فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸 بــِســْم اللــّهِ الـرَّحـْمـَن الـرَّحـيم🍃🌸
ای که به هنگام درد
راحتِ جانی مرا...
با نام او دفتر شنبه را میگشاییم.
« یا رب العالمین »
الهی به امید تو ...نظر
____🍃🌸🍃____
.
✅لینک گروه ختم قرآن کریم در ایتا
🆔https://eitaa.com/joinchat/3672375408Cd4be645e2c
✅لینک گروه ختم قران عاشقان ولایت در بله
🆔 ble.ir/join/MTZiOGQ1MW
✅لینک کانال عاشقان ولایت در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
💞﷽ 💞
#قرآن_صبح
✨ثواب قرائت و تدبّر در آیات قرآن کریم امروز را هدیه میکنیم به حضرت صاحب الزمان(عج) وان شاء الله برای تعجیل درفرج وعاقبت بخیرشدنمان در تمام لحظات زندگی.
____🍃🌸🍃____
.
✅لینک گروه ختم قرآن کریم در ایتا
🆔https://eitaa.com/joinchat/3672375408Cd4be645e2c
✅لینک گروه ختم قران عاشقان ولایت در بله
🆔 ble.ir/join/MTZiOGQ1MW
✅لینک کانال عاشقان ولایت در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
326.mp3
1.23M
💞﷽ 💞
قرائت و ترجمه صفحه 326
____🍃🌸🍃____
.
✅لینک گروه ختم قرآن کریم در ایتا
🆔https://eitaa.com/joinchat/3672375408Cd4be645e2c
✅لینک گروه ختم قران عاشقان ولایت در بله
🆔 ble.ir/join/MTZiOGQ1MW
✅لینک کانال عاشقان ولایت در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
💞﷽ 💞
#ترجمه_قرآن
____🍃🌸🍃____
.
✅لینک گروه ختم قرآن کریم در ایتا
🆔https://eitaa.com/joinchat/3672375408Cd4be645e2c
✅لینک گروه ختم قران عاشقان ولایت در بله
🆔 ble.ir/join/MTZiOGQ1MW
✅لینک کانال عاشقان ولایت در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
به لطف خدا .........دعای فرج مجتمع علمی فرهنگی امام حسن مجتبی علیه السلام ۱۸ مهر ماه ۱۴۰۱.mp3
4.5M
*باسلام و صلوات و سلامتی*
دعایِ فرجِ حضرتِ انتظار
مهدی موعود عج الله تعالی فرجه الشریف
بانوای:
رضا نیک فرجام
تنظیم ،میکس و مسترینگ :
حسن برزگری
✅✅ارسالی از سوی مخاطب محترم کانال هنرمند محترم کشورمان جناب آقای رضا نیک فرجام با تشکر از ایشون .
لینک کانال عاشقان ولایت در ایتا
https://eitaa.com/ashaganvalayat
لینک گروه عاشقان ولایت در ایتا جهت ارسال مطالب اعضای محترم.
https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
.
6594992758.mp3
3.36M
💗✨ قرائت های روزانه قرآن کریم با صدای بهشتی استاد عبدالباسط
📖 سوره مائده ۷۷ - ۸۲ |صفحه ۱۲۱
#قرآن
🌸🕊
رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت266
ز_سعدی
احمد دست هایش را دو طرف صورتم گذاشت و گفت:
آخه شیرین من، به من حق بده
من اگه میومدم پیشت اون قدر دلتنگ و بی تابت بودم که دیگه نمی تونستم ازت دل بکنم برم پیش شیخ حسین
برای همین مجبور شدم روی دلم پا بذارم اول برم پیش شیخ حسین که بعد با خیال راحت و بدون دغدغه بیام پیشت.
می دونم از صبح نگرانی کشیدی حالت خوب نبوده
ولی حال منم دست کمی از تو نداشته.
تو همه وجودمی که من تو رو تنها تو این روستا ول کردم و رفتم.
تمام مدت دلم مشغول فکر و ذکر تو بود و دعا می کردم به خاطر تو هم که شده سالم برگردم
خدا رو شکر الانم پیش همیم
جای اخم و تخم کردن یکم روی خوش نشون بده که از صبح دلم برای خنده هات تنگ شده بود.
اخم و گریه اصلا بهت نمیاد
دلم میخواد هر وقت می بینمت لبت خندون باشه چون با خنده های قشنگت همه خستگیام در میره
من همه تلاشم رو کردم زود برگردم اگه دیر کردم و نگرانت کردم تقصیر من نیست تقصیر داداشت بود.
با تعجب پرسیدم:
داداشم؟
احمد سر تکان داد و گفت:
آره ... محمد امین گفت یکم امانتی هست باید برات بیارم لازم داری
نمی دونم چیه ولی یک گونی بزرگه
تا به دستم رسوند و آوردمش طول کشید.
از جا برخاستم و با خوشحالی گفتم:
وسایلامه.
کو گونی رو کجا گذاشتی؟
احمد هم از جا برخاست و گفت:
گذاشتم تو اتاق
با خوشحالی به سمت اتاق رفتم و درش را باز کردم.
احمد با خنده پشت سرم وارد اتاق شد و گفت:
فکر کنم گفته بودی از تاریکی اتاق می ترسی
کنار در ایستادم و گفتم:
نه وقتی که شما هستی و قراره چراغو روشن کنی
تو تاریکی تنها بودن ترسناکه وقتی تو باشی هیچ ترسی وجود نداره
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید مهدی باکری صلوات🇮🇷
/9407
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسال و نیم باهم
پارت267
ز_سعدی
احمد چراغ را روشن کرد و من بدون این که چادر و روسری ام را در بیاورم به سراغ گونی بزرگ رفتم و طناب دورش را باز کردم.
گونی بسیار بزرگی بود و تکان دادنش برای من خیلی سخت بود.
احمد که دید تلاش دارم جابجایش کنم گفت:
صبر کن سنگینه
خودش برایم گونی را جابجا کرد که گفتم:
الهی برات بمیرم این به این سنگینی رو چه جوری آوردی
احمد لپم را کشید و گفت:
خدا نکنه قربونت برم.
من هم مثل شما بار شیشه ندارم هم مردَم زور بیشتری خدا بهم داده.
دستم را داخل گونی کردم و گفتم:
بذار اینا رو ببینم چیه بعدش خودم برات کمرت رو می مالم خستگیت در بره.
وسایل داخل گونی را بیرون آوردم.
لباس هایم، حوله ام، چادر مشکی ام که در حرم به محمد حسن دادم تا بپوشد، لباس های فرزندم، پتو و لحاف و تشکش، کهنه ها و قنداقش، کلی تنقلات، مواد غذایی و گوشت خشک شده و کمی پول همراه یک نامه درون گونی بود.
نامه را باز کردم به خط آقا جان بود.
چند بار نامه را بوسیدم. دلم برای آقاجانم، برای خانواده ام تنگ شده بود و از شدت دلتنگی به گریه افتادم و نتوانستم نامه را بخوانم.
نامه را به دست احمد دادم و گفتم:
بی زحمت برام بخون.
احمد که با دیدن خوراکی ها و پول درون گونی کمی ناراحت و گرفته به نظر می رسید نامه را از دستم گرفت.
آه کشید و خواند:
بسمه تعالی
دختر دردانه ام رقیه جان سلام.
حالت خوب است؟
جایت بسیار خالی است.
همه مان دلتنگ تو هستیم و تنها با این امید که کنار احمد حالت خوب است این دلتنگی ها و دوری را تحمل می کنیم.
امیدوارم و هر شب دعا می کنم به زودی مشکلات حل شود و پیش ما برگردی.
چون در ماه های آخر بارداری هستی مادرت اصرار داشت همه وسایل مورد نیاز برای زایمان و تولد فرزندت را برایت بفرستیم.
این تنقلات، تقریبا همان چیزهایی است که بعد از زایمان خانواده دختر برای او تحفه می برند.
مادرت کمی روغن هم کنار گذاشته بود که نشد برایت بفرستیم.
گوشت های خشک شده و برنج و حبوبات هم هم همان مواد غذایی خانه خودتان است.
احمد پیشانی ام را بوسید و گفت:
قبلا ماه شب چهارده بودی الان شدی ماه زمان خسوف
در هر صورت ماه منی
از حرف احمد بلند خندیدم و گفتم:
دستت درد نکنه. حالا شدم خسوف؟
احمد لبخند دندان نمایی زد و گفت:
خسوف چیزی از ارزش های ماه کم نمی کنه سخت نگیر.
چادر رنگی ام را پوشیدم و گفتم:
باشه آقا جون. حالا بیا بریم.
احمد به دور اتاق نگاهی انداخت و گفت:
همه چی برداشتی؟
کیسه جلوی در را برداشتم و سرش را باز کردم و گفتم:
بله ببین.... هم آب برداشتم هم نون و پنیر
احمد با خجالت سر به زیر انداخت و پرسید:
پول هم برداشتی؟
_بله برداشتم ...
نگران نباش طوری نمیشه.
با هم بر می گردیم
احمد با صدا نفسش را بیرون داد و گفت:
ان شاء الله.
به سمت طاقچه رفت. قرآن را برداشت، بوسید و گفت:
بیا از زیر قرآن رد شو
با خنده گفتم:
مگه میخوایم بریم مسافرت؟
_بیا بذار دلم آروم بگیره.
از زیر قرآن رد شدم. قرآن را بوسیدم و گفتم:
پس خودت هم از زیر قرآن رد شو که ان شلء الله سالم سلامت با هم برگردیم.
قرآن را از دست احمد گرفتم و دستم را تا جایی که می توانستم بالا گرفتم که احمد از زیر قرآن رد شود.
احمد قرآن را از دستم گرفت. بوسید و در طاقچه گذاشت و گفت:
دیگه بریم.
از در بیرون رفتم و دمپایی هایم را پوشیدم.
احمد در را قفل کرد. کفش هایش را پوشید و با تعجب به من نگاه کرد و پرسید:
چرا دمپایی پوشیدی؟
_پاهام خیلی ورم کرده تو کفشام جا نمیشه
با دمپایی راحت ترم
_راه طولانیه با دمپایی اذیت نمیشی؟
سر بالا انداختم و گفتم:
نه با دمپایی راحتم
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید مرتضی مطهری صلوات🇮🇷
/9407
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت270
ز_سعدی
با دیدن گنبد طلایی رنگ امام رضا اشک از چشمم سرازیر شد.
بعد از حدود یک ماه و نیم دوباره به حرم آمده بودم.
با صورتی آفتاب سوخته، دمپایی و چادر رنگی
صورتم را با روسری ام پوشانده بودم.
از بس پیاده راه رفته بودم جوراب هایم پر از خاک و پاره شده بود ولی ارزشش را داشت.
سلام دادم و همراه احمد وارد حرم شدم.
هم قدم با هم برای زیارت ضریح رفتیم.
ماه رجب بود و حرم تقریبا شلوغ بود.
از دور به تماشای ضریح ایستادم و دعا خواندم و اشک ریختم.
دلم هر روز برای زیارت این بارگاه پر پر می زد.
کمی که گذشت احمد به سمتم آمد و با هم به گوشه ای از صحن رفتیم و نشستم.
احمد کنار پایم روی زانو نشست و آهسته گفت:
من میرم نهایت تا دو ساعت دیگه بر می گردم.
از این جا جایی نرو که پیدات کنم
به تایید سر تکان دادم که گفت:
اگه تا ساعت چهار برنگشتم می دونی که باید چه کار کنی؟
از حرفش دلم لرزید.
_حتی اگه تا شب هم طول بکشه من از جام تکون نمی خورم تا برگردی با هم بریم خونه
_نه رقیه ...
فقط تا چهار ...
بیشتر نمون
ساعت 4 شد من نیومدم میری سوار اتوبوس میشی میری خونه آقاجانت
من اگه تونستم میفرستم دنبالت
اگرم گیر افتادم ...
اشک در چشمم حلقه زد:
تو رو خدا احمد .... این جوری نگو
احمد به رویم لبخند زد و گفت:
مواظب خودت باش.
از جا برخاست و گفت:
فقط تا ساعت چهار منتظر بمون
خدا حافظی کرد و رفت.
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید مفتح صلوات🇮🇷
/9407
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بقیه مواد غذایی تان که ممکن بود فاسد شود را به نیت سلامتی و حال خوب تان صدقه دادم. راضی باشید. گفتم حیف است نعمت خدا بماند و از بین برود.
این پول ها را هم حاج علی داده و گفته به دست احمد برسانیم.
گفت بارهای داخل انبار را فروخته و پولش را برای تان می فرستد
دیگر به جز ابراز دلتنگی و آرزوی دیدارتان حرفی نیست.
خدا نگهدارتان
احمد نامه را تا زد و آه کشید.
اشکم را پاک کردم و گفتم:
دست شون درد نکنه
از همون راه دور هم هوامون رو دارن و به یاد مون هستن
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد علی رجایی صلوات🇮🇷
/9407
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت268
ز_سعدی
اشکم را پاک کردم و رو به احمد که سر به زیر نشسته بود پرسیدم:
راستی تونستی حاج بابات رو ببینی؟
احمد بدون این که سر بالا بیاورد به گفتن یک نچ اکتفا کرد.
خودم را کنارش کشیدم و پرسیدم:
چرا نشد؟
احمد دستم را در دست گرفت و گفت:
گفتن خطرناکه.
فقط تو حرم از دور دیدمش.
خیلی دلم برای خانواده ام تنگ شده.
تو حرم دلم شکست گفتم کاش می شد فقط از دور ببینم شون
موقع نماز تو چند صف عقب تر آقام رو دیدم.
آه کشید و گفت:
فقط تونستم نگاهش کنم. نشد برم جلو دستش رو ببوسم ...
آقام این چند وقته خیلی پیر و شکسته شده ...
اولش شک داشتم خودش باشه گفتم لابد دارم اشتباه می بینم
ولی خودش بود ...
دست احمد را فشردم و گفتم:
اتفاقی که برای مادرت افتاد بابات رو پیر کرد.
احمد سر به زیر گفت:
خدا از من نگذره که باعث این اتفاقا شدم
_تو باعثش نبودی و نیستی
الکی خودت رو سرزنش نکن و مقصر ندون
همین که تونستی آقات رو ببینی خیلی هم خوبه و باید حسابی خوشحال باشی.
حاج بابات هم تو رو دید؟
احمد کمی سرش را بالا گرفت و گفت:
دیدن که دید ولی نمی دونم شناخت یا نه
وقتی از دور بهش سلام کردم یکم مشکوک نگاهم کرد و با اشاره سر جواب سلامم رو داد ولی نمی دونم شناخت یا نه
چون دیگه به سمتم نگاه نکرد.
از جا برخاستم و زیر کتری را روشن کردم و گفتم:
ان شاء الله به زودی زود با هم میریم به دیدن و دستبوسی شون
الانم جای غمبرک زدن دمر دراز بکش میخوام پشتت رو برات بمالم خستگیت در بره.
احمد به دور اتاق اشاره کرد و گفت:
وسط این ریخت و پاشا کجا دراز بکشم آخه؟
لبخند دندان نمایی زدم و گفتم:
پس بی زحمت پاشو کمکم کن اینا رو جمع کنیم بعدش دراز بکش.
احمد با لبخند از جایش برخاست.
لپم را کشید و بی حرف کمکم کرد وسایل را جمع کنیم و اتاق را مرتب کنیم
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد
ت/9407
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت269
ز_سعدی
روبروی آینه کوچک اتاق ایستادم و روسری ام را مرتب کردم.
احمد وارد اتاق شد.
دستارش را دور سرش پیچید. پشت سرم ایستاد. بغلم کرد و پرسید:
آماده ای؟ بریم؟
به سمتش چرخیدم. لبخند زدم و گفتم:
بله آماده ام. بریم.
چادر مشکی ام را برداشتم که احمد گفت:
اینو نپوشی بهتره. با چادر رنگیت بیا
روی چادر مشکی ام دست کشیدم و گفتم:
دلم برای پوشیدنش تنگ شده
احمد بازویم را فشرد و گفت:
منم دلم تنگ شده برای وقتایی که با چادر مشکی رو می گرفتی و صورتت مثل قرص ماه می درخشید.
خندیدم و گفتم:
الان که آفتاب سوخته شدم دیگه مثل ماه نمیشم
🅰💎حکایات و سخنان ناب روز
امام کاظم علیه السلام:
هر کس گرفتار چیزی است که غمگینش می سازد یا ناخوشایندی که ناراحتش می کند، اگر سر به آسمان بلند کند و سه بار بسم اللّه الرحمن الرحیم بگوید، بی تردید،خداوند، گره از کارش خواهد گشود و غمش را برطرف خواهد کرد.
متن حدیث:
امام کاظم علیه السلام: ما مِن أحَدٍ دَهَمَهُ أَمرٌ یَغُمُّهُ أَو کَرَبَتْهُ کُربَةً فَرَفَعَ رَأسَهُ إلَی السَّماءِ ثُمَّقالَ ثَلاثَ مَرّاتٍ: بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ إلاّ فَرَّجَ اللّه ُ کُربَتَهُ و أذهَبَ غَمَّهُ.
"مکارم الاخلاق، ص ۳۴۷"
💐💐
#داستان
📕جوانی به حکیمی گفت:
«وقتی همسرم را انتخاب کردم،
در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است ...
وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند ...
وقتی ازدواج کردیم، خیلیها را از او زیباتر یافتم ...
چند سالی را که با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زنها از همسرم بهتراند.»
حکیم گفت: «آیا دوست داری بدانی از همه اینها تلختر و ناگوارتر چیست؟»
جوان گفت: «آری.»
حکیم گفت:
«اگر با تمام زنهای دنیا ازدواج کنی،
احساس خواهی کرد که سگهای ولگرد محله شما از آنها زیباترند.!!»
جوان با تعجب پرسید:
«چرا چنین سخنی میگویی؟!!»
حکیم گفت: «چون مشکل در همسر تو نیست ...
مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمعکار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند، آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟»
جوان گفت: «آری.»
حکیم گفت: «مراقب چشمانت باش.
💐💐
#داستان
🔆حرف شین
✨ابو عثمان بحرالجاحظ گفت: مردی از رؤسای تجّار، به من خبر داد که در کشتی مردی با من بود که اخمو و خاموش و سرش را از زمین برنمیداشت و هر وقت اسم شیعه را میشنید، خشمگین میشد و چهرهاش دگرگون میگردید و ابروهایش را سخت درهم میکشید.
✨روزی به او گفتم: «از چه چیز شیعه اینقدر بدت میآید که با شنیدن آن نگران و آشفته میشوی؟»
✨گفت: «من هیچ حرف شینی را ندیدم، مگر در اوّل آن، کلمهی زشتی بوده، از قبیل شر، شوم، شیطان، شرارت و … و من چون فال بد به حرف شین میزنم و شیعه شین دارد، بهاینعلت بدم میآید.» ابو عثمان گفت: «پس اساس تشیع واژگون میشود.
✨شگفتی از سفاهت پیرمرد و حماقت ابو عثمان که چرا کلماتی که با حرف شین شروع میشوند، مانند شریعت، شمس، شهد، شفاعت، شهامت، شجاعت و … را یادآوری و متذکر نمیشود که چه معانی خوب دارد!
📚(تجلی امیرالمؤمنین علیهالسلام، ص 204 -الغدیر، ج 5، ص 158)
💐💐
#زندگی
هر زمان فکر کردید
مشکلتان آنقدر بزرگ است
که حتما شما را خواهد کشت
سر برگردانید و نگاهی به مشکلات پشت سرتان کنید
تمام مشکلاتی که از سر گذرانده اید
هیچ یک از آنها، شما را نکشت
اما تک تک آنها، باعث شدند
امروز یک آدم قوی تری باشید
پس نترسید
یا پیروزید، یا قوی تر
حالا با این طرز تفکر
میتوان گفت پیروز نخواهید
💐💐
انسانیت دین خاصی ندارد
همینکه در میان مردم
زندگی کنیم
ولی هیچگاه به کسی
زخم زبان نزنیم
دروغ نگوییم
کلک نزنیم
و دلی را نشکنیم
سوء استفاده نکنیم
حقی را ناحق نکنیم
یعنی انسانیم …🙂
💐💐
#حدیث
سوره صافات
💠الصّادق ( مَنْ قَرَأَ سُورَهًَْ الصَّافَّاتِ فِی کُلِ یَوْمِ جُمُعَهًٍْ لَمْ یَزَلْ مَحْفُوظاً عَنْ کُلِّ آفَهًٍْ مَدْفُوعاً عَنْهُ کُلُّ بَلِیَّهًٍْ فِی الْحَیَاهًِْ الدُّنْیَا مَرْزُوقاً فِی الدُّنْیَا بِأَوْسَعِ مَا یَکُونُ مِنَ الرِّزْقِ وَ لَمْ یُصِبْهُ اللَّهُ فِی مَالِهِ وَ لَا وَلَدِهِ وَ لَا بَدَنِهِ بِسُوءٍ مِنْ شَیْطَانٍ رَجِیمٍ وَ لَا مِنْ جَبَّارٍ عَنِیدٍ وَ إِنْ مَاتَ فِی یَوْمِهِ أَوْ فِی لَیْلَتِهِ بَعَثَهُ اللَّهُ شَهِیداً وَ أَمَاتَهُ شَهِیداً وَ أَدْخَلَهُ الْجَنَّهًَْ مَعَ الشُّهَدَاءِ فِی دَرَجَهًٍْ مِنَ الْجَنَّهًْ؛
💠امام صادق ( هرکس سورهی صافّات را در هر جمعه بخواند، پیوسته از هر آسیبی در امان میباشد و در زندگی دنیا، همهی گرفتاریها از او دور میشود و فراخترین روزیها در دنیا، روزی او گردد و هیچ شیطان رانده شده یا ستمگر خیرهسری نمیتواند گزندی به مال و فرزند و بدن او برساند و اگر در آن روز و شب از دنیا برود، خداوند او را شهید بر میانگیزد و شهید میمیراند و او را همراه با شهدا وارد بهشت کرده و در یک درجه قرار میدهد.
📚تفسیر اهل بیت علیهم السلام ج۱۲، ص۵۷۲/بحار الأنوار، ج۸۶، ص۳۰۵
💐💐
#پندانه
اینو روزی صد بار با خودت تکرار کن که:
به آدما فرصت نده که با اعصابت بازی کنن!
عزیز ترین فرد زندگیت هم اگه رو اعصابت بود سکوت کن و ازش فاصله بگیر! خانواده، عشق، دوست، هرکسی که روزاتو منفی کرد با یه خداحافظی خوشحالش کن..میخوام بهترین جمله ای که امروز شنیدم رو بهتون بگم:
🔇🔊🔉 http://splus.ir/ashaganvalayat
http://eitaa.com/ashaganvalayat
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🅱💎حکایات و سخنان ناب روز
«سلامت روان شما از روابط خونی تون، مهمتره...😍
💐💐
#آموزنده
از صدای گذر آب چنان میفهمم
تندتر از آب روان
عمرگران میگذرد
زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست
آرزویم اینست
آنقدر سیر بخندی که
ندانی غم چیست
💐💐
🌺زان باده پُر کن ساغرم کز وی سحر سر میزند
خورشید در خمخانهاش هر صبح ساغر میزند
🌺از چند و چونم وارهان با جرعهای آتش فشان
ز آبی که آتش بیامان در خشک و در تر میزند
🌺بختم به سودای تنت ره میزند سوی منت
تا آورد در گردنت دستی که به سر میزند
🌺تصویر آن شیرین دهن خود برنمیتابد سخن
هست این قدر کز عشقمن طرحی به دفتر میزند
🌺من شاعرم خوش میزنم از عشق و از مستی رقم
اما به چشمانت قسم چشمتو خوشتر میزند
🌺من میشناسم پنجه را این تکنواز آشنا
عشق است هر چند این نوا با ساز دیگر میزند
🌺ای عشق ازآن مشرق درآ روشن کن این ظلمت سرا
کهاین شب جدا از تو مرا بر دیده خنجر میزند
🌺یک جرعه زین می نوش کن وز های و هو خاموش کن
عشق است اینک گوش کن انگشت بر در میزند
💐💐
#زندگی
زندگی مثل اون کتابی میمونه که از کتابخونه قرضش میگیری ولی بدون اینکه وقت کرده باشی بخونیش میری پسش میدی.
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11