eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۷۳ ریحانه لحظه ای شک کرد. پس سکوت کرد. سمیرا_ مگه نمیگم باز کن.بهت یاد دادن اینجوری از مهمون پذیرایی کنی؟؟ ریحانه_ عه...سمیرا خانم شمایید؟ ببخشید نشناختم.بفرمایین. سمیرا، تنها، با چمدانی، عصبانی وارد خانه شد...ریحانه جلو رفت و گرم بااو احوالپرسی کرد. سمیرا خیلی سرد و خشک جوابش میداد. ریحانه_ چه عجب خانم.خیلی خوش اومدی. از این ورا. آدرس خونه ما رو از کجا آوردی؟! سمیرا با عصبانیت گفت: _از ننه یاشار این چه طرز حرف زدن بود. ریحانه شکه شده گفت ریحانه_ چیزی شده سمیرا جون!؟؟ سمیرا_ خوبه والا. خوش بحالت.اومدی شیراز از هیچی هم خبر نداری ریحانه لبخند زد.سکوت کرد. عکس العمل ریحانه همه خشم سمیرا را از بین برد. بغض گلوی سمیرا را میفشرد.در آغوش ریحانه رفت و بلند گریه کرد. _اومدم چن روز خونتون بمونم هیچکسی نمیدونه.با یاشار دعوام شده اون نامرد بی همه چیز...... گریه امان نداد بقیه حرفش را بزند ریحانه_باشه عزیزم.حالا خودتو ناراحت نکن قدمت سرچشم گلم تا هروقت دوست داشتی بمون.ولی بذار به خاله شهین بگم تو اینجایی نگرانت میشن.. _نه نمیخام کسی بفهمه.حالم از همشون بهم میخوره. دای اذان از گوشی ریحانه بلند شد.... سمیرا فهمید، که ریحانه دل دل میکند برای اقامه نمازش. بی رودربایستی گفت: سمیرا_ تو برو نمازت بخون. به روی صندلی پشت میز اشاره کرد _من همینجا میشینم ریحانه_ ناراحت نمیشی؟! سمیرا_ناراحت؟ نه بابا برو ریحانه به اتاق رفت.وضو داشت.سجاده را باز کرد. چادرش را پوشید.نیت کرد... سمیرا به جای نشستن، چرخی زد. نگاهی کرد.چقدر ساده بود زندگیشان.هیچ سنخیتی نداشت با زندگی خودش.هنوز هم ریحانه، همان ریحانه بود. یادش افتاد به مراسم هایی که گرفته بودند. چقدر با کینه میخواست مراسم را بهم بزند.چقدر همه چیز را مسخره کرده بود.چقدر دلش میخواست ریحانه به یوسفش نرسد.اما نشد..! اشکش سرازیر شده بود. دری کنار آشپزخانه نیمه باز بود، جلوتر رفت، روشویی را که دید،خواست صورتش را بشوید. وارد شد. نگاهی به خودش در آینه کرد.مقابل روشویی ایستاده بود. اشکهایش مثل باران بهاری سرازیر شد.چقدر بدبخت بود.چقدر حقارت را تحمل کرده بود در این مدت. بچه دار نمیشدند.دکتر ها رفتند. هزینه ها کردند. اما هیچ. سمیرا به طمع پول یاشار و یاشار برای زیبایی سمیرا.اما نه سمیرا صاحب پول یاشار شد.و نه یاشار جذابیت ظاهری همسرش او را پایبند زندگی کرد. عجب .. عجب .. سمیرا در افکار خود غرق بود که صدای تلفن خانه بلند شد.چند بوق خورد. نمیدانست بردارد یا نه. تلفن روی پیغامگیر رفت.... یوسف_ بانو جانم. ریحان دلم. نیستی خونه؟؟ مسجدی!؟ اومدی خونه یه پیام بده، کارت دارم تا ۵ کلاسم طول میکشه. دیر میام.مراقب خودت باش.یاعلی سمیرا مات و متحیر به جملات، لحن و نوع حرف زدن یوسف بود.برایش باور کردنی نبود. چه جملات شیرینی.چه لحن عاشقانه ای. مگر مردان دلبری میدانستند.مگر مردان عاطفه داشتند؟ جملات یوسف را مدام تکرار میکرد..... مدام تکرار میکرد و گریه میکرد. چقدر گدای محبت شده بود. چقدر تلاش کرده بود تا به چشم یوسف بیاید اما بی‌ثمر بود. ریحانه نمازش را خواند.بطرف سمیرا رفت. لبخندی زد. تعارفی کرد که بنشیند. شاید مهمانش درددل داشت. سمیرا روی صندلی پشت میز دونفره شان نشست.. ریحانه پیامی به یوسفش داد... _سلام حبیب دلم، سمیرا اومده خونمون، ولی کسی نمیدونه، بیزحمت میوه حتما بخر. مراقب خودت خیلی باش.یاعلی با این خبر میخواست به او برساند که همسرش، بدون خبر وارد خانه نشود. به آشپزخانه رفت.شربتی درست کرد. کمی سویا خیس کرد که نرم شود. تا برای ناهار ماکارانی درست کند. با شربت و شکلات نزد سمیرا برگشت.. که روی میز دونفره بود از میهمانش پذیرایی کرد. تا ساعت ۴ عصر حرف زدند.. ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
۱۶ تیر ۱۳۹۸
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۷۴ تا ساعت ۴ عصر حرف زدند.غذا خوردند. سمیرا درددل میکرد.گریه میکرد و ریحانه دلداریش میداد. از بی عاطفه بودن یاشار.زخم زبانهای مادرشوهرش.از اینکه صاحب اولاد نمیشدند.از تمام بی احترامی ها. از همه چیز گفت. سمیرا گریه میکرد و عذرخواهی میکرد.. گریه هایش از درد بود.دردهایی که روی هم انباشته شده بود. یاشار غد بود.عذرخواهی نمیدانست. مهم بود زندگیش اما بلد نبود که چه کند.چگونه دل بدست آورد. ریحانه یادش آمد.به وقتی نامزد بودند.‌ چطور یوسفش دلخوری را از دلش درآورد. چطور او را به سفره خانه برد.همه کار کرد تا لکه سیاه اندوه دلش برطرف شود. سمیرا میگفت و ریحانه صبورانه گوش میکرد. سمیرا_ هیچ وقت یادم نمیره که مراسمتونو بهم زدم.همه چی رو مسخره میکردم.از اول جریان شما تا شب عروسیتون.ریحانه منو ببخش _یه چیزی بود.دیگه گذشته _تمام این بلاها نمیدونم از کجا نازل شد مگه من چن سالمه میخاد طلاقم بده منم ام رو گذاشتم اجرا، ازش شکایت کردم. بدم میاد ازش.ازدواج ما تب تندی بود که بعد ١ ماه زود سرد شد.۶ ماه بقیه رو تحملش کردم ریحانه.تحمل میدونی چیه.!؟ سوختن و ساختن میدونی اصلا.؟؟ ریحانه_😒😔 سمیرا_ نه بابا تو چه میدونی من چی میگم. تو و یوسف عاشقانه دارید زندگی میکنین نه مث من بدبخت سمیرا بلند بلند حرف میزد.گریه میکرد. عذرخواهی میکرد.ریحانه گاهی گوش میکرد.گاهی نصیحتش میکرد.و گاهی همدردی.. ساعت نزدیک ۶ بود.... ریحانه تماسی گرفت با حبیبش، که میوه بخرد.‌و آبروداری کند... یوسف ورودی خانه را پرده ای را آویزان کرده بود.‌که وقتی درب خانه باز میشود، خانه اش، دید نداشته باشد.. ریحانه بلند شد که به اتاق برود. سمیرا را هم همراه خودش برد. سمیرا روی تخت نشست و خودش روی صندلی روبروی آینه آرایشی ‌اش. . . سمیرا مات حرکات ریحانه شده بود... برایش باورکردنی نبود.مگر ریحانه آرایش بلد بود!؟؟مگر دلبری میدانست؟؟!چقدر ریحانه زیبا بود.چقدر بانو بود.با اینکه همیشه پوشیده بود.فکر میکرد حتما ایرادی دارد. .چقدر زندگیش با او فاصله داشت.زندگی ریحانه و یوسف پر از محبت و عشق ولی زندگی خودش اول پول و بعد هرکسی راحتی خودش ریحانه حسابی به خودش رسیده بود. در آخر عطری زد و از روی صندلی بلند شد. لباسی که دلخواهش بود را برداشت و به اتاق دیگر رفت. سمیرا متعجب تر از قبل شد. ولی سعی کرد حرفی نزند. ترسید نیش کلامش دل صاحبخانه را برنجاند. به عادت همیشگی اش،لباس آزاد می پوشید. پس بدون هیچ فکری به هال رفت و روی صندلی پشت میز، منتظر ریحانه نشست. . . . آیفون خانه به صدا در آمد... ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
۱۷ تیر ۱۳۹۸
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۷۵ آیفون خانه به صدا درآمد.... ریحانه بی‌قرار از اتاق بیرون رفت. لبخندی به سمیرا زد و پشت در منتظر همسرش بود. صدای پاهای مردش را خوب تشخیص میداد. که نزدیک میشد،به محض ایستادن یوسفش پشت در، درب را برایش باز کرد. یوسف وارد شد. و ریحانه در را پشت سر همسرش بست. دو تا از کیسه های خرید را از دستش گرفت. و شاخه گل را که به دهان یوسفش بود گرفت و خیلی آرام گفت _خودت گلی، چرا زحمت کشیدی؟ یوسف سلامی کرد. با اشتیاق به چهره دلبرانه بانویش زل زده بود. و با نگاه عاشقانه پاسخش داد سمیرا نیم‌رخ ریحانه و یوسف را میدید. چقدر حسرت داشت که همیشه یاشار با غضب وارد میشد و همیشه طلبکارش بود. و هیچگاه گلی از همسرش نگرفت. حتی اوایل عروسیش. یوسف سربه زیر، یاالله گفت، وارد خانه شد. هندوانه و بقیه کیسه های خرید در دستش بود. سلامی کرد. و با کیسه ها وارد آشپزخانه شد.و همسرش بدنبالش. سمیرا جواب سلامش را داد.و به احترام یوسف مانتو اش را چند دقیقه قبل پوشید اما روسری اش را روی دوشش انداخته بود. یوسف سر به زیر، گفت.. _خیلی خوش آمدید،بفرمایید بنشینید. من میرم اتاق شما راحت باشید سمیرا با بغض گفت _ هنوزم همون یوسف قبل هسی. اما یاشار خیلی عوض شده.نامرد شده. کاش. اونم مثل تو بود. یوسف کمی سرش را بالا آورد اما نگاهی نکرد _اتفاقی افتاده!؟ _درخواست طلاق داده.منم مهرمو گذاشتم اجرا.یک هفته هست خونه نیومده. منم اومدم اینجا. نمیخام یاشار بفهمه. یوسف خیلی خسته بود.عذرخواهی کرد. به اتاق رفت.و ریحانه نزد میهمانش.تا آرام کند او را. ریحانه_ ای بابا.چقدر گریه میکنی.کلی باهم حرف زدیم. سمیرا_ درد من تمومی نداره ریحانه. خداروشکر تو خوشبختی. زندگیت رو دوست داری. ولی من چی.؟؟؟ ریحانه_ من یه سر برم پیش یوسفم. الان میام. سمیرا باخود زمزمه کرد و اشک میریخت..... میگه «یوسفم».شاخه گل رز براش خرید. خوشبحالشون چقدر همدیگه رو دوست دارن ولی من چی. هم غصه، گریه، حسرت. ریحانه وارد اتاق شد.. ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 @asheghane_mazhabii 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
۱۷ تیر ۱۳۹۸
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۷۶ ریحانه وارد اتاق شد.... یوسف لباسهایش را عوض نکرده بود. پر فکر روی تخت نشسته بود. متحیر بود و متعجب. هزار سوال در ذهنش رژه میرفت. ریحانه_ یوسفم، چیه باز که رفتی تو فکر. _چیشده اومده اینجا؟؟ _چیز خاصی نیس دعوای زن و شوهریه، غذا گرم کنم برات؟ چی میل داری؟ شربت بیارم یا چای؟ یوسف نگاه پر محبتی به بانویش کرد _ میخام برم چاپخونه. فقط یه لیوان آب میخام. اونم خودم میرم برمیدارم.. تو به مهمونت برس ریحانه_ چقدر خرید کردی دست شما درد نکنه. یوسف نگاهی عاشقانه به بانویش کرد. وسایلش را برداشت. یاالله گفت، و سربه زیر وارد آشپزخانه شد. آبی خورد و به سمت درب ورودی رفت... سمیرا_ یوسف منو ببخش. ریحانه_ آقایوسف!، سمیرا جون یوسف نگاهش به زمین میخ شده بود. _ اختیاردارید.این چه حرفیه.گذشته ها گذشته.من به داداش زنگ میزنم. میگم شما اینجا هستید وظیفش هست که بیاد دنبال شما. سمیرا با گریه گفت _ نه نگو بهش آقایوسف یوسف_ صلاح نیست زن داداش. ریحانه، گل رز را بویید، در گلدان گذاشت.و به استقبال یوسفش رفت. با لبخندی پر مهر همسرش را راهی کرد. سمیرا،وقتی دید یوسف رفته، مانتو اش را درآورد، ناراحت و دلخور روی صندلی نشست. _ ریحانه چجوری شما اینقدر همدیگه رو دوست دارید.مگه عشق با عشق فرق داره؟خب ما هم عاشق بودیم.ماهم خیلی همو دوست داشتیم.ولی نمیدونم چی شد. ریحانه وارد آشپزخانه شد... سمیرا صدایش را بلندتر کرد _ بیا بشین، تو که همش تو آشپزخونه هستی ریحانه جواب سوالش را نداد. با لبخند گفت: _ میوه بیارم.الان میام عزیزم سمیرا_ خوش بحالت چقدر یوسف دوستت داره ریحانه ظرف هندوانه با کارد و بشقاب در دستش بود روی میز گذاشت و روی صندلی نشست. الان وقتش بود که جواب دهد. _منم خیلی دوسش دارم.حاضرم همه دنیا رو بهم بریزم هرچی دارم پیشکش کنم. ولی یوسفم یه لحظه دلگیر نباشه. هیچ وقت تو فکر نباشه.با آرامش پیشرفت کنه.حاضر نیستم خم به ابروش بیاد. همه فکر و ذکرش بشه کارش تمرکز داشته باشه. _آره میدونم مثل لیلی و مجنون. پس چرا من و یاشار کارمون رسید به طلاق؟؟ ما هم خیلی عاشق هم بودیم خیلی دوست داشتیم به هم برسیم _ای بابا تو چرا همش میگی طلاق دختر خوب؟؟ _اصلا منو نمیبینه. انگاری براش تکراری شدم. شما الان چندین ماهه عروسی کردین هرکی خبر نداشته باشه بیاد خونتون فکر میکنه دیشب به هم رسیدید دلم از این میسوزه که همه ایرادها رو از من میبینه. چقدر یوسف باشعوره.میگه یاشار وظیفش هست.ولی میدونم اون نمیاد.میدونم.اون اصلا منو دوست نداره.همه چی اجباره. زندگی اجباری صدای هق هق سمیرا در خانه پیچید. ریحانه با دستش، دستان سمیرا را گرفت و گفت: _سمیرا جون گریه نکن اینجوری، حالت بد میشه، ببین خب چجوری بگم.... راستش من وقتی به فکر افتادم که درمورد یوسفم تصمیم بگیرم که همسرش بشم، میدونستم خیلی سخت به هم میرسیم، میدونستم همه مخالف کارمون هستن، حتی میدونستم که شاید تو عروسیمون دعوا بشه، شاید باور نکنی اما من خودمو برای همه چی آماده کرده بودم. حتی تا یک هفته بعد محرم شدن مون دقیق به هم نگاه نمیکردیم. خواستن من و یوسف روی ملاک های خدایی بود‌. اینقدر که توسل و نماز های یوسف رو دوست داشتم اصلا برام مهم نبود که عمو کوروش از ارث محرومش کرده‌. سمیرا_شعار نده ریحانه، مگه میشه تو برات مهم نباشه یوسف چقدر درآمد داره، ارث چی داره؟؟؟ ریحانه لبخند عمیقی زد. دو قاچ هندوانه برای مهمانش گذاشت و گفت _من و یوسف ملاکمون و معیارهامون الهی بود عزیزم نه زمینی، یوسف همسر نمیخواد، همسفر میخواد که پا به پاش باشه هرچی میگه،هرکار میکنه بدونه یک حامی داره و اعتماد داره، مطیعش باشه، اینقدر احترام و حرمت براش قائل باشه که سخت ترین مشکلات رو راحت حل کنه. منم همین کار رو دارم میکنم. نمیگم سخت نیست، خیلی هم سختی داشتیم ولی پشت هم بودیم، فقط به فکر آرامش و پیشرفت هم هستیم، همه‌ی این سختی ها رو با تلاش‌ها و توکل به خدا گذروندیم. سمیرا تیکه‌ای کوچک از هندوانه را در دهانش گذاشت و آرام سر تکان داد.هرچه ریحانه میگفت حقیقتی انکارناپذیر بود که دوست نداشت قبول کند اما واقعی بود. دیگر حرفی برای گفتن نداشت. حرف ریحانه حساب بود و کاملا منطقی. . . . یوسف به چاپخانه رسید.. تمام کارهای عقب مانده اش را انجام داد. مدتی بود مقاله های دوستانش را ترجمه میکرد.پول خوبی نصیبش شده بود.پس انداز کرده بود.حالا بود.بانویی که همه سرمایه اش را به او پیشکش کرده بود.باید که قافلگیرش میکرد. تماسی به یاشار گرفت.. به او گفت که سمیرا به شیراز آمده... ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
۱۷ تیر ۱۳۹۸
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۷۷ یاشار _خب که چی؟! من نمیام دنبالش. مگه من از خونه کردمش بیرون.؟؟بیخود. خودش رفته، خودشم برمیگرده.! یوسف_ آخرش چی یاشار؟؟!! یاشار _آخرش طلاق! یوسف_ خانمت مهمون منه اما نه بدون تو.. اون ازدواج کرده با داداشم. پس میای میبریش.! اگه بخاد بمونه با تو میمونه یاشار _اینو میگی که منو بکشونی شیراز. ولی من نمیام.خودش رفته خودشم برمیگرده. یوسف_ ولی کارت درست نیست.اشتباه میکنی.این راهش نیست. یاشار _چیه فکر کردی سمیرا مثل خانم خودته؟! که مهرشو ببخشه؟؟؟بی وجدان مهرشو گذاشته اجرا ١٣٠٠ سکه برم از کجا بیارم یوسف؟؟ فکر کردی من میلیاردرم؟آقای سخایی همه پولا رو کشید بالا بابا و عموسهراب ورشکست شدن یوسف_ آره میدونم همه رو، ولی دلیل خوبی نیست خودتم میدونی. یاشار عصبی فریاد میکشید.یوسف هرچه میگفت نمیتوانست آرام کند برادری که به فکر منافعش بود نه زندگیش. یاشار _امروز یکشنبه هست، تا اخرهفته برگشت که هیچ، برنگشت.برگه احضاریه رو خودم میفرستم براش شیراز. یوسف_ نمیخام تو کارت دخالت کنم.ولی فکر کن. شما خیلی همو دوست داشتید. اگـ... یاشار وسط حرف یوسف پرید و گفت: _دوست؟؟؟ هه.....حرفای خنده دار نزن جون من.....تمام غمزه و کرشمه هاش فقط برای پول من بوده نه خودم.بیخیال نظر منو نمیتونی برگردونی.خودت میدونی چقدر عاشق بچه ام. نمیخام حسرت به دل باشم.! یوسف_ شما چرا باهم حرف نمیزنین!؟ اخه مرد حسابی اینا باید باعث بشه زندگیتو بهم بزنی! ؟؟ یاشار _اون حرف تو کله ش نمیره.فقط زبونش پوله یوسف.فقط پول.تا حالا من عابر بانک بودم فقط و فقط پول ببینه حالش خوبه! اون منو نمیخواسته.پولمو میخواسته. خستم کرده خیلی خستم. حوصله‌شو ندارم. نه حوصله خودش نه هرچیزی که به اون مربوطه یوسف بی حرف و غمگین گوش میداد. یاشار _ خیلی ماهه خانمت. اون روز تو باغ این قدر که حرف شنید من گفتم میزنه زیر همه چی اما جواب همه رو داد فقط حرفش تو بودی فقط تو. نه کاری به ارث داشت نه چیز دیگه.خودت هم خوبی به هم میاین....یک هفته س تو حجره میخابم. اصلا حتی زنگ نزد ببینه مردم یا زنده ام.!! غذا چی میخورم. فقط بلده به خودش برسه و با خاله شهین و سهیلا برن بیرون با ماشین دور دور....ول کن یوسف..نگران زندگیم نباش. من خیلی وقته به آخر خط رسیدم.کل زندگی من ٧ ماه شد. یوسف_ با همه این حرف ها نمیدونم دیگه چی بگم بهت.خودت میدونی و زندگیت.ولی هنوزم میگم اشتباه داری میکنی. یاشار _انتخاب سمیرا اشتباه بود. زندگی کردن باهاش اشتباه بزرگتر. یوسف هرچه کرد.نتوانست یاشار را راضی کند. پایبند کند. پشیمان کند. که بدنبال همسرش بیاید. که کمی فکر کند.اشتباهاتش را گوشزد کرد.نصیحت برادرانه میکرد.خاطرات خوبشان را تداعی میکرد.تا مگر جوشش عشق همسری برادرش را به رخ او بکشد.اما نشد.نتوانست.کدورت ها و دلخوری ها انباشته شده بود.حتی مشورت با آقابزرگ و خانم بزرگ.حتی رفتن پیش مشاور. هیچکدام از نظرات برای یاشار معنا و مفهوم نداشت.چرا که راهی بجز طلاق نمیدید.. امروز پنج‌شنبه است.همان روزی که سمیرا باید برمیگشت.مردد بود برگردد یانه. برمیگشت با حقارت، سوختن و ساختن. یا برنمیگشت و طلاق. شاید خدا میخواست... ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
۱۸ تیر ۱۳۹۸
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۷۸ شاید خدا میخواست.نشان دهد به یاشار.به سمیرا.به همه.که همه چیز پول نیست.و همه چیز منفعت مالی نیست. سمیرا برنگشت.طلاق گرفت.زندگیش را به باد داد.فقط بخاطر پول. یاشار هم ١٣٠٠ سکه را باید جور میکرد. اما نکرد.ماشین و پس انداز، و زمینی که داشت، فروخت.اما فقط ٢٠٠ سکه داد. وسایلش را جمع کرد و برای همیشه از ایران رفت. سمیرا ماند و حسرت ها.حقارت ها.کم نبود سکه هایی که مهرش بود.اما به چه قیمتی.؟ دوسال به سرعت برق و باد گذشت.با تمام شیرینی ها و مشکلاتش.درد قلب یوسف، بیشتر او را اذیت میکرد. هرچه بانویش میگفت که درمان کند. که تحت نظر باشد. فقط یک جواب یوسف به او میداد. _درمان دردم تویی، دکتر قلبم مولا علی. گاهی سیاست های زنانه ریحانه، جوابگوی خوش قلبی، و مهربانی های یوسف را نداشت. کم کم باید اثاث کشی میکردند که به شهر خودشان، اهواز برگردند. علی و مرضیه بدنبال خانه بودند تا رهن کنند برای عروس و دامادی که برگشتنشان با نوزادی دختر، همراه بود.دختری زیبا بنام «زهرا» آپارتمانی که علی و مرضیه پیدا کرده بودند.٨٠ متری، و دوخوابه بود. هرچه بود برایشان خیلی عالی بود. یوسف، چقدر از حاج حسن تشکر کرده بود.که پدرانه مراقبش بود.برایش کار جور کرد.مثل یک بزرگتر. چقدر نمازحاجت خوانده بود. و سجده شکر بجا می‌آورد. ریحانه هدیه ای برای حاجی و خانواده اش خرید. و آنها را میهمان میکرد. تا کمی جبران کند زحماتشان را. پول رهن را گرفتند. و اثاث کشی کردند. یوسف بود و دلدارش و نوزادی که تازه به جمعشان اضافه شده بود، با ماشین خودش.....و وسایل خانه را با ماشین بار... به سمت اهواز حرکت کردند.... در این دوسال... یوسف هم کار کرد.و هم درس میخواند. باید تلافی محبتهای همسرش را میکرد. ثابت میکرد به پدرش که زندگیش به روال افتاده.که توانسته یکه و تنها همه کار کند. عروسی بگیرد.به شهری غریب رود.خانه رهن کند درعین نداشتن ها و حمایتهایی که خانواده اش نکرده بودند. باید ثابت میکرد به دلش.حقیقت قرآن را. که خدا او را بی نیاز کرده است.وعده خدا بود، که از فضلش میبخشد.... پس بخشید..... نه فقط بعد مالی و دنیوی، که بعد معنوی و اخروی، نه فقط یکدانه همسری که تک بود، که فرزندی سالم و صالح.. همه چیز را خدا داد.وچقدر خدایش بزرگ بود. چقدر بانوی قلبش را میخواست.چقدر نوزادش شیرین بود برایش، همچون عسل چقدر زندگیش روال خودش را میگذراند. «الحمدلله.الحمدلله.الحمدلله.» به محض رسیدن به اهواز.... یوسف به پیشنهاد دلبرش، مستقیم بسمت خانه پدر و مادرش رفت.تا اول سلام کند به بزرگتری که هنوز دلخور بود. و این دو سال آنها را ندیده بود. چند باری پدر مادر ریحانه به شیراز رفته بودند اما کوروش خان و فخری خانم نرفتند. و چقدر خوب شد که رفتند. که دلخوریها برطرف شده بود. ریحانه با آینه و قرآن و یوسف، نوزادش را در آغوش داشت، وارد خانه شدند.پدر مادر ریحانه، علی و مرضیه کمی بعد رسیدند. کارگرها وسایل را می آوردند،.. که کوروش خان و فخری خانم رسیدند. لبخند جذابی روی لبهای یوسف و ریحانه نقش بسته بود. یوسف کارشناسی ارشدش را گرفته بود... ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
۱۸ تیر ۱۳۹۸
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۷۹ یوسف کارشناسی ارشدش را گرفته بود.در دانشکده ای که لیسانسش را خوانده بود مشغول بکار شد.ابتدا بعنوان استادیار و بعد از چند ماه استاد تمام وقت دانشگاه شده بود. طوری برنامه ریزی کرده بود.که صبحها تا ٣ ظهر دانشکده باشد و بقیه روز وقف ریحانه دلش و زهرایشان. به خانه که می آمد.هربار با شاخه گلی، یا هدیه ای یا هرچیزی، عشقش را به خانواده ثابت میکرد. ریحانه گرچه مشغول زهرایش بود.. اما جلسات عرفانی را تعطیل نمیکرد. مدیر حلقه صالحین شده بود.تمام سختی های زندگیشان را که هیچ،تمام دنیا را، به لبخند دلبرانه همسرش، عوض نمیکرد. 🏴محرم از راه رسید.... محرم بود و هیئت عمومحمد.هیئت حسابی در تکاپو بود. بعد از دو سال و نیم، یوسف میخواست هئیت برود.چقدر دلش لک زده بود برای رفقایش.برای مداحی کردن‌های علی.برای چای هیئت و داربست زدن.. کم کم آماده میشدند که به هیئت بروند. یوسف، وارد اتاق شد.ریحانه، لباس زهرا را به تن میکرد. لباس محرمی که خودش دوخته بود. با روسری به اندازه کف دست.با سربند یازهرا. یوسف ذوقش را نتوانست مخفی کند.تک تک لباسهای طفلش را برمیداشت.میبوسید. میبویید و با نگاه عاشقانه اش از دلبرش تشکر میکرد. ریحانه صدایش را نازک کرد. _اینا که چیزی نیس بابایی...اگه میتونی تو تن من ببین.. ببین چقدر ناز میشم ریحانه، لباسها را یک به یک به تن زهرا پوشاند، آخر کار روسری و سربند را هم برایش بست. خدای من طفل ۶ ماهه یوسف چقدر زیبا شده بود.ناخواسته،زهرایش را درآغوش گرفت. _ای جان دل بابا.،فدای‌ نام روی سربندت بشم زهرا را به زمین گذاشت.پیشانی همسرش را بوسید. _خیلی باصفایی ریحانه بلند شد.مقابل آینه ایستاد. روسری اش را جلوتر کشید. محکم ترش کرد.چادرش را پوشید. و روی سرش تنظیم کرد. یوسف مشتاقانه نگاه میکرد. ریحانه اش چقدر زیبا و دلفریب بود برایش.ریحانه، از آینه به چشمان یوسفش نگاه کرد.یوسف دکمه های سر آستین پیراهن مشکی اش را میبست. و جواب بانویش نگاه عاشقانه ای ممتد میداد. ریحانه شال مشکی ای به دور گردن همسفرش انداخت. یوسف متعجب بود. _این کجا بوده؟!؟ ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
۱۸ تیر ۱۳۹۸
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۸۰ _این کجا بوده..!؟ _برات خریدم که بیاندازم گردنت. که هروقت اینو دیدی یادم باشی.برام دعا کنی. یوسف واقعا غافلگیر شده بود.دست برد زیرشال، بالا آورد.روی چشمانش گذاشت. بوئید.چه بوی عطری میداد.چشمه اشکش جوشید. چقدر شال دوست میداشت. ،،،،شال بلند عزای امام حسین.ع.،،،،، دستانش را پایین آورد.پیشانی اش را به پیشانی دلبرش گذاشت.دودستش،صورت بانویش را قاب گرفت. _خدا تو رو برام نگه داره. خیلی نوکرتم بانو _وظیفه م بود جانانم ریحانه ساک بچه را روی دوشش گذاشت. یوسف، زهرایش را بغل کرد. درخانه راقفل کرد.سوار ماشین شدند. یوسف_چقدر چادر بهت میاد _ بخاطر سلیقه آقامونه. میشناسیش که!؟؟خیلی ماهه یوسف رانندگی میکرد.و باز نگاه های عاشقانه یوسف جواب دلبرانه های ریحانه بود. به هیئت رسیدند... یوسف ماشین را پارک کرد. دلدارش و دخترش به قسمت خواهران رفتند. همیشه قسمت خواهران زودتر علم برپا میکردند.. به محض ورود یوسف به قسمت برادران مهران داد زد. _بر خاتم انبیاء محمد مصطفی صلواااات. همه می خندیدند.و صلوات می فرستادند. تک تک همه را درآغوش گرفت. دست داد. میثم_ نفر بعدی که قاطی مرغا میشه من باشم صلوات همه باخنده صلوات می فرستادند.. علی_ صدات برسه در خونه خانم آینده ت صلوات بعدی بلندتر بفرست قهقهه همه بلند شده بود. و صلوات می فرستادند حسین دستانش را بالا برد. _منم کارشناسی قبول بشم، بعد سربازیمم بندر انزلی باشه، بعدشم زن بگیرم، صلوات حسین، خودش هم، خنده اش گرفته بود. سیدهادی_ حسین حاجت دیگه ای نداری؟؟ اگه داری بگو براش صلوات میفرستیم. فقط تعارف نکن. عمومحمد تذکری داد.که محرم است، کمتر بخندید، درست نیست،همه چشم گفتند.سکوت برقرار شد.داربست ها زده شد.یوسف مشغول وصل کردن سیستمها بود. که صدای گریه نوزادی بلند شد. سریع خودش را به در ورودی بانوان رساند. یاالله گفت.وارد شد.میدانست کسی بجز خانمش، طاهره خانم و مرضیه ، آنجا نیست. سلام مختصری به همه کرد... ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
۱۹ تیر ۱۳۹۸
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۸۱ سلام مختصری به همه کرد.رو به ریحانه گفت: _چیشده. چرا گریه میکنه!؟ ریحانه لبخندی زد. _چیزی نیست. با اسباب بازیش داشته بازی میکرده از دستش میافته،گریه میکنه. یوسف جلو آمد روی دوزانو نشست.چقدر زهرایش بابایی بود. و چقدر شیرین.چند روزی فقط «با» میگفت. دخترکش را صدا زد. زهرا به محض دیدن بابایش، چهار دست و پا به سمتش رفت. مدام «با» «با» میگفت. یوسف سریع آغوش گشود. _جان دل بابا زهرا نزدیک پدر رسید. یوسف بغلش کرد و بوسید طفل شش ماهه اش را. رو به بانویش گفت _میبرمش پیش خودم.تا یه استراحتی کنی ریحانه_مرسی عزیزم. فدای دستت یوسف با زهرایش، به قسمت برادران برگشت.همه بطرف نوزاد یوسف آمده بودند. با او حرف میزدند.زهرایش را روی زمین میان سیم ها گذاشت. تا بازی کند. مراسم که شروع شد، با گوشی تماسی به بانویش گرفت. که به درب خواهران بیاید. زهرایش را به دست دلبرش سپرد و وارد آشپزخانه برادران شد. تا چای بریزد. پذیرایی کند از میهمانان امام حسین.ع. کم کم مراسم تمام می شد... چقدر شلوغ شده بود. بیرون از تکیه، موکت انداخته بودند.همه خانوادگی نشسته بودند. از محله های دیگر هم آمده بودند.قیامتی بود مجلس اباعبدالله الحسین.ع.جای سوزن انداختن نبود. وقت دعا بود.ای وای از دعای آخرمجلس.که جگر یوسف و مستمعین مجلس را میسوزاند. یوسف، با گوشی اش تماس گرفت. که دلبرش بیرون بیاید.دستشان را در دست هم، گذاشتند.یوسف،بانویش و زهرایش.. 🎤_دستهاتونو بهم بدید.رو به آسمان رحمت بلند کنین... الهی بحق بدن اربا اربا اقا علی اکبر.الهی بحق دستان بریده باب الحوائج.ختم عمر بی برکت و ناقابل و پر از گناه و نمک بحرومی ما رو هرچه سریعتر هرچه سریعتر ختم بشهادت بی غسل و کفن بفرمااااا صدای آمین، و بعد صلوات مردم، کل محله را به لرزه درآورده بود... چند سال گذشت..... یوسف تلاشش را میکرد حتما خمس مالش را حساب کند.هنوز هم پشتش به خدا و اهلبیت.ع. گرم بود.از لحاظ مالی وضعیتش خیلی بهتر شده بود.یادش نرفته بود محبتهای دلدارش، با خریدن سرویس طلا، جبران کرد.این دوسالی که شرایط مالی خوب نبود این مرغ عشق صبوری کردند. شکوه نکردند.از نداشته‌هایشان.پس خدا خوب جباری بود که جبران کرده بود برایش بیشتر از چیزی که هرکسی فکرش را میکرد...به اهواز که رفتند، پس انداز دوساله شان را، و پول خانه ای که درشیراز رهن کرده بودند، آپارتمانی را که اجاره کرده بودند را خریدند. و آن آپارتمان را بنام بانویش کرد. و خداوند فرزندانی‌صالح و سالم به آنها عطا کرد. فخری خانم به اشتباه خود پی برده بود. که گرچه سنگ دختر خواهرش را زیادی به سینه میزد اما مدام با عروسش بحث داشتند.اما در این سالها یکبار هم نشد که ریحانه از گل نازکتر به مادر شوهرش بگوید. و به دلیل همین بحث ها، روابطش با شهین خانم تیره شده بود. یادش آمد چقدر بخاطر خواهرش، پسرش را میکوبید.دختران خواهرش را در میهمانی ها مقابل پسرش قرار میداد. ولی چقدر ضرر کرده بود اشتباه محض کرده بود کوروش خان که با سهراب و آقای سخایی شریک شده بودند. تمام اموال را آقای سخایی بالا کشید و میلیاردها دلار بدهی به دوش دو برادر گذاشت.با این ورشکستگی سنگین، کوروش خان با آن همه جلال و جبروتش، سکته کرد. و فلج روی ویلچر ماند.شاید خدا میخواست نشانشان دهد که منفعت مالی اش اخر کار دستش داد. چقدر سنگ برای ازدواج پسرش یوسف انداخته بود. و این همه سال میهمانی گرفته بود فقط بخاطر یوسف که انتخاب کند منتخبینش را. سعادت از آن عمومحمد شد که جانباز شیمیایی بود.و بعد ۵ سال از ازدواج ریحانه، به درجه رفیع نائل گشت. و چه سعادتی بالاتر از آن که طاهره خانم صبور و باگذشت، همسرشهید و دخترانش، دختران شهید میشدند. آقابزرگ بدلیل کهولت سن، و بیماری قلبی اش دار فانی را وداع گفت خانم بزرگ، طبق وصیت همسرش، خانه ای را که خودشان درآن ساکن بودند بعنوان به آن مرغ عشق داد، و سندخانه را بنام هردو زد.و وصیت کرده بود که کسی حق هیچ اعتراضی ندارد. و کسی هم اعتراضی نداشت. چون هیچکس هدیه ای به این دو نداده بود الا پدرو مادر عروس. و چند ماه بعد از آقابزرگ برحمت خدا رفت. حال از آن میهمانی ها خبری نیست.. ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
۱۹ تیر ۱۳۹۸
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۸۲ (قسمت آخر) حال از آن میهمانی ها خبری نیست.. چون کوروش خان دیگر نه پولی دارد که خرج های بیهوده کند.و نه دیگر یوسفی مجرد، که بخاطرش بخواهد میهمانی های آنچنانی برپاکند. و نه شراکتی که بخاطر آن دست به هرکاری بزند همین که آن عمارت و تمام دارائی اش را فروخت، و به طلبکاران داد درس بزرگی به او داد. ✨"ولیستعفف الذین لایجدون نکاحا حتی یغنیهم الله من فضله. و کسانی که امکانی برای ازدواج نمی یابند، باید پاکدامنی پیشه کنند. تا خداوند از فضل خود آنان را بی نیاز گرداند.." آیه ٣٢ سوره نور✨ 💞پایان💞 ✍سخن نویسنده؛ 🌺این داستان، دوسال و نیم اززندگی پسر و دختری پاکدامن، بنام یوسف و ریحانه هست. و اسم شخصیت ها و شهرها، بعضی واقعی هست و بعضی عوض کردم. ✍هدفم از نوشتن این رمان؛ 1⃣کسی که به قرآن کنه و کنه قطعا خدا از فضلش بی‌نیازش میکنه. 2⃣وقتی یوسفهای جامعه و ریحانه ها کنن و خودشون رو از فضای گناه آلود دور کنن و حاضر نباشن آخرتشونو خراب کنن بخاطر لحظاتی خوش که حرام هست. پس قطعا خدا با نشانه هاش مراقبشون هست و حسابی رحمت، به زندگیشون میبخشه. 3⃣یوسف گرچه خیلی همیشه مشکل داشت بخصوص دوسال اول زندگیش، اما مدام بوده و همیشه ذکر الحمدلله میگفت.(شکر نعمت، نعمتت افزون کند/ کفرنعمت از کفت بیرون کند.) 3⃣خیلی چیزها که ،اما کم کم داره فراموش میشه. مخصوصا در فضای ،مثل احترام به بزرگترها مخصوصا پدرمادر و بزرگ فامیل،نگهداشتن حرمت دخترها که متاسفانه کلا داره فراموش میشه. 4⃣ یوسف و ریحانه، که البته این هم خیلی بین متاهلین ما کمرنگ شده و حتی مرد و زن رو داره عوض میکنه 🌺 من این رمان رو‌ برای کانال رمانهای عاشقانه شهدایی و مفهومی(رمانهای واقعا مذهبی و امنیتی) نوشتم و بقیه کانالها از اینجا کپی میشه و تشکر میکنم از ادمین کانال رمان همچنین از شما کاربران کانال که رمان منو خوندید. امیدوارم راضی باشین. حتما ایرادهایی هم داره، چون کار اولم هست. از انتقاد و پیشنهاد شما استقبال میکنم. ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
۱۹ تیر ۱۳۹۸
✍لیست با لینک قسمت اول ۱)🍃 (به دلیل چاپ شدن حذف شد) ۲)🍃 عاشقانه شهدایی(۴١قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/148 ۳)🍃 واقعی، مفهومی، شهدایی(١٧٠قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/270 ۴)🍃 عاشقانه شهدایی(۴٠قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/771 ۵)🍃 عاشقانه مفهومی، آموزنده(١٧٧قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/966 ۶)🍃 (بدون تو هرگز) عاشقانه، شهدایی (٧٧قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/1505 ۷)🍃 امنیتی، عاشقانه شهدایی(١٢٩قسمت) (بدلیل چاپ شدن حذف شد) ۸)🍃 عاشقانه شهدایی(٨٠قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/2379 ۹)🍃 (بدلیل چاپ شدن حذف شد) ۱۰)🍃 عاشقانه ،شهدایی (٨٠ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/3558 ۱۱)🍃 بلند، عاشقانه، مفهومی(٣٣٢ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/5605 https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/7044 ۱۲)🍃 عاشقانه، مفهومی(۶۶قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/7233 ۱۳)🍃 عاشقانه، شهدایی(١٩٢قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/7766 ۱۴)🍃 مفهومی، اعتقادی (٢۶ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/9318 ۱۵)🍃 واقعی،عاشقانه ،شهدایی(۵۵ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/9581 ۱۶)🍃 واقعی، مفهومی، بصیرتی https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/9969 ۱۷)🍃 عاشقانه شهدایی (۴۹قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/10545 ۱۸)🍃 نام دیگه رمان ترمز بریده، مفهومی (۴٢ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/11035 ۱۹)🍃 عاشقانه (۵٠ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/11406 ۲۰)🍃 عاشقانه شهدایی (٨٣ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/12088 ۲۱)🍃 بصیرتی و مفهومی ( ١٢٧ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/12623 ۲۲)🍃 واقعی ،عاشقانه، شهدایی (١٩ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/13467 ۲۳)🍃 جدید، عاشقانه،شهدایی (١۴٣ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/13617 ۲۴)🍃 عاشقانه،خانوادگی و شهدایی (٧٠ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/14603 ۲۵)🍃 واقعی ،عاشقانه شهدایی (١۴قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/15049 ۲۶)🍃 عاشقانه ،مفهومی(۲۲قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/15164 ۲۷)🍃 واقعی، عاشقانه شهدایی (۶١ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/15307 _______________________ ⛔️۲۸)🍃 (جدید با پارتهای ویرایش شده) عاشقانه مفهومی(۸۲قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/15769 ⛔️رمان کانال و کپی آن در هر شرایطی و است __________________________ ۲۹)🍃 عاشقانه شهدایی(۵٠قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/16409 ۳۰)🍃 عاشقانه شهدایی (٧٨ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/16897 ↘️↘️↘️↘️↘️↘️↘️ با ما همـــراه باشیـــــن https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️ @asheghane_mazhabii ↖️↖️↖️↖️↖️↖️
۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
✍لیست رمان‌های کانال با لینک قسمت اول ⛔️کپی رمان‌های این لیست در هر شرایطی و است🍄 🍂رمان (شماره ۲۸) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/15769 🍂رمان (شماره ۳۲) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/18372 🍂رمان (شماره ۸۰) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27017 🍂رمان (شماره ۱۰۳) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/30601 🍂رمان (شماره ۱۱۲) (جلد دوم نمره‌ی قبولی) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32212 🍂رمان (شماره ۱۱۵) (جلد دوم مهتاب) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32687 🍂رمان (شماره ۱۴۱) رمان کوتاه، عاشقانه، آموزنده و در حال نوشتن... (۱۸ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/37226 ادامه دارد... ↘️↘️↘️↘️↘️↘️↘️ با ما همـــراه باشیـــــن https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️ @asheghane_mazhabii ↖️↖️↖️↖️↖️↖️
۸ اردیبهشت ۱۴۰۳