eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
209 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۲۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۵۷ _ولی من جهیزیه ام نصفه س _خب پس به مامان میگم با مادر(طاهره خانم) هماهنگ کنه. جلسه ای که گذاشتیم اونجا میشینیم باهم حرف میزنیم. خوبه؟! ریحانه_ چشم نیمه دوم تیرماه شد.جلسه گذاشته شد. یوسف و پدر و مادرش به خانه عمومحمد رفته بودند.این بار غیر از پدر و مادر عروس و داماد، کسی در مجلس حضور نداشت. یوسف گل و شیرینی گرفت. با یک شاخه گل رز آبی.گل را به طاهره خانم داد. شیرینی را به عمو محمد و تک شاخه گل را به دلبرش.از لحظه اول تا آخر جلسه ریحانه گل رز را گرفته بود. می بویید. و باچشم از مردش میکرد. همه حرفها را گفتند.تاریخ عقد و عروسی هم مشخص کردند. 💞سوم شعبان عقد و چهارم شعبان ازدواج. به درخواست ریحانه، بقیه کارها را به عروس و داماد سپرده شد.. اما از بزرگترها، راهنمایی و کمک بگیرند. همه موافق بودند. از صبح روز بعد، کارها را شروع کردند. تالار....تالاری بود که در عین سادگی بسیار زیبا بود. قسمت زنانه و مردانه تالار از هم جدا بود. حتی درب ورودی هم فاصله زیادی داشت. و حسن تالار این بود که درب ورود و خروج خدمه قسمت بالای تالار بود.ریحانه نقشه ها داشت. فیلمیردار.....ریحانه به دوستش، فاطمه، گفته بود که فیلمبردار مجلسشان شود. خنچه عقد.....خودش درست کرده بود.١٢ قوی سفید خرید. که ٨ قو بزرگ و ۴قو کوچک بود. همه را تزیین کرد. رنگ کرد و با عشق تک تک چیزها را در پشت هر قو جا میداد. 🌸قوی اول را پشتش رحلی گذاشت با نگینهای نقره ای و طلایی تزیین کرد. مخصوص قرآن کریم. 🌸قوی دوم مهر تربت. درخت نخلی مصنوعی و کوچک، ۵سانتی درست کرد.پای درخت خاک ریخت. دو مهر تربت کربلا زیر درخت گذاشت. 🌸یک قو شاخه نبات. ١٨شاخه نبات را (به تعداد طول عمر حضرت زهرا سلام‌الله‌ علیها) بصورت آبشار چسباند. 🌸یک قو نقل و سکه. ١۴ نقل و ١۴سکه را (به تعداد ١۴معصوم) بصورت قلب درآورد و بر پشت قو، سوار کرد. 🌸یک قو فندق و گردو. ٣٣ گردو و ٣٠فندق (جمعا ۶٣ به تعداد مدت عمر پیامبر اکرم.ص.) رنگ طلایی زد.ماهرانه چید و بر پشت قو چسباند. 🌸یک قو بادام. ١٢بادام (به تعداد ١٢ امام) را تک تک رنگ نقره ای زد. با اکلیل تزیین کرد. و پشت قو سوار کرد 🌸یک قو آب مصنوعی با گلهای محمدی. گلهای محمدی را با نام یوسف و ریحانه، روی نخی چسباند و آرام روی آب گذاشت. 🌸یک قو سبزی. سبزی ها (تره، ریحان، شاهی،نعناع، تربچه، پیازچه از هرکدام ٢عدد) به شکل خانه درآورده بود. ۴قوی کوچک را به طرزی ماهرانه رنگ یاسی زد با مروارید تزیین کرد. ❤️دوقو را قرینه هم درست کرد برای جاشمعی. ❤️یک قو سیب. یک عد سیب قرمز به نیت وحدانیت خدا. ❤️یک قو عسل و ماست. زیرش را تزئین کرد. کاسه بلوری کوچکی گذاشت. که عسل و ماست را درآن بریزد. جزئیات سفره عقدشان،تمام شده بود.حالا وقت چیدن سفره بود. با دوستش فاطمه، و خواهرش مرضیه، سفره را با سلیقه چیدند. خیلی خوب شده بود.مدام مادرش او را تحسین میکرد. اما نمیخواست به یوسف بگوید که چه کرده، گرچه حدس برای او سخت نبود اما دوست داشت لحظه ای که پای سفره مینشینند، عکس‌العمل عشقش راببیند. وقت محضر......را یوسف گرفت و مکانش را ریحانه انتخاب کرد. ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۵۸ وقت محضر.....را یوسف گرفت و مکانش را ریحانه انتخاب کرد.محضری زیبا و شیک در انتهای کوچه، و ساعت آن را، زمانی گذاشت که کوچه خلوت بود. اینطور دید کمتری داشت احیانا اگر نامحرمی از آنجا رد میشد! ریحانه درفکر این بود چطور میتواند از لحاظ مالی به مردش کمک کند.پس مراقب بود که کمتر به خرج بیافتد.که نگران نباشد.که زیر بار نرود. و اقتدار مردش زخم نشود. دربی را که مختص خدمه ها بود.برای رفت و آمد یوسفش و البته عاقد. در نظر گرفت. اینطور هم خودش راحت تر بود و هم همسرش. و از عاقد خواسته بودند بیاید تالار خطبه ای سوری بخواند برای گرفتن فیلم. با اجازه مدیرتالار، نزدیک درب، جایگاه درست کرد. و قصد داشت سفره را هم همانجا بیاندازد. چون با این کار، به راحتی صدای بله گفتن عروس مشخص بود.بدون نیاز به میکروفن. که همه مردان صدای بله او را بشنوند. و فقط یک درب میان عروس و داماد و عاقد میبود. 💙گرچه ریحانه نظر آخر را میداد اما حرف دل یوسفش بود.و گرچه تمام مخارج را یوسف میداد اما فکر نمیکرد این هزینه ها چیزی بود که محاسبه کرده بود. آرایشگاهی.....انتخاب کرد که هم کارش خوب بود. هم مکانش خلوت بود. و هم آرایشگرش را میشناخت. نیمی از جهیزیه....را قبلا خریده بودند.نیم دیگر را به پیشنهاد طاهره خانم خودشان میبایست بخرند. لباس عروسی....انتخاب کرد که درعین زیبایی و سادگی اصلا پوشیده نباشد. اما ، ، داشت. با که یوسفش برای او خریده بود. با اینکه بود، بود و . و جلو چادر، نیم متر انتهایی،را بود که وقتی چادر به سر میکند و از آرایشگاه بیرون میاید، باهر تکانی، باهر بادی، چادرش تکان نخورد. کارت هایی.....که سفارش داده بودند.خام بود. ریحانه خودش با قلم خوشنویسی نوشت اسمهایشان را. و بعد از خشک شدن، درون پاکتش میگذاشت. هر روز از صبح تا آخرشب، در تکاپو بودند. برای خرید، سفارش و هماهنگی. گرچه یوسف ذوق داشت. و فقط میخندید و شوخی میکرد.اما غمی بزرگ در دلش بود! بجز خانواده و فامیلهای خودش، همه به او کمک میکردند.حتی رفقای هیئتی اش. اما پدر و مادرش هیچ کاری برایش نمیکردند. هیچ قدمی.!! این را ریحانه خوب حس میکرد. خوب میفهمید. شیطنتی میکرد تا روحیه عشقش برگردد، اما زیاد موفق نمیشد. یوسف در بین کارهای عروسی، مقدمات رفتنش به شیراز و حتی هماهنگی با دوست صمیمی عمومحمد (حاج حسن) را انجام میداد.. خرید حلقه،....ریحانه،حلقه ای ساده طلا برای خودش، و حلقه ای پلاتین برای مردش پسندید. که هم زیبا بود هم ست هم بود کت شلوار دامادی....هرچه یوسف میکرد که ساده ترینش را بردارد، بانویش نمیگذاشت! درست مثل لباس عروس. بقیه کارها را با ذوق و شوخی کردن انجام میدادند. اما به ناگاه یوسف در سکوتی عمیق میرفت....ریحانه تصمیمش را گرفت. مربی بود. یوسف خودش گفته بود. دوباره باید روحیه میداد.نمیخواست و نمیتوانست، مردش را دلگیر ببیند. از خرید برمیگشتند... ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۵۹ و ۶۰ از خرید برمیگشتند. ریحانه_ امشب میخام بیام خونتون. یوسف رانندگی میکرد، ساکت بود. جوابی به ریحانه نداد. دکمه را زد و شیشه را پایین برد. آرنجش را روی پنجره گذاشت. با پشت دستش لبهایش را پنهان کرده بود. هیچ حرفی از زبانش بیرون نمی آمد.سکوت عمیق یوسف فقط جوابش بود. ریحانه که سکوت یوسفش را دید گفت: _ یعنی میگی نیام؟! _کی گفته نیای.؟ ریحانه_ خب تو جواب نمیدی اصلا.منم شک میکنم دیگه یوسف سرعت ماشین را بیشتر کرد و به سمت خانه رفت. به محض رسیدن، ریحانه دست مردش را گرفت. _یه قولی بهم بده. امشب هرطوری شد تو هیچی نمیگی، اصلا.....قبوله.!؟ _مگه قراره چی بشه؟! _شما کاریت نباشه.فقط قول بده هیچی نگی. امشب رو بذار به عهده من. باشه؟؟ یوسف سر را تکان داد که باشه. ماشین را پارک کرد. پیاده شدند و زنگ را زدند.وارد خانه شدند. ریحانه با تمام انرژی ای که از صبح تا حالا ذخیره کرده بود،وارد شد.هیچکس به استقبالشان نیامد. ریحانه دلسردنشد. اما یوسف با غمی نهفته آرام راه میرفت، وارد پذیرایی شدند. به سمت فخری خانم رفت.با انرژی روبوسی کرد. احوالش را جویا شد. هدیه ای که کادو کرده بود را مقابل فخری خانم گرفت. _این خدمت شما.تقدیم با عشق.به بهترین مادر دنیا.امیدوارم خوشتون بیاد فخری خانم با سردی هدیه را روی مبل انداخت. ریحانه بسمت عمو کوروش،رفت.دستش را بوسید. احوالش را پرسید. هدیه عمو را داد. همان جمله ها را با لحنی بامحبت بیان کرد. کوروش خان، باورش نمیشد.این ریحانه هست که برایش هدیه خریده!؟کسی که این مدت فقط تحقیر شنیده بود؟کسی که غیر از توهین و تهمت چیزی نشنیده بود؟ دوست داشت هدیه اش را باز کند، اما غرورش نگذاشت.لبخندی زد. _ممنونم. زحمت کشیدی. این جواب برای ریحانه، خیلی عالی بود. یعنی موفق شده. _اختیاردارین عمو جون. باید زودتر از اینا خدمت میرسیدیم. با دیدن این عکس‌العمل خودش کادو را از عموکوروش گرفت و باز کرد.ادکلنی بود مارک دار. همانی که عمو دوست داشت و همیشه استفاده میکرد.سر ادکلن را برداشت کمی به لباس عمو زد. _بوش چطوره؟ خوشتون میاد؟ یوسف و مادرش مات و متحیر حرکات و حرفهای ریحانه شده بودند. ریحانه_ بااجازتون میخام از الان به بعد بگم بهتون آقاجون یا بابا هرکدومو شما دوست دارین کوروش خان که از بوی عطر شاد شده بود. لبخند پر رنگی زد. _بابا نه ، تو یه دونه بابا داری اونم محمده. داداشمه. برام عزیزه. همون آقاجون خوبه. ریحانه از ذوق پرید و دستانش را به گردن کوروش خان گره زد. _وااای مرسی آقاجونم کوروش خان، ریحانه را در آغوش گرفت. _منم از تو ممنونم دخترم به طرف یوسفش رفت.جعبه ای کوچک را درآورد. دو دستی تقدیمش کرد. ریحانه _تقدیم باعشق.به تک سوار زندگیم. یوسفم. لبخند شیرینی زد _فقط خداکنه اندازه ت باشه. وگرنه آبروم میره. چشمکی زد. با گردن کج روبرویش ایستاد. یوسف خشکش زده بود. فکر نمیکرد او هم هدیه داشته باشد. با اشاره های ریحانه کاغذ کادو را باز کرد. انگشتری بود که یک عمر آرزویش را داشت. انگشتر شرف شمس. اشک در چشمانش حلقه زده بود.هیچ کلمه ای به زبانش نمي آمد. ریحانه_ اینو نزدیک حرم، نجف خریدم، پارسال که با مامان اینا رفتیم کربلا. اونجا متبرکش کردم. برا آقامون.☺️ ریحانه انگشتر را گرفت و خودش به دست یوسفش کرد.چه خودنمایی میکرد. نگاه یوسف بین دلدارش و انگشتر در گردش بود. یوسف خیلی آرام لب زد. _خیلی نوکرتم... اشکش سرازیر شد. مهم نبود که پدر و مادرش میدیدند. _قابل شما رو نداره..! ریحانه بطرف مبل رفت.بسته کادو شده هدیه فخری خانم را از روی مبل برداشت. او را به عمو کوروش داد. _اقاجون یه زحمت بکشین اینو بدید مادرجون. اخه از دستم دلخورن. ولی میدونم شما رو خیلی دوست دارن.دست شما رو پس نمیزنن! کوروش خان بسته را گرفت. به همسرش داد. قبول نکرد کوروش خان_ ریحانه زحمت کشیده خریده. هر سه‌تامونو میشناسه. هیچکسی غیر تو نمیدونست من این عطر رو دوست دارم.! برای یوسف همون انگشتری خرید که اون سال تو رفتی کربلا ولی نتونستی براش بخری.مطمئن باش هدیه ات همون چیزیه که خیلی دوسش داری. باز کن خودت ببین. فخری خانم ناراحت نگاهی به هدیه اش کرد. _ولی من یه عمر ریحانه رو دختر داداشت دیدم. نمیتونم عروسم ببینم. ریحانه جلو آمد... ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۶۱ و ۶۲ ریحانه جلو آمد... _اشکال نداره. هرچی شما دوست دارین بگین. منم هرچی شما بگی صداتون میکنم. اگه مادرجون خوشتون نمیاد، زن عمو فخری میگم. خوبه؟ فخری خانم به صداقت ریحانه شک نداشت اما حریف دلش نمیشد. دوست نداشت ریحانه را عروسش ببیند. _همون زن عمو فخری خوبه. کوروش خان_ حالا هدیه ت رو باز کن من که خیلی دلم میخاد ببینم چیه ریحانه_ اصلا قابلتونو نداره.شما بهترین مادر دنیایین. فخری خانم کادو را باز کرد.روسری ابریشمی بود. به رنگ یشمی. اطرافش طلاکوب شده و مجلسی بود. ریحانه روسری را از فخری خانم گرفت. روی سر مادر شوهرش انداخت. کوروش خان که حس جوانی به او برگشته بود. با ذوق گفت: _خیلی زیبا شدی فخری.دست خریدار روسری درد نکنه مگه نه؟ فخری خانم هم خوشش آمده بود. کمی از موضعش عقب رفت. نرمتر جواب داد. _آره خیلی قشنگه. مجلسیه. رو به ریحانه گفت: _ممنونم ازت ریحانه مادر یوسفش را در آغوش گرفت. _قابلتونو اصلا نداره.ببخشید اگه کم هست. آن شب گذشت..... ریحانه حکم مربی بودنش را خوب اجرا کرده بود.روحیه مردش بحالت اول برگشته بود.هرچه را که فامیلها رشته بودند. پنبه شده بود.هر از گاهی کسی حرفی میزد، یوسف درعمل، به آنها ثابت میکرد. ✨ماه رجب بود و عاشقانه هایشان. باهم هفته ای دو روز را روزه میگرفتند.نماز را یا در مسجد به جماعت.و یا خودشان خلوتی عارفانه و عاشقانه رقم میزدند. بعد از خرید، دلشان لک زده بود برای زیارت.به امامزاده رفتند. کنار حوض قرار گذاشتند نیم‌ساعت دیگر بیایند. هرکدام، از ورودی های مخصوص وارد حرم امامزاده شدند. اذن دخول، دعا، نماز حاجت... ریحانه کنار حوض ایستاده بود به انتظار یارش. کمی آنطرف تر، یوسفش درحال سجده نظرش را جلب کرد. نزدیکش رفت هرچه او را صدا زد. تاثیر نداشت.یازهرا میگفت و تکانش میداد.یوسف مچاله شده افتاد.نگران از وضعیت یوسفش دوید بطرف خادم امامزاده، ذهنش تشویش داشت. قدرت تمرکزش را از دست داده بود... خادم سریع به اورژانس تماس گرفت.صحن خلوت بود.اورژانس آمد.ضربانش را چک کرد. قرصی را زیر زبانش گذاشتند.به ریحانه گفتند..حتما باید او را به بیمارستان ببرند. سوار آمبولانس شدند.ریحانه هم سوار شد. یک دست یوسفش آزاد بود دست دیگرش سرم بود.دست یوسفش را گرفت بود. به تعداد بند بند انگشتان یوسفش ذکر میگفت.سی بار یا فتاح خواند.سی بار یامجیر خواند.سی بار امن یجیب خواند. هرچه به ذهنش می آمد میخواند.ترسیده بود.آیه الکرسی میخواند. به بیمارستان رسیدند.بعد از نوارقلب، دکتر گفت: _چرا زودتر نیاوردیش بیمارستان. میخواستی بکشیش؟؟؟ ریحانه مثل باران بهاری اشکهایش میریخت. _ای وای آقای دکتر این چه حرفیه؟من از هیچی خبر ندارم. تروخدا بگین چیشده!؟ دکتر _نارسایی قلبی، تپش قلب. نباید عصبی بشه. ناراحتی براش خوب نیست. هیجان زیاد افتضاحه. خبر بد رو اصلا نباید بهش بدید. سم هس. مگه همسرش نیستی چطور نمیدونستی؟! _باشه چشم. اخه ما چند ماهیه نامزد شدیم. نه خودش گفت و نه کسی دیگه. نمیدونستم اصلا.حالا کی مرخص میشه؟ _سرمش که تموم شد میتونین برید. _بازم ممنون _نگران نباش دخترم. همه حرفای من فقط یه معنی میده. خیلی مراقبش باش. تا حالا درد زیادی رو تحمل کرده. درضمن اگه خودش نمیدونه، نیازی نیس بهش بگید.اگه هم میدونه، بیشتر مراعاتش کنین.نیاز به عمل نداره فقط اگه مراعات کنه.! _بله چشم.. حتما...ممنونم آقای دکتر. وارد نمازخانه شد.. تا توانست گریه کرد. دعا کرد. نماز خواند. صورتش را شست.کنار پنجره رفت تا برافروختگی چهره اش را، بدست نسیم تابستانی بدهد. وارد اتاق شد. زد. با انرژی، باید نقش مربی را، این بار هم خوب ایفا میکرد. یوسفش سرم در دست داشت.ساعدش را روی پیشانیش گذاشته بود. چشمانش بسته بود. اما حس میکرد میشنود. ریحانه روی صندلی کنار تخت نشست. دلخور بود که مسئله به این مهمی را مخفی کرده بود. اما فعلا مهمتر از بود. ریحانه_ ببینم نکنه این نیمساعت منو ندیدی اینجوری تو امامزاده حالت بد شد!؟آره؟ سرش را بگوش مردش نزدیک کرد. ریحانه_ یادم باشه سری بعد بریم یه جایی که ازم دور نباشی.نه اینکه طاقت دوریمو ندارییی.تو هم که حساااس!! یوسف دستش را از روی پیشانیش برداشت... ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۶۳ یوسف دستش را از روی پیشانیش برداشت. از جملات دلبرش لبخند پهنی زد. _اونقدر کم اهمیت بود برام، که نگفتم. دستش را مشت کرد زیر سرش گذاشت. _یه چیزی هم میخام بهت بگم.. ولی گذاشتم بوقتش. ریحانه کنار تخت ایستاد و ارام زمزمه کرد؛ _به ضرر منه یا به نفعم؟ _به ضررمنه اما به نفع تو هس _خب الان بگو.هی میگی یه چی میخام بگم.ولی نمیگی.بگو خب یوسف سریع بحث را عوض کرد _نمیدونم چیشد.یهو تپش قلب گرفتم. قبلا درد میکرد هر از گاهی ولی خب قابل تحمل بود. ریحانه_ حرف تو حرف نیار یوسف خنده اش گرفت. _الان وقتش نیس. اصرار نکن. ریحانه دیگر اصراری نکرد. دوست داشت همسرش را مطمئن کند که مطیع هست. سرم که تمام شد، تاکسی گرفتند. به مقصد امامزاده. سوار ماشین خودشان شدند.ریحانه پشت فرمان نشست. آرام رانندگی کرد. به خانه شان رسید. وقت خداحافظی بود. ریحانه _دردی که میکشی،منو از پا درمیاره. پس مراقب خودت باش.این بار بخاطر من پیاده شدند.ریحانه بسمت در خانه میرفت تا زنگ بزند.یوسف روبروی بانویش ایستاد. خواست چیزی بگوید.نگاه عاشقانه ای ممتد کرد. ۴انگشتش را کنار پیشانیش گذاشت. آرام زمزمه کرد. _به امید دیدارت... در ماشین را باز کرد... پشت فرمان نشست. به محض رفتن بانویش به خانه، پایش را روی گاز فشرد و رفت... یوسف تا رسیدن به خانه،به دلدارش فکر میکرد.چقدر خانم بود.چقدر خوب مربیگری میکرد.چقدر خوب سیاست میدانست. و چقدر خوب دلبری بلد بود.. خدا را شکر میکرد.ذکر الحمدلله ورد زبانش شده بود.هر روز که میگذشت.عشقشان عمیقتر و شناختشان بیشتر میشد. 🎊سوم شعبان بود. ساعت ٢ظهر شد.عروس و داماد به همراه پدر و مادرانشان، به محضر رفتند. عاقد خطبه را خواند. همسر شدند. شرعی. عرفی. قانونی. الهی.دلی. همسفر شدند. تا بهشت تا شهادت. ریحانه مهرش را ،همانجا در محضر بخشید. نوشتند. و ثبت کردند، که مهریه بخشیده شد. یوسف سر همسرش رابوسید.کنار گوشش زمزمه کرد. _فردا اون حرفی رو که میخام بزنم رو میگم. ریحانه سرش را بلند کرد. یوسف گوشش را نزدیکتر آورد. _اصلا نگو دیگه نمیخوام بدونم _قول میدم فردا بگم....قول با بخشیدن مهریه،کوروش خان و فخری خانم مات و متحیر شده بودند.عمومحمد و طاهره خانم با لبخند نگاه میکردند. لحظه ای یوسف بسمت عمومحمد رفت. آرام گفت: _برا عروسی یاشار، بهتون خوش نگذشت، از اول تا اخر مراسم، انتهای باغ نشسته بودید. تو مجلس نبودید. ولی فردا جبران میکنم. عمو با لبخند دستی به شانه دامادش زد. و آرام گفت _میدونم پسرم یوسف با عاقد صحبت کرد.برای عروسی دعوتشان کرد که بیایند. خطبه را بخواند،این بار سوری.درخواست کرده بود امضاهایشان را بگذارند برای فردا.اما عاقد قبول نمیکرد. عاقد_ برا خطبه سوری مشکل نداره میام. ولی دفتر رو همینجا امضا کنین بهتره. عروس و داماد قبول کردند.امضا میکردند و حرف میزدند در گوشی، آرام که کسی جز خودشان نمی شنیدند. یوسف میخواست اشتیاق شنیدن و کنجکاوی همسرش را بیشتر کند که باز حرف دلش را پیش کشید:؛ ریحانه_ نمیخوام چیزی بگی سرکاریه. میدونم. _میگم بانو... قول ِ قول...یه جور میگم که تا اخر عمر یادت بمونه بعد از عقد، ریحانه و مرضیه هماهنگ کردن، که یوسف نباشد. علی یوسف را برد.که سری به رفقایشان بزنند.ریحانه ازفرصت استفاده کرد.با مرضیه و فاطمه، به تالار رفت.همه چیز مرتب کردند. حتی سفره عقدش را هم پهن کرد. 🎊۴ شعبان رسید. فاطمه با دوربینش از صبح با ریحانه بود. از صحنه ها عکس میگرفت. فقط ریحانه بود، در عکس که خودنمایی میکرد.کارهای آرایشگر تمام شده بود.باکمک فاطمه و مرضیه ساق دست و دستکش را پوشید. شنل برسر کرد. و چادر سپیدش را که باگلهای ریز یاس نقش گرفته بود، بر سر گذاشت. تاج بندگیش بود. یوسف در تکاپو بود. از دسته گل عروس، تزیین ماشینش،تا هماهنگی باخانومش. فاطمه سوار ماشین مرضیه شد.... کوچه خلوت بود.کسی نبود.مرضیه پشت فرمان نشست.و فاطمه با دوربینش کنار او..عروس و داماد هم در ماشین خودشان. فاطمه فیلم میگرفت. به سمت باغ شخصی دوست آقابزرگ رفتند.باغی زیبا نرسیده به خروجی شهر. آنجا هم کسی نبود.یوسف با ماشین به داخل باغ رفت. مرضیه هم با ماشینش، پشت سر یوسف وارد باغ شد. یوسف پیاده شد. در را بست. و بعد به عروسش کمک کرد تا پیاده شود... فاطمه با کمک مرضیه شروع کرده بودند به فیلمبرداری. ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۶۴ یوسف به عروسش کمک کرد.تا پیاده شود. غیر از صدای گنجشک ها و آب نمای وسط باغ صدایی نبود. غیر از عروس و داماد، مرضیه و فاطمه کسی نبود... چادر بانویش را آرام برداشت. باید جبران میکرد تمام محبتهای بانویش را.از امروز شروع کرد.از قبل هماهنگ کرد که صاحب باغ امروز تا غروب نباشد. و وقتی بیایند آنها نباشند. یوسف شنل را، ساق دست و دستکش را درآورد. ناگهان چهره اش را درهم کرد. دستش را روی قلبش گذاشت. بلند داد زد. _اخخخخ... قلبمممم..!!!! ریحانه نگران و مستاصل شد. یازهرا میگفت. مدام یوسفش را صدا میکرد. یوسف سرش را پایین انداخته بود. چنان نقش بازی میکرد که همسرش باور کند.. و فاطمه فقط فیلم میگرفت و مرضیه عکس. یوسف بادستش، پیرهنش را چنگ زد، گویی قلبش، درحال ایستادن است. _یوسف..... وااای یاخدااا...... یا زهرای اطهر.... یوسففف..... نزدیک بود اشک چشمان ریحانه سرازیر شود.که یوسف به درختی تکیه داد و آرام سربلند کرد.چشمکی زد. و گفت: _خیییلی میخوامت بانو. ریحانه سرکاری بودن کار یوسف را فهمید. یوسف دور بانویش میچرخید، گاهی عقب عقب میرفت، می‌خندید و ریحانه هم باحرص او را تهدید میکرد، مشتی به بازوی یوسف زد. و رو به فاطمه گفت: _آره تو هم فیلم بگیر که یادم باشه چقدر منو حرص میده.. وای خدا از ترس داشتم سکته میکردم مرضیه و فاطمه خنده شان گرفته بود.صدای قهقهه یوسف هم، بلند شد. _خوشت میاد منو حرص میدی؟؟ اره؟؟؟ _چه جورم ریحانه فقط حرص میخورد یوسف صدایش را بلندتر کرد _اینو که گفتم، همونیه که قرار بود بگم. تو بیمارستان، محضر، هر بار...... ریحانه با شرم گفت _که گفتی به ضرر تو هست و به نفع منه؟ _آره ریحانه پشت چشمی نازک کرد. رویش را برگرداند. _کدوووم؟؟ من که چیزی نشنیدم.!؟ یوسف عقب عقب میرفت.. با تمام توان داد میزد. _یعنی میگی دوباره بگم؟؟؟چند بار؟؟؟ باشه بازم میگم آهاااا بگم دیوونتم چی؟؟ بگم میمیرم برات .... از الان تا آخر عمرم داشته باش بانو.. خیییلی میخوامت...... ریحااااانم عااشقتممممم یوسف فریاد میزد و با خنده جملاتش را تکرار میکرد. صدای فریادش در بین برگ‌های با طراوت درختان باغ می‌پیچید و به گوش ریحانه میرسید. سرش را بالا گرفت، دستهایش را بلند کرد فریاد زد.. _خدایاااشکرت... خداااا نوکرتممم ریحانه سعی داشت آرام کند مردش را. یوسف قهقهه میزد، گویی به همه عالم ذوق و خوشحالی اش را نشان میداد.. ریحانه گونه سیب میکرد. از خجلت و حیا نمیدانست چه بگوید. اعتراف یوسفش یکجا بود.مدام دستش را نزدیک دهانش میبرد با ناز میخندید و عاشقانه به رفتار همسرش زل میزد. بعد از اذان ظهر، نماز عاشقانه ای را خواندند. فاطمه تعجب نکرد. که هردو دائم‌الوضو باشند. که هردو روزه باشند.اما متحیر بود،چرا تا بحال ریحانه را نشناخته، چرا این همه مطیع یوسفش بود.با اینکه خودش هم بود اما برخی کارهای ریحانه را .نمیفهمید دلیل کارهایش را. تعجبش از آن بود، با اینکه ١۵ سال پیش ازدواج کرده بود....اما زیاد مطیع نبود.خیلی از اوقات حرف حرف خودش بود.تا توانسته خرج کرده بود برای عروسی اش. 💞کارهای ریحانه و یوسف، هیچ دلیلی برایش نداشت.اینکه ریحانه مهرش را ببخشد.خنچه عقد درست کند.اینهمه علاقه یوسف به ریحانه برایش باورکردنی نبود.حتی توجه ریحانه به وضعیت مالی یوسف را هم نمیتوانست بفهمد. کم کم آفتاب غروب میکرد... ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۶۵ کم کم آفتاب غروب میکرد... مرضیه کمک فاطمه میکرد. وسایل فیلمبرداری را جمع کند. و یوسف کمک دلدارش بود. با دستکش، ساق دست، شنل، چادر همه را به ترتیب، قامت بانویش را پوشانید. بانویی گرفته بود زهرایی. فقط برای خودش. کسی نمیبایست او را ببیند. مرضیه و فاطمه، سوار شدند. یوسف هم عروسش را سوار ماشینشان کرد. و بعد یوسف درباغ را باز کرد. باماشین از باغ بیرون رفتند. کمی در ماشین نشستند تا دوست آقابزرگ بیاید. کلید را بگیرد. اذان را میگفتند...که دوست آقابزرگ آمد. کلید را گرفت. یوسف پیاده شد وتشکر کرد. دوست آقابزرگ، تبریک گفت. حرکت کردند.ماشین مرضیه جلو میرفت و ماشین یوسف پشت سرش. اذان مغرب را که گفتند..... ریحانه از داخل کیسه ای که جلو پایش گذاشته بود.ظرف کوچکی را بیرون آورد.روی دامنش گذاشت.فلاکس کوچکی را درآورد. لیوانها را هم همینطور.کمی از چادر را عقب برد. شربتی از عرق بیدمشک و نسترن را که گرم کرده بود، در لیوان ریخت. یوسف بالبخند غرق تماشای لیلایش بود. ریحانه ظرف خرما را به طرف یوسفش گرفت، یوسف روزه اش را باز کرد.چقدر لذیذ بود این خرما و شربت گرمی که از دست دلبرش میگرفت. چند دقیقه ای، ریحانه دستکشش را درآورد. خودش هم روزه اش را باز کرد. به تالار رسیدند..... مستقیم، به سمت نمازخانه رفتند. نمازشان را خواندند. غیر از چند نفری از دوستان ریحانه، خانم بزرگ، طاهره خانم و مرضیه. کسی نه دست میزد. نه شاد بود. نه تبریک میگفت. نه به استقبال عروس و داماد امد. و نه حتی کادویی داد.!!! همه روی صندلی هایشان نشسته بودند. فقط پچ پچی بود که هر از گاهی مجلس را شلوغ میکرد. عروس و داماد در جایگاه،پای سفره نشستند، عاقد خطبه میخواند. فاطمه قند میسابید و مرضیه و دوستانش اطرافش بودند. بقیه همه نشسته بودند. عده ای با اخم و عده ای ناراحت. آن طرف قسمت مردانه، ۴ صندلی، پشت درب گذاشته شده بود. یکی برای عاقد، دوتا برای عمومحمد و کوروش خان و یکی هم برای آقابزرگ.بقیه عقب تر بودند. و روی صندلی های خودشان نشسته بودند. همه سکوت کردند. ریحانه بله گفت، عاقد نشنیده بود.بار چهارم عاقد گفت: _سرکار خانم آیا وکیلم؟؟ و دوباره ریحانه بله گفت. عاقد لبخندی زد. _مبارک باشه دخترم. به میمنت و مبارکی. روز خوبی انتخاب کردید. ان شاالله که زیر سایه و قمربنی هاشم علیه‌السلام زندگی شاد و پربرکتی داشته باشین. یوسف به سفره ای که مقابلش پهن بود، خیره شد... ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۶۶ یوسف به سفره ای که مقابلش پهن بود، خیره شده بود. تک تک قوها را از نظر گذراند. عجب سفره ای شده بود.... سفره ای سنتی با چیدمانی مدرن و امروزی. و ریحانه منتظر عکس العمل یوسفش بود. در آینه ای که مقابلشان بود به همسرش نگاه میکرد. یوسف همه را خوب نگاه کرد. چشمش به آینه خورد و به بانویش. با ذوقی سرشار لبخندی زد. آرامتر از همیشه. سرش را به گوش همسفرش نزدیک کرد. یوسف _همون که تو باغ گفتم. ریحانه، از آینه حرف میزد. _چی؟ _اینهمه اعتراف کردم بس نبود. _نچ _لااله الاالله...گفتم بضرر من میشه.. دیدی حالا ریحانه نگاهش از آینه برداشت. یوسف _یه سورپرایز برات دارم. رفتم قسمت مردونه میفهمی. ریحانه لبخندی عمیق زد. مرضیه مراقب بود کسی باگوشی فیلم یا عکس نگیرد. فاطمه فیلم میگرفت. بعد از دست کردن حلقه ها و بقیه رسم و رسومات..یوسف ازهمان درب کنار جایگاه، به قسمت مردانه رفت و بانویش تا درب نزدیک جایگاه، به پیشوازش. یوسف دستش را روی سینه اش گذاشت. _ اجازه میفرمایید بانو؟ ریحانه_ خیلی دوست دارم.یوسفم. نگاهی عاشقانه،پاسخ ریحانه بود. . . دوستان ریحانه، مرضیه،طاهره خانم اطراف ریحانه را گرفتند.که شادی کنند که دل عروس مجلس نگیرد. یوسف هنوز پایش به قسمت مردانه نرسیده بود.‌ که رفقای هیئتی اش دست و پای او را گرفتند. و او را به هوا پرتاب میکردند. صدای داد و فریاد یوسف و بقیه کل تالار را گرفته بود. رفقا همه باهم_ یک... دو... پنج.... و یوسف را به هوا پرتاب کردند.همه میخندیدند. حتی خانمهایی که با دلخوری روی صندلیهایشان نشسته بودند. مداح آمده بود، روی سن ایستاد. اما نمیگذاشتند شروع کند، این داماد بازیگوش با رفقای باصفای هیئتی اش. یوسف تک تک با همه‌ خوش و بش کرد. به سیدهادی رسید. سیدهادی_ خوشبخت بشی رفیق. از ماموریت که اومدم رفتم خاستگاری. بعدش رفقا گفتن.شرمنده داداش. نمی‌دونستم _این چه حرفیه علی حرفهایشان را شنید. _سید تو که مقصر نیستی. ولی این دل بی قرار یوسف، داشت کار دستت میداد. یوسف_😂 علی_ خوب شد اون روز تو پایگاه به یوسف گفتم.وگرنه دیر رسیده بودم تکه بزرگت گوشت بود.😂 سیدهادی_😂 یوسف_😅 علی_😂 میثم، علی، مهران، سید هادی و حسین صندلی ها را عقب تر برده، و محوطه ای ۵، ۶ متری را باز کرده بودند. هنوز ریحانه از سورپرایزش خبر نداشت... ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۶۷ هنوز ریحانه از سورپرایزش، خبر نداشت. یوسف بلندگوها را چک کرد. همه چیز آماده و مهیا بود. 🎤مداح شروع کرد.. بِسمِـ اللّه الرَّحمن الرَّحیمـ. الحمدلله اللّه رب العالمین.الحمدلله رب العالمین. الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین. بولایه سلطان اولیاء. سخن گذار ممبر سلونی.سرور مطلّبی. ابن عم نبی.در و هل اتی. مهر برج انّما. شهسوار لافتی. پیشوای انبیاء. عروة الوثقی. کلمة الحسنی. سیدالاوصیاء. عماد الاصفیاء. رکن الاولیاء. آیة اللّه العظمی... صدای دست و سوت و کِل کشیدن مردان تالار، به آسمان رفته بود.... ریحانه ذوق میکرد.چقدر دلش برای هیئت لک زده بود. از چند روز دیگر که به شیراز میرفتند دیگر نمیتوانست هیئت برود. از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود. او هم مثل یوسفش عشق امام علی علیه‌السلام را در قلبش داشت. مداح میخواند و ریحانه همراهش میخواند.. _خیرالمومنین. امام المتقین.اول العابدین. أزهد الزاهدین. زین الموحدین. حبل الله المتین.لنگر آسمان و زمین.وجه الله. عین الله. نوح الله. سرالله. اذن الله. روح الله. باب الله. سیف الله. عبدالله. اسدالله الغالب آقاجاااانم علی بن ابی طالب... ریحانه به وجد آمده بود. همراه مداح میخواند. با گوشیش به همسفرش پیام داد. _سورپرایزت خیلی چسبید..تاج سر. _قابلت نداشت بانوجانم مداح مدح میکرد.مولودی خواند.واسونک شیرازی خواند..... مردها همه یا دست میزدند یا شوخی میکردند.تالار را روی سرشان برده بودند... اما خانمها نشسته بودند. نه دستی، نه شادی ای.... ریحانه سورپرایزش را دیده بود.چقدر خدا را شکر میکرد، بخاطر داشتن چنین همسری. به نمازخانه تالار رفت و سجده شکر بجای آورد. سعی میکرد سردی، کنایه ها و اخم های میهمانان تاثیری روی رفتارش نداشته باشد. سخت بود خیلی سخت. ولی باید می‌توانست. یکی میگفت_ وا چرا اینو آوردن مگه اینجا مسجده؟! یکی میگفت_ خدا شانس بده ببین یوسف چکار میکنه برایش دیگری میگفت_ اصلا عروس خوشکل نیس. دلم برا یوسف میسوزه که بدبخت شد. آن یکی میگفت_ معلوم نیس چی به خورد یوسف داده.حتما جادوش کرده آن شب گذشت..... با تمام شیرینی ها و تلخی هایش.با تمام طعنه ها و حرفهای نسنجیده برخی میهمانانش. دوست داشتند زودتر زندگیشان را آغاز کنند. نگران خانه ای بودند که نداشتند. و پس‌اندازی که تمام شده بود. . . . عازم شیراز بودند...... ریحانه تمام وسایلش را در کارتون چیده بود و یوسف بسته بندی کرده بود.صبح زود قرار بود ماشین بار بیاید تا بار بزند جهیزیه ریحانه را. از همه خداحافظی میکردند.‌خانواده، دوست، همسایه و حتی فامیلهایی که ۶ماه فقط و زدند، و تاجایی که توانسته بودند با سردی، دخالت، قصد برهم زدن مراسمها داشتند.اما خب، قدرت همه شان از و جوان کمتر بود. . . . به شیراز رسیدند..... به اصرار حاج حسن دوست عمو محمد، سوئیت یک خوابه ای که در طبقه دوم چاپخانه بود، رفتند. که مدتی زندگی کنند.تا یوسف وامی بگیرد.و تلاشی کندو بتواند رهن کند خانه ای را. ریحانه همه جهیزیه اش را گوشه اتاق چید. یوسف تخت را بست. یخچال، اجاق گاز، ماشین لباسشویی و تلویزیون را راه انداخت. . . . نیمی از مهر گذشته بود...... یوسف هرچه کرد وام جور نشد.تمام تلاشش را کرده بود. حس شرمندگی تمام وجودش را پر کرده بود.چند روزی فقط بدنبال وام بود.‌ کم کم پس انداز این مدت هم تمام میشد.کار در چاپخانه درآمد زیادی نداشت که تا آخر ماه نیاز مالی نداشته باشد.به هر دری میزد نمیشد.نمیدانست چه کند.حمایت پدر و مادرش را که نداشت. از قرض کردن هم خوشش نمی آمد. بعد از دانشکده به خانه نرفت.فقط قدم میزد...... خدایا پول خونه رو از کجا جور کنم..؟! یا مولا خودت بدادم برس.!! همه چیم شمایید. پشتوانه ام شمایید. چکار کنم...؟؟ قدم میزد و درددل میکرد داد میزد.ولی با سکوتی محض وعمیق. باصدای زنگ گوشی اش، تماس را برقرار کرد. ریحانه_ یوسفم کجایی.؟! خوبی؟! نگرانتم..! قلبت درد نمیکنه!؟ _خوبم. چیزی میخای بخرم برا خونه؟ _هیچی نمیخام. از غم صدات معلومه خوب نیستی! طوری شده..!؟ سوار ماشین شد. به مقصد خانه حرکت کرد. _چیزی نیس..! دارم میام. _فقط مراقب خودت باش یوسف تماس را که قطع کرد، شیشه را پایین داد. پاییز بود اما سردی هوا را حس نمیکرد. آرنجش را روی پنجره گذاشت.با پشت انگشتانش روی لبهایش ضرب میزد... چکار کنم... قرض نه.. خدایا قرض نه.. خدایا فرجی کن.. ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۶۸ و ۶۹ از اول مهر، هر روز ٧صبح تا ٣ظهر دانشگاه بود.٣تا ٧شب مسافرکشی میکرد.٧ تا ١٠ شب چاپخانه بود.گاهی هم تا صبح می ماند، نماز صبح را میخواند. تا ٧صبح میخوابید و بعد به دانشکده میرفت. ماه مهر به پایان رسید...... دانشکده بود. اذان ظهر به افق معبود پخش شد. به نمازخانه رفت. در سجده‌ نماز تصمیمی گرفت... باید توسلاتش را از سر میگرفت. به حضرت زهرای اطهر بخواند حدیث کسا را.به سالار شهیدان.ع. هر روز بخواند زیارت عاشورا را.به امام حی و زنده بعد نماز صبح بخواند دعای عهد را. ۳ چله همزمان باهم. تا به لطف و کرم این خاندان عزیز، گره از مشکلش باز شود. چه خوب همسری داشت، بانویی که به محض رسیدن به شیراز دنبال کار رفت.... همه جا سابقه کاری میخواستند، معرفی نامه، پارتی، رشوه،تا کاری با درآمد کافی داشته باشی. اما در نهایت در کارگاه خیاطی مشغول بود. خداراشکر کرد. غنیمت بود. فکرش باعث شده بود مسیر طولانی تری انتخاب کند. بدون اینکه حواسش باشد که این مسیر یکساعت دیرتر به خانه میرسید. نمیخواست کسی بفهمد مشکلش چیست. به هیچکس نگفت، به علی و به پدر و مادرش و حتی به همدمش.... نفهمید چطور به خانه رسید.... کِی سلام کرد، جواب نگرانی ریحانه را که دیر به خانه رسیده بود، و اصلا چای خورده بود یا نه.مدام درفکر بود... هرچه همسرش میپرسید. طفره میرفت. هرچه سوال میکرد. او را میپیچاند. به حاج حسن تماس گرفت که امروز چاپخانه نیاید، اما فردا جبران میکند. نماز مغرب را خواند.آرام نشد.... حدیث کسا و زیارت عاشورا خواند، آرام شده بود، حس کرد کسی پشت سرش نشسته. نگاهی کرد. بانوی قلبش بود. ریحانه سکوت کرده بود.پشت سر مردش نماز خوانده بود، اما یوسفش نفهمید که بانویش با او نماز میگذارد.بس که غم داشت.و خودش را شرمنده میدید.. ریحانه هم دلخور بود هم ناراحت.زل زده بود به مردش.سکوت یوسفش طولانی شده بود. یوسف _کی اومدی که من نفهمیدم...!؟ ریحانه بلندشد روی دو زانو مقابل شوهرش نشست.زانوهایش را به زانوی همسرش چسباند. یوسف سرش پایین بود.سکوت عمیق یوسفش حسابی او را دلخور کرده بود.نمیتوانست، نمیخواست او را اینجور ببیند. با دلخوری و ناراحتی به همسرش زل زد. _یوسفم.به من نگاه کن. یوسف با همه دلدادگی اش، یارای بلند کردن نگاهش را نداشت. _ازت دلخورم خیلی زیاد.. یادته روزی که برات شرط گذاشتم چیزی رو ازم مخفی نکنی.چون میدیدم حال و روزت وقتی سکوت محض میکنی.گفتم برات، میریزم بهم وقتی حالتو میبینم. اینو میدونستی؟! یوسف سرش را بالا کرد.اما باز هم، نگاهی به بانوی دلش نمیکرد. آرام سرش را به معنای آره، تکان داد. ریحانه دستان مردش را گرفت. سرش را کج کرد. _خیلی دوستت دارم خودتم میدونی. دلم میخاد همه چیز رو بهم بگی.مگه نگفتی من مربی ام.. چجوری بهت روحیه بدم.جنگیدی، کشتی گرفتی، خسته ای..من باید بدونم.. نباید بدونم؟! _چی بگم؟ _هرچی که بهت فشار میاره.اون چیزی که قفل میزنه تا سکوت کنی.میخام همونی بدونم که اینهمه توخودت می‌ریزی... وقتی از دل مَردم خبر ندارم. چجور میتونم بهش روحیه بدم تا بجنگه برا زندگیمون.؟ یوسف زانوهایش را درآغوش گرفت.به خانمش خیره شد. _بگم که چی بشه.تو که کاری از دستت برنمیاد _تو بگو‌ اونش با من فقط بگو. همسرش مجبورش کرده بود.به حرف زدن. دلش نمیخواست بفهمد که دستش تنگ است.نمیخواست بداند که عرضه خریدن که هیچ، حتی از پس اجاره اش هم برنمی‌آمد. یوسف متوجه لیوان شربتی شد.که در مقابلش قرار گرفته بود. بانویش با لبخند،مقابلش نشسته، میخواست به عشقش شربت بیدمشک بخوراند.یوسف با دستش، دستان بانویش را قاب گرفت، لیوان را بالا آورد. _فدات، خیلی چسبید. _خب حالا میگی چیشده؟زندگی باهمه مشکلاتش برای تو، غم و غصه هات برای من.قبول؟ من و تو خیلی سخت بهم رسیدیم. نذار مشکلات زندگی بینمون فاصله بندازه! یوسف _فاصله ای نیست.فقط.... ریحانه صدایش را کلفت کرد. چشمکی زد و گفت: _غم و غصه هات مال من.حله آق مهندس یوسف در اوج ناراحتی، از لحن دلبرش، خنده اش گرفت.لپش را کشید.. _حله بانوجانم _خب بگو.. منتظرم. ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۷۰ _خب بگو منتظرم _گفتنش برام سخته ریحانه بلند شد،پشت سر یوسفش نشست. کمرش را به کمر همسرش چسباند. و سرش را به سر عشقش تکیه داد. یوسف_ آخ که تو کف این همه هوش توام بانو..! _چه کنیم ما اینیم دیگه. خب بگو حالا. _حوصله مقدمه ندارم.وامم جور نشد. هرکار میکنم نمیشه. صد تا مانع جلو پام گذاشتن ناگهان ریحانه خندید. _همین؟ بخاطر این، اینجوری بهم ریختی؟ یوسف متعجب، اخمی درشت، روی پیشانیش آمد.برگشت نگاهی به دلدارش کرد. _منظورت چیه؟! _مگه چقدر کم داری که میخای وام بگیری؟ ٢٠ میلیون؟ _شایدم بیشتر.! _سرویس طلای منو حساب نکردی یوسف عصبانی بلند شد. _چییی؟! سرویس تو!!؟؟یعنی اینقدر نامرد شدم.!؟تو درمورد من چی فکر کردی!!؟؟نه اصلاحاضر نیستم.حرفشم نزن. ریحانه هم بلند شده بود.پشت چشمی نازک کرد و با لبخند گفت _تو که نمیدونی، من کدومو میگم.آقااا _هرچی.هرکدوم.گفتم نه! _عشقم.....خواااهش _لااله الاالله.میگم نه، یعنی نه. _بخاطر من. یوسف_😠 این راه فایده نداشت.ریحانه میخواست به هدفش برسد.هم، از دوش عشقش بردارد.هم، حال و هوایش را کند...از اول هم قرارش همین بود.یاردمردش باید میبود نه بارش. ریحانه_ پس اندازم هم هست حدود ١٠ تومنی میشه یوسف_ لااله الاالله. گفتم نمیخام دست به وسایلت بزنی. _پول که وسیله نیس.چرک کف دسته. یوسف_😠 ریحانه بدون توجه به اخم همسرش با شیرین زبانی ادامه میداد. _تااازه یه سرویسی دارم مال خیلی قبل هس. مامانم از مکه آورد برام. بنظرم ١٠ اینا دستمونو میگیره مال اون موقع که هنوز شما گولم نزده بودین.🤪 یوسف با شنیدن جمله اخر همه چیز از ذهنش پرید _من گولت زدم؟؟ چشمک ریحانه و دویدنش همان و دویدن یوسف هم همان. خانه را روی سرشان گذاشتند. یوسف_بگیرمت کشتمت ریحانه_ چند وقتی هست آخه منو گرفتی. خبر نداری نه؟؟ اخیییی طفلی یادت رفته.؟؟ ریحانه هم یاد گرفته بود که حرص مردش را درآورد. که حال و هوایش را عوض کند ریحانه با خنده میدوید و یوسف حریصانه بدنبالش. _ای خدا.فقط دستم بهت نرسه ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۷۱ _ای خدا..... فقط دستم بهت نرسه _اخییی....۴ ماه بیشتره دستت بهم رسیده.اینم نمیدونستی؟؟؟🤪 _حرص منو درمیاری جوجه؟؟ اگه راست میگی وایسا میزی کوچک دونفره داشتند.ریحانه اینطرف میز ایستاده بود.ابروهایش را بالا می‌انداخت. آنطرف میز یوسف نفس نفس میزد.با حرص برایش خط و نشان میکشید. یوسف دستش را روی قلبش گذاشت و ماساژ میداد.ریحانه ترسید.نگران نگاهش میکرد. باید مطمئن میشد این بار سرکاری نباشد. مثل روز عروسیشان. یوسف از اطراف میز کنار رفت، آرام آرام جلو میرفت. و ریحانه آرام آرام عقب میرفت. ریحانه_ جلو نیا جیغ میزنم. _عههه مگه تو جیغم بلدی؟ یوسف، با یک حرکت سریع،ریحانه را گرفت. هر دو دست دلبرش را با دست راست گرفت. با دست دیگرش، او را قلقلک میداد. _حرص منو درمیاری.؟؟آره.!؟ دارم برات ریحانه غش غش میخندید.خواهش میکرد. التماس میکرد.‌ «ولم کن.» یوسف جواب خودش را به خودش تحویل میداد.. _چند وقتی هست گرفتمت.خبر نداری نه.!؟ آخییی طفلی.یادت رفته!؟ _یووسف خواهش.. دل درد گرفتممم😂 یوسف، دستانش را برداشت.اما رهایش نکرد. _به یه شرط طلاهاتو نمیفروشیم. دست به حسابت هم نمیزنی ریحانه نشست. رویش را برگرداند. چشمی نازک کرد. _شرطت رد شده آقااا یوسف،بانویش را رها کرد. آرام قلبش را ماساژ میداد. _لجبازی نکن ریحانه گفتم نه. یعنی نه ریحانه ناراحت و نگران کنار همسرش نشست. _یووووسف... فقط نمی‌خوام بهت فشار بیاد. _به درک ، بیاد، نمیخام دست به وسایلت بزنی. راضی نیستم. _مگه نگفتی همسفر، خب اینی که تو میگی از همسری هم پایینتره، چه برسه به همسفر، غم و غصه هاتو نمیتونم ببینم ریحانه وسط پذیرایی نشسته بود. یوسف به اتاق رفت، روی تخت دراز کشید.لحظه ای بعد، تپش قلبش او را مجبور به نشستن کرد. از همانجا، بلند گفت: _وقتی مُردَم برو طلاهاتو بفروش.اصلا بریزش تو جوب.حسابت هم هرکاری میخای بکن مال خودته.راضی نیستم. بفهم. ریحانه بغض کرد.چشمش پر آب شد. درگاه اتاق ایستاد. _یوسف.ببین برا یه تیکه طلا چی میگی مُردم یعنی چی.! خدانکنه. خدا اون روز رو هیچوقت نیاره. نگاهی به بانوی دلش کرد. _مگه قرار نشد گریه نکنی ریحانه دست بردار نبود. باید به هدفش میرسید. از راه دیگر وارد شد. با جمله ایی دیگر.وارد اتاق شد.کنار مردش لبه تخت نشست.انگشتش را روی سبیل فرضی اش کشید صدایش را کلفت کرد و با لحن بامزه ای گفت: _همه رو بهت قرض میدم. دستت باز شد بهم برمیگردونی. همه رو تا قرون اخرش. آق مهندس. _اگه نشد چی ریحانه ریز خندید _نشه نداره گلم.اینجا پادگانه.نه نداریم فقط میگی چشم باز خنده بر لبان یوسف آمد. _لااله الاالله...چشم بانو _اخییییش بهرحال آقا بله رو داد. یوسف غمگین روی تخت دراز کشید. چقدر بد بود حال دلش.که مجبور میشد تمام دارائی های همسرش را بفروشد.تا با پول آن خانه ای رهن کند.چقدر حالش گرفته بود. روی تخت و پشت به ریحانه دراز کشید ریحانه حالا که به هدفش رسیده بود، به آشپزخانه رفت. شام املت داشتند. با اینکه میز ٢ نفره بود، اما امشب روی زمین سفره را انداخت. با سلیقه همه وسایل را در سفره چید. املت را در بشقابی ریخت. با سس سفید و قرمز روی آن قلبی کشید و حرف «y» را روی آن نوشت.. میدانست مردش الان، دلخور است.... ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۷۲ میدانست مردش الان، دلخور است.از درون ناراحت است.گرچه بخندد و دنبالش بدود.او را بگیرد و قلقلک دهد.غمی دارد که با این چیزها برطرف نمیشود. همسرش را صدا زد برای شام.... یوسف پای سفره نشست. چقدر سفره شان شبیه آقابزرگ و خانم بزرگ بود. با همان صمیمیت.. به همان دلنشینی.. یوسف طرح روی املت را دید.... اما طوری رفتار کرد که انگار ندیده. حسش خوب نبود. غذا را خورد و بدون هیچ حرفی به اتاق برگشت. ریحانه دلخور نبود. میدانست حال مردش را که سخت است برایش، و نتوانسته در عرض کمتر از دو ماه ٣٠ میلیون تومان داشته باشد تا خانه رهن کند. میفهمید، همه اینها ظاهر اوست. اما غمش، مشکلش اصل ماجراست... ریحانه باهمه در تماس بود.... خانواده خودش، خانواده همسرش، دوستانش.اما دوست نداشت مشکلش را کسی بداند.اگر یوسفش بفهمد. چقدر ناراحت میشد. میدانست حتی یوسف هم چیزی به کسی نگفته است. دوست نداشت را زیر سوال ببرد.. . . . نیمه اول آبان بود.. با پول سرویس طلای ریحانه خانه ای رهن شد. اثاث کشی کردند. . . ریحانه به خانه جدید و شرایط جدیدش که آمد حوصله اش سر رفته بود. آنجا زن حاجی بود گاهی باهم رفت و آمد داشتند. و مردش هم که از صبح تا شب نبود. خودش بود و خودش، در شهری غریب. باید خودش را سرگرم میکرد. ادامه تحصیلش را گذاشته بود وقتی از شیراز برمیگردند. چند کلاس ثبت نام کرد. گل چینی، خوشنویسی، والیبال....خیلی خوب بود برنامه اش. تا بعدازظهر کلاس میرفت. و آمدن یوسفش، او خانه بود. کم کم توسط مسجد محله شان، به حلقه صالحین پیوسته بود. دیگر چنان خودش را سرگرم کرد، و مطالعه میکرد که نخواهد غر بزند. و نتواند بهانه گیری کند.. نزدیک ظهر بود..... با صدای آیفون، قلمش را زمین گذاشت. متعجب بود.کسی آنها را در این شهر نمیشناخت. یوسفش که کلید داشت. پس کیست؟ شاید حاج حسن دوست پدرش باشد.. به خیال اینکه حاج حسن است. پشت ایفون رفت. رسمی صحبت میکرد. _بفرمایید کیه؟! سمیرا_ باز کن ریحانه منم. ریحانه لحظه ای شک کرد. پس سکوت کرد. ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۷۳ ریحانه لحظه ای شک کرد. پس سکوت کرد. سمیرا_ مگه نمیگم باز کن.بهت یاد دادن اینجوری از مهمون پذیرایی کنی؟؟ ریحانه_ عه...سمیرا خانم شمایید؟ ببخشید نشناختم.بفرمایین. سمیرا، تنها، با چمدانی، عصبانی وارد خانه شد...ریحانه جلو رفت و گرم بااو احوالپرسی کرد. سمیرا خیلی سرد و خشک جوابش میداد. ریحانه_ چه عجب خانم.خیلی خوش اومدی. از این ورا. آدرس خونه ما رو از کجا آوردی؟! سمیرا با عصبانیت گفت: _از ننه یاشار این چه طرز حرف زدن بود. ریحانه شکه شده گفت ریحانه_ چیزی شده سمیرا جون!؟؟ سمیرا_ خوبه والا. خوش بحالت.اومدی شیراز از هیچی هم خبر نداری ریحانه لبخند زد.سکوت کرد. عکس العمل ریحانه همه خشم سمیرا را از بین برد. بغض گلوی سمیرا را میفشرد.در آغوش ریحانه رفت و بلند گریه کرد. _اومدم چن روز خونتون بمونم هیچکسی نمیدونه.با یاشار دعوام شده اون نامرد بی همه چیز...... گریه امان نداد بقیه حرفش را بزند ریحانه_باشه عزیزم.حالا خودتو ناراحت نکن قدمت سرچشم گلم تا هروقت دوست داشتی بمون.ولی بذار به خاله شهین بگم تو اینجایی نگرانت میشن.. _نه نمیخام کسی بفهمه.حالم از همشون بهم میخوره. دای اذان از گوشی ریحانه بلند شد.... سمیرا فهمید، که ریحانه دل دل میکند برای اقامه نمازش. بی رودربایستی گفت: سمیرا_ تو برو نمازت بخون. به روی صندلی پشت میز اشاره کرد _من همینجا میشینم ریحانه_ ناراحت نمیشی؟! سمیرا_ناراحت؟ نه بابا برو ریحانه به اتاق رفت.وضو داشت.سجاده را باز کرد. چادرش را پوشید.نیت کرد... سمیرا به جای نشستن، چرخی زد. نگاهی کرد.چقدر ساده بود زندگیشان.هیچ سنخیتی نداشت با زندگی خودش.هنوز هم ریحانه، همان ریحانه بود. یادش افتاد به مراسم هایی که گرفته بودند. چقدر با کینه میخواست مراسم را بهم بزند.چقدر همه چیز را مسخره کرده بود.چقدر دلش میخواست ریحانه به یوسفش نرسد.اما نشد..! اشکش سرازیر شده بود. دری کنار آشپزخانه نیمه باز بود، جلوتر رفت، روشویی را که دید،خواست صورتش را بشوید. وارد شد. نگاهی به خودش در آینه کرد.مقابل روشویی ایستاده بود. اشکهایش مثل باران بهاری سرازیر شد.چقدر بدبخت بود.چقدر حقارت را تحمل کرده بود در این مدت. بچه دار نمیشدند.دکتر ها رفتند. هزینه ها کردند. اما هیچ. سمیرا به طمع پول یاشار و یاشار برای زیبایی سمیرا.اما نه سمیرا صاحب پول یاشار شد.و نه یاشار جذابیت ظاهری همسرش او را پایبند زندگی کرد. عجب .. عجب .. سمیرا در افکار خود غرق بود که صدای تلفن خانه بلند شد.چند بوق خورد. نمیدانست بردارد یا نه. تلفن روی پیغامگیر رفت.... یوسف_ بانو جانم. ریحان دلم. نیستی خونه؟؟ مسجدی!؟ اومدی خونه یه پیام بده، کارت دارم تا ۵ کلاسم طول میکشه. دیر میام.مراقب خودت باش.یاعلی سمیرا مات و متحیر به جملات، لحن و نوع حرف زدن یوسف بود.برایش باور کردنی نبود. چه جملات شیرینی.چه لحن عاشقانه ای. مگر مردان دلبری میدانستند.مگر مردان عاطفه داشتند؟ جملات یوسف را مدام تکرار میکرد..... مدام تکرار میکرد و گریه میکرد. چقدر گدای محبت شده بود. چقدر تلاش کرده بود تا به چشم یوسف بیاید اما بی‌ثمر بود. ریحانه نمازش را خواند.بطرف سمیرا رفت. لبخندی زد. تعارفی کرد که بنشیند. شاید مهمانش درددل داشت. سمیرا روی صندلی پشت میز دونفره شان نشست.. ریحانه پیامی به یوسفش داد... _سلام حبیب دلم، سمیرا اومده خونمون، ولی کسی نمیدونه، بیزحمت میوه حتما بخر. مراقب خودت خیلی باش.یاعلی با این خبر میخواست به او برساند که همسرش، بدون خبر وارد خانه نشود. به آشپزخانه رفت.شربتی درست کرد. کمی سویا خیس کرد که نرم شود. تا برای ناهار ماکارانی درست کند. با شربت و شکلات نزد سمیرا برگشت.. که روی میز دونفره بود از میهمانش پذیرایی کرد. تا ساعت ۴ عصر حرف زدند.. ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۷۴ تا ساعت ۴ عصر حرف زدند.غذا خوردند. سمیرا درددل میکرد.گریه میکرد و ریحانه دلداریش میداد. از بی عاطفه بودن یاشار.زخم زبانهای مادرشوهرش.از اینکه صاحب اولاد نمیشدند.از تمام بی احترامی ها. از همه چیز گفت. سمیرا گریه میکرد و عذرخواهی میکرد.. گریه هایش از درد بود.دردهایی که روی هم انباشته شده بود. یاشار غد بود.عذرخواهی نمیدانست. مهم بود زندگیش اما بلد نبود که چه کند.چگونه دل بدست آورد. ریحانه یادش آمد.به وقتی نامزد بودند.‌ چطور یوسفش دلخوری را از دلش درآورد. چطور او را به سفره خانه برد.همه کار کرد تا لکه سیاه اندوه دلش برطرف شود. سمیرا میگفت و ریحانه صبورانه گوش میکرد. سمیرا_ هیچ وقت یادم نمیره که مراسمتونو بهم زدم.همه چی رو مسخره میکردم.از اول جریان شما تا شب عروسیتون.ریحانه منو ببخش _یه چیزی بود.دیگه گذشته _تمام این بلاها نمیدونم از کجا نازل شد مگه من چن سالمه میخاد طلاقم بده منم ام رو گذاشتم اجرا، ازش شکایت کردم. بدم میاد ازش.ازدواج ما تب تندی بود که بعد ١ ماه زود سرد شد.۶ ماه بقیه رو تحملش کردم ریحانه.تحمل میدونی چیه.!؟ سوختن و ساختن میدونی اصلا.؟؟ ریحانه_😒😔 سمیرا_ نه بابا تو چه میدونی من چی میگم. تو و یوسف عاشقانه دارید زندگی میکنین نه مث من بدبخت سمیرا بلند بلند حرف میزد.گریه میکرد. عذرخواهی میکرد.ریحانه گاهی گوش میکرد.گاهی نصیحتش میکرد.و گاهی همدردی.. ساعت نزدیک ۶ بود.... ریحانه تماسی گرفت با حبیبش، که میوه بخرد.‌و آبروداری کند... یوسف ورودی خانه را پرده ای را آویزان کرده بود.‌که وقتی درب خانه باز میشود، خانه اش، دید نداشته باشد.. ریحانه بلند شد که به اتاق برود. سمیرا را هم همراه خودش برد. سمیرا روی تخت نشست و خودش روی صندلی روبروی آینه آرایشی ‌اش. . . سمیرا مات حرکات ریحانه شده بود... برایش باورکردنی نبود.مگر ریحانه آرایش بلد بود!؟؟مگر دلبری میدانست؟؟!چقدر ریحانه زیبا بود.چقدر بانو بود.با اینکه همیشه پوشیده بود.فکر میکرد حتما ایرادی دارد. .چقدر زندگیش با او فاصله داشت.زندگی ریحانه و یوسف پر از محبت و عشق ولی زندگی خودش اول پول و بعد هرکسی راحتی خودش ریحانه حسابی به خودش رسیده بود. در آخر عطری زد و از روی صندلی بلند شد. لباسی که دلخواهش بود را برداشت و به اتاق دیگر رفت. سمیرا متعجب تر از قبل شد. ولی سعی کرد حرفی نزند. ترسید نیش کلامش دل صاحبخانه را برنجاند. به عادت همیشگی اش،لباس آزاد می پوشید. پس بدون هیچ فکری به هال رفت و روی صندلی پشت میز، منتظر ریحانه نشست. . . . آیفون خانه به صدا در آمد... ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۷۵ آیفون خانه به صدا درآمد.... ریحانه بی‌قرار از اتاق بیرون رفت. لبخندی به سمیرا زد و پشت در منتظر همسرش بود. صدای پاهای مردش را خوب تشخیص میداد. که نزدیک میشد،به محض ایستادن یوسفش پشت در، درب را برایش باز کرد. یوسف وارد شد. و ریحانه در را پشت سر همسرش بست. دو تا از کیسه های خرید را از دستش گرفت. و شاخه گل را که به دهان یوسفش بود گرفت و خیلی آرام گفت _خودت گلی، چرا زحمت کشیدی؟ یوسف سلامی کرد. با اشتیاق به چهره دلبرانه بانویش زل زده بود. و با نگاه عاشقانه پاسخش داد سمیرا نیم‌رخ ریحانه و یوسف را میدید. چقدر حسرت داشت که همیشه یاشار با غضب وارد میشد و همیشه طلبکارش بود. و هیچگاه گلی از همسرش نگرفت. حتی اوایل عروسیش. یوسف سربه زیر، یاالله گفت، وارد خانه شد. هندوانه و بقیه کیسه های خرید در دستش بود. سلامی کرد. و با کیسه ها وارد آشپزخانه شد.و همسرش بدنبالش. سمیرا جواب سلامش را داد.و به احترام یوسف مانتو اش را چند دقیقه قبل پوشید اما روسری اش را روی دوشش انداخته بود. یوسف سر به زیر، گفت.. _خیلی خوش آمدید،بفرمایید بنشینید. من میرم اتاق شما راحت باشید سمیرا با بغض گفت _ هنوزم همون یوسف قبل هسی. اما یاشار خیلی عوض شده.نامرد شده. کاش. اونم مثل تو بود. یوسف کمی سرش را بالا آورد اما نگاهی نکرد _اتفاقی افتاده!؟ _درخواست طلاق داده.منم مهرمو گذاشتم اجرا.یک هفته هست خونه نیومده. منم اومدم اینجا. نمیخام یاشار بفهمه. یوسف خیلی خسته بود.عذرخواهی کرد. به اتاق رفت.و ریحانه نزد میهمانش.تا آرام کند او را. ریحانه_ ای بابا.چقدر گریه میکنی.کلی باهم حرف زدیم. سمیرا_ درد من تمومی نداره ریحانه. خداروشکر تو خوشبختی. زندگیت رو دوست داری. ولی من چی.؟؟؟ ریحانه_ من یه سر برم پیش یوسفم. الان میام. سمیرا باخود زمزمه کرد و اشک میریخت..... میگه «یوسفم».شاخه گل رز براش خرید. خوشبحالشون چقدر همدیگه رو دوست دارن ولی من چی. هم غصه، گریه، حسرت. ریحانه وارد اتاق شد.. ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 @asheghane_mazhabii 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۷۶ ریحانه وارد اتاق شد.... یوسف لباسهایش را عوض نکرده بود. پر فکر روی تخت نشسته بود. متحیر بود و متعجب. هزار سوال در ذهنش رژه میرفت. ریحانه_ یوسفم، چیه باز که رفتی تو فکر. _چیشده اومده اینجا؟؟ _چیز خاصی نیس دعوای زن و شوهریه، غذا گرم کنم برات؟ چی میل داری؟ شربت بیارم یا چای؟ یوسف نگاه پر محبتی به بانویش کرد _ میخام برم چاپخونه. فقط یه لیوان آب میخام. اونم خودم میرم برمیدارم.. تو به مهمونت برس ریحانه_ چقدر خرید کردی دست شما درد نکنه. یوسف نگاهی عاشقانه به بانویش کرد. وسایلش را برداشت. یاالله گفت، و سربه زیر وارد آشپزخانه شد. آبی خورد و به سمت درب ورودی رفت... سمیرا_ یوسف منو ببخش. ریحانه_ آقایوسف!، سمیرا جون یوسف نگاهش به زمین میخ شده بود. _ اختیاردارید.این چه حرفیه.گذشته ها گذشته.من به داداش زنگ میزنم. میگم شما اینجا هستید وظیفش هست که بیاد دنبال شما. سمیرا با گریه گفت _ نه نگو بهش آقایوسف یوسف_ صلاح نیست زن داداش. ریحانه، گل رز را بویید، در گلدان گذاشت.و به استقبال یوسفش رفت. با لبخندی پر مهر همسرش را راهی کرد. سمیرا،وقتی دید یوسف رفته، مانتو اش را درآورد، ناراحت و دلخور روی صندلی نشست. _ ریحانه چجوری شما اینقدر همدیگه رو دوست دارید.مگه عشق با عشق فرق داره؟خب ما هم عاشق بودیم.ماهم خیلی همو دوست داشتیم.ولی نمیدونم چی شد. ریحانه وارد آشپزخانه شد... سمیرا صدایش را بلندتر کرد _ بیا بشین، تو که همش تو آشپزخونه هستی ریحانه جواب سوالش را نداد. با لبخند گفت: _ میوه بیارم.الان میام عزیزم سمیرا_ خوش بحالت چقدر یوسف دوستت داره ریحانه ظرف هندوانه با کارد و بشقاب در دستش بود روی میز گذاشت و روی صندلی نشست. الان وقتش بود که جواب دهد. _منم خیلی دوسش دارم.حاضرم همه دنیا رو بهم بریزم هرچی دارم پیشکش کنم. ولی یوسفم یه لحظه دلگیر نباشه. هیچ وقت تو فکر نباشه.با آرامش پیشرفت کنه.حاضر نیستم خم به ابروش بیاد. همه فکر و ذکرش بشه کارش تمرکز داشته باشه. _آره میدونم مثل لیلی و مجنون. پس چرا من و یاشار کارمون رسید به طلاق؟؟ ما هم خیلی عاشق هم بودیم خیلی دوست داشتیم به هم برسیم _ای بابا تو چرا همش میگی طلاق دختر خوب؟؟ _اصلا منو نمیبینه. انگاری براش تکراری شدم. شما الان چندین ماهه عروسی کردین هرکی خبر نداشته باشه بیاد خونتون فکر میکنه دیشب به هم رسیدید دلم از این میسوزه که همه ایرادها رو از من میبینه. چقدر یوسف باشعوره.میگه یاشار وظیفش هست.ولی میدونم اون نمیاد.میدونم.اون اصلا منو دوست نداره.همه چی اجباره. زندگی اجباری صدای هق هق سمیرا در خانه پیچید. ریحانه با دستش، دستان سمیرا را گرفت و گفت: _سمیرا جون گریه نکن اینجوری، حالت بد میشه، ببین خب چجوری بگم.... راستش من وقتی به فکر افتادم که درمورد یوسفم تصمیم بگیرم که همسرش بشم، میدونستم خیلی سخت به هم میرسیم، میدونستم همه مخالف کارمون هستن، حتی میدونستم که شاید تو عروسیمون دعوا بشه، شاید باور نکنی اما من خودمو برای همه چی آماده کرده بودم. حتی تا یک هفته بعد محرم شدن مون دقیق به هم نگاه نمیکردیم. خواستن من و یوسف روی ملاک های خدایی بود‌. اینقدر که توسل و نماز های یوسف رو دوست داشتم اصلا برام مهم نبود که عمو کوروش از ارث محرومش کرده‌. سمیرا_شعار نده ریحانه، مگه میشه تو برات مهم نباشه یوسف چقدر درآمد داره، ارث چی داره؟؟؟ ریحانه لبخند عمیقی زد. دو قاچ هندوانه برای مهمانش گذاشت و گفت _من و یوسف ملاکمون و معیارهامون الهی بود عزیزم نه زمینی، یوسف همسر نمیخواد، همسفر میخواد که پا به پاش باشه هرچی میگه،هرکار میکنه بدونه یک حامی داره و اعتماد داره، مطیعش باشه، اینقدر احترام و حرمت براش قائل باشه که سخت ترین مشکلات رو راحت حل کنه. منم همین کار رو دارم میکنم. نمیگم سخت نیست، خیلی هم سختی داشتیم ولی پشت هم بودیم، فقط به فکر آرامش و پیشرفت هم هستیم، همه‌ی این سختی ها رو با تلاش‌ها و توکل به خدا گذروندیم. سمیرا تیکه‌ای کوچک از هندوانه را در دهانش گذاشت و آرام سر تکان داد.هرچه ریحانه میگفت حقیقتی انکارناپذیر بود که دوست نداشت قبول کند اما واقعی بود. دیگر حرفی برای گفتن نداشت. حرف ریحانه حساب بود و کاملا منطقی. . . . یوسف به چاپخانه رسید.. تمام کارهای عقب مانده اش را انجام داد. مدتی بود مقاله های دوستانش را ترجمه میکرد.پول خوبی نصیبش شده بود.پس انداز کرده بود.حالا بود.بانویی که همه سرمایه اش را به او پیشکش کرده بود.باید که قافلگیرش میکرد. تماسی به یاشار گرفت.. به او گفت که سمیرا به شیراز آمده... ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۷۷ یاشار _خب که چی؟! من نمیام دنبالش. مگه من از خونه کردمش بیرون.؟؟بیخود. خودش رفته، خودشم برمیگرده.! یوسف_ آخرش چی یاشار؟؟!! یاشار _آخرش طلاق! یوسف_ خانمت مهمون منه اما نه بدون تو.. اون ازدواج کرده با داداشم. پس میای میبریش.! اگه بخاد بمونه با تو میمونه یاشار _اینو میگی که منو بکشونی شیراز. ولی من نمیام.خودش رفته خودشم برمیگرده. یوسف_ ولی کارت درست نیست.اشتباه میکنی.این راهش نیست. یاشار _چیه فکر کردی سمیرا مثل خانم خودته؟! که مهرشو ببخشه؟؟؟بی وجدان مهرشو گذاشته اجرا ١٣٠٠ سکه برم از کجا بیارم یوسف؟؟ فکر کردی من میلیاردرم؟آقای سخایی همه پولا رو کشید بالا بابا و عموسهراب ورشکست شدن یوسف_ آره میدونم همه رو، ولی دلیل خوبی نیست خودتم میدونی. یاشار عصبی فریاد میکشید.یوسف هرچه میگفت نمیتوانست آرام کند برادری که به فکر منافعش بود نه زندگیش. یاشار _امروز یکشنبه هست، تا اخرهفته برگشت که هیچ، برنگشت.برگه احضاریه رو خودم میفرستم براش شیراز. یوسف_ نمیخام تو کارت دخالت کنم.ولی فکر کن. شما خیلی همو دوست داشتید. اگـ... یاشار وسط حرف یوسف پرید و گفت: _دوست؟؟؟ هه.....حرفای خنده دار نزن جون من.....تمام غمزه و کرشمه هاش فقط برای پول من بوده نه خودم.بیخیال نظر منو نمیتونی برگردونی.خودت میدونی چقدر عاشق بچه ام. نمیخام حسرت به دل باشم.! یوسف_ شما چرا باهم حرف نمیزنین!؟ اخه مرد حسابی اینا باید باعث بشه زندگیتو بهم بزنی! ؟؟ یاشار _اون حرف تو کله ش نمیره.فقط زبونش پوله یوسف.فقط پول.تا حالا من عابر بانک بودم فقط و فقط پول ببینه حالش خوبه! اون منو نمیخواسته.پولمو میخواسته. خستم کرده خیلی خستم. حوصله‌شو ندارم. نه حوصله خودش نه هرچیزی که به اون مربوطه یوسف بی حرف و غمگین گوش میداد. یاشار _ خیلی ماهه خانمت. اون روز تو باغ این قدر که حرف شنید من گفتم میزنه زیر همه چی اما جواب همه رو داد فقط حرفش تو بودی فقط تو. نه کاری به ارث داشت نه چیز دیگه.خودت هم خوبی به هم میاین....یک هفته س تو حجره میخابم. اصلا حتی زنگ نزد ببینه مردم یا زنده ام.!! غذا چی میخورم. فقط بلده به خودش برسه و با خاله شهین و سهیلا برن بیرون با ماشین دور دور....ول کن یوسف..نگران زندگیم نباش. من خیلی وقته به آخر خط رسیدم.کل زندگی من ٧ ماه شد. یوسف_ با همه این حرف ها نمیدونم دیگه چی بگم بهت.خودت میدونی و زندگیت.ولی هنوزم میگم اشتباه داری میکنی. یاشار _انتخاب سمیرا اشتباه بود. زندگی کردن باهاش اشتباه بزرگتر. یوسف هرچه کرد.نتوانست یاشار را راضی کند. پایبند کند. پشیمان کند. که بدنبال همسرش بیاید. که کمی فکر کند.اشتباهاتش را گوشزد کرد.نصیحت برادرانه میکرد.خاطرات خوبشان را تداعی میکرد.تا مگر جوشش عشق همسری برادرش را به رخ او بکشد.اما نشد.نتوانست.کدورت ها و دلخوری ها انباشته شده بود.حتی مشورت با آقابزرگ و خانم بزرگ.حتی رفتن پیش مشاور. هیچکدام از نظرات برای یاشار معنا و مفهوم نداشت.چرا که راهی بجز طلاق نمیدید.. امروز پنج‌شنبه است.همان روزی که سمیرا باید برمیگشت.مردد بود برگردد یانه. برمیگشت با حقارت، سوختن و ساختن. یا برنمیگشت و طلاق. شاید خدا میخواست... ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۷۸ شاید خدا میخواست.نشان دهد به یاشار.به سمیرا.به همه.که همه چیز پول نیست.و همه چیز منفعت مالی نیست. سمیرا برنگشت.طلاق گرفت.زندگیش را به باد داد.فقط بخاطر پول. یاشار هم ١٣٠٠ سکه را باید جور میکرد. اما نکرد.ماشین و پس انداز، و زمینی که داشت، فروخت.اما فقط ٢٠٠ سکه داد. وسایلش را جمع کرد و برای همیشه از ایران رفت. سمیرا ماند و حسرت ها.حقارت ها.کم نبود سکه هایی که مهرش بود.اما به چه قیمتی.؟ دوسال به سرعت برق و باد گذشت.با تمام شیرینی ها و مشکلاتش.درد قلب یوسف، بیشتر او را اذیت میکرد. هرچه بانویش میگفت که درمان کند. که تحت نظر باشد. فقط یک جواب یوسف به او میداد. _درمان دردم تویی، دکتر قلبم مولا علی. گاهی سیاست های زنانه ریحانه، جوابگوی خوش قلبی، و مهربانی های یوسف را نداشت. کم کم باید اثاث کشی میکردند که به شهر خودشان، اهواز برگردند. علی و مرضیه بدنبال خانه بودند تا رهن کنند برای عروس و دامادی که برگشتنشان با نوزادی دختر، همراه بود.دختری زیبا بنام «زهرا» آپارتمانی که علی و مرضیه پیدا کرده بودند.٨٠ متری، و دوخوابه بود. هرچه بود برایشان خیلی عالی بود. یوسف، چقدر از حاج حسن تشکر کرده بود.که پدرانه مراقبش بود.برایش کار جور کرد.مثل یک بزرگتر. چقدر نمازحاجت خوانده بود. و سجده شکر بجا می‌آورد. ریحانه هدیه ای برای حاجی و خانواده اش خرید. و آنها را میهمان میکرد. تا کمی جبران کند زحماتشان را. پول رهن را گرفتند. و اثاث کشی کردند. یوسف بود و دلدارش و نوزادی که تازه به جمعشان اضافه شده بود، با ماشین خودش.....و وسایل خانه را با ماشین بار... به سمت اهواز حرکت کردند.... در این دوسال... یوسف هم کار کرد.و هم درس میخواند. باید تلافی محبتهای همسرش را میکرد. ثابت میکرد به پدرش که زندگیش به روال افتاده.که توانسته یکه و تنها همه کار کند. عروسی بگیرد.به شهری غریب رود.خانه رهن کند درعین نداشتن ها و حمایتهایی که خانواده اش نکرده بودند. باید ثابت میکرد به دلش.حقیقت قرآن را. که خدا او را بی نیاز کرده است.وعده خدا بود، که از فضلش میبخشد.... پس بخشید..... نه فقط بعد مالی و دنیوی، که بعد معنوی و اخروی، نه فقط یکدانه همسری که تک بود، که فرزندی سالم و صالح.. همه چیز را خدا داد.وچقدر خدایش بزرگ بود. چقدر بانوی قلبش را میخواست.چقدر نوزادش شیرین بود برایش، همچون عسل چقدر زندگیش روال خودش را میگذراند. «الحمدلله.الحمدلله.الحمدلله.» به محض رسیدن به اهواز.... یوسف به پیشنهاد دلبرش، مستقیم بسمت خانه پدر و مادرش رفت.تا اول سلام کند به بزرگتری که هنوز دلخور بود. و این دو سال آنها را ندیده بود. چند باری پدر مادر ریحانه به شیراز رفته بودند اما کوروش خان و فخری خانم نرفتند. و چقدر خوب شد که رفتند. که دلخوریها برطرف شده بود. ریحانه با آینه و قرآن و یوسف، نوزادش را در آغوش داشت، وارد خانه شدند.پدر مادر ریحانه، علی و مرضیه کمی بعد رسیدند. کارگرها وسایل را می آوردند،.. که کوروش خان و فخری خانم رسیدند. لبخند جذابی روی لبهای یوسف و ریحانه نقش بسته بود. یوسف کارشناسی ارشدش را گرفته بود... ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۷۹ یوسف کارشناسی ارشدش را گرفته بود.در دانشکده ای که لیسانسش را خوانده بود مشغول بکار شد.ابتدا بعنوان استادیار و بعد از چند ماه استاد تمام وقت دانشگاه شده بود. طوری برنامه ریزی کرده بود.که صبحها تا ٣ ظهر دانشکده باشد و بقیه روز وقف ریحانه دلش و زهرایشان. به خانه که می آمد.هربار با شاخه گلی، یا هدیه ای یا هرچیزی، عشقش را به خانواده ثابت میکرد. ریحانه گرچه مشغول زهرایش بود.. اما جلسات عرفانی را تعطیل نمیکرد. مدیر حلقه صالحین شده بود.تمام سختی های زندگیشان را که هیچ،تمام دنیا را، به لبخند دلبرانه همسرش، عوض نمیکرد. 🏴محرم از راه رسید.... محرم بود و هیئت عمومحمد.هیئت حسابی در تکاپو بود. بعد از دو سال و نیم، یوسف میخواست هئیت برود.چقدر دلش لک زده بود برای رفقایش.برای مداحی کردن‌های علی.برای چای هیئت و داربست زدن.. کم کم آماده میشدند که به هیئت بروند. یوسف، وارد اتاق شد.ریحانه، لباس زهرا را به تن میکرد. لباس محرمی که خودش دوخته بود. با روسری به اندازه کف دست.با سربند یازهرا. یوسف ذوقش را نتوانست مخفی کند.تک تک لباسهای طفلش را برمیداشت.میبوسید. میبویید و با نگاه عاشقانه اش از دلبرش تشکر میکرد. ریحانه صدایش را نازک کرد. _اینا که چیزی نیس بابایی...اگه میتونی تو تن من ببین.. ببین چقدر ناز میشم ریحانه، لباسها را یک به یک به تن زهرا پوشاند، آخر کار روسری و سربند را هم برایش بست. خدای من طفل ۶ ماهه یوسف چقدر زیبا شده بود.ناخواسته،زهرایش را درآغوش گرفت. _ای جان دل بابا.،فدای‌ نام روی سربندت بشم زهرا را به زمین گذاشت.پیشانی همسرش را بوسید. _خیلی باصفایی ریحانه بلند شد.مقابل آینه ایستاد. روسری اش را جلوتر کشید. محکم ترش کرد.چادرش را پوشید. و روی سرش تنظیم کرد. یوسف مشتاقانه نگاه میکرد. ریحانه اش چقدر زیبا و دلفریب بود برایش.ریحانه، از آینه به چشمان یوسفش نگاه کرد.یوسف دکمه های سر آستین پیراهن مشکی اش را میبست. و جواب بانویش نگاه عاشقانه ای ممتد میداد. ریحانه شال مشکی ای به دور گردن همسفرش انداخت. یوسف متعجب بود. _این کجا بوده؟!؟ ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۸۰ _این کجا بوده..!؟ _برات خریدم که بیاندازم گردنت. که هروقت اینو دیدی یادم باشی.برام دعا کنی. یوسف واقعا غافلگیر شده بود.دست برد زیرشال، بالا آورد.روی چشمانش گذاشت. بوئید.چه بوی عطری میداد.چشمه اشکش جوشید. چقدر شال دوست میداشت. ،،،،شال بلند عزای امام حسین.ع.،،،،، دستانش را پایین آورد.پیشانی اش را به پیشانی دلبرش گذاشت.دودستش،صورت بانویش را قاب گرفت. _خدا تو رو برام نگه داره. خیلی نوکرتم بانو _وظیفه م بود جانانم ریحانه ساک بچه را روی دوشش گذاشت. یوسف، زهرایش را بغل کرد. درخانه راقفل کرد.سوار ماشین شدند. یوسف_چقدر چادر بهت میاد _ بخاطر سلیقه آقامونه. میشناسیش که!؟؟خیلی ماهه یوسف رانندگی میکرد.و باز نگاه های عاشقانه یوسف جواب دلبرانه های ریحانه بود. به هیئت رسیدند... یوسف ماشین را پارک کرد. دلدارش و دخترش به قسمت خواهران رفتند. همیشه قسمت خواهران زودتر علم برپا میکردند.. به محض ورود یوسف به قسمت برادران مهران داد زد. _بر خاتم انبیاء محمد مصطفی صلواااات. همه می خندیدند.و صلوات می فرستادند. تک تک همه را درآغوش گرفت. دست داد. میثم_ نفر بعدی که قاطی مرغا میشه من باشم صلوات همه باخنده صلوات می فرستادند.. علی_ صدات برسه در خونه خانم آینده ت صلوات بعدی بلندتر بفرست قهقهه همه بلند شده بود. و صلوات می فرستادند حسین دستانش را بالا برد. _منم کارشناسی قبول بشم، بعد سربازیمم بندر انزلی باشه، بعدشم زن بگیرم، صلوات حسین، خودش هم، خنده اش گرفته بود. سیدهادی_ حسین حاجت دیگه ای نداری؟؟ اگه داری بگو براش صلوات میفرستیم. فقط تعارف نکن. عمومحمد تذکری داد.که محرم است، کمتر بخندید، درست نیست،همه چشم گفتند.سکوت برقرار شد.داربست ها زده شد.یوسف مشغول وصل کردن سیستمها بود. که صدای گریه نوزادی بلند شد. سریع خودش را به در ورودی بانوان رساند. یاالله گفت.وارد شد.میدانست کسی بجز خانمش، طاهره خانم و مرضیه ، آنجا نیست. سلام مختصری به همه کرد... ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۸۱ سلام مختصری به همه کرد.رو به ریحانه گفت: _چیشده. چرا گریه میکنه!؟ ریحانه لبخندی زد. _چیزی نیست. با اسباب بازیش داشته بازی میکرده از دستش میافته،گریه میکنه. یوسف جلو آمد روی دوزانو نشست.چقدر زهرایش بابایی بود. و چقدر شیرین.چند روزی فقط «با» میگفت. دخترکش را صدا زد. زهرا به محض دیدن بابایش، چهار دست و پا به سمتش رفت. مدام «با» «با» میگفت. یوسف سریع آغوش گشود. _جان دل بابا زهرا نزدیک پدر رسید. یوسف بغلش کرد و بوسید طفل شش ماهه اش را. رو به بانویش گفت _میبرمش پیش خودم.تا یه استراحتی کنی ریحانه_مرسی عزیزم. فدای دستت یوسف با زهرایش، به قسمت برادران برگشت.همه بطرف نوزاد یوسف آمده بودند. با او حرف میزدند.زهرایش را روی زمین میان سیم ها گذاشت. تا بازی کند. مراسم که شروع شد، با گوشی تماسی به بانویش گرفت. که به درب خواهران بیاید. زهرایش را به دست دلبرش سپرد و وارد آشپزخانه برادران شد. تا چای بریزد. پذیرایی کند از میهمانان امام حسین.ع. کم کم مراسم تمام می شد... چقدر شلوغ شده بود. بیرون از تکیه، موکت انداخته بودند.همه خانوادگی نشسته بودند. از محله های دیگر هم آمده بودند.قیامتی بود مجلس اباعبدالله الحسین.ع.جای سوزن انداختن نبود. وقت دعا بود.ای وای از دعای آخرمجلس.که جگر یوسف و مستمعین مجلس را میسوزاند. یوسف، با گوشی اش تماس گرفت. که دلبرش بیرون بیاید.دستشان را در دست هم، گذاشتند.یوسف،بانویش و زهرایش.. 🎤_دستهاتونو بهم بدید.رو به آسمان رحمت بلند کنین... الهی بحق بدن اربا اربا اقا علی اکبر.الهی بحق دستان بریده باب الحوائج.ختم عمر بی برکت و ناقابل و پر از گناه و نمک بحرومی ما رو هرچه سریعتر هرچه سریعتر ختم بشهادت بی غسل و کفن بفرمااااا صدای آمین، و بعد صلوات مردم، کل محله را به لرزه درآورده بود... چند سال گذشت..... یوسف تلاشش را میکرد حتما خمس مالش را حساب کند.هنوز هم پشتش به خدا و اهلبیت.ع. گرم بود.از لحاظ مالی وضعیتش خیلی بهتر شده بود.یادش نرفته بود محبتهای دلدارش، با خریدن سرویس طلا، جبران کرد.این دوسالی که شرایط مالی خوب نبود این مرغ عشق صبوری کردند. شکوه نکردند.از نداشته‌هایشان.پس خدا خوب جباری بود که جبران کرده بود برایش بیشتر از چیزی که هرکسی فکرش را میکرد...به اهواز که رفتند، پس انداز دوساله شان را، و پول خانه ای که درشیراز رهن کرده بودند، آپارتمانی را که اجاره کرده بودند را خریدند. و آن آپارتمان را بنام بانویش کرد. و خداوند فرزندانی‌صالح و سالم به آنها عطا کرد. فخری خانم به اشتباه خود پی برده بود. که گرچه سنگ دختر خواهرش را زیادی به سینه میزد اما مدام با عروسش بحث داشتند.اما در این سالها یکبار هم نشد که ریحانه از گل نازکتر به مادر شوهرش بگوید. و به دلیل همین بحث ها، روابطش با شهین خانم تیره شده بود. یادش آمد چقدر بخاطر خواهرش، پسرش را میکوبید.دختران خواهرش را در میهمانی ها مقابل پسرش قرار میداد. ولی چقدر ضرر کرده بود اشتباه محض کرده بود کوروش خان که با سهراب و آقای سخایی شریک شده بودند. تمام اموال را آقای سخایی بالا کشید و میلیاردها دلار بدهی به دوش دو برادر گذاشت.با این ورشکستگی سنگین، کوروش خان با آن همه جلال و جبروتش، سکته کرد. و فلج روی ویلچر ماند.شاید خدا میخواست نشانشان دهد که منفعت مالی اش اخر کار دستش داد. چقدر سنگ برای ازدواج پسرش یوسف انداخته بود. و این همه سال میهمانی گرفته بود فقط بخاطر یوسف که انتخاب کند منتخبینش را. سعادت از آن عمومحمد شد که جانباز شیمیایی بود.و بعد ۵ سال از ازدواج ریحانه، به درجه رفیع نائل گشت. و چه سعادتی بالاتر از آن که طاهره خانم صبور و باگذشت، همسرشهید و دخترانش، دختران شهید میشدند. آقابزرگ بدلیل کهولت سن، و بیماری قلبی اش دار فانی را وداع گفت خانم بزرگ، طبق وصیت همسرش، خانه ای را که خودشان درآن ساکن بودند بعنوان به آن مرغ عشق داد، و سندخانه را بنام هردو زد.و وصیت کرده بود که کسی حق هیچ اعتراضی ندارد. و کسی هم اعتراضی نداشت. چون هیچکس هدیه ای به این دو نداده بود الا پدرو مادر عروس. و چند ماه بعد از آقابزرگ برحمت خدا رفت. حال از آن میهمانی ها خبری نیست.. ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۸۲ (قسمت آخر) حال از آن میهمانی ها خبری نیست.. چون کوروش خان دیگر نه پولی دارد که خرج های بیهوده کند.و نه دیگر یوسفی مجرد، که بخاطرش بخواهد میهمانی های آنچنانی برپاکند. و نه شراکتی که بخاطر آن دست به هرکاری بزند همین که آن عمارت و تمام دارائی اش را فروخت، و به طلبکاران داد درس بزرگی به او داد. ✨"ولیستعفف الذین لایجدون نکاحا حتی یغنیهم الله من فضله. و کسانی که امکانی برای ازدواج نمی یابند، باید پاکدامنی پیشه کنند. تا خداوند از فضل خود آنان را بی نیاز گرداند.." آیه ٣٢ سوره نور✨ 💞پایان💞 ✍سخن نویسنده؛ 🌺این داستان، دوسال و نیم اززندگی پسر و دختری پاکدامن، بنام یوسف و ریحانه هست. و اسم شخصیت ها و شهرها، بعضی واقعی هست و بعضی عوض کردم. ✍هدفم از نوشتن این رمان؛ 1⃣کسی که به قرآن کنه و کنه قطعا خدا از فضلش بی‌نیازش میکنه. 2⃣وقتی یوسفهای جامعه و ریحانه ها کنن و خودشون رو از فضای گناه آلود دور کنن و حاضر نباشن آخرتشونو خراب کنن بخاطر لحظاتی خوش که حرام هست. پس قطعا خدا با نشانه هاش مراقبشون هست و حسابی رحمت، به زندگیشون میبخشه. 3⃣یوسف گرچه خیلی همیشه مشکل داشت بخصوص دوسال اول زندگیش، اما مدام بوده و همیشه ذکر الحمدلله میگفت.(شکر نعمت، نعمتت افزون کند/ کفرنعمت از کفت بیرون کند.) 3⃣خیلی چیزها که ،اما کم کم داره فراموش میشه. مخصوصا در فضای ،مثل احترام به بزرگترها مخصوصا پدرمادر و بزرگ فامیل،نگهداشتن حرمت دخترها که متاسفانه کلا داره فراموش میشه. 4⃣ یوسف و ریحانه، که البته این هم خیلی بین متاهلین ما کمرنگ شده و حتی مرد و زن رو داره عوض میکنه 🌺 من این رمان رو‌ برای کانال رمانهای عاشقانه شهدایی و مفهومی(رمانهای واقعا مذهبی و امنیتی) نوشتم و بقیه کانالها از اینجا کپی میشه و تشکر میکنم از ادمین کانال رمان همچنین از شما کاربران کانال که رمان منو خوندید. امیدوارم راضی باشین. حتما ایرادهایی هم داره، چون کار اولم هست. از انتقاد و پیشنهاد شما استقبال میکنم. ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
✍ لیست ✍با لینک قسمت اول ۲۱)🍃 بصیرتی و مفهومی ( ١٢٧ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/12623 ۲۲)🍃 واقعی ،عاشقانه، شهدایی (١٩ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/13467 ۲۳)🍃 جدید، عاشقانه،شهدایی (١۴٣ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/13617 ۲۴)🍃 عاشقانه،خانوادگی و شهدایی (٧٠ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/14603 ۲۵)🍃 واقعی ،عاشقانه شهدایی (١۴قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/15049 ۲۶)🍃 عاشقانه ،مفهومی(۲۲قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/15164 ۲۷)🍃 واقعی، عاشقانه شهدایی (۶١ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/15307 _______________________ ۲۸)🍃 (جدید با پارتهای ویرایش شده) عاشقانه مفهومی(۸۲قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/15769 ⛔️رمان کانال هست. کپی آن در هر شرایطی و است __________________________ ۲۹)🍃 عاشقانه شهدایی(۵٠قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/16409 ۳۰)🍃 عاشقانه شهدایی (٧٨ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/16897 ۳۱)🍃 عاشقانه شهدایی (١۴۴ قسمت ) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/17841 _______________________ ۳۲)🍃 عاشقانه، جدید (٧۴ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/18372 ⛔️رمان کانال هست. کپی آن در هر شرایطی و است __________________________ ۳۳)🍃 عاشقانه، پلیسی، سیاسی(١۵٣قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/18796 ۳۴)🍃 نام دیگه رمان (همه‌ی زندگی من) عاشقانه مفهومی (۴٨ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/19327 ۳۵)🍃 عاشقانه، شهدایی، امنیتی(۴٢ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/19506 ۳۶)🍃 عاشقانه، اجتماعی(١۴٨قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/19765 ۳۷)🍃 مفهومی،عارفانه،اجتماعی(۵٨ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/20312 ۳۸)🍃 عاشقانه شهدایی (۴١ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/20472 ۳۹)🍃 عاشقانه، شهدایی، امنیتی(۵٠ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/20591 ۴۰)🍃 امنیتی، شهدایی، عاشقانه {❌به درخواست نویسنده رمان حذف شده تا دوباره نویسی و ویرایش بشه❌ وقتی ویرایش شد دوباره میذارم کانال😊} https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/20820 ↘️↘️↘️↘️↘️↘️↘️ با ما همـــراه باشیـــــن https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️ @asheghane_mazhabii ↖️↖️↖️↖️↖️↖️
✍لیست رمان‌های کانال با لینک قسمت اول ⛔️کپی رمان‌های این لیست در هر شرایطی و است🍄 🍂رمان (شماره ۲۸) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/15769 🍂رمان (شماره ۳۲) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/18372 🍂رمان (شماره ۸۰) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27017 🍂رمان (شماره ۱۰۳) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/30601 🍂رمان (شماره ۱۱۲) (جلد دوم نمره‌ی قبولی) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32212 🍂رمان (شماره ۱۱۵) (جلد دوم مهتاب) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32687 ادامه دارد... ↘️↘️↘️↘️↘️↘️↘️ با ما همـــراه باشیـــــن https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️ @asheghane_mazhabii ↖️↖️↖️↖️↖️↖️