eitaa logo
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
600 دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
116 فایل
کانون فرهنگی رهپویان شهدای جهان اسلام یُحیے وَ یُمیت، و مَن ماتَ مِنَ العِشق، فَقَد ماتَ شَهید...♥️ [زنده مےڪند و مےمیراند! و ڪسے ڪه از عشق بمیرد، همانا شـہید مےمیرد...|♡ |
مشاهده در ایتا
دانلود
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_چهل_وچهارم صدای نفس هایش را میشنوم؛ شاید کمی سنگین بوده برایش، بعد از ت
❤️ گوش تیز میکنم؛ بعید است حامد خواب باشد، صدای آرام زمزمه مناجاتش را به سختی میشنوم؛ میدانم دوست ندارد کسی خلوتش را بهم بزند، برای همین از رفتن به اتاقش منصرف میشوم. عادت ندارم بعد از نماز صبح بخوابم، کم کم آماده میشوم که بروم؛ مثل همیشه، بی سروصدا میروم به آشپزخانه تا صبحانه بخورم، حامد همیشه زودتر از من میرفت اما این بار، او همزمان با من میآید که صبحانه بخورد. با تعجب میگویم: تو هنوز نرفتی؟ طعنه میزند: علیک سلام... صبح شما هم بخیر... منم خوبم... -خب حالا عمه بیدار میشه! سلام! هنوز نرفتی؟ -به نظرت رفتم؟؟ با خنده میگویم: مسخره! -مسخره داداشته! نان گرم میکند و آب را جوش میآورد، من هم چند گردو میشکنم چون میدانم نان و پنیر و گردو دوست دارد؛ مینشیند پشت میز که لقمه بگیرد؛ عمه که تازه بیدار شده، خمیازه کشان وارد میشود و همانطور که سلام میکنیم، چای را میگذارد دم بکشد؛ من هم پنیر را روی تکه نانی بزرگ میگذارم و پهن میکنم، نان را میپیچم و همانطور که لقمه را گاز میزنم، بلند میشوم که بروم اما حامد میگوید: وایسا یه لحظه! در دهانه در متوقف میشوم. میگوید: عجله که نداری؟ نگاهی به ساعت مچی میاندازم: نه خیلی. از عمه میپرسد: شما چی؟ عمه هم عجله ندارد. حامد لبخند میزند: چه خوب! پس امروز که من زودتر بیدار شدم میرسونمتون. از قیافه اش پیداست حرفی دارد یا میخواهد دسته گل به آب بدهد. عمه مینشیند جلو و من عقب، راه میافتد. تمام راه درباره در و دیوار حرف میزند! شاید میترسد برود دور و بر موضوع اصلی اش! عمه زودتر از من خسته میشود: چی میخوای بگی؟ تا برسیم به مدرسه عمه، بازهم من من میکند، جلوی در مدرسه میایستد. عمه غر میزند: میگی یا برم؟ حامد دستانش را به علامت تسلیم بالا میآورد: چشم... چشم... به شرطی که قول بدین کتکم نزنین! عمه فقط نگاه میکند؛ از آن نگاههای مادرانه ای که باعث میشود همه چیز را لو بدهی. میگویم: حامد بگو دیگه، دوباره چه غلطی کردی؟ لبخند میزند: من که بچه گلی ام، هیچ غلطی نمیکنم، ولی داعش غلطای اضافه کرده، باید بریم ادبش کنیم. عمه اخم میکند. حامد جرأت پیدا کرده و محکمتر ادامه میدهد: یه ماموریت کوچولوئه توی سوریه! خودمو کشتم تا اینو بگم! امروز ساعت 9پرواز دارم. خواستم خداحافظی کنم، بگم خوبی بدی دیدین حلال کنین... نگاه تند عمه، ساکتش میکند. صدای ضربان قلبم را میشنوم، بازهم همان نگرانی و دلواپسی سرتا پایم را فرا میگیرد؛ تمام احتمالهایی که وجود دارد از ذهنم میگذرد و زبانم بند میآید؛ نه، نباید این آرامش تازه وارد انقدر زود برهم بخورد. به خودم که میآیم، حامد و عمه پیاده شده اند و مشغول روبوسی و خداحافظی اند.، حامد خم میشود و چند بار به شیشه میزند: آبجی خانوم شما تشریف نمیارید خدافظی؟ این ماموریتهای حامد شاید برای عمه کمی عادی شده باشد اما برای من هنوز نه؛ میدانم تا حلالش نکنم، نمیرود، برای همین شاید بد نباشد کمی اذیتش کنم؛ با حالت قهر، رویم را برمیگردانم، میدانم الان مستاصل و درمانده، به هر روشی برای منت کشی متوسل میشود؛ نگاهش نمیکنم، صدایش هم نمیآید. در عقب باز میشود، حدس میزدم، مینشیند کنارم و منت میکشد: آبجی خانوم... نمیخوای حلال کنی؟ یک نه محکم حواله اش میکنم، طوری که چند لحظه ساکت بماند؛ غرور نظامی اش باشد برای تروریستها و داعشیها! اینجا غرور نداریم، باید حسابی منت بکشد و باج بدهد؛ مثل بار قبل در کربلت؛ اما مثل اینکه اینبار از این خبرها نیست؛ دوباره انگشتان کشیده اش صورتم را برمیگرداند، سرم را عقب میکشم و خیره میشوم به صورتش. لبخند نمیزند، فقط نگاه میکند؛ انقدر نافذ که تا استخوانم فرو میرود، کم نمیآورم. میگوید: اصلا خدا و اسلام به کنار! خودتو بذار جای یکی ازمردم سوریه، بلانسبت دور از جون. وا میروم، بخاطر فشار دندانهایش روی هم ساکت شده، صورتش کمی سرخ شده و رگ گردنش بیرون زده؛ چند نفس عمیق میکشد: میدونی داعش چیه؟ آرام سرم را تکان میدهم. تابه حال انقدر برافروخته نشده بود؛ سعی دارد آرام باشد: نمیدونی...نمیدونی... اگه میدونستی... حرفش را قطع میکنم: میدونم که نمیخوام بری! جنگه! میفهمی؟ اونم با داعش... با یه مشت وحشی... فکر نکن میترسما...خودم از خدامه بشه خانوما هم برن بجنگن، ولی نمیخوام بعد بابا یه بار دیگه یتیم بشم! وای نه! کاش اینطور لو نمیدادم چقدر محتاج محبتش شده ام! تند نگاهم میکند، اما نه آنقدر که محبت پنهان در چشمانش را نبینم. ✍ :(فرات) ↩️ ادامه دارد..... •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @asganshadt •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•