eitaa logo
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
613 دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
116 فایل
کانون فرهنگی رهپویان شهدای جهان اسلام یُحیے وَ یُمیت، و مَن ماتَ مِنَ العِشق، فَقَد ماتَ شَهید...♥️ [زنده مےڪند و مےمیراند! و ڪسے ڪه از عشق بمیرد، همانا شـہید مےمیرد...|♡ |
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ مثل قبل سنگین نیستم اما کم حرف میزنم و نگاهش نمیکنم. امروز قرار است مرخص شود؛ خودش کارهای ترخیص را انجام داده و حالا، عمه رفته خانه که ناهار را آماده کند و من و حامد سر سفره برسیم؛ برای همین، من مجبورم کمکش کنم لباس بپوشد. یک دستش در آتل است و نمیتواند خیلی تکانش دهد، مثل این که مچ و کتفش در رفته بوده؛ خودش هم با دست سالمش همکاری میکند که لباس آبی بیمارستان را دربیاورم. دورتادور شانه و سینه اش باندپیچی شده؛ درد را به روی خودش نمیآورد و فقط از گزیدن گاه و بیگاه لب پایینش میتوانم بفهمم باید حرکاتم را آرامترکنم. پیداست میانه خوبی با تخت و بیمارستان ندارد که به محض خروج از بیمارستان،نفس راحتی میکشد: آخیش! راحت شدیم! داشتم میپوسیدم اون تو! با تاکسی تا خانه میرویم؛ عمه در خانه را آب و جارو کرده، بوی قرمه سبزی مست مان میکند؛ حامد قبل از نشستن سر سفره، چرخی در خانه میزند و احوال فامیل و همسایه ها را میپرسد؛ انگار انرژی اش تمامی ندارد. مشغول چیدن بشقابها هستم و حامد با یک دست، ظرف سالاد را سر سفره میگذارد. برای سرحال آوردن من، سربه سر عمه میگذارد؛ عمه خنده کنان ظرف ماست را به دست من میدهد: کاش یه تیری ترکشی چیزی خورده بود به زبونت بچه! حامد میخندد: چشم حتما میذارم تو اولویت ام، اصلا دفعه بعد میرم رو خاکریز، دهنمو باز میکنم که امر شما اجرا بشه! از تصور حامد با دهان باز روی خاکریز خنده ام میگیرد، حامد متوجه خنده ریزممیشود: خندید! بالاخره خندید! خنده ام شدیدتر میشود؛ حامد بلند صلوات میفرستد؛ اما به محض اینکه عمه، با ظرف خورشت سر سفره مینشیند، دستش را به علامت ایست بالا میاورد: با عرض پوزش، به علت بوی قورمه سبزی مامان جان، بنده تا اطلاع ثانوی مدهوش میباشم! بعد از مدتها، از ته دل میخندم؛ حالت من هم خانواده ای از جنس خانواده های ایرانی دارم؛ صمیمی، دلسوز و مهربان. با تردید روسری مشکی را برمیدارم، اما منصرف میشوم؛ دوست ندارم پدر فکر کند دخترش افسرده است، روسری کرم رنگم را دور صورتم تنظیم میکنم که گرد بایستد و با یک گیره بلند پروانهای میبندمش؛ چادر را طوری روی سرم قرار میدهم که حدود یک سانت از روسری ام پیدا باشد. صدای حامد در میآید: شما خانوما چی میخواید از جون اون آینه؟ بیا دیگه! دوباره نگاهی به خودم میاندازم تا مطمئن شوم مشکلی نیست و هروله کنان، کیفم را از روی تخت برمیدارم و خودم را به حیاط میرسانم؛ عمه گفته همراهمان نمیآید تا من راحت تر باشم. با التماس دعایی بدرقه ام میکند؛ حامد ماشین را از حیاط بیرون آورده و دست به سینه به ماشین تکیه زده، با دیدن من که خرامان خرامان به طرفش میروم میگوید: اصلا عجله ای نیستا، مهم نیست منو یه ربعه اینجا کاشتید! خنده به لبم میآید؛ در جلو را برایم باز میکند، از این کارش خجالت میکشم؛ دلیل اینهمه محبت چیست؟ طرف راننده مینشیند؛ یک پلاک و عکس کوچکی از پدر به آینه جلو آویزان است؛ بازهم همان بغض لعنتی، راه گلویم را میبندد. بعد هجده سال، باید مزار پدرم را ببینم؛ انگار کوه کنده باشم، همه بدنم ضعف میرود. ✍ :(فرات) ↩️ .... •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @asganshadt •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•