🍃🌸رمان جذاب و شهدایی
🌸🍃 #علمدارعشق
🍃قسمت ۷۳
🍃راوی مرتضی 🍃
امروز روز آخر حضورما تو معقر حضرت ابوالفضل هستیم
قرارساعت ۹ شب فرمانده بیاد برای توجیه عملیات
فردا صبح تاظهر...
اعضا با خانوادهاشون تماس بگیرن ظهر بریم حرم بی بی خداحافظی
و به سمت حمص حرکت کنیم
به سمت سیدحسن و سیدحسین رفتم
این برادرا دوقلو بودن سیدحسن ۶ دقیقه از سید حسین بزرگتر بود
+ سیدحسن میگم چطورشد.. حاج خانم اجازه داد شما هردوتون باهم بیاید سوریه ؟
سیدحسن: از اول قرارمون همین بود...
آخه یه قراری بین ما و عمه جانمون هست..
+ چه قراری؟
سیدحسن: قراره هردومون غریب بمونیم
داداش مرتضی..
+ جانم سیدحسن
سیدحسن: یادت نره اسم من و داداشم زنده نگهداری
+ یعنی چی؟
سیدحسن : پدرشدی #پسراتو به اسم ما بذار
_رفقا حاضر باشید... فرمانده داره میاد
فرمانده:
_ بسم الله الرحمن الرحیم
سلام بر شهــدا
آن مهــدے باوران و یاوران
ڪہ"لبیڪ"گفتند بہ نائب المهدے
و مهدے نیز"ادرڪنـے"شان را خریدار شد
اے ڪاش"ادرڪنـےِ"ما جاماندگان
با"لبیڪِ"شهدا اجابت گردد
و شهید شویم!
رفقا امشب شب وداع باهم است شاید فرداشب خیلی هامون دیگه تو این جهان نباشیم
وصیت نامه هاتون ببنویسید...از هم حلالیت بگیرید....
درهای بهشت باز شده... آقا حضرت عباس ماه منیر بنی هاشم... و آقا سیدالشهدا... منتظر شمان ...آغوش باز کردند تا شمارو در آغوش بگیرن....هرکسی پرید سلام سایرین به حضرت زهرا برساند و بگویید تا شیر بچه های حیدرکرار است ....حرم دخترش بی بی حضرت زینب امن میماند
رفقا یادمان باشد اسارت و جانبازی بطور حتم کمتر از شهادت نیست
بقول شهید باقری فرمانده دلها...
آنان که رفتن #کارحسینی کردن آنها که میمانند #کارزینبی بکند
رفقا ما قراراست این خط از دشمن پس بگیریم... در دو خط آتش جدا
فردا با خانواده ها تماس بگیرید
بگید شاید تا ۱۵ روز باهشون تماس نگیرید
بگید قراره منتقل بشید یه معقر دیگر
در اولین فرصت صددرصد تماس میگرید
شماره خونمون گرفتم... باز خداشکر سادات برداشت
+ الو سلام
- الو مرتضی خودتی؟
+ آره خانم گل
- مرتضی کی میای ؟
+ سادات وقت نیست... زنگ زدم بگم داریم میریم یه جایی دیگه شاید دیگه زنگ نزنم...حلال کن اگه تو این ۶-۷ ماه بدی دیدی..خیلی دوست دارم خداحافظ
به سمت حرم بی بی حضرت زینب به را افتادیم..۵۰-۶۰ متری به حرم خانم مونده بود
من و سید هادی داشتیم حرف میزدیم
که صدای خمپاره اومد
🍃🌸ادامه دارد....
🌸نویسنده؛ خانم پریسا_ش
🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🌸
🍃🌸رمان جذاب و شهدایی
🌸🍃 #علمدارعشق
🍃قسمت ۷۴
همه سریع خودشون به نقطه انفجار رسوندن
چیزی که میدیدیم اصلا قابل باور نبود
انفجار تو نقطه ای بود که... سید حسن و سیدحسین بودند
یکیشون که اصلا محو شده بود... انگار نبود... دیگری هم سرش نبود...
هیچ پلاک و کد شناسایی هم نبود
ثانیه ثانیه های سختی بود..
باید میرفتیم حمص... در حالی که نمیدونستیم این شهید سید حسن یا حسین
فرمانده بیسیم زد عقب ...
_حسین حسین عباس... عباس جان بگوشی
+عباسم... حسین جان بگو
_دوتا پرستو بدون بال پریدن..یکیشون تو لانه ماندگارشد... یکیشون بال نداره... پرستو باید برگرده کلا آشیونه
یه چندساعتی طول کشید تا اومدن شهید ببرن... بعنوان شهیدگمنام
ما #مجبوریم محکم باشیم
تو حرم از خانم شهادت خواستم....اما چرا بقیه مخصوصا سیدهادی بوی خدایی میده... نوربالا میزد
بالاخره سوار اتوبوس شدیم.. همه سرشون به شیشه بود.. شاید بعضی گریه میکردند
که یک دفعه سیدهادی،وسط اتوبوس ایستاد
_کیستم...رهبرمن پور ابیطالب است
پیرو هر بی پدری نیستم..
علویم پسر کرارم..
رگ ناموس پرستی ز ابوالفضل دارم..
من به جنت نروم.. خرده حسابی باشد
تا عمر نزنم پا به جنان نگذارم..
ای داعش..
بی سبب که از شام.. به عراق آمده اید
شما کمتر از آنید... که حسین تیغ بکشد
و علمدار علم بردارد...
ما جوانان بنی فاطمه اربابیم..
بی حیا عمه ما... مالک اشتر دارد...
ایل ما ایل عجمهاست..
یک کودک ما.. جگری با جگر شیر برابر دارد..
اینکه مادست به شمشیر و زهره ایستادیم..
سبب این است
که این طایفه رهبر دارد..
کشور ضامن آهوست..
بزرگتر دارد..
وای اگر گرد و حرم عمه ما بنشیند..
تیغ ما آن زمان شوق سر افکندن دارد
باید شام به آرامش بگردد...
چونکه شب جعمه
حرم روضه مادر دارد..
دوران معاویه صفتها به سرآید..
این پرچم شیعه است که برقله دنیاست
هرکس زعلی دم بزند..
هموطن ماست
یاحیدر کرار زند به زودی..
نقش بر پرچم عربستان سعودی
ما منتظر حمله ی از سوی حجازیم
تا مابین بقیع حرمی ناب بسازیم
مکه بشود مرکز شیعه چه قشنگ است
💪کلنا عباسک یا زینب💪
مداحی سید که تموم شد..
رفتم سمت عباس... تنها مدافع ترک تو کاروان ما اصالتا ترک بود.. اما قزوین زمین گیر شده بود
عاشق یه دختر قزوینی شده بود
و ماندگار شهرما بود
خودش میگفت شب اعزام فهمیده پدر شده اما اومده... فارسی میفهمید
اما نمیتونست جواب بده.. رفتم سمش زدم رو شانه اش
+ عباس
_ جانا قارداش(جانم داداش)
+ برامون مداحی ترکی بخون
_ اخی من مداحیه ترکی اوخوسام سسیز که بولمییجاخسوز ( آخه من مداحی ترکی بخونم شما نمیفهمیدکه )
+ اشکال نداره یه تکیه خیلی کوتاه بخون
_من غم عشقه گرفتار اولموشام
اهل عشقه یار و غمخوار اولموشام
دلبریم باب الحوائج دور منیم
عاشق دست علمدار اولموشام
یا ابوالفضل یا ابوالفضل یا حسین
( من دچارغم وگرفتارعشق شدم
اهل عشق یاروغم خواریارشدم
کسی که دلبرمنه ودلم برده باب الحوائج..
عاشق دست علمدارشدم
یاابولفضل......)
رو به سیدهادی کرد و گفت
_حضرت ابوالفضلیدن ایستریم که اوزی تک شهید اولام .قوللاریم بدنیمنن ایریلا و بدنم تکه تکه اولا ( از حضرت عباس خاستم مثل آقا شهید بشم بدنم شرحه شرحه)
عباس به سیدهادی میگفت سیدهادی هم برای ما ترجمه میکرد
رسیدیم حمص...
🍃🌸ادامه دارد....
🌸نویسنده؛ خانم پریسا_ش
🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🌸
🍃🌸رمان جذاب و شهدایی
🌸🍃 #علمدارعشق
🍃قسمت ۷۵
منتظر دستور فرمانده بودیم...
فرمانده به جمع ما پیوست
فرمانده_ بسم الله الرحمن الرحیم
برادرا خط آتش قبلی خیلی شهید داده... و اکثرا گمنام هستن
به چهره ها نگاه کنید
اگه کسی شناختید اعلام کنید اخوی ها ببینید....
خانمی که شما مدافع حرمش شدید
✨زینب کبری.س.✨است
تو کربلا شهادت ۱۸عزیزش دیده..
سر ۷۲ نفر روی نیزه دید..
اما #رسالتش انجام داد..
ما آمدیم تا #حرامی پا به #حرم نذاره پس محکم باشید
خیلی دقیق به چهره شهدا نگاه میکردیم
یهو گفتم
_یاحسین.... علی.... این استاد مرعشی نیست
علی: چرا خودشه... حاج حسین...
این شهید... استاد ما تو دانشگاه بودن
اسم فامیلشون هم علی مرعشی هست
حاج حسین : عباس.. عباس.. اخوی بیا اینجا این شهید هویتش معلوم شد
ما به خط آتش تزریق شدیم....
اوضاع به نفع ما بود
داعش عقب رفت... وارد منطقه مسکونی حمص شد
- حاجی چیکار کنیم
حاج حسین : دست نگه دارید.. بعداز نیم ساعت... 👈سیدهادی و عباس👉... آماده باشید باید برید تو خط دشمن... برای شناسایی
هادی اومد سمتم...
_مرتضی جان ما بریم اون سمت صددرصد شهید برمیگردیم.. این انگشتر بده ب مائده سادات بگو...وقتی زینبم بزرگ شد... بگه بابا خیلی دوست داشت... بهش بگو زینب من حتما #چادرمادر سرش کنه
+ هادی تو سالم برمیگردی
ثانیه ها به ما سال میگذشت...
چندساعت بعد داشتم دیدبانی میدادم
_حاجی... حاجی... بچه ها اسیر داعش شدن .
فرمانده داعش_ حاج حسین علمدار ببین چه میکنم با نیروهات میکنم
عباس بستن به درخت..
و نارنجک سراسر بدنش کار گذاشتن و در چشم بهم زدنی... عباس شهید شد..
موهای هادی گرفت..رو پلاکش نوشته
سید هادی
_حاجی ببین این عجم عرب نما چیکارش میکنم
سر هادی برید و پرت کرد سمت ما
بدن بی جانش گلوله باران کردن
بعد دستور حمله شدید به خط آتش ما داد
یه گلوله توپ بین منو علی خورد
🍃🌸ادامه دارد....
🌸نویسنده؛ خانم پریسا_ش
🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🌸
🍃🌸رمان جذاب و شهدایی
🌸🍃 #علمدارعشق
🍃قسمت ۷۶
🍃راوے نرگس سادات 🍃
امروز پنجشنبه است
ازصبح که ازخواب پاشیدیم هممون یه حالی هستیم... خیلی بی تابم..
دیشب با مائده سادات تماس گرفتم
اونمـ گفت ڪہ سیدهادی زنگ زده حلالیت از این حرفا
دیگه مطمئن شدم یه خبری هست
خدا خودش ختم بخیر کنه..
دم اذان بود...
_زهرا آجی میای بریم مزارشهدا من خیلی بی تابم..
زهرا :آره آجی بریم خودمم خیلی دلم شور میزنه
رفتم مزارشهدا.... دعای کمیل بازم آروم نشدیم...
وارد خونه شدیم..
باهمون چادرمشکی لب حوض نشستم
دستم کردم تو آب
چقدر دلم برای سیدهادی و مرتضی تنگ شده
در کوچه بازشد..
آقامجتبی داخل خونه شد،چشماش قرمز بود.. با صدای آروم ،بغض آلودی
گفت
_سلام زنداداش..
رفت تو خونه..
یهو صدای یاحسین مادر بلندشد زهراهم مثل ابربهار گریه میکرد
با سرعت وارد اتاق شدم..
_چی شده... سر سیدهادی و مرتضی بلای اومده
_زنداداش آروم باشید...یه مجروحیت کوتاهه ..باید بریم تهران..
دستم زدم به دیوار گفتم...
_یامادر سادات..
_مامان نرگس دخترم بریم تهران... ببینیم چه بلای سرمون اومده
🍃🌸ادامه دارد....
🌸نویسنده؛ خانم پریسا_ش
🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🌸
🍃🌸رمان جذاب و شهدایی
🌸🍃 #علمدارعشق
🍃قسمت ۷۷
وارد بیمارستان شدیم..
چون آقا مجتبی انترم اون بیمارستان بود خوب میشناختنش...
تو ایستگاه پرستاری... یکی از پرستارا صداش کرد
_آقای کرمی
مجتبی:بله
_استاد شعبانی گفتن تا اومدیم برید پیششون
مجتبی: حتما
به سمت اتاق دکتر حرکت کردیم... در زدیم وارد شدیم... همگی سلام کردیم
دکتر:سلام کدوم همسر مرتضی و کدوم همسر علی هستید..
من-آقای دکتر من همسر مرتضی م حالش چطوره
دکتر: ببینید علی آقا ما یه شیمیایی سطحی شده.. البته فعلا تحت نظر ما هستن
زهرا: آقای دکتر برادرم چی..
دکتر :نظر نهایی درمورد مرتضی را باید استادمون خانم ارغوانی بدن... اما چیزی که من دیدم... مرتضی شیمیایی بالا وارد بدنش شده.. صددرصد #پیوندریه میخاد... باتوجه به مهماتی که نزدیکش منفجرشده... اعصاب دستشم آسیب دیده.. امکان قطع بالاست
ولی همه این موارد و زمان انجامش وابسته به #آرامش_اعصاب مرتضی است
خانم شما پیشش تو اتاقش باشید اما حرفی از این مجروحیتش نزنید
وارداتاق مرتضی شدم...
ماسک اکسیژن رو دهانش بود
چشماش بسته بود...
نزدیکش شدم و صورتش نوازش کردم..پیشانیش بوسیدم.. چشماشو باز کرد
-سلام عزیزم خوبی آقا.. دلم برات تنگ شده بود
ماسک برداشت... بریده بریده گفت
_من.. م... دل.. م.. بر.. ات.. تن.. گ شده بود
_ماسک بزن.. حرف نزن من اینجام..برات زیارت عاشوا بخونم؟
تو ماسک گفت
_آره بخون
تایم ناهارشد... پرستاری اومد
_خانمی بیا تو راهرو غذات بخور
داشتم باغذام بازی میکردم
که دوتا از این پرستار سوسولا رد شدن
_این نامزد همین پسره مدافع است...ببین برا پول چه میکنن...
وارد اتاق مرتضی شدن..
با خودم گفتم یه چیزی یه وقت نگن حالش بد بشه.
بالا سر مرتضی گفتن
_ارزش داشت برا پول
_رسیدم چی دارید میگید... برید بیرون
وای خاک عالم مرتضی داشت خون بالامیاورد
دویدم سمت ایستگاه پرستاری...
_خانم احمدی توروخدا کمک کنید حال همسرم بده..
دکتر و پرستار اومدن..
دکتر:خانم احمدی... دکتر ارغوانی پیچ کن... اتاق عملم آماده کن... زنگ بزن پایین ببین... خانواده اون مرگ مغزی رضایت دادن برای پیوند
🍃🌸ادامه دارد....
🌸نویسنده؛ خانم پریسا_ش
🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🌸
🍃🌸رمان جذاب و شهدایی
🌸🍃 #علمدارعشق
🍃قسمت ۷۸
مرتضی بردن اتاق عمل..
بعداز ۵-۶ساعت دکتر ارغوانی هم به تیم پزشکی پیوست
به خاطر شوکی بهش واردشده بود.. مجبور شدن دستشم قطع کنن
ساعتها ساعتهای سختی برای همون بود
گوشیم زنگ زد.
به اسم روش نگاه کردم
داداشم محمد بود
-الو سلام داداش
••سلام خواهر
-داداش صدات چرا گرفته
••نرگس بیا قزوین.. بیا تا برای آخرین بار سیدهادی ببینی
گوشی تلفن ازدست افتاد... ازمن چه توقعی داشتید... برادرزاده ام....شوهرم
چندساعتی با ترزیق چندتا آرامش بخش به دنیا خوش بی خبری رفتم...
فقط چشمام باز کردم..
مادرشوهرم کنارم بود با چشمای اشک آلود
_عزیزمادر صبور باش.. به مجتبی گفتم تو رو برسونه برگرده... تا الان عمل مرتضی خوب بوده.. برو خداحافظی،... برگرد.. عزیزم
سوار ماشین شدیم..
سرم به شیشه چسبونده بودم گریه میکردم
مجتبی یه جای نگه داشت بعداز چند دقیقه زد به شیشه..
-بله آقا مجتبی
+زنداداش روسری مشکی خریدم براتون... تا من یه چیزی بخرم که فشارتون دوباره نیفته... شما سرتون کنید
بالاخره به خونه خودمون رسیدیم...
مجتبی گفت:
_زنداداش من واقعا شرمندم.. باید برگردم.. شما بیزحمت با سیدمحسن برگردید..یا زنگ بزنید آژانس..
وارد خونه شدم
گویا به شرایط سخت شهادت هادی... اجازه بازگشایی تابوت نمیدادن
مائده تا چشماش به من خورد گفت:
_عمه دیدی سیاه بخت شدم.. عمه سیدهادیت پرپر شد.. عمه نمیذارن ببینمش.. عمه زینبم بی پدرشد
خودم هق هق میزدم اما دویدم سمت
بغلش کردم
_عمه فدای مظلومیت بشه..آروم باش عزیزم
_عمه دخترم حتی روی پدرش ندید
مراسم به سختی تموم شد...
مائده سادات جیغ نمیزد اما بارها بارها بیحال شد...
زینب یه ماهه هم که چیزی متوجه نمیشد... فقط گریه میکرد
ساعت ۹شب بود به سمت بیمارستان راه افتادم... با آژانس رفتم
تا وارد حیاط بیمارستان شدم..
زهرا دیدم... نزدیکش شدم
_زهرا چی شده.. چرا اینطوری هستی
صداش به زور دراومد
_داداشم
ترسیدم
_داداشت چی؟؟؟
خودش انداخت تو بغلم
_نیم ساعت پیش نبضش ایستاد
-یعنی چی
دستش تکان دادم
_زهرا بگو مرتضی زنده است...تو رو حضرت زهرا بگو زنده است
🍃🌸ادامه دارد....
🌸نویسنده؛ خانم پریسا_ش
🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🌸
🌸رمان جذاب😍 فانتزی #علمــدارعشــق🌸
قسمت #هفتاد_ونه
زهرا_نرگس سادات عزیزم... آروم باش.. بیا بریم ببین داداشم
وارد راهرو سردخانه شدم... یاد خوابم افتاد.. حرکاتم دست خودم نبود... تو راهرو داد زدم
_امام رضا... مگه نگفتی آقا بسپرش به من... پس چرا رفت .. چرا شهیدشد... چرا برادرزاده جوانم پرپر شد....آقا شوهر جوانم بهم بده..
واردسردخونه شدم
انقدر سرد بود.. من با لباس داشتم منجمد میشدم....زیرلب گفتم..
_مادرجان.. تاحالا ازتون چیزی نخاستم شمارا ب حسینتون قسم میدم... شوهرم بهم برگردونید
یخچال بازشد..
زیب کاور پایین اومد..
یهو اون دکتر سردخونه گفت
_کاور دوم بخار کرده.. یا امام رضا..
مرتضی خیلی سریع منتقل شد بخش مراقب ویژه...
سه چهار روز طول کشید تا حالتش صداش طبیعی بشه
امروز ده روز مرتضی من برگشته
قراره منتقل بشه بخش
-مرتضی جان اجازه میدی من برم خونه
برگردم..
چشماش باز بسته کرد گفت
_برو اما زود بیا
-چشم
وارد خونه شدم..
نرجس سادات رو تاب تو حیاط نشسته بود.... تمام سعیم کردم نشون ندم خستم
-سلام آبجی خانم.. چه عجب از اینورا
+سلام عجب به جمالت
-چیه آبجی خانم قرمزشدی
+من مامان شدم
-ای جااانم ..عزیزم..امروز چه روز خوبیه..
+مرتضی هم قراره بره بخش...من برم لباسهام جمع کنم برگردم تهران... بهش قول دادم زود برگردم
_نرگس لباسات جمع کردی... قبل از رفتن بیا میخام باهات حرف بزنم..
-چشم
لباسام جمع کردم... گذاشتم تو ماشینم
-آبجی خانم بفرمایید... بنده در خدمتم
+نرگس تصمیمت برای آینده چیه؟
-یعنی چی حرفت ؟
+تو که میخای مرتضی تنها بذاری
-نرجس میفهمی چی میگی
پاشدم وایستادم... اشکام جاری شد..
_اون مردی که تو بیمارستان هست عشق منه..نفسم به نفسش وصله..شیمیایی، پیوند و قطع دست چیزی نیست که.. اگه حتی یه تیکه گوشت برمیگشت، همسرم بود... فهمیدی نرجس خانم.. خواهرت انقدر نامرد فرض کردی...
_نرگس.. من منظورم این نبود،
- بسه... به همه بگو نفس نرگس به نفس مرتضی وصله...پس فکر بیخود نکنن..
راهی تهران شدم تمام راه اشک میرختم..
سرراهم یه شاخه گل رز قرمز براش خریدم..
وارد بخش شدم
پرستار :
_خانم کرمی دکتر ارغوانی گفتن اومدیم حتما برید پیششون
-چشم
وارد اتاق مرتضی شدم... چشمام قرمز بود... لب زد طوری که مادر نبینه
_چیزی شده
سرم به چپ و راست تکان دادم یعنی نه... با صدای بغض آلودی گفتم
_این گل مال تو خریدم عزیزم
رو کردم به مادر :
_مامان چند دقیقه دیگه میشه باشید من برم پیش دکتر برگردم
مادر: آره عزیزم
درزدم صدای خانم دکتر بود که گفت بفرمایید
-خانم دکتر گفتید بودید بیام پیشتون
خانم دکتر:آره دخترم بشین.. ببین دخترگلم... معجزه است شوهرت برگشته... شاید همکاری دیگه بگن من خرافاتیم... اما من باوردارم.. خانمی ببین شوهرت از اینجا که رفت... تا شش ماه باید غذاش میکس بشه چون پیوند ریه زده..
-چشم ممنونم
خاستم خارج بشم... صدام کرد
_دخترم
=بله...
_میشه از امام رضا بخای گمشده ی منم برگرده
با تعجب نگاش کردم گفت
_میشه بشینی چندلحظه
=بله
_۳۰سال پیش که بعث به ایران حمله کرد.. مرد منم رفت جبهه... الان ۲۷ساله تو مجنون گم شده... دعا کن برگرده
سرم انداختم پایین گفتم
=چشم
وارد اتاق مرتضی شدم...
مادر داشت میرفت... از ما خداحافظی کرد رفت
+ساداتم چی شده خانم
-مرتضی من عاشقتم قبول کن
+میدونم عزیزم
-پس چرا ازم میخان نری
+کی گفته؟
گریه ام گرفت تو چشماش نگاه کردم گفتم
_دوستت دارم
سرم گذاشت رو سینه اش گفت
_میدونم
🍃🌸ادامه دارد....
🌸نویسنده؛ خانم پریسا_ش
🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🌸
🍃🌸رمان جذاب و شهدایی
🌸🍃 #علمدارعشق
🍃قسمت ۸۰
روزها از پی هم میگذشتن..
و من همچنان کنار مرتضی تو بیمارستان بودم
ازش دور نمیشدم..
چون طاقت دوری هم نداشتیم..
اگه نبودم غذا نمیخورد، و این براش خیلی ضرر داشت..
دیروز دکتر بهم گفت
_از سوریه بپرسم ازش..تا تو خودش نگه نداره.. چون باعث ناراحتیش میشه
باهم تو حیاط بیمارستان نشسته بودیم
-مرتضی...
+جانم خانم
-از شهادت سیدهادی بگو برام... چطوری شهید شد
+نرگس خیلی سخت و تلخ بود..طاقت شنیدنش داری؟
-آره... میخام بشنوم بگو..
+ما که از اینجا راه افتادیم.. بعداز چندساعت رسیدیم سوریه.. نرگس تا روزی میخاستیم بریم حمص همه چیز خوب بود..
اما اونروز... نزدیکای حرم
صدای مرتضی بغض آلود شد
_نرگس تو کاروان ما یه جفت برادر دوقلو بودن.. چندصد متری حرم... این دوتا داداش شهیدشدن نرگس یکیشون که کلا مفقودالاثر شد.. یکیشون هم سر در بدن نداشت..
نرگس ما بدون اونا رفتیم حمص...
نرگس هادی جلو چشمای ما مثل ارباب سر بریدن..ما کاری نتونستیم کنیم
نرگس من مرده بودم.. تو یخچال...
یهو چشمام باز شد... دیدم تو یه باغم..
همه همرزهای شهیدم بودن.. خانم حضرت زهرا و امام رضا بین بچه ها بود
امام رضا اومدن سمتم دستش گذشت سر شانه ام گفت:
_به خانمت بگو.. به مادرم، قسم نمیدادی هم، به حرمت سادات بودنت شفای همسرت میدم
آستین مانتوم به دهن گرفته بودم
هق هق میزدم...یهو مرتضی با دستش محکمـ تکونم داد
_سادات... سادات.. حرف بزن دختر..
یهو به خودم اومدم.. سرم گذاشتم رو پاش... گریه کردم..
-گریه کن خانمم... سبک میشی
🍃🌸ادامه دارد....
🌸نویسنده؛ خانم پریسا_ش
🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🌸
🍃🌸رمان جذاب و شهدایی
🌸🍃 #علمدارعشق
🍃قسمت ۸۱
یک ماهی میشد مرتضی تو بیمارستانه... رفتم نماز خونه نمازمو خوندم و برگشتم...
وارد اتاق شدم که خانم دکتر ارغوانی دیدم
-سلام خانم دکتر
~سلام عزیزم...داشتم به آقامرتضی میگفتم که دیگه مرخصه..
-إااااه...چه عالیه... ممنونم بابت زحماتون
~وظیفه ام بوده
به مرتضی کمک کردم لباساشو پوشید سوار ماشین شدیم...داشتم ماشینو روشن میکردم... که مرتضی گفت
_سادات لطفا زنگ بزن مائده سادات و زینب سادات بیان خونه ما تا هم امانتی هادی بهش بدم...هم سفارشو..فقط بگو دم غروب بیاد... قبل از خونه هم برو مزار هادی
-چشم قربان
به سمت قزوین حرکت کردیم... ورودی شهر رد کردیم.... ماشینو به سمت مزارشهدا کج کردم.
میدونستم مرتضی میخاد...
الان تنها با هادی سایر همرزماش باشه. تو اون عملیات ۱۳۰ نفر از سراسر کشور شهیدشدن. که ۱۰تاشون قزوینی بودن. یادمه تو اون هاله زمانی ما هرروز شهید داشتیم. البته من به خاطر مرتضی فقط تو مراسم برادرزاده جوانم حاضر شدم
نزدیک مزارشهدا که شدیم... به مرتضی گفتم
_من میرم پیش شهیدم... تا تو راحت باشی
+ممنونم
یهو باد وزید..
همزمان که چادرم به بازی گرفت ومن فکر میکردم قشنگترین صحنه دنیاست
آستین خالی مرتضی تکون خود،.. دلم خالی شد...چه ابوالفضلی شده..
آستین خالی بوسیدم... گفتم
_بوی حضرت عباس میدی آقا..
ازش دورشدم..
یه نیم ساعت بعد.. رفتم پیشش.. چون ممکن بود هیجانی بشه... و این براش خیلی ضرر داشت..
-آقا بریم خونه ؟
+بله بی زحمت برو خونه.. الانا دیگه مهمون کوچولومون میرسه..
وارد خونه مرتضی اینا شدیم... صدای زهرا و علی آقا بلندشد
_خوش اومدی فرمانده
مرتضی خندید گفت
_شرمنده اخوی من حاج حسین علمدار نیستم.. خطات قاطی کرده برادر..
بعد رو به زهرا گفت
_مجتبی کجاست؟..به مادر زنگ زدی کربلا رسیدن یا نجف اشرف هستن؟
زهرا:_مادراینا که هنوز نجف اشراف هستن مجتبی هم رفته سپاه ببینه با اعزامش به سوریه موافقت میشه..
+صبح زنگ زدم به یکی از بچه ها گفت
به احتمال ۹۹درصد یه هفته دیگه بعنوان معاون تیم پزشکی اعزام بشه..
-خب خداشکر..اقامجتبی هم داره به عشقش میرسه..
من_مرتضی جان یه ذره استراحت کن تا سادات اینا بیان
+چشم فرمانده
یه نیم ساعتی میگذشت...صدای زنگ در بلندشد
_سلام عزیزعمه..زینب ماشاالله بزرگ شدی
@(مائده سادات ):سلام عمه..آره دیگه دخترم الان ۲ماهه ۷روزشه
-بیا تو عزیزم
@عمه آقا مرتضی کجاست؟
- تو اتاق الان صداش میکنم
در زدم وارد اتاق شد
- إه بیداری...بیا سادات اینا اومدن همسری
+الان میام
مرتضی زینب سادات به سختی بغل گرفت...بعداز احوال پرسی نشست
+مائده خانم..من لایق شهادت نبودم.. موندم تا عکسای رفقام و جای خالیشون دلم آتیش بزنه..هادی وقتی میخاست بره شناسایی منقطه مسکونی حمص...این انگشتر داد تا بدم به شما و گفت..هروقت ساداتش بزرگ شد اینو بدید بهش و بگید بابا خیلی دوست داشت...ازم خاست بهتون بگم مراقب چادرتون باشید..و زینبشو واقعا #زینبی تربیت کنید...مائده خانم هادی حتی لحظه آخرم به یاد شما بود...اینم انگشتر امانتی سیدهادی..با اجازتون
@آقا مرتضی هادی من چطوری شهید شد؟چرا نذاشتن در تابوت باز کنم
+مثل سیدالشهدا چون تو اون تابوت فقط یه سر بود..برای همین اجازه ندادن
اومدم پشت مرتضی بره اتاق..که گفت
_لطفا تنهام بذار سادات
با زهرا به سمت مائده دویدیم..مائده انگشتر به سینه اش چسبونده بود
_هادی خیلی بی انصافی..من انقدر بد بودم... که حتی بهم اجازه ندادی لحظه آخر ببینمت..بی انصاف منو با یه بچه ۷ ماهه.. تنها گذاشتی رفتی پیش عممون.هادی دلم برات تنگ شده..من میترسم نتونم زینب خوب بزرگ کنم...هادی دوماهه ندیدمت..نمیخای بیای خوابم بی معرفت...
پاشد زینب سادات بغل کرد
-مائده کجا داری میری عزیز عمه
@میخام برم پیش هادی
_باشه صبرکن خودم میبرمت تو حالت خوب نیست..زهراجان مراقب مرتضی باش
سر کوچه یه ماشین شبیه ماشین پسرعموم دیدم
-مائده اون ماشین پسرعمو بود؟
@ نمیدونم عمه من حواسم نشد
مائده بردم مزارشهدا...وای که حرفای این دختر..دل آتیش میزدااا..دست میکشید رو مزار هادی میگفت
_درد نداشت لحظه ای سرتو بریدن...مادرمون اومده بود پیشت؟..سرتو به دامن گرفته بود؟
-مائده پاشو بسه دختر...خودتو اذیت میکنی..ببین زینب ترسیده...بیا بریم خونه داداش اینا تو بذارم اونجا خیالم راحته..
مائده گذاشتم خونه برادرم...خودم برگشتم خونه مرتضی اینا...زهرا با قیافه بهم ریخته در باز کرد
-زهرا چی شده..
=زن عموت اینجا بود...به داداشم زخم زبون زد....
🍃🌸ادامه دارد....
🌸نویسنده؛ خانم پریسا_ش
🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🌸
🍃🌸رمان جذاب و شهدایی
🌸🍃 #علمدارعشق
🍃قسمت ۸۲
=زن عموت اینجا بود...به داداشم زخم زبون زد..داداش هم تا مجتبی اومد گفت منو برسون تهران..الان که به مجتبی زنگ زدم گفت خودش داره برمیگرده...داداش برای اهواز بلیط گرفته
_میدونم کجا رفته الان میرم به سید محسن میگم منو برسونه تهران..
🍃راوے مرتضے 🍃
تو هواپیما بودم به دوران دانشجویی نرگس سادات... و دوران عقدمون فڪر میکردم
از روزای اول دانشگاه یه حسی نسبت به این دختر داشتم
اما نه حس #گناه...
این دختر انقدر عفیف و پاکدامن بود...
که هیچ پسری به خودش اجازه نمیداد
فکر گناه بکنه
جریان محجبه شدن که توفیق شهدایی بود
این دختر عطر و بوی زهرایی میداد...
وقتی تو سردخونه چشمام بازکردم...
و بعداز چندروز با ماجرای جانبازیم کنار اومدم...
نمیدونستم از بودن در کنار نرگس سادات ناراحت باشم یا شاد..
نرگس یه عشق دنیویی پاک هستش..
عطر سیب قرمز من عاشق این دخترم..
الانم دارم میرم طلائیه ...
میدونم به ساعتی نکشیده نرگس کنارمه
هواپیما تو فرودگاه اهواز به زمین نشست...
اول رفتم یه هتل..یه دوش گرفتم
با ماشین خودم هتل راهی طلائیه شدم
اینجا مقر قمربنی هاشمه...
اینجا بوی حضرت عباس میده...
نرگس به من میگه منم بوی حضرت عباس میدم
اینجا حاج حسین خزاری عباسی شد..
اینجا جای قدمای حاج ابراهیم همت هستش...
یه دور تو طلائیه زدم
شروع کردم با شهدا حرف زدن..
چرا منو باخودتون نبردید..
رسم این نبود...
بمونم هی زخم زبان بشنوم..
نرگس من عاشقه... عاشق...
چرا باید مردم بخاطر عشقش بهش خرده بگیرن...
چندساعتی گذشت
صدای داد نرگس به گوشم رسید...
_مــــــــــــــر تـــــــــــضـــــــــی آقـــــــــــــــــــــا...... همســــــــــــــــر کجای ؟؟؟
رفتم پیشش...
_تو از کجا میدونستی من اینجام..
-فکر کن من ندونم تو کجایی
نشست کنارم... سرم گذشتم رو پاش
_نرگس خیلی دوستت دارم
🍃🌸ادامه دارد....
🌸نویسنده؛ خانم پریسا_ش
🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🌸
🍃🌸رمان جذاب و شهدایی
🌸🍃 #علمدارعشق
🍃قسمت ۸۳ (قسمت اخر)
🍃راوی مرتضی 🍃
📆۲سال بعد
حتما میگید تو این دوسال چی شد...
وقتی از طلائیه برگشتیم
رفتیم مشهد
بعدش رفتیم سر خونه و زندگی خودمون
نرگس بخاطر من با اونکه جز نخبه های علمی بود انصراف داد
چندماه بعد ازدواج....
خدا یه سه قلو به ما داد
اسم دوتاشون من به یاد همرزای غریبم که تو دمشق جا موندن... اسمشون گذاشتم حسن و حسین گذاشتم... و نرگس بخاطر شفای من اسم آخری گذاشت رضا
تو اتاق بودم که نرگس گفت
_بذار کمکت کنم عزیزم
+نرگس صدای پسرا میاد...
- #اول_همسربعدفرزند.... تا من این سه تا پسر شیطون تو ماشین جا بدم توهم بیا عزیزم
بالاخره روز ششم سفر شد...
و ما الان تو حرم حضرت عباس هستیم... صدای جق جق کفش پسرا تمام صحن برداشته..
نرگس دستم فشار داد گفت
_مرتضی... تو علمدار عشقی
🍃🌸پایانـ....🌸🍃
🌸نویسنده؛ خانم پریسا_ش
🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🌸
✍لیست #اول با لینک قسمت اول
۱)🍃 #من_با_تو (به دلیل چاپ شدن حذف شد)
۲)🍃 #ازمن_تافاطمه
عاشقانه شهدایی(۴١قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/148
۳)🍃 #نسل_سوخته
واقعی، مفهومی، شهدایی(١٧٠قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/270
۴)🍃 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
عاشقانه شهدایی(۴٠قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/771
۵)🍃 #رهایی_ازشب
عاشقانه مفهومی، آموزنده(١٧٧قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/966
۶)🍃 #بی_تو_هرگز (بدون تو هرگز)
عاشقانه، شهدایی (٧٧قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/1505
۷)🍃 #یک_فنجان_چای_باخدا
امنیتی، عاشقانه شهدایی(١٢٩قسمت) (بدلیل چاپ شدن حذف شد)
۸)🍃 #ازجهنم_تابهشت
عاشقانه شهدایی(٨٠قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/2379
۹)🍃 #دختران_آفتاب (بدلیل چاپ شدن حذف شد)
۱۰)🍃 #درحوالی_عطریاس
عاشقانه ،شهدایی (٨٠ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/3558
۱۱)🍃 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
بلند، عاشقانه، مفهومی(٣٣٢ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/5605
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/7044
۱۲)🍃 #فرارازجهنم
عاشقانه، مفهومی(۶۶قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/7233
۱۳)🍃 #جانم_میرود
عاشقانه، شهدایی(١٩٢قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/7766
۱۴)🍃 #خنده_های_پدربزرگ
مفهومی، اعتقادی (٢۶ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/9318
۱۵)🍃 #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
واقعی،عاشقانه ،شهدایی(۵۵ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/9581
۱۶)🍃 #آفـتاب_در_حجـاب
واقعی، مفهومی، بصیرتی
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/9969
۱۷)🍃 #مثل_هیچکس
عاشقانه شهدایی (۴۹قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/10545
۱۸)🍃 #جنگ_بادشمنان_خدا
نام دیگه رمان ترمز بریده، مفهومی (۴٢ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/11035
۱۹)🍃 #دسـت_و_پا_چلفتـی
عاشقانه (۵٠ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/11406
۲۰)🍃 #علمدارعشق
عاشقانه شهدایی (٨٣ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/12088
۲۱)🍃 #مردی_در_آینه
بصیرتی و مفهومی ( ١٢٧ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/12623
۲۲)🍃 #عشق_آسمانی_من
واقعی ،عاشقانه، شهدایی (١٩ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/13467
۲۳)🍃 #هرچی_توبخوای
جدید، عاشقانه،شهدایی (١۴٣ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/13617
۲۴)🍃 #تاپروانگی
عاشقانه،خانوادگی و شهدایی (٧٠ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/14603
۲۵)🍃 #مدافع_امنیت
واقعی ،عاشقانه شهدایی (١۴قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/15049
۲۶)🍃 #عاشـقانه_ای_برای_تو
عاشقانه ،مفهومی(۲۲قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/15164
۲۷)🍃#اینک_شوکران
واقعی، عاشقانه شهدایی (۶١ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/15307
_______________________
⛔️۲۸)🍃 #حرمت_عشق
(جدید با پارتهای ویرایش شده) عاشقانه مفهومی(۸۲قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/15769
⛔️رمان #اختصاصی کانال و کپی آن در هر شرایطی #حرام و #حقالناس است
__________________________
۲۹)🍃 #ازسـوریه_تامنا
عاشقانه شهدایی(۵٠قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/16409
۳۰)🍃 #هادی_دلها
عاشقانه شهدایی (٧٨ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/16897
↘️↘️↘️↘️↘️↘️↘️
با ما همـــراه باشیـــــن
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️ @asheghane_mazhabii
↖️↖️↖️↖️↖️↖️