•••📖
#کتاب_رفیقخوشبختما📚
#قسمت _بیست و سه
🍃 #هجرت شهدا قبل از شهادت🍃
آن پدر شهید را که به اسم میشناسم، وقتی میخواست با دختر خودش خداحافظی کند، دستش را روی صورت دخترش مالید، بعد #رویش را برگرداند طرف دیگر. همسرش از او سوال کرد: "چرا نمیبینیدش؟" گفت: " #میترسم او مرا بگیرد و مرا زمینگیر کند."
🍃آب دادن به #اُسرا🍃
کارمان تمام شد. تابستان بود و هوا هم خیلی داغ. بچهها آب آوردند. در همین لیوان های پلاستیکی جبههها که #قرمز بود، ریختند و خوردیم. بعد لیوان را به میرزایی دادم و برگشتم. دیدم که آب نخورد و از یک بسیجی که مراقب اسرا بود پرسید: "به اینها آب داده اید؟" #بسیجی گفت: "آب نداریم. بعدا آب میدهیم." از دور نگاه میکردم. میرزایی به سوی اسرا رفت، لیوان آب را به دست اولین اسیر داد. برادر بسیجی اعتراض کرد و گفت: "اگر عراقیها مارا اسیر کرده بودند، به ما میدادند؟" صدای میرزایی را شنیدم که گفت: "ما با آنها #فرق داریم. ما رهبری مثل #امامخمینی(ره) داریم."
🍃 #حفظکردن قرآن روی صندلی عقب🍃
سرزده آمد به #جلسهقرآن روستا. مثل بقیه نشست یک گوشه و شروع کرد به خواندن، از حفظ. پرسیدم: "شما با این همه مشغله چطور فرصت حفظ قرآن داشتید؟" گفت: "در ماموریتها فاصله بین شهرها را عقب ماشین می نشینم و #قرآن می خوانم."
ادامه دارد....🖇
#کتاب_رفیقخوشبختما📚
📌 🌼اصحابآخرالزمانیسیدالشهداء🌼