eitaa logo
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
622 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
115 فایل
کانون فرهنگی رهپویان شهدای جهان اسلام یُحیے وَ یُمیت، و مَن ماتَ مِنَ العِشق، فَقَد ماتَ شَهید...♥️ [زنده مےڪند و مےمیراند! و ڪسے ڪه از عشق بمیرد، همانا شـہید مےمیرد...|♡ |
مشاهده در ایتا
دانلود
  🌺سرسبزترین بهار جاوید 🌸🍃 🔅اى سبزترین🍃 بهار جاوید 🔅اى نشان بى نشانها! 🔅اى آیینه نور✨! 🔅اى راز سر به مهر! 🔅اى ! 🌾تو آن روز و امروز... باور نمیکنم🗯 که با آن همه خروش در خاک خفته اى! 🌾اى که حضور دریایى🌊 تو در آسمانها جاریتر از رودهاست! هنوز تپش امواج پرخروش 👊 لرزه بر اندام دشمنان می افکند.  🌾ما خفتگان در ساحلت غرقه به طوفانیم🌪 و تو چه ، در پهنه بیکرانت، حیرتمان را به نظاره نشسته اى. 🌾چه زیباست قاب عکس خالی ات بر دیوار قلبمانـ❤️. هنوز در صفحه صفحه تاریخ🗓، تفسیر حدیث ات را مى نویسند📝 و چه زیباست شعر دلتنگى هامان.   🌾هنوز کوچه ها در ترنم گامهاى سبز تواند. آسمان تاریک🌚 شهر در التماس تابش چشمهاى👀 توست. 🌾اى نور✨! چگونه در عمق دلواپسى هامان تابش ات را به بخشیدى. اى تفسیر سرمستى و اى نغمه شوریدگى! 🌾نزدیک است پرنده قلبمـ🕊 در کنج تنهایى جان سپارد.گوش کن🎧! ثانیه ها ⏱به امید در تپش اند. 🌾دل من تفسیر کتابنامه📚 انتظارت را تا انتهاى جاده هاى بى کسى از بر کرده است، تا شاید روزى را مثل آغاز بهار.  ♨️باز هم مى گویم که دلمـ❤️ توست. https://eitaa.com/asganshadt
🔔🔔 🌷من پی ردِّ نگاه می‌گردم... 💢میان زرق و برق های این شهر رنگین با دروغین📛 محاصره گشتیم. بی دلیمان به دادمان رسید: ماسکـ😷ـهای را بزنید که هوای زمانه گناه آلوده🔞 است. 💢عده ای کردیم و بیمار🤒شدیم . عده ای ماندیم و بی تاب شدیم! دل ندا داد:ظلمتی🌚 بیش نیست، به خیره شوید! 💢افسوس که عده ای محو نوری کاذب شدیم😔 و محو آسمان! سرهامان رو به آسمان بود های غرور و تکبر😈 به ستایش مان نشستند که خاک های بی آلایش را از یاد ببریم 💢و باز هشدار دل:رو به خاک کنید... دریغا که سنگفرش های مرمرین تجمل چشم های مان را خیره کرد. سنگفرش ها آیینه ای شدند . عده ای به خود نگریستیم👀 و اندکی به ! رفتیم و هوایی شدیم... برگشتیم و دریغا😔!  دریغا که هوایی ماندیم ! 💢و سکوت، هم صحبت مان شد... و خاک، همدم نگاهمان اشک😭، محرم رازمان ، مرهم زخم هایمان... دیوانگی ، گناه مان🔞... عاشقی جرممان... و بی دلیـ💕، مشاهدمان... و عزلت پناهمان... و این شد سرآغاز: 💢آری... رفقای هوایی! بگذارید زنجیرهای⛓ سنگین نگاه ها انزوای تان کند. بگذارید فلسفه نواندیشی ها آهن و دود پوسیده تان بپندارد. 💢بگذارید شوید و در کثرت غفلت ها نادیده گردید😊. بگذارید جدا از شوید و بمانید، ⚡️اما تن به عقلانیت دوران تردید ها و فراموشی ها نسپارید📛. 💢آری...اندک همراهان ! اینجا ماندن را گریزی نیست، بگذارید ها پایبند زمینـ🌎 بمانند ، اما روحمان را قفسی نیست🚫 جز هایمان! 💢چشم هایتان را تا روح بال بگشاید🕊... رفقای هوایی! این پایان دلتنگیـ💔 هاست بگذارید داستان تنهایی تان ی آدمیان شود!هرچند پایانش را خوش نپندارند⭕️! اینجا را گریزی نیست... و رفتن را نیز!و اگر در جستجوی عروجی، راه یکی است: چشم هایت را به روی زمین 🌎ببند... تا ... 🌹🍃🌹🍃 @ asganshadt
💔 هم سر راه تو باید بکَنیم هم اینکه از تو دم بزنیم این چندم است که میخوانی؟ داریم رکورد را می‌شکنیم ❣ اللهم عجل لولیک الفرج ❣ @asganshadt
مـ‌هدی جان! کاش ما هم در #انتظار، #سرباز باشیم در رکاب‌تان؛ هم قاسم و عبداللہ...هم حبیب‌مان.. و صد حیف از این #انتظار که ما فقط نشسته‌ایم، برایش به #انتظار!! @asganshadt
#شهید_حسین_همدانی نمےتوانیم با آمریکایۍ ها قـدم بزنیم و #انتظار #شفـاعتـــ #شهدا را هـم داشـته باشیـم. 📩 #سـردارانه @asganshadt🔴
🍃🌺🍃 🌺🍃 #امام_خامنه‌ای : آن ملّتی که نقطه‌ى #اميد دارد،مى‌داند كه روزگار ظلم و استكبار #تمام _شدنى است و دورانی خواهد رسید که زندگى بشر با نور #عدالت منور خواهد شد؛ معناى #انتظار دوران #امام_زمان (عج) اين است. 🍃🌺🍃 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت @asganshadt 🌺🌺─┅═ঊঈ🌺ঊঈ═┅─🌺
❣ ❣مسئله‌ای من را درگیر کرده بود، مدام در ذهنم بالا و پایین می‌کردم که چطور آن را مطرح کنم، دلم را به دریا زدم و پرسیدم: ببخشید این سوال را میپرسم، من مورد پسند شما هست یا نه؟ ❣پیش خودم فکر می‌کردم نکند حمید بخاطر اصرار خانواده یا چون از بچگی این حرف‌ها بوده به من آمده است، جوابی که حمید داد خیالم را راحت کرد: نمی‌دونم چی باعث شده همچین سوالی بپرسین، اگر مورد پسند نبودین که نمی‌اومدم اینجا و اونقدر نمی‌کردم. ❣از ساعت پنج تا شش و نیم صبحت کردیم، هنوز نمکدان بین دست‌های حمید می‌چرخید، صحبت‌ها تمام شده بود، حمید وقتی می‌خواست از اتاق بیرون برود به من کرد، گفتم: نه شما بفرمایین، حمید گفت: حتما میخواین فکر کنین، پس اجازه بدین آخرین حدیث رو هم بگم، یک ساعت فکر کردن بهتر از هفتاد سال عبادته. ❣بین صحبت‌هایمان چندین بار از و روایت استفاده کرده بود، هر چیزی می‌گفت یا قال امام صادق(ع) بود یا قال امام باقر (ع). با گفتن این حدیث صحبت ما تمام شد و حمید زودتر از من اتاق را ترک کرد. ❣آن روز نمی‌دانستم مرام حمید همین است 《می‌آید، نیامده می‌گیرد و بعد هم خیلی می‌رود》 ❣حالا همه آن چیزی که دنبالش بود را گرفته بود، من ماندم و یک دنیا رویاهایی که از بچگی با آن‌ها زندگی کرده بودم و حس می‌کردم از این لحظه روزهای پرفراز و نشیبی باید در انتظار من باشد، یک تازه که به حسی تبدیل خواهد شد. 🌷 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇 @asganshadt 🌷
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_هشتم 💠 شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن ح
✍️ 💠 در تمام این مدت منتظر بودم و حالا خطش روشن بود که چشیدن صدایش آتشم می‌زد. باطری نیمه بود و نباید این فرصت را از دست می‌دادم که پیامی فرستادم :«حیدر! تو رو خدا جواب بده!» پیام رفت و دلم از خیال پاسخ حیدر از حال رفت. 💠 صبر کردن برایم سخت شده بود و نمی‌توانستم در پاسخ پیام بمانم که دوباره تماس گرفتم. مقابل چشمانم درصد باطری کمتر می‌شد و این جان من بود که تمام می‌شد و با هر نفس به التماس می‌کردم امیدم را از من نگیرد. یک دستم به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با کت و شلوار مشکی دامادی حیدر در چشمم نشست. 💠 یکبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود که دوباره مست محبتش شدم. بوق آزاد در گوشم، انتظار احساس حیدر و اشتیاق که بی‌اختیار صورتم را سمت لباسش کشید. سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و از حسرت حضورش، دامن آتش گرفت که گوشی را روی زمین انداختم، با هر دو دست کتش را کشیدم و خودم را در آغوش جای خالی‌اش رها کردم تا ضجه‌های بی‌کسی‌ام را کسی نشنود. 💠 دیگر تب و تشنگی از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بر دلم سنگینی می‌کرد به خدا شکایت می‌کردم؛ از پدر و مادر جوانم به دست تا عباس و عمو که مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه که از حال‌شان بی‌خبر بودم و از همه سخت‌تر این برزخ بی‌خبری از عشقم! قبل از خبر ، خطش خاموش شد و حالا نمی‌دانستم چرا پاسخ دل بی‌قرارم را نمی‌دهد. در عوض خوب جواب جان به لب رسیده ما را می‌داد و برای‌مان سنگ تمام می‌گذاشت که نیمه‌شب با طوفان توپ و خمپاره به جان‌مان افتاد. 💠 اگر قرار بود این خمپاره‌ها جانم را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه را بشنوم که پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما قسمت نبود این قلب غمزده قرار بگیرد. دیگر این صدای بوق داشت جانم را می‌گرفت و سقوط نفسم را خفه کرد. دیوار اتاق به‌شدت لرزید، طوری‌که شکاف خورد و روی سر و صورتم خاک و گچ پاشید. 💠 با سر زانو وحشتزده از دیوار فاصله می‌گرفتم و زن‌عمو نگران حالم خودش را به اتاق رساند. ظاهراً خمپاره‌ای خانه همسایه را با خاک یکی کرده و این فقط گرد و غبارش بود که خانه ما را پُر کرد. ناله‌ای از حیاط کناری شنیده می‌شد، زن‌عمو پابرهنه از اتاق بیرون دوید تا کمک‌شان کند و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین کوبید. 💠 نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی کشیده شد، قلبم به انتظار خبری از افتاد و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی فرستاده است. نبض نفس‌هایم به تندی می‌زد و دستانم طوری می‌لرزید که باز کردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یک جمله نوشته بود :«نرجس نمی‌تونم جواب بدم.» 💠 نه فقط دست و دلم که نگاهم می‌لرزید و هنوز گیج پیامش بودم که پیامی دیگر رسید :«می‌تونی کمکم کنی نرجس؟» ناله همسایه و همهمه مردم گوشم را کر کرده و باورم نمی‌شد حیدر هنوز نفس می‌کشد و حالا از من کمک می‌خواهد که با همه احساس پریشانی‌ام به سمتش پَر کشیدم :«جانم؟» 💠 حدود هشتاد روز بود نگاه را ندیده بودم، چهل شب بیشتر می‌شد که لحن گرمش را نشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت در یک جمله جا نمی‌شد که با کلماتم به نفس نفس افتادم :«حیدر حالت خوبه؟ کجایی؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟» انگشتانم برای نوشتن روی گوشی می‌دوید و چشمانم از شدت اشتیاق طوری می‌بارید که نگاهم از آب پُر شده و به سختی می‌دیدم. 💠 دیگر همه رنج‌ها فراموشم شده و فقط می‌خواستم با همه هستی‌ام به فدای حیدر شوم که پیام داد :«من خودم رو تا نزدیک رسوندم، ولی دیگه نمی‌تونم!» نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن سینه سپر کرد و او بلافاصله نوشت :«نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم! خیلی‌ها رو خریده.» 💠 پیامش دلم را خالی کرد و جان حیدرم در میان بود که مردانه پاسخ دادم :«من میام حیدر! فقط بگو کجایی؟» که صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون کشید :«یه ساعت تا مونده، نمی‌خوابی؟» نمی‌خواستم نگران‌شان کنم که گوشی را میان مشتم پنهان کردم، با پشت دستم اشکم را پاک کردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید. 💠 دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را می‌خواندم و زهرا تازه می‌خواست درددل کند که به در تکیه زد و زمزمه کرد :«امّ جعفر و بچه‌اش شدن!»... ✍️نویسنده: