eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.7هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
221 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۷♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🌷شہداے مدنظر این هفتہ🌷🌷 👣شنبہ؛ ݐاسدار شہید علے طالب زاده ✨جمع آوری اطلاعات؛ خانواده شهید هستن✨ 👣دوشنبہ؛ شہید محمدرضا شفیعی 👣چہارشنبہ؛ شہید محمود ڪاوه تا ٩شب وقت هست هم برا اعلام کردن هم فرستادن هدیه صلوات
اطــلاعاٺــے خیلــے اندڪ از شہــید بزرگوار دفاع مقدس 🌷شہــید محــمــود ڪــــاوهـ🌷 👇در حد بضـــاعٺ👇
🌹🌹معرفی شهید 🌹🌹 🌹نام ونام خانوادگی: محمود کاوه 🌹تاریخ تولد: ۱ خرداد۱۳۴۰ 🌹محل تولد: قاینات 🌹تاریخ شهادت: ۱۱ شهریور۱۳۶۵ براثر اصابت گلوله توپ به 🕊شهادت رسیدن. 🌹محل دفن: مشهد .. 🌹 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟وصیت نامه شهید کاوه https://www.google.com/amp/s/article.tebyan.net/Article/AmpShow/382494 🌟سخنان سرلشکر آبشناسان در وصف محمود کاوه - ایسنا https://www.isna.ir/news/97061004733/ 🌟روایت یک شاهد عینی از نحوه شهادت شهید کاوه http://defapress.ir/fa/news/307048/ تم_به_شهادت_بفرما 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
سݐـاس فــراوان از دوسٺ عزیزے که زحمــٺ جمــع آورے مطــالب رو کشــیدن😊 اجرشون با خانوم جان☺️☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت ۲۹ به حرف فاطمه گوش کردم... چند ماهی گذشت، بهار رو به پایان بود. هر روز منتظر پیامی از طرف او بودم اما خبری نشد.در طول این مدت رابطه ام با محمد مثل سابق بود و هیچ کدام درباره ی فاطمه حرفی نمیزدیم... تعطیلات تابستانی آغاز شد. یک روز مشغول مرتب کردن کتابخانه ی اتاقم بودم که مادرم وارد اتاق شد و گفت : _ بیا دو دقیقه بشین باهات کار دارم. کتابها را روی میز گذاشتم و نشستم. _ رضا من با پدرت درباره ی زن گرفتنت صحبت کردم. بهش گفتم اون خونه ی 80 متری که تو کوچه ی مامان بزرگ اینا دادیم اجاره رو خالی کنه. تو شرکت «مهندس قرایی» هم یه کار نیمه وقت دست و پا کنه تا یه درآمدی برات بشه. ولی به شرطی که به حرف من گوش بدی. + یعنی چیکار کنم؟ از لای مجله ای که در دستش بود یک عکس بیرون آورد و نشانم داد و گفت : _ اینو ببین. اسمش مهسا ست. تک دخترم هست. خانواده ی با اصل و نسبی هستن. تو جشن تولد شهلا باهاشون آشنا شدم. همکلاسی شهلاست. تازه دیپلمشو گرفته. باباشم مهندسه. به زنداییت گفتم غیرمستقیم بپرسه ببینه دخترشون اصلا قصد ازدواج داره یا نه. حالا قراره بهم خبر بده. بیا ببین از قیافش خوشت میاد؟ عکس را گرفتم و نگاه کردم. دختری بور با چشم های عسلی.چهره ی فاطمه جلوی چشمانم آمد. با خودم گفتم با اینکه همیشه خودش را می پوشاند اما چقدر از این دختر زیباتر است.نگاه فاطمه آنقدر دلنشین بود که دیگر برایم جذابیت نداشت. چیزی نگفتم و عکس را به مادرم دادم. پرسید : _ چی شد؟ نظرت چیه؟ + از قیافش خوشم نیومد. _ وااا! چرا؟؟؟ + خوشم نیومد دیگه. نمیدونم. _ خب از چه جور قیافه ای خوشت میاد؟ بگو تو همون مایه ها بگردم برات پیدا کنم؟ هنوز جواب مشخصی از فاطمه نگرفته بودم. بلاتکلیف بودم. میدانستم اگر هم بگویم را نمیخواهم دوباره جنجال به پا می شود. به ناچار بهانه تراشیدم و گفتم : + قدش بلند تر باشه. چشم و ابروشم مشکی باشه. مادر که دید حرفی از فاطمه در میان نیست خیالش راحت شد. با خوشحالی بغلم کرد و گفت : _ باشه عزیزدلم. میگردم خشکل ترین دختر قد بلند و چشم و ابرو مشکی شهرو برات پیدا می کنم. از اتاقم رفت و من دوباره مشغول مرتب کردن کتابخانه شدم...چشمم به گوی موزیکالی افتاد که سال قبل از ترکیه خریده بودم. با دستمال گرد و خاکش را پاک کردم و کوکش را چرخاندم. می چرخید و برگ های پاییزی بالا و پایین می رفتند. دلم گرفته بود... از انتظار کشیدن خسته شده بودم. چشمم را بستم، قطره اشکی از گوشه ی چشمم ریخت... 🍁ادامه دارد... 🌷اثری از ✍فائزه ریاضی 🍁 @FaezehRiyazi 🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛ 🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود. 🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت ۲۹ به حرف فاطمه گوش ک
برگ های پاییزی 🍂بالا و پایین می رفتند... دلم گرفته بود. از انتظار کشیدن خسته شده بودم. چشمم را بستم، قطره اشکی😢 از گوشه ی چشمم ریخت... 🌷اثری از ✍فائزه ریاضی 🍁 @FaezehRiyazi 🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛ 🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود. 🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت ۳۰ «مهندس قرایی» یکی از دوستان قدیمی پدرم بود...یک دفتر بزرگ فنی مهندسی داشت و بیشتر پروژه های مهم عمرانی شهر را انجام می داد. البته تنها نبود،شریک هم داشت. برای و مختصر به وساطت پدر در دفترش مشغول شدم... آن روزها بلاتکلیفی بدجور آزارم می داد. سعی کردم در این مدت خودم را به چیزی سرگرم کنم تا انتظار کشیدن کمتر اذیتم کند. درنتیجه حسابی خودم را مشغول کار کردم. تمام انرژیم را متمرکز می کردم و در مدت کمی پروژه ها را تحویل می دادم. مهندس قرایی تحت تاثر سرعت عمل و دقت کارهایم قرار گرفته بود و از خلاقیتی که در پروژه ها به خرج میدادم خوشش می آمد. هربار که حضوری یا تلفنی با پدرم حرف می زد از من تعریف و تمجید می کرد. حضور من بعنوان یک دانشجوی تازه کاری که هنوز درسش هم تمام نشده در شرکت معتبر آنها فقط به واسطه ی آشنایی پدرم با مهندس قرایی بود. به همین دلیل پدرم برای تشکر و قدردانی یک شب او و خانواده اش را به منزلمان دعوت کرد. پسر مهندس قرایی خارج از ایران درس میخواند و برای تعطیلات آمده بود. بعد از شام همسر مهندس همراه مادرم در آشپزخانه مشغول شدند و ما هم سرگرم بحث کار و درس شدیم. مهندس قرایی به «نیما» گفت : _ این آقا رضا واقعا کارش حرف نداره. بچه هایی که برای کارآموزی و پروژه های عملی میان شرکت ما خیلی طول میدن تا یه کار رو به ثمر برسونن. کاری که اونا در عرض یک هفته انجام میدن این آقا رضای ما سه چهار روزه تحویل میده. واقعا کیف میکنم از دقت و سرعتی که داره. پدرم نگاه غرور آمیزی به من کرد و گفت : + این پسر ما خیلی استعداد داره ولی حیف که قدر خودشو نمیدونه. نیما چند سالی از من بزرگتر بود... یک پسر عینکی و مودب که در حوزه‌ی تخصصش اطلاعات و مطالعات جامعی داشت. بعد از گرفتن دیپلم در آزمون‌ورودی یکی از دانشگاهای خوب انگلستان شرکت کرده بود و چند سالی می شد که برای ادامه تحصیل آنجا زندگی می کرد. نیما رو به من کرد و گفت : _ من میدونم پدر مشکل پسندم از کسی تعریف بیهوده نمی کنه. اگه واقعا به رشته‌ت علاقه مندی و آینده ی کاریت برات مهمه شاید بتونم کمکت کنم برای بیای اونجا. پدرم که هیجان زده شده بود فورا گفت : + واقعا این امکان وجود داره؟ اگه بشه فرصت خیلی خوبیه. _ بله امکانش وجود داره، فقط دوتا مساله ی مهم هست. یکی اینکه حتما باید مدرک تافل داشته باشه و دیگری اینکه باید توی آزمون ورودی شرکت کنه و درصورتی که قبول بشه میتونه اونجا ادامه تحصیل بده. + اونوقت درسی که اینجا داشت میخوند چی میشه؟ باید از اول شروع کنه؟ _ البته بستگی به دانشگاه مقصد داره اما چون دانشگاه تهران جزو دانشگاه های معتبر ایران بشمار میاد ممکنه اونجا واحدها رو تطبیق بدن. بهرحال اگه تمایل دارین من میتونم وقتی برگشتم انگلیس با یکی از اساتیدم درباره ی پذیرشش صحبت کنم. پدرم بدون اینکه نظر مرا بپرسد گفت : + بله حتما. چی بهتر از این! نباید این فرصت طلایی رو از دست داد. به تمام این مکالمات به چشم یک شوخی نگاه می کردم و حرفی برای گفتن نداشتم. حتی اگر همه چیز هم جور می شد چطور میتوانستم در امتحان ورودی قبول شوم؟ بعد از رفتن مهمان ها پدرم موضوع را با مادرم در میان گذاشت و حسابی خوشحالی کردند...پدرم پیشنهاد داد طی دو ماه باقی مانده از تابستان در کلاس های فشرده تافل که آزمونش در شهریورماه برگزار میشد، شرکت کنم. برای من فرقی نداشت خودم را مشغول چه چیزی می کنم. پروژه های عمران، درس و کتاب، یا زبان انگلیسی! پیشنهادش را پذیرفتم. هر روز هفته از صبح تا عصر کلاس میرفتم و بعد از کلاس هم با تمرینات حسابی خسته میشدم. به دلیل مشغله های کلاس کمتر فرصت می کردم همراه محمد به بهشت زهرا بروم. اما ناراحت نبودم چون برای من که سعی میکردم تا زمان خبر دادن فاطمه خودم را از فکر او خارج کنم، دیدار محمد یادآور فاطمه و بلاتکلیفی هایم بود. بعد از گذراندن یک دوره ی فشرده در آزمون تافل قبول شدم و بعد از مدت ها توانستم دل پدرومادرم را شاد کنم. تمایلی به ادامه ی این ماجرا نداشتم. اما پدرم بدون اینکه مرا در جریان قرار بدهد با نیما حرف زده بود و از او خواسته بود بورسیه شدنم را پیگیری کند... 🍁ادامه دارد... 🌷اثری از ✍فائزه ریاضی 🍁 @FaezehRiyazi 🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛ 🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود. 🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت ۳۱ شش ماه از روز خواستگاری میگذشت. کاسه ی صبرم لبریز شده بود.اولین روز ترم جدید به محض تمام شدن کلاس از محمد خواستم درباره ی فاطمه صحبت کنیم. از دانشگاه خارج شدیم. گفتم : _ میدونم خواهرت همه حرفایی که روز خواستگاری بینمون رد و بدل شده رو بهت گفته. پس حتما میدونی دلیل سکوتم توی این مدت چی بود. اگه حرفی نزدم یا سراغشو نگرفتم بخاطر این بود که خودش ازم خواست صبر کنم. ولی شش ماه گذشته! من یه جواب مشخص میخوام + من احساساتت رو درک می کنم. ولی اگه فاطمه ازت خواسته کنی حتما داره. الانم جوابی به من نداده تا بخوام از جانبش حرفی بزنم. _ من به هر زحمتی بود تمام سعی خودمو کردم توی این مدت دندون رو جگر بذارم. ولی صبر من دیگه تموم شده. باید باهاش حرف بزنم. اجازه بده یه بار دیگه بیام و جوابمو بگیرم. با لبخند گفت : + آقا رضای گل، من خواهرمو میشناسم. اگه گفته صبر کنی بیخودی نگفته. تو که این همه موندی. بازم تحمل کن تا خودش جوابشو بهت بده. نگران نباش بالاخره تکلیفت معلوم میشه. دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره. با نا امیدی نگاهش کردم و چیزی نگفتم. شاید فاطمه هم برای این همه مدت سکوت کردن دلیلی داشت. اما انتظار کشیدن هم کار سختی بود. چند روزی سعی کردم خودم را با حرف های محمد متقاعد کنم اما نتوانستم. روز جمعه با خودم گفتم سرزده به خانه شان می روم و جوابم را از فاطمه میگیرم. عصر لباس پوشیدم و راهی شدم... ماشین را پارک کردم. قفل ماشین خراب شده بود. چند دقیقه ای معطل شدم، بالاخره بعد از کلنجار رفتن در را قفل کردم. شاخه گلی که خریده بودم را از روی کاپوت برداشتم... هنوز وارد کوچه نشده بودم که دیدم یک پسر جوان با گل و شیرینی همراه پدر و مادرش پشت در خانه منتظرند...دلم نمیخواست باور کنم او خواستگار فاطمه است. اما از کت و شلوار و موهای آب و جارو کرده اش نمیتوانستم برداشت دیگری داشته باشم.دنیا روی سرم خراب شده بود. سر کوچه خشکم زد. از دور دیدم که محمد در را باز کرد و بعد از استقبال وارد خانه شدند. احساس می کردم در حقم نامردی شده. حس بدی بود. نمیخواستم باور کنم فاطمه بخاطر مرد دیگری سرکارم گذاشته. فاطمه که اهل این کارها نبود. بغضی گلویم را می فشرد... سراغ ماشین رفتم و به زحمت در را باز کردم. اعصابم بهم ریخته بود.خودم را به خانه رساندم. بدون اینکه لباس هایم را عوض کنم سرم را توی بالشم فرو بردم.دلم به درد آمده بود. با یادآوری آنچه که دیده بودم بغضم شکست و یک دل سیر اشک ریختم. از فردای آن روز با محمد سر سنگین شدم و رابطه ام را کم کردم... احساس می کردم از جانب کسی که این همه مدت مورد اعتمادم بود فریب خورده ام. نسبت به او دلسرد شده بودم. اواخر آبان ماه موعد آزمون ورودی دانشگاه مورد نظر بود اما تا دو سه هفته مانده به امتحان بی خبر بودم. نمیدانستم تمام این مدت پدرم پیگیر بوده تا نیما کار بورسیه ام را درست کند.انگیزه هایم را از دست داده بودم.ماندن و رفتن برایم فرقی نمی کرد. مدارکم را ارسال کردم و در آزمون ورودی شرکت کردم. حتی یک درصد هم احتمال قبول شدن نمیدادم اما در کمال ناباوری قبول شدم. نزدیک بود مادرم بعد از فهمیدن خبر قبولی ام از شدت خوشحالی غش کند. حدود دو ماه مهلت داشتم تا کارها را انجام بدهم و پرونده ام را بفرستم. دانشگاه جدید از بهار آغاز می شد ... و من حداقل چند هفته زودتر باید میرفتم. در طول این مدت مادر حسابی به تکاپو افتاده بود تا قبل از رفتنم دختر قد بلند و چشم و ابرو مشکی مناسبی برایم پیدا کند... 🍁ادامه دارد... 🌷اثری از ✍فائزه ریاضی 🍁 @FaezehRiyazi 🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛ 🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود. 🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت ۳۱ شش ماه از روز خواس
دنیا روی سرم خراب شده بود. سر کوچه خشکم زد. حس بدی بود... 🌷اثری از ✍فائزه ریاضی 🍁 @FaezehRiyazi 🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛ 🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود. 🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت ۳۲ دو هفته به رفتنم مانده بود... که بالاخره بعد از کلی جستجو مادرم گفت مورد نسبتا ایده آلی پیدا شده. با بی رغبتی قبول کردم و قرار خواستگاری گذاشتیم. روز خواستگاری نتوانستم کت و شلواری که برای خواستگاری از فاطمه پوشیده بودم را تنم کنم...برخلاف اصرار مادرم یک لباس غیر رسمی پوشیدم و رفتیم. چند دقیقه بعد از ورودمان دخترشان با سینی چای وارد شد. با همان نگاه نصفه و نیمه از ظاهرش فهمیدم که هیچ سنخیتی با روحیات من ندارد.به اصرار مادرم برای حرف زدن به اتاقش رفتیم. در و دیوار پر از عروسک های فانتزی بود و روی تختش یک خرس صورتی بزرگ قرار داشت. بوی شدید ادکلنش حالم را بد کرده بود. نگاهی به سر و ریختش انداختم. یک روسری قرمز وسط سرش بود و موهایش از جلو و عقب بیرون ریخته بود. دامنی که تنش بود فقط تا روی زانویش را می پوشاند. سر حرف را باز کرد و گفت : _ این خرسم اسمش تدِیه. خیلی دوستش دارم. راستی شما هم چیزی تو زندگیتون هست که خیلی دوستش داشته باشین؟ نگاهی به خرسش انداختم و چیزی نگفتم. از سبک حرف زدنش حالم بهم می خورد. وقتی سکوتم را دید خودش ادامه داد : _ راستی من رنگ مورد علاقم صورتی و قرمزه. غذای مورد علاقم ماکارانیه. تیم مورد علاقم پرسپولیسه. شما چی؟ رنگ و غذا و تیم مورد علاقتون چیه؟ مادرم بعد از این همه گشتن چه مورد ایده آلی برایم پیدا کرده بود! تمام سوال هایش چرت و پرت بود. حرصم درآمده بود. گفتم : + یعنی واقعا چیزی مهمتر از اینا توی زندگی مشترک وجود نداره؟ با خنده ی لوسی گردنش را کج کرد و گفت : _ چرا خب وجود داره. ولی اینا هم مهمه دیگه... به زور چهل دقیقه مکالمه را کش دادم و از اتاقش بیرون زدم. مادرم که دید به این سرعت از اتاق خارج شدیم فهمید که نظرم منفی است. گفت : _ خب مثل اینکه تفاهمتون خیلی زیاده که انقدر زود حرفاتون تموم شد. حالا نظر شما چی بود دختر گلم؟ دخترشان خنده ی زیرزیرکی کرد و گفت : + حالا یکم بیشترم باهم آشنا بشیم بهتره. خداحافظی کردیم و به خانه برگشتیم. توی راه کلی از دست مادرم شاکی شدم وبخاطر انتخاب چنین موردی اعتراض کردم.هر چقدر مادرم سعی کرد نظرم را عوض کند زیر بار نرفتم. من حتی از جمله بندی های آن دختر حالم بد میشد! چطور می توانستم زیر یک سقف با او زندگی کنم!؟ مادرم که در پروژه ی زن دادن قبل از رفتنم شکست خورده بود ادامه ی گشتنش را به بعد از رفتن من موکول کرد... 🍁ادامه دارد... 🌷اثری از ✍فائزه ریاضی 🍁 @FaezehRiyazi 🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛ 🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود. 🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت ۳۳ چیزی درباره ی رفتن و بورسیه شدنم به محمد نگفته بودم...بعد از پایان ترم چند باری برایم زنگ زده بود، اما من هربار مکالمه را کوتاه میکردم و جوابش را با جملات رسمی میدادم.دلم میخواست بی خبر بروم اما به احترام رفاقتی که قبل تر داشتیم یک روز پیش از سفر برایش زنگ زدم. شماره را گرفتم. بعد از چند بوق تلفن برداشته شد : _ بفرمایید؟ دلم ریخت! صدای فاطمه بود...نتوانستم حرف بزنم. با همان صدای گرم و دلنشین دوباره گفت : _ الو؟ بفرمایید؟ صدایم را صاف کردم و گفتم : + سلام..من..رضام... مکثی کرد و گفت : _ حالتون خوبه؟ دلم میلرزید.هنوز هم دوستش داشتم. با صدای گرفته گفتم : + نمیدونم... بعد از کمی سکوت گفت : _ اگه با محمد کار دارین خونه نیست. + هروقت اومد بهش بگین به رسم رفاقت زنگ زدم خداحافظی کنم.من فردا میرم انگلیس. شاید دیگه نبینمش. _ انگلیس...؟؟؟ + بله. ساکت ماند و حرفی نزد... دلم میخواست حتی با یک کلمه به من بفهماند که از شنیدن خبر رفتنم ناراحت شده، اما چیزی نگفت.خداحافظی کردیم و گوشی را قطع کردم.آن روز دوباره فکرم مشغول شده بود. همانطور که ساکم را جمع میکردم خاطرات دوسال اخیر در ذهنم مرور میشد. چشمم به گوی موزیکال افتاد. بلند شدم و در ساکم گذاشتمش. آخرشب بعد از اینکه مسواک زدم و آماده‌ی خوابیدن شدم تلفن زنگ خورد. قبل از پدر و مادر خودم را رساندم و تلفن را جواب دادم. _ الو؟ بفرمایید؟ + سلام داداش. پارسال دوست امسال آشنا. خوبی؟ _ سلام! محمد تویی؟ + آره خودمم.چطوری؟ ببین من شهرستانم. تا چند روز دیگه نمیتونم برگردم،خواهرم زنگ زد گفت میخوای از ایران بری.درسته؟ _ آره.میرم انگلیس. + چرا یهو بی‌خبر؟ _ چند ماهی میشه دارم کارای رفتنمو درست میکنم.بورسیه ی تحصیلی گرفتم. برای ادامه تحصیل میرم انگلیس.فکر میکردم دونستن و ندونستنش برات فرقی نداره. برای همینم چیزی نگفتم. + چرا فکرمیکردی فرقی نداره؟! _ چون نسبت به دوستیمون دلسرد شدم. چون میدونستم تو هم توی این مدت سعی کردی منو از سر خودت و خانوادت باز کنی. + اون وقت چطوری به این نتیجه رسیدی؟! _ مگه اشتباه میکنم؟ + واقعا منو اینجوری شناختی؟ کمی مکث کردم و گفتم : _اوایل پاییز ازت خواستم اجازه بدی بیام و دوباره باخواهرت حرف بزنم، تو گفتی هر موقع خواهرم صلاح بدونه خودش جوابتو میده. اما من دیگه تحمل انتظار کشیدنو نداشتم.سرزده اومدم که وقتی رسیدم سر کوچه دیدم خواستگار خواهرت با خانوادش اومدن تو.. محمد بلند بلند خندید و گفت : +پس این همه مدت کلاس گذاشتنت برای همین بود؟ بابا، اون پسرعموم بود. از بچگی زن عموم دوست داشت خواهرم عروسشون بشه، اما فاطمه هیچ تمایلی به این وصلت نداشت.مادرمم به احترام عموم قبول کرد که بیان. میخواست از زبون خود فاطمه جواب منفی رو بشنون.همون روزم قال قضیه کنده شد رفت پی کارش! _ولی دیدن اون صحنه منو داغون کرد. ناامید شدم.خودمو سپردم به زندگی تا هرچی میخواد پیش بیاد. + کاش زودتر باهام حرف میزدی تا برات توضیح میدادم. واقعا آدم توی حکمت کارای خدا میمونه! بگذریم...راستش نمیدونم با شرایطی که الان برات پیش اومده ومجبوری از ایران بری چه اتفاقی میفته، ولی خواهرم ازم خواست باهات صحبت کنم. البته من بهش گفتم که شاید الان شرایط مناسبی نباشه ولی خودش بهم گفت جواب درخواست ازدواجتو بدم. شوکه شدم. نمیدانستم با چه جوابی مواجه می شوم. ادامه داد : + من که نمیدونستم بورسیه گرفتی. ولی دیشبم به فاطمه گفتم که رضا به هر دلیلی بخواد بره انگلیس نمیتونه فردا پروازشو کنسل کنه و با شنیدن این حرفا فقط فکرش بهم میریزه. اما نمیدونم چرا اصرار داشت که باهات حرف بزنم. _ میشه بری سر اصل مطلب؟ + بله میشه! خواهرم به درخواست ازدواجت جواب مثبت داده! با شنیدن این جمله گل از گلم شکفت.انگار دنیا را به من داده بودند.اما فکر رفتن و بورسیه شدن ته دلم را خالی میکرد.گفتم : _ چرا این همه مدت جواب نداد؟ حالا بعد از یک سال درست فردا که من باید برم اینو میگی؟ + چی بگم! اونم دلایل خودشو داشت. _چه دلیلی؟ یک سال زمان کمی برای منتظر گذاشتن من نبود! + من نمیتونم از پشت تلفن همه چیز رو برات توضیح بدم. اگرچه صلاح نمیدونستم دم رفتن این حرفارو بزنم ولی فقط به اصرار فاطمه بهت گفتم. _ ولی این حق منه که دلیل این همه معطلی رو بدونم! +درسته.حق با توست.ولی الان شرایط مناسبی نیست.تا کی باید انگلیس بمونی؟ _ نمیدونم. فکر نمیکنم زودتر از شش دیگه ماه بتونم مرخصی بگیرم و برگردم. +پس ان‌شاالله وقتی برگشتی حضوری حرف میزنیم. از محمد خداحافظی کردم اما فکرم درگیر بود. 🍁ادامه دارد... 🌷اثری از ✍فائزه ریاضی 🍁 @FaezehRiyazi 🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛ 🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود. 🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
خب اینم از 5 پارت امروز خدمت شما 😊🌹
2 پارت سورپرایز... 😍👇👇 بخاطر وجود نازنین عزیزان تازه وارد ☺️🍃🌹
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت ۳۴ فکرم درگیر بود.. نمی فهمیدم چرا بعد از این همه مدت انتظار درست وقتی که باید می رفتم این اتفاق افتاده..کلافه بودم. میدانستم اگر بروم حداقل تا چند ماه آینده احتمال برگشتن وجود ندارد.تمام فکرم پیش فاطمه بود.. این همه مدت را نمیفهمیدم. دلم از رفتن منعم می کرد و عقلم میگفت باید بروم. دوست داشتم حتی به قیمت ترک تحصیل بمانم و با فاطمه ازدواج کنم. اما در این صورت همان چند درصد شانسی هم که برای جلب رضایت خانواده ام داشتم از دست می دادم. آن شب تا صبح خوابم نبرد... مادرم جشن خداحافظی مختصری گرفته بود و خاله مهناز و دایی مسعود را برای نهار دعوت کرده بود. به زور سر میز نهار نشستم.چیزی از گلویم پایین نمی رفت. هرچقدر با خودم کلنجار می رفتم نمیتوانستم بدون اینکه فاطمه را ببینم از ایران بروم. به اتاقم رفتم و لباس پوشیدم تا از خانه بیرون بروم. مهمان ها در سالن دور هم نشسته بودند. نیمی از مبل های خانه راهروی وروردی که از سالن فاصله ی زیادی داشت را پوشش می داد. به آرامی از در اتاق، خودم را به در ورودی رساندم تا کسی متوجه رفتنم نشود. اما مادرم جلوی درمچم را گرفت و حسابی شاکی شد. گفت : _ رضا! کجا میری؟ من مهمونارو برای دیدن تو دعوت کردم. اومدی دو دقیقه نشستی الانم داری میری؟ تو دو ساعت دیگه باید فرودگاه باشی. + بخدا یه کار واجب پیش اومده.اگه نرم خیلی بد میشه. چمدونمو با خودم میبرم. از همون طرفم میام فرودگاه. بعد شما ماشینمو بیارین خونه. مادرم را بوسیدم و در را آهسته بستم. با عجله به سمت خانه محمد حرکت کردم. زنگ زدم. فاطمه در را باز کرد..با دیدنش دوباره همه ی احساساتم زنده شد. از دیدنم متعجب شده بود، گفت : _ سلام. شما اینجا چه کار می کنید؟ + سلام. ببخشید مزاحمتون شدم ولی باید میدیدمتون. نمیتونستم بدون اینکه باهاتون حرف بزنم از ایران برم. محمد دیشب همه چیز رو بهم گفت. اومدم بپرسم چرا توی این یک سال حرفی نزدین؟ میدونین یک سال انتظار کشیدن یعنی چی؟ با صدای آرامی گفت : + بله... میدونم. من خیلی انتظار پدرمو کشیدم. _ چرا این همه مدت منو بی خبر گذاشتین؟ وقتی که دیدم براتون خواستگار اومده از همه چیز دلسرد شدم. فکر میکردم حتما بخاطر همین این همه وقت جوابمو ندادین. مثل یه آدم بی هدف و بی انگیزه شدم که دیگه چیزی برام مهم نبود. بعدشم به اصرار خانوادم برای بورسیه تحصیلی اقدام کردم. + متاسفم. ولی این کار لازم بود. هم برای خودم، هم برای شما. _ چه لزومی داشت؟ + من از شما شناخت زیادی نداشتم. نمیدونستم چقدر سر حرفتون میمونید. از طرفی هم میدونستم شرایط شما بخاطر خانوادتون خاص و سخته. دلیل اینکه ازتون خواستم صبر کنید این بود که زمان ابهامات ذهنم رو برطرف کنه و اینکه... بتونم با خودم کنار بیام. _ یعنی چی که کنار بیاین؟ معلوم بود حرف زدن برایش چقدر و است. گفت : + من میخواستم روی خودم کار کنم، تا... آمادگی این سختی ها رو داشته باشم. همین که در طول این مدت خودش را برای زندگی با من آماده کرده بود یعنی او هم دوستم داشت. از و نمی توانستم بیش از این انتظار ابراز احساسات داشته باشم. گفتم : _ امروز اومدم بهتون بگم من خیلی فکر کردم و با خودم کلنجار رفتم که رفتنم بهتره یا موندنم. اگه دست خودم بود میموندم. ولی چون نمیخوام مخالفت خانوادم با این ازدواج بیشتر بشه باید برم. اگه نمیرفتم این مساله رو از چشم شما میدیدن. نمیخوام فکر کنین رفتن برام راحته. حاضر بودم درسمو ول کنم و بمونم. اما چون میخوام برای جلب رضایت پدر و مادرم تلاش کنم مجبورم خلاف میل خودم عمل کنم. مطمئن باشین توی اولین فرصت برمیگردم. _ میفهمم. + میتونم ازتون یه خواهشی کنم؟ _ بفرمایید؟ + کمی از نوشته هاتونو بدین با خودم ببرم. _ کدوم نوشته؟ + هرکدوم که شد. میدونم دلنوشته های زیادی دارین. _ برای چی میخواید؟ + برای روزهای دلگیر غربت! بعد از کمی مکث کردن گفت : _ چند دقیقه منتظر باشید. در را جفت کرد و رفت.به دیوار کنار در تکیه دادم. همیشه زمستان ها در کوچه شان عطر گل یخ می آمد... 🍁ادامه دارد... 🌷اثری از ✍فائزه ریاضی 🍁 @FaezehRiyazi 🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛ 🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود. 🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت ۳۴ فکرم درگیر بود.. ن
با دیدنش... دوباره... همه ی احساساتم زنده شد... 🌷اثری از ✍فائزه ریاضی 🍁 @FaezehRiyazi 🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛ 🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود. 🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت ۳۴ فکرم درگیر بود.. ن
همین که در طول این مدت... خودش را برای زندگی با من آماده کرده بود... یعنی او هم دوستم داشت.... از شرم و حیایش... نمی توانستم بیش از این... انتظار ابراز احساسات داشته باشم... 🌷اثری از ✍فائزه ریاضی 🍁 @FaezehRiyazi 🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛ 🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود. 🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت ۳۴ فکرم درگیر بود.. ن
من... خیلی... انتظار... پدرمو کشیدم... 🌷اثری از ✍فائزه ریاضی 🍁 @FaezehRiyazi 🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛ 🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود. 🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت ۳۴ فکرم درگیر بود.. ن
همیشه... زمستان ها.... در کوچه شان... عطر گل یخ می آمد... 🌷اثری از ✍فائزه ریاضی 🍁 @FaezehRiyazi 🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛ 🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود. 🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷