eitaa logo
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
627 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
115 فایل
کانون فرهنگی رهپویان شهدای جهان اسلام یُحیے وَ یُمیت، و مَن ماتَ مِنَ العِشق، فَقَد ماتَ شَهید...♥️ [زنده مےڪند و مےمیراند! و ڪسے ڪه از عشق بمیرد، همانا شـہید مےمیرد...|♡ |
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ کمی تجزیه تحلیل میکنم و دوزاریم می افتد چه خبر است! راضیه خانم با عمه درباره خواستگاری و اینها حرف میزند ولی من درست نمیفهمم. شوکه شده ام؛ انگار در مرکز خورشیدم، داغ داغ داغ! فشار خون را در شقیقه هایم حس میکنم، حتما سرخ شده ام! سرم را بیشتر خم میکنم، ابروهایم را بهم گره میزنم و چیزی نمیگویم. باید برخودم مسلط شوم؛ "یا امام غریب! این چه بساطیه برامون تو حرم جور کردی؟" متوجه میشوم همه به من نگاه میکنند، بجز علی که حالش دست کمی از من ندارد؛ گویا منتظرند جواب بدهم. اصلا نمیدانم چه عکس العملی باید نشان دهم و چه بگویم. از دست این مادرها که اینطور آدم را گیر میاندازند! خدای موقعیت شناسی اند اینها! حاج مرتضی ذهنم را میخواند: دوست داشتیم تو حرم آقا مطرح بشه. آب گلویم را به سختی فرومیدهم و با صدایی که فقط عمه میشنود میگویم: اخه الان اصال به این چیزا فکر نمیکنم! ببین دخترم، علی من شرایط خاصی داره، باید با یه دست زندگی کنه؛ برای همین خواستیم اینجا درحضور امام رضا مطرح کنیم که آقا خودشون کمک کنن. اصلا دوست ندارم علی را حتی زیرچشمی نگاه کنم. این نه روز حتی سلام و علیک درست و حسابی باهم نداشتیم، چه رسد به حرف زدن! اما حالا همه چیز عوض شده. آرام میگویم: هرچی داداشم بگه، صبرکنین بیاد. خودم هم خسته ام از اینهمه گوشه گیری. با رفتن حامد، مثل لاک پشت شده ام؛ کافیست دور و بریها رهایم کنند تا بروم به اتاق و یا بنویسم یا کتاب بخوانم. رمان خارجی یا ایرانی، فیلمنامه یا نمایشنامه، شهید مطهری یا دفاع مقدس... فرقی نمیکند. حامد هرهفته زنگ میزند و اخبار اینجا را کامل دریافت میکند ولی از آن طرف و کارهایش حرفی نمیزند. عمه هم با نزدیک شدن بازگشایی مدارس، بیشترمیرود مدرسه شان؛ وقت من آزاد است و سعی دارم خودم را دوباره پیدا کنم وبسازم. شاید برای همین انزوای من است که حامد این هفته، دو سه روز مرخصی گرفته و آمده اصفهان. گلستان وسط هفته خلوت است؛ من و عمه حامد را محاصره کرده ایم؛ صورتش آفتاب سوخته شده و کمی لاغر. عمه شکایت میکند که چرا به رزمندگان اسلام غذای درست و حسابی نمیدهند که پسر من انقدر لاغر شده؟ بازهم خدارا شکرنمیتواند به آفتاب بابت تابیدن ایراد بگیرد! نزدیک مزار پدر که میشویم، عمه پا تند میکند و من و حامد را تنها میگذارد؛ فرصت خوبیست برای صحبت کردن؛ حامد شروع میکند: پس باالاخره قضیه رو مطرح کردن حاج مرتضی؟! داغ میشوم و سرم را پایین میاندازم: ولی من بهش فکر نکردم، فعلا درگیر خودمم. میدونم؛ میخوای خودتو پیدا کنی، ولی مطمئن باش به این نتیجه میرسی که آدم نصفه ای الان و یه همراه میخوای برای ادامه دادن؛ همه یه موقعی به این حالت میرسن که زندگیشون بی هدف و پوچ شده؛ چرا؟ چون همراه میخوان، نیمه دیگه اشونو میخوان، وقتی باهم میرسن به یگانگی، تازه معنی زندگی رو میفهمن، دیریا زود به این نتیجه میرسی. -یعنی خودت رسیدی؟ میخندد و به روبرو خیره میشود: از ما گذشته این حرفا! -جنابعالی که انقدر خوب مشاوره میدین یکم از این روضه ها واسه خودتون بخونین! -من با تو فرق دارم حوراء! زنده و مرده بودنم معلوم نیست! اخم میکنم: نمیخواد خودتو لوس کنی! -بحث رو عوض نکن! نظرت درباره علی چیه؟ به من من میرافتم: چه نظری اخه؟ من که نمیشناسمش! -گفته بودی هرچی من بگم، نه؟ سر تکان میدهم. ادامه میدهد: من میگم بچه خوبیه؛ خیلی وقته باهم دوستیم، ولی بازم راه افتادم تو محلشون تحقیق؛ از نظر اخلاق و ایمان موجهه، بهتر از علی پیدا نمیکنی، ولی بخاطر دستش، باید فکر کنی. تجربه ناموفق مامان رو یادت نیست؟ مامان نتونست سختی زندگی با جانباز رو تحمل کنه. اولت شدت جانبازی بابا با علی خیلی فرق داره، دوما بابا بعد ازدواج با مامان جانباز شد؛ مامان خودش انتخاب نکرده بود؛ تو الان میتونی شرایط رو بسنجی و برنامه ریزی کنی؛ آدما هم باهم فرق دارن، بستگی به خودت داره، مهم اینه که عاقلانه فکر کنی نه احساسی؛ من نمیگم به علی بله بگی یا ردش کنی، میگم از ترس عقب نکش؛ علی شاید تنها نقصش همین دستش باشه، حیفه بخاطر نقص ظاهر از باطن پاکش غافل بشی؛ اول ببین باخودت چندچندی؟ علی رو بسنج، انقدر زود ردش نکن؛ میخوام قبل از رفتن خیالم از بابت تو راحت بشه، شاید باورت نشه ولی مهمترین دغدغه ام تویی... خیلی کم گذاشتم برات... ✍ :(فرات) ↩️ .... •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @asganshadt •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•