eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹 👈مناجات مولا علی علیه السلام در مسجد کوفه با بالاترین رای😍👌 ❄️از دیماه ☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان شماره بیستم☺️❤️ 💜اسم رمان؛ 💚نام نویسنده؛ پـــریســـا_ش 💙چند قسمت؛ ٨٣ قسمٺ با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌸رمان جذاب و شهدایی 🌸🍃 🍃قسمت ۱ و ۲ از بس این دنده به اون دنده شدم استخوانهام درد گرفت به خودم میگفتم _نرگس بخواب دیگه از استرس دارم سکته میکنم وای خدایا حالا تازه سه نصف شبه کو تا هشت صبح که نتایج کنکور کارشناسی اعلام بشه یک سال از خونه بیرون نرفتم از ۲۴ ساعت حدود ۱۷-۱۸ ساعت درس میخوندم فقط برای اینکه •• فیزیک هسته ای •• قبول بشم خیلی میترسم تو این یک سال تنها مسیر رفت و آمد من خونه و سرویس بهداشتی و کلاس کنکور بود چرا ساعت هشت صبح نمیشه ساعت ۴:۱۵ صبح شد ... صدای الله اکبر اذان صبح تو فضا خانه پیچید از جا پاشدم و به سمت خواهر دوقلوم *نرجس* رفتم - آجی پاشو نمازه باصدای خواب آلود گفت _ باشه نرجس خواهرم طلبه است، چندماهی هم هست با یه آقا طلبه ازدواج کرده، همزمان برای منم چندتا خواستگار اومد اما من خیلی راحت به پدرم گفتم - آقاجون من میخام و و عاشقانه بدست بیارم آقاجون: _باشه دخترم پس فعلا به درست برس - ممنونم آقاجون از درکتون آقاجون : _خواهش باباجان - خیلی ممنونم و خیلی هم دوستون دارم آقاجون : _منم دوست دارم بابا ولی لوس نشو دخترم یهو نرجس زد رو شونم : _نرگس یه ساعت داری وضو میگری ؟ - نه داشتم فکر میکردم نرجس: معلومه خیلی استرس داریا - آره خیلی .زحمت یک سالم امروز میبینم نرجس: ان شاالله رتبه ات عالی میشه نگران نباش خواهری _نرگس وضو بگیر دیر شد - باشه وضو گرفتیم آقاجون و مامان داشتن نماز میخوندن تا ما رو دیدن .... مامان: سلام دخترای گلم منو نرگس همزمان : سلام مادر مامان: دخترا سریع نمازتون بخونید - چشم مامان: نرگس جان امروز رتبه ات میاد - بله مادرجون مامان : ان شاالله خیره - ان شاالله 🍃🌸ادامه دارد.... 🌸نویسنده؛ خانم پریسا_ش 🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🌸
🍃🌸رمان جذاب و شهدایی 🌸🍃 🍃قسمت ۳ و ۴ با نرجس نماز صبحمون خوندیم و رفتیم اتاقمون ساعت حدود ۵ بود بدون اینکه متوجه بشم چشمام گرم شد و خوابم برد یهو چشمام بازکردم دیدم ساعت ۷:۳۰ صبحه ... با سرعت از جا پاشدم و دویدم سمت پذیرایی آقاجون در حال پوشیدن کتش رو به من کرد _بابا چقدر پریشانی تو - آقاجون میترسم آقاجون : _همش یه ربع مونده من میرم حجره... اگه برادرت محمد بود تو حجره که میگم خودش بزنه منم رتبه ات بدونم اگه نبود زنگ میزنم خونه - باشه آقاجون وای این یه ربع چرا نمیگذره شروع کردم به روشن کردن لب تاپم کد رهگیری و اسمم نرگس سادات موسوی تایپ کردم.... بالاخره ساعت ۸ شد... سایت سنجش باز شد رتبه ها تا ۵۰ رفت بالا ولی از خبری از اسم و رتبه من نبود یهو چشمم خورد به اسمم ,, نرگس سادات موسوی ,, وای خدایااااا.....رتبه ام ۹۸ جا و مکان فراموش کردم و ازهیجان زیاد همراه با گریه جیـــــــــغ بنفش و آبی و سرمه ای همزمان زدم نرجس باوحشت دوید تو پذیرایی مادرم هم همون طور باهم گفتن _چی شده نرگس - مامان رتبه ام مامان :اشکال نداره عزیزم سال بعد ان شاالله نرجس بدو یه جرعه آب بیار برای خواهرت نرجس : چشم آبو که خوردم آرومتر شدم مامان هم پشتمو میمالید کم کم تونستم حرف بزنم اما از هیجان بریده بریده - مامان ... رتبه ام ... ٩٨ ... شد هنوز حرفم تموم نشده بود که نرجس گفت : _مسخره لوس زهه مون ترکید این چه وضع خالی کردن هیجانه گفتم صدهزار شده رتبه ات مثل آدم بلد نیستی هیجانت خالی کنی الان امیرحسین بیدارکردی بااین جیغت منم متحیر خوب چیکار کنم چرا دعوام میکنی نرجس : 😡 مامان : نرجس دخترمو دعوا نکن بچه ام نرجس : مامان خانم این همش ۵ دقیقه ازمن کوچکترها مامان: باشه عزیزم تو دیگه متاهلی نباید لوس بشی بعد هم تو لوس بشی همسرت نازت میکشه اما تا نرگس مجرده من باید نازشو بخرم منم باحالت لوس دویدم سمت مامان از گردنش آویزان شدم و لپهاشو دوتا بوس گنده کردم همزمان بااین بحثا صدای دراومد من رفتم در باز کردم زن داداشم رقیه سادات بود رقیه سادات دخترعموم هست و زن داداش کوچکم سیدمجتبی است و حدود دوسال و نیمه ازدواج کردن یه دوقلوی خیلی خوشگلم دارن سیدامیرحسن - سیدامیرحسین منو نرجس دویدیم سمتش _سلام زن داداش رقیه سادات: سلام دخترا من امیرحسن بغل کردم نرجس امیرحسین رو من: جیگر عمه.. نفس عمه.. آقاسید کوچلوی خودم رقیه سادات : _نرگس صبح چرا جیغ زدی دختر؟ نرجس: 😡 من: چرا باز شبیه فلفل قرمزشدی رومو کردم سمت رقیه سادات باهیجان _زنداداش....زنداداش رقیه سادات : جانم عزیزم - رتبه ام اومد رقیه سادات : ای جانم چند عزیزم ؟ - ۹۸ 😍 رقیه سادات رو به مامانم : مامان شام لازم شدا مامان : حتما عزیزم صدای زنگ تلفن خونه بلندشد نرجس: نرگس تو بردار...حتما آقاجون هست داداش محمد حجره نبوده زنگ زده خونه رتبه ات بپرسه من : الو بفرمایید آقاجون : سلام بابا خوبی دخترم ؟ من: سلام آقاجون ممنونم آقاجون : باباسیدمحمد هنوز نیومده حجره رتبه ات چندشده دخترم؟ من: آقاجون خیلی خوب شده ۹۸ آقاجون : الحمدالله خداشکر نرگس جان به مادرت بگو زنگ بزنه برای شب همه بچه ها شام بیان خونمون فقط برنج بذاره خورشت میگم بچه ها برن کباب سفارش بدن من : چشم آقاجون دیگه کاری ندارید آقاجون : نه بابا برو به مادرتم سلام برسون من : چشم خداحافظ آقاجون : خداحافظ بابا 🍃🌸ادامه دارد.... 🌸نویسنده؛ خانم پریسا_ش 🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🌸
🍃🌸رمان جذاب و شهدایی 🌸🍃 🍃قسمت ۵ و ۶ گوشی تلفن گذاشتم سرجاش. و روبه مادرم گفتم : _مامان آقاجون گفتن برای شب همه بچه هارا دعوت کنید خونه.‌بعد فقط برنج بذارید خودش تو حجره به یکی از بچه ها میگن برن کباب سفارش بدن مامان : باشه حتما بعد روش کرد سمت نرجس گفت _مادرجان توام بگو سیدمحسن بیاد مادرشوهرت اینا بگو مهمانی بزرگ گرفتیم... همه فامیل دعوت کردیم اونا دعوت میکنیم نرجس : چشم مامان مامان : چشمت بی بلا.... بچه ها بیاید صبحانه... رقیه سادات دخترم توام صددرصد صبحانه نخوردی مادر بیا بخور ضعف نکنی رقیه سادات : چشم مادرجون. نرجس میگم بعداز صبحانه میایی بریم امامزاده حسین ؟ نرجس: امامزاده برای چی؟ - برای ادای نذرم نرجس : باشه صبحونه مون بخوریم.. من هم زنگ بزنم از سیدمحسن اجازه بگیرم هم مهمونی شب بهش بگم - باشه نرجس موبایلش برداشت رو به من گفت _تا من با آقاسید حرف بزنم توام حاضرشو بریم - باشه راهی اتاقمون شد همینطورم به خانواده پرجمعیت اما صمیمی خودم فکر میکردم.... پدرم «حاج سیدحسن موسوی» از بازاری های به نام و دست به خیر قزوینی بود مادرم «زینب السادات طباطبایی» دختر یکی از علمای شهرمون بود ماهم ۸ تا بچه بودیم مادر و پدرم زود ازدواج و بچه دار شده بودند چهارتا دختر چهار تا پسر برادر بزرگم «سیدعلی» مسئول حوزه امام صادق قزوین بود بعدش «سید مجتبی» که پاسدار بود بعد «سیدمصطفی» که رئیس یکی از بانکهای قزوین بود «سیدمحمد» هم داداش کوچکم تو یکی از حجره های فرش آقاجون کار میکرد «مهدیه و محدثه السادات» هم خواهرام بودند جز داداش محمدم بقیه سنشون از ما خیلی بزرگتره حتی چندتاشون داماد و عروس دارند غرق در فکر بودم که یهو صدای جیغ نرجس بلندشود نرجس: تو هنوز آماده نشدی؟ - چته دیونه ترسیدم... داشتم حاضر میشدم نرجس : با سرعت مورچه مگه حاضر میشی آخه خواهرمن؟ - نخیر داشتم فکر میکردم _حالا بدو هردمون حاضرشدیم از خونه زدیم بیرون بانرجس از خونه دراومدیم الان هرکس منو با نرجس ببینه فکر میکنه منم یه دختر خانم محجبه ام اما اینطور نیست من یه دختر بدون حجاب برتر چادرم چادر دوست دارم هروقتم یه جایی مذهبی مثل امامزاده حسین و مزارشهدا و....میرم سرش میکنم نرجس: _نرگس مامان گفت به دوستت افسانه هم زنگ بزنی برای شام بیان - باشه تلفن همراه از داخل کیفم درآوردم و شماره افسانه گرفتم افسانه: الو - سلام افسانه خانم افسانه: وای نرگس خودتی؟ - ن پس روحمه افسانه : نرگس نتیجه کنکور اومد چی شد - اووم.... برای همون زنگ زدم دیگه امشب آقاجون برام مهمونی گرفته افسانه : ای جانم.. رتبه ات چند شده ؟ - ۹۸ 😍 افسانه : وای خیلی خوشحالم - پس منتظرتونم افسانه دوست مشترک من و نرجس هست سال دوم دبیرستان بودیم که افسانه ازدواج کرد اما یه عالمه مشکل داشتن که الحمدالله حل شد بالاخره رسیدیم امامزاده حسین... یه دسته پول از تو کیفم درآوردم و انداختم تو ضریح نرجس :_ آجی بیا یه سرم بریم مزارشهدا - باشه آجی 🍃🌸ادامه دارد.... 🌸نویسنده؛ خانم پریسا_ش 🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🌸
ادامه رمان رو فردا میذارم خدمتتون😭😬😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸رمان جذاب و شهدایی 🌸🍃 🍃قسمت ۷ با نرجس رفتیم سرمزار ,,, شهید عباس بابایی‌ ,,,, شهید بابایی از شهدای معروف استان قزوین بود از خلبان های نیروی هوایی که تو عیدقربان سال ۶۶ شهید میشن همیشه دلم میخاد تو یه ستاد یا مرکز کشوری کار کنم.. که شهدای شهرم به تمام ایران معرفی کنم از مزارشهدا خارج شدیم به سمت ایستگاه خط واحد حرکت کردیم منتظر بودیم اتوبوس شرکت واحد بیاد سوار بشیم بریم خونه که تلفن همراه نرجس زنگ خورد و اسم ,, یاربهشتی ,, روی گوشیش طنین انداز شد نرجس اسم همسرش یاربهشتی تو گوشیش سیو کرده بود - چه زود دلتنگت شد نرجس بامشت زد رو بازومو گفت _خجالت بکش بچه پرو یه ربعی حرف زدنشون طول کشید تاقطع کرد گفت _نرگس جونی -چه بامحبت شدی یهو تو چی شد ؟ نرجس : خواهری جونم شرمنده اماباید تنها بری خونه - چرااااا نرجس: آقامحسن میاد دنبالم تا بری شب بریم یه هدیه بریم - من فدات بشم اما نرجس جان نمیخاد شما هدیه بخری نرجس: چرا عزیزم - آخه مگه آقاسید چقدر حقوق میگره که هدیه هم بخرید. نرجس : آخی من فدات بشم که انقدر دلسوزی اما عزیزم فراموش نکن باباجواد ( پدرشوهرم) به سیدمحسن یه حجره فرش داده از اونجا هم زندگی ما تامین میشه تو نگران نباش - در هرصورت من راضی نیستم خودتون ب زحمت بندازید شما الان میخاید برید سر خونه زندگیتون نرجس : ای جان چه خواهر دلسوزی ما نگران نباش عزیزم - باشه پس من برم إه اتوبوس هم که اومد نرجس : باشه پس به مامان بگو من ناهار هم با سیدمحسن میخورم - باشه عزیزم... خوش بگذره... فعلا نرجس : فعلا تا برسم خونه یه نیم ساعتی طول کشید زنگ در زدم مامان آیفون برداشت : کیه _مامان منم باز کن رفتم تو مامان : نرجس کجاست - هیچی بابا... داشتیم از مزارشهدا برمیگشتیم که سیدمحسن زنگ زد بهش که برن ناهار و هدیه بخرن گفت به شماهم بگم مامان : باشه... نرگس دخترم بیا ناهار بخوریم که از چندساعت دیگه خواهر و برادرات میان - چشم ناهار خوردیم تموم شد... من رفتم تو اتاقم یه سارافون دو تیکه بلند با یه روسری بلند درآوردم با چادر رنگی این چادر سر کردن منم یه ماجرای داره چندماه پیش که نرجس سادات و سیدمحسن تازه عقد کرده بودن یه چندروز بعداز عقدشون اومدن خونه منم مثل همیشه یه سارافون دوتیکه بلند با یه روسری بلند مدل لبنانی سر کرده بودم اما سیدمحسن انگار با پوششم راحت نبود چون علاوه بر اینکه سرش بلند نکرد منو ببینه که هیچ سرش بلند نکرد زنش نرجس سادات ببینه آخرسرم نرجس صدا کرد رفتن بیرون با اصرار مادرم قبول کرد برای شام برگرده اوناکه رفتن من سراغ چادری که مادرم همزمان برای منو نرجس سادات دوخته بود گرفتم ازاون به بعد من پیش هرسه دامادمون چادر سر کردم اگه پیش بقیه سرنمیکردم نه اینکه اونا نامحرم ندونم نه من و نرجس سادات همسن وحتی کوچکتر از خواهرزاده هامون بودیم نرجس سادات از دوم دبیرستان چادر علاوه بر بیرون تو خونه هم سر کرد اما من تازه دارم سر میکنم 🍃🌸ادامه دارد.... 🌸نویسنده؛ خانم پریسا_ش 🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🌸
🍃🌸رمان جذاب و شهدایی 🌸🍃 🍃قسمت ۸ صدای زنگ در بلندشد من باچادر جلوی در وایستادم چون بقول مامان میزبان اصلی این مهمونی منم اولین گروه مهمونامون داداشم آقا سیدعلی با دامادش و عروسش بود بعدش آقاسیدمجتبی باخانوادش دوهفته بود برادرزاده ام سیدهادی عقد کرده بود «سیدهادی» چهارسالی از منو و نرجس سادات بزرگتر بود پسر خیلی مذهبی بود عمه فدای قد وقامتش بره خانمشم همسن ما بود یه دختر خیلی مومن و محجبه سیدهادی: سلام عمه خانم چقدر چادر بهت میاد عمه کوچلوی من بعد رو به دختری که کنارش بود اشاره کرد _عمه جان ایشان «مائده سادات» خانمم بعدرو به من کرد و گفت _مائده جان ایشان هم عمه دانشمندم که زمان عقدمون مشغول درس خوندن بود من: خوشبختم عزیزم ان شاالله به پای هم پیر بشید مائده باگونه های سرخ شده _ممنونم عمه جون موفقیتون بهتون تبریک میگم ان شاالله پله های ترقی پشت سرهم طی کنید - ممنون مچکرم عزیزم بفرمایید داخل مهمونامون تا ساعت ۲۰ کامل شد آقاجون : بچه ها امشب بخاطر موفقیت خواهرتون نرگس سادات دورهم جمع شدیم منو و مادرتون خیلی بهش افتخار میکنیم یه هدیه کوچکم براش خریدیم بعد سوئیچ یه ماشین گرفت سمتم - ممنونم آقاجون چرا زحمت کشیدید آقاجون: مبارکت باشه باباجان داداش سیدعلی: _نرگس جان خواهرم ماهم موفقیتت بهت تبریک میگیم این کارت هدیه قابلت نداره هرکس برام هدیه خریده بود سفره غذا پهن شد داداش سیدمحمد: نرگس جان انتخاب رشته تون کی هست ؟ - ۴۸ ساعت دیگه شروع میشه داداش محمد: خب حالا میخای چه رشته های انتخاب کنی؟ - داداش اول که فیزیک کوانتوم بعدش رشته های دیگه بعد رفتن مهمونا.... من با یه سری وسایل که برام آورده بودند رفتم به اتاقمون نرجس سادات : _ اووووم چقدر کادو نرگس کادوی ما کو ؟گلا تو پذیرایی _سبدگل شماهم تو پذیرایی هستش دست همتون درد نکنه خیلی به زحمت افتادید سبدگل شماهم خیلی خوشگل بود ازطرف منم از آقامحسن تشکر کن نرجس سادات : قابلت نداره عزیزم ان شاالله کادوی عروسیت - ممنون آجی این دو روز همه ذهنم درگیر انتخاب رشته بود.... ساعت ۸ صبح انتخاب رشته از همین لحظه شروع میشه ✍۱. فیزیک کوانتوم - دانشگاه بین الملل امام خمینی- قزوین ✍۲.مهندسی هوا و فضا - دانشگاه بین الملل امام خمینی - قزوین ✍۳. مهندسی صنایع فنی امام حسین - دانشگاه امام حسین - تهران همین سه تا رشته انتخاب کردم 🍃🌸ادامه دارد.... 🌸نویسنده؛ خانم پریسا_ش 🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🌸