند! و ڪسے ڪه از عشق بمیرد، همانا شـہید مےمیرد...|♡ |
مشاهده در ایتا
دانلود
•|💫💕|• 💚 - دلم برات میسوزه +چرا؟!! - چون برات شهادت مینویسم ؛ با گناهات خط میزنے🥀 @asganshadt
|~•🕊🌻•~| ࢪاهِ شھادت بازِ... یکۍ یڪے آروم و یواش میپرݩ... ما ڪجاے این دنیا ایستادیم؟ . | ... | | . . . | |🌱@asganshadt
╲\╭┓ ╭🌺 ╯ ┗╯\╲ جمعه ها باز دلم حال وهوایی دارد از غم دوری او شورونوایی دارد جمعه ها باز دوچشمان ترم منتظراست دیدن یار دراین روز صفایی دارد ‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀࿐❁join❁࿐❀👇 ╔ ♡ ♡ ♡ ════‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌═‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌═ ┓ 💞 @asganshadt ┗‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎ ═‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌═════ ‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌ ♡ ♡ ♡‌
اذان مغرب🕊 خدامنتظرته مومن..🕊 تلفنشوجواب بده.🕊 پشت خطه🕊 التماس دعا 🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠کسانی که فکر می کنند، باید گوشه ای بخوابند تا امام زمان (عج) ظهور بفرماید و جهان را از عدل و قسط پر کند، سخت در اشتباهند.❌ 👈مردم ما باید بیشتر بکوشند، بیشتر مبارزه کنند، و این تحول و تکامل نفسی را هر چه سریع تر در روح و قلب خود ایجاد نمایند تا باعث تسریع در ظهور حضرت شوند. عاشقان شهادت🌸 @asganshadt
🍀مثل چمران بمیرید ! 💎چمران وقتی یتیم‌خانه‌ای را در لبنان دایر کرده بود، در آن فضا به خانم خودش می‌گوید ما غذایی را من‌بعد می‌خوریم که این یتیم‌ها می‌خورند. خانمش می‌گوید یک وقت مادر من یک غذای گرم و خوبی را پخته بود برای من و مصطفی. مصطفی دیروقت آمد خانه. بهش گفتم که بیا این غذا را بخور. آمد بنشیند بخورد برگشت از من پرسید که آیا بچه‌ها هم از همین غذا خوردند؟ من به چمران گفتم نه، بچه‌ها غذای یتیم خانه را خوردند، این غذا را مادرم پخته برای شما، شما بنشین بخور. 💎 می‌گوید چمران با تمام گرسنگی‌ای که داشت و ولعی که برای خوردن این غذا داشت، غذا را گذاشت کنار و گفت نه! ما که قرار گذاشتیم فقط غذایی را بخوریم که بچه‌ها بخورند. خانم چمران می‌گوید که من بهش گفتم بچه‌ها که الآن خواب هستند! شما که همیشه رعایت می‌کنی، حالا این‌دفعه مادر من غذا درست کرده، بخور دیگر! 💎می‌گوید چمران شروع کرد اشک ریختن. گفت بچه‌ها خواب هستند، خدای بچه‌ها که بیدار است ! این در کلمات حضرت امام کمتر به چشم می‌خورد اسم خاص ببرند و او را اسوه قرار بدهند. فرمود مثل چمران بمیرید. @asganshadt
Clip-Panahian-CheraEjazeMidiZamanetBiKhodBegzare-64k.mp3
1.71M
🎵چرا اجازه میدی زمانت بیخود بگذره؟ ➕پیشنهادی برای والدینی که نوجوان در خانه دارند @asganshadt🍃🌺🍃
✅ راه ومنش شهدایی 🔻چشمهایت را جز از روی دلسوزی و مهربانی با پدر و مادر خیره مکن 🔻وصدایت را بلندتر از آنها نکن 🔻دستهایت را بالای دستهای آنها مبر 🔻جلوتر از آنان راه مرو. 🌹"امام صادق علیه السلام" @asganshadt🍃🌺🍃
|•🌸•| جوان: حاج آقــا یهـ سؤال داشتم✋🏻 آقاے بهجت: بفرماییــد☺️ جوان:حاج آقا چے ڪارڪنم از عبادت لذت ببرم؟!🤔 آقاے بهجت: شما نمے خواد ڪارے ڪنی ڪه از عبادت لذت ببرے ؛ شما های دیگہ رو ترڪ ڪن لذت عبادت خودش میاد سراغت😍🔗 🍃° ❥✿°↷ @asganshadt]
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲❣ سالروز شهادتـــــــــ🕊🌹ـــ اجتماع بزرگ عاشقان شهادت @asganshadt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ 💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب می‌گفتم تا نجاتم دهد. با هر نفسی که با وحشت از سینه‌ام بیرون می‌آمد علیه‌السلام را صدا می‌زدم و دیگر می‌خواستم جیغ بزنم که با دستان نجاتم داد! 💠 به‌خدا امداد امیرالمؤمنین علیه‌السلام بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟» از طنین صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش می‌کند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشت‌تر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟» 💠 تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میکرد، می‌توانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!» حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و خوبی بابت بستن راه من بود! 💠 از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزده‌ام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ می‌کُشمت!!!» ضرب دستش به‌ حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزه‌اش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمون‌کُشی می‌کنی؟؟؟» 💠 حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت می‌دیدم که انگار گردنش را می‌بُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بی‌غیرت! تو مهمونی یا دزد ؟؟؟» از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمی‌دانستم همین نگرانی خواهرانه‌، بهانه به دست آن حرامی می‌دهد که با دستان لاغر و استخوانی‌اش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف می‌زدیم!» 💠 نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمی‌داشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفته‌ام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم ته‌نشین شد و ساکت شدم. مبهوت پسرعموی مهربانم که بی‌رحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظه‌ای که روی چشمانم را پرده‌ای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدم‌هایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم. 💠 احساس میکردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سخت‌تر، شکّی که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم. حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیه‌گاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس می‌کردم این تکیه‌گاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد. 💠 چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که می‌خواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدن‌مان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع می‌شدیم، نگاهش را از چشمانم می‌گرفت و دل من بیشتر می‌شکست. انگار فراموشش هم نمی‌شد که هر بار با هم روبرو می‌شدیم، گونه‌هایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان می‌کرد. من به کسی چیزی نگفتم و می‌دانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را می‌گرفت و حیدر به روی خودش نمی‌آورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است. 💠 شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان می‌نشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمی‌کردم و دست خودم نبود که دلم از همچنان می‌سوخت. شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شب‌ها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینه‌ام کوبید و بی‌اختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه می‌کرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه را خواندم... ✍️نویسنده: اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 💟 @asganshadt
🔴امام خامنه ای: شهید چمران،هم علم است، هم ایمان؛هم سنت هست،هم تجدد؛هم نظر هست، هم عمل؛هم عشق هست،هم عقل. 🌹گرامیباد ۳۱ خرداد سالروزشهادت عارف زاهد دکتر چمران ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @asganshadt ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
••• |بچه‌شیعه‌بـاس| زندگیِشو‌مطابِقه‌زندگیِه‌شُهدا‌رقَم‌بزَنه :) __________ 🙃
ثواب یهویی😊: 10تاصلوات هدیه به روح شهیدبزرگوارمصطفی چمران
پیرمردی داخل حرم دستی کشید روی پای جوانی که کنار او نشسته بودو گفت سواد ندارم برایم زیارتنامه میخوانی تاگوش دهم. جوان باکمال میل پذیر فت و شروع کرد به خوانـدن زیارت نامه السَّلامُ عَلَیْکَ یا بْنَ رَسُولِ اللّهِ .... وسـلام داد به معصومیـن تا امام عسکری(ع). جوان با لبخندی پرسیـد: پدرم امام زمانـت را میشناسی؟ پیرمرد جواب داد:چرا نشناسم؟ جوان گفت: پــس سلام کن. پیرمـرد دستش را روی سینـه اش گذاشت و گفت : السَّلامُ عَلَیْکَ یا حجة بن الحسـن العسکری جوان نگاهی به پیرمرد کرد و لبخند زد و دست خود راروی شانه پیر مرد گذاشت وگفت: «و علیک السلام و رحمـة الله و برکاتة»😳 مبادا امـام زمـان کنارمان باشد و او را نشناسیم.. آقا سلام، باز منم، خاک پایتان دیوانه ای که لک زده قلبش برایتان! در این کلاس سرد، حضور تو واجب است. این بار چندم است که استاد غایب است؟ ❇ اَلّلهُمَّ عَجّل لِولیک الفرج.🤲 🌸🌺🌸🌺🌸🌺 دلم لرزید 💔💔 السلام علیک یا حجة بن الحسن ...💔💔💔 💚اللهم صل علی محمد و اله محمد و عجل فرجهم💛 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت🌸 @asganshadt
شَرط‌ِعِشقْ‌جُنون‌اَست ماکِه‌مانْدیم ْ‌مَجنون‌نَبودیم!😔 ⇜دلم تنگ ست که مرا از بهر خویش نمی خواهند💔 ⇜دلم تنگ شهیدانی ست که مرا با خویش می خواهند ⇜دلم تنگ همانان است که با پای خویش و با هزاران تابوت⚰ برگشتند... ⇜دلم تنگ همانان است که از بهر از جان❣ خویش گذشتند ⇜نه تنها منتی برمن ندارند که منتم را هم خریدارند ⇜دلم تنگ همانان است دلم تنگ ستارگان خاکی از افلاک برگشته است... دلم تنگ است اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک ♥️ اجتماع بزرگ عاشقان شهادت ♦️ @asganshadt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸 🌸 ❤امام صادق علیه السلام : 🌺سه چیزند که با وجود آنها ضرری به انسان نمی‌رسد: 1⃣🔹 هنگام اندوه، 2⃣🔹طلب آمرزش هنگام گناه، 3⃣🔹 هنگام برخورداری از نعمت. 📚 کافی، ج۲، ص۹۵ 🌷🍃 ‌@asganshadt🌷
هدایت شده از ختم و چله
🔴🔻توجه توجه🔻 🔹بزودی با فایل سخنرانی راجب جهان پس از مرگ در خدمتون هستیم 😊 🔹تجربه چهار نفر از کسانی که مرگ رو تجربه کردن 🔹فایلی که گوش کردنش به شدت توصیه میشه🎧 🔹این فایل از حاج مصطفی امینی خواه نماینده ولی فقیه دانکشده مهندسی دانشگاه فردوسی مشهد هست. چهل قسمت هست انشالله از سه شنبه 3 تیر ولادت حضرت معصومه شروع میکنیم روزی یک قسمت در کانال میزاریم. ⚫️کانال 👇👇 🆔 @khatm_chele
✍️ 💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند. باور نمی‌کردم حیدر اینهمه بی‌رحم شده باشد که بخواهد در جمع را ببرد. اگر لحظه‌ای سرش را می‌چرخاند، می‌دید چطور با نگاه مظلومم التماسش می‌کنم تا حرفی نزند و او بی‌خبر از دل بی‌تابم، حرفش را زد:«عدنان با تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.» 💠 لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثی‌ها؟! به ذهنم هم نمی‌رسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد. بی‌اختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمی‌زدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم. 💠 نمی‌فهمیدم چرا این حرف‌ها را می‌زند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم. وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگی‌ها به کسی بچسبد، یعنی می‌خواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من می‌شناختم اهل نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بی‌غیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!» 💠 خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثی‌ها شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود. عباس مدام از حیدر سوال می‌کرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسش‌های عباس را با بی‌تمرکزی می‌داد. 💠 یک چشمش به عمو بود که خاطره پدرم بی‌تابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوال‌پیچش می‌کرد و احساس می‌کردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم. به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دست‌هایی که هنوز می‌لرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم می‌خواست هرچه‌زودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمی‌دانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم. 💠 یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم. احساس می‌کردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید. 💠 صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونه‌های من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را به‌خوبی حس می‌کردم. زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بی‌نهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه می‌درخشید و همچنان سر به زیر می‌خندید. 💠 انگار همه تلخی‌های این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و با خیال راحت می‌خندید. چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم. 💠 زن‌عمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند. حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لب‌هایش که با چشمانش می‌خندید. واقعاً نمی‌فهمیدم چه‌خبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه می‌خوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمی‌کنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک می‌گیرم و این روزهای خوب ماه و تولد علیه‌السلام رو از دست نمیدم!» 💠 حرف‌های عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاه‌مان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هردو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم. هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چندروز و نگاه و خنده‌های امشبش را یک‌جا فهمیدم که دلم لرزید. 💠 دیگر صحبت‌های عمو و شیرین‌زبانی‌های زن‌عمو را در هاله‌ای از هیجان می‌شنیدم که تصویر نگاه حیدر لحظه‌ای از برابر چشمانم کنار نمی‌رفت. حالا می‌فهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانه‌ای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت. خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس مارا تنها گذاشتند تا باهم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتی‌تر از همیشه همچنان سرش پایین است... ✍️نویسنده: اجتماع بزرگ عاشقان شهادت ♦️ @asganshadt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پست اینستاگرامی دختر من اينجا بس دلم تنگ است و هر سازی که می بينم بد‌آهنگ است بيا ره توشه برداريم، قدم در راه بی برگشت بگذاريم.... . @asganshadt