eitaa logo
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
627 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
115 فایل
کانون فرهنگی رهپویان شهدای جهان اسلام یُحیے وَ یُمیت، و مَن ماتَ مِنَ العِشق، فَقَد ماتَ شَهید...♥️ [زنده مےڪند و مےمیراند! و ڪسے ڪه از عشق بمیرد، همانا شـہید مےمیرد...|♡ |
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ روی تخت مینشینم و به پنجره و عکس دوستان جبه هایش نگاه میکنم؛ حتما یک به یک نفسهایش را شمرده تا به دوستان قاب نشینش بپیوندد. عکسهایی که با حامد و عمه گرفته هم خودنمایی میکنند؛ چقدر دلم میخواست من هم دست در گردن پدر بیندازم و عکس بگیرم، کاش بجای من قضاوت نمیکرد؛ کاش از خودم میپرسید پدر جانباز دوست دارم یا نه تا جواب بدهم که با سرفه هایش، خس خس سینه اش، تاولهایش، صندلی چرخدارش و ترکش های جاخوش کرده در بدنش، دوستش دارم؛ شاید اگر میدانست، خودش را از من دریغ نمیکرد و مجبور نمیشد عکسم را همه جا باخود ببرد تا احساس دلتنگی اش تسکین یابد. چشمم که به عکسهایم از کودکی تا همین چندسال اخیر میافتد، از خود خجالت میکشم؛ من به اندازه او دلتنگش نبوده ام، من اصلا او را نشناختم و محبتش را نفهمیدم، حتی دنبالش نگشتم. عمه که وارد میشود، درباره پوکه های فشنگ و ترکش روی طاقچه میپرسم. ترکشه عزیزم، اینا رو از توی بدنش درآوردن؛ نگهشون داشت، بهشون میگفت: هدیه خدا، اون پوکه ها رو هم از جبهه آورده. به یکی از ترکشها که از بقیه کمی ریزتر بود اشاره کرد: این خورده بود به سینه اش، دکترا فکر میکردن زنده نمیمونه، اصلا کسی باورش نمیشد این دربیاد، ولی انقدر نذر و نیاز کردیم که خوب شد. ترکش را برمیدارم؛ یعنی این ترکش زمانی در مجاورت قلب مهربان پدر من بوده؟ حتما صدای ضربانش را شنیده، آن را نزدیک گوشم میگیرم تا شاید صدای قلبش رابشنوم. دستم همراه ترکش ضربان میگیرد. عمه، همراهش را به طرفم دراز میکند: بیا، چند روز قبل از شهادت این صوت رو پر کرده که اگه تو رو ندید و یه روزی حقیقتو فهمیدی بشنوی. با ولع همراه را میگیرم و صوت را پخش میکنم؛ صدای مهربانش گرفته و هربار سرفه های خشک، سخنش را قطع میکند: حوراء جون، سلام بابا؛ ببخشید که قبل از دیدن تو دارم میرم... منو ببخش که هیچوقت نشد ببینمت و اونجور که میخوای... برات پدری کنم... فکر نکن به قول مادرت... من بچه های حلبچه رو بیشتر از تو... دوست داشتم... ولی یادت باشه خدا رو... بیشتر از همه شما که همه زندگیمید دوست داشتم... بچه های معصوم حلبچه هم... مثل تو معصوم بودن... کمک میخواستن... دستور خدا بود که... به مظلوم کمک کنم... اگه میدیدی... چه کربلایی بود بابا... منو ببخش... مواظب خودت وبرادرت و عمه هانیه باش... غصه چیزی رو هم نخور... منم همیشه کنارتم... دعات میکنم... تو هم منو دعا کن... اگه همو ندیدیم، قرارمون کربلا. صدای گریه بلند میشود و صوت به پایان میرسد؛ راست میگفت، اولین بار که دیدمش، کربلا بود. چمدانم را روی موزاییک های حیاط متوقف میکنم؛ احساس خوبی دارم، مطمئنم که اینجا خانه من است؛ عمه راهنمایی ام میکند به طبقه بالا؛ عمو رحیم چمدان را از پله ها بالا میآورد و با لحنی پدرانه و غمگین میگوید: مطمئنی عمو؟ دلمون برات تنگ میشه ها! عمه اما خوشحال است؛ چمدانم را به اتاقی میبرد که پیداست صاحب ندارد، یک فرش دارد و یک کمد قدیمی و چند رختخواب؛ اما منظرە پنجره اش بد نیست. اینجا رو از اول که ساختیم، عباس میخواست اتاقاش زیاد باشه که مادرت باشه، اما بعد طلاقشون این اتاق بی صاحب موند؛ بهترین اتاقم هستا، عباس میگفت بالاخره یه روز حوراء میاد دلم میخواد این اتاق مالش باشه. چمدان را گوشه ای میگذارم؛ زنعمو در آغوشم میگیرد: تو مثل دخترمون بودی... کاش پیشمون میموندی... بهمون سر بزن، فرض کن منم مادرتم. صورتش را میبوسم: چشم زنعمو، دستتون بابت همه زحمتایی که کشیدین درد نکنه، خیلی اذیتتون کردم. -تو رحمت بودی حوراء. قرار شده بعد از آمدن حامد، برویم خانه مادر و بقیه وسایلم را هم بیاوریم؛ با رفتن عمو و زنعمو، عمه نفس راحتی میکشد که حالا دیگر کنارش ماندگار شده ام؛ او هم از تنهایی درآمده و خوشحالم، حالا میفهمم چقدر دوستش دارم. ✍ :فاطمه_شکیبا(فرات) ↩️ .... •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @asganshadt •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
❤️ طول کشیده تا با اخلاقش خو بگیرم، اخلاقی به سبک مادران ایرانی؛ مهربان، دلسوز و نگران؛ برای همین است که دائم برای حامد جانش دعا میخواند و صدقه میدهد، زنگ تلفن از جا میپراندش و روزشماری میکند تا حامد برسد. تلفن زنگ میخورد، عمه سریع گوشی را برمیدارد؛ متوجه مکالمه اش نیستم؛ تا وقتی صدای یا زهرا س گفتنش را بشنوم و حدس بزنم اتفاق ناگواری افتاده، یک لحظه تمام احتمالات از ذهنم میگذرد تا میرسد به یک کلمه: حامد! دوباره همان حس غریب به سراغم میآید، دلشوره؛ بی آنکه بخواهم نگران میشوم و میروم به پذیرایی تا عمه را ببینم؛ عمه روی مبل نشسته و گریه میکند. روبرویش مینشینم: چی شده عمه؟ چروکهای پیشانی و پای چشمش بیشتر میشود: حامد... دوست حامد بود... گفت:حامد زخمی شده. سعی میکنم خودم و عمه را آرام کنم: خوب گریه نکنین ان شاالله که چیزی نیست. نه... من میدونم وقتی بگن زخمی شده، حتما شهید شده... این بچه آخر خودشو به کشتن داد! وای خدا بچم. گویا واقعا حالش خوب نیست، نمیدانم بروم آب قند بیاورم یا با حرف زدن آرامش کنم. -از کجا معلوم؟ شاید واقعا هم زخمی شده باشه! اصلا گفتن الان کجاست؟ -گفت اصفهانه... بیمارستانه... -خب دیگه خودتونم که میگید بیمارستانه! چیزی نیست نترسید! باید بریم بیمارستان... تا با چشمای خودم نبینم آروم نمیشم! تنها راه آرام شدنش همین است؛ تسلیم میشوم: چشم، شما آماده شین میریم بیمارستان. راه روها را یک به یک میگذرانیم و عمه با هر قدم، یک صلوات میفرستد یا ذکری میگوید؛ بوی تند مواد ضدعفونی اعصابم را خرد میکند، نمیدانم در اولین مواجهه، باید چه رفتاری داشته باشم؛ دلهره چند لحظه بعد، نمیگذارد به راحتی نفس بکشم؛ هرچه به اتاقش نزدیکتر میشویم، قدمهای من هم کندتر میشود؛ اتاقی را با دست نشان عمه میدهم: اونجاست. عمه ناگهان میپرسد: خودت نمیای تو؟ سوالش خون را در رگهایم منجمد میکند؛ سر تکان میدهم: فعلا نه، حالا شما برین، منم میام. عمه با عجله وارد میشود؛ صدای قربان صدقه رفتنش را میشنوم؛ پشت در میایستم و دزدکی نگاه میکنم؛ صدایشان را بهتر میشنوم: -الهی دورت بگردم... چی شدی پسرم؟ آخه من از دست تو چکار کنم بچه؟ وا مادر چیزی نیس که! اینا لوس بازی درمیارن میگن برو بیمارستان! ببین! یه خراش کوچولوئه. از دفعه قبل که دیدمش، پوستش کمی آفتاب سوخته شده و محاسنش بلندتر؛ چهره اش هربار از درد درهم میرود اما میخندد؛ موهایش کمی بهم ریخته است؛ نمیتوانم بفهمم چطور مجروح شده، با خودم کلنجار میروم که وارد بشوم یا نه؟ اصلا بروم چه بگویم؟ مثلا بگویم سلام برادر عزیزم! شاید لارم باشد کمی دعوایش کنم، یا بیمحلی کنم که بفهمد نبایدمیرفتە شاید هم باید مثل عمه گریه و زاری راه بیندازم و مانند خواهری مهربان و دلسوز رفتار کنم؛ اعتراف میکنم از همان اول، بخاطر شباهتش به پدر حس خوبی به او داشتم اما حالا نمیدانم باید چه حسی داشته باشم. ✍ :(فرات) ↩️ .... •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @asganshadt •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
-〖درجلسہ‌ۍاول‌خواستگارۍ باهماںْ‌شرم‌وحیاۍهمیشگے پرسیدحوصلہ‌ۍبزرگ‌ڪردن‌ فرزندشهیدرودارے؟ •شهیدمسلم‌خیزاب 🍃💐🍃💐 💐🍃💐 🍃💐 💐 ♡ بسم رب الشهدا و الصدیقین ♡ ای خدا یاد مرا از دور نکن هر شب پنج صلوات هدیه به روح مطهر یکی ازشهداداریم.💐 هدیه امشب رو تقدیم میکنیم به روح مطهر 🌷 خیزاب 🕊 ا💐 ا🍃💐 ا💐🍃💐 @asganshadt ا🍃💐🍃💐
تو این شلوغی مارو یادت نره سلطان
- آقای حرف‌های درِ گوشی :)
خوشا به حالِ خیالی که در حرم مانده ...
مثلا الان گوشه صحن گوهرشاد محو تماشای گنبدت باهات دردودل میکردم ...
یا مثلا نوبت وایساده بودم که از سقاخونه آب بخورم ...
یا مثلا همینطور که سرم رو زانو بود یکی میزد رو شونه مو می‌گفت بفرمایید فیش غذای حضرتی😭 ...
مثلا وایمیسادم بدو بدو کردن بچه ها رو نگا میکردم ... آب بازیشون کنار حوضا 😍
یا مثلا گم میشدم و از خادما آدرس میپرسیدم
مثلا بدون کفش رو سنگای سرد صحن ها راه برم
مثلا کلی عکس سلفی بگیرم با گنبدت ... مثلا ی عالمه نگات کنم ی عالمه حرف بزنم
بعدش انقدر سبک شم بشم مثل کبوترات😭🕊
دورتون بگردم آقا ... خداروشکر که میتونم چشم بسته زیارتتون کنم خداروشکر که حرمتون رو بلدم خیلی ممنون آقا امام رضا جانم که اجازه دادین کلی خاطره داشته باشم که وقتی دلم تنگ شد بتونم باهاش دلمو آروم کنم♥️😭 التماس دعای ویژه دارم
🌺رهبرمعظم انقلاب: ماه ربیع الاول، بهار زندگی است @asganshadt
🍃🌸🌹 کبوترم هوایی شدم🕊 ببین عجب گدایی شدم دعای مادرم بوده که منم امام رضایی شدم شاید شهادت نامه‌ات این جا امضا شد برادرم❤️ ابراهیم هادی @asganshadt
❀↲بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ↳❀ به وقت رمان📢
❤️ انگار که چیزی به یاد آورده باشد، میپرسد: پس حوراء با شما نیومد؟ قلبم میایستد؛ اگر الان اصرار کند که بروم داخل، چکار کنم؟ گوش تیز میکنم که ببینم عمه چه جوابی میدهد. اومده، دم در وایساده؛ بهش حق بده غریبی کنه، الهی بمیرم این مدت خیلی ساکت بود، تو خودش بود. -میشه صداش کنین بیاد؟ -ممکنه قبول نکنه ها! -حالا شما صداش کن، قبول نکرد با من! دستانم میلرزند؛ هنوز همان جاذبه را دارد و حس میکنم باید بروم تا بشناسمش، اما نمیتوانم؛ دلم میخواهد بدانم چرا مدام باهم مواجه میشدیم و دلیلی داشته یانه؟ عمه تا دم در میآید: حوراء جون، عزیزم! بیا تو... حامد میخواد ببینتت. ناخودآگاه سر به زیر میاندازم و فقط یک کلمه، به سختی از دهانم خارج میشود: نه! عمه اصرار نمیکند و دوباره برمیگردد کنار تخت حامد. گفتم که! نمیاد. صدای نفسهای حامد میآید؛ اما نفس من در سینه حبس شده؛ بعد از چند لحظه، حامد با آرامش و ملایمت خاصی میگوید: حوراء خانم... میشه تشریف بیارید تو؟ چند ثانیه ای مکث میکند، جواب نمیدهم؛ دوباره تلاش میکند: خواهش میکنم... چرا غریبی میکنی؟ اتفاق خاصی نیفتاده که! بیا تو خواهرجون! لحنش احساسم را قلقلک میدهد، به دیوار تکیه میدهم؛ بازهم اصرار: حوراءخانوم... بخاطر من نه، بخاطر بابا بیا! از کجا میداند روی اسم پدر حساسم؟ در دل نیت میکنم: فقط بخاطر پدر! با تردید در چهارچوب در میایستم؛ سرم را پایین میاندازم و قدم کوتاهی داخل میگذارم؛ ساکت و سربه زیر، منتظر عکس العملش میشوم؛ خوشحالی از صدایش پیداست و بغض خفیفی کلامش را لرزان میکند: سلام حوراء خانوم! وقتی سکوت طولانی ام را میبیند میگوید: جواب سلام واجبه ها! بی آنکه نگاهش کنم زیرلب سلامی میپرانم؛ هنوز غریبه ام؛ عمه تشویقم میکند جلوبروم: بیا جلو عزیزم، بیا داداشتو ببین! چقدر روابط خانوادگی از دید آنها مهم و صمیمی ست؛ اگر برای نیما چنین اتفاقی میافتاد نه کسی ترغیبم میکرد عیادتش بروم و نه خودم میخواستم؛ اما این خانواده یعنی خانواده واقعی من جاذبه خاصی دارند که مرا به طرف تخت حامدمیکشد؛ چند قدم دیگر هم برمیدارم تا برسم به تخت؛ متوقف میشوم، شاید بخاطر بغض نفس گیری که در گلویم گیر کرده. کسی حرفی نمیزند؛ انگار حامد نمیداند از کجا شروع کند، برای شکستن سکوت، حامد صدا صاف میکند: حالت خوبه؟ اما نمیخواهم مهر سکوتم را بشکنم، حامد روی تخت جابجا میشود، ابروهایش رابخاطر درد کمی درهم میکشد و میگوید: انقدر برات غریبه ام؟ با این حرفش، بی آنکه بخواهم، اشکی از گوشه چشمم میجوشد و تا بخواهم پاکش کنم، فرو میچکد؛ همین میشود پاسخ سوالش، شاید هم میخواهم بپرسم: اینهمه سال کجا بودی؟ بعد از چند روز با وجود تلاش حامد برای شکستن جو سنگین بینمان، هنوز هم نتوانسته ام با او صمیمی شوم؛ گرچه با عمه راحتم؛ باید به من حق بدهند، تا همین دو هفته پیش نامحرم میدیدمش و محرم از آب درآمد! ✍ :(فرات) ↩️ .... •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @asganshadt •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
❤️ مثل قبل سنگین نیستم اما کم حرف میزنم و نگاهش نمیکنم. امروز قرار است مرخص شود؛ خودش کارهای ترخیص را انجام داده و حالا، عمه رفته خانه که ناهار را آماده کند و من و حامد سر سفره برسیم؛ برای همین، من مجبورم کمکش کنم لباس بپوشد. یک دستش در آتل است و نمیتواند خیلی تکانش دهد، مثل این که مچ و کتفش در رفته بوده؛ خودش هم با دست سالمش همکاری میکند که لباس آبی بیمارستان را دربیاورم. دورتادور شانه و سینه اش باندپیچی شده؛ درد را به روی خودش نمیآورد و فقط از گزیدن گاه و بیگاه لب پایینش میتوانم بفهمم باید حرکاتم را آرامترکنم. پیداست میانه خوبی با تخت و بیمارستان ندارد که به محض خروج از بیمارستان،نفس راحتی میکشد: آخیش! راحت شدیم! داشتم میپوسیدم اون تو! با تاکسی تا خانه میرویم؛ عمه در خانه را آب و جارو کرده، بوی قرمه سبزی مست مان میکند؛ حامد قبل از نشستن سر سفره، چرخی در خانه میزند و احوال فامیل و همسایه ها را میپرسد؛ انگار انرژی اش تمامی ندارد. مشغول چیدن بشقابها هستم و حامد با یک دست، ظرف سالاد را سر سفره میگذارد. برای سرحال آوردن من، سربه سر عمه میگذارد؛ عمه خنده کنان ظرف ماست را به دست من میدهد: کاش یه تیری ترکشی چیزی خورده بود به زبونت بچه! حامد میخندد: چشم حتما میذارم تو اولویت ام، اصلا دفعه بعد میرم رو خاکریز، دهنمو باز میکنم که امر شما اجرا بشه! از تصور حامد با دهان باز روی خاکریز خنده ام میگیرد، حامد متوجه خنده ریزممیشود: خندید! بالاخره خندید! خنده ام شدیدتر میشود؛ حامد بلند صلوات میفرستد؛ اما به محض اینکه عمه، با ظرف خورشت سر سفره مینشیند، دستش را به علامت ایست بالا میاورد: با عرض پوزش، به علت بوی قورمه سبزی مامان جان، بنده تا اطلاع ثانوی مدهوش میباشم! بعد از مدتها، از ته دل میخندم؛ حالت من هم خانواده ای از جنس خانواده های ایرانی دارم؛ صمیمی، دلسوز و مهربان. با تردید روسری مشکی را برمیدارم، اما منصرف میشوم؛ دوست ندارم پدر فکر کند دخترش افسرده است، روسری کرم رنگم را دور صورتم تنظیم میکنم که گرد بایستد و با یک گیره بلند پروانهای میبندمش؛ چادر را طوری روی سرم قرار میدهم که حدود یک سانت از روسری ام پیدا باشد. صدای حامد در میآید: شما خانوما چی میخواید از جون اون آینه؟ بیا دیگه! دوباره نگاهی به خودم میاندازم تا مطمئن شوم مشکلی نیست و هروله کنان، کیفم را از روی تخت برمیدارم و خودم را به حیاط میرسانم؛ عمه گفته همراهمان نمیآید تا من راحت تر باشم. با التماس دعایی بدرقه ام میکند؛ حامد ماشین را از حیاط بیرون آورده و دست به سینه به ماشین تکیه زده، با دیدن من که خرامان خرامان به طرفش میروم میگوید: اصلا عجله ای نیستا، مهم نیست منو یه ربعه اینجا کاشتید! خنده به لبم میآید؛ در جلو را برایم باز میکند، از این کارش خجالت میکشم؛ دلیل اینهمه محبت چیست؟ طرف راننده مینشیند؛ یک پلاک و عکس کوچکی از پدر به آینه جلو آویزان است؛ بازهم همان بغض لعنتی، راه گلویم را میبندد. بعد هجده سال، باید مزار پدرم را ببینم؛ انگار کوه کنده باشم، همه بدنم ضعف میرود. ✍ :(فرات) ↩️ .... •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @asganshadt •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
7ـ اضمحلال و از هم پاشیدگی کشورهای اسلامی، خطر دیگری بود که جامعه مسلمانان را تهدید می کرد. مسلمانان آن عصر، چه آنانی که در ظلّ حکومت عدالت جویانه امام حسن مجتبی(ع) زندگی می کردند و چه در سیطره حکومت غاصبانه معاویة بن ابی سفیان به سر می بردند با دشمنان مشترکی رو به رو بودند که از هر سو آماده هجوم به مناطق اسلامی و باز پس گیری سرزمین های آزاد شده بودند. آنان گرچه دارای ملیت، قومیت و دین های متعدد و مختلف بودند، ولی در یک چیز اتفاق و اتحاد داشتند و آن نابودی اسلام و کشتار بی رحمانه مسلمانان و غارت سرزمین های اسلامی بود. از این رو، ادامه اختلاف و کشمش های داخلی، دشمنان بیرونی، به ویژه رومیان را خوش حال و امیدوار می کرد و زمینه هجوم و تجاوزشان را فراهم می نمود. امام حسن مجتبی(ع) به عنوان سبط اکبر رسول خدا(ص) و سکان دار اصلی دین و دلسوزترین شخص به مسلمانان و مؤمنان، به این مسئله توجه خاص داشت و اگر معاویه و سپاهیان گمراه وی با بی خردی و دنیاطلبی خود زمینه آمال و آرزوی دشمنان خارجی را فراهم می کردند، امام حسن مجتبی(ع) و یاران و شیعیان مخلص او نمی توانستند آنان را در این راه مساعدت و همراهی کنند و عقل و شرع حکم می کرد که باید به هر طریق ممکن نبرد میان مسلمانان پایان یابد، تا اصل دین و حیات مسلمانان ادامه یابد. زیرا اگر امام حسن(ع) نبرد با معاویه را ادامه می داد، یکی از سه اتفاق ذیل روی می داد: 1ـ پیروزی سپاه کوفه و سرکوب سپاه شام. 2ـ پیروزی سپاه شام و نابودی سپاه کوفه. 3ـ عدم پیروزی طرفین و عقب نشینی اجباری دوسپاه. در هر صورت، مسلمانان به ضعف و کم توانی می رسیدند و دشمنانشان که سال ها خود را تقویت و آماده چنین فرصتی کرده بودند، با هجوم سراسری و مرگ بار، تومار مسلمانان را پیچیده و جامعه اسلامی را با چالش بزرگ مواجه می نمودند. در نتیجه، زحمات و تلاش های پیامبر خدا(ص) و یاران فداکارش به هدر می رفت. امام حسن(ع) به این أمر فطانت داشت و در سخنی به آن اشاره نموده و فرموده: انّی لمّا رأیت النّاس ترکوا ذلک الّا اهله، خشیت أن تجتثوا عن وجه الارض، فاردت ان یکون للدین فی الارض ناعی؛(20) هنگامی که دیدم مردم جز عده ای این کار (جنگ با معاویه) را ترک کردند، ترسیدم که ریشه شما از زمین کنده شود. پس مصمم شدم تا برای دین، در روی زمین فریادگری باقی بگذارم. 8 ـ به وقوع پیوستن خیانتی بزرگ از سوی دنیاپرستان چیزی نبود که بتوان آن را نادیده گرفت. معاویة بن ابی سفیان برای درهم شکستن اتحاد و مقاومت سپاهیان کوفه، رشوه ها و جایزه های زیادی بذل و بخشش کرد و بسیاری از سران و بزرگان قبایل و طوایف و فرماندهان و امیران سپاه را از درهم و دینار و وعده های کاذب بهره مند کرده و آنان را به خود و روی گردانی از امام حسن(ع) جلب نموده بود. به طوری که برخی از آنان، نامه هایی برای معاویه نوشته و اظهار پیروی و فرمانبرداری از او نمودند و برخی دیگر، پا را از این فراتر گذاشته به وی نوشتند که اگر وی بخواهد، حسن بن علی(ع) را دستگیر و به سپاه شام تحویل دهند و یا بر او شورش نموده و وی را به طوری پنهانی به قتل رسانند.(21) در حقیقت، اگر امام حسن(ع) صلح را نمی پذیرفت این خطر بزرگ وجود داشت که جاه طلبان و منافقان، وی را دستگیر و تسلیم سپاه شام کنند و یا برای تقرّب به دستگاه معاویه و خوش آیند بنی امیه، امام(ع) را ناجوانمردانه ترور و به شهادت برسانند. در هر صورت، این یک پیروزی برای سپاه شام و فضیلت و منقبتی برای معاویه بود و برای خاندان نبوّت و امامت، شکست به شمار می آمد. امام حسن(ع) در این باره فرمود: به خدا سوگند، اگر با معاویه نبرد می کردم، مرا می گرفتند و به وی تسلیم می نمودند. به خدا سوگند، اگر با او مسالمت کنم و عزیز باشم، برایم دوستداشتنی تر است از این که در حالی که اسیرش باشم مرا بکشد و یا بر من منّت گذارد و تا پایان روزگار این عار بر بنی هاشم بماند و معاویه همیشه خودش و أعقابش بر زنده و مرده ما به آن منّت بنهد.(22) 9ـ امام حسن(ع) از روش های غیر اسلامی و شیوه های سالوسانه پرهیز داشت، بر خلاف معاویة بن ابی سفیان که برای تحکیم و تثبیت حکومت خود دست به هر کاری می زد و هیچ گونه محدودیتی از جهت شرعی و عرفی برای خویش قائل نبود. به همین انگیزه در دستگاه حکومتی خود از افراد شرور و خدعه گری چون عمروبن عاص، مغیرة بن شعبه، بسربن ارطاة، مروان بن حکم و مسلم بن عقبه، بهره می جست و از شیطنت و جنایت آنان به نحوی استفاده می نمود. امّا امام حسن مجتبی(ع) که به مانند جدّش محمد مصطفی(ص) و پدرش امام علی بن أبی طالب(ع) مظهر تقوا و عدالت بود و هدفش از زمامداری، جز احقاق حق و اجرای عدالت اسلامی، چیز دیگری نبود، طبعاً نمی توانست به مانند معاویه رفتار نماید. سیاست اهل بیت(ع) با سیاست معاویه در تضاد و میان آن دو، تفاوت از زمین تا آسمان بود. معاویة بن ابی سفیان با انتخاب سیاست «رسیدن به ه