گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
🌹همسر شهيد سيد احسان ميرسيار #سخن_شهید میگفت : صدای هل من ناصر ینصرنی امام حسین بلند شده خوب گوش ک
🔰دلنوشته همسر و همسنگر زندگي شهيد مدافع حرم
#سيداحسان_ميرسيار
📝ڪولہ ات راڪہ بستم دلم را هم درآن جاڪردم ..گفتم توڪہ نباشے...
دیگر بہ ڪارم نمے آید وقتے از زیر #قرآن ردشدے دل من هم آرام گرفت.
جاے قدم هایت را .. باڪاسہ اے آب سیراب ڪردم ..غمها را شستم .
هرچند #اشڪ مجالم نداد تا سیر ببینمت ولے خوب میدانم اخر این بازے چہ نیڪ است هرچہ ڪہ باشد ..تو برندہ اے و من #منتظر دستانت مے مانم تامرا هم با خود ببرے .
🔶#همسرم_میدانی ؟!!
در اولین روزهای نبودنت
این پیام از رهبرمان #سید_علی بود که مرا تسلی داد.
رهبر انقلاب:
گاهی دل از غم مالامال میشود .. از این قبیل قضایا در زندگی انسان هست؛
چه زندگی فردی، چه زندگی اجتماعی امّا عزم و اراده باید راسخ بماند، گام باید #محکم: برداشته بشود؛
#غمهایی هست که کوهها را میشکند، [ولی] انسانِ #مؤمن را نمیتواند بشکند؛
راه را باید ادامه داد. ۱۳۹۴/۱۲/۰۵
🇮🇷لبیک لبيك لبيك
https://eitaa.com/asganshadt
#تقدیم_به_شهیدان_مفقودالاثر
🌺سرسبزترین بهار جاوید 🌸🍃
#تو
🔅اى سبزترین🍃 بهار جاوید
🔅اى نشان بى نشانها!
🔅اى آیینه نور✨!
🔅اى راز سر به مهر!
🔅اى #بیکران!
🌾تو آن روز #خروشیدى
و امروز...
باور نمیکنم🗯 که با آن همه خروش در خاک خفته اى!
🌾اى که حضور دریایى🌊 تو در آسمانها جاریتر از رودهاست! هنوز تپش امواج پرخروش #غیرتت👊 لرزه بر اندام دشمنان می افکند.
🌾ما خفتگان در ساحلت غرقه به طوفانیم🌪 و تو چه #آرام، در پهنه بیکرانت، حیرتمان را به نظاره نشسته اى.
🌾چه زیباست قاب عکس خالی ات بر دیوار قلبمانـ❤️. هنوز در صفحه صفحه تاریخ🗓، تفسیر حدیث #جاودانگى ات را مى نویسند📝 و چه زیباست شعر دلتنگى هامان.
🌾هنوز کوچه ها در #انتظار ترنم گامهاى سبز تواند. آسمان تاریک🌚 شهر در التماس تابش چشمهاى👀 توست.
🌾اى نور✨! چگونه در عمق دلواپسى هامان تابش ات را به #خاک بخشیدى.
اى تفسیر سرمستى و اى نغمه شوریدگى!
🌾نزدیک است پرنده قلبمـ🕊 در کنج تنهایى جان سپارد.گوش کن🎧! ثانیه ها ⏱به امید #بازگشت_تو در تپش اند.
🌾دل من تفسیر کتابنامه📚 انتظارت را تا انتهاى جاده هاى بى کسى از بر کرده است، تا شاید #آغازکنى روزى را مثل آغاز بهار.
♨️باز هم مى گویم که دلمـ❤️ #منتظر توست.
https://eitaa.com/asganshadt
2⃣1⃣5⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠قارچهاى سمى جاده!
🌷عملیات #محرم بود و ما در ٥٠٠ متری پل چنتره، بنه تدارکات به پا کرده بودیم. ساعت ٩ صبح🌥 قرار بود مقداری مهمات و آذوقه برای #رزمندگان که در حال پیشروی بودند؛ ببریم. تا شب قبل جاده مواصلاتی در دست #عراقى ها بود برای همین گراى دقیق آن را داشتند و بی وقفه گلوله کاتیوشا و خمپاره💥 بود که روی جاده فرود می آمد.
🌷از چندتا راننده ای که در بنه داشتیم هیچ کدام حاضر به رفتن نشدند❌ چون جاده از دور پیدا بود که از دامنه تپه ها پیچ می خورد و بالا می رفت و می دیدیم که #سرتاسر جاده زیر آتش است. راننده ها به حاج اسکندر (شهيد حاج اسماعیل اسكندرى) می گفتند: «حاجی اجازه بده آتش سبکتر شود؛ می رویم!» #منتظر آنها نشد🚫، کلاشش را برداشت، پشت یکی از ماشین ها🚙 که آماده بود؛ نشست.
🌷اولین بار بود که احساس می کردم این بار آخر است که #حاج_اسکندر را می بینم، رفتم جلو شوخی و جدی گفتم: «حاجی خدا رحمتت کند! برو به سلامت☺️!» حاجی که راه افتاد هیچ کس از جایش تکان نخورد #همه چشم به جاده داشتیم و حاج اسکندر که پیش می رفت گلوله های کاتیوشا💥 بی وقفه به جاده می خورد و گرد و خاک🌫 حاصل مثل #قارچ_سمی در میان جاده قد می کشید، اما حاجی #با_شهامت و مارپیچ🔄 از میان انفجارها عبور می کرد.
🌷همه به اشک افتاده بودیم😭 و برایش دعا می کردیم تا زمانی که ماشین از چشم ما #ناپدید شد. ساعتی بعد حاجی به سلامت از همان جاده به بنه برگشت😌....
🌷١٩ دی ماه ١٣٦٥ حاج اسماعيل #اسكندری در حال بالا رفتن از خاكريز دشمن، مورد اصابت گلوله قرار گرفت. خورشيدِ آن روزِ #شلمچه در حالی غروب می کرد⛅️ كه مردی از مردان حماسه، به آرامی سر بر بالين خون مى گذاشت و به نام بلند #شهيد افتخار می يافت😔.
🌹🍃🌹🍃
@asganshadt
#ثانیه_ها هم درد میکنند⏱
وقتی #منتظر هستیم
و خبری از او نیست.😭
سردار حاج #احمد_متوسلیان
🌹🍃🌹🍃
@asganshadt
🍃❀✿❀🍃🌼🍃❀✿❀🍃
#مجموعه_مهدوی
#منتظر
❃وظایف منتظران (خاص)
✠آماده باش دائمی
از مهمنرین وظایف دوران غیبت، آمادگی دائمی و راستین است. در این باره در کتابهای روایی روایات فراوانی وجود دارد.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃❀✿❀🍃🌼🍃❀✿❀🍃
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌷
@asganshadt
🌹🍃🌹
📜#بـرگـےازخـاطـرات_افـلاڪـیان
یه #نوجوان 16 ساله بود از محله های پایین شهر تهران...
چون بابا نداشت خیلی بد #تربیت شده بود
خودش میگفت:
خیلی بیراهه می رفتم !
تا اینکه یه نوار #روضه ی #حضرت_زهرا(س) زیر و روش کرد...
بلند شد اومد #جبهه!
یه روز به فرماندمون گفت من از بچگی حرم #امام_رضا (ع) نرفتم...
می ترسم #شهید بشم و #حرم آقا رو نبینم!
یک 48 ساعته به من #مرخصی بدین برم حرم #امام_رضا(ع) زیارت کنم و برگردم...
اجازه گرفت و رفت مشهد؛
دو ساعت توی حرم #زیارت کرد و برگشت جبهه!
توی #وصیت_نامه اش نوشته بود :
در راه برگشت از حرم #امام_رضا(ع) توی ماشین خواب #حضرت رو دیدم...
آقا بهم فرمود حمید!
اگر همین طور ادامه بدی؛
#خودم میام می برمت...
یه #قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود!
نیمه شبا تا #سحر میخوابید داخل قبر گریه میکرد میگفت یا امام رضا #منتظر وعده ام...
#آقاجان_چشم_به_راهم_نزار💔🙏
توی وصیت نامه #ساعت شهادت، #روزِ شهادت و #مکان شهادتش رو هم نوشته بود!!
#شهید که شد دیدیم حرفاش درست بوده
دقیقا توی #روز، #ساعت و #مکانی شهید شد
که تو وصیت نامه اش نوشته بود...
🍃🌷#شـهیـدحمـیدمـحمـودی🍃🌷
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌷👇
@asganshadt
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
اے دو چِشمتـ👀ـ
#سبب و علت پیدایش صُبـ🌤ـح
دیده
بــگـشا
که جهــ🌎ــان
#منتظرِ آغـاز استـ😍
#الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــــ_الْفَــرَج🌸🍃
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇
@asganshadt 🌹🍃
یک بار از من پرسیده بود: چقـــدر
#منتظر دریافت حقوق ماهیانه ات میـــــمانی؟؟؟!☹️
گفتم : از هـــمان ابتدای زمانی ڪه
حقوقـــــم را میگیرم؛ منتظرم ڪه
موعد بعـــدی پرداخت حقوق ڪی
میـــــرسه‼️
آهی از سر حسرت کشید و گفت:
اگر مردم این انتظاری را که بخاطر
#مــال دنیا و دنیا میکشند💔 کمی
از آن را برای امام زمان میکشیـدند
ایشان تا حالا ظهـــور کرده بودند
امام منتظـــــر ندارد.😔😔
شهیدمدافعحرم
#محمود_رادمهر
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇
@asganshadt 🌷
😔خـــــجالت میڪشم
اسمم را گذاشتــــــه ام : #مـــــنتظر
☝️امّا زمـانے ڪه
دفـــــتر انتظارم را ورق
میزنم مے بینم ؛
فضاے مجــــازے را بیشتر از امامم
میشناسم ! 😔
حتے گاهے صبح آفتاب نزده آنها را چِـــڪ میڪنم ...
امــــا عهــدم را نــــه...❗️
در قنوت نمازهایمان براے " مهدے فاطمه "
دعا ڪنیم ...💕
اللهمعجـللولیڪالفرج
@asganshadt
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_هفتم
💠 یک نگاهم به قامت غرق #خون عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود و دلم برای حیدر پر میزد که اگر اینجا بود، دست دلم را میگرفت و حالا داغ فراقش قاتل من شده بود.
جهت مقام #امام_مجتبی (علیهالسلام) را پیدا نمیکردم، نفسی برای #دعا نمانده بود و تنها با گریه به حضرت التماس میکردم به فریادمان برسد.
💠 میدانستم عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود، با چه دلی میشد به خانه برگردم؟
رنج بیماری یوسف و گرگ مرگی که هر لحظه دورش میچرخید برای حال حلیه کافی بود و میترسیدم مصیبت #شهادت عباس، نفسش را بگیرد.
💠 عباس برای زنعمو مثل پسر و برای زینب و زهرا برادر بود و میدانستم رفتن عباس و عمو با هم، تار و پود دلشان را از هم پاره میکند.
یقین داشتم خبر حیدر جانشان را میگیرد و دل من بهتنهایی مرد اینهمه درد نبود که بین پیکر عباس و عمو به خاک #مصیبت نشسته و در سیلاب اشک دست و پا میزدم.
💠 نه توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت داشت چشمان #منتظر حلیه و نگاه نگران دخترعموها را ببیند و تأخیرم، آنها را به درمانگاه آورد.
قدمهایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمیشد چه میبینند و همین حیرت نگاهشان جانم را به آتش کشید.
💠 دیدن عباس بیدست، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنکه از پا بیفتد، در آغوشش کشیدم. تمام تنش میلرزید، با هر نفس نام عباس در گلویش میشکست و میدیدم در حال جان دادن است.
زنعمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و رفتن عمو باورکردنی نبود که زینب و زهرا مات پیکرش شده و نفسشان بند آمده بود.
💠 زنعمو هر دو دستش را روی سر گرفته و با لبهایی که بهسختی تکان میخورد #حضرت_زینب (علیهاالسلام) را صدا میزد.
حلیه بین دستانم بال و پر میزد، هر چه نوازشش میکردم نفسش برنمیگشت و با همان نفس بریده التماسم میکرد :«سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!»
💠 و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو کرده بود و میدیدم از همین فاصله چه دلی از حلیه میشکافد که چشمانش را با شانهام میپوشاندم تا کمتر ببیند.
هر روز شهر شاهد #شهدایی بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده میشدند یا از نبود غذا و دارو بیصدا جان میدادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل #مدافعان شهر که همه گرد ما نشسته و گریه میکردند.
💠 میدانستم این روزِ روشنمان است و میترسیدم از شبهایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید وحشت خمپارهباران #داعش را بدون حضور هیچ مردی تحمل کنیم.
شب که شد ما زنها دور اتاق کِز کرده و دیگر #نامحرمی در میان نبود که از منتهای جانمان ناله میزدیم و گریه میکردیم.
💠 در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی میکردیم.
همه برای عباس و عمو عزاداری میکردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم میسوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه #خدا میبردم.
💠 آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظهای از آتش تب خیس عرق میشدم و لحظهای دیگر در گرمای ۴۵ درجه #آمرلی طوری میلرزیدم که استخوانهایم یخ میزد.
زنعمو همه را جمع میکرد تا دعای #توسل بخوانیم و این توسلها آخرین حلقه #مقاومت ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلیکوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند.
💠 حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو #مظلومانه درد کشیدند و غریبانه جان دادند.
دیگر حتی شیرخشکی که هلیکوپترها آورده بودند به کار یوسف نمیآمد و حالش طوری به هم میخورد که یک قطره #آب از گلوی نازکش پایین نمیرفت.
💠 حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه میچرخید و کاری از دستش برنمیآمد که ناامیدانه ضجه میزد تا فرشته نجاتش رسید.
خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفتهاند هلیکوپترها در مسیر بازگشت بیماران بدحال را به #بغداد ببرند و یوسف و حلیه میتوانستند بروند.
💠 حلیه دیگر قدمهایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلیکوپتر هزار بار جان کندم.
زودتر از حلیه پای هلیکوپتر رسیدم و شنیدم #رزمندهای با خلبان بحث میکرد :«اگه داعش هلیکوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت میبری، چی میشه؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد