♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_چهل_وهشتم
میخندد و صورتش از درد درهم میرود: باشه بابا فهمیدیم چقدر نگرانی،
آبجی مغرور من!
دوباره نیم نگاهی به تخت کناری میاندازم،
پدر و مادر جوان گریه میکنند، چشمان
خود جوان هم پر اشک شده اما میخواهد پدر و مادرش را آرام کند.
لرزش شانه های مردانه پیرمرد، دل من را هم می لرزاند.
تازه از بیمارستان مرخص شده و پای چپش تا زانو داخل گچ است، اما حاضر
نیست یک گوشه بنشیند.
بچه های نرگس و نجمه ریخته اند دورش و دارند از خجالتش در میآیند.
گچ پایش را که پر از نقاشی کردند هیچ، الان از سر و کولش بالا
میروند وصدای آه و ناله و خنده اش خانه را برداشته؛
همیشه دنبال بچه ها میگذاشت و
انقدر باهم بازی میکردند که بچه ها از خستگی می افتادند، اما حالا نمیتواند
دنبالشان بدود.
نیما هنوز غریبی میکند؛ جو خانواده ما زمین تا آسمان با خانواده مادر فرق
دارد،
گوشه ای نشسته و با چشمانی پر اشک، حامد را نگاه میکند؛
وقتی گفتم حامد مجروح شده و برگشته، با مادر خودش را رساند برای عیادت. نمیدانستم انقدر به هم نزدیکند؛
منتظر است بچه ها دور حامد را خلوت کنند تا برود دیدنش.
عمه بچه ها را صدا میزند که بستنی بخورند؛
من هم باشم بستنی را به عمو حامد پا
شکسته ترجیح میدهم!
دور حامد که خلوت میشود، نیما جلو میرود. حامد با شور و حال همیشگیش میگوید:
به! داداش نیما! احوال شما؟
نیما کنار حامد مینشیند: سلام.
میزند پشت نیما:
خوبی؟ یکتاخانوم بهترن؟
-ممنون، بهتره! شما... یعنی تو... چی شدین؟
هیچی بابا یه تیر سرگردون بود، جایی بهتر از پای من پیدا نکرد؛
اینام شلوغش کردن گفتن برو خونه! امدادگرم امدادگرای قدیم...
یه قطره خون میبینن آدمو
میفرستن بیمارستان فوق پیشرفته!
انرژی حامد تمامی ندارد، خوش به حالش!
میپرسد: بالاخره چه تصمیمی
گرفتی؟
میخوام کنکور بدم، یکتا هم از بیمارستان مرخص شده، حالش خیلی بهتره،
اونم درسشو ادامه بده تا بعد.
-هنوزم دوستش داری؟
نیما سر تکان میدهد:
خیلی فکر کردم؛ آره!
حامد لبخند میزند: به خوبی و خوشی، فقط یادت باشه هنوز برای ازدواج خیلی زوده،
حداقل بذار بیست و دو سالت بشه!
نیما بازهم سرش را تکان میدهد؛
ناگاه مادر می آید توی اتاق، این اولین بار است که حامد را بعد از مجروحیت میبیند،
حامد میخواهد بلند شود اما نمیتواند. مادر تحکم آمیز میگوید: بشین!
مینشیند روبروی حامد؛
حامد سر به زیر دارد، مادر در اقدامی بیسابقه! جلو میرود و پیشانی حامد را میبوسد؛
مادر است دیگر!
حتی اگر سالها از پسرش دور
شده باشد.
صدایش بغض دارد:
عین باباتی، معلومه دستپخت عباسی؛ ولی خواهشا مثل عباس، خانوادتو قربانی عقیده شخصیت نکن!
و دوباره حامد را میبوسد؛
حسودی ام میشود، به ذهنم فشار میآورم تا آخرین باری را که مادر مرا بوسید به یاد بیاورم؛
هرچه میگردم، چیزی دستگیرم نمیشود؛
حامد میخواهد دست مادر را ببوسد که مادر عقب میکشد.
حامد از حرف مادر گرفته شده؛
مادر نمیداند چیزی که حامد بخاطرش
میجنگد،
عقیده شخصی نیست، حقیقت است؛ حقیقتی که با خون پدر و امثال او امضا
شده و حامد بهتر از همه میداند در دنیا چیزی به شیرینی حقیقت وجود ندارد.
یک ساعتی مینشینند و میروند؛
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•