💐مچ دستهایش را گرفتم، قدرتم را جمع کردم و همانطور که عقب عقب میرفتم، به زحمت میکشیدمش سمت خودم. پاهایش تکان میخورد و ردّ خون میماند روی زمین.
💐نگاهش از خاطرم دور نمی شود. مات شده بود. زدم توی صورتش و فریاد کشیدم: « نفس بکش!»
💐ولی بی جانتر از این حرفها بود. محکمتر زدم شاید به هوش بیاید؛ فایده نداشت. دست انداختم و بچه را از شکمِ پاره زن بیرون آوردم، به این امید که حداقل بتوانم طفل معصومش را نجات دهم؛ ولی بدن سرخ و سفید نوزاد ماند روی دستم؛ بی اینکه مجال داشته باشد گریه کند و یا حتی یک نفس در این دنیا بکشد!...
#تنها_گریه_کن
#قهرمانان_وطن
#بریده_کتاب
@ashabakharazamani❤️
📚معرفی_کتاب.عباس دست طلا - محبوبه معراجی پور
بخشی از این کتاب خواندنی و فوق العاده👇👇👇
یکی از دوستانم توی سردخانه کار میکند. شاید حسین را برده اند آنجا. او که میرود سرم را به دیوار تکیه میدهم. پیرمردی کنارم می نشیند:
_ برای پسرت آمده ای؟
میگویم:
_بله، پدر جان!
میگوید:
_پسر اول من هم شهید شده.
تسلیت میدهم و می پرسم:
_توی همین جنازه هاست ؟
پاسخ میدهد: نه، سه ماه پیش او را دفن کردیم. برای پسر دومم آمده ام! او هم شهید شده. پسر سومم هم زخمی شده و الان روی تخت بیمارستان خوابیده.
اشکهای روانش را که روی گونه هایش میبینم، غم خودم را فراموش میکنم؛ با این حال دلداری ام میدهد:
بی تابی نکن داداش! همه این شهدا پسرهای ما هستند.
#عباس_دست_طلا
#شهید
#بریده_کتاب
@ashabakharazamani❤️
🌷بعضی وقت ها داغ دلم می نشست روی زبانم هر چه باید و نباید میگفتم. چرا باید سعید من؟ پدرم که رفته بود، همسرم می تونست پیشم باشه. مثل هزار نفر که رفتن و برگشتن سعید هم بر میگشت.
🌷یک دفعه یک نفر از کنار ضریح داد زد :خانم ها! آقایون! فکر نکنید که اگه ما اومدیم اینجا می جنگیم به خاطر شخص اومدیم، ما شخص رو در نظر نداریم، ما اگه می جنگیم به خاطر همین بی بی هست که دارید زیارتش میکنید.
دانه دانه سؤالهای من را جواب داد.
🌷میخکوب شده بودم. احساس کردم فقط من حرف هایش را می شنوم به بغلی ام گفتم :شما هم این صدا رو می شنوی؟ گفت: آره. انگار داره جواب سؤالهای منو می ده. این زمزمه میان همه پیچیده بود که دارد جواب من را میدهد.
🌷محمدحسین رو چسباندم به ضریح. گفتم: بگو بی بی سلام! مواظب بابای من باش. بعد از اینکه با زبان بچگانه اش گفت، نگاهی به من کرد و گفت: مامان بابا اینجا نشسته. جیغ می کشید و ضریح را محکم گرفته بود. داد می زد: بابا بیا! من اینجام. همسر شهیدی بهم گفت: بس که بهش می گی بابا پیش ماست خیالاتی شده. فردای آن روز که برای زیارت حضرت رقیه(علیها سلام) رفتیم، دوباره همین اتفاق افتاد.....
#بریده_کتاب
#دم_عشق_دمشق
#شهید_سعید_سامانلو
@ashabakharazamani🌹
🌺جذبه انگشتر و قیافه خندان محمود، صورت مادر را به سمت دست همدانی نزدیک تر کرد. لبخندی آمیخته با اشک صورت او را پر کرد.
احساس کرد که نباید به اندازه یک پلک زدن هم از لذت دیدار محمود محروم بماند. نزدیکتر شد.
🌺دانه اشک که روی دست همدانی افتاد، یکدفعه قیافه محمود از صفحه عقیق پاک شد و سیمای امام حسین (ع) در هاله ای از نور میان چشم و ذهن مادر نقش بست.
امام حسین گفت: « اون امانتی رو که بیست و دوسال پیش بهت دادم دیروز گرفتمش. الان پیش ماست.....در جمع شهدا. »
🌺مادر خواست به امام اظهار ارادت کند، اما سیمای امام از خیالش محو شد. نگاه اوهمچنان روی عقیق متوقف مانده بود.
همدانی که دید مادر مات و متحیر با صورتی نگران به عقیق خیره شده، فهمید که راز سر به مهر انگشتر چیزی است که سال ها در دل مادر پنهان مانده است.
انگشتر را با زحمت کشید و به سمت مادر گرفت.
🌺 همدانی گفت: « امانت محمود، بهم گفته بود اسراری داره، ولی هیچ وقت نگفت که این اسرار چیه. »
مادر با اشاره دست انگشتر را پس زد: « محمود خودش امانت بود؛ امانت امام حسین (ع). این انگشتر امانتی محمود بوده پیش شما. حتماً خواسته با این انگشتر همیشه به یادش باشی. آره حتماً اینجوریه.»
#رازنگین_سرخ
#بریده_کتاب
@ashabakharazamani🌹
سر ظهر بود و با وجود خستگی عملیات شب قبل، خواب به چشمم نمیآمد.
تکیه به دیوار داده بودم و به شهدای این عملیات فکر میکردم. از گرما و شرجی هوای دم کرده، تمام تنم خیس بود. چشمم را زورکی بستم. تصویر شهدا یکی یکی داشت از ذهنم عبور میکرد که احساس کردم نسیمی جان فزا به تنم میخورد. نمیدانستم نسیم از کجاست؛ اما حسی آرامبخش داشت. پنداشتم که نسیم یاد شهدا خنکم کرده؛ اما صدای کسی چشمانم را باز کرد. صاحب صدا، بسیجی خوش سیما، حسین رنجه بود. چفیه اش را خیس کرده بود و مثل مربیهای کشتی _که با حوله، کشتیگیر را باد میزنند_ مرا باد میزد و اعداد را پشت سر هم میشمرد؛ ۲۷، ۲۸، ۲۹... همینطور شمرد تا به عدد ۷۲ رسید و دست آخر گفت:
« لا یوم کیومک یا اباعبدالله » 😭😭
و رفت سراغ بقیه بچههایی که زانوی غم در بغل گرفته بودند و آنها را مثل من، ۷۲ مرتبه با چفیه باد زد.
#بریده_کتاب
#هفتاد_و_دومین_غواص
#صفحه۴۴۰