♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_شصت_وسومم
حامد آه میکشد:
اینهمه باهم حرف زدیم، چی شد؟
سرم را تکان میدهم که هیچی.
مینشیند روبرویم، روی تخت کناری. میگوید:
میدونم نگرانمی، ولی این حرفا از تو بعیده؛
تو تنها کسی هستی که میفهمی چی
میگم؛
ازت خیلی بیشتر از اینا انتظار دارم.
هنوز حرفی نمیتوانم بزنم. ادامه میدهد: میدونم لازم نیست برای تو توضیح
بدم با اینکه خیلی بهت وابسته ام ولی باید گاهی از چیزای خوبمون بگذریم؛ اینو تو بهتر از من میفهمی؛
بعدم، تو که ایمان داری شهادت مرگ نیست؛
چیزی نیست که بخاطرش ناراحت شد، پس چرا اینجوری میکنی؟
به چشمهایش نگاه میکنم:
نمیدونم! دلم آشوبه! ولی عقب نکشیدم.
میخندد: بیا ناهار، همه نگرانت شدن، گفتن حوراء چش شد یهو؟
بعدم یکم بخوابکه شب بریم حرم باهم.
چادرم را مرتب میکنم و از اتاق میروم بیرون؛ حامد که تازه وضو گرفته و
صورتش را خشک میکند، میگوید:
آماده ای بریم؟
سر تکان میدهم؛ عمه که تازه با پدرومادر علی از حرم برگشته و مشغول شام
است،میگوید:
مطمئن باشم شام خوردین؟
حامد دکمه های سر آستینش را میبندد و شانه را از جیبش در میآورد:
بله، خیالتونراحت.
کی برمیگردین؟
-ندبه رو میخونیم و میایم ان شاالله.
مواظب باشید.
-چشم.
اینجایی که اقامت داریم یک زائرسرای سازمانی است که از محل کار حاج
مرتضی گرفته ایم،
یک سوییت دوخوابه شش نفره؛ یک اتاق مال ماست و یک اتاق مال حاج مرتضی و خانواده اش،
خیلی راحت نیستم اینجا؛ ولی بهتر از اتاقهای کوچک هتل است.
همان وقت علی که آماده شده از اتاقشان بیرون می آید و میگوید: من رفتم
حرم.
راضیه خانم با تعجب میگوید: تو دیگه کجا؟
میایستد کنار حامد و خیلی بی تفاوت میگوید:
حرم دیگه! با حامد ندبه رو
میخونیم و میایم.
راضیه خانم چشم غره میرود که: آقاحامد با خواهرش میره.
علی جا میخورد، گویی درجریان نبوده؛ سرش را پایین میاندازد و میگوید:
ببخشید،حواسم نبود، تنها میرم.
حامد معلوم است بین دوراهی مانده؛ میدانم نمیخواهد مانع رفتن من بشود، از
طرفی نمیتواند بگذارد شب تنها بروم؛ کمی این پا و آن پا میکند، بعد سر
تکان میدهد که: بریم.
من که ابدا حاضر به عقب نشینی نیستم، محکم چسبیده ام به حامد!
علی بیچاره هم کاملا خاضع و تسلیم، چند قدم عقبتر پشت سرمان میآید و ساکت است؛
این وسط، طبق معمول حامد بین من و دوستانش مرا انتخاب کرده ولی شرمنده
علی ست.
وقتی میرسیم به حرم تازه متوجه میشوم برد با علی ست؛ چون میخواهیم وارد رواق شویم و از اینجا قسمت خواهران وبرادران جدا میشود؛
چاره ای جز تسلیم ندارم؛
قرار میگذاریم صحن انقلاب و جدا میشویم،
قرار است بعد از نماز صبح اینجا
باشیم.
کتاب دعا را برمیدارم و گوشه ای مینشینم؛
چه باد خنکی میوزد در این مرداد
گرم!
بغض دارد خفه ام میکند، اما با شروع دعای کمیل، میشکند و راه گلویم باز
میشود.
بعد از دعا دلم هوای ضریح را میکند؛ کنار دیواری روبروی ضریح می ایستم و
چشمانم را به پنجره های ضریح گره میزنم؛
همه حرفهایم بر چهره خیسم میچکد،
دوست دارم امشب نایب الزیاره مدافعان حرم باشم،
نایب الزیاره کسی که هم میشناسم و هم نمیشناسمش؛ شهید حججی.
کاش پدر هم اینجا بود...
راستی این چندمین بار است که به جای پدر، با نفس بریده سلام میدهم؟
چندمین بار است که به جای او غبار حرم را به نیت شفا تنفس میکنم؟
چقدر دلتنگ پدری بودم که ندیده ام؛ اما اینجا، دست خورشید که روی
سرت باشد، بهتر از تمام پدرهای عالم است.
به جای مادر غرورم را میشکنم؛
دوست ندارم مثل او خودخواه باشم، شاید هم قضاوت من عجولانه است؛
مادر هم حق داشته با مردی سالم زندگی کند؛ شاید اگر من به جای مادر بودم هم مثل او رفتار میکردم؛
صبر کردن سخت است؛ اما، اما
تکلیف من و حامد و سالها تنهایی پدر چیست؟
ما خانواده نمیخواستیم؟
پدر همدم نمیخواست؟
چه امتحان سختی بوده برای مادر! شاید هم پدر خودش خواسته مادر راحت باشد؛
هرچه هست، من دوست ندارم خودخواه باشم.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•