38.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 برای اولین بار در کشور؛ انتقال عضو پیوندی در کمترین زمان با ناوگان موتورلانس اورژانس
🔹انتقال عضو پیوندی برای اولین بار در کشور با استفاده از ناوگان موتورلانس اورژانس کشور از بیمارستان سینا به بیمارستان شهید هاشمی نژاد تهران با موفقیت انجام شد.
http://eitaa.com/ashaganvalayat
📸 #گزارش_تصویری | بیستوچهارمین نمایشگاه رسانههای ایران- روز اول
🔹️بیستوچهارمین نمایشگاه رسانههای ایران، با حضور «محمد مهدی اسماعیلی» وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی، مسئولان فرهنگی و اهالی رسانه کشور در مصلی امام خمینی(ره) تهران افتتاح شد.این نمایشگاه به مدت ۴ روز تا دوم اسفند برگزار می شود.
🔹در اولین روز برگزاری نمایشگاه غرفه ایرنا در راهروی اصلی مصلی امام خمینی(ره) میزبان میهمان و بازدید کنندگان بود.
عکاس: #پیام_ثانی
#نمایشگاه_مطبوعات
http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 روایت جالب صبح امروز رهبر انقلاب از واکنش مردم به درخواست چند سال قبل رئیس جمهور آمریکا در نزدیکی انتخابات خطاب به مردم ایران
✍ بسته #خط_دیدار
http://eitaa.com/ashaganvalayat
☑️ موافقت اولیه نتانیاهو با ممنوعیت ورود فلسطینیان به مسجدالاقصی در ماه رمضان
🔹 منابع صهیونیستی اعلام کردند به رغم هشدارهای نهادهای امنیتی اسرائیل، بنیامین نتانیاهو، نخست وزیر رژیم صهیونیستی قصد دارد با پیشنهاد ایتامار بن گویر وزیر امنیت داخلی این رژیم به منظور ممنوعیت ورود فلسطینیان به محوطه مسجدالاقصی در ماه مبارک رمضان موافقت نماید.
🔹 پیش از این نهادهای امنیتی رژیم صهیونیستی نسبت به خطر آغاز انتفاضه جدید فلسطینیان در اعتراض به ممنوعیت ورود به مسجدالاقصی در ماه مبارک رمضان هشدار داده بودند.
http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهبر فرزانه انقلاب
بدانید دشمن هست و خدعه و حیله و مکر و ابزار کار دارد
دشمن را ضعیف فرض نکنیم اما از عربده کشی و فشار دشمن نباید ترسید که اگر ترسیدید، باختید.
http://eitaa.com/ashaganvalayat
رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان نمرهی_قبولی
قسمت ۲۷ و ۲۸
محمد وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست
رو صندلی لَم دادم و گفتم
_ به به آقای هاشمی کاری داشتی؟
آمد سمتم و پشت سرم روی تخت نشست. دستهاش رو بهم قلاب کرده بود روی پاهاش گذاشته بود. سر به زیر چیزی نگفت.
وقتی دیدم جواب نمیده با حالت آروم تری گفتم
_داداشی خوبی ؟ چرا تو خودتی ؟
+یکی هست که میخوام باهاش آشنا بشی، باهاش حرف بزنی ببینی نظرش چیه
_وا.... داداش خوبی؟ من با کی حرف بزنم؟ من نظر بپرسم؟ خب خودت بپرس
خیره نگاهم کرد و گفت
+بمون، الان میام
محمد از اتاقم رفت بیرون،
نفهمیدم منظورش چیه. از وقتی از راهیان نور برگشته، کارهاش خیلی عجیب شده من اصلا سردرنمی آورم.
همینجور تو فکر بودم، ته خودکارم تو دهنم میچرخوندم که داداش محمد برگشت اتاقم، و گفت:
_فردا ساعت ۵ عصر میای بریم مراسم؟
سوالی نگاش کردم
که ادامه داد:
_مراسم یادبود شهدای غواص هست، شهدای ۸ سال دفاع مقدس، میای؟....نه... یعنی منظورم اینه بیا حتما
اینو که گفت زود رفت بیرون، در هم پشت سرش بست.
من فقط کنجکاویم بیشتر شده بود که من کی رو باید ببینم حرف بزنم. منظور داداش محمد چیه....
.
.
.
یک ربع به ۵ بود که ما وارد سالن شده بودیم. خیلی شلوغ بود. جمعیت زیادی اومده بودن همایش یا همون مراسم یادبود.
ردیف هفتم خالی بود رفتیم نشستیم.
چند دقیقه بعد، آقا جواد که از دوستای راهیان نور محمد بود ، دقیقا اومد همون ردیفی که ما بودیم نشست
محمد سر ردیف، بعد آقا جواد و خواهرش(«معصومه») و بعدشم من .
معصومه:_ راستی شیوا نگفتی کلاس چندمی
+کلاس دهم. شما چی؟
معصومه:_ من دارم برای کنکور میخونم که اگه خداااا بخواااااد قبول بشم امسال.
از حرف زدن بامزه معصومه هردوتامون خندیدیم، ولی خنده من بلندتر بود. محمد چشم غرّه رفت، که آرومتر.
دستم جلو دهنم گرفتم. سرهامون کردیم نزدیک گوش هم و حرف میزدیم. با صدازدن آقا جواد، معصومه روش رو کرد اونور تا با آقا جواد حرف بزنه.
آقا جواد:_ خانم معتمدی رو که دیگه میشناسی؟
معصومه :_ وا داداش مثلا دوست صمیمی هستیما
آقا جواد:_ اومد، صداش بزن بیاد پیشتون. به آبجی محمد هم بگو
معصومه :_ باشه داداش
معصومه صورتشو کرد سمت من، دستشو گرفت جلو دهنش منم گوشمو چسبوندم به دهنش که ببینم چی میگه
_داداش جواد میگه «فاطمه» که اومد بیاد پیشت بشینه، صداش کنیم، یعنی پیش ما بشینه.
+فاطمه کیه ؟
_همون دختره که سفر راهیان نور تو کاروان داداش اینا بوده
قیافهمو متفکر کردم و گفتم:
_پس این همونه...
معصومه:_ چی میگی؟!
با لبخند گفتم
_هیچی
🍄 از زبان محمد🍄
نماز مغرب رو نزدیک مسجد خونه خوندیم و به سمت خونه راه افتادیم . با شیوا که حرف میزدم فهمیدم واقعا دختر خوبیه، اگه خودش هم قبول کنه
نزدیک خونه که شدیم شیوا گفت:
_تو باید به مامان بگی اگه نگی خیلی ناراحت میشه. بعد از بابا خیلی ما روی تو حساب کردیم
ناراحت شدم. راست میگفت.
من اول باید به مامان میگفتم. دیگه حرفی نزدم. با کلید در باز کردم رفتیم داخل. مامان داشت جارو میکرد، ما رو که دید دکمه جاروبرقی رو زد خاموش شد.
_سلام مامان
شیوا پرید بغل مامان و بوسش کرد
_سلام مامان قشنگم
مامان دسته جاروبرقی رو زمین گذاشت، دستاشو باز کرد
_سلام به روی ماهت عزیزم.... خوبی محمدم؟...... خوب بود مراسم؟
من:_آره خوب بود.... مامان.. میگم ....چیزه
مامان:_ چرا منّ و من میکنی؟ بگو . چیزی شده؟
+نه مامان فقط محمد میخواد یه چیزی بهتون بگه شاید روش نشه
مامان با تعجب به شیوا نگاه کرد
بسم الله تو دلم گفتم و شروع کردم .
_سفر راهیان نور که رفتم و البته قبلش تو مسجد یه دختری رو دیدم... که... یعنی چیزه...
مامان با لبخند گفت:
_امروز هم دیدیش حتما. آره؟
شیوا:_ وای مامان از کجا میدونی؟
_مادر که بشی همه چی میفهمی عزیزم
+البته چیزی نشد... فقط.... به شیوا گفتم. خواستم یه کم مزه دهنش بفهمم که خب... خب... شماره پدرش هم تو بیمارستان ازش گرفتم. اگه شما...
مامان:_برو شماره رو بیار پسرم. هرچی خیره پیش میاد
با لبخند رفتم سمت شیوا، از نظری که داده بود خیلی خوشحال شدم. سرشو بوسیدم و رفتم اتاق که شماره رو بیارم.خدا رو شکر که مامان فهمید و ناراحت نشد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان نمره قبولی
قسمت ۲۹ و ۳۰
🍄از زبان شیوا 🍄
صبح هول هولکی حاضر شدم و بعد گذاشتن کتری رو گاز، چایی درست کردم و با نون پنیر خوردم . دویدم تو حیاط و کفشامو پوشیدم و دِ برو که رفتیم
تا خود مدرسه رو عین ماشین مسابقه رفتم سمت در مدرسه دویدم و حنانه رو از دور دیدم که با بقیه دخترا حرف میزدن
با آمدن من دستش رو بلند کرد و تکون داد چون من دیگه نمیتونستم بدوم اون تا پیش من دوید. هر دو نفس نفس میزدیم و به گوشه ای دنج رفتیم تا یکم خلوت کنیم
_ وای خیلی استرس دارم
+ نداشته باش حنانه ! بده پوشه ات رو
پوشه رو ازش گرفتم....فقط ی طراحی!!!
داشتم به طراحی مانتوی زمستانی اش نگاه میکردم که بلند گفت:
_ 15 تا طراحی شیوا؟؟؟
+ آره خوب ....
صدای زنگ مدرسه مانع ادامه حرفم شد ...
دست حنانه رو گرفتم و با هم به سمت صف حرکت کردیم که یکی از بچه ها به اسم «نهال قاسمی» که به گفته بچهها دختر زور گوییه
_ بچهها یکی از طراحیاتون رو بدید به من
حنانه اما مودبانه جوابش را داد :
+ سلام نهال جان متاسفم ولی من فقط یه طراحی کردم ولی شیوا 15 تا طراحی داره که باید از خودش اجازه بگیری
_ من کاری ندارم باید به من یه طراحی بدید
عصبی شده بودم ولی خونسرد گفتم :
+ ببخشید نهال خانم من زیر همه یه طراحیام رو امضا زدم
حنانه ادامه داد :
+ فعلا با اجازه
و بعدش دست منو گرفت و با هم به سمت صف حرکت کردیم...
خانم معلم طراحی های زیبای بچه ها رو به دیوار کلاس زد و روبه نهال با حالت عصبی گفت :
_ طراحی تو کجاست قاسمی ؟
نهال چشم غرّه ای به من و حنانه رفت و با حالت طلبکارانه ای گفت :
+ حوصله کشیدنش رو نداشتم
خانم معلم اما کم نیاورد و مثل خودش جواب داد :
_ پس منم حوصله نمره گذاشتن ندارم
و بعد قدماش رو به سمت دیواری که طراحی ها رویش را پوشانده بودن تند تر کرد ....
زنگ تعطیلی به صدا در آمد و من و حنانه با آرامش به سمت در میرفتیم که نهال جلومون سبز شد .
دست راستش را آورد بالا و با شتاب به سمت من آورد و تو گوشم خوابوند. سَد اشکام کم کم داشت ترک میخورد، جای دستش روی صورتم قرمز شده بود فقط کافی بود بهم بگه " هووو " تا اشکم جاری بشه. باورم نمیشد تو مدرسه بخاطر یه طراحی راحت سیلی بخورم...
هنوز بابت سیلی که خورده بودم تو شک بودم که حنانه با اخم به نهال نگاه کرد و گفت :
_ حواست هست چیکار کردی نهال؟
+ کم شدن نمرهی من بخاطر اون بود
_ تقصیر خودت بود باید معذرت بخوای
ولی نهال لجبازتر از این بود که معذرت بخواد و با حالت پرخاشگری رو به حنانه گفت:
+ بهتره تو هم بری وگرنه سر تو هم یه بلایی میارم
این را گفت و آدامسش رو باد کرد و ترکاند و رفت
با رفتن اون بغضم ترکید و زانو زدم و صدای هق هقم بلند شد.حنانه منو تو بغلش گرفت
_ هیس... عزیزم گریه نکن شیوا جونم
با بغض گفتم:
+ ح...حنانه.... بابای من روم دست بلند نکرده بود که... که...این اینکارو کرد... حنانه
و گریم شدت گرفت، چند دقیقه بی وقفه گریه کردم و بعد خوردن چند جرعه آب بهتر شدم
با حنانه تا دم خونه آمدیم
زنگ رو که زد محمد در رو باز کرد. و حنانه قضیه رو مو به مو براش گفت محمد اخم غلیظی کرد و وقتی من وارد حیاط شدم در رو با شتاب بست...
وارد خونه شدم مامان با نگرانی به سمتم آمد
_ وای دخترم چرا ... چرا چشمات و صورتت قرمزه
لبخند ساختگی زدم
+ چیزی نیست با یکی از همکلاسی هام دعوا کردم
نگاه مامان که به قرمزی جای سیلی افتاد گفت:
_ زدت؟؟ ای وای خدا مرگم بده به چه حقی دست رو تو بلند کرده؟
با ناراحتی زیاد گفتم
+ خدا سایتون رو از سر ما کم نکنه مامان من دیگه برم اتاقم
این را گفتم و به سمت اتاقم رفتم.
این را گفتم و به سمت اتاقم رفتم. وسایلهایم رو پخش زمین کردم. حوصله هیچی نداشتم. ولی خب دیگه مجبور شدم، بی حوصله دفتر مشقم رو باز کردم و نشستم پی تکالیفم ....
چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که محمد در زد. میدونستم داداش محمدمه طاقت نیاورده اومده پیشم. تا گفتم بفرمائید. زود وارد اتاقم شد.
_من زودتر اومدم پیشت چون میدونم الان مامان نگران و تو فکره که چی شده تو مدرسه ولی اومدم بهت چند تا چیز رو بگم
+چی؟
_ببین اجی گلم میدونم تو اصلا مقصر نبودی، چون میشناسمت آدم دعوایی نیستی اصلا. اما همیشه سعی کن زیر بار #حرف_زور نری، #بااحترام باهاش، حرف بزن، حتما مدیر یا معاون مدرسه رو در جریان بذار. و همیشه سعی کن از حق خودت #دفاع کنی
با یادآوری امروز سرمو با ناراحتی به زیر انداختم و همه ماجرا رو تعریف کردم. وسط حرفام بود که دیدم مامان کنارم نشسته. اینقدر ناراحت بودم که اصلا نفهمیدم کی مامان وارد اتاقم شده بود.
مامان:_ محمد کاملا درست میگه عزیزم. #همیشه از حق خودت دفاع کن. من نمیگم تو هم بزنش اما اینجوری نباشه که بشینی نگاش کنی. چون وقتی #سکوت کنی اون قدرت بیشتری پیدا میکنه برای اذیت کردن، اگه سراغ تو هم نیاد میره سراغ یکی دیگه.
محمد با سر حرفهای مامان رو تایید میکرد و من فقط تونستم یه کلمه بگم چشم.
مامان سرمو بوسید و بعد یه کم شوخی کردن های محمد از اتاقم رفتند بیرون و من با هزار تا فکر شب رو صبح کردم ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان نمرهی_قبولی
قسمت ۳۱ و ۳۲
خیلی بامزه گفت که هر سه تامون خندیدیم. بعد نامه رو بلند خوندم محمد که لبخند میزد با خنده گفت :
_ خوش به حال فاطمه خانم ، چه زود عروس مامان شد
فاطمه هم پشت چشمی نازک کرد و گفت :
+ ما اینیم دیگه
باز از لحنش خنده امون گرفت .
_ دست دوتاتون درد نکنه
+ نوش جون داداشی
فاطمه هم با لبخند عمیق گفت
_ خواهش میکنم
و بعد نشست پشت میز و شروع کردیم به صحبت.....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
صبح روز تعطیل بود ...
برای ناهار از اتاق بیرون رفتم. سرکی تو یخچال کشیدم ولی هیچی پیدا نکردم. بیحوصله به سمت اتاق محمد رفتم در زدم و وقتی تایید کرد وارد شدم
محمد بالای صندلی رفته بود و چفیه بابا رو میگذاشت بالای قفسه ی کتاب هاش اینجوری هم خوشگل تر میشد هم بیشتر تو دید بود
جلو رفتم و روی تخت کنارش نشستم خیلی خوشحال بود بی اختیار لبخندی زدم و گفتم :
_ چی شده کبکت خروس میخونه ؟
با همون خنده جواب داد :
+ از مامان بپرس بعدم برو حاضر شو.. باشه؟
دیگه از کنجکاوی داشتم میمردم بلند شدم و مستقیم رفتم جلو در اتاق مامان در زدم و وارد شدم
مامان مثل همیشه در حال خوندن کتاب بود جلوتر رفتم و چهار زانو جلویش نشستم
مامانم نگاهش رو از کتاب گرفت و به من داد
با حالت عجله رو بهش گفتم :
_ محمد چرا انقدر خوشحاله ؟
با حالت شیطنت خاصی جواب داد :
+ برو ناهار رو بخور بعد حاضر شو جایی دعوتیم
منی که دیگه از حدسم مطمئن شده بودم به اتاقم رفتم تا حاضر بشم
اول وسایلم رو جمع کردم و بعد نشستم پای میز، ضد آفتابم رو زدم و یه بالم لب برای جلوگیری از خشکی لبم یه کوچولو زدم، بعدم موهام رو بافتم و با یه تل عقب دادم که مزاحم حجابم نشه
از کمد مانتوی آبی نفتی که با خالهای سفید تزئین شده بود رو برداشتم و با یه شلوار مشکی پارچه ای و یه روسری سفید ست کردم. چادرم رو آماده گذاشتم و گوشیم رو برداشتم
رفتم بیرون اتاق ، محمد با یه پیرهن خاکستری رنگ و مامانم با یه مانتوی خیلی ساده قهوه ای رنگ که از زیر چادر معلوم بود منتظر من بودن
کتونی های سرمه ایم رو پوشیدم و همراه بقیه راه افتادیم سمت خونه فاطمه زن داداش آیندم.
توی راه از حرفای مامان به داداش فهمیده بودم همون روز مامان زنگ زده بوده خونهشون و با مادر فاطمه حرف زده.
یه مدت شاید نیم ساعتی تو راه بودیم دیگه داشتم کلافه میشدم که محمد گفت: _رسیدیم
عین برق گرفته ها از ماشین پیاده شدم ولی تا خواستم زنگ بزنم محمد داد زد
_"" ای واییییی ""
برگشتم تا ببینم چی شده
بله آقا محمد گل و شیرینی رو یادش رفته
کلافه نشستم تو ماشین و بعد یک ربع به مغازه های مورد نظر رسیدیم.
بعد از پیاده شدن محمد از ماشین گفتم:
_مامان خب چرا نگفتی به محمد؟
مامان خندید و چیزی نگفت. منم با لبخند به هول شدن ها و دستپاچه شدن های داداشم نگاه میکردم.
بعد خرید گل و شیرینی، به سمت خانهشون برگشتیم. با ذوق زنگ در رو زدن به ثانیه نکشید در باز شد.
و مامان با لبخند گفت :
_ منتظرمون بودن
وارد حیاط شدیم ....
یه خانم و آقایی تقریبا همسن مامان از داخل خانه بیرون آمدن. بعد سلام و احوالپرسی همگی داخل شدیم یه پسری که میخورد چند سالی از محمد بزرگتر باشه هم نشسته بود که با آمدن ما ایستاد و گرم با محمد سلام و احوالپرسی کرد. اینقدر خانواده گرم و صمیمی داشتن، که از همین اول مشخص بود. انگاری که ما سالها همدیگه رو میشناختیم.
محو خونه شده بودم و حواسم به هیچکدوم از حرفاشون نبود که با صدای پدر فاطمه به خودم آمدم
_«فاطمه جان چایی رو بیار»
چه اسم نازی داره ^_^ فاطمه ...
با آمدن فاطمه چشمک معنا داری به محمد زدم و استکان چای رو برداشتم و تشکر کردم. فاطمه به سمت محمد که رفت هول کرد و نزدیک بود چای رو بریزه رو داداش بیچارهی من ولی مقاومت کرد...
داداش فاطمه که تازه فهمیدم اسمش «یاسین»ه خنده ریزی کرد و نگاه معنا داری به فاطمه انداخت ...
خلاصه بعد صحبت های مامان و مادر فاطمه، پدرش اجازه داد محمد و فاطمه برن حیاط تا حرف بزنن...نیم ساعتی گذشته بود و خبری نشد مجبور شدم برم صداشون کنم
وارد حیاط که شدم....
وارد حیاط که شدم متوجه ام نشدن و همینجور حرف میزدن که محمد شاخه گلی رو از باغچه چید و به فاطمه داد فاطمه هم گل رو گرفت و بو کرد و لبخند زیبایی زد
از حرکاتشون خندم میگرفت. هیچوقت داداش محمد رو اینجوری ندیدم ....
دلم نمیومد صداشون کنم ولی چاره ای نداشتم بلند گفتم :
_ آقا محمد بیایید دیگه
محمد زود برگشت و سر به زیر به سمت خانه قدم برداشت با لبخند رضایت فاطمه قرار و مدارهای مراسم عقد رو گذاشتن و همون شب صیغه محرمیت بینشون خونده شد. که برای خرید کردن و حرف زدن باهم راحت باشن...
و با اصرار زیاد مامان قرار شد فاطمه یه چند شب بیاد خونه ی ما. پدر و مادر فاطمه اصلا قبول نمیکردن، اما مامان خیلی اصرار کرد دیگه چیزی نگفتن. من هم مثل یه خواهری که هیچوقت نداشتم خوشحال بودم از اومدن فاطمه به خونمون .
فاطمه به اتاقش رفت و لباس پوشید.
بعد خداحافظی از اهل خانه همراه ما به سمت ماشین امد . مامان در عقب رو باز کرد که بشینه. فاطمه هم که منظور مامان رو فهمیده بود اصرار کرد که مامان بیاد جلو ، اما مامان با لبخند و حرفهای خیلی مادرانه فاطمه رو کنار محمد رو صندلی شاگرد نشوند
من و مامان هم دیگه عقب نشستیم. گاهی من و مامان حرف میزدیم که شبیه به پچ پچ بود. اما تا رسیدن به خونه، محمد و فاطمه ساکت بودن.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان نمرهی_قبولی
قسمت ۳۳ و ۳۴
بالاخره رسیدیم به کوچه خودمون که یک دفعه محمد فرمون رو چرخوند و دور زد و همه ما در کمال تعجب ساکت بودیم
که فاطمه با حالت جدی گفت :
_ عه محمد چیکار میکنی؟
هم نگاه محمد و هم نگاه من و مامان برگشت سمت فاطمه و فاطمه که این رو فهمید سریع با شرم سرش رو پایین انداخت :
_ منظورم آقا محمد بود
اینو که گفت محمد که تا الان ساکت بود خندید و ما هم خندیدیم...نیم ساعت بعد محمد جلوی یه رستوران پارک کرد و گفت :
_بپرید پایین
همه با تعجب به محمد نگاه میکردیم که گفت :
_ امشب شام مهمون من
و بعد که خودش پیاده شد در رو برای فاطمه و بعد مامان باز کرد منم با عصبانیت الکی از ماشین بیرون آمدم و از کنارش که رد میشدم گفتم :
_ زن گرفتی ما رو فراموش کردی آره؟
محمد لبخندی زد. و من بدون هیج معطلی رفتم داخل و رو میز 4 نفره پیش مامان نشستم .. محمدم بعد چند دقیقه آمد و کنار فاطمه روبروی من نشست ...
بعد سفارش غذا و خوردن شام همگی به سمت ماشین حرکت کردیم و سر جاهامون نشستیم که محمد گفت :
_من الان میرم میام
حدود 10 دقیقه بعد محمد با ۳ شاخه گل داشت نزدیک ماشین شد دور زد سمت راننده و خودش سوار شد یه شاخه گل رو داد مامان یکی دیگه اش هم داد به من و آخریش رو به فاطمه . چقدر قشنگ دل همه ما رو بدست آورد. دیگه هیچکسی ناراحت نبود.
تشکر کردیم و بالاخره به سمت خونه حرکت کردیم.
نمیخواستم انقدر زود برسیم خونه با اینکه آتل دست محمد رو تازه باز کرده بودیم ولی دست فرمونش حرف نداره
محمد دقیقا کنار در خونه ماشین رو پارک کرد و بعد اینکه همگی پیاده شدیم با کلید در رو باز کرد .
فاطمه معلوم بود خیلی خجالت میکشید، بعد دراوردن کفش ها همگی وارد خونه شدیم
همینجور که به فاطمه توضیح میدادم :
_ خب اینجا اتاق مامان ، این اتاق من ، اینم اتاق محمده
چشم فاطمه به قاب عکس بابا خورد رفت سمتش و با دقت نگاه کرد و بلند گفت :
_ شهید رضا هاشمی
همه ی نگاه ها برگشت سمت فاطمه، محمد لبخندی زد و نزدیک من و فاطمه شد و گفت :
+ نظرتون چیه فردا بریم سر مزار بابا ؟
فاطمه با پشت دستش اشک های جمع شده تو چشمش رو پاک کرد و با صدای لرزون گفت :
_ حتما بریم
من و مامان هم حرفش رو تایید کردیم.
همگی وارد اتاق هامون شدیم...
دقایقی بعد کسی در اتاق رو زد
_ بفرمایید
داداشم بود. از همون پشت در گفت:
_زودتر بخواب شیوا فردا زودتر پاشی
راست میگفت، منم وسایل های فردام رو زود حاضر کردم و خوابیدم هر روز که بخاطر مناسب شهادت امام ها مدرسه تعطیل نمیشه ...
صبح با صدای فاطمه بلند شدم که در میزد و میگفت :
_ شیوا جون پاشو عزیزم باید بریم مدرسه
سرحال از خواب نازم بیدار شدم و به سمت در رفتم بعد سلام و احوالپرسی همراه فاطمه رفتم تا صبحانه رو آماده کنیم و بعد محمد و مامان رو بیدار کنیم
بی هوا پرسیدم :
_ فاطمه جون چرا شما و محمد برای نماز صبح پا نشدید
لبخندی زد و گفت :
+ ما حتی نماز شبم خوندیم عزیزم ولی تو اتاق خوندیم به اصرار آقا محمد
با لبخند گفتم :
_ آخه شما که محرم شدین برای چی میگین آقا و خانم ؟
لبخندش رو پر رنگ تر کرد و گفت :
+ باشه دیگه نمیگم آقا محمد ولی اینجوری احترام همدیگه رو داریم. هر دوتامون اینجوری بیشتر دوست داریم
صبحانه رو آماده کردیم و با فاطمه رفتیم واسه بیدار کردن محمد
فاطمه بلند گفت :
_ آقا محمد ...
نگاهی معنا دار بهش کردم که اصلاح کرد :
_ یعنی محمد بیا صبحانه حاضره....
ولی محمد بیدار نشد به فاطمه گفتم _اینجوری نمیشه یه راه دیگه پیدا کن
+باشه. ولی من با همون گفتن اقامحمد راحت ترم
خندیدم و خودم واسه بیدار کردن مامان رفتم...در زدم ولی جوابی نشنیدم رفتم تو اتاق تا جای خالیش رو دیدم
به پشت در اتاقش ی کاغذ چسبیدن بود...
به پشت در اتاقش ی کاغذ چسبیدن بود...
✍" شیوا جونم صبحت بخیر مادر
من امروز میرم خونه ی خاله زینبت احتمالا بعد از ظهر شیدا هم باهام بیارم مادر نگران نشید به عروس و پسر گلمم سلام برسون ....
امضا : مامان زهرا "☺️
بعد خوندن نامه نفسم رو صدا دار بیرون دادم
" بازم شیدا اَه ...."
شیدا از بعد رفتن محمد به راهیان نور کلا تغییر کرد بیحجاب شده و همش من رو بخاطر پدرم مسخره میکنه انگار نه انگار پدر من عموی اونم میشه ....
با کاغذ به سمت آشپزخونه رفتم
محمد و فاطمه روی صندلی پشت میز نشسته بودن، که فاطمه بلند میشه تا چای بریزه.
همه چی روی میز بود و سفره چیده شده . با صمیمیت به فاطمه گفتم:
_دستت درد نکنه خواهری
فاطمه هم اومد جلو منو بوسید و گفت:
_ قابلت نداشت خواهر شوهر
🍀﷽🍀
🔸 ذکر روز دوشنبه🔸
🔻 یا قاضی الحاجات🔻
🗓 تاریخ: سی ام بهمن ماه سال ۱۴۰۲، مصادف با نهمین روز از ماه شعبان سال ۱۴۴۵
✅ مناسبت :
🌲روز تکریم مادران و همسران شهداء🌹
🌲السلام علیک یا حسن بن علی (علیه السلام)
🌲السلام علیک یا حسین بن علی (علیه السلام)
🥀آیه روز
سوره مبارکه آل عمران آیه 200
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ اصْبِرُواْ وَصَابِرُواْ وَرَابِطُواْ وَاتَّقُواْ اللّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ
اى كسانى كه ايمان آورده ايد! (در برابر مشكلات و هوسها) استقامت كنيد و (در برابر دشمنان نيز) پايدار باشيد (و ديگران را به صبر دعوت كنيد) و از مرزها مراقبت كنيد و از خداوند پروا داشته باشيد، شايد كه رستگار شويد.
🍃حدیث روز
💜 امام جواد عَلَیْهِ السلام:
🌹عِزُّ الْمُؤْمِنِ غِناه عَنِ النّاسِ.
💐عزّت مؤمن در بىنيازى و طمع نداشتن به مال و زندگى ديگران است.
📕 بحارالانوار ج 72 ص 109
♻️زلال احکام
در دست داشتن ساعت و انگشتر در هنگام وضو
س: اگر در هنگام وضو گرفتن، ساعت را از دستمان خارج نكنيم ولى آن را چند بار بچرخانيم تا آب به سطح پوست برسد، براى وضو اشكالى دارد؟
ج) اگر آب به پوست مىرسد و از بالا به پايين شسته مىشود اشكال ندارد.
استفتائات مقام معظم رهبری
🔇🔊🔉 لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید. 🦋
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
اربعین معلی عاشقان ولایت 🚩
🆔 https://eitaa.com/ashganvalayatarbaen
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
❣سلام امامزمانم صبحتبخیر تنها امیدم یک پلکزدن غافل از آن ماه نباشیم شاید نظری کند آگاه نباشیم...
✨تعجیل در ظهور و سلامتی مولا(عج) یک صلوات و سه سوره توحید✨
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
سلام صبحتون بخیر
🆔کانال عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
🍏درمان قطعی پا درد
دستور حکیم ابن سینا:
اگر مخلوط "پودر سنجد و شیر" خورده شود کاملا پادرد، [آرتروز و پوكى استخوان] را درمان ميكند!
اگر ناگهانی سرتون درد گرفت
سنجد بخورید چون معجزه میکنه.
#سنجد
#پودر_سنجد
#پا_درد
🆔صبح را با صلوات بر محمد و آل محمدص و لبخند آغاز کنید
🟢در جاى سبز بودن
و يا به رنگ سبز خيره شدن شما را خلاق تر و آرام تر و متمركز تر مى كند.
🆔عشق به پدر و مادر نشانه بزرگی روح انسان است
♦️ خاص ترین عکس فضایی ناسا از دشت کویر ایران، کویری خالی از سکنه که سطح باتلاقی آن با پوسته ای از جنس نمک پوشیده شده است
#ناسا
🆔طبیعت زیبای ایران از نگاه کانال عاشقان ولایت
✅بدنتان را شارژ کنید!
این خوراکیها خستگی را از بدنتان بیرون میکنند
روی آب،لیمو بریزید
قندهای طبیعی را فراموش نکنید
به بادام پناه ببرید
سوپ جو دوسر بپزید
گوشت را حذف نکنید.
#لیمو
#جو
🆔طب سنتی و گیاهان دارویی در کانال عاشقان ولایت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا اینقدر بچه حزباللهیها خودشون رو به آب و آتیش میزنن برای مشارکت توی انتخابات؟!😒
#نزدیک_قله 🏔
#برسانبهاطرافیان (معاشرین)
🆔قرار را فراموش نکنید(نزدیک قله)