هدایت شده از گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
💚 ای دل #بشارت میدهم
خوش روزگارے میرسد
🦋هم درد و غم طی میشود
هم #شهریارے میرسد
💚 گر ڪارگردانِ جهان
باشد #خداے مهربان
🦋این ڪشتیِ طوفان زده
هم بر #ڪنارے میرسد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌹
@asganshadt
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_نهم
💠 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینهام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگهای بدنم از هم پاره شد.
در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریههای کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس میکردم که نفسم هم بالا نمیآمد.
💠 عباس و عمو مدام با هم صحبت میکردند، اما طوری که ما زنها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی #مرگ میداد تا با صدای زهرا به حال آمدم :«نرجس! حیدر با تو کار داره.»
💠 شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته میفهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :«چرا گوشیت خاموشه؟»
همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :«نمیدونم...» و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمیآمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت :«فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه میرسم #تلعفر، ان شاءالله فردا برمیگردم.»
💠 اما من نمیدانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم :«فقط زودتر بیا!» و او وحشتم را بهخوبی حس کرده و دستش به صورتم نمیرسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد :«امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!»
خاطرش بهقدری عزیز بود که از وحشت حمله #داعش و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس #تهدید وحشیانهاش لحظهای راحتم نمیگذاشت.
💠 تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند.
اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلاً میمانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به #آمرلی بیاورد.
💠 ساعتی تا سحر نمانده و حیدر بهجای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالیکه داعش هر لحظه به تلعفر نزدیکتر میشد و حیدر از دستان من دورتر!
عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد :«نمیخواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!» ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت میکرد و از پاسخهای عمو می فهمیدم خیال برگشتن ندارد.
💠 تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد :«میترسم دیگه نتونه برگرده!»
وقتی قلب عمو اینطور میترسید، دل #عاشق من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم.
💠 نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش میکرد، پرسه میزد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش میگشتم تا صدایش را شنیدم :«جانم؟» و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست :«حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمیگردی؟»
نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :«شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.» و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر میشنیدم که با گریه التماسش کردم :«حیدر تو رو خدا برگرد!»
💠 فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی #عاشقانه تشر زد :«گریه نکن نرجس! من نمیدونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟»
و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیباییام را شکست که با بیقراری #شکایت کردم :«داعش داره میاد سمت آمرلی! میترسم تا میای من زنده نباشم!»
💠 از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بیخبر از تپشهای قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :«اگه من #اسیر داعشیها بشم خودمو میکُشم حیدر!»
بهنظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمیزد و تنها نبض نفسهایش را میشنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه میزدم تا صدایم را بشنود :«حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمت!»
💠 قلبم ناله میزد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمیآمد بیش از این زجرش بدهم که غرّش وحشتناکی گوشم را کر کرد.
در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمیخواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا میکردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمیآمد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt
#دلتنگی_شهدایے ❤️😔
شهید شدن دل می خواهد
❣️دلی که...
آنقــدر قوی باشد
و بتواندبریده شود
از همه تعلقات
❣️دلی که...
آرام،له شود زیر پایت
به وقت بریدن و رفتن...
و #شهدا "دلدار بی دل"💕 بودند🌹
#شهید_علے_خلیلے❤️
@asganshadt
#مادر_شهید🦋✨
+ دیگہ سفارش نکنم ها!🙂✋🏽
- از بر شدم #مامان..😅
+ باز بگو دلم آروم شہ🎈✨
- سعی کنم #تیر نخورم🚶♂
+ دیگه..؟
- اگه خوردم #شهید نشم🕊
+ دیگه..؟✨
- اگه شدم #پلاکمو گم نکنم🏷
+ دست علے بہ همراهت😍🖐🏿
#شهدای_گمنام
بہ فداےدل مادراتون🧕🏻•♥•
#بے_نشاڹ🌱
@asganshadt
حتی بچه مذهبی هاهم مواظب خودشون باشن
شیطان درکمینگاه است
👇👇👇👇👇
#ممنونم_که_با_دقت_مطالعه_میکنید‼️
خانم خوشگله!
دوست #مونث #واقعیت ! انلاینه 😊
الوووو نیستی خواهرررر ؟؟!!!
بیا ی لحظه کارت دارم😩
[حوصلشو نداری؟!, سین نمیکنی چرا😟]
اوه اوه 🙊
هم گروهی #مذکر #مجازیتم که انلاینه!😋
+ سلام علیکم خدمت خواهر بزرگوار خودم خوبید ان شاالله؟✋
[بابا بزار جوهر پی ام ش خشک بشه بعد سین کن!😏]
- سلام برادر☺️
بله الحمدالله عالیییییی ،ممنونم🙏
[عه حالت عالیه؟؟؟؟!
پس چرا جواب اون یکی دوستتو ندادی؟!
اهاااان خب چت با اون حال نمیده ظاهرا !!!
بله بله ...
خداقوت شیطان بزرگوار !
چی گفتی؟!
چ ربطی ب شیطون داره؟!
بله بله واقعا ربطی نداره!
این کارا ب فکر شیطونم نمیرسه اخه]
🌸🌸🌸🌸
+ خب خواهرجان، چ خبر از درس و دانشگاه ؟!همه چی خوب پیش میره؟!
- اره خوبه اگه این پسرای مزاحم کلاسمون بزارن!😒😒
[یه خالی بستی تا طرفو حساس کنی؟!
اونم غیرتی شه برات توهم ذوق کنی !!!
بعد میگم اینـکارات بفکر شیطونم نمیرسه ناراحت نشو!]
+ عه عه عه کی جرات کرده خواهر منو اذیت کنه؟!😡
عکس بده جنازه تحویل بگیر !😎
[قند تو دلت اب شد؟! ]
_ ای بابا، برادر.... انقدررررر زیادن ک باید البوم بدم قبرستون تحویل بگیرم ..😜😅😅
[شیطون کم اورد رفت بخوابه😐
شما ادامه بده! ]
+ای بابا😂😂😂
راستی خواهرجان،عکس پروفایلتون خودتونید؟!
[اوه اوه بلاخره ب ارزوت رسیدیا!
روزی صدتا عکس از خودت گذاشتی تا بلاخره طرف رفت سر اصل مطلب! ]
- اره داداشی خودمم!🙈با چادرم که عشقمه😍
[عشقته؟! اون عشقت احیایا حرف و حدیثی درباره حیا نزده باهات تاحالا ؟!]
+به به .... عالییییییییه عالیییییی😊
واقعااااا تو این اشفته بازار اخرالزمان، کم پیدا میشن فرشته هایی مثل شما !🙊
-فرشته تنها ب چه درد میخوره؟!😢
[حتما باید مجرد بودنت رو یاداوری میکردی؟! ]
_ خدا بزرگه خواهر! ایشالا یه روز هردو از تنهایی در میایم!😞
[بپا فشارت نیفته ! 😒]
- مورد که زیاده برای از تنهایی دراومدن!
[ (الان خواستی حس رقابت بهش بدی که عجله کنه عقب نمونه و بیاد خواستگاریت؟!]
- ولی خب دل ادم مهمه که هرجاییی اروم نمیگیره!🙈🙈🙈
+ امان از دست این دل خواهررررر....😞
- عه شما چرا داداشی ؟ مگه شما هم با دلت مشکل داری؟! 😉
[خیره سرت خواستی زیرزبون بکشی الان؟! ]
+یعنی شما نمیدونی؟! 🙈
[بدو خودتو بزن ب اون راه😐]
- نه والا 😶اگه بدونم که میرم خواستگاریش برای داداش گلم😍
[مثلا خواستی بگی عمراااا ن ب ذهنت رسیده ن دلت میخواد ک اون ی نفر خودت باشی؟!!!! ]
+ یعنی تو نمیدونی کیه ؟!🙈
- نه داداشی! 😢
+ یه فرشته س😍🙈🙊
- چه شکلیه؟!🙈
+ شبیه خودت🙈🙈🙈
- واقعاااا😍
+اره خوده خودت😢🙊🙈مهربون و دوست داشتنی🙊
[ قلبت وایساد؟!!! ب هدفت رسیدی؟
داره پیام میاد برات ....
دوست مونث واقعیته ! کارت داره،،
* عزیزم پیاممو خوندی جواب بده منتظرم ...☹️
عه عه عه برای داداشیت ، نه ببخشید برای عشقتم داره پیام میاد.... 😒
*داداشی نیستی؟! ببخشید دیشب یهو رفتم نتم تموم شد.... 😢
به به ! چقد ازین فرشته ها داره عشقت!
#محرمانه
#حیای_مجازی
#دینت_رو_سپر_بی_حیاییت_نکن!
🆔 @asganshadt 🌸🍃
🔉 #حرف_دل
💟 چادر رو عاقلانه انتخاب کردیم،😊
❣عاشقانه سر کردیم...❣
🔸➖➖➖➖➖➖➖➖🔸
🔹ما اینجا اگه از چادر صحبت میکنیم،
اصلا منظورمون این نیست که هیچ حجابی جز چادر رو قبول نداریم✋
↩️همه ی حجاب ها اگه حجاب کامل باشن عالی هستن ...👏
🔹اما حرف ما اینجا اینه که ما دنبال حداقل ها نیستیم...
حجاب اگه حداقلی باشه دیگه نمیشه دوستش داشت یا بهش افتخار کرد💔😏
👈 مثلا هیچ کس نمیتونه بگه من نمازامو تند تند میخونم، آخر وقت میخونم و از روی رفع تکلیف میخونم که خونده باشم ولی من عاشق نمازمم..😳
اما کسی که نماز با توجه میخونه ، نماز اول وقت میخونه، نماز قشنگ میخونه میتونه بگه نماز رو دوست دارم...💝
بین حجاب ها ، چادر هم همین حالت رو داره.. چون حجاب برتره میشه دوستش داشت...💓
#چادر
#عاقلانه
#عاشقانه
🔸➖➖➖➖➖➖➖➖🔸
🆔 @asganshadt 🌸🌸🌸
وَ تمام راههایِ رفتنے
کاش به تو ختم میشدند ..
.
.
#شب_جمعه_هوایت_نکنم_میمیرم
#وحسین؏ : ).
🍃 *﷽ 🍃
#سلام_امام_زمانم 💞
هرصبح☀️ بہ رسم نوڪرے از ما تورا سلام
اے مانده در میان قائله تنها،تو را سلام💫
ما هرچہ خوب و بد، بہ درِخانہے توییم✨
از نوڪران مُنتظر آقا تو را ســلام🌈
اللهــم عجــل لولیـک الفــرج
🌼🍃🌺🍃🌼
🌺ظهور #امام_زمان(عج) صلوات دعای فرج
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت🌸
@asganshadt🌹🌹🌹🌹🌹
💠 #مجروحیت_وتحمل_درد
🔰دفعه دوم که اومده بود سوریه یه #ترکش خورد تو دستش. همه طبق معمول تو این فکر بودن که الان سید مجتبی (شهید حسین معز غلامی) با یه ماشین برمی گرده عقب که به دستش رسیدگی کنه و خون ازش نره
🔰ولی دیدیم خیلی #آروم و بدون هیچ ترسی و بدون اینکه درد رو توی چهره اش نشون بده رفت یه گوشه نشست و شروع کرد به بیرون آوردن ترکش با ناخنگیر!
🔰می گفت: نمی تونم برم عقب کار رو زمینه؛ بعدشم #خودش دستشو #پانسمان کرد و پاشد . چون فرمانده بود تمام تلاششو می کرد که حتی یه ذره هم احساس درد و ضعف تو چهره اش
معلوم نباشه و روحیه بقیه #تضعیف نشه.
#شهید_حسین_معزغلامی🌷
#شهید_مدافع_حرم
#ذاکر_اهل_بیت
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_دهم
💠 عباس و عمو با هم از پلههای ایوان پایین دویدند و زنعمو روی ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام حیدر را تکرار میکردم.
عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را میپوشیدم که دیگر تلفن را جواب نداد.
💠 جریان خون به سختی در بدنم حرکت میکرد، از دیشب قطرهای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود که نقش زمین شدم.
درست همانجایی که دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان میگرفت.
💠 بین هوش و بیهوشی بودم و از سر و صدای اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم میشنیدم تا لحظهای که نور خورشید به پلکهایم تابید و بیدارم کرد.
میان اتاق روی تشک خوابیده بودم و پنکه سقفی با ریتم تکراریاش بادم میزد. برای لحظاتی گیج گذشته بودم و یادم نمیآمد دیشب کِی خوابیدم که صدای #انفجار نیمهشب مثل پتک در ذهنم کوبیده شد.
💠 سراسیمه روی تشک نیمخیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق میچرخیدم بلکه حیدر را ببینم. درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید.
چشمان مهربانش، خندههای شیرینش و از همه سختتر سکوت #مظلومانه آخرین لحظاتش؛ لحظاتی که بیرحمانه به زخمهایش نمک پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم میخواستم.
💠 قلبم بهقدری با بیقراری میتپید که دیگر وحشت #داعش و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم بهجای اشک خون میبارید!
از حیاط همهمهای به گوشم میرسید و لابد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود. بهسختی پیکرم را از زمین کندم و با قدمهایی که دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم.
💠 در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران!
کنار حیاط کیسههای بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که اکثراً از همسایهها بودند، همچنان جعبههای دیگری میآوردند و مشخص بود برای شرایط #جنگی آذوقه انبار میکنند.
💠 سردستهشان هم عباس بود، با عجله این طرف و آن طرف میرفت، دستور میداد و اثری از غم در چهرهاش نبود.
دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکهای بودم که عباس به پا کرده و اصلاً به فکر حیدر نبود که صدای مهربان زنعمو در گوشم نشست :«بهتری دخترم؟»
💠 به پشت سر چرخیدم و دیدم زنعمو هم آرامتر از دیشب به رویم لبخند میزند. وقتی دید صورتم را با اشک شستهام، به سمتم آمد و مژده داد :«دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.» و همین یک جمله کافی بود تا جان ز تن رفتهام برگردد که ناباورانه خندیدم و بهخدا هنوز اشک از چشمانم میبارید؛ فقط اینبار اشک شوق!
دیگر کلمات زنعمو را یکی درمیان میشنیدم و فقط میخواستم زودتر با حیدر حرف بزنم که خودش تماس گرفت.
💠 حالم تماشایی بود؛ بین خنده و گریه حتی نمیتوانستم جواب سلامش را بدهم که با همه خستگی، خندهاش گرفت و سر به سرم گذاشت :«واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟! پسفردا شب عروسیمونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو میرسونم!» و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم :«پس اون صدای چی بود؟»
صدایش قطع و وصل میشد و به سختی شنیدم که پاسخ داد :«جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!» از آرامش کلامش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خبر داد :«بلاخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشینشون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبالشون.»
💠 اما جای جراحت جملات دیشبم به جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کلامش چکید :«نرجس! بهم قول بده #مقاوم باشی تا برگردم!»
انگار اخبار #آمرلی به گوشش رسیده بود و دیگر نمیتوانست نگرانیاش را پنهان کند که لحنش لرزید :«نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی! حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر کنی!»
💠 با هر کلمهای که میگفت، تپش قلبم شدیدتر میشد و او عاشقانه به فدایم رفت :«بهخدا دیشب وقتی گفتی خودتو میکُشی، به مرگ خودم راضی شدم!» و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت که صدایش سینه سپر کرد :«مگه من مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی!»
گوشم به #عاشقانههای حیدر بود و چشمم بیصدا میبارید که عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد :«به حیدر بگو دیگه نمیتونه از سمت #تکریت برگرده، داعش تکریت رو گرفته!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt
شهادت رادوست دارم زیررا..😔
شهادت تنهایک کلمه نیست...😔
اگرتوب به این کلمه بنگری..😊
سرخی خون شهدا..💔
سربندهای{یازهرا{س}رامی یابی..💔
حال خوب بح این کلمه فکرکن..😔
آرامشی ستودنی نهفته درآن است.. 💔
میبینی تنهادریک کلمه این همه حرف هست..😔
اگربهترفکرکنی..😊
پیرشدن مادران راخمراه بافراغ فرزندانشان پیدامیشود..😔
پیرشدن وتکه ای ازفرزندانشان بازنگشت درآغوش مادر..💔
حواست هست شهدابرای چی رفتن؟!😔
خانوم های بی حجاب چطورمیتونیدپاروی خون شهدایی بگذاریدکح جانشان رابرای امنیت شمافداکردند؟!😔
اگح حتی کمی تلنگرانح بود،بفرس واس همه..😔
@asganshadt
|🌻°.•
#اِمامـ_زَمـٰانَم❤️
•
آیتاللھمحمدحسنالھۍ :
براۍ ارتباط با امامزمان فقط باید تصفیہ شد ، دل را باید تصفیہ کرد ! ♥️
°•|🌿🌸j๑ïท ➺
•♡@asganshadt
🔔 #حجاب_زیباست_ولی…
♥️•☜شهیدی گفت:
✍🏻«خواهرم…تو در سنگر #حجاب مدافع خون منی…»
♥️•☜شهید دیگری گفت:
✍🏻«خواهرم… استعمار از سیاهی #چادر تو بیشتر از سرخی خون من می ترسد…» .یادمان باشد که تا ابد #مدیون این شهدائیم...
🌷↫شهدایی که لباس و نوع شلوار و مُد روز برایشان معنایی نداشت…
حجاب هم #فرهنگی است که مُد روز و مدلهای مختلف بر نمیدارد… .بانوی خوبم !
📍فلسفـه حجاب📍
🌷↫تنها به گنـاه نیفتـادن #مردهـا نیست!که اگر چنین بود ، چرا خدا تو را با حجـاب کامل به حضور میطلبد در عاشقانه ترین عبادتت؟! جنـس تو با #حیـا خلق شده...
🌷↫رعایت حجاب تو شرط انتظار حجت ابن الحسن (عج) است.
حجاب تو هم زمینه ساز #ظهور مهدی زهراست... پاکی تو قلب #امام_زمانت ارواحنا فداه را شاد می کند.
─┅═ೋ❅♥️❅ೋ═┅-
@asganshadt
─┅═ೋ❅♥️❅ೋ═┅─
#حجاب
دوستان عزیز زیارت مزار سردار رو از دست ندید
http://www.soleimany.ir/tour/
زیارت مجازی قبر شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی
🔰واقعا جالبه🔰
#التماس_دعا