eitaa logo
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
622 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
115 فایل
کانون فرهنگی رهپویان شهدای جهان اسلام یُحیے وَ یُمیت، و مَن ماتَ مِنَ العِشق، فَقَد ماتَ شَهید...♥️ [زنده مےڪند و مےمیراند! و ڪسے ڪه از عشق بمیرد، همانا شـہید مےمیرد...|♡ |
مشاهده در ایتا
دانلود
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
🌹همسر شهيد سيد احسان ميرسيار #سخن_شهید میگفت : صدای هل من ناصر ینصرنی امام حسین بلند شده خوب گوش ک
🔰دلنوشته همسر و همسنگر زندگي شهيد مدافع حرم 📝ڪولہ ات راڪہ بستم دلم را هم درآن جاڪردم ..گفتم توڪہ نباشے... دیگر بہ ڪارم نمے آید وقتے از زیر ردشدے دل من هم آرام گرفت. جاے قدم هایت را .. باڪاسہ اے آب سیراب ڪردم ..غمها را شستم . هرچند مجالم نداد تا سیر ببینمت ولے خوب میدانم اخر این بازے چہ نیڪ است هرچہ ڪہ باشد ..تو برندہ اے و من دستانت مے مانم تامرا هم با خود ببرے . 🔶 ؟!! در اولین روزهای نبودنت این پیام از رهبرمان بود که مرا تسلی داد. رهبر انقلاب: گاهی دل از غم مالامال میشود .. از این قبیل قضایا در زندگی انسان هست؛ چه زندگی فردی، چه زندگی اجتماعی امّا عزم و اراده باید راسخ بماند، گام باید : برداشته بشود؛ هست که کوه‌ها را میشکند، [ولی‌] انسانِ را نمیتواند بشکند؛ راه را باید ادامه داد. ۱۳۹۴/۱۲/۰۵ 🇮🇷لبیک لبيك لبيك https://eitaa.com/asganshadt
  🌺سرسبزترین بهار جاوید 🌸🍃 🔅اى سبزترین🍃 بهار جاوید 🔅اى نشان بى نشانها! 🔅اى آیینه نور✨! 🔅اى راز سر به مهر! 🔅اى ! 🌾تو آن روز و امروز... باور نمیکنم🗯 که با آن همه خروش در خاک خفته اى! 🌾اى که حضور دریایى🌊 تو در آسمانها جاریتر از رودهاست! هنوز تپش امواج پرخروش 👊 لرزه بر اندام دشمنان می افکند.  🌾ما خفتگان در ساحلت غرقه به طوفانیم🌪 و تو چه ، در پهنه بیکرانت، حیرتمان را به نظاره نشسته اى. 🌾چه زیباست قاب عکس خالی ات بر دیوار قلبمانـ❤️. هنوز در صفحه صفحه تاریخ🗓، تفسیر حدیث ات را مى نویسند📝 و چه زیباست شعر دلتنگى هامان.   🌾هنوز کوچه ها در ترنم گامهاى سبز تواند. آسمان تاریک🌚 شهر در التماس تابش چشمهاى👀 توست. 🌾اى نور✨! چگونه در عمق دلواپسى هامان تابش ات را به بخشیدى. اى تفسیر سرمستى و اى نغمه شوریدگى! 🌾نزدیک است پرنده قلبمـ🕊 در کنج تنهایى جان سپارد.گوش کن🎧! ثانیه ها ⏱به امید در تپش اند. 🌾دل من تفسیر کتابنامه📚 انتظارت را تا انتهاى جاده هاى بى کسى از بر کرده است، تا شاید روزى را مثل آغاز بهار.  ♨️باز هم مى گویم که دلمـ❤️ توست. https://eitaa.com/asganshadt
2⃣1⃣5⃣ 🌷 💠قارچهاى سمى جاده! 🌷عملیات بود و ما در ٥٠٠ متری پل چنتره، بنه تدارکات به پا کرده بودیم. ساعت ٩ صبح🌥 قرار بود مقداری مهمات و آذوقه برای که در حال پیشروی بودند؛ ببریم. تا شب قبل جاده مواصلاتی در دست ها بود برای همین گراى دقیق آن را داشتند و بی وقفه گلوله کاتیوشا و خمپاره💥 بود که روی جاده فرود می‌ آمد. 🌷از چندتا راننده ‌ای که در بنه داشتیم هیچ کدام حاضر به رفتن نشدند❌ چون جاده از دور پیدا بود که از دامنه تپه‌ ها پیچ می‌ خورد و بالا می‌ رفت و می‌ دیدیم که جاده زیر آتش است. راننده ‌ها به حاج اسکندر (شهيد حاج اسماعیل اسكندرى) می‌ گفتند: «حاجی اجازه بده آتش سبکتر شود؛ می‌ رویم!» آنها نشد🚫، کلاشش را برداشت، پشت یکی از ماشین‌ ها🚙 که آماده بود؛ نشست. 🌷اولین بار بود که احساس می‌ کردم این بار آخر است که را می‌ بینم، رفتم جلو شوخی و جدی گفتم: «حاجی خدا رحمتت کند! برو به سلامت☺️!» حاجی که راه افتاد هیچ کس از جایش تکان نخورد چشم به جاده داشتیم و حاج اسکندر که پیش می‌ رفت گلوله‌ های کاتیوشا💥 بی‌ وقفه به جاده می‌ خورد و گرد و خاک🌫 حاصل مثل در میان جاده قد می‌ کشید، اما حاجی و مارپیچ🔄 از میان انفجارها عبور می‌ کرد. 🌷همه به اشک افتاده بودیم😭 و برایش دعا می‌ کردیم تا زمانی که ماشین از چشم ما شد. ساعتی بعد حاجی به سلامت از همان جاده به بنه برگشت😌.... 🌷١٩ دی ماه ١٣٦٥ حاج اسماعيل در حال بالا رفتن از خاكريز دشمن، مورد اصابت گلوله قرار گرفت. خورشيدِ آن روزِ در حالی غروب می‌ کرد⛅️ كه مردی از مردان حماسه، به آرامی سر بر بالين خون مى گذاشت و به نام بلند افتخار می يافت😔. 🌹🍃🌹🍃 @asganshadt
هم درد میکنند⏱ وقتی هستیم و خبری از او نیست.😭 سردار حاج 🌹🍃🌹🍃 @asganshadt
🍃❀✿❀🍃🌼🍃❀✿❀🍃 ❃وظایف منتظران (خاص) ✠آماده باش دائمی از مهم‌نرین وظایف دوران غیبت، آمادگی دائمی و راستین است. در این باره در کتابهای روایی روایات فراوانی وجود دارد. 🍃❀✿❀🍃🌼🍃❀✿❀🍃 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌷 @asganshadt
🌹🍃🌹 📜 یه 16 ساله بود از محله های پایین شهر تهران... چون بابا نداشت خیلی بد شده بود خودش میگفت: خیلی بیراهه می رفتم ! تا اینکه یه نوار ی (س) زیر و روش کرد... بلند شد اومد ! یه روز به فرماندمون گفت من از بچگی حرم (ع) نرفتم... می ترسم بشم و آقا رو نبینم! یک 48 ساعته به من بدین برم حرم (ع) زیارت کنم و برگردم... اجازه گرفت و رفت مشهد؛ دو ساعت توی حرم کرد و برگشت جبهه! توی اش نوشته بود : در راه برگشت از حرم (ع) توی ماشین خواب رو دیدم... آقا بهم فرمود حمید! اگر همین طور ادامه بدی؛ میام می برمت... یه برای خودش اطراف پادگان کنده بود! نیمه شبا تا میخوابید داخل قبر گریه میکرد میگفت یا امام رضا وعده ام... 💔🙏 توی وصیت نامه شهادت، شهادت و شهادتش رو هم نوشته بود!! که شد دیدیم حرفاش درست بوده دقیقا توی ، و شهید شد که تو وصیت نامه اش نوشته بود... 🍃🌷🍃🌷 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌷👇 @asganshadt
🍁باكدام آبرويى، #روزشمارش باشيم 🍂 #عصرها منتظر صبح بهارشـ🌸 باشيم 🍁سالها #منتظر #سيصدواندى ‌مرداست 🍂 آنقدر #مرد نبوديم كه يارش باشيم😔😔 #غروب_جمعه💔 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌺 🍃🌹🍃🌹 @asganshadt🇮🇷
❣ اے دو چِشمتـ👀ـ و علت پیدایش صُبـ🌤ـح دیده بــگـشا که جهــ🌎ــان آغـاز استـ😍 🌸🍃 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇 @asganshadt 🌹🍃
یک بار از من پرسیده بود: چقـــدر دریافت حقوق ماهیانه ات میـــــمانی؟؟؟!☹️ گفتم : از هـــمان ابتدای زمانی ڪه حقوقـــــم را میگیرم؛ منتظرم ڪه موعد بعـــدی پرداخت حقوق ڪی میـــــرسه‼️ آهی از سر حسرت کشید و گفت: اگر مردم این انتظاری را که بخاطر دنیا و دنیا میکشند💔 کمی از آن را برای امام زمان میکشیـدند ایشان تا حالا ظهـــور کرده بودند امام منتظـــــر ندارد.😔😔 شهیدمدافع‌حرم اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇 @asganshadt 🌷
😔خـــــجالت میڪشم اسمم را گذاشتــــــه ام : ☝️امّا زمـانے ڪه دفـــــتر انتظارم را ورق میزنم مے بینم ؛ فضاے مجــــازے را بیشتر از امامم میشناسم ! 😔 حتے گاهے صبح آفتاب نزده آنها را چِـــڪ میڪنم ... امــــا عهــدم را نــــه...❗️ در قنوت نمازهایمان براے " مهدے فاطمه " دعا ڪنیم ...💕 اللهم‌عجـل‌لولیڪ‌الفرج @asganshadt
✍️ 💠 یک نگاهم به قامت غرق عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود و دلم برای حیدر پر می‌زد که اگر اینجا بود، دست دلم را می‌گرفت و حالا داغ فراقش قاتل من شده بود. جهت مقام (علیه‌السلام) را پیدا نمی‌کردم، نفسی برای نمانده بود و تنها با گریه به حضرت التماس می‌کردم به فریادمان برسد. 💠 می‌دانستم عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود، با چه دلی می‌شد به خانه برگردم؟ رنج بیماری یوسف و گرگ مرگی که هر لحظه دورش می‌چرخید برای حال حلیه کافی بود و می‌ترسیدم مصیبت عباس، نفسش را بگیرد. 💠 عباس برای زن‌عمو مثل پسر و برای زینب و زهرا برادر بود و می‌دانستم رفتن عباس و عمو با هم، تار و پود دلشان را از هم پاره می‌کند. یقین داشتم خبر حیدر جان‌شان را می‌گیرد و دل من به‌تنهایی مرد اینهمه درد نبود که بین پیکر عباس و عمو به خاک نشسته و در سیلاب اشک دست و پا می‌زدم. 💠 نه توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت داشت چشمان حلیه و نگاه نگران دخترعموها را ببیند و تأخیرم، آن‌ها را به درمانگاه آورد. قدم‌هایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمی‌شد چه می‌بینند و همین حیرت نگاه‌شان جانم را به آتش کشید. 💠 دیدن عباس بی‌دست، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنکه از پا بیفتد، در آغوشش کشیدم. تمام تنش می‌لرزید، با هر نفس نام عباس در گلویش می‌شکست و می‌دیدم در حال جان دادن است. زن‌عمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و رفتن عمو باورکردنی نبود که زینب و زهرا مات پیکرش شده و نفس‌شان بند آمده بود. 💠 زن‌عمو هر دو دستش را روی سر گرفته و با لب‌هایی که به‌سختی تکان می‌خورد (علیهاالسلام) را صدا می‌زد. حلیه بین دستانم بال و پر می‌زد، هر چه نوازشش می‌کردم نفسش برنمی‌گشت و با همان نفس بریده التماسم می‌کرد :«سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!» 💠 و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو کرده بود و می‌دیدم از همین فاصله چه دلی از حلیه می‌شکافد که چشمانش را با شانه‌ام می‌پوشاندم تا کمتر ببیند. هر روز شهر شاهد بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده می‌شدند یا از نبود غذا و دارو بی‌صدا جان می‌دادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل شهر که همه گرد ما نشسته و گریه می‌کردند. 💠 می‌دانستم این روزِ روشن‌مان است و می‌ترسیدم از شب‌هایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید وحشت خمپاره‌باران را بدون حضور هیچ مردی تحمل کنیم. شب که شد ما زن‌ها دور اتاق کِز کرده و دیگر در میان نبود که از منتهای جان‌مان ناله می‌زدیم و گریه می‌کردیم. 💠 در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی می‌کردیم. همه برای عباس و عمو عزاداری می‌کردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم می‌سوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه می‌بردم. 💠 آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظه‌ای از آتش تب خیس عرق می‌شدم و لحظه‌ای دیگر در گرمای ۴۵ درجه طوری می‌لرزیدم که استخوان‌هایم یخ می‌زد. زن‌عمو همه را جمع می‌کرد تا دعای بخوانیم و این توسل‌ها آخرین حلقه ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلی‌کوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند. 💠 حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو درد کشیدند و غریبانه جان دادند. دیگر حتی شیرخشکی که هلی‌کوپترها آورده بودند به کار یوسف نمی‌آمد و حالش طوری به هم می‌خورد که یک قطره از گلوی نازکش پایین نمی‌رفت. 💠 حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه می‌چرخید و کاری از دستش برنمی‌آمد که ناامیدانه ضجه می‌زد تا فرشته نجاتش رسید. خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفته‌اند هلی‌کوپترها در مسیر بازگشت بیماران بدحال را به ببرند و یوسف و حلیه می‌توانستند بروند. 💠 حلیه دیگر قدم‌هایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلی‌کوپتر هزار بار جان کندم. زودتر از حلیه پای هلی‌کوپتر رسیدم و شنیدم با خلبان بحث می‌کرد :«اگه داعش هلی‌کوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت می‌بری، چی میشه؟»... ✍️نویسنده: