✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت ۴۱
✨غسل شهادت
زمان و مکان جلسه رو اعلام کردن ...
جلسه توی یه شهر دیگه بود ...
و هیچ کسی از خانواده و آشنایان حق همراهی من رو نداشت ...
راهی جز شرکت کردن توی جلسه نمونده بود ... .
از برادرم خواستم چیزی به کسی نگه ...
غسل شهادت کردم ...
لباس سفید پوشیدم ...
دست پدر و مادرم رو بوسیدم و راهی شدم ... .
ساعت 9 صبح به شهری که گفتن رسیدم ...
دنبال آدرس راه افتادم ...
از هر کسی که سوال می کردم یه راهی رو نشونم می داد ...
گم شده بودم ...
نماز ظهر رو هم کنار خیابون خوندم ... این سرگردانی تا نزدیک غروب آفتاب ادامه پیدا کرد ... .
خسته و کوفته، دیگه حس نداشتم روی پام بایستم ...
نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ...
کی باور می کرد، من یه روز تمام، دنبال یه آدرس، کل شهر رو گشته باشم؟ ...
نرفتنم به معنای شکست و پذیرش تهمت ها بود ... اما چاره ای جز برگشتن نبود ... .
توی حال و هوای خودم بودم و داشتم با خدا حرف می زدم که یهو یه جوان،
کمی از خودم بزرگ تر به سمتم دوید و دست و شونه ام رو بوسید ...
حسابی تعجب کردم ... .
با اشتیاق فراوانی گفت:
_من از طلبه های مدرسه ... هستم و توی جلسه امروز هم بودم ... تعریف شما رو زیاد شنیده بودم اما #توی_جلسه_امروز نفسم بند اومد ... جواب هاتون فوق العاده بود ... اصلا فکرش رو هم نمی کردم کسی در سن و سال شما به چنین مرتبه ای از علوم دینی رسیده باشه و ... .
مغزم هنگ کرده بود...
اصلا نمی فهمیدم چی میگه.
کدوم جلسه؟
من که تمام امروز داشتم توی خیابون ها گیج می خوردم ...
گفتم:
_برادر قطعا بنده رو اشتباه گرفتید ...
و اومدم برم که گفت:
_مگه شما آقای ... نیستید که چند روز پیش توی گوش اون مبلغ زدید؟ ... من، امروز چند قدمی جایگاه شما، نشسته بودم ... اجازه می دید شاگرد شما بشم؟
⚔ادامه دارد....
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨⚔✨✨⚔✨✨⚔
۱۱ آذر ۱۳۹۷
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت ۴۲ (قسمت آخر)
✨دست خدا، بالای تمام دست هاست
وقتی رسیدم خونه دیدم یه عده ای دم در اجتماع کرده بودن ...
تا منو دیدن با اشتیاق اومدن سمتم ...
یه عده خم می شدن دستم رو ببوسن ...
یه عده هم شونه ام رو می بوسیدن ...
هنوز گیج بودم ...
_خدایا! اینجا چه خبره؟ ... .
به هر زحمتی بود رفتم داخل ...
کل خانواده اومده بودن ...
پدرم هم یه گوشه نشسته بود ...
با چشم های پر اشک، سرش رو پایین انداخته بود ...
تا چشم خواهرزاده ام بهم افتاد؛ با ذوق صدا کرد:
_دایی جون اومد ... دایی جون اومد ... .
حالت همه عجیب بود ...
پدرم از جا بلند شد و در حالی که دونه های اشک یکی پس از دیگری از چشم هاش جاری بود و الحمدلله می گفت؛
_اومد سمتم و پیشونیم رو بوسید ... .
مادرم و بقیه هم هر کدوم یه طور عجیبی بودن....
تا اینکه برادرم سکوت رو شکست ...
_از بس نگرانت بودم نتونستم نیام ... یواشکی اومدم داخل جلسه و رفتم یه گوشه ... فقط خدا می دونه چه حالی داشتم تا اینکه از دور دیدمت وارد شدی ... وقتی هم که رفتی پشت بلندگو داشتم سکته می کردم ... تا اینکه سوال و جواب ها شروع شد ... اصلا باورم نمی شد چنین عالم بزرگی شده باشی ... .
بعد هم رو به بقیه ادامه داد ...
_خدا شاهده چنان جواب اونها رو محکم و قوی می داد که زبان شون بند اومده بود ...
چنان #باقرآن و #حدیث، حرف می زد که ... نتیجه هم این شد که حکم عدم کفایت اون مبلغ رو اعلام کردن ... .
برادرم پشت سر هم تعریف می کرد ...
و من فقط به زحمت خودم رو کنترل می کردم ...
از جمع عذرخواهی کردم.
خستگی رو بهانه کردم و رفتم توی اتاق ...
هنوز گیج و مبهوت بودم و درک شرایط برام سخت بود ...
اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... و مدام این آیه قرآن در سرم تکرار می شد ...
✨شما #درراه_خدا حرکت کنید، ما از #فضل_خود شما را حمایت می کنیم ... .
😭اللهم لک الحمد و الحمد لله رب العالمین
⚔پایان⚔
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨⚔✨✨⚔✨✨⚔
۱۱ آذر ۱۳۹۷
۱۱ آذر ۱۳۹۷
۱۱ آذر ۱۳۹۷
۱۱ آذر ۱۳۹۷
🇮🇷قــابل توجہ دوسٺـــانے که درخواسٺ رمـــــــان میدن☺️🇮🇷
❌رمان #آدم_و_حوا نمیذارم چون
هم جلد اول و هم دوم هیچکدوم.... اولا اصلا مذهبی نیست و دوما کلا بدلیل چاپ رمان نسخه هاش رو از تو سایت ها جمع کردن سوما احکام شرعی خدا رو هرجور دلشون میخاد انجام میدن نه چیزی که خدا گفته مثل دلبری ها و نگاههای حرام
❌رمان #سلفی_دردسر_ساز نمیذارم چون اصلا مذهبی نیس
❌رمان عاشقانه #سوده نمیذارم چون
درسته مذهبیه ولی اولا خیلی تخیلی و رویایی هست و درکل رمان رو خیلی زیاد ایده ال گرا نوشته شده
#در_یک_جمله_شهداپسند_نیستن
@asheghane_mazhabii
۱۱ آذر ۱۳۹۷
👈خیلی از دوستان گفتن😍
رمان #یادت_باشه💓 رو حتما بذارین
#زندگینامه_شهیدحمیدسیاهکلی_مرادی
از زبان
#همسرشهید
🌷که از شهدای دهه هفتادی مدافع حرم هستن👌
خیلی گشتم ...
اما
فقط کتابشون هست و چاپ شده و نسخه pdf یا کتاب الکترونیکی نداره😞
پس؛
👈باید کتابش رو بگیرم و از روی صفحاتش عکس بگیرم و بخونین😊
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
۱۱ آذر ۱۳۹۷
۱۲ آذر ۱۳۹۷
سلام دوستای گل 😊✋
رمان جدید یه کم کار داره🤓
ببخشید نشداااا😍😜
فردا میذارم ☺️🙈
🍃🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
۱۲ آذر ۱۳۹۷
۱۲ آذر ۱۳۹۷
۱۲ آذر ۱۳۹۷
🌷مشخصات شهید🌷
🌷نام:عباس
🌷نام خانوادگی:ورامینی
🌷تاریخ تولد:سه شنبه, 05 مرداد 1333
🌷محل تولد:تهران
🌷محل شهادت:منطقه پنجوین
🌷تاریخ شهادت:شنبه, 28 آبان 1362
🌷محل تحصیل:دانشگاه علامه طباطبایی
🌷رشته تحصیلی:مددکاری اجتماعی
🌷مقطع تحصیلی:لیسانس
🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
۱۲ آذر ۱۳۹۷