eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.7هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
219 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۷♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 رمـان زیبا، تلنگری و مفهومی 🍃 🍃 قسمت ۳ به صورتم دست کشیدم،... تمام صورتم رو پوشانده بودند حتی چشم‌هام هم پوشیده شده بود....تازه داشتم همه چیز رو به خاطر می آوردم، صدای انفجار و جیغ، دود و ... حواسم در حال برگشت بود،... درد به شکل صعودی در بدنم افزایش پیدا میکرد و به تدریج به تمام تنم سرایت میکرد تا اون لحظه از زندگیم تا این حد درد نکشیده بودم.فکر میکردم صورتم روی شعله باشه. از تمام وجود داد زدم،... صدای پرستارها رو شنیدم که به سرعت به اطرافم اومدند و بهم آرام بخش تزریق کردند.دارو به سرعت اثر کرد، احساس کرختی میکردم با تمام وجودم میخواستم از اون بیمارستان لعنتی فرار کنم اما توانم لحظه به لحظه داشت کم میشد تا اینکه از حال رفتم.... 🕊🕊🕊🕊 با صدای گریه های مادرم بیدار شدم. بریده بریده صداش زدم _ما..مان....ماما..ن صدای گریه هاش بیشتر شد و دستش رو روی سرم گذاشت. آرامش بخش ترین لحظه بعد از اون انفجار حس کردن گرمی دست های مادرم بود. من هم به گریه افتادم....مادرم سرش رو روی سرم گذاشت و دلداریم داد. میدونستم که وضعم خیلی وخیمه اما با اینکه این موضوع رو میدونستم حرف های مادرم آرومم میکرد. -عزیز دلم ...همه چی درست میشه... خدا خیلی بهت رحم کرده... ان‌شاءالله زودی میریم خونه خودم اونقدر پرستاریت میکنم تا خوب بشی. و دوباره گریه کرد طوری که قلبم فرو ریخت اعتقاداتش خوب بود دائم برام دعا میکرد منم با بدون اینکه بتونم ازش ایراد بگیرم آروم ِآروم میشدم بعد از اینکه مرخص شدم فهمیدم که زنده موندنم یک معجزه بوده،... ظاهرا خیلی شانس آورده بودم که انفجار به شاهرگم آسیبی نرسونده بود.وقتی به خونه برگشتم نازنین بیشتر از همه ازم پرستاری میکرد و کمک مادرم میکرد. میدونستم که خودش رو خیلی مقصر میدونه. شاید هم حق داشت ولی من دوست نداشتم که تا این حد زجر بکشه. داستان اون روز رو برای کسی تعریف نکردم خیلی سعی داشتم که این موضوع مخفی بمونه....خواهرم هم به کسی نگفته بود. تمام خانواده از اینکه به سلامت (به خیال خودشان!) از بیمارستان مرخص شده بودم خوشحال بودند... و انتظار روزی رو میکشیدند که باندهایی که تمام صورتم رو پوشونده بود باز بشه. ....و آن روز هم به سرعت فرا رسید... دکتر اول از همه پوشش هایی که روی چشمم بود رو برداشت.. قلبم تند تند میزد. خیلی سعی کرده بودم با کنار بیام اما حتی فکر اینکه برای همیشه چیزی نبینم آزارم میداد... چشمم رو به آرومی باز کردم،... هیچ وقت اون صحنه رو یادم نمیره خوشحالی تمام وجودم رو گرفت، به خانوادم نگاه کردم و با خنده گفتم: _دیدید که دیدم!!! خواهرهام از خوشحالی فریاد زدند و مادر و پدرم هم با خنده گریه میکردند. دکتر رو به اونها کرد و با تشر ازشون خواست که ساکت بشن. دیگه خیالم کاملا راحت شده بود... احساس میکردم که روی ابرها سیر میکنم خنده از روی لب هام کنار نرفت.... تا لحظه ای که باند رو از روی صورتم برداشتند.. 🍂ادامه دارد.... 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍂 اثــرے از؛✍ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃 رمـان زیبا، تلنگری و مفهومی 🍃 🍃 قسمت ۴ شادی از به سرعت تبدیل به نفرت از چشمانم شد. چیزی رو که توی آینه میدیدم باور نمیکردم. . چشم های بدون مژه و ابرودچونه ورم کرده و آویزون،.... موهام هم تا وسط سرم ریخته بود یه قسمت از بینیم هم خورده شده بود.... بی اختیار به گریه افتادم. همه چیز پیش چشمم تیره و تار شد. صورتم رو به طرف پدر و مادرم بر گردوندم. چهره شون همراه با ترس شد. سوگل به صورتش چین انداخت و نازنین هم جلوی چشم هاش رو گرفت. چشم های مادرم پر اشک شد و پدرم هم برای اینکه مجبور نباشه به من نگاه کنه سرش رو پایین انداخت. صورتم رو به طرف دکتر برگردوندم، اصلا متعجب نشده بود، آهی از سر تاسف کشید و روی صندلیش نشست. دستم رو به صورتم کشیدم... و چشم هام سیاهی رفت و روی زمین افتادم... 🕊🕊🕊🕊 تا یک ماه جرئت نکردم که از خونه بیرون بیام....فقط دعا میکردم که بمیرم. آخه میدونید! خیلی به وابسته بودم، کی میتونست باور کنه ارشیا... ارشیای خوشگل و خوش چهره به این راحتی تبدیل به هیولا شده باشه هر روز چند ساعت جلوی آینه بودم و هر روز هم یک مد جدید! تمام فکر و ذکرم قیافم بود. شاید تعریف و تمجیدهای دوستام باعث شده بود که فکر کنم از قیافه من بهتر وجود نداره. باورش برام خیلی سخت و سنگین بود ...برای همین هم یک ماه طول کشید که این رنج و غصه برام عادی بشه. بعد از این مدت تقریبا قانع شده بودم که باید به زندگیم با همین شکل ادامه بدم. یاد حرف های دکترایی افتادم که قریب به اتفاق گفته بودن: _اگه عملی جراحی زیبایی بکنی ممکنه چشم هات رو از دست بدی و قیافت هم به هیچ وجه مثل سابق نمیشه با این افکار راهی مدرسه و درس شدم. نمیتونستم رفتار دوست هام رو پیش بینی کنم آخه توی این مدت هم ازشون خبری نداشتم. البته نمیخواستم خبری داشته باشم اصلا به تلفن هاشون جواب هم نمیدادم. اما حالا بعد از یک ماه با این قیافه میخواستم ببینمشون.... پاهام یاری نمیکرد کشان کشان داشتم به سمت میرفتم که اشکان رو توی کوچه مدرسمون دیدم، ...نتونستم ازش قایم بشم آخه مثلا اشکان یکی از دوستام بود اگه بخوام توصیفش کنم باید بگم از اون آدم هایی بود که سرش درد میکنه برای بحث سیاسی مذهبی... البته آخر بحث هاش هم یه فحش به تمام عقاید طرف میده و از خجالتش در میاد اصلا همینش برای من جالب بود، من هیچ وقت دوست صمیمی نداشتم خودم که فکر میکنم به خاطر حسادت کسی بیش از حد بهم نزدیک نمیشد. بی اختیار دستم رو روی شونه اش گذاشتم.. برگشت.... و یک آن شوکه شد. به سر تا پام نگاه کرد و با طعنه گفت: _دستت رو بکش ایکبیری، ترسوندیم. بعد خودش رو کمی عقب کشید - ببینم تو با هیولاهای هالیوودی نسبتی نداری،بهت نمیخوره گدا باشی....اصلا با من چی کار داری عوضیِ بد ترکیب زبونم قفل شده بود. باورم نمیشد با من اینجوری صحبت کنه، خیال میکردم وقتی خودم رو بهش معرفی کنم اخلاقش درست میشه... _اش..اشکان منم... ارشیا... ارشیا..مفتخری اما ای کاش اسمم رو نمیگفتم. به محض اینکه اسمم رو شنید زد زیر خنده بلند گفت: - چرا این ریختی شدی...حقته... از بس که به اون قیافه نکبتت مینازیدی... البته برای من بد نشد تا آخر عمر سوژه ام در اومده ... از ناراحتی شدید داشتم برمیگشتم خونه صدای خنده و تمسخر بعضی از مردم رو میشنیدم. خیلی دوست داشتم بمیرم ولی حوصله مرگ رو هم نداشتم..... 🍂ادامه دارد.... 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍂 اثــرے از؛✍ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃 رمـان زیبا، تلنگری و مفهومی 🍃 🍃 قسمت ۵ دیگه حساب روزهایی که خونه بودم از دستم در رفته بود... از بی حوصلگی رفتم سراغ یه آلبوم قدیمی... و شروع کردم ورق زدن... آخه عکسای معصومیت بچگیم آرام بخش بودن... با دیدن عکس گوشه راست صفحه سوم برق گرفتم... یه دفعه مثل لوله رادیات تمام بدنم گرم شد اونقدر این انرژی قوی بود که سریع رفتم شروع کردم به جمع کردن ساک.... تا قبل از این روزها تمام فکر و ذکرم کنکور بود و کتاب تست.... اما حالا دیگه این چیزها خیلی به نظرم احمقانه میومد. یکی از همین روزهایی که خونه مونده بودم تمام کتاب های تستم رو پاره کردم الان از اون همه کتاب فقط یه کیسه کاغذ مونده. وقتی کتاب هام رو میدیدم بیشتر از قبل از مدرسه و درس متنفر میشدم...  🕊🕊🕊🕊 بعد از اینکه مدرسه رو ترک کردم کم و بیش خونه اقوام میرفتم... ولی وقتی رفتار زننده شون رو دیدم،وقتی که نگاه های آمیخته به ترحم و تمسخر رو میدیدم از فامیل هم متنفر میشدم. حالا که فکر میکنم قبل از اون اتفاق هم توی فامیل آدم محبوبی نبودم اما موفقیت هام باعث میشد که کسی نتونه چیزی بهم بگه... البته این عدم محبوبیت هم تقصیر خودم بود.... با غروری که من داشتم طبیعی بود که همه رو از خودم دور کنم. مدت ها بود که بودند... تمام سختی هایی که میکشیدم، با نگاه مادرم فراموش میشد. وقتی پدرم مثل کوه پشتم می ایستاد و از من دفاع میکرد لذت میبردم. وقتی خواهرام از من تعریف میکردند، احساس غرور میکردم .. اما ته دلم میدونستم که تمام این رفتارها ساختگیه و اون ها هم خیلی ناراحت و کلافه اند ...حتی بیشتر از من... این رو میشد از سردی خانوادمون فهمید، قبل از اون اتفاق روابطمون خیلی گرم تر بود. اما بعد از مشکل من تمام صحبت هایی که میکردیم تو یکی دو کلمه خلاصه میشد. نمره های سوگل هم به شدت افت کرده بود. خیلی مشکل های دیگه هم از طریق من بوجود اومده بود... برای همین هم هر روز بیشتر از قبل از وجود خودم متنفر میشدم،... هر روز آرزوی مرگ میکردم ... هر چیزی که میدیدم باعث میشد یاد چهره ام بیفتم... اگر هم زنده بودم به خاطر خاطراتی بود که قبل از اون اتفاق داشتم... برای همین بعضی وقت ها آلبوم گردی میکردم.... دیگه ساکم آماده بود... 🍂ادامه دارد.... 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍂 اثــرے از؛✍ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃 رمـان زیبا، تلنگری و مفهومی 🍃 🍃 قسمت ۶ تا حالا اینطوری نگاش نکرده بودم... خودشو که خیلی وقت بود ندیده بودم شایدهم اصلا!!! عکساش رو هم همینطور...فقط گاهی که دلم میگرفت و دوست داشتم آلبوم ورق بزنم.... ..."خنـــده هاش" خیلی عجیب بود که توی چهره اش میدیدم من رو به حسادت وا میداشت ...پدربزرگم رو میگم... ...سفرهایی که رفته بودیم، مهمونی هایی که برگزار شده بود و کلی عکس دیگه بود حتی لبخندهای توی عکس هام نگاه حسرت آور بود.... اما حسادت آور نه.... خنده های پدربزرگ اما داشت خاطره های قشنگی برام زنده شد... ...خاطره هایی که بیشتر رنگ داستان و متل شبانه کودکی هام بود تا لمس واقعیت... از تعریف های یواشکی مامانم... و اولین برخوردش با پدربزرگم که چطور سورپرایزش کرده... و البته گاهی وقتا دلتنگی های پدرم و تعریف از بچه گی هاش... از روزایی که با داداشش چطوری پدربزرگ رو تو دور میزدن و میرفتن گردو بازی... 🕊🕊🕊 پدرم قبل از اینکه ازدواج کنه از پدربزرگم جدا شده بود..گاهی اوقات ماجراش رو برام تعریف میکرد... پدر بزرگم خیلی مذهبی بود... حتی پسر بزرگترش که عموی منه هم شهید شده بود. بعد از شهادت عمو حسین... پدر و پدر بزرگ و مادر بزرگم که با هم توی یکی از روستاهای مشهد زندگی میکردند... خیلی به سختی افتادن و این برای پدرم قابل تحمل نبود برای همین هم روستا رو ترک کرد دنبال کار کم زحمت تر... اینارو خودش میگه چون کس دیگه ای نیست که ازش بشنوم پدرم معمولا از پدر بزرگم چیزهای خوبی تعریف نمیکرد.... میگفت؛ اگه اونجا میموندم تمام استعدادهام تلف میشد، بعضی اوقات هم با ... راجع به دعای پدر و مادر صحبت میکرد و میگفت که است و هیچ تاثیری در زندگی نداره، _اگه دعای بابام تاثیر داشت پسرش دم تیر تلف نمیشد... اینم یه استدلاله برا خودش... آخه من بابام رو قبول دارم به من هم توصیه میکرد که خودم رو معطل این چیزها نکنم. ظاهرا پدرم بعد از شروع اولین کارش به عنوان مسئول حسابداری یک شرکت.... با مخالفت پدربزرگم مواجه شده، خود پدرم میگفت که پدر بزرگ با پولی که از این کار بدست می آورده مشکل داشته... پدرم با بعضی از زد و بندهای بانکی شرکت موافقت میکرده ..البته به این صراحت به من نمیگفت این موضوع رو خودم از حرف هاش فهمیده بودم البته اون زمان به نظر من هیچ اشکالی نداشت... بلکه پدرم رو به خاطر نبوغش توی جذب سرمایه تحسین میکردم... ....تصمیم خودم رو گرفته بودم... ''خنده های پدر بزرگم'' طوری جذبم کرده بود که نمیتونستم بهش فکر نکنم... مدت ها بود که خنده برام بی معنی شده بود... و هر لبخندی که اطرافم میدیدم یا تصنعی بود و یا از روی تمسخر... ساکم رو پنهان کردم... چندبار از پدر و مادرم راجع به محل اقامت پدربزرگم پرس و جو کردم، اولش خیلی براشون عجیب بود و سعی میکردند که از زیر بار جواب شونه خالی کنند... ولی چون خیلی اصرار کردم و اونا هم به خاطر فشار حادثه سعی میکردند که همیشه من رو راضی نگه دارند، بالاخره آدرس رو دادن.... یعنی چاره ای جز کندن از اونهمه کابوس بود؟... 🍂ادامه دارد.... 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍂 اثــرے از؛✍ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃 رمـان زیبا، تلنگری و مفهومی 🍃 🍃 قسمت ۷ بابا_مرغ یه پا داره؟... اصلا میبرمت اونور آب ....حتما دکترای بهتری هستن که خوبت کنن مامان+آره عزیزم اینقدر خودتو اذیت نکن ..... بابات خیر تورو میخواد... -...نهایتش اصلا میزارم اونجا زندگی کنی و درس بخونی....جا قحطه میخوای بری دوقوزآباد؟!!! ولی من گوشم بدهکار این حرفا نبود بابام خوب میدونست که اونور آب هم کاری پیش نمیره...فقط میخواست منو منصرف کنه...و میدونست سفر آخری که به خونه پسر عمه مون رفتیم تو اتریش با اکراه بود... حالا با این ریخت و قیافه که عمراً ولی تو هر شرایطی من فکر کندن از خونه بودم.. برای همین مسافرت تنهایی اونم جای بکر غنیمت بود. کوله بار سفرم رو بستم... بعد از رزرو بلیط هم بدون سرو صدا رفتم بیرون... 🕊🕊🕊 دیگه حوصله صحبت با پدر و مادرم رو هم نداشتم،... نمیخواستم چیزی رو براشون توضیح بدم فکر کردم روز حرکت باید کلی حرف بزنم تا راضی بشند که دست از سرم بردارند یا اینکه یواشکی برم ولی در عین ناباوری دیدم که تمام مراحل خداحافظی در یک کلمه "خداحافظ" خلاصه شد... 🕊🕊🕊 به صورتم باند بسته بودم که چهره ام مشخص نباشه... اما به هر حال نگاه های سنگین مردم رو نمیشد از خودم دور کنم... وقتی هم که سوار هواپیما شدم نگاه ها ادامه داشت،... نفر کنار دستم هم سوال هایی راجع به صورتم پرسید. من هم جواب هایی دادم و در آخر هم خودم رو به خواب زدم تا از این فضولی ها نجات پیدا کنم. 🕊🕊🕊 باد خوبی میومد و صورت ناهموارم رو نوازش میداد... داخل روستا آروم آروم باندهای صورتم رو باز کردم... میخواستم واکنش اولیه پدربزرگم رو ببینم. نمیدونستم چطوری خودم رو معرفی کنم،... حدس میزدم من رو به خاطر پدرم پس بزنه و اصلا تحویلم نگیره... باعینک دودی و دستمال خونه پدربزرگم رو پرسون پرسون پیدا کردم... همه اهل روستا میشناختنش. رفتار روستایی ها با مردم شهر فرق میکنه. همه از دیدن من یه حسی بهشون دست میداد... اما این حس رو همراهی نمیکرد چندتا بچه گردوهاشون رو تو خاک رها کردند و فرار...چندتاشون هم سر آب بازی جوی باریک ده خشکشون زد... ولی حتی یک کلمه هم چیزی بهم نمیگفتند ترحم رو میشد از توی چشم های اکثرشون دید.... ...همین هم خیلی برام جالب بود ... بهتر از نگاه تند و شکلکی بعضی ها تو مترو بود خونه پدربزرگم از دور معلوم بود،... آجرهای سه سانتی رنگ و رو رفته تنها نمای ساختمان بود با یه قاب عکس بزرگ روی تیربرق روبرویی شون که انگار تازه و تمیز بود اما عکسش قدیمی یه کم دیگه که جلو رفتم چهره یه پیرمرد رو دیدم که خیلی شبیه تصورم و توقعم از عکسها نبود... سر و صورتش کاملا سفیدپوش بود البته لباساشم سِت کرده بود جلوی در حیاط روی یه صندلی تاشو نشسته بود... و بنظر منتظر و مضطرب میومد اضطرابش شکستگی که تو صورتش موج میزد رو بیشتر نشون میداد ....تا منو دید بلند شد و به سمتم لبخند زنان حرکت کرد... لبخندش چین جدیدی به پیشونی و چشماش داد که شکستگیش رو کم عمق میکرد لبخندش همون لبخندهای زیباش که توی عکس ها دیده بودم بود،... اگه سر وضعش برام آشنا نبود... اما لبخندش کاملا آشنا بود.... لبخند پدربزرگ من رو به سینه خودش چسبوند، سرم رو بوسید... _چرا دیر اومدی باباجون... نمیگی بابابزرگت از نگرانی پس میفته..... 🍂ادامه دارد.... 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍂 اثــرے از؛✍ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃 رمـان زیبا، تلنگری و مفهومی 🍃 🍃 قسمت ۸ مادربزرگم چندسال بود که فوت شده بود و من حتی خبر نداشتم... اینو از قاب عکس کمی قدیمی رویی دیوار اتاق فهمیدم... ظاهرا پدربزرگم به پدرم خبر داده بوده، میگم ظاهرا... چون وقتی ازش درباره مادربزرگم سوال کردم نسبتا تعجب کرد.... نخواست ادامه بده،... فکر کنم نمیخواست پدرم رو پیش من خراب کنه... خونه پدربزرگ پر بود از تابلوهای خوشنویسی.جملات عربی بود و من چیزی ازشون نمیفهمیدم... ولی معلوم بود خطاط با حروف خوب کنار آمده و برای خودش استادیه. عکس رهبرهای جمهوری اسلامی رو هم روی دیوار نصب شده بودند. وقتی این عکس ها رو دیدم ناخداگاه سری تکون دادم و به حرف های پدرم فکر کردم... اگر '' خنده های پدربزرگ'' نبود امکان نداشت بتونم تو همچین محیطی دوام بیارم... بعد از مدت ها با کسی ارتباط داشتم که اثری از ترحم و تمسخر تو نگاهش نبود.... _پسرم چایی میخوای برات بریزم؟خستگی از تنت در بیاد؟ _ نه پدربزرگ، متشکر. خسته نیستم... با هواپیما اومدم. _بله.. بله... خبر دارم... پدرت زنگ زد برام تعریف کرد که با پرواز زودی میرسی پیشم اما خوب اتوبوسهای اینجا حسابی میکوبدت. _ پدربزرگ... _پدربزرگ.... مگه میخوای تو تلویزیون حرف بزنی یه چیز دیگه بهم بگو پسرم...... پدربزرگ خیلی پلوخوریه!..اینجا به من میگن حاجی مرتضی، ولی تو باید بهم بگی بابا مرتضی! بالاخره نوه دارم برای چی؟ (و باز از همون لبخندهای قشنگش بهم زد)  خندم گرفته بود! بدون معطلی گفتم: _چشم بابامرتضی! خنده به لبم خشک شد...آخه ماهیچه های اطراف دهنم بدجوری تحت فشار قرار گرفتن....خیلی وقت بود که نخندیده بودم. آخرین لبخندم رو اصلا فراموش کرده بودم. گذشته از لبخند... انگار نه انگار که تاحالا این پیرمرد رو ندیده بودم.... انقدر باهاش راحت شده بودم که فکر میکردم از اول بچگیم میشناختمش. + چی شد پسرم؟؟ خدای نکرده حرف بدی زدم؟ ناراحتت کردم؟ نکنه از اینجا خوشت نمیاد؟ _ نه پدربـ... بابامرتضی چیزی نیست... یاد یه چیزی افتادم. از چیزی ناراحت نیستم +خدا رو شکر... ولی هر موقع چیزی از اینجا یا رفتارم اذیتت کرد بگو باباجان! انگار همه چی یادم رفته بود.... تازه یادم افتاد که تعجب کنم چرا پدربزرگم از ظاهرم نمیپرسه... شاید قبلا پدرم بهش گفته باشه ولی چرا هیچ چیزی نمیگه؟ خیلی به نظرم عجیب بود که همچین مسئله مهمی توجهش رو جلب نکرده بود. انقدر تو این چند وقت بابت صورتم سوال پیچ شده بودم که انتظار این برخورد رو نداشتم... _باباجون زودتر برو لباس هات رو عوض کن دستات رو بشور......چایی که نمیخوری، اَقَلَّکَم زودتر غذات رو بیارم بخوری که زودتر بگیری بخوابی. -اَقَلَّکَم؟؟؟... زبون محلیه؟؟؟.... یعنی چی؟؟؟بابامرتضی.... _سخت نگیر ما مثل شما سواد نداریم یعنی همون لااقل... حالا برو صفایی بده بیا سر سفره _ زحمت نکشید بابامرتضی... میرم بیرون یه چیزی میخورم _اینجا از این خبرا نیست باباجون!... یه‌طوری تعارف میکنی هر کی ندونه فکر میکنه هفت پشت غریبه ایم! راحت باش، فکر کن خونه خودته درثانی اینجا که ازین آشغالای شهری چی بهش میگین؟؟... -فست فودی +آره ازین چی چی فودیا نیست که باباجون -آخ لب و دهنم درد گرفت......پای چشام سوخت......چی چی فودی... 🍂ادامه دارد.... 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍂 اثــرے از؛✍ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃 رمـان زیبا، تلنگری و مفهومی 🍃 🍃 قسمت ۹ رختخواب برام مثل یک پناهگاه امن شده بود.... وقتی مجبور بودم اون حجم از نگاه رو هر روز تحمل کنم، طبیعی بود که زیر پتو حس بهتری داشته باشم.. اما ایندفعه .....دیگه به این چیزها فکر نمیکردم... نگاه بابابزرگم سر سفره، خیلی عجیب بود... با یک کلاه نمدی و پیرهن سبز پررنگ که روش یک جلیقه پوشیده بود و البته یه شلوار پارچه ای نسبتا گشاد..، درست عین بابابزرگ های توی فیلم های صدا و سیما شده بود. وقتی بهش فکر میکردم یه کمی خندم میگرفت... انقدر این فکرها تو سرم میچرخید که نمیتونستم بخوابم... ساعت نزدیک سه بود! بابابزرگ آروم از جاش بلند شد... جای من رو توی اتاق پهن کرده بود و خودش وسط حال خوابیده بود... از راه رفتنش مشخص بود که سعی میکنه من رو بیدار نکنه،... صدای باز کردن شیر آب رو شنیدم... ولی انگار یک دستمالی زیرش گذاشته بود چون صدای ریختن آب رو نمیشنیدم... برام جالب بود که اینقدر بهم اهمیت میداد. کنار رختخوابش سجاده اش رو پهن کرد و شروع کرد به نماز خوندن. یک چیزهایی از نماز شب شنیده بودم، البته بیشتر شوخی بود ولی پدربزرگم ظاهرا داشت همین کار رو میکرد. صدای اذان صبح بلند شد. کمتر میشد این صدا رو بشنوم. کلا خوب میخوابیدم... خواهرم سوگل میگفت اگه زلزله هم بیاد ارشیا از خواب پا نمیشه. آه.... الان خواهرام چکار میکنن؟؟ مادرم چرا باخودم صحبت نکرد؟؟سریع فقط از بابابزرگ جویای سلامتم شد وقطع کرد؟ یعنی بابام امروز زودتر اومده بود؟؟؟ غرق این افکار بودم.... ... بابابزرگ یک نگاهی به من انداخت. فکر کردم میخواد برای نماز بیدارم کنه من هم که خودم را بخواب زده بودم و داشتم زیرچشمی بهش نگاه میکردم... با خودم گفتم که الان دیگه اون روی بابابزرگم رو هم میبینم! البته باز هم ازش نمیترسیدم. خیلی حس عجیبی نسبت بهش داشتم حتی اگه با کتک هم برای نماز بیدارم میکرد بازهم فکر کنم که دوستش داشتم! ولی بابابزرگم بود و اون خنده همیشگیش _الله اکبر ... 🍂ادامه دارد.... 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍂 اثــرے از؛✍ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃 رمـان زیبا، تلنگری و مفهومی 🍃 🍃 قسمت ۱۰ حدود ساعت 1 بعد از ظهر با صدای در از خواب بلند شدم... بابابزرگم رفته بود بیرون و حالا برگشته بود. _ببخشید پسرم بیدارت کردم؟ خیلی زور زدم بی سر و صدا بیام ولی پیری دیگه، دست و پای آدم میلرزه. _نه بابامرتضی... خواب نبودم... تازه الان هم خیلی دیر شده... چرا بیدارم نکردید؟ _گفتم از سفر اومدی خسته ای بگذارم راحت بخوابی... _ ممنون...بابامرتضی این تابلوها دست خط خودتونه؟ + (بابابزرگم یکی از تابلو ها رو آورد پایین) بجز این یکی آره. _ این برای کیه؟ _دست خط عموته... حسین... قبل از بار آخری که رفت بهش گفتم این رو برام بنویسه... (اشک تو چشم بابابزرگ جمع شده بود) _بعد شما هم عکس مسببش رو زدید به دیوار خونتون (به عکس امام خمینی اشاره کردم) _... _ حرف بدی زدم؟ _نه پسرم... میرم ناهار رو برات حاضر کنم. باز شده بودم... همون ارشیای مغروری که به خاطر قیافش خودش رو از همه بهتر میدونست... از خودم بدم اومد که بابابزرگم رو ناراحت کرده بودم... سر سفره ناهار از بابابزرگ عذرخواهی کردم. ولی اون اصلا به روی خودش نیاورد که ناراحته. _عیبی نداره تو تازه از سفر اومدی خسته ای این طور حرفها و این رفتارش خیلی بیشتر پشیمونم میکرد.... با اینکه حرف خودم رو غلط نمیدونستم ولی... باز از طرز بیانم ناراحت بودم. 🍂ادامه دارد.... 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍂 اثــرے از؛✍ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃 رمـان زیبا، تلنگری و مفهومی 🍃 🍃 قسمت ۱۱ صدای در زدن اومد... _کیه باباجون در بازه من رفتم اتاق پشتی که با کسی رخ به رخ نشم -یا الله... _بفرما باباجون -سلام حاج مرتضی .... بابام گفته تشریف بیارین شورا یه جلسه گذاشتن _جلسه چی باباجون من که الان مسجد پیش بابات بودم....خیره انشاءالله!! -نمیدونم حتما مشکلی پیش اومده که گفته.... خداحافظ من برم به «مش عیسی» هم بگم بیاد +مش عیسی..؟ مش عیسی که خیلی سرحال نیست اونو دیگه چرا؟ پسره قد کوتاه مو مشکی که از پشت پنجره دبیرستانی به نظر میومد.. منتظر صحبت های بابامرتضی نشد و دوان دوان از تو حیاط رفت به سمت راست کوچه دیروز از دم در اونطرف رو برنداز کرده بودم.. چند قدمیِ خونه بابامرتضی یه مغازه بود بدم نمیومد برم یه چیپس تند بگیرم اما نمیخواستم خیلی آفتابی بشم برا همین هم پول دادم به یه بچه و ازش خواستم برام بگیره.... نکنه بچه از قیافم ترسیده بوده چیزی نگفته؟؟چرا من حواسم نبود جلوی بچه خودم رو نشون ندم؟؟ اما... اما اونکه سریع چیپس رو آورد... چرا بهش گفتم وایسا با هم بخوریم بدون صحبتی بدو بدو رفت.؟.. صبر کن ببینم.... جلسه مهم... نکنه دیروز باعث دردسر برا بابامرتضی شدم...؟ +باباجون... ارشیا...پسر گلم....ارشیا.. بابا...کجایی ؟ -بله...بله بابا مرتضی صدای بابامرتضی که از تو حیاط داشت به سمت در میرفت رشته افکارم رو پاره کرد... +باباجون من یه سر میرم شورا زود میام تو استراحت کن بعدش اگه دوست داشتی میریم یه گشتی میزنیم -بابامرتضی برو مشکلی نیست.. اما تو دلم یکی میگفت: انگارمشکلیه همینطور که بابامرتضی در رو میبست منم چشمام رو بستم.. کاش مامانم اینجا بود... اخه هر وقت خرابکاری میکردم مامانم یه طوری جمع و جورش میکرد.. ... خیلی دلم هواشو کرد بی اختیار رفتم سراغ گوشی تلفن -....بوق...بوق....بوق... ای بابا این ساعت روز که مامان خونه نیست. کاش بی عقلی نمیکردم گوشی موبایلم رو میاوردم...اَه... دارم دیوونه میشم شماره موبایلش رو نصفه نیمه حفظ بودم -....بوق....بوق...بوق... سسلام معذرت میخوام الآن نمیتونم پاسخ بدم بعدا باهاتون تماس میگیرم... همیشه تا این پیام صوتی گوشی مامانم رو میشنیدم سریع قطعش میکردم اما ... بزار یه بار دیگه صداشو بشنوم... -...بوق...بوق...بوق... + سلام معذرت میخوام الآن.... حواسم رفت به عکس خانوادگی که خیلی قدیمی بود.. گوشی رو گذاشتم و رفتم سمت عکس. -یعنی اینا کیان؟؟ -نکنه بچگی های بابام و عمو و عمه باشن؟.. -پس این خانمه کیه؟؟؟ 🍂ادامه دارد.... 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍂 اثــرے از؛✍ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃 رمـان زیبا، تلنگری و مفهومی 🍃 🍃 قسمت ۱۲ +باباجون چرا اینقدر بی قراری؟ داشتم برا سوال بابامرتضی جواب جور میکردم که تلفن زنگ خورد -من میرم جواب میدم شما دیگه پله ها رو بالا نیا....حتما از خونه زدن... +خداخیرت بده ...برو ... 🕊🕊🕊 -الو...سلام... الو...بفرمایید!! +سلام پسرجان... -سلام....کاری داشتین؟؟؟ +...تو همون ارشیا خانی؟... -بله بفرمایید ... با... +حاج مرتضی تشریف دارن؟؟ بگو مش عیسی کارش داره -چ..چشم...یه لحظه گوشی... ارشیا خان!!!... مش عیسی!!!.... اسم منو از کجا میدونست؟؟ -بابامرتضی شمارو کار داره.... میگه مش عیسام.... استرسم بیشتر شد... حتما چیزایی خصوصی تو جلسه نتونسته بگه تقریبا برام قطعی شده بود که نمیتونم اینجا بمونم... صدای مرغ و خروسای توی تور اعصابم رو خرد میکرد... با یه مشت گندم از تو گونی کنار باغچه آرومشون کردم... کاش یکی هم یه مشت دونه می پاشید تو دلم .... پاهام رو بالا زدم... و گذاشتم تو حوض لجن گرفته و کمی خودمو خنک کردم صدای عو عوی دم غروب سگهای ده هراس انگیز بود!!... البته بیشتر برا گرگای اطراف و البته برای مردم خود ده نشون از آرامش میداد... آرامش !!...! 🕊🕊🕊 _من دارم میرم مسجد ... چایی آماده رو سماوره...صدات کردم جواب ندادی... گفتم شاید رفتی بیرون... -بیرون؟؟...نه...نه بابامرتضی شما برو من بیرون نمیام... 🕊🕊🕊 چایی رو خوردم اما نفهمیدم داغ بود یا سرد بود... بوی غذای آشپز خونه یادم انداخت گرسنه شدم...حوصله کنجکاوی نداشتم که ببینم غذا چیه... فقط بوی لیمو ترش و برنج رو حس میکردم... چرا بابامرتضی سرشام هیچ صحبتی نکرد؟؟ _باباجون من دستپخت ندارم ببخشید بهتر ازین بلد نیستم... بخور تا سرد نشده فقط همین یه جمله رو گفت! 🕊🕊🕊🕊 خوابم نمیبرد... من که این سه شب براحتی میخوابیدم فکر رفتن به تهران آزارم میداد اما... اما دلتنگ مامانم بودم مامان_ارشیا دیگه سرتو از گوشی دربیار بگیر بخواب سوگل_پس کی تا صبح چرت و پرت با دوستاش بگه اااِی.ی...سوگل چکار میکنه؟؟؟ با ناراحتی رفتم سراغ وسایلم که جمعشون کنم -نباید بیشتر ازین این پیرمرد رو رنجش بدم... 🍂ادامه دارد.... 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍂 اثــرے از؛✍ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃 رمـان زیبا، تلنگری و مفهومی 🍃 🍃 قسمت ۱۳ 💤💤 کمی زیر ابروهام رو برداشتم.... اینطوری شاداب تر به نظر میام.. امروز خط زیر چونه ام رو برمیدارم... دیگه مد نیست... -مامان....مامان...اون لی زیرخاکیم کجاست با این تیشرت مشکیه خیلی قشنگ ست میشه... +نه .... این مشکیه چیه...ایشش -تو برو لباس سلطنیت!! رو بپوش... کاری با من نداشته باش +مامان جون راست میگه آبجیت.... خوب... مشکی خیلی شاد نیست لااقل قهوه ایه که بابات از اتریش آورده رو بپوش... -قهوه ای رو میزارم برا لبام که کمی فشنِ خشن بشم -نازنین گم شو برو خونه... اینا دیگه کیه دور خودت جمع کردی؟؟ +به به ..... بچه بسیجی.... پس چفیه ات کو.... بچه ها ....حاجی برادر....‌ هِرهِر....خندیدیم.....دوست.... داری..... با دوستام.... رو سرت... چارشنبه.... سوری..... بازی.... کنیم...... آی.. آی ی .....چشمم سوخت...آی.... لباسام آخ.....آخ.... هه ......هه.......هه........هه 💤💤💤💤💤💤 _چیزی نیست باباجون خواب دیدی... بیا یه کم آب بخور... اللهم صلی علی محمد و آل محمد... صلوات خوبه آرامش میده -آره بابامرتضی...هه.....دستت درد نکنه.... چند وقت یه بار این کابوس میاد سراغم +بیا باباجون....بیااینو بنداز تو صورتت و بخواب زیاده... هم پشه اذیتت نمیکنه.. هم آرومت میکنه...بگیر بخواب باباجون تازه 3 نصفه شبه 🕊🕊🕊 هوووووم....آرامش... هوووووووم......آرومت میکنه چقدر ازین این کلمات خوشم میاد... حیف خودشون نمیان پارچه چیه؟.... چه بوی خوبی داره... هووووووم............. 🍂ادامه دارد.... 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍂 اثــرے از؛✍ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃 رمـان زیبا، تلنگری و مفهومی 🍃 🍃 قسمت ۱۴ _باباجون .... ارشیا خان!....میتونی امروز زودتر بیدار بشی؟؟؟ دوس داری بریم باغ؟؟ فکر میکردم تو خواب صدا رو میشنوم..اما خواب مونده بودم... گوشه چشم از تو رختخواب نگاهی به ساکم کردم... و دلهره تمام وجودم رو گرفت من باید میرفتم.... خدا کنه بابا مرتضی ساک رو ندیده باشه... +ارشیا خان!!.... جواب ندادی؟؟...اگه باغ میایی بیا صبحونه بخور تا هوا خنکه بریم باباجون _باشه...دارم میام... ساکم رو قایم کردم... چاره ای نبود... 🕊🕊🕊 _ بابامرتضی!.... این شیر و کره رو خریدی؟؟؟... یا مثل مستندای تلویزیونی خودت گاو و گوسفند داری و خودکفایی -نه باباجون نخریدم...طعمش خوبه؟ -اوهوممم...عالیییی!!... پس کی برات میاره؟؟ _مش عیسی... -مش عیسی؟؟؟ _آره باباجون... زحمتش رو اون بنده خدا میکشه... ماهم کنارش یه استفاده ای میبریم... -جالبه!! .....مش عیسی!!.... _آره باباجون آبادی خیلی کاراش بقول شما جالبه.. 🕊🕊🕊🕊 _سلام حاج مرتضی... +به به حاج مرتضی سلام -- حاج مرتضی سلام صبح بخیر رگبار سلام و احوالپرسی بود... که فرصت جواب رو از بابا مرتضی میگرفت و مجبور میشد با دست رو سینه و چین و شکن چشم و ابرو و لبخند پاسخگوی همه باشه گذشتن از کوچه های تنگ و خنک اول صبح خیلی با صفا بود... مخصوصا که برگ درختا سر و شونه آدم رو نوازش میکرد اما اول صبحی این همه آدم بیرون باشن و نگاهت کنن برا هر غریبه ای سخته دیگه برا من که پشیمان کننده بود... و کلا لذت اون آب و هوا رو از بین میبرد...انگار همه صف کشیده بودن منو ببینن _باباجون اول صبح همه باید برن به کاراشون برسن باغ و زراعت و گوسفند و ... اول صبح رسیدگی میخوان _اونا دیگه نمیتونن تا لنگ ظهر بخوابن آخه روال طبیعیشون عوض نشده -انگار از تو دلم خبر داری بابامرتضی!!! _هی.....دل به دل راه داره باباجون...اینقدر این راه رو با بابات و عموت و تنهایی اومدم و رفتم که دیگه حرف سنگ و کلوخش رو هم میفهمم 🕊🕊🕊 _بیا این بیل رو نگه دار تا قفل راه بند رو باز کنم قلقش دست خودمه _عجب استخر باصفایی!!!.... چه درختایی !!!.... همش مال شماست؟؟ _مال خودته پسرم... با چند نفر شریکیم.... یه نفره نمیرسم... دست تنهام..... هی.... جوونی کجایی؟؟؟ .... جوونا کجان؟؟.. منظورش رو فهمیدم...بیست و چندسال تنهایی خیلی شکسته بودش... دلم براش سوخت.... چشمام هم... موضوع رو عوض کردم.. _شریکات چرا کمکت نمیکنن...چرا باغ نمیان...نکنه فصلی میان باغ صفا میکنن... _هی.....اونی که تونسته اومده... خدا خیرش بده نذاشته تنها بمونم... بدتر شد.... انگار بغض کرد...فهمیدم اصلا روابط عمومی خوبی ندارم... 🍂ادامه دارد.... 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍂 اثــرے از؛✍ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃 رمـان زیبا، تلنگری و مفهومی 🍃 🍃 قسمت ۱۵ _میتونی این چوبا رو هم ببری پیش آتیش باباجون؟ -آره.... اومدم... دراز کشیده بودم تو خاک... زیر سایه درختی و آسمون رو نگاه میکردم... تا حالا اینقدر آرامش از طبیعت نگرفته بودم بوی دود آتیش زیر کتری، بوی خاک خیس، بوی برگ درختها، بوی عطر گل هایی که در اطرافم بودن بوی علف هایی که زخمی شده بودن بوی روستا همه اینا با صدایی که از زنگوله گوسفندها از دور بگوش میرسید صدای بلبلهای داخل شاخه ها بعضی وقتها قار و قار کلاغ آواز! اُلاغِ تو باغ همسایه صدای پارس سگ های گله و البته صدای مرغ و خروسها... همه یه سمفونی خیلی جالب و هیجان انگیز در عین حال آرام بخش درست کرده بودن من که همیشه گوشهام با صدای ماشین و موتور و نهایتا آهنگای دوبس!دوبس!! آشنا بود.... از این فضای سکوتِ صدادارِ! آکنده از بوهای متداخل واقعا لذت میبردم مخصوصا که روی خاکی خوابیده بودم.... که از شدت خنکش داشتم یخ میکردم خودم رو تکوندم.... و یه نگاه خنده دار به لباسای شیک و سوسولیم که دیگه با تکوندن هم تمیز نمیشد کردم سوگل-اگه مامان با این سر و وضع ببیندت پوست سرت رو میکنه بی اختیار یاد جمله های شیطنت آمیز سوگل افتادم... که همیشه دلهره الکی به دلم میانداخت. یه نیشخندی زدم... و رفتم سراغ بابامرتضی که با بیلش مشغول جابجا کردن خاک بود -بیا خستگیت رو بگیر منم الان برات چایی میریزم _باشه باباجون اینم سیراب کنم اومدم چوبها رو برداشتم و اومدم سمت آتیش -علفای پای درختا رو گفتی کجا بریزم؟ +قربون دستت بِبَر ته باغ کنار دیوار سمت چپ که درخت نداره تا بعدا بسوزونمش _چقدر این چایی باغی امروز بهم چسبید... دستت درد نکنه خستگی یه عمرم در اومد -نوش جونت من که فقط ریختم ... خودت دم کردی _آره اما خیلییی قشنگ ریختی! بی اختیار اشکم جاری شد.. معلوم بود بعد از فوت مادربزرگ خیلی دل شکسته شده و تنهایی حسابی غصه دارش کرده... _بخور باباجون تو هم بخور که بیشتر مزه بده...خداروشکر...هی.... یه آهی کشید و چاییش رو سر کشید..‌ صورتم رو قایم کردم که نبینه.... کمی سعی کردم گذشته رو تداعی کنم.... واقعا چرا بابام جای به این باصفایی رو ترک کرده؟؟ چرا تو این چند سال اصلا ما رو اینجا نیاورده؟؟ یعنی اینجا از اتریش دورتر بوده؟؟یا اومدنش سخت تر بوده؟؟ _خیلی فکر نکن باباجون ... خدا بزرگه..... بالاخره تنهایی منم یه روزی تموم میشه... همه میان اینجا.... اینو مطمئنم... بغض گلوم رو گرفت... کاملا منظورش رو فهمیدم پیش خودم حس کردم این پیرمرد لحظه به لحظه و قدم به قدم داره غصه میخوره.... و فکر بچه هاشه که تنهاش گذاشتن آخه چرا!؟؟ جرات نکردم از بابام بپرسم -بابامرتضی .... چرا عمه فاطمه از پیشتون رفت؟؟ _تو که هنوز چاییت رو نخوردی !! حالا یه وقت برات تعریف میکنم... فعلا اگه دوست داری کمک کن وسایل رو جمع کنیم بریم یه سری پیش مش عیسی کارش دارم... رفتم تو فکر!! مش عیسی برا چی؟؟ دلم نیومد بگم نه .... فکر تنهایی این سالهاش مثل طوفان فکرم رو مخدوش میکرد... _غصه نخور ... این دفعه از جای خلوت میریم خیلی اذیت نشی باباجون -باشه ..... بزار من الان خودم همه رو جمع میکنم .....شما خستگیت رو بگیر اصلا چند دقیقه دراز بکش میخواستم با این حرفها... دیر رسیدنم رو جبران کنم... حتی نیومدن بابام رو!!... 🍂ادامه دارد.... 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍂 اثــرے از؛✍ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃 رمـان زیبا، تلنگری و مفهومی 🍃 🍃 قسمت ۱۶ سر و صدای گنجشک‌ها تو کوچه باغ اونقدر زیاد بود که به سختی صدایی شبیه اذان قابل شنیدن بود اگه میخواستی شاخه ها تو صورتت نخوره باید از وسط کوچه رد میشدی پیچ و خم جاده اجازه نمیداد بیشتر از 20 متر جلوتر رو ببینی _باباجون صد متر جلوتر امامزاده هست من میرم نماز میخونم و بعد میریم این رو گفت و سرعتش رو بیشتر کرد.. مردد بودم که پا به پاش برم یا آروم برم تا نمازش رو بخونه بعد بهش برسم -چشم نمیدونم شنید یانه.. خیلی عجله داشت وقتی چشم رو گفتم که حداقل 10قدمی ازم دور شده بود دیگه صدای اذان نمیومد اما گلدسته ها معلوم شد...چند نفری از دور و اطراف داشتن خودشون رو به امام زاده میرسوندن یه نفر که میبینم خودبخود دست رو صورتم میبرم.. دوباره داغم تازه میشه من که داشتم بیخیال از غم چهره از مناظر لذت میبردم دوباره حالم بد شد مجبور شدم سرم رو برگردونم.. رفتم یه گوشه نشستم که توی دید نباشم 🕊🕊🕊🕊 _باباجون ببخشید تنها موندی پاشو تا بریم -ایرادی نداره _کاش میومدی داخل خیلی باصفاست آرامش عجیبی داره با خودم گفتم کاش میرفتم... اما میدونستم چی مانعمه 🕊🕊🕊 -سلام حاج مرتضی ....خوبی.... + سلام....سید باقر....زیارت قبول...کی اومدی؟؟ -سلامت باشی... قسمت خودتون بشه.... دوسه ساعت پیش رسیدم ... گفتم اول بیام امامزاده عرض ادب کنم.. من دیگه نمیتونستم خودم رو قایم کنم فقط کمی عقب تر از دوتا پیرمرد باصفا حرکت میکردم... +سیدجان نوه گلم رو دیدی؟...ارشیا خان! -س..سلام آقا سید... --سلام پسر گلم... ماشاءالله....ماشاءالله.. حاج مرتضی چه نوه رشیدی داری خدا بهت ببخشه + سلامت باشی...خوب تعریف کن ببینم سفر خوش گذشت...سلام ما رو رسوندی به آقا... دوتا پیرمرد گرم صحبت بودن اما من غرق در افکار... یعنی اینم صورتم رو ندید ؟؟دیگه اینقدر فکرم درگیر بود که رد شدن مردم از کنارم رو هم متوجه نمیشدم فقط گاهی جواب سلام بابامرتضی منو بخودم میاورد... +یا الله....مش عیسی!!!....یا الله... کسی خونه نیست... تا بخودم اومدم دیدم پشت سر بابامرتضی تو یه حیاط بزرگ وایسادم... 🍂ادامه دارد.... 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍂 اثــرے از؛✍ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃 رمـان زیبا، تلنگری و مفهومی 🍃 🍃 قسمت ۱۷ 💤برا بار آخر تو آیینه خودم رو مرتب کردم.... حسِ «از همه بهترم» تموم وجودم رو گرفت..فقط یه جوش کوچولو داشت دماغم رو بیریخت میکرد اما وقتی نیم رخ میشدم پنهانش میکرد.... -آهان! حالا پوستری شدم! احساس کردم یکی پشت سرمه!.... قیافه اش از تو آینه واضح نبود..... اما تو دستش چیزی بود.... -اِ...اِ.....اِ.....اون دیگه کیه پشت سرم؟؟پرت نکنی!....نامرد....سنگ رو بنداز دور....آی....آخ..... با دیدن رنگِ خون و ترس صورتم توی هزار تکه آینه بشدت ترسیدم جیع کشیدم و فرار کردم به سمت حیاط پشت سرم.... صدای ما....ما....ماهای فراوون بیشتر ترسوندم _...نیگا..... کنین.... حتی.... گاوها..... هم ... از.... قیافه ...... خوشگلش!! .... میترسن... _هه.........هه..........هه......... _باباجون باز چی شد؟؟.... عزیزِ باباجون!!... پاشو...... چرا اینقدر تو خواب داد میزنی؟؟...اللهم صلی علی محمد و آل محمد..لعنت خدا به شیطون... صلوات بفرست باباجون... بیا یه کم آب بخور - دستت درد نکنه باباجون! _اِ... به به.... چه خوب!!!... نصف شبی شدم باباجون!!...جون باباجون!...جونم!..... نوش جونت!....... بگیر بخواب باباجون دوباره خواب بد دیدی... ایراد نداره... راحت بخواب عزیزم...اگه دوست داشتی میتونی اون پارچه رو بندازی تو صورتت و آروم بخوابی..باباجون من دیگه برم برا نماز!.... چیزی تا اذان نمونده -باباجون؟!!... +چیه باباجون کار دیگه ای داری؟ -آره....میشه بگی!؟ ..... میشه بگی این پارچه جریانش چیه!!؟ +...باشه باباجون....پس بزار بنشینم..... خوب ..... من میگم....اما.....اما تو هم میتونی برام این جریان کامبیز که اینقدر تو خواب صداش میکنی رو تعریف کنی؟.... البته.....البته اگه دوست داری؟؟ -اِ.....مگه بابام نگفته بهتون!؟........مگه جریان رو نمیدونید باباجون؟!!! +یه چیزایی گفت اما نه واضح....از زبون پسر گلم بشنوم بهتره....آخه تا اونجایی که من فهمیدم کاربزرگی انجام دادی.... برا همین داری تاوانش رو میدی.....کارهای بزرگ تاوان بزرگ داره..... هِییییی..... داشتم گیج میشدم...... -من و کار بزرگ؟؟.....سربه سرم میزاری باباجون!!؟؟؟من؟.....کار بزرگ؟ .... ممنون نصف شبی روحیه ام رو شاد کردی....اما وقتی میخندم ماهیچه های صورتم زیادی تحریک میشه..... _نه باباجون..... شوخی نکردم....... خدا کنه همیشه دلت شاد باشه........اما من هرگز دروغ نگفتم....حالا چون نزدیک اذان شده من برم نمازم رو بخونم هر موقع دیدی وقت داری بنشینیم تعریف کنیم.... -باشه باباجون.... +...یاعلی مدد....الله اکبر و الله اکبر.... 🍂ادامه دارد.... 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍂 اثــرے از؛✍ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃 رمـان زیبا، تلنگری و مفهومی 🍃 🍃 قسمت ۱۸ چرا باباجون برا صبحونه بیدارم نکرده... ساعت 11 شده... خیلی وقت بود تا این ساعت نخوابیده بودم..از تو اتاق گوشه پهن شده سفره معلوم بود...بلند شدم... -باباجون...باباجون...... اِی وای... باباجون..... باباجون.. بابامرتضی دراز شده بود کنار سفره اما نه به حالت خواب...خیلی ترسیدم... حالا چکار کنم...هی تکونش دادم...دست کشیدم به صورتش... -بابامرتضی...چی شدی...باباجون... غم عالم آوار شد رو سرم...حالا من تنهایی اینجا چکار کنم... سریع رفتم زنگ زدم خونه به مامانم... اما... اما ساعتی نبود که خونه باشن... اصلا خونه باشن...از هزار کیلومتر دورتر چکار میتونن بکنن...دیگه پاک قاطی کرده بودم... دستام می‌لرزید ... هیچ وقت اینقدر نشده بودم..... -باباجون...باباجون...جان هرکی دوست داری جواب بده... سرم رو از شدت بیچارگی گذاشتم رو سینه اش...صبر کن..نفس میکشه...نفس میکشه!.. -باباجون... کمی خودم رو جمع و جور کردم فایده نداره من تنهایی نمیتونم کاری کنم... یاد «مش عیسی» افتادم... اما اون بنده خدا که از دوپا محرومه...... یاد حرف کارگرش افتادم... -توی ده هرکی مشکل داره اول میاد سراغ حاج مرتضی... بعد مش عیسی..... خیلی اینا دوتا دست به خیر و کار راه انداز هستن... اما... اما من تا حالا تنهایی نرفتم...تازه از این مسیر که اصلا نرفتم... دویدم تو کوچه...یه لحظه دیدم با لباس خونگی وسط کوچه ام...اومدم برگردم... ولی ...اهمیت ندادم...مخصوصا که کسی تو کوچه نبود جز چندتا بچه... اون پسره که چندبار زحمتش داده بودم رو صدا کردم... -آی پسر.!.پسر جون!!.. بُدو اومد...بقیه فرار کردن... -خونه مش عیسی رو بلدی؟... +اوهوم... -پس بدو برو بهش بگو...نه...صبر کن بزار با هم بریم در خونه اش...خیلی که دور نیست؟.. +نه...دوتا کوچه بالاتره... -خوب...خوب...صبرکن...من لباس عوض کنم. -اسمت چیه؟... +محرم.. -محرم!!..من فکر میکردم محرم فقط یه ماه نذری خوریه !مگه محرم هم اسم میشه؟؟... سریع رفتم و لباس عوض کردم... یه پارچه هم برا صورتم برداشتم...پارچه... پارچه ای که شبها باباجون مینداخت رو صورتم رو کنار یه قاب عکس دیدم... چقدر پارچه قدیمیه!..پارچه مشکی با خط های سفید متقاطع...سفیدش رو دیده بودم با خط سیاه .. همون پارچه ای که تو مدرسه بعضی وقتا جلو دفتر بسیج مدرسه بود چفیه...اما مشکی.. یه فکری به سرم زد...آخه من شبا با این پارچه انس گرفته بودم....کمی برام خنده دار و غیر قابل باور بود ...ولی...فکرم خیلی کار نمیکرد... آروم پهنش کردم رو بدن باباجون... خوب اگه این منو آروم میکرده پس برا باباجون هم میتونه خوب باشه... کمی ذهنم درگیر شد...خرافات...چاره ای نبود...تنها کاری که فعلا از دستم میومد... ناخودآگاه به قاب عکس عموم نگاه کردم... عکس کیفیت خوبی نداشت....انگار این چفیه مشکیه رو دوشش بود.... بابامرتضی رو بوس کردم... ازغم تنهایی داشتم دیوونه میشدم... -محرم...محرم...بدو بریم ببینم.... بین راه صورتم رو کمی پوشوندم -محرم... +بله آقا... با اینکه اون همه اضطراب داشتم از جوابش خندم گرفت بله...آقا... -چند سالته؟.. +آقا...13 سال آقا.. همش 5سال از من کوچیکتر بود... -راستش رو بگو....صورت من ترسناکه؟... +آقا... +ببین هی نگو آقا...راحت باش.. +باشه...آقا...یه کم آره...اما... نه... آقا... اصلا مهم نیست... نگاه به صورت تکیده آفتاب خورده ش کردم... موهای ژولیده شونه نخورده ... چشمهای درشت اما تو رفته....یعنی چی مهم نیست؟....مگه چیز مهم تری هم هست.؟... -پس ترسیدی؟...گفتم که راحت باش... +نه آقا....صورت که مهم نیست... آقا.... همین مش عیسی!... -مش عیسی چی؟ +آقا...مش عیسی پا نداره... اما خیلی کارای مهم و بزرگی میکنه...آقا شنیدم شما هم بخاطر یه اینطوری شدید آقا... کوچه دور سرم چرخید...من چه کاری کردم؟...کی اینطوری از من پخش کرده؟ +باباجون کار بزرگ تاوان بزرگ داره... یاد حرف باباجون افتادم... +آقا... مش عیسی هم میخواست یه نفر رو از دست قاچاقچی ها نجات بده ... تیر خورد به کمرش...آقا...اما... خیلی مرد زحمت کش و .. گیجِ گیج بودم.... +آقا اینم خونه مش عیسی... -محرم....نرو وایسا کمک کن.... 🍂ادامه دارد.... 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍂 اثــرے از؛✍ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 رمـان زیبا، تلنگری و مفهومی 🍃 🍃 قسمت ۱۹ سید باقر همینطور که ویلچر وصله پینه و جوشکاری شده مش عیسی رو هل میداد دائم لباش تکون میخورد.... -اسد... حاج مرتضی اکسیژن میخواد،... برو از بهداری بردار بیار... مش عیسی شاگردش رو فرستاد دنبال اکسیژن -ارشیا خان خوب کردی اومدی سراغ مش عیسی... آخه یه پا دکتره برا خودش... +نه بابا بدون پا دکترم محرم سنگ ها رو از جلو ویلچر بر میداشت -مگه بابا مرتضی چی شده که اکسیزن میخواد؟ -طوری نیست پسرم... کمی شیمیاییش عود کرده... دو سه ماه یه بار باید بره مشهد تحت مراقبت باشه... باید هفته پیش میرفت... نمیدونم چرا انداخت عقب... دنیا رو سرم خراب شد... یعنی بخاطر من نرفته؟؟ _زمان جنگ رفته بودیم سری به پسرهامون بزنیم که حاج مرتضی سری هم به مواد شیمیایی های صدام زد... صدای سیدباقر تو گوشم گنگ و گم شد... آخه چرا باید درمانش رو برا خاطر من بندازه عقب؟...راجع به شیمیایی چیزایی خونده بودم اما نمیدونستم شکستگی و پیری زودرس هم از عوارضشه... با سختی ویلچر رو از پله ها بالا بردیم اکسیژن هم رسید... -کمی دیر شده...اما.. اما باید عجله کنیم و برسونیمش مشهد... 🕊🕊🕊 داشتم از ترس و تنهایی و غربت میترکیدم.... نشستم و دست گرفتم جلو صورتم.... اما غرور و خجالت اجازه گریه رو ازم گرفت... مش عیسی-محرم... بدو بابا ...بدو یه سری وسایل که میگم رو از خونه بگیر بیار... اسد... تو هم برو سراغ ماشین.. اگه کسی نبود زنگ بزن آژانس خبر کن... سید باقر_مش عیسی خیلی کار بلده... غصه نخور... با همین بی پایی گاوداری که گاوهاش مال مردم آبادی هست رو میچرخونه... آخه زمین خوبی داشت...... از وقتی اون بلا سرش اومد مردم هم تنهاش نداشتن... هرکی چند تا گاو رو آورد تو حیاط پشتی خونه مش عیسی و مش عیسی گاوداری تعاونی راه انداخت... با کمک اسد.... هم مردم از محصولاتش استفاده میکنن... هم درآمدی برا مش عیسی شده... آخه طبابت دام رو هم بلده... و خوددش باعث شده مریضی از دام های آبادی بره... من مثل اسفند بالا پایین میشدم... اما سیدباقر به خیالش با تعریف هاش میخواست من رو آروم کنه -ارشیا خان... بیا این ماسک رو همینطوری نگه دار تا من داروی حاج مرتضی رو مهیا کنم.... بعدش هم براش یه دست لباس بردار که باید ببریش مشهد... غربت دیگه ای داشت رو سرم آوار میشد... -تنهایی؟... من که بلد نیستم...آدرسش چیه؟؟... 🍂ادامه دارد.... 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍂 اثــرے از؛✍ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃 رمـان زیبا، تلنگری و مفهومی 🍃 🍃 قسمت ۲۰ مش عیسی-به خدا توکل کن پسرجون!! خدا!!!!؟...لغتش آشناست اما...اما زیاد برای ذهن من مفهومی نداشت...دروغ بزرگیه اگه بگم خدا نقش محوری تو زندگیم داشته....البته هیچوقت منکر خدا نبودم ولی...ولی زیاد کاری هم به کارش نداشتم. فقط امسال یک مقدار برای کنکور حضورش رو توزندگیم پررنگ تر میدیدم. بالاخره یک دوره هایی آدم رو از شر استرس نجات میداد. آخه شناخت من از خدا برمیگشت به یکسری سوال که تو بچگی از پدر و مادرم میپرسیدم... و یکسری اطلاعات دیگه که منبع دقیقش یادم نمیومد.... فکر کنم درسهای راهنمایی بود رابطه ام با خدا به قدری کم بود که حتی بعد از جریانی که برای صورتم اتفاق افتاد هم زیاد بهش فکر نکرده بودم.... فقط پای تخت بیمارستان، مامانم.... اما خوب... تو خونه بابابزرگ... نمیشد به خدا فکر نکرد. همه کاراش بر اساس ساعت اذان و نمازش بود....وقت استراحتش وقت عبادتش میشد.... وقتی قرآن میخوند.... جدا از صدای آرامش بخشش، اشک از چشم هاش میریخت... ولی ...ولی البته وقتی قرآن خوندنش تموم میشد خیلی با نشاط بود.... چند برابر قبل انرژی داشت وخیلی سرحال. حالا من چکار باید بکنم..؟من که تو عمرم مشهد نرفتم..اصلا کارِ سختِ من نهایتش لباس خریدن تنهایی بوده...خدایا!!!! چِتِه پسر؟.. راستی من چِم شده بود؟ به حال خودم خندم گرفت..یعنی باید به مسائل معنوی که همیشه فکر میکردم خرافاته توجه کنم.؟ از دورنگی درباره کسانی که بحث های معنوی میکنن شنیده بودم... اما... اما بابامرتضی مثل اون آدم ها نبود...تاحالا ندیده بودم یک آدم معمولی اینهمه کارکنه ..چه برسه به یک پیرمرد اون هم با سن بالای بابابزرگم. شاید روزی سه یا چهار ساعت میخوابید. مش عیسی هم اهل کلک نبود.. سیدباقر هم که اصلا خیلی ساده و بی شیله پیله تشریف داره... اصلا تو این روستا من دورنگی و تقلب ندیدم... همه دائم کار میکنن ... پس حتما از جایی تاثیر گرفتن که ... اصلا ولش کن... درمونده شدم.... نکنه بابابزرگ رو نتونم کمک کنم؟... بیچاره خیلی برام زحمت کشید...یعنی من اینقدر بی عرضه ام...؟ 🕊🕊🕊🕊 -اینقدر دمق نشو... مشهد خیلی دور نیست ...آدرس بیمارستان رو هم میدم راننده... با صدای مش عیسی دست کشیدم به چشمام... که احیانا خیس نشده باشه... بغض نمیذاشت جوابش رو بدم... سرم رو به نشونه تایید تکون دادم ... چاره چی بود؟ اسد شاهکار کرده بود... صدای آمبولانس اومد... 🍂ادامه دارد.... 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍂 اثــرے از؛✍ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃 رمـان زیبا، تلنگری و مفهومی 🍃 🍃 قسمت ۲۱ صدای جیر جیر قلمش تو گوشم زنگ میزد _بیدارت کردم باباجون -نه...دیگه خیلی خوابم نمیومد...آخه شب زود خوابیده بودم....الان هم الکی داشتم تو جا وول میخوردم...... باباجون... همه این تابلوها رو خودت خطاطی کردی؟..خوب حوصله ای داری ها... _نه پسر گلم همشون که نه... اما خوب .... بعضی وقت ها دست به قلم میشم..... خطاطی روح آدم رو جلا میده.. اون تابلو قدیمیه کار عمو حسینه اونم خطاطی میکرد _انگار خیلی مهمه براتون... خیلی تزیینش کردی... روش چی نوشته؟ _آره عزیزم هم آیه قرآنه هم یادگاریه أَلَم‌ْ یَأْن‌ِ لِلَّذِین‌َ ءَامَنُوَّاْ أَن تَخْشَع‌َ قُلُوبُهُم‌ْ لِذِکْرِ اللَّه‌ِ _ یعنی چی؟ _یعنی آیا وقت آن نرسیده که دل های مومنین در مقابل ذکر خدا متواضع و خاشع بشه! _چه کلمات سنگینی...خاشع....متواضع...! چرا این آیه رو براتون نوشت؟... یعنی چی اونوقت؟ _حقیقتش بار آخر که میخواست بره یک مقدار دلم میکرد. بهش گفتم یه چیزی بنویسه که قلبم آروم بشه....اون هم این آیه رو نوشت.... بعد از اینکه آیه رو خوندم گفتم ... ای دل غافل... چرا باباجان! وقتش رسیده. باید در مقابل خدا خاشع باشم...یعنی...یعنی تسلیم قدرت خدا 💭💭💭 با تکون شدید آمبولانس رشته افکارم پاره شد... -آقای راننده میشه کمی دست انداز ها رو یواش تر بری...باباجونم داره اذیت میشه... _آخ....اوهْهْهو...اوهْهْهو... باباجون...آب دم دستته... -باباجون.....به هوش اومدی؟....خدایا شکرت... یه جوریم شد......نمیدونستم گریه هم صورت زشتم رو اذیت میکنه....شوری رو با پوست بی احساس صورتم احساس میکردم... چفیه رو از رو صورتش برداشتم... -چشم باباجون.... +چقدر چشمات قشنگ شده...ما کجا میریم باباجون...اوهْهْهو -داریم میریم درمانگاه...مشهد... _مشهد... یا امام رضا!... اوهْهْهو. بالاخره ما رو طلبیدی؟...... سلام برحسین... اوهْهْهو... اوهْهْهو ... دستت درد نکنه... -آره باباجون بریم شیمی درمانی کنی و برگردیم خجالت کشیدم که بگم از شیمیایی شدنش چیزی نمیدونستم -فقط باید سر موقع میومدی... نباید میزاشتی دیر بشه _سر موقعه باباجون!...اوهْهْهو... تو غصه نخور.... هرموقع که سر موقعش باشه خودش میطلبه!... -من که سر در نمیارم... اما ... اما ... بزار ماسک اکسیژن رو بزنم اینقدر سرفه نکنی... _باباجون... جواز مشهد من تو بودی... اوهْهْهو...تو رو از تهرون آورده پیش من که باهم بریم پابوسش..اوهْهْهو.. ماسک رو براش گذاشتم...مشهد.... امام رضا....همیشه دوست داشتم یه سری برم ببینم چه طوریه ... اما ... تا حالا که نرفتم... حالا با این شرایط باید برم؟... با بهوش اومدن باباجون حالم بهتر شده بود... 🍂ادامه دارد.... 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍂 اثــرے از؛✍ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃 رمـان زیبا، تلنگری و مفهومی 🍃 🍃 قسمت ۲۲ حال و هوام یه طور دیگه ای شده بود... خیلی خوشحال شدم که بهوش اومد... تنهایی خیلی سخته..وقتی نگاش میکردم، تمام غصه هام برطرف میشد..آخه بابابزرگم تنها کسی بود که بعد از اتفاقی که برای صورتم افتاد... اصلا بخاطر همراهی من پیش مردم خجالت نمیکشید.و دائم کنارش بودم... تازه هر موقع کسی رو میدید من رو با شوق خاصی معرفی میکرد: «این همون نوه ای هست که تعریفش رو میکردم،... این همون قهرمانیه که میگفتم»... هنوزم حرفاش رو نفهمیدم...فقط موقع نماز باهاش نبودم...نمیدونم چرا ولی یک حسی تو وجودم بود که من رو از مسجد میترسوند..واقعا نمیدونم این چه حسی بود،... به هر حال همین حس باعث شده بود موقع نماز نتونم پیش بابابزرگم باشم... شاید قابل فهم نباشه.... ولی تو این مدت کوتاه که پیش بودم،.... عاشقش شدم!... فکر میکردم بابام چطور حاضر شده از پیش باباجون بره؟..من که اصلا به رفتن فکر هم نمیکردم... واقعا یه چنین بابابزرگی رو با هیچی نمیشد عوض کرد.... گاهی وقت ها اونقدر بهم احترام میذاشت... که خجالت میکشیدم...نتونستم خودم رو کنترل کنم... آروم بوسش کردم اما...از تمام وجود... _باباجون...نرسیدیم هنوز اوهْههو... از خجالت سرخ شدم...ولی از همون خنده های قشنگش زد..به سختی نشست... و من رو بغل کرد... نمیدونم چرا،... ولی به پهنای صورتم گریه کردم..ماسکش رو برداشت و منو بوسید _چرا گریه میکنی باباجون؟ از این بهتر هم مگه میشه اوهْههو... منظورش مشهد بود... _ببخشید بابامرتضی...بیدارت کردم.... نمیدونم چرا اشکم اومد.... از وقتی صورتم اینطوری شده، تاحالا با کسی اینقدر نزدیک نبودم... گریه ازسر ناراحتی نیست. _صورتت؟ مگه چی شده باباجون _ الکی نگید باباجون... میدونم خیلی زشت شدم... اصلا دیگه حالم از قیافم بهم میخوره... _پسرم صورت که مهم نیست...‌ اوهْههو... مگه آدم بودن به قیاقست؟... داری شوخی میکنی که ناراحتی یا واقعا اینهمه به خاطر صورتت ناراحتی! ... اوهْههو.... اوهْههو نمیدونستم چی بگم...تا اون موقع همه بهم حق میدادند که به خاطرش ناراحت باشم و باعث میشد که بهم ترحم کنن..اما چیزی که باباجون گفت با بقیه حرفها فرق داشت... _مگه آدم بودن به قیافست؟؟؟... سوالی که جوابش صددرصد منفی بود... ولی چرا اینقدر برام عجیب بود؟؟؟طبیعتا به خاطر این قیافه به من نمیگفتند آدم که حالا عوض بشه، پس چرا انقدر ناراحت بودم؟ به نظرم این حرف های انسانیت و آدم بودن خیلی کلیشه ای میومد..علاوه بر کلیشه ای بودن، چیز بااهمیتی هم تو زندگیم نبودند...اینقدر حرف زدن از انسانیت و آدم بودن برام لوس و بی مزه بود، که هر موقع حتی اگه تو فکرم هم میومد مسخرش میکردم... چرا مطلب به این مهمی به خاطر کلیشه ای بودن از ذهنم رفته بود؟؟؟ نمیدونم... _ ولی آخه باباجون، تو این جامعه دیگه کسی به انسان بودن و این حرف ها فکر نمیکنه... همه شده ظاهر و پول...من بعد از این ماجرا فهمیدم هیچ دوستی نداشتم و ندارم. _پس من چیم باباجون؟؟ من که دوستت دارم... اوهْههو... مگه تا حالا باهم دوست نبودیم ؟؟ _ قربونت برم باباجون... شما اصلا مثل پیرمردها حرف نمیزنیدا _اوهْههو.... اوهْههو... اولا پیرمرد خودتی!... ثانیا نگفتی، بالاخره ما رو لایق دوستی با خودت میدونی یا نه باباجون؟ _ شرمنده نکنید باباجون... من نوکر شمام هستم... _حالا مشکلت با صورتت چیه؟ _ خیلی زشته باباجون... اگه اون عوضی رو پیدا کنم، اسید میریزم روی او قیافه کثیفش. +اوهْههو...اوهْههو _ چی شد باباجون؟ _من وقتی از بابات ماجرا رو شنیدم خیلی بِهِت افتخار کردم.. اوهْههو حالا مشکلی که با صورت داری هیچی... اوهْههو... چرا انقدر خودت را با کدر میکنی؟ دیگه داشتم کلافه میشدم... _ولی این حق منه باباجون... من حق دارم از اون کامبیزِ لجن متنفر باشم... بعدشم من هنوز نفهمیدم که چرا اینقدر از من پیش بقیه تعریف کردی!!!؟... واقعا گیج شدم!... تو باغ هم همینطور!... قضیه چیه...؟؟ _بله باباجون! به روش تو همه حق دارند هرکاری بکنند...اوهْههو به نظر من تو حق نداری بخاطر یه آدم گناهکار اینقدر خودت رو عذاب بدی... اوهْههو... همین که تو از« » دفاع کردی... اوهْههو. ... همینکه در راه دفاع از «حیثیت و ناموس» به این روز افتادی «بزرگترین مدال افتخار» رو گرفتی... اِی عمو حسین کجایی که .... اوهْههو...کمک کن دراز بکشم... اوهْههو ... اوهْههو... ببخشید خیلی سرفه میکنم... -بزار بهتون آب بدم.... اصلا میخواین صحبت نکنین .... بیا این ماسک رو بزار که حالتون بد نشه 🍂ادامه دارد.... 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍂 اثــرے از؛✍ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃 رمـان زیبا، تلنگری و مفهومی 🍃 🍃 قسمت ۲۳ بین دوگانگی یا بهتر بگم چندگانگی عجیبی گیر افتاده بودم...تمام سرمایه ام که صورتم بود از بین رفته بود در عین حالی که نزدیکترین افراد منو بخاطر این مساله طرد کردن، یه عده غریبه براحتی منو پذیرفتن و اصلا براشون این مساله مهم نبود..حتی اونا من رو قهرمان میدونستن! آخه مگه میشه؟؟اینقدر یه مساله برای افراد متفاوت باشه؟؟ برای عده اول من تموم شده بودم مخصوصا دوستام اما برای عده دیگه من یه شروع دوست داشتنی بودم..!! از همه مهم تر و بهتر، برخورد بابابزرگم بود... که دوباره من رو به زندگی برگردوند.. با اون خنده های بادوام و انرژی دهنده اش اما.... اما همین بابابزرگ در آستانه یک بیماری بود... خدایا!... خدایا!... خیلی تنها هستم... نکنه باباجونم تو این وضعیت.... تو وضعیتی که من تازه دارم سرمایه جدیدی پیدا میکنم ...اونم توی این شهر غریب.... 🕊🕊🕊🕊 _سلام یا امام رضا یا غریب الغربا... با ترمز ماشین باباجون بیدار شده بود +به نظر میاد رسیدیم باباجون... پرده رو بده کنار بیزحمت...... اینم مشهد امام رضا... قربونش برم که غریب هست و غریب نواز.... اشکهام رو سریع با چفیه پاک کردم... دلم هُری ریخت پایین... نمیدونم بخاطر اومدن به مشهد بود...یا بخاطر غریبی خودم بود..یا صحبت باباجون درباره غریبیِ... -باباجون بهتری؟.. الان میرسیم بیمارستان... +باباجون الان حالم خوبه ... میبینی که سرفه هم نمیکنم...میشه یه خواهشی کنم... -امر بفرما باباجون... +میشه به راننده بگی اول سری به حرم بزنیم بعد بریم بیمارستان؟ -آخه با این حالتون؟ +خوبم ... نگران نباش... نزدیک مغربه .. تازه نماز ظهرم رو هم نخوندم... حیفه... -چشم... هرچی شما بگی... -آقای راننده...! موندم باباجون که همش بیهوش بوده و بیحال نماز خوندنش چیه؟؟ --من آمبولانس رو پایین تر پارک میکنم شما باخیال راحت زیارت کنید... 🕊🕊🕊🕊 زیارت!... آمبولانس چی هم بدون کوچکترین اخمی خواسته باباجون رو برآورده بود... اونوقت ... من چرا تنهاش بزارم؟؟... _بیا باباجون.. این چفیه رو بنداز تو صورتت و هر چی دلت میخواد با آقای غریبت حرف بزن... نتونست حرفش رو تموم کنه... بغض گلوش رو گرفت.... منم ناخودآگاه درونم تهی شد... _یا امام رضای غریب.... ممنون که ما رو طلبیدی...ما هم غریبیم ... ما رو از غریبی نجات بده... یا امام رضا تنها نیومدم... با ابرو دار اومدم... یه بار با حسین اومدم ... حالا هم با ارشیا...گریه امانش رو برید... اصلا نمیفهمیدم چی میگه...من و آبرو؟؟... اونم پیش امام رضا؟... نتونستم بغضم رو کنترل کنم... خوب شد چفیه رو بهم داد... یاد عکس عمو حسین افتادم... با چفیه به گردن.... یاد تعریف هایی که باباجون ازش کرده بود افتادم... چشمام نمی تونست از بین خیسی جلو پام رو ببینه...گونه هام از بس میسوختن احساس لذت میکردم... شونه هام سنگینی کوه رو باخودش داست اما بدنم داشت براحتی میکِشوندشون...نمیدونستم من دست باباجون رو گرفتم یا اون داره منو راهنمایی و کمک میکنه..انگار یکی دوجا وایسادیم و باباجون چیزهای خوند و گریه کرد...اصلا متوجه نبودم.. همه خاطره ها و حوادث تو سرم میچرخیدن...فکر میکردم سنگ فرش ها دارن شسته میشن...سرم رو بزحمت بالا گرفتم...تیغ آفتاب رو گنبد طلایی اجازه نگاه کردن رو ازم گرفت...تنها صدای واضحی که میشنیدم پر زدن چندتا کبوتر بود...یه لحظه دستم کشیده شد به سمت پایین... -باباجون..؟؟ ...باباجون...؟.. حالت خوبه.؟.. چی شد..؟ پاشو باباجون... 🍂ادامه دارد.... 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍂 اثــرے از؛✍ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃 رمـان زیبا، تلنگری و مفهومی 🍃 🍃 قسمت ۲۴ _ساعت 2نصف شبه برو بخواب اگه خبری شد صدات میکنیم.....اتاق 110 تخت‌شماره 8 خالیه... برو پسر جان...برو کمی‌استراحت کن... فردا ممکنه کارزیادی داشته باشی... _چشم.... فقط... فقط اجازه بدین برم یه بار دیگه ببینمش _آخه تحت مراقبته پسرجان.... باشه.. بیا برو فقط زود بیا بیرون... _خانم پرستار!... بزار این پسر چند دقیقه بره داخل... تا حالا این همه تجهیزات رو یکجا ندیده بودم...صورتش و سرش انگار کاملا سیم کشی شده بود... با دیدن این وضعیت دنیا رو سرم آوار شد...بی اختیار دستش رو گرفتم و بوسیدم...گریه امانم نداد...از خیسی، دستش کمی جمع شد...سعی کردم بلند گریه نکنم... اما نمیشد... با صدای من بیدار شد... با اشاره دستش ماسکش رو آروم آوردم زیر چونه و بازم بوسش کردم... _یا ... زهرا... یا... زهرا.. _باباجون! ...خوب میشی... باباجون... منو تنها و غریب اینجا نزار... _نیستی ... نیستی... پسرم.. کسی.. تو شهر ..امام ..رضا.. غریب... نیست.. پرستارا با صدای بلندِ گریه هام اومدن و منو از تخت جدا کردن.. _یا امام رضا... یا امام رضا... یا امام رضا... بزارید پیشش بمونم... خواهش میکنم... یا امام رضا.. _ساعت 8 شده پسرم...فقط این تخت مونده تمیز نکرده... باید شیفت رو تحویل بدم... صدای مبهم پیرمردِ مهربونی از خواب بیدارم کرد... دلم خالی شد...اما ...چفیه رو که از صورتم دادم فهمیدم اشتباه فکر کردم...با اون سر و صدایی که دیشب راه انداختم... امید نداشتم بزارن برم پیش باباجون اتاق 110 رو ترک کردم...کلافه و دل نگران.... مثل غباری که تو گردباد رها شده به هر طرف میرفتم...ناگهان دلم به یه طرف میل کرد...این غبار داشت جذب گنبد میشد.. با حالتی پریشان و غصه دار... با غربت تمام به سمت حرم رفتم...یاد گذشته هام افتادم...از خودم به شدت متنفر شدم.... فقط نمیدونم چرا اینقدر تند میرفتم...پاهام فرصت فکر کردن رو ازم گرفتن...بهشون حق میدادم...چون با فکرهای واهی خیلی جاها برده بودمشون... پیاده خیلی راه بود... اما...گنبد رو نشونه گرفته بودم که گم نشم.. فقط و فقط تند میرفتم...بعضی وقت ها اشکم جاری میشد...صدای بوق ماشینها رو گنگ میشنیدم...نمیدونم برا سوار کردنم بوق میزدن یا برای اینکه بدون توجه از جلوشون رد شدم و باعث ترافیک شدم... اصلا تو حال خودم نبودم....فقط بعضی وقت ها باباجون تو ذهنم میومد...یعنی هروقت که فکرم میخواست از پاهام بپرسه «هی پسر داری کجا میری؟» سریع حرف های باباجون درباره امام رضا رو جلو میانداختم که افکار واهی نتونن بهم غلبه کنن...شوق رسیدن به حرم... فرصت نگاه به چپ و راست رو ازم گرفته بود... البته چفیه هم مانع میشد..نزدیک در ورودی بودم نمیدونم کدوم در بود...پاهام سست شد... با کدوم رویی میخوای بری زیارت.؟.. پس تا حالا کجا بودی.؟.. تو که زیارت نکردی تا حالا!... اصلا بلد نیستی.!.. بالاخره افکار شوم راه پاهام رو سد کرد... نشستم جلو در ورودی حیاط... تکیه دادم به یه ستون، چفیه رو انداختم رو سرم و های های زدم زیر گریه...از غصه و غریبی داشتم از درون منهدم میشدم...... 🍂ادامه دارد.... 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍂 اثــرے از؛✍ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃 رمـان زیبا، تلنگری و مفهومی 🍃 🍃 قسمت ۲۵ 💤دنبال صدا دویدم...صدای آرام بخشی بود...وسط یه حیاط بزرگ...یه راه پله بزرگ بود که نمیشد انتهاش رو دید...پا گذاشتم رو پله اول....بازم صدا میگفت بیا...خیلی فکر کردم این صدا رو کجا شنیدم... اما... فقط پله ها رو بالا میرفتم...با آرامش تمام قدم برمیداشتم...دیگه نمیدویدم...صدا نزدیک و نزدیک تر میشد...هفت یا هشت تا پله ها که بالا رفتم...سمت راست ...یه راهرو دیگه بود...شبیه... شبیه جایی نبود... اما پر از اتاق....از داخل اتاق ها صدای استکان نعلبکی با خنده ها و حرف های مبهم درهم پیچیده بود...از تو یکی از اتاق ها اون صدایی که منوصدامیزد بگوشم رسید... خیلی آشنابود...بسمت اتاق رفتم...اتاق شماره 14 _اومدی پسرم... دیدی گفتم تنها نمیمونی... دیدی گفتم امام رضا مهربونه ... غریب نوازه......حالا بیا داخل.... اول با عموحسین دیده بوسی کن... یه چایی هم ازش بگیر بخور ... دیگه ما باید بریم...تو خیلی کارا باید انجام بدی..هر وقت هم دلت تنگ شد و احساس تنهایی کردی... بیا همین جا... منم قول میدم بیام پیشت... اما... به شرطی که فراموش نکنی عمو حسین چطوری اومده اینجا... ما بخاطر عموجونت اینجا دعوتیم من هاج و واج ...فقط خوب گوش‌میکردم... و بی اختیار به سمت مردی که چفیه رو شونه اش داشت رفتم...مثل قاب عکسش... تا حالا چایی به این خوش طعمی نخورده بودم... 💤💤💤💤 🕊🕊🕊🕊 _باباجون بلند شو.... پسرم.... پاشو... عزیزم... پاشو باباجان...پاشو اینجا زیر دست و پایی ... برو تو حرم هرچقدر خواستی گریه کن... نوازش پرهای نرمی منو بخودم آورد..پیرمرد مهربون قد بلندی با لباس پالتویی بلند بالای سرم بود... که از خیسی چشمام بزحمت میشد چهره سفیدش رو تشخیص داد... شوکه شدم... اون روز اول که با باباجون اومدم چند نفری این شکلی دیده بودم... _داخل حرم برم... با چنان بغضی گفتم که پیرمرد نشست و دست به سرم کشید... _معلومه خیلی دلتنگ و تنهایی... آره پسرم حرم... مخصوص آدم های دلشکسته و غریب...یه کسی تو حرم هست که غریب نوازه و تو تنهایی کمکت میکنه... پاشو... پاشو باهم بریم... یاد چایی افتادم...طعمش هنوز توی دهنم بود..آب دهنم رو قورت دادم تا طعمش رو بیشتر حس کنم... دستم رو گرفت و راه افتادیم...همش سنگفرشها رو خیس میدیدم..رسیدیم به اون حیاط که دیده بودم...اما... اما از راه پله خبری نبود... جمعیت موج میزد... _پسرم همه مشهد حریم امام رضاست بلکه همه ایران..اما اینجا داخل حرمشه... اونم که مردم دورش میچرخن و خیلی شلوغه ضریح آقاست...مثل من دستت رو بزار رو سینه و بگو ..السلام علیک یا امام رئوف یا امام رضا... اشک امانم نمیداد... یاد باباجون افتادم...یاد عمو حسین...اصلا احساس تنهایی نمیکردم... صدای صلوات بود که فضا رو پر کرده بود.... 💭_باباجون تو هم صلوات بفرست... برا من و عموحسین... صدای آشنای باباجون اومد... اما کسی نبود...اللهم صلی علی محمد و آل محمد همچنان اون پیرمرد قدبلند نورانی پیشم بود و دعا میخوند...دیگه آروم شده بودم... خالیِ خالی.. خیلی دوست داشتم برم طبقه ای که دیده بودم... _ببخشید..آقا... +بگو پسرم... _میشه بگید پله هایی که تو حیاط بودن کجاست... میخوام برم طبقه بالا... +اینجا طبقه بالا نداره پسرم... طبقه پایین داره... _آخه قبل از اینکه شما رو ببینم تو اون طبقه من چایی خوردم... بدون اینکه تعجب کنه گفت: +بله پسرم... فقط مهمونای ویژه آقا اونجا هستن و پله ها رو میبینن... باید همیشه ویژه باشی پسرم....که هروقت اومدی بتونی اونجا بری پسرم... اوندفعه هم دعوت آدم‌های خوب بودی...مهمون ویژه بودی... معلومه خیلی دوستت دارن...مواظب خودت باش... یاد بیمارستان افتادم... 🍂ادامه دارد.... 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍂 اثــرے از؛✍ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃 رمـان زیبا، تلنگری و مفهومی 🍃 🍃 قسمت ۲۶ (قسمت آخر) یه مینی بوس آشنا جلوی در بیمارستان بود.. _ارشیاخان خوبی پسرم... صدای مش عیسی بود. ویلچرش رو سیدباقر هُل میداد... نتونستم طاقت بیارم... از گریه هاش همه چی رو فهمیدم...سیدباقر بزحمت زیر شونه هام رو گرفت.. مش عیسی _گریه کن عزیزم ... گریه کن تا سبک بشی اما نه برا حاج مرتضی...اون که منتظر چنین روزی بود... حتی منتظر اومدن تو بود و میگفت یکی میاد و منو به مشهد میبره... خوش به حالش... هرچند من خیلی نفهمیدم چی میگه... ولی گریه امان خود مش عیسی رو هم برید.. _هیچ غصه نخور پسرم خودم تو روستا کمکت میکنم که کارهای باباجونت رو انجام بدی سیدباقر با همون لهجه شیرینش و حرف های کش دارش شروع کرده بود به دلداری من.. سیدباقر _ تازه ممکنه فامیلهات هم بیان پیشت... آخه تو که رفتی تلفن خونه حاج مرتضی زنگ خورد... و یه خانمی جویای حالت شد و منم که خوش تعریف...حسابی همه چی رو گفتم... خنده و گریه سید باقر قاطی شده بود... _مش عیسی غریبی داره منو متلاشی میکنه... حالا بی باباجونم چکار کنم از شدت غصه سرم رو گذاشتم رو پاهای مش عیسی تا صدای هق هِقم خیلی پخش نشه... مش عیسی+توکل کن به خدا... خدا خودش مواظبته عزیزم.. _توکل؟؟... یعنی چی؟... من توکل نمیدونم چیه... خیلی تنها شدم.. +چرا عزیزم.. مهم نیست که کلمه اش رو بدونی مهم اینه که تا حالا چندبار توکل کردی تعجبم بیشتر شد محرم هم از راه رسید _زیارت قبول محرم مش عیسی بین تعجب من ادامه داد +وقتی اون شهامت رو به خرج دادی و از «ناموست» دفاع کردی!... و به چیز دیگه فکر نکردی... یعنی همونجا به خدا توکل کردی...مثل کاری که عموت انجام داد.. عمل به وظیفه... ایثار...غیرت... یاد اتاقی که از دست عموم چایی گرفتم افتادم... که باباجون گفت «باید بفهمی چرا عمو مهمون ویژه شده!؟...» مش عیسی_ وقتی تنهایی راه افتادی.. اومدی پیش یه پیرمرد چشم انتظار!.. از همه خوشی ها دل کندی! ...حتی اگه شده از سر ناچاری! «مواظب» چشمهات بودی؛ ... همونجا به خدا توکل کردی... کمی آروم شدم... رفتم تو فکرِ گفته های پیرمرد تو حرم : «باید مواظب خودت باشی تا مهمون ویژه باشی!» مش عیسی_ وقتی تنهایی باباجونت رو آوردی به مشهد و به دلت بد راه ندادی!... یعنی بازم به خدا توکل کردی!...الانم توکل به خدا!... با خودمون بیا روستا... انشاءالله که از تنهایی در میآیی... سیدباقر _ حاج مرتضی که خط نوشته به من داده که شعر قشنگیه ... میخوای برات بخونم؟... سیدباقرِ خوش تعریف بدون اینکه جواب من رو شنیده باشه ادامه داد.. _بیدلی در همه احوال خدا با او بود... 🕊🕊🕊🕊🕊 بلندگوی بیمارستان ما رو متوجه مراحل کاریمون کرد...پشت سر آمبولانس...مینی بوس با یه تکه پارچه مشکی وایساده بود... اما دوتا تاکسی هم پشت سرش رسیدن... از تو آیینهِ مینی بوس چهره بابام رو تشخیص دادم...بقیه هم پیاده شدن و کنار بابام ایستادن...همه تو قابِ آیینه بودن... یاد قاب عکس خونه باباجون افتادم... اما... خودش...افسوس... _باباجون شرکا اومدن... اما ... قبل از اینکه پیاده بشم و برم پیششون خودم رو تو آیینه برانداز کردم... آخه عمه و دخترش هم بودن... چهره خودم رو که دیدم همه افکار دوباره تو سرم پیچید.. اما ... آروم بودم... اینبار آگاهانه «توکل» کردم...همش «مواظب» بودم... که نکنه بیام مشهد و نتونم یه «مهمون ویژه» باشم...آخه...قول داده بودم...باباجون با خنده هاش منتظر بود... 🍂پایان🍂 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍂 اثــرے از؛✍ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
✍لیست با لینک قسمت اول ۱)🍃 (به دلیل چاپ شدن حذف شد) ۲)🍃 عاشقانه شهدایی(۴١قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/148 ۳)🍃 واقعی، مفهومی، شهدایی(١٧٠قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/270 ۴)🍃 عاشقانه شهدایی(۴٠قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/771 ۵)🍃 عاشقانه مفهومی، آموزنده(١٧٧قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/966 ۶)🍃 (بدون تو هرگز) عاشقانه، شهدایی (٧٧قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/1505 ۷)🍃 امنیتی، عاشقانه شهدایی(١٢٩قسمت) (بدلیل چاپ شدن حذف شد) ۸)🍃 عاشقانه شهدایی(٨٠قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/2379 ۹)🍃 (بدلیل چاپ شدن حذف شد) ۱۰)🍃 عاشقانه ،شهدایی (٨٠ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/3558 ۱۱)🍃 بلند، عاشقانه، مفهومی(٣٣٢ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/5605 https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/7044 ۱۲)🍃 عاشقانه، مفهومی(۶۶قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/7233 ۱۳)🍃 عاشقانه، شهدایی(١٩٢قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/7766 ۱۴)🍃 مفهومی، اعتقادی (٢۶ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/9318 ۱۵)🍃 واقعی،عاشقانه ،شهدایی(۵۵ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/9581 ۱۶)🍃 واقعی، مفهومی، بصیرتی https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/9969 ۱۷)🍃 عاشقانه شهدایی (۴۹قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/10545 ۱۸)🍃 نام دیگه رمان ترمز بریده، مفهومی (۴٢ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/11035 ۱۹)🍃 عاشقانه (۵٠ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/11406 ۲۰)🍃 عاشقانه شهدایی (٨٣ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/12088 ۲۱)🍃 بصیرتی و مفهومی ( ١٢٧ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/12623 ۲۲)🍃 واقعی ،عاشقانه، شهدایی (١٩ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/13467 ۲۳)🍃 جدید، عاشقانه،شهدایی (١۴٣ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/13617 ۲۴)🍃 عاشقانه،خانوادگی و شهدایی (٧٠ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/14603 ۲۵)🍃 واقعی ،عاشقانه شهدایی (١۴قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/15049 ۲۶)🍃 عاشقانه ،مفهومی(۲۲قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/15164 ۲۷)🍃 واقعی، عاشقانه شهدایی (۶١ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/15307 _______________________ ⛔️۲۸)🍃 (جدید با پارتهای ویرایش شده) عاشقانه مفهومی(۸۲قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/15769 ⛔️رمان کانال و کپی آن در هر شرایطی و است __________________________ ۲۹)🍃 عاشقانه شهدایی(۵٠قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/16409 ۳۰)🍃 عاشقانه شهدایی (٧٨ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/16897 ↘️↘️↘️↘️↘️↘️↘️ با ما همـــراه باشیـــــن https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️ @asheghane_mazhabii ↖️↖️↖️↖️↖️↖️