♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_شصتم
از خدایم است که بمانم!
مینشینم:
نذر کرده بودم اگه برگردی دیگه نبندمت
به رگبار!
میخندد:
گفتم چقدر مظلوم شدیا!
نمیدانم چرا این سوال را پرسیدم؛
چرا انقدر لاغر شدی حامد؟
درحالی که دست دراز میکند تا برشی کیک بردارد میگوید:
چلو کبابای داعشیا بهم نساخت!
وقتی کیک را میخواهد بردارد، آستینش کمی باال میرود و خطوط سرخ و
کبودی روی مچش میبینم؛
مچش را میگیرم و به طرف خودم میکشم:
اینا چیه رو دستت؟
دستش را عقب میکشد و کیک را گاز میزند: حساس نشو!
-اونا چی بودن حامد؟
ای بابا! چه گیری میدی! آدم مهمونی بره خونه داعشیا که تپل مپل و سرخ و سفیدبرنمیگرده!
-ولی تو سرخ و کبود برگشتی!
تلخ میخندد؛ ریشهایش را کوتاه کرده و مرتب تر شده.
تازه متوجه خط سرخی روی گلویش میشوم؛
چند خط سرخ! میپرسم: گلوت چی شده؟
-اومدی بازجویی آبجی خانم؟
فرض کن خورده تو دیوار! یا اصلا رفته لای در!
مشکلیه؟
آرام جیغ میکشم: حامد!
انگشتش را روی لبم میگذارد: هیس! عمه تازه خوابش برده!
-اگه نگی، میرم به عمه میگم!
اخم میکند: خبرچینی کار زشتیه خانوم کوچولو!
سرش را تکیه میدهد به لبه تخت و به سقف خیره میشود:
قول میدی بین خودمون بمونه؟
بگو چی شده دیگه!
سرم را تکان میدهم.
-انگار نذر شمر کرده بودن! یه بار انقدر زدنم که تا دم مرگ رفتم، آبم بهم
نمیدادن؛
برای اینکه ازم اطلاعات بکشن، خوابوندنم روی زمین چاقو رو گذاشتن روی گردنم و گفتن اگه حرف نزنم میکشنم؛
سر بریدن یه چیز عادی بود براشون، اسم اون کسی که روم نشسته بود و چاقوش رو گردنم بود رو یادمه، صداش میکردن ولید،
ولیدفنلاندی!
موها و صورتش بور بود! خیلی وحشی بود نامرد...
اشهدمو گفتم،
ذوق کردم که الان شهید میشم...
ولی همون موقع یه صدای انفجاری از بیرون اومد که همشون ولم کردن و رفتن،
ولیدم رفت ببینه چی شده.
آب دهانش را فرو میدهد و آه میکشد؛ امیدوارم همچنان سقف را نگاه کند تا
من فرصت داشته باشم اشکهایم را پاک کنم.
چند قدم میروم و دوباره پشت سرم را میپایم؛ پدر با لبخند نگاهم میکند:
برو...
مگه دنبال دلارامم نمیگردی؟ برو حوراء!
هوا پر از دود و غبار است، خوب اطرافم را نمیبینم؛ به طرف رزمنده ها
میروم. وقتی پشت سرم، به سختی پدر را بین گرد و خاک میبینم؛ از ترس گم شدن، با سرعت بیشتری میدوم تا به یکی دو قدمیاشان برسم.
میگویم: آ... آقا... میشه منو
برسونید یه جای امن؟ من گم شدم!
-چطور ممکنه گم بشی حوراء؟ تو راهتو پیدا میکنی...
بیا ما میرسونیمت!
-شما اسم منو از کجا میدونید؟
-بیا... مگه نمیخوای دالارام رو ببینی؟
همه جا تاریک میشود، یک لحظه تکانی میخورم و چشمهایم باز میشوند.
صدای جیرجیرک میآید،
عرق کرده ام؛ قلبم با تمام قدرت به قفسه سینه ام می کوبد،
دستم را روى پیشانی ام میگذارم؛
باز هم همان خواب که هرچند وقت یکبار میبینمش؛
پدر در شهری جنگ زده که دو رزمنده را نشانم میدهد تا به کمک آنها راه را
پیدا کنم؛
چشمهایم را ریز میکنم به ساعت؛ نیم ساعتی به اذان مانده؛ کمر راست
میکنم، چادرنمازم که دورم پیچیده را روی سرم مرتب میکنم و پاورچین
پاورچین میروم به حیاط.
کنار حوض نشسته و با موجهایی که در آب می اندازد، ماه را میلرزاند.
تا قبل از
آمدن حامد، عمه اصلا دل و دماغ رسیدن به حیاط را نداشت، برای آمدنش
حوض را تمیز و پراز آب کردیم.
دوست ندارم خلوتش را بهم بزنم؛ از بعد اسارت، ساکت تر شده و مهربانتر؛
حق دارد بیشتر وقتها یک گوشه درخودش فرو برود؛
سه ماه اسارت در دست داعشیها، چیز کوچک و راحتی نبوده که به این راحتی از یادش برود.
حالا همه قدرش را بهتر میدانیم، در این دوسالی که با حامد زندگی کردم، این
سه ماه بیشتر دوستش داشتم؛
مینشینم لب ایوان تا نگاهش کنم، حالا دوباره انگشتر عقیق را در دستش کرده، چقدر خوب شد که موقع اسارت
همراهش نبود.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•