سر ظهر بود و با وجود خستگی عملیات شب قبل، خواب به چشمم نمیآمد.
تکیه به دیوار داده بودم و به شهدای این عملیات فکر میکردم. از گرما و شرجی هوای دم کرده، تمام تنم خیس بود. چشمم را زورکی بستم. تصویر شهدا یکی یکی داشت از ذهنم عبور میکرد که احساس کردم نسیمی جان فزا به تنم میخورد. نمیدانستم نسیم از کجاست؛ اما حسی آرامبخش داشت. پنداشتم که نسیم یاد شهدا خنکم کرده؛ اما صدای کسی چشمانم را باز کرد. صاحب صدا، بسیجی خوش سیما، حسین رنجه بود. چفیه اش را خیس کرده بود و مثل مربیهای کشتی _که با حوله، کشتیگیر را باد میزنند_ مرا باد میزد و اعداد را پشت سر هم میشمرد؛ ۲۷، ۲۸، ۲۹... همینطور شمرد تا به عدد ۷۲ رسید و دست آخر گفت:
« لا یوم کیومک یا اباعبدالله » 😭😭
و رفت سراغ بقیه بچههایی که زانوی غم در بغل گرفته بودند و آنها را مثل من، ۷۲ مرتبه با چفیه باد زد.
#بریده_کتاب
#هفتاد_و_دومین_غواص
#صفحه۴۴۰