eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.7هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
219 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۷♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۶۳ و ۶۴ _نه خواهش میکنم. بفرمایید.. +جریان این خواستگاری چیه؟ اینم یه پوشش هست؟ صادق مانده بود چه بگوید.... راستش را بگوید؟ حرف دلش را بگوید؟ یا حرف اقای اشتری را؟ اگر راستش را میگفت که خیلی غیرمنتظره و شُکه کننده بود! اگر حرف آقای اشتری را میگفت سوءتفاهم میشد! با خود نجوا کرد: "خدایا چه کنم به داد دلم برس! یا رب العالمین" سکوت طولانی صادق، مهتاب را به حرف درآورد... مهتاب:_نکنه اتفاق جدیدی افتاده؟ صادق زیرلب بسم‌اللهی گفت. لبخندی زد: _اتفاق جدید که آره خیلی وقته افتاده! تقریبا یه سال بیشتره. ولی خب هر بار یا قسمت نبود. یا شرایط نداشتم. بهرحال نمیشد خدمت برسم. این جلسه خواستگاری هم مثل بقیه خواستگاری کردن‌ها فکر کنید. مطمئن باشید پوششی هم در کار نیست. مهتاب سر بلند کرد و بی‌اختیار گفت: _امکان نداره. ببخشید اینو میگم! صادق تکیه از پشتی برداشت. دو زانو نشست. +ببینید شما از همه چی من خبر دارید. از ماموریت و مسائل کاریم تا حتی خصوصیات اخلاقیم. چیزی از شما پنهون ندارم. غریبه نیستیم که از هم بی‌خبر باشیم! فقط یه موضوع هست که باید بدونید. اونم اینه که فردا ظهر بعد نماز ظهر باید بریم حرم برای مَحرم شدن. مهتاب خواست حرفی بزند... +اجازه بدید! مهتاب شرمنده سر به زیر انداخت. _بله بفرمایین +اختیار دارید. ببینید شما تحت تعقیب دائمی و شبانه‌روزی هستید. فقط هم شما رو مدام تعقیب میکنن. خیلی براتون خطرناکه بیرون رفتن. اما از طرفی پروژه پروفسور هست و رفتن به کتابخونه دانشکده‌تون. منظورم اینه در کل نمیشه تو خونه زندانی باشید. پس تنها راه اینه شما محافظ داشته باشید. تو جلسه‌ای که قبلا با سردار و اقای اشتری داشتیم، اومدن منزل ما، قرار بر این شد که بنده محافظ شما باشم. و البته تیم بنده. و با هم پروژه رو به اتمام برسونیم. مهتاب:_پس درست گفتم این خواستگاری کردن پوشش هست! صادق:_من اینا رو گفتم ولی از روی اجبار نیومدم اینجا.. کاملا با میل و اراده قلبیم هست! حاج‌عمو بشقابی میوه برای زوج جوان به اتاق مهتاب برد. در باز بود.کنار در ایستاد و به شوخی گفت: _اجازه که هست؟ هر دو به احترام حاج‌عمو بلند شدند. صادق با خنده گفت: _اختیار دارید خان دایی بفرما حاج‌عمو وارد اتاق شد. کنارشان نشست. رو به صادق گفت: _گفتی؟ صادق سر به زیر انداخت: _آره گفتم ولی جوابشونو نشنیدم. یعنی شما اومدید دیگه نشد حرف بزنن حاج‌عمو رو به مهتاب: _هرکاری ما میکنیم برای خودته باباجان. خب من مزاحمتون نمیشم چشمکی زد و رو به صادق کرد: _همه حرفا رو بگو چیزی از قلم ننداز که بعدا پشیمون بشی! یاعلی گفت و بلند شد. هر دو به احترام حاج‌عمو بلند شدند. به محض رفتن حاج‌عمو، مهتاب در را تا نیمه بست. با ناراحتی نشست. _میدونستم این خواستگاری کردن الکیه ولی فکرشو نمیکردم علتش این باشه. وقتی مامان گفت، من تعجب کردم. +مثل اینکه درست نتونستم حرفمو بزنم! مهتاب با دلخوری و بغض بلند شد و ایستاد: _نه اتفاقا شما حرفتونو زدین. من نیازی به محافظ یا بادیگارد ندارم. ممنون از شما. به سردار و بقیه هم بگین خودم میتونم مراقب خودم باشم. تا الان هم هرچی شده خودم درستش کردم. دیدین که نتونستن کاری کنن. قبل از آن که مهتاب در را باز کند و از اتاق خارج شود، صادق سریع برخاست. گوشه چادرش را گرفت.... +میشه چند لحظه دیگه بشینید. خواهش میکنم. من هنوز حرفم تموم نشده! صادق نشست و مهتاب هم به اجبار نشست اما هیچ دوست نداشت حرف بزند. چرا که این بغضش نزدیک بود که هر لحظه بشکند... مهتاب:_فکر میکردم دروغ نمیگین! +من؟ چه دروغی گفتم؟ _گفتین این خواستگاری مثل بقیه خواستگاری‌ها هست و هیچ پوششی نداره! ولی اینجوری نیست اصلا. بغضش را قورت داد: _جریان این محافظت و حرفای آقای اشتری باعث شد با عمه بیاین اینجا. +من که گفتم اجباری نبوده! صادق هر چه میشنید حقیقت نداشت. چرا نمی‌تواند حرفش را رک بزند!! با دستانش صورتش را پوشاند. با اخم سر بلند کرد. نگاهی به دیوارهای اتاق انداخت. از دست خودش عصبی بود چرا نمی‌تواند حرف دلش را بگوید. لحظه‌ای چشمش به پوستر گنبد حرم شاهچراغ علیه‌السلام افتاد. هاله اشکی به چشمش هجوم آورد. نگاهی به مهتاب انداخت. به گنبد زل زد. دلش را به صاحب گنبد سپرد. و حرفش را زد. دیگر باید میگفت.... +چند تا جمله رو زبونم هست که میگم. خواهش میکنم اینا رو واقعا باور کنید!البته دیگه نتیجه‌گیری با خودتون. من اولِ حرفم هم گفتم که بیشتر از یکساله تو فکرم! از جیب کتش تسبیح تربت درآورد و سر به زیر بین انگشت شصت و اشاره چرخاند.... ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۶۵ و ۶۶ +واسه محافظ گذاشتن میشد ستوان محمدی بیان. یا هر خانمی دیگه که سردار و خان دایی بگن. ولی من خودم خواستم. قبول کردم. با جون و دل هم قبول کردم. نه اجباری در کار بوده و نه مصلحت‌اندیشی. بلند شد: +من همه حرفامو گفتم نمیدونم چرا باورپذیر نیست براتون! فردا بعد محرم شدن بقیه رو میگم مهتاب هم به-تبع صادق بلند شد و گفت: _اون چیه که عمو مرتضی گفت باید بگین؟ و این حرفی که ادامه داره چرا الان نمیگین؟ صادق نگاهی به مهتاب کرد. لبخندی زد و گفت: _دایی گفت که بگم، ولی تا محرم نشیم نمیشه. شرمنده!! این جمله را گفت و از اتاق بیرون رفت. مهتاب وسط اتاق تازه فهمید ماجرا از چه قرار است. تعجب جای خود را به ناراحتی چند دقیقه داد. باور نداشت اخه اقا صادق و عشق؟! امکان ندارد.... حتما اشتباه میکنم! کسی که از ۱۲ ماه سال، ۱۱ ماه ماموریت و سفر کاری هست کجا به فکر زندگی و عشق هست!! از سر و صدای مهمانان به خودش آمد. چادرش را روی سر مرتب کرد و بیرون رفت... آن شب گذشت و مهمانان رفتند... اما تا صبح خواب به چشمان این دو نفر نیامد! 🔸خانه ملوک خانم....ساعت ۱۲ شب با صدای پیامک گوشی، آن را برداشت و روی تختش دراز کشید و خواند.. 📲حاج عمو:_احوال مجنون خان چطوره؟ صادق پیام را که دید. دستپاچه سریع زنگ زد. با بوق اول حاج‌عمو گوشی را برداشت. صادق:_الو خان دایی خبری داری؟ جان من راستشو بگو! +اولا که سلام. تو نصف شبی مگه خواب نداری پسر خوب؟ _سلام دایی، جان من اذیت نکن. بگو چیشد؟ زنگ زدی خاله؟ +زنگ چرا بزنم وقتی هنوز اینجام! و بعد خندید... _داااییی...!!! شما اونجایی چرا نمیگید؟؟؟ به پیشانی زد: _دایی امان از دست شما !!! و صدایش را آهسته کرد: _وای دایی نشنید که!!؟؟؟ حاج‌عمو بلند میخندید. جوابی نمیداد. _دایی مرگ من.. جان صادق یه چیزی بگو! +فردا وقت نماز بیاین حرم. کادو یادت نره. گل هم بگیر. _دایی پس نذرم چی؟ حاج‌عمو با خنده گفت: +مجنون بودن هم مکافاتیه ها....بعد خطبه با هم برین. دیگه نباید تنهاش بذاری! _دایی، جان صادق اذیت نکن. راست میگی؟ حاج‌عمو بلندتر از قبل خندید... _اخه یه جوری حرف زد که گفتم جوابش منفیه. سایه‌مو با تیر میزنه از فردا! +خوب نیست اینقدر شیدایی برات پسر خوب... باز خندید و ادامه داد: +خب حالا که اینو گفتی. بگم که تا همین چند دقیقه پیش مهتاب کنارم بود. میخواست باهات حرف بزنه. من نذاشتم. حالا برو بخواب. البته فکر نکنم دیگه خواب به چشمت بیاد! این بار هر دو با هم قهقهه زدند... از صدای خنده بلند صادق، ملوک خانم به اتاق آمد. ملوک خانم:_وا مادر تو چته نصف شبی! حاج‌عمو صدای خواهرش را که شنید به صادق گفت: _گوشی بده دست ملوک جان صادق بلند شد و نزد مادرش رفت +ای به چشم خان دایی گراااام. رو به مادرش گفت: _خان داییِ مادرش حین حرف زدن، از اتاق بیرون میرفت که صادق بلند گفت: _دااایی خیلی ارادت داااریما ! ملوک خانم برگشت. انگشتش را به بینی نزدیک کرد: _هیسسس!!! چه خبرته صادق!؟ مردم خوابیدن! صادق دست به سینه دولا شد و با خنده گفت: _بله بانوی من. وقتی صاف ایستاد. مادرش سری برایش تکان میداد. با خنده حرف میزد. و به سمت اتاقش رفت. صادق از خوشحالی نمیدانست الان وقت چیست....چطور شاکر خدا باشد! نماز بخواند؟ قران بخواند؟ چه میکرد بهتر بود؟ باورش نشد که مهتابش واقعا راضی شده باشد به محرم شدن با او! درست است که زود محرم شدنشان اجباری‌ست اما بعضی اجبارها چقدر خوب است..!! این حاجت همانی بود که بیشتر از یکسال از خدا درخواست میکرد، تا الان به اجابت رسیده! وارد حیاط شد، از روشویی گوشه حیاط وضو گرفت. نگاهی از اینه به خودش کرد. چشمانش از خوشحالی و ذوق برق میزد. به اتاق برگشت. دو رکعتی نماز شکر خواند. و بعد نیمساعتی را سجده بود و فقط مدام ذکر الحمدلله میگفت... 🔸ساعت ۱ ظهر.... حرم مطهر شاهچراغ علیه‌السلام نماز که تمام شد، همه در شبستان جمع شدند. کمی بعد هم خطبه خوانده شد. و همه به زوج جوان تبریک میگفتند. با اشاره ملوک خانم، صادق یادش به حلقه افتاد. دست یارش را گرفت و خیلی آهسته گفت: _اینم باشه یه نشونه که کسی چپ نگاهت نکنه! مهتاب آرام و با خجالت زیاد گفت: _زحمت کشیدین +میشه ناراحت نباشی!؟ مهتاب نگاهی به صادق کرد. صادق در سکوت و کمی اخم جواب خود را گرفت! چیزی نگفت الان که وقتش نبود! احترام خانم هم از کیفش جعبه را به مهتاب داد و گفت: _روزی که اقاجلال خدابیامرز از کربلا برگشت. دو تا انگشتر عقیق آورده بود برای دامادهای آینده‌ش یکیش رو دادم به علیرضا. اینم.... 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۶۷ و ۶۸ _...اینم دیگه نصیب شما شد پسرم مهتاب لبخند ساختگی کرد. انگشتر را گرفت و دست همسرش کرد. صادق با خنده گفت: _خب پس اینم باشه نشونه که بدونن صاحب دارم! صادق نگین انگشتر را بوسید‌. از احترام خانم تشکر کرد. همه صلوات فرستادند... علیرضا با شوخی و خنده جعبه شیرینی را میچرخاند و به همه تعارف میکرد. همه مشغول گپ زدن بودند که دایی علی بلند شد: _اقا ما بریم یه زیارت بیایم. با این حرف که گویی همه منتظرش بودند، بلند شدند. کمی بعد مردها از در تشرف برادران، و زن‌‌های مجلس از در تشرف خواهران وارد حرم شدند. بعد از زیارت، همه در صحن حرم، از هم خداحافظی کردند و رفتند.... علیرضا رو به احترام خانم گفت: _خاله ما میخوایم بریم برای خرید لباس عروس. بیاین باهم بریم. مینا:_آره مامان. شما این دفعه باید بیاین. احترام خانم:_نه عزیزم دیگه خودتون برین. فقط من و عمه ملوک رو برسونین خونه. ملوک خانم:_احترام جان تو برو همراه‌شون. بچه‌ها دوست دارن که بری. +نه بابا برم چکار. _خب پس بریم خونه ما. رو به صادق گفت: _صادق پسرم با مهتاب برین یه دور بزنین بعد بیاین خونه. صادق:_چشم. فقط ممکنه دیر بشه شام هم نیایم! همه خنديدند.... بعد از رفتن بقیه، عروس و داماد مجلس، در رواق روبروی گنبد نشستند... صادق:_حقیقت امر اینه من زیاد وقت ندارم. کمتر از دو روز وقت دارم به کارهام سر و سامون بدم. کلا اونقدر پیشتون نیستم که مثل بقیه مردم زندگی کنیم. ولی الان در حال حاضر چکار کنم این اخم از روی صورتت کنار بره؟! مهتاب بی‌تفاوت به جملات صادق، برگه‌ای از کیفش درآورد و مقابل صادق گرفت: _همه چی رو میدونم. اشکال نداره. تمام سوالام رو نوشتم رو کاغذ. صادق برگه را گرفت. نگاه اجمالی کرد. _اول باید بخندی مهتاب سکوت کرد. خودش هم نمیدانست چرا لجباز شده بود. هنوز هم از این محرمیت اجباری دلخور بود.... صادق کمی نزدیکتر نشست. خیره به گنبد گفت: _آقاجان شما بگین به این بانو که نفسش به نفسم بنده اخم نمکین کرد. ابرویی بالا انداخت نگاه به مهتابش کرد: _اصلا فکرکن من نوکرت! فقط جان من بخند الان مهتاب با شرم اهسته خندید: _چشم +بی‌بلا چشمات...خب از ترم جدید باید بیای دانشگاه. دو روز در هفته باید بیای سر کلاس فیزیک. مشکلی که نداری؟ +نه ندارم. حتما میام. فقط آموزش میدونه؟ _آره از این بابت خیالت راحت. همه چی حله! صادق به ساعتش نگاهی کرد: _اشکال نداره که.... مهتاب بلند شد: _بریم که شمام زودتر به کارت برسی صادق بلند شد. کنار هم راه میرفتند +این محبتت و درکت رو فراموش نمیکنم مهتاب:_بخاطر ناراحتی‌هام منو ببخشین صادق وسط صحن ایستاد ابروی چپش را یه‌وری بالا انداخت: +میشه دیگه جمع نبندی؟ مهتاب چهره صادق را که دید، دست جلو دهانش گذاشت و خندید: _چشم آقا به راه افتادند +حالا شدی مهتاب همیشگی مهتاب لبخندی زد: _من ناراحت شدم از محرمیت خیلی یه دفعه‌ای! ولی واقعا... صادق بین حرف یار پرید: _ولی واقعا خیلی هم خوشحال شدی! مهتاب:_نهه نزدیک ماشین رسیدند صادق باخنده: _ولی داشتی ناز میکردی بابا خودمونیم دیگه غریبه نداریم! مهتاب به خنده افتاد: _نهههه صادق خیره به خنده مهتابش، لبخندی زد و گفت: _پس چی؟ سوار ماشین شدند و صادق ماشین را به حرکت درآورد... مهتاب:_ولی واقعا وقتی فکرشو کردم به خود پروفسور و کاری که داره انجام میده دیگه سعی کردم تصورم رو کلا از این محرم شدن عوض کنم. عملیات شما، تموم شدن کار پروفسور و به نتیجه رسیدنش خیلی مهمتر از خواسته‌های منه. واقعا خیلی اینا برام مهمه صادق با عشق لبخندی عمیق به مهتابش زد: _جواب همه سوالاتت رو تا شب میفرستم برات ایتا. چند جا که باید توضیحاتی رو بدونی با ویس میگم. شناخت رآکتور و عملکردش و کنفرانسی که باید بدی روبروی بستنی فروشی ایستاد: _اول بستنی بعد ناهار یا اول ناهار بعد بستنی مهتاب که منتظر ادامه حرف صادق بود گفت: _بستنی؟ صادق از یکه خوردنش بلند خندید: _بستنی یک خوراکی است که انواع طعم‌های خوشمزه را دارا می‌باشد مهتاب با حرص: _عههه نه بابا!! من فکر کردم یه نوع لباس و پوشیدنیه شلیک خنده صادق به بیرون از ماشین پرتاب شد. مهتاب هم با حرص اهسته خندید. صادق پیاده شد. ماشین را دور زد. سرش را از پنجره مهتاب نزدیک کرد: _وانیلی؟ کاکائویی؟ زعفرونی یا سایر موارد؟ کدوم؟ مهتاب از طرز حرف زدن صادق باز خندید و گفت: _کاکائویی فقط نباشه صادق به مغازه رفت و برگشت. سوار ماشین شد و گفت: _حالا که فقط کاکائویی داشت پس میریم فالوده بزنیم بر بدن. چطوره عیال؟ مهتاب خندید: _عالیه 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۶۹ و ۷۰ صدای زنگ گوشی‌ صادق سکوت را به ماشین برگرداند. _بگو جلالی....خب‌‌؟....یعنی چی.... تو مطمئنی؟....خب؟.....عجب....حله بمون تا بیام....نه....زنگ بزن یاسین برگرده من خودمو میرسونم! تماس را که قطع کرد. شرمنده نگاهی به مهتاب کرد. مهتاب لبخندی زد: _منو برسونین ایستگاه، خودم میرم. اشکال نداره صدای آهنگ گوشی صادق دوباره بلند شد... صادق:_سلام ای بابا....یعنی چی؟....مگه ماموریت نبوده.... عجب.... حتما یاعلی صادق اولین بریدگی را دور زد. تا رسیدن به مقصد چیزی نگفت. به در خانه که رسید دکمه ریموت را زد. مهتاب:_چیشده؟ صادق:_شب اگه اومدم میگم برات ماشین را به حیاط هدایت کرد. مهتاب پیاده شد، خواست به داخل برود که صادق کنارش رسید. _شرمنده من. جبران میکنم +نه بابا. این چه حرفیه! دشمنت شرمنده. فقط... _فقط چی؟ +مواظب خودت باش. صادق با لبخند، چند قدمی به سمت در برداشت. برگشت با نگاه گرمی خداحافظی کرد. مهتاب با شرم سر به زیر انداخت و سریع وارد خانه شد. و صادق از در خانه بیرون رفت... ساعت به ۱۱ شب نزدیک شده بود اما خبری از صادق نبود..کمی راه میرفت... باز می‌نشست... به ساعت نگاه میکرد... گوشی و صندوق پیام‌هایش را چک میکرد... همسر پاسدار بودن، همسر یک فرد امنیتی بودن خیلی صبر می‌‌خواهد، حسابی فداکاری و جانفشانی می‌خواهد، که مدام صبوری کنی و چیزی بروز ندهی گوشی را دستش گرفته بود. با ملوک خانم و مادرش حرف میزد اما همه حواسش پی گوشی بود. نه زنگی... نه پیامکی... کم‌کم همه خوابیدند. اما مهتاب خواب به چشمش نمی‌آمد. از دلشوره و نگرانی عرض اتاق را قدم میزد. نکنه اتفاقی برای سیدحسین افتاده باشد.... نکند حلماسادات تصادف کرده باشد... این فکرها به کنار دلشوره دیر آمدن صادق حالش را بدتر کرد.... چادر به سر کرد. به در کوچه رفت. کمی اینطرف و آنطرف را نگاه کرد همه جا تاریک و در سکوت و آرامش بود. حتی پرنده پر نمیزد چه رسد به آدمیزاد به حیاط برگشت وضو گرفت. سجاده صادق را برداشت و به حیاط آورد. چند رکعت نماز خواند. با توجه نشست به قرآن خواندن دقایقی از اذان صبح گذشته بود، که کلید در قفل در چرخید. مهتاب در چند ثانیه خودش را به پشت در رساند. با دیدنش، جان به تنش برگشته بود.هاله اشک در چشمش می‌لرزید... به محض ورودش گفت: _چرا یه زنگ نزدی؟ خوبی؟ سالمی؟ چیزیت نیست؟ مردم از نگرانی صادق از شدت خستگی چشمش قرمز شده بود. در را پشت سرش بست. لبخند خسته‌ای به نگرانی‌های مهتاب زد. سرش را زیر روشویی گوشه حیاط کرد. دقایقی سرش زیر آب بود. هنوز شیر آب را نبسته بود که حوله‌ای روی سرش نشست مهتاب خجالت کشید از این همه خستگی همسرش و برخورد خودش. سر به زیر انداخت: _ببخشید ولی کاش لااقل یه پیامکی میدادی. مردم از نگرانی! صادق با حوله صورتش را خشک کرد.حوله را کمی پایین آورد. به صورت شرمنده همسرجان نگاه کرد. با شیطنت پرسید: _یعنی باور کنم نگرانم شدی؟ مهتاب متعجب از جواب صادق سر بلند کرد. اما چهره او را که دید، سر پایین انداخت. صادق به سمت سجاده‌ای که مهتاب در حیاط پهن کرده بود، رفت. دستانش را برای نیّت بالا برد مهتاب به آشپزخانه رفت، تا چیزی برای خوردن بیاورد. کمی هلیم گرم کرد. یک استکان چای ریخت خودش که از همه چیز صادق باخبر بود. چرا بچه‌گانه رفتار کرده بود!؟ باید بیشتر دقت کند مدام خودش را سرزنش میکرد. اما خب انگار حریف دلش نشده بود. لبخندی زد و با سینی به حیاط برگشت سینی را مقابل صادق روی زمین گذاشت: _بفرما همسری صادق نگاه از قرآن برداشت. ابرویی بالا انداخت: _جان؟ چی گفتی الان؟! مهتاب با شرم، حرفی دیگر زد تا بحث عوض کند: +چای گرم برای خستگی خوبه. هلیم با شکر هم ضعفت رو برطرف میکنه. صادق قران را بست. با رحل، کنار گذاشت. جرئه‌ای چای نوشید: _شرمنده کردین ها بانو! مهتاب گونه سیب کرد. و زود بلند شد و به داخل رفت. ملوک خانم و احترام خانم بیدار شدند. صادق سجاده، قرآن و سینی غذا را برداشت و پشت سر مهتاب به پذیرایی آمد. ملوک خانم:_ خسته نباشی مادر، کی اومدی؟ صادق:_ خیلی وقتی نیست احترام خانم با خنده: _چشم این دختر ما به در خشک شد تا شما بیای! صادق تکیه به پشتی چشمش را بست: _من نوکر شما و این دخترتون هستم تا ابددد. ملوک خانم چادرنمازش را تا میکرد: _خُبه خُبه چه زود هم خودمونی شد. رو به احترام خانم: _یه فکری به حال دامادت کن پرو میشه ها از من گفتن بود! همه خنديدند... احترام خانم:_هعییی عمه دست رو دلم نذار... صدای خنده بلند صادق از حرف‌های این دو مادر، به گوش مهتاب رسید. مهتاب بشقاب در دست.... 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۷۱ و ۷۲ مهتاب بشقاب در دست به سمت صادق آمد و میخندید. _مامان خانم، عمه خانم، بگین ببینم شما دو تا چه نقشه‌ای دارین برامون؟! ملوک خانم ژست بدجنس گرفت. اشاره‌ای به بشقاب کرد: _این چیه دختر؟! روی چای و هلیم اخه کی خیار میخوره!؟ احترام خانم:_اوه مهتاب عجب مادرشوهری داری! باز همه خنديدند.... مهتاب با خنده بالش را از اتاق آورد: _میخوام پسرتو چیز خورش کنم. اصلا میخوام جادوش کنم! مهتاب بالش را روی زمین گذاشت. صادق روی بالش خوابید و با چشم بسته، از حرف‌هایشان میخندید. احترام خانم:_واه واه...بلا به دور! صادق با خنده بلند گفت: _خاله الان مامان باید اینو بگه ها، نه شما !! همه نگاهی به هم کردند. صدای خنده همه باهم بلند شد. مهتاب کنار صادق نشست. خیارها را بصورت حلقه‌ای برش داده بود. چند حلقه را برداشت و روی چشم صادق گذاشت. صادق که خنکی خیار را روی پوستش حس کرد با خنده گفت: _این برای چیه؟ نکشیم حالا! مهتاب ریز خندید: _خیار طبع سرد و خنکی داره. قرمزی چشمت رو برطرف میکنه. چند حلقه خیار هم روی پیشانی گذاشت: _وقتی خیلی استرس و کار فکری داری جوش میزنی. خیار هم، جوش‌ها رو آروم میکنه چند دقیقه بعد صادق نفس عمیقی کشید. مهتاب که مطمئن شده بود او به خواب رفته، ملحفه‌ای را رویش کشید. به اتاق صادق رفت. در را بست و قفل کرد.نگاهی به گوشی کرد. حاج‌عمو پیام داده بود: 📲:_حال دوستت خوب نیست یه زنگ بهش بزن باباجان پیام را که خواند. مطمئن شد برای سیدحسین اتفاقی افتاده. دلشوره داشت اما الان باید مقاله‌های پروفسور را اول تمام کند. آنها را روی زمین پهن کرد. جواب سوالاتش را که صادق در ایتا برایش فرستاده بود را خواند. کمی را حفظ کرد. فقط ۱۰ صفحه دیگر مانده بود تا ترجمه آن تکمیل شود. در هر صفحه به چند رمز برخورد میکرد. دو تا را فقط توانست رمزگشایی کند. اما برای بقیه کاری از او ساخته نبود.هربار دعا میکرد زودتر پروفسور را ببیند. اصلا چرا این مقاله را به او سپرد؟! سعی کرد دوباره ذهنش را متمرکز کند..‌. چنان غرق مطالعه، ترجمه و رمزگشایی بود که متوجه نشد دقایقی هست که کسی به در میزند.... _کیه؟ صادق آهسته گفت: _چرا در رو قفل کردی؟ مهتاب همه کاغذها را جمع کرد. در را باز کرد. _داشتم ترجمه میکردم ترسیدم مامان و عمه بیان داخل صادق لبخندی زد: _کار خیلی خوبی کردی. سریع بپوش باید بریم. +شما برین من کار دارم بعد میام. صادق در کمد را باز کرد. کت بلندش را برداشت: _وقتی میگم بپوش. بگو چشم. وقت نداریم. یادت رفت؟ مهتاب نگران گفت: _خب چکار کنم! هنوز ۱۰ صفحه دیگه مونده خیلی رمزها رو من پیدا نکردم. حتی چند تا مطلب در مورد رآکتور باید پیدا کنم. اونم نتونستم. واقعا نمیشه امروز بیام. +من میرم تا سر کوچه خرید. برگشتم آماده باش. خب؟ _چشم. مهتاب چاره‌ای نداشت. نوعی دستور بود. باید انجامش میداد. وقتی خودش از ابتدا کار پروفسور را قبول کرده بود باید تا اخرش میرفت. کار را که کرد...آنکه تمام کرد.... دقایقی بعد لباس پوشید. چادرش را روی سرش مرتب کرد. ملوک خانم:_مهتاب عمه خیلی مراقب خودت باش. نمیدونم چرا به دلم برات شده یه اتفاقی میافته! مهتاب گونه ملوک خانم را بوسید: _به دلتون بد راه ندین عمه جون. ایشالا چیزی نیست احترام خانم:_صبر کن عزیزم صادق بیاد با هم برین. مهتاب:_سر کوچه رفته مامان جان. تا من چند تا قدم برم، به من رسیده. نگران نباشین خداحافظی کرد. از در حیاط بیرون رفت. صادق با کیسه‌های خرید وارد کوچه شد. از دور مهتابش را دید. تازه از در بیرون می‌آمد. نگاهش میکرد و لبخند میزد. قرمزی چشمان و خستگی‌اش را چقدر خوب التیام داده بود. نگاهی به اسمان کرد و نجواگونه گفت: "شکراًلله.. الحمدالله رب العالمین.." غیر از بانویش کسی در کوچه نبود. به او زل زده بود و راه میرفت. مهتاب هم از دور یارش را دید. برای خودش باورکردنی نبود که در عرض این یک روز اینطور دلبسته‌ی کسی شود، که فکر میکرد از عشق هیچ نمیداند. فکر میکرد مرد جنگی و کارزار اصلا عاشقی می‌فهمید؟! اما حالا بعد از این چند ساعت خوب همه چیز دستش آمده بود! از دور لبخندش را میدید و نمیتوانست پاسخش ندهد. کِی اینقدر عاشق او شده بود که خودش خبر نداشت؟! فاصله زیادی باهم نداشتند. که ناگهان دو نفر بر روی یک موتور از انتهای کوچه می‌امدند. هر دو کلاه ایمنی داشتند. از دید صادق مشکوک بودند. مهتاب فارغ از دنیا نگاهی به صادق میکرد و راه میرفت. صادق دوید... رسیدن موتور سوار و صادق به مهتاب، با هم همزمان شد.... صادق فریاد زد: _موااااااااظب باااااش 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۷۳ و ۷۴ مهتاب که از جمله و فریاد صادق گیج شده بود. و منظورش را نفهمیده بود رویش را به عقب برگرداند. به عقب برگشتن مهتاب همانا.... و ریخته شدن محلولی روی او همانا.... به طرفةالعینی تمام کیسه‌های خرید کف کوچه پهن شد.... مهتاب به عقب افتاده بود و سرش به دیوار خورد..... صادق در این مدت مهارت عجیبی در دویدن و تند راه رفتن پیدا کرده بود. پس سریع دنبال موتورسوار دوید با اینکه موتورسوار کمی از خیابان را رفته بود. اما با دویدن زیاد، توانست با گرفتن پیراهن کسی که ترک موتور نشسته بود، و همزمان زدن ضربه به کنار موتور، آنها را به زمین بزند. با ضرباتی به شکم، ساق و صورت، هر دو ناله کنان کف خیابان پخش شدند... پلیس آمد.... آمبولانس وارد کوچه شد و مهتاب را به بیمارستان برد.... همه چیز موفقیت‌آمیز بود اما هیچکدام خشم و غضب صادق را کم نکرده بود!! از صدای همهمه و سر و صدا،ملوک خانم و احترام خانم به کوچه آمده بودند. همه همسایه‌ها نگران وضعیت دخترک بینوا شده بودند. وارد بیمارستان ناجا شد... در کمترین زمان همه فامیل و آشنایان از جریان باخبر شدند. یا به بیمارستان می‌آمدند. یا تماس می‌گرفتند. به محض رسیدنش به بیمارستان، حاج‌عمو را دید. به طرف حاج‌عمو رفت. دست داد: _سلام دایی، چه خبر از سید؟ +سلام همون لحظه تموم کرد. ولی شهید حساب نمیشه! صادق که تا الان فکر میکرد رفیقش شهید شده، متحیر گفت: _یعنی چی؟ مگه ماموریت نرفته اونجا؟ حاج‌عمو سری به تاسف تکان داد: _ماموریتی در کار نبوده! به همه گفته میره ماموریت. اما مرخصی میگیره اونم بدون موافقت سرهنگ! +پس سرهنگ خیلی شاکیه از دستش. حالا بعنوان شهید دفن نمیشه درسته؟ حاج‌عمو سری به تایید تکان میدهد. به طبقه سوم رفتند. وارد راهروی بخش که شدند، دکتر آن دو را که دید گفت: +شما؟ صادق:_سلام اقای دکتر. صادق سمیعی هستم همسر خانم رسولی. حالش چطوره دکتر؟ +سلام. با ضربه‌ای که به سرش خورده فعلا بیهوش شده. _اون محلول اسید بوده. درسته؟ دکتر به سمت ایستگاه پرستاری رفت. چارت استیل بیماری را برداشت و چیزهایی می‌نوشت. _رضایتنامه امضا کنین. ممکنه عمل نیاز داشته باشه. جناب سرگرد! سر چارت را بست و به پرستار بخش داد. نگاهی به صادق و حاج‌عمو کرد: _اگه تا امشب به هوش نیاد باید ببریمش ای-سی-یو و طبیعتا ملاقات ممنوع هست. صادق از ناراحتی، صدایش آهسته شده بود: _عمل برای سر... یا صورتش؟ +برای هر دو! فعلا تا به هوش اومدن خانم‌تون باید صبر کنیم. چیز قطعی نمیتونم بگم! _میتونم ببینمش؟ +گفتم که، بیهوشِ! نه. تا شب صبر کنین دکتر این را گفت و از در شیشه‌ای وارد بخش آی-سی-یو شد... احترام خانم و ملوک خانم که تازه به راهرو رسیده بودند، مکالمه دکتر و صادق را شنیدند. احترام خانم، با کمک عمه‌اش روی صندلی راهرو نشست. از شنیدن خبر فشارش افتاده بود. صادق آب قند تهیه کرد و به طرف آنها رفت: _خاله اینو بخورید. بهتر میشید احترام خانم لیوان را از او گرفت. اما نخورد. صادق:_من عرضه نداشتم مراقبش باشم خاله.. شرمنده من، حلالم کنید.. صادق با سری به زیر افتاده از آنها دور شد. و با حاج‌عمو وارد حیاط شد... حاج‌عمو:_باید برم پیش سردار. سید رو از مشهد آوردن. فرداصبح تشییع هست صادق:_حسابی گند زدم دایی! حاج‌عمو:_با اینکه مجرمین رو گرفتی. اما فکر کنم اشتری پشیمون بشه! صادق دستی به پشت موهایش کشید و محکم گردنش را گرفت: _نتونستم دایی! عرضه نداشتم!! حاج‌عمو:_الان وقت سرزنش کردن خودت نیست! برو ستاد حرفاتو بزن پای عواقب کارت هم وایسا صادق سری تکان داد. خداحافظی کردند. حاج‌عمو که رفت. ساعتی بعد خود را به ستاد رساند... نمیدانست جواب چه بدهد. کم کاری بود؟ سهل‌انگاری بود؟ یا باید آن را پای حکمت و قسمت بگذارد؟ نزدیک اتاق که شد صدایشان را میشنید.... سردار:_ولی یه پای ماجرا خود صادق هست! اقای اشتری:_همین که گفتم. من هیچ صلاح نمیدونم از اینجا به بعد کار این پروژه دست سمیعی باشه! در نیمه باز بود. تقّه‌ای به در زد. _سلام در را کامل باز کرد. وارد که شد چهره غمگین سرهنگ روی صندلی را زودتر از همه دید. با سر تکان دادن آقای اشتری جرات پیدا کرد وارد اتاق شود. آقای اشتری:_چه سلامی چه علیکی مرد حسابی! مگه تو نگفتی محافظی؟! این چه محافظتی هست که روز اول محرم شدنت هم نتونستی از پسش بربیای؟؟ اخمی درشت پیشانی‌اش را چین داده بود. _شما که همه چیو رصد کردید، پس میدونید.. من رفتم خرید. فاصله‌ای باهاش نداشتم..... آقای اشتری کف دستش را به علامت سکوت بالا برد: _کارت رو توجیه نکن! هیچ.... 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۷۵ و ۷۶ آقای اشتری:_کارت رو توجیه نکن. هیچ بهونه‌ای پذیرفته نیست. نتونستی حتی ۲۴ ساعت محافظت کنی! برمیگردی به کار قبلیت. نگاهی به حاج عمو کرد. کسی که همچنان روی صندلی نشسته و ساکت بود... آقای اشتری:_هر چی لازم بود گفتم. دیگه حرفی ندارم! خواست از اتاق بیرون رود که حاج‌عمو بلند شد و گفت: _الان وقت بحث و کشمکش نیست! سپردم بازجویی‌شون کنن. باید ببینیم بعد بازجویی چی داریم دستمون. مواخذه این پسر هم باشه برای بعد! الان فعلا کارای واجب‌تری داریم! آقای اشتری چند قدم راه رفته را برگشت. نگاهی به حاج‌عمو کرد. خواست چیزی بگوید، اما پشیمان شد. از اتاق بیرون رفت. سردار روی صندلی نشست. صادق که جوّ را کمی آرام‌تر دید، جلوتر آمد. سر به زیر گوشه‌ای ایستاد. صادق:_من خودم خراب کردم خودم هم درستش میکنم! سردار:_با این اتفاق‌ها، فوت سیدحسین و سوءقصد به خانم رسولی، نباید بذاری پروژه قفل بشه! صادق سری به تایید تکان داد... حاج‌عمو:_از وقتی پروفسور غیبش زده، تیم چیدی. با تیمت اون خونه باغ رو محاصره کردی. شبانه روز تیمت دارن جزء به جزء رفتار و حرفاشون رو پیگیری و ضبط میکنن. حدست هم اینه که تو اون خونه باغ پروفسور گروگان گرفته باشن. اما اینجور نیست... صادق متحیر با چشم گرد شده سر بلند کرد.... حاج‌عمو:_فعلا داریم بررسی می‌کنیم. فقط همینو بدون پروفسور تو اون خونه‌باغ نیست... از این به بعد، بیشتر کنترل و رصد کن! نباید بذاری این اتفاق روی پروژه اثر بذاره!! خیلی سخته ولی باید بتونی!! اینا چیز کمی نیست. این اتفاقات حسابی همه رو تو لاک میبره. ولی باز تو نباید بذاری میفهمی که چی میگم؟! صادق باز بی‌حرف سری به تایید تکان داد.... حاج‌عمو با تندی گفت: _ جای تکون دادن سر سه منی اون زبون نیم مثقالی رو بچرخون ببینم میخوای چکار کنی!؟؟ صادق بدون اینکه سر بلند کند گفت: _هر چقدر شما از مسولیتم بگید.. هر چقدر همه از کم‌کاریم بگید.. حق دارید.. ولی اینو هم در نظر بگیرید که دیگه الان بحث سر یه نفر نیست.. اون کسی که الان رو تخت خوابیده همسر منه! پس من خودم حلش میکنم.. رفتن ۱۰ روزه به خلیج رو هم من کاملا آماده‌م برای رفتن و آموزش غواصی.. فقط باید.... سردار:_فعلا رفتن به باشگاه و آموزش‌ها کنسله تا ببینیم جریان چیه! البته من مخالف رفتنت نیستم ولی اشتری دیگه زیر بار نمیره. کلا اخلاقش اینه، اولین خطا، اخرین خطا هست. و هیچ راه برگشتی نیست مگه موفقیت چشمگیری تو این مدت داشته باشی! حاج‌عمو با عتاب گفت: _برو یه سر بیمارستان. بعد هم خودت مستقیماً بالای سر پروژه باش. تیمت رو حسابی توجیه کن. فقط مراقب باش دیگه گند نزنی!! سردار:_ما دورادور هواتو داریم. ولی مسولیت سنگین کل کار روی دوش خودت افتاده. کار زیادی ما برات نمیتونیم انجام بدیم! صادق ضربه‌ای به پایش زد. بلند شد: _چشم. یاعلی همین کلمه گفت. احترامی کرد و سریع از ستاد بیرون آمد. چنان بغض سنگینی در گلویش بود که حس کرد هر آن ممکن است گلویش را پاره کند. اما آن را قورت داد. با تاکسی خودش را به بیمارستان رساند... احترام خانم و مادرش، هنوز در راهرو نشسته بودند. احترام خانم تسبیح به دست ذکر می‌گفت و مادرش دعا می‌خواند و گریه میکرد. نزدشان رفت... +سلام شرمنده من. شما رو هم اذیت کردم! ملوک خانم:_سلام پسرم کجا رفتی؟ احترام خانم:_دیدی صادق چه خاکی به سرم شد؟ مثل باران اشک‌هایش روی گونه و روسری‌اش میریخت: _نمیدونم جواب آقا جلال رو چی بدم. من امانت دار خوبی نبودم! صادق شرمنده سر بلند کرد: _خاله با این حرفا بیشتر منو شرمنده میکنید نگاهی به مادرش کرد: _من یه سر برم پیش دکترش مادر سری تکان داد. احترام خانم با دستمالی دهانش را گرفت تا هق‌هقش را خفه کند. و صدای گریه‌اش بلند نشود.. صادق به ایستگاه پرستاری رفت. سراغ دکتر را گرفت... پرستار:_شما همسرشون هستین؟ +بله _تو اتاقشون منتظرتون هستن. سپردن هر وقت اومدین برین اونجا. صادق:_لطف کردید. بله حتما. کجاست اتاقشون؟ پرستار:_طبقه بالا. دست چپ انتهای راهرو. اتاق ۲۱۰ صادق تشکر کرد. به اتاق دکتر مهتاب رفت. در زد و وارد شد.... دکتر که منتظرش بود گفت: _فکر نمیکردم ول کنین برین! یه سری تصمیمات هست باید در جریان باشین +شما فرمودین تا شب باید صبر کنیم..کار خیلی لازم و فوری بود. حالا بفرمایید من در خدمتم! _آره گفتم ولی متاسفانه سطح هوشیاری خانمتون پایین اومده و راهی نیست جز اینکه ببریمش آی-سی-یو! و سریعتر عمل بشه! +چکار لازمه بگید انجام بدم. _رضایتنامه و فرم‌ها رو امضا کنین که سریعتر عمل بشه. تا مدتی که.... 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۷۷ و ۷۸ _تا مدتی که آی-سی-یو هست نیاز به همراه نداره! اون دوتا خانم رو هم راهی کنین برن. کاری بود باهاتون تماس میگیریم. +حتما. لطف کردید اقای دکتر. خدا خیرتون بده. ایستاده، دست روی سینه گذاشت و به احترام گفت: _امری نیست؟ دکتر لبخندی زد. به احترامش بلند شد: _نه عرضی نیست. صادق خواست برود... که دکتر گفت: _فقط جناب سرگرد! +بفرمایید؟ _احتمال زیاد نیاز به خون داره. در دسترس باشین +به چشم. الان فقط مادر رو میفرستم خونه. بعد هستم در خدمتتون. فعلا با اجازه _خواهش میکنم بفرمایین چند ساعتی گذشت.... مادرش و احترام خانم را رساند. به بیمارستان برگشت. باید کاری میکرد کارستان. اما با این حال؟ با این روحیه؟ حسابی روحیه‌اش را باخته بود. از شدت عصبانیت و ناراحتی، پره‌های بینی‌اش تکان میخورد. بشکه باروتی بود که هر آن ممکن بود منفجر شود. هم عصبی بود، هم به شدت غمگین. با حال روحی‌ داغون وارد نمازخانه بیمارستان شد. نمازخانه در سکوتی محض فرو رفته بود. پنجره کمی باز بود. باد تندی وزید و پنجره را به یکباره چنان باز کرد که به دیوار پشتش برخورد کرد. صدای بدی در فضا پیچید. کفش هایش را درآورد. پنجره را بست. و محکم چفت کرد. مهر تربت را از جیبش درآورد. نگاهی به ساعت مچی‌اش کرد. نیم‌ساعتی از اذان ظهر گذشته بود. دست‌هایش را بالا برد. ۸ رکعت نماز را با توجه خواند. سجده اخر بود که طاقت از کف داد.... سر از سجده برنمی‌داشت... "آ خدا.. به دادم برس.. غیر تو کسی ندارم.. الهی و ربی من لی غیرک.. بی‌خواست تو برگی از زمین نمی‌افته.. هر چی تو بگی.. تو بخوای.. من تسلیمم.. فقط تو کمک کن.. تو نخوای نمیشه!" میگفت و شانه‌هایش تکان میخورد..... "الهی به غریبی آقاجانم امیرالمؤمنین.. الهی به مظلومیت مادر سادات.. تو کرم کن.. تو فرج کن.. از من برنمی‌آد.. خدایا نه بخاطر دلم.. نه بخاطر عشقی که به او دارم.. نه!.. بخاطر پیدا شدن یه دانشمند مخلص شیعه.. بخاطر حل شدن این پروژه.. خدایا بخاطر شادی دل مَردُمَم.. بخاطر آرامش قلب حضرت آقا.. خودت کرم کن.. خودت فرجی کن.. حال که کسی نبود.... بی‌صدا اشک باریدن که اشکالی نداشت. هق‌هق آهسته و ناله‌ی خفه که ایرادی نداشت.... میگفت و اشک میریخت. میگفت و ناله میزد. همچنان که سجده بود زیارت عاشورا را از حفظ خواند. بلند شد دو زانو نشست. چند خط روضه خواند.زیرلب دَم گرفته بود. در دل سینه میزد. و شانه‌هایش تکان میخورد. از نمازخانه بیرون آمد. تنها صدایی که در سالن طبقه هم‌کف بود، صدای پای او بود. به سمت سرویس بهداشتی رفت. چند بار آب به صورتش زد. تا چهره‌اش از حالت غم بیرون رود. باید غم را فرو برد و عادی رفتار کند. مرد همین است دیگر، کسی نباید خبر از حالش داشته باشد! اشک و غمش را هیچکس نباید بفهمد! همه مرد را چون کوه می‌بینند تا به او تکیه کنند! کوه که خم نمیشود، میشود؟ باید محکم باشد. قوی! پر صلابت! مثل همیشه! زیرلب دعای فرج خواند آرام بود قوی و محکم شد. به سمت آسانسور رفت. آسانسور با درِ باز، را دید. صادق سریع تا قبل از بسته شدن در، خودش را در کابین انداخت. وارد راهرو طبقه سه که شد... نگاهی به در بسته‌‌ی شیشه‌ای آی-سی-یو کرد. نیم‌نگاهی به بالای سرش کرد و زمزمه کرد: " یا مولا مددی " در را باز و وارد شد... چند دقیقه‌ای نگذشته بود که چندین پرستار، بهیار و دکتر به سمت تخت مهتابش هجوم آوردند.... گیج به همه نگاه میکرد. از تصور چیزی که لحظه‌ای به ذهنش آمد وحشت کرد. آرام راه رفت. پایش روی زمین کشیده شد. به پشت پنجره شیشه‌ای بزرگ اتاق رسید. دستگاه شوک.... شمارش عدد از زبان دکتر.... آشفتگی و سرعت در رفتار پرستار... در دلش وِلوِله افتاد! به چهره مهتابش زل زده بود... سر و صورتش در باند پیچیده شده.... چندین دستگاه و سرم در دست و دهانش... با هر بار گذاشتن پدال‌های دستگاه شوک روی قفسه سینه‌ی مهتاب، نبض صادق از کار می‌افتاد... محکم دست پشت گردنش کشید. "یا مادر سادات خودت کمک کن.." نکند دیدار اخرش باشد؟ یعنی عمر خوشبختی‌اش همینقدر کوتاه بود؟ تا همین جا؟ بعد یکسال صبر کردن همین اندازه کنارش بود؟ پرستار به سمت پنجره اتاق آمد. با دیدن صادق آنجا، پرده اتاق را کشید و بیرون آمد: _آقا شما اینجا چکار میکنین؟؟ بودن شما اینجا ممنوعه! بفرمایین بیرون! از پنجره اتاق، به مهتاب زل زده بود. با ته مانده صدایش فقط توانست بگوید: +خانومم.... _اقا بفرمایین، بفرمایین بذاریم ما کارمون انجام بدیم!! پرستار او را از آی-سی-یو بیرون کرد... در که پشت سرش بسته شد، تکیه به دیوار راهرو ایستاد. سرش را.... 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۷۹ و ۸۰ سرش را به دیوار زد. سقف را نگاه میکرد. صدای آشنایی به گوشش رسید. سر برگرداند... حاج‌عمو:_چرا اینجا ایستادی؟ صادق بی‌حوصله از کنار حاج‌عمو گذشت. به حیاط بیمارستان رفت که صدای زنگ گوشی‌اش بلند شد. حوصله هیچکس را نداشت. حتی حوصله نداشت به تیمش سری بزند. روند کار را ببیند. اما وظیفه‌اش چه؟ استغفاری کرد! نگاهی به صفحه گوشی کرد. تماس را برقرار کرد... یاسین:_سلام حاجی. حرفای این خونه باغ مشکوکه. من و رازقی بریم سر و گوشی آب بدیم یا نه؟ فکر کنم امشب مهمون داریم! حاجی تکلیف چیه؟ صادق:_کیا الان اونجان؟ +من، جلالی، رازقی. _طاها کجاست؟ +مگه بهتون زنگ نزد؟ مادرش زنگ زد، رفت یه سر خونه برگرده. گفت تو راه بهتون زنگ میزنه خبر میده. _عجب! هیچ کاری نکنید. الان خودمو میرسونم! مفهموم؟ +چشم حاجی دوباره داخل بیمارستان برگشت. در راهرو حاج‌عمو را با دکتر مهتاب، گرم حرف زدن دید. جلوتر رفت. بی‌طاقت با نگاه پرسش‌گر به دکتر خیره شد... دکتر با دیدن صادق و چهره‌اش که غم و نگرانی را فریاد میزد گفت: _خطر رفع شد، تا جواب آزمایش و اسکن سرش بیاد. باید صبر کرد. الان ضربه‌ای که به سر خورده از همه چی مهمتره! +جوابش کی میاد؟ دکتر لبخندی به این همه نگرانی صادق زد: _نگران نباش! اگه وضعیت سرش حادّ نباشه و خونریزی داخلی نکرده باشه. نیاز به عمل نداره. دستی روی شانه‌اش گذاشت: _توکل به خدا کن سرگرد! دکتر به بخش برگشت. و حاج‌عمو، صادق را روی صندلی نشاند. حاج‌عمو:_برنامه‌ت چیه؟ صادق:_محکم‌تر از قبل کار رو ادامه میدم. فقط الان واقعا به یه چی نیاز دارم. میدونم دکتر نه نمیگه! +چی؟ صادق با لبخند نگاهی کرد و گفت: _الان میام. و سریع با قدم‌های بلند در را باز کرد و وارد آی-سی-یو و بعد وارد اتاق مهتاب شد. خواست به سمت تخت مهتاب برود، که پرستار دوباره گفت: _کجا اقا؟؟ مگه نگفتم ورود به اینجا قدغنِ!؟ صادق نگاهی به پرستار کرد و سرش را به طرف دکتر برگرداند، خواست از او اجازه بگیرد که دکتر رو به پرستار گفت: _اشکال نداره. ایشون سرگرد سمیعی همسر خانم رسولی هستن. از الان به بعد هر وقت خواستن برای دیدن خانمش بیاد هیچ اشکالی نداره. البته فقط ایشون. نگاهی به صادق کرد: _به شرطی که کوتاه باشه حداکثر ۷-۸ دقیقه صادق دستی به سمت چشمش برد: _به چشم. خیالتون تخت دکتر با لبخند سری تکان داد و همراه پرستار از اتاق بیرون رفتند. صندلی را از گوشه اتاق برداشت کنار تخت بانویش نشست. آهسته گفت: _سلام خوبی؟ نمیگی تو اینجا من اون بیرون دلم بپوسه؟ کاش باشی... یعنی باید باشی...فقط حلالم کن! قرار بود محافظت باشم ولی نشد انگار! سرش را به گوش مهتاب نزدیک کرد: _دارم میرم سر پروژه. همه چی بامن! پروفسور، عملیات... با بغض آرام لب زد: _فقط همینو بگم که زندگی بی‌ تو خیلی سخته پس قول بده فقط باشی...دعام کن. به دعات خیلی محتاجم میدونی که! از خداحافظی کردن باهات خوشم نمیاد... بلند شد خبردار ایستاد. احترام نظامی گذاشت: _فعلا فرمانده. یاعلی دقایقی از بیرون رفتن صادق از بخش نگذشته بود که صدای دستگاهی که به مهتاب وصل بود بلند شد. پرستار زود خودش را بالای تختش رساند. همه چیز را چک کردند. سطح هوشیاری‌اش کمی تغییر کرد. نشانه خوبی بود. به ایستگاه پرستاری برگشت و دکتر را خبر کرد 🔸ساعت ۳ ظهر.... خانه امن گزارش تک‌تک آنها را گوش داد. یاسین هدفون روی گوشش را فشرد. از حرکت او صادق سریع پشت سیستم نشست. هدفون دیگری را روی گوشش تنظیم کرد. دستگاه ضبط را بکار انداخت. صدای پای کسی می‌آمد.... نباید حرف میزدند. به جلالی و یاسین اشاره کرد دست به کار شوند. جعبه کوچکی را همراه خود بردند و زود از در بیرون رفتند صادق تماسی به اداره برق منطقه گرفت درخواست قطعی برق را داد. به محض رسیدن جلالی و یاسین، برق کل منطقه رفت. همه جا در تاریکی و ظلمات فرو رفت. با به پرواز درآمدن کوادکوپتر کوچک صدای افراد خانه باغ بلند شده بود... ×اههه الان چه وقت برق رفتن بود؟! ~○شهرااام... شهرام... اون چراغ قوه بی‌صاحابو بیار. چشم، چشمو نمیبینه. شهرام:×چته باز پاچه میگیری؟ برق رفته خب! فرد سومی فریاد کشید: =برو از پشت بوم همه جا رو زیر نظر بگیر. نباید غافلگیر بشیم... بروووو!!!! شهرام:×چشم بابا رفتم فریاد نکش همه رو خبردار کردی صادق میشنید و ضبط میکرد. دستش را مشت کرد. چقدر صدای نفر سوم برایش آشناست! این صدا کجا به گوشش خورده بود؟! _سلام طاها بود که برگشت. رو به صادق با ناراحتی معذرت‌خواهی کرد: _شرمنده حاجی خیلی فوری بود باید میرفتم. 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
.✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۸۱ و ۸۲ صادق با اخمی درشت به طاها زل زد. اما حرف‌هایش را بی‌جواب گذاشت. اشاره به رازقی کرد. که به جای خودش پشت سیستم بنشیند. عقربه ثانیه‌شمار به اخر ۱۵ دقیقه میرسید که صادق بی‌سیمی که در گوشش بود، را فشرد: _فقط ۱۰ ثانیه دیگ وقت دارید.. یاسین:_بگیرش جلالی...آفرین پسر لحظه‌ای بعد به صادق در بی‌سیم گفت: _تموم شد حاجی داریم برمیگردیم. صادق:_خدا حفظت کنه.. گل کاشتی پسر و چند ثانیه بعد برق منطقه برگشت. همه جا روشن شد که جلالی با ماشین ون را که شیشه‌های دودی داشت، به سمت خیابان اصلی هدایت کرد. به خانه امن که رسیدند، صادق روی زمین نقشه خانه باغ را پهن کرده بود. همه دور نقشه نشستند. نظراتشان را میگفتند. تحلیل میکردند. صادق چشمش به نقشه بود اما ذهنش درگیر صدای نفر سوم بود که شنیده بود... رازقی:_حاجی هنوزم میگی زوده؟ صادق به خودش آمد: _چی؟ جلالی:_حاجی اصلا حواست نیست. چیشده؟ نکنه یه نکته فهمیدی، آره؟ صادق نگاهی به جلالی کرد و سر تکان داد. _صدای این دو نفر به کنار.. صدای نفر سوم خیلی آشناس ولی هرچی فکر میکنم یادم نمیاد! رو به طاها گفت: _در ضمن شما همین الان میری ستاد. وسایلتو بردار سریع.. اینجا دیگه کاری نداری! طاها همه ترس و خواهشش را در کلامش ریخت: _نه حاجی! تروخدا... مادرم مریضه هیچکس نبود بره پیشش فشارش خیلی بالا بود! صادق:_وقت کمه.. اصلا نمیتونم بحث کنم.. وگرنه یه گزارشی برات رد میکردم که حظ کنی! فعلا میری ستاد.. طاها:_حاجی خواهش میکنم... جبران میکنم! صادق بلند شد. به سمت روشویی گوشه سوئیت رفت. وضو گرفت. آرامش به جان و تنش نشست. با لحن آرامی گفت: _مرد حسابی تو نمیگی وقتی پستت رو ترک کنی چی میشه؟ میدونی جنگ احد چرا مسلمونا شکست خوردند؟ میدونستی توی همین جنگ پیامبر رحمت(صلوات الله علیه) بهترین یارشون که عموشون بود، جناب حمزه علیه‌السلام، رو از دست دادن! میدونی چقدر خسارت وارد شد؟ طاها از شرمندگی سر پایین انداخته بود.... _جواب منو بده! میدونی علتش چی بود؟ تَرک پُست! چیزی که مافوقشون گفت اما گوش ندادن. وقتی به خودشون اومدن که محاصره شدن! در ضمن وقتی اومدی تو این کار یعنی اول ماموریت بعد زندگیت! الان اینجا خون تو از بقیه رنگین‌ترِ!؟ اشاره به وسایل طاها کرد و آهسته گفت: _گفتم کاری نداری یعنی نداری!! بسلامت.. طاها می‌دانست خودش مقصر بود. کمی ایستاد تا صادق پشیمان شود اما تاثیری نداشت. صادق با لپ‌تاپ برای طاها گزارش رد کرد. او بار اولش نبود که پُستش را ترک میکرد. باید میفهمید کار یک نظامی جدی‌ست و کار یک امنیتی بسیار حیاتی و دقیق‌تر از آن‌ست که فکر میکند! طاها که رفت، مجدد کنار بقیه نشست: _خب شروع کنید.. جلالی اول تو بگو جلالی:_تقریبا تمام نقطه به نقطه خونه باغ فیلم گرفتم. به افراد زنده، آدم یا حیوان میرسید عکس میگرفتم. همون ۱۵ دقیقه که گفتین هم کوادکوپتر رو از خونه خارج کردم. صادق سری تکان داد: _احسنت. خدا خیرت بده رو به یاسین کرد: _تو بگو یاسین:_تمام سیستم‌های راداری اطراف خونه و داخلش رو کلا محافظ گذاشتم. طبق دستور خودت حاجی فقط... دستش را روی نقشه گذاشت. قسمت زیرزمین خانه باغ را نشان داد: _این قسمت، نمیشد هیچ کاریش کرد! صادق:_یَحتَمل انبار هست! +برای چی؟ صادق:_در یک کلمه بخوام بگم.. خرابکاری! خب رازقی تو بگو رازقی:_این مدت دو بار رفتم اطراف خونه باغ و کلا محیطش رو بررسی کردم. ۳ تا در داره. ۲ تا در ماشین رو هست. یکی هم در مخفی که به کوچه باغ پشتی راه داره. صادق:_خونه‌‌‌ای چیزی هست تو کوچه؟ رازقی:_نه هیچی. فقط یه اتاقک هست. البته مخروبه شده. دیگه نمیشه گفت اتاق صادق:_اشکال نداره هرجور شده بگیرش. همه تعجب کرده بودند. هر کسی چیزی گفت... یاسین:_حاجی خیلی خطرناکه! احتمال دیده شدنت هست جلالی:_اصلا منطقی نیست حاجی رازقی:_حالا به فرض هم که اونجا ساکن شدین. چجوری میخواین استتار کنین؟! بدون حفاظ امکان نداره! صادق به نظرات گوش میداد و لبخند ملیحی برلب داشت.... 🔶دو روز بعد حلماسادات با حالی داغون به کمک مادرش از اتاق بیرون آمد. تشييع و خاکسپاری شوهرش تمام شده بود. همه از دوست و آشنا تا فامیل یا حتی غریبه‌ها به خانه‌شان می‌آمدند برای سر سلامتی و عرض تسلیت... یک چشمش اشک بود و یک چشمش خون. بس که گریه کرده بود صدایش درنمی‌آمد. وقتی خبر سوءقصد به مهتاب را شنید، ناراحت و نگران با پدرش سردار کوثری به سمت بیمارستان رفتند. با اصرار فقط گذاشتند حلماسادات، دوستش را از پشت پنجره اتاقش ببیند در حد ۲ دقیقه. در دل میگفت کاش پریسا هم بود. اگر بود.... 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۸۳ و ۸۴ اگر بود نمیگذاشت مهتاب لحظه‌ای تنها در بیمارستان بماند. ولی ازدواج پریسا در بندعباس او را از دوستانش جدا کرده بود. حسابی تا چند روز درگیر مراسم بود. مراسم سوم، هفتم... چقدر همسرش دوست داشت شهید شود اما خدا نخواسته بود. شاید علتش دروغ گفتن زیادی او بود شاید هم دلیلی دیگر داشت.... چقدر از دستش عصبانی بود وقتی فهمید رفتنش اصلا برای ماموریت نبود. ولی تصادف ناگهانی او همه ناراحتی‌ها و عصبانیتش جای خود را به اشک و زاری داد! 🔶خانه امن رازقی هدفون را پایین کشید و روی گردنش گذاشت: _حاجی میدونی که وقت تعمیر اون خرابه رو نداریم! یاسین رو به رازقی: _تعمیر چیه! حالت عادی ما خیلی وقت کم داریم. خدا میدونه اونجا دارن چکار میکنن. بمب میسازن یا چی! کِی قراره اقدامی کنن تا کی الاف هستیم! اصلا قراره چکار کنن! بمب‌گذاری یا ترور!! جلالی:_ حاجی هرکار میخوای بکن ولی اصلا صلاح نیس اونجا بری. لو بریم کل عملیات و پرونده میره رو هوا! با حرف جلالی بقیه سر تکان دادند. هنوز سعی در متقاعد کردن صادق را داشتند. اما صادق مرغش یه پا داشت.با لبخند نگاهشان کرد. با آرامش و طمأنینه گفت: _یادمه همیشه راهیان نور میرفتیم از معجزه‌های خدا و کرامات اهلبیت به شهدا و رزمندگان میگفتن به تک تک افرادش نگاه می‌کرد: _الانم ما رزمنده هستیم. زیاد فرقی بین الان و ۸ سال دفاع مقدس نیست. وقتی تلاشت رو کنی. توکل داشته باشی. موفق میشی! یاسین:_ولی حاجی..... صادق:_من پای سیستم هستم، خوب استراحت کنید ۴ صبح برای نماز صداتون میزنم. پاشید یا علی و رفت پشت سیستم نشست... صدای پچ‌پچ سکوت خانه را می‌شکست. رازقی:_این حاجی هم یه چیزیش میشه ها. مگه ادم مغز خر خورده بره تو دهن شیر بدون هیچ حساب کتابی؟! یاسین:_عملیات لو میره. هم سر ما رو به باد میده هم پروفسور! حالا ببین کی گفتم! جلالی روی پهلو چرخید: _بگیرین بخوابین. صبح هزار تا کار داریم. به حاجی اعتماد کنین ضرر نمیبینین. من تا حالا نشده به حرفش گوش کنم ضرر کنم! یاسین و رازقی با حرص نفسی کشیدند و خوابیدند... صادق تا اذان صبح چشمش به مانیتور بود و در گوشش هدفون! با دقت حتی پر زدن پرنده را هم محاسبه میکرد. وقت تلاوت قرآن قبل اذان صبح شد. همه را بیدار کرد. صدای قرآن از گوشی‌اش پخش میشد. کمی صدا را بلند‌تر کرد. یکی یکی بلند شدند و وضو گرفتند. صادق:_جلالی بیا بشین. برم برای تجدید وضو جلالی چشمی گفت. پشت سیستم نشست. دو نفر نماز می‌خواندند. دو نفر دیگر پای سیستم‌ها بودند. ساعتی بعد... از هدفون جلالی صدایی بلند شد. با تعجب به همه نگاهی کرد. صادق اخمی کرد و با اشاره گفت: "چیشده؟؟ " لحظه به لحظه تعجب جلالی بیشتر میشد. که ناگهان از روی صندلی بلند شد. جلالی او را شناخت... صادق سریع لپ‌تاپش را بست. پشت سیستم رفت. هدفون جلالی را به گوش زد. چندین نفر باهم حرف میزدند... از نقشه‌هایی میگفتند که حسابی روی آن کار کرده بودند. که ناگهان یکی از آن چند نفر گفت: ×خودت کی برمیگردی؟ +نمیدونم مشخص نیست. کاری که گفتمو انجام بده ×باید بیای با چشم خودت ببینی و مثل همیشه فقط بخندی! صادق می‌شنید و چهره‌اش با اخمی بسیار درشت رنگین میشد.... گویی رئیس این‌ها بود. تشخیص این صدا که با حالت دستوری، به افرادش فرمان میداد کار سختی نبود! صدایش را شناخت... باید چند روز دیگر صبر میداد تا او هم میرسید. همه چیز را فهمیده بود، الا اینکه پروفسور الان کجاست؟ او را کجا مخفی کرده بودند؟ خونه باغ که نبود پس کجاست؟! با آمدن این سوالات به ذهنش هدفون را زمین گذاشت و به سمت لباس‌هایش رفت. آورکت نظامی‌اش را پوشید و رو به همه گفت: _خوب دقت کنید..تا چند روز دیگه میزبان هم میرسه. باید خوب وسایل پذیرایی آماده باشه! همه لبخند زدند و سر تکان دادند... صادق اخرین توصیه‌ها را گفت و رو به رازقی کرد: _رازقی تمام ریز به ریز جزئیات مکالمه‌‌شون رو میخوام. خوب حواستو جمع کن. رو به هر سه نفر گفت: _وقت استراحت یک صدم لحظه هدفون نباید روی زمین باشه! خب؟ صادق وسایل لپ‌تاپ را در کیف گذاشت.. _یاسین یه راه پیدا کن بتونی بفهمی چی تو زیرزمین دارن. مطمئنم انبار هست. حالا چی اونجاست خدا میدونه! خوب حواستو جمع کن وقت استفاده از کوادکوپتر، بدون شارژ نباشه! یاسین:_چشم حاجی کیف لپ‌تاپ را به دست گرفت و رو به جلالی گفت: _لحظه‌ به لحظه تمام اتفاقات رو گزارش میدی. یه فکری هم برای اون خونه پشتی کن بشه اندازه ۵ ساعت استتار کرد. جلالی سرش را به تایید تکان داد _خب دیگه خوب حواستونو جمع کنید. جلالی:_میگم حاجی... 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۸۵ و ۸۶ جلالی:_میگم حاجی... _بله؟ جلالی بلند شد. اندازه برادر بزرگتر او را دوست میداشت و برایش احترام قائل بود +دیشب رو که اصلا نخوابیدی. الانم حتما میری ستاد تا عصر که برگردی. از پا می‌افتی. لقمه نان و پنیر را به سمت صادق گرفت: _صبحونه هم که نخوردی! صادق لقمه را گرفت. و در جیب آورکت گذاشت. لبخندی زد: _دمت گرم ممنون که به فکری از در خانه امن بیرون رفت... دو سمت یقه آورکت را به گردنش نزدیک کرد. با اینکه تابستان بود اما حس میکرد عجیب هوا خنک است. شاید فشارش افتاده بود و احساس سرمای زیاد میکرد. کل لقمه را در دومرحله خورد و تند تند می‌جوید. وقت نداشت. با گوشی‌اش مداحی گذاشت. هنذفری را هم وصل کرد. بند کیف را کج به شانه انداخت. تندتند راه می‌رفت قبلا این مسیر ۴۵ دقیقه، پیاده راه بود. اما الان به ۲۰ دقیقه رسیده بود! نه میتوانست به مادرش سر بزند، و نه خبری از همسرش داشت. زندگی، زن، خانواده، مادر همه و همه مهم بودند... اما مهمتر از آنها موفقیتی بود که نتیجه آن آرامش بخشیدن به کل کشور و تقویت آن در بعد سیاسی و فناوری بود.... 🔸دو روز بعد.... ستاد ساعت ۶ صبح صادق وارد ستاد شد. سلامی گرم به نگهبان و چند نفری که در حیاط بودند کرد.یک راست به طبقه بالا رفت. پشت در اتاق آقای اشتری ایستاد. حاج‌عمو:_تو اینجا چکار میکنی صادق؟! با صدای حاج‌عمو برگشت و دستش را برای دست دادن دراز کرد. _عه سلام دایی. صبحتون بخیر. +سلام صبح تو هم بخیر. نگفتی تو کجا اینجا کجا؟ _کار خیلی واجب و فوری با آقای اشتری دارم +اشتری پایینه. بیا بریم پایین از راه‌پله به پایین رفتند. وارد سالن کنفرانس شدند. چراغ‌ها خاموش بود. سردار و آقای اشتری پشت به در ورودی و رو به صفحه نمایشگر بزرگ مقابلشان نشسته بودند. چندین عکس روی صفحه بود. آن را تجزیه و تحلیل میکردند. با آمدن صادق و حاج‌عمو، هر دو از روی صندلی بلند شدند. کمی بعد هر ۴ نفر روی صندلی‌هایشان نشستند. میکروفن مقابلشان روشن و نظراتشان را میدادند. آقای اشتری عکس موردنظر را بزرگتر از بقیه وسط صفحه نمایشگر آورد. حاج‌عمو مشخصاتش را با جزییات گفت. سردار توضیح داد که باید چکار کنند. آقای اشتری توسط لپ‌تاپ روبرویش عکس را کوچک کرده و سراغ بعدی رفت و آن را بزرگ وسط صفحه نمایشگر آورد.. و صادق همچنان سکوت کرد ساعتی گذشت... با اشاره آقای اشتری چراغ اتاق روشن شد. و دستگاه ویدئو پروژکتور خاموش شد. اقای اشتری:_خب نتیجه؟ صادق:_باید صداشون رو بشنوم الان نمیتونم بگم حاج‌عمو:_اون دو نفر موتورسوار رو که بازجویی شدن فایل صداهاشون هست. همین کافیه؟ سردار:_گفتی ۳ نفر تو خونه باغ بودن؟ صادق:_۲ نفر موتورسوار با این افراد خونه باغ بی‌ربط نیستن. تعدادی هم که اونجان ۳ نفرن. پس یه نفر دیگه هست که اینا رو هدایت میکنه. این یه نفر بصورت مجازی باهاشون در ارتباطه. صداشو شنیدم. مطمئنم خودشه. این دو روز حسابی کل اطلاعاتی که میخواستم رو گیر آوردم. الان کامل روش سوارم. تقریبا این عملیات ۹۰ درصد رو شما حل شده فکر کنید اقای اشتری:_چطور اینقدر مطمئنی؟ نفر سوم رو می‌شناسی؟ درضمن قرار بود بری پیش سرهنگ!! صادق:_حالا شما اجازه بدید من حرفامو بزنم، چشم میرم. ولی ۹۰ درصد این فرایند حل شده. فقط ۱۰ درصدش مونده! سردار نگاهی به اقای اشتری کرد که اجازه دهد صادق حرفش را بزند و همچنان سرتیم باقی بماند! و با لبخند گفت: _چجوری میتونی محکم بگی تو این پروژه ۶ نفرن! از کجا میشناسی؟ این ۵ نفری که الان عکس‌هاشونو دیدی هیچکدوم اشنا نیستن! هیچکدوم حتی سابقه‌دار یا حتی بازداشتگاه نبودن! آقای اشتری:_کامل توضیح بده. تحلیلت چیه؟ صادق:_اون ادم که رأس کار هست اینا رو داره مدیریت میکنه. و برای اینکه شناخته نشه خودشو نشون نمیده. بصورت مجازی کار میکنه تا ما به خیال خودش نتونیم پیداش کنیم. ولی من میشناسمش. رو به حاج‌عمو گفت: _دایی شما هم می‌شناسید! همه با تعجب سراپا گوش شده بودند.. صادق ادامه داد: _بچه‌های سایبری ردّش رو زدن ترکیه هست. البته این بار دومه. بار اول ردش رو لندن زدن. مدام جا عوض میکنه و سفر میره تا رد گم کنه. سیگنال مزاحم هم البته می‌فرستیم ولی مطمئنا میتونیم گیرش بندازیم. رو به آقای اشتری گفت: _از این بابت خیالتون راحت. درضمن تمام کلاس‌ها و باشگاه‌هایی که گفتید همه رو طبق برنامه‌ریزی انجام میدم. از اواخر شهریور هم صبح میرم دانشکده و از ظهر تا صبح فردا بصورت ۳ شیفت درخدمتم. برنامه‌ریزی از شما خدمت از من.. در این مدت که گذشته ما خیلی چیزا رو داریم کامل روشون سوار هستیم..... 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۸۷ و ۸۸ _....زمینی، هوایی، مسلط هستیم روی کار خیالتون راحت. خواستید تشریف بیارید خانه امن خودتون ببینید اقای اشتری کاغذی از جیبش درآورد و مقابل صادق گرفت: _از فردا همه وسایلو جمع میکنین میرین اینجا. هم امکاناتش قویتره هم نزدیکتر هستین به سوژه. بلند شد. بقیه هم بلند شدند. و به سمت در میرفتند... آقای اشتری رو به صادق: _ولی من بازم میگم سمیعی برو سر جای قبلیت. سرهنگ هم بهت نیاز داره. تو زبده‌ترین نیرو هستی هم تو منطقه هم بین هم‌رَده‌های خودت. برای این پرونده هم یکی میذارم جایگزینت. نگران نباش! همه با هم از در سالن بیرون رفتند... صادق:_وقتی من قول بدم سر قولم هستم. شما نگران چی هستید؟ الان مهم پروژه پروفسور شهیدی هست و خود پروفسور که قطعا درست، کامل و سالم انجام میشه. شما مطمئن باشید تا پای جان در خدمتم. از بابت اتفاق سوءقصد هم هر جریمه و تنبیهی که فرمودید رو انجام میدم! سردار:_ما راضی به زجر دادنت نیستیم پسرم. وقتی خانمت تو بیمارستانه، خودت از خواب و خوراک افتادی، ماه به ماه نمیتونی به خانواده‌ت سر بزنی، چه اصراری داری؟ تیمت که از هم نمی‌پاشه از فردا یکی جایگزین تو میره خونه امن! کار ادامه پیدا میکنه. حاج‌عمو ساکت کنارشان راه میرفت. مدت زیادی بود که سردار و آقای اشتری میدیدند که صادق چقدر تلاش میکند و می‌خواهد یک تنه همه کار کند! نمی‌خواستند بیشتر از توان او مسولیت به او بدهند. هر جور شده می‌خواستند او را راضی کنند که به فراجا برگردد. و همه این‌ها را حاج‌عمو می‌دانست اما چیزی نمی‌گفت. گذاشته بود سردار و آقای اشتری خودشان با صادق صحبت کنند. همه وارد اتاق آقای اشتری شدند... روی صندلی نشستند. اقای اشتری جدی و قاطع گفت: _تو زحمت خودتو کشیدی. من هیچ توقعی از الان، از تو ندارم. در ضمن این کار بچه بازی نیست. فکر کردی فیلم سینماییِ یا هوای قهرمان شدن به سرت زده یا نقش گانگستری میخوای برامون بازی کنی؟ صادق آرنج‌هایش را روی پاهایش گذاشت. سرش پایین بود و انگشتان دستش با خشم در هم قفل کرد و به هم می‌فشرد.... آقای اشتری:_اولین اشتباه، اخرین اشتباهه. وقتی خودت گفتی میشی محافظ ما قبول کردیم ولی نتونستی از پسش بربیای! چجوری در عرض این مدت کم میشه پرونده به این سنگینی رو با موفقیت پشت سر بذاری! طاقت این‌همه توهین را نداشت... اما باید سکوت میکرد. داد و فریاد و جنجال هم که علاج کارش نبود! سردار کمی آرام‌تر بود: _من نمیگم نمیتونی اما با نظر اشتری مواقفم. این کار، کار تو نیست. هر شغلی نیروی خاص خودشو میخواد. اگه اینجوری بود، هر کی که میرفت نیروی دریایی ارتش، نصف سال دیگه‌ش میرفت سپاه کار میکرد. تو الان در خدمت فراجا هستی نمیتونی اینجا باشی پسرم. این چیزا که مسخره‌بازی نیست! میدونی که حق‌الناسه! حرف سردار تکمیل کننده حرف آقای اشتری مثل پتک بر ذهنش کوبانده میشد. حاج‌عمو به گوشه‌ای خیره و ساکت فقط گوش میداد و حرفی نمیزد. دقایقی به سکوت گذشت.... انگار همه به این سکوت و فکر کردن نیاز داشتند. و هیچکس هم نمی‌خواست این سکوت را بشکند. تا اینکه صادق همانطور که سرش پایین بود گفت: _همه معتقدید من نمیتونم، نمیشه، فقط بخاطر اون سوءقصد که برای همسرم پیش آمده! هیچ ایرادی نداره.. تمام حرف‌های شما قبول.. به دیده منت.. همین امروز از فراجا فرم بازخرید امضا میکنم و از اونجا میام بیرون.. اینجور دیگه حق‌الناس هم نمیشه! البته این مدت، از بعد بسته شدن پرونده پریا، مرخصی بوده برام، پس زیر دِین نیستم! باید آرام میبود، نفس عمیقی کشید و با آرامش گفت: _بخاطر اون اتفاق از ته دل راضی نیستید!فقط و فقط به حرمت پدر شهیدم یه فرصت به من بدید.. امروز شنبه‌س تا جمعه شب، تنها و آخرین فرصت من باشه. چنانچه نتیجه دلخواه رو در این چند روز ندیدید کلا برمیگردم ناجا.. و دیگه هیچ اعتراضی ندارم! دقایقی سکوت بر اتاق حاکم شد... که سردار گفت: _این چند روز هم به حاج حیدر میگم برات مرخصی رد کنه. با نبود تو و ستوان نجفی کار سرهنگ سخت میشه! با این حال میتونی پسرم؟ آقای اشتری:_اگه این بار نتونستی حق دارم تو رو خلع درجه کنم. و نمیتونی اعتراض کنی! صادق:_موردی نداره! سردار متعجب گفت: _میفهمی چی داری میگی صادق؟! زده به سرت پسر؟؟ صادق قرص و محکم از جایش بلند شد. لبخندی به سردار زد: _ممنون بابت مرخصی، شرمنده میکنید.. و رو به آقای اشتری گفت: _میدونم فرصت خواستن چیز زیادی هست که گفتم. چون شغل امنیتی، یه کاری هست که اولین اشتباه اخرین اشتباه هست.. اما مطمئن باشید پشیمون نمیشید. و اینکه وقتی شما آدرس جدید.... 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۸۹ و ۹۰ _وقتی شما آدرس جدید به من میدید معنیش اینه که میدونید من کار رو خوب و درست انجام میدم. این حرفاتون هم پای نگرانی میذارم. اما باید بگم خیالتون راحت اصلا نگران نباشید. رو به سردار گفت: _خطر همه جا هست سردار. من دارم وظیفمو انجام میدم. وقتی تصمیم دارم بمونم پس تمام خطراتشو هم با جان و دل میپذیرم سردار با لبخند به صندلی تکیه زد. حاج‌عمو مطمئن و نگران خیره به صادق نگاه میکرد. صادق همچنان با حرف‌ها و استدلال‌هایش سعی میکرد جمع را متقاعد کند... آقای اشتری:_ارزش و جایگاه پدرت برای ما خیلی بالاست. اما من این فرصت رو بخاطر خودت میدم. چون توانایی‌هات رو تو تمام ماموریت‌ها و مخصوصا تو بستن پرونده قبلی‌ت دیدم. فهمیدم چقدر فعال و جسورانه کار میکنی. من امروز حجت رو باهات تموم کردم. این اولین و اخرین فرصته سمیعی متوجهی که چی میگم؟! صادق لبخندی زد و با اطمینان‌تر از قبل گفت: _عرض کردم خدمتتون فقط مهم پروژه پروفسور شهیدی هست و خود پروفسور والسلام! بااجازه‌تون از در بیرون میرفت که رو به حاج‌عمو کرد: _دایی چند لحظه بیاید با حاج عمو وارد حیاط ستاد شدند.... صادق:_فقط و فقط شما حواستون به مادرم و خانمم باشه. بقیه کارا بسپارید به من. همه امیدم اول بخدا بعدم شما هستید دایی حاج‌عمو:_توکلت به خدا باشه. الان یه زنگ به مادرت بزن. خیلی دلواپست هست. صادق:_حتما چشم.. دست داد. خداحافظی کرد. اما برای حرفی دل دل میزد: _راستی دایی.... حاج‌عمو خندید: _نگران مهتاب نباش پسرجون. هرچی خدا بخواد. حواست به خودت باشه با صدای آهنگ گوشی‌اش، آن را از جیب کتش بیرون آورد. تماس را وصل کرد: _بله خودم هستم.... عه.... خب الحمدالله... بله.... حتما.... تا شب میام صادق دل‌نگران بانویش بود. پرسشی سر تکان داد: "کیه دایی؟" حاج‌عمو به صادق نگاه میکرد و با لبخند پاسخ مخاطب را میداد: _بله... حتما.... خدانگهدار صادق این‌طرف بال بال میزد. می‌خواست بداند که مخاطب دایی‌اش کیست و حاج‌عمو به دل‌نگرانی‌اش لبخند میزد... تلفن حاج‌عمو که تمام شد رو به صادق گفت: _من باید برم بیمارستان تو هم یه سر برو خونه صادق بریده بریده گفت: +دایی، مهتاب... خوبه؟ _برو خونه. لباس خوب بپوش. دنبال احترام جان هم برو. همه بیاین بیمارستان حاج عمو به سمت در خروجی ستاد رفت. اما صادق میخکوب سر جایش ایستاده بود. شکه شد. به گوشش اعتماد نکرد. با چند قدم بلند سریع خود را به حاج‌عمو رساند. با دو دلی گفت: _دایی چی گفتی؟؟ جان صادق دوباره بگو... حاج‌عمو نگاهی به صادق کرد خندید. با هم از عرض خیابان گذشتند. به سمت ماشین حاج‌عمو رفتند. صادق با لبخند پشت فرمان ماشین نشست: _من شما رو میرسونم خونمون. دیگه زحمت اینایی که گفتین دست شما. +میدونی چقدر وقته مادرت چشم انتظارته؟ میدونی چند بار احترام احوالت رو از من پرسیده؟ صادق فرمان را چرخاند و اولین بریدگی دور زد: _قول دادم دایی.. به شما به آقای اشتری به سردار! الان زیر دِینم. مادرمو خانمم با شما دایی.. این چند مدت رو فقط دعام کنید.. شما که شرایط کاریم رو بهتر از هرکسی میدونید. بگید من خوبم. فعلا تا این پرونده بسته نشه نمیتونم و نباید کاری انجام بدم! فقط خدا میدونه الان دلم چی میخواد ولی باید پی حرف عقل برم جلو.. به محله‌شان نزدیک شد. وارد خیابان شد... _فقط موفقیت تو این عملیات الان مهمه.. نه خانواده، نه جسم و روحم و نه هیچ چیز دیگه مهم نیست برام دایی! حاج‌عمو لبخند زد و گوش میداد. صادق دم در خانه ماشین را پارک کرد. پیاده شد. مصمّم‌ یاعلی گفت و رفت... تا چند دقیقه‌ حاج‌عمو در ماشین نشسته بود و به رفتن صادق نگاه میکرد. حالا شک نداشت که صادق موفق میشود. همه تلاشش را کرده بود باید هم موفق میشد... 🔸یکشنبه....خانه امن اقای اشتری:_منتظر خبرای خوبم سمیعی صادق:_چشم اطاعت امر +مراقب خودت و بقیه باش. زنده و سالم. لازمتون دارم صادق خندید: _ان‌شاالله قربان. فعلا یاعلی +علی یارت تلفن را که قطع کرد، رو به جلالی گفت: _خب چیزایی که خواستم چیشد؟ جلالی:_لباس‌هایی که گفتین رو جور کردم. همه چی آماده‌س رازقی وسط حرف همکارش پرید و به صادق گفت: _ولی قربان من هنوزم میگم کارتون درست نیست! این خودکشیه!! رفتن به اون خونه اصلا صلاح نیست. جلالی چشم‌غره‌ای به رازقی کرد. صادق لبخند زنان، بدون پاسخی به او، سر به زیر از اتاق بیرون رفت. لباس محلی افغانی که جلالی آورده بود را پوشید. چهره‌ و ظاهرش را کمی آشفته کرد. وسایلش را بقچه‌پیچ کرد و به سمت خرابه پشت خونه باغ به راه افتاد. از وقتی..... 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۹۱ و ۹۲ از وقتی به خانه امن دوم نقل مکان کرده بودند، مسیر بهتر و نزدیکتری به سوژه داشتند و خیلی راحت‌تر میتوانستند بر همه چیز مسلط باشند. ساعت ۱۰ شب شد... بدون اینکه پرسه بزند. مستقیم وارد اتاقک شد. وسایلش را گذاشت. به سر کوچه رفت. تن لوبیا و یک بسته نان لواش خرید. باید احتیاط میکرد. وقت وارد شدن به اتاقک، نامحسوس در بزرگ خونه باغ را دید زده بود. چند دوربین مداربسته دید. فهمید دوربین‌ها در چند جهت فعال هستند. بقچه را باز کرد. یک پتوی سربازی، دمپایی، و چند بسته پاکت سیگار کل دارایی او، غیر وسایلش بود. لپ‌تاپش را لای پارچه‌ای پیچید گوشه‌ای گذاشت. ساعتی نگذشته بود که یاسین با لباس کارگر ساختمان، با یک نیسان آبی جلو اتاقک ترمز زد. با لهجه افغانی که در این چند روز تمرین کرده بود صادق را صدا زد. چند کیسه سیمان و اجر و وسایل ساختمان را با کمک هم به اتاقک بردند. یاسین خواست حرفی بزند که صادق ابرو بالا داد که "نه چیزی نگو".... با دستگاه بسیار ریزی که داشت همه جای اتاقک را خوب بررسی کرد که بداند میکروفن یا شنود دارد یا نه! چند دقیقه بعد گفت: _خب راحت باش. حالا بگو ببینم چه خبر؟ یاسین:_همه چی تحت کنترله حاجی فقط منتظریم بالا دستیِ این باند هم یا بیاد ایران یا تماس بگیره! که عملیات رو شروع کنیم! +یاسین اصلا دیگه نیا. شک میکنن. هر چی شد به لپ‌تاپم پیام میدی. تا همزمان اقای اشتری و ستاد رهگیری کنن. خب؟ _چشم حاجی حتما اشاره‌ای به پنجره کرد: +چند متر پلاستیک زیر صندلی ماشین گذاشتم بیار بزن. تا من کارمو انجام بدم. یاسین چشمی گفت و طبق کاری که صادق گفته بود پنجره بزرگ تکی اتاقک را با پلاستیک بزرگ و ضخیم پوشاند. دستی تکان داد و بدون حرف سوار نیسان شد و از آنجا دور شد. صادق از گوشه پنجره، چند سانت از پلاستیک را کنار زد. نگاهی به آسمان کرد. پرنده کوچکی شبیه گنجشک دید. با دوربین چک کرد. چیزی ندید. در ظاهر همه چیز طبیعی بود اما صادق شک داشت. سریع سراغ لپ‌تاپش رفت. پیامی به اداره روی سیستم اقای اشتری و سردار فرستاد.... صادق:_مهمونیه امشب؟ مرکز:+نه چطور مگه؟ _خب بهتر شب بخیر +شب بخیر صادق نفس آسوده‌ای کشید. مطمئن شد این گنجشک شبیه کوادکوپتر عمل میکند و از بالا مراقب اوست. ربات "گنجشک‌نما" که بسیار شبیه گنجشک واقعی بود. راحت پرواز میکرد. از روی شاخه‌ای به شاخه دیگر می‌پرید. صادق با خیال راحت کنج دیوار در تاریکترین قسمت اتاقک پتوی سربازی‌ قدیمی‌اش را پهن کرد. چند روزی بود استراحت نکرده بود. از فرط خستگی نزدیک به بیهوش شدن بود. اینقدر خسته بود که اشتهایی نداشت. یک لایه پتو را زیر پا انداخت.آن نیم دیگرش را رویش انداخت. آجری را زیر سر گذاشت و به ثانیه نکشید خوابش برد. اما خواب و بیدار خوابید. خواب سبک و آرام. با کوچکترین صدا و حتی بودن نور چشمش باز میشد.مردان همینطور هستند. یک خواب عمیق نمی‌توانند داشته باشند. همیشه آماده و حاضرند. تا مبادا رودست بخورند. نیمساعتی گذشت... از نوری که به سقف اتاق رسیده بود سریع چشمش را باز کرد. نور گوشی‌‌اش بود. که روشن خاموش میشد شماره را نشناخت بلند شد نشست. با لحن سرد و خشک تماس را برقرار کرد... _بله؟ صدایی از مخاطب درنیامد. به جای آن صدای خش‌خش یا خس‌خس نفس کشیدن، یا چیزی شبیه به این شنید _کی هستی؟ چرا حرف نمیزنی؟ صدای آرام و زمختی بگوشش رسید اما تن صدا را شناخت! _الو... آقا صادق... سلام... منم مهتاب صدایشان کل ستاد شنود میشد میدانست باید رسمی حرف بزند. با نگرانی گفت: _مهتاب خانم شمایید؟!خوبید؟ مهتاب گلویی صاف کرد.تا بهتر حرف بزند: _بله من خوبم... عمومرتضی... پیشمه... شماخوبین؟ مهتاب هم میدانست صادق جانش الان در چه شرایطی هست. حاج‌عمو برایش گفته بود جملاتش را منقطع میگفت و صادق با عشق گوش داد. تمام حرف‌هایش را با آرامش بزند و عجله نکند همه‌ی نگرانی مهتاب امانتی بود که دستش سپرده بودند: _نگران پروژه و... پروفسور هستم... خواهش میکنم... شما تمومش کنین... من... نتونستم... مقاله‌ها رو...کامل کنم +تا ابد شرمنده‌م محافظ خوبی نبودم حلالم کنید! چشم اصلا نگران نباشید.. مهتاب که خیالش راحت شده بود. بلند شد و به سختی روی تخت نشست... _نه این... چه حرفیه... این فقط... یه اتفاق بود... خداروشکر... به خیر.... گذشت... بغض کرد. سکوت همسرجان سر درد دلش را باز کرده بود: _صورتم فقط... چندتا... خراش سطحی... هست ولی... چادرم... کامل سوخته... خداروشکر... دستمو که... بالا اوردم... و افتادنم... باعث شده بود... صورتم نسوزه... فقط دستم... شکست 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۹۳ و ۹۴ _...خدا خیلی... رحم کرد فقط خدا می‌داند چقدر برای صادق شنیدن این کلمات سخت بود. دستش را مشت کرد. دندان به هم می‌سایید تا خشم و غضبش را بهتر کنترل کند... مهتاب لوله کوچک اکسیژن را از بینی درآورد. و صادق فقط صدای خش خش می‌شنید که کمی بلندتر شده بود. _پروفسور رو دیدین.... بگین حلالم کنه... نشد که..... مقاله‌ها رو.... تکمیل کنم.... ببخشید... زحمت پروژه افتاد دستتون.... صادق نفس عمیقی کشید تا با آرامش و با اطمینان حرفش را بزند: +اختیار دارید، رحمتید، وظیفه‌س. کی مرخص میشید؟ چیزی لازم ندارید؟ _نه ممنون، نمیدونم هردوسکوت‌کردند که صادق صحبت بیشتر را صلاح ندید. خواست چیزی بگوید که مهتاب زودتر گفت: _یاعلی و تلفن را قطع کرد. لبخندی زد. از اینکه ماجرا را برای همسرش، محرمش تعریف کرده بود چقدر آرامش پیدا کرد. از اینکه با شنیدن اتفاق صادق را عصبانی دید چقدر حس غرور کرد. یادش به جملات او افتاد. همان جملاتی که هرچند بیهوش بود اما حسش کرد. نگاهی به حاج‌عمو انداخت. روی صندلی به خواب عمیقی رفته بود. از وقتی به بخش آمده بود دکتر گفته بود باید حرف بزند، خاطراتش را مرور کند. تا مطمئن شوند آسیبی به مغز وارد نشده. بلند شد. خداروشکر لوله سِرم در دستش نبود. آهسته خودش را به سرویس بهداشتی راهرو رساند. دلش برای وضو گرفتن تنگ شده بود... دقایقی گذشته بود اما همچنان صادق گوشی را از کنار گوشش پایین نیاورده بود. اولین بار بود که صدایش را پشت تلفن، به عنوان همسر می‌شنید. نگاهی به شماره کرد. مطمئن بود شماره شخصی بانوی دلش بود. آن را ذخیره کرد و نامش را "قوّت قلب" گذاشت... به نامی که نوشت خیره شد. چقدر قوت قلب و انرژی گرفت، از همین چند کلام ساده! در دل فدای بانویش شد. لحظه‌ای به ادامه زندگی مشترکش فکر کرد.... خدا را شکر کرد بابت سلامتی همسرش! و بابت هزاران نعمتی که خدا به او داده بود و لازم به شکرش بود... اما هزاران عشق و دلدادگی‌اش را خفه کرد تا تمرکزش را از دست ندهد.. نگاهی به بالا کرد. "خدایا برای همه چیزت شکر...همین که برام سالم و زنده برگردوندی یک دنیا باید شکرت رو کنم...." همانجا سجده شکر کرد... دیگر خواب از سرش پریده بود. بلند شد. دمپایی پوشید. بسم‌اللهی گفت. بطری آب را برداشت و کمی آنطرف‌تر وضو گرفت. با برنامه قبله‌نما که در گوشی داشت، قبله را پیدا کرد. ۲ رکعت نماز مستحبی خواند با نگاهش در سقف، گوشه انتهای اتاق، شکاف ریزی پیدا کرد. سیم بسیار باریکی از شکاف عبور داد. باید نوک سیم را به پشت‌بام اتاقک می‌رساند. تا بتواند از طریق دوربین کوچکی که به سیم وصل بود کل پشت‌بام را ببیند. ساعت از نیمه شب گذشت... همه جا تاریک و ظلمات و در سکوت فرو رفته بود. گویا همه چیز در امن و امان. از گوشه پنجره پلاستیک را کنار زد. بیرون را نگاه کرد خبری نبود. لپ‌تاپ را باز کرد. و سریع روی سیستم رفت. پیام داشت.... پیام یک:_با خانواده و مخصوصا با خانم رسولی دیگه صحبت نکن! پیام دو:_هرکار میخوای بکنی تا قبل اذان صبح وقت داری! سریع لپ‌تاپ را روی پتو گذاشت. او را پوشاند و از اتاقک بیرون زد. تا چشم کار میکرد تاریکی مطلق بود. کمی منتظر شد تا چشمش به تاریکی عادت کند. وقت زیادی نداشت. چند لحظه‌ای مکث کرد. خوب به اطراف نگاه کرد از بالا دوربین را، و از چپ و راست کوچه را چک کرد. خبری نبود. برای اطمینان بیشتر دستش را به گوشش برد با کمی فشار گفت: _جلالی پرنده رو بفرست دوربینها رو.... جلالی:_چشم حاجی الان ۱۰ ثانیه بعد ربات گنجشک‌نما را طوری روی شاخه نشاند که جثه آن، عدسی دوربین را پوشاند و دیگر هیچ چیز از دوربین پیدا نبود. با چند قدم خودش را به دیوار پشتی اتاقک رساند. به محض رفتن صادق، جلالی ربات رو روی شاخه‌ای دیگر پرواز داد‌.... 🔸خانه امن....چند دقیقه به اذان صبح چند دقیقه بعد از رسیدن صادق، صدای اذان از گوشی بچه‌ها بلند شد. نماز را که مثل همیشه نوبتی خواندند، صبحانه مختصری خوردند. صادق بی‌معطلی پشت دستگاه رفت. همه چیز را چک کرد.. میکروفن را روی گوشش گذاشت. به ثانیه نکشید صدای تلفن خونه باغ بلند شد. چشمان ذوق زده صادق به سمت بقیه چرخید. همه با نگاه به هم حرف می‌زدند. سریع ظبط صدا را فعال کرد. همه سر جای خود رفتند.... رازقی از مانیتور رفتارشان را از پس پرده نگاه میکرد.... جلالی صداها را بصورت فایل در می‌آورد... صادق و یاسین هم با هدفون دقیق به صداها گوش میدادند..... ●من گفتم هیچ کاری نکنین تا خودم بگم! هوووی شهرام برای چی زنگ زدی؟؟؟ وقتی میگم هیچ کاری یعنی حتی زنگ هم نباید بزنی! 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۹۵ و ۹۶ فریاد میزد که صدایش تا بیرون خونه باغ رسید: ●نمیدونی شاخک امنیتی‌ها فعال شده باید مراقب باشیم؟؟ اخمی درشت روی پیشانی صادق نشست. صدای رییس باند را که شناخته بود را بیشتر باید گوش میکرد. تا اطلاعات بیشتری نصیبش شود.... شهرام:_چته تو اول صبحی بابا ! من خودم حواسم هست هیچ خبری نیست نه از پلیس نه امنیتی‌ها ×مثل ادم بگو چشم هرچی میگه او آن‌طرف خط پوزخند صدا داری زد. مشخص بود رئیس آن دو هست...! صدای قدم زدن می‌آمد. شاید شهرام بود که از عصبانیت قدم میزد تا آرام شود... ●اگه نمیخوای زندگیتو به باد بدم خفه میشی و هر چی گفتم فقط میگین چشمممم!!! هر دو نفر سکوت کردند که دوباره رئيس‌شان فریاد کشید: ●نشنیدم....!!!! شهرام و آن نفر دیگر "چشم" گفتند. ●سومین تجمع رو میگم. فراخوان میدین با تلگرام، واتساپ، اینستاگرام، توییتر. یا هر کوفتی که دارین!!! اینور هم من با مدیر شبکه هماهنگم! فهمیدین یا نه؟؟ +این پیرمرده رو چکارش کنیم؟ این اطلاعات بِده نیست! دیشب خون بالا آورده. بکشیمش راحت بشیم! ●احمققق... چی رو بکشی؟؟؟ هنوز اطلاعاتی که من میخوام نداده فعلا ازش پذیرایی کنین تا من بگم!!! فقط نباید بمیره. جفتتون فهمیدی!!!؟؟؟؟ صادق مطمئن‌تر که کیست! کسی که این همه مدت مدام مردم را یا علیه یکدیگر یا علیه نظام شورانده بود... کسی که با حرف‌ها و توییت زدن‌هایش بازار شایعه و شبهه را داغ کرده بود.... کسی که جای شهید و جلاد را عوض کرد و دشمنان این انقلاب را دلسوزان مردم میخواند.... این همه مدت او پشت پرده این اتفاق‌ها بوده!! تمام این چند تجمع و خرابکاری هم از طرف او و اربابانش هدایت میشده!! دیگر وقت را تلف نکرد.. عصبی شدنش دست خودش نبود. چند بار نفس عمیق کشید اما اثر زیادی نداشت. سریع بلند شد. لپ‌تاپش را برداشت. _حواستونو خیلی جمع کنید. من باید برم ستاد همه فهمیدند چیزی شده... یاسین:_اتاقک رو چکار کنیم حاجی؟ صادق:_پاکسازی کن یاسین چشمی گفت... صادق رو به جلالی: _تمام سیگنال‌ها رو دوباره چک کن نباید هیچ بویی ببرن. این مردک باهوشه سریع میفهمه. گاف ندی جلالی! جلالی:_چشم حاجی غمت نباشه. با بچه‌های سایبری هماهنگ کردم. روش سواریم. صادق:_خدا خیرت بده رازقی:_میخوای برم وسط تجمع؟ صادق:_نه. نباید بفهمه. همه چی باید عادی باشه! رازقی با شوخی گفت: _مثل یک شهروند نمونه بی‌تفاوت میگذرم و فیلم میگیرم صادق خندید: _تجمع این بار مثل سری قبل نیست به مسخره‌بازی بیشتر شبیه هست. ابرویش را بالا انداخت: _نیاز به فیلم نمیشه اقای شهروند نمونه! از حرکت صادق همه خندیدند. صادق خواست از در بیرون رود که یاسین گفت: _حاجی مطمئن حرف میزنی. جریان چیه؟ صادق:_ مگه ما مُردیم.. نمیذاریم.. همین! یاعلی و از در بیرون رفت... 🔸دوشنبه....۱۱ صبح... ستاد حاج‌عمو:_خوب گوش کن چی میگم صادق، چند تا از مسولین رده بالا اقای(...) و(....) اومدن تو اتاق. با اشتری دارن صحبت میکنن. خیلی وقت نداری! صادق:_اتفاقا حاجی واسه همین اومدم. خبرای خوب دارم. تا کمتر از ۲۴ ساعت پرونده رو می‌بندم! با هم به سمت اتاق آقای اشتری رفتند. در بسته بود. صادق حدسش میزد آنجا چه خبر است. چه میگویند و چه تصمیمی میگیرند... جلسه تمام شد. همه از اتاق بیرون آمدند. صادق و حاج‌عمو در سالن مشغول صحبت بودند. وقتی آن دو نفر رفتند، با اشاره سردار، همه وارد اتاق شدند. نشستند.... سردار:_خب بگو ببینم چکار کردی. زیاد وقت نداریم صادق آقای اشتری رو به صادق: _حرفاتو بگو تا خبر خوش بهت بدم صادق با لبخند رو به جمع گفت: _خب عرض شود که با کمک خدا و عنایت حضرت ولی عصر(ارواحنافداه) نفر سوم رو پیدا کردیم. مکان دقیقش رو هم بچه‌ها پیدا کردن. رئیس این جمع هست و به سرویس جاسوسی متصلِ. آقای اشتری:_چرا تو همیشه اینقدر مطمئن حرف میزنی سمیعی؟! صادق:_اقا چون تا مطمئن نشم در موردش نظر نمیدم. و اینم بگم که اون ۱۰ درصد هم حل شد. کمتر از ۲۴ ساعت این پرونده بسته میشه. حدسم اینه که شما جای پروفسور رو پیدا کردید. با این حجم تسلط ما خیلی راحت میتونیم کار رو یه سره کنیم! حاج‌عمو با افتخار گوش میداد. صادق با ناراحتی نگاهی به حاج‌عمو کرد و خواست ادامه دهد.... که اقای اشتری گفت: _تو گفته بودی ما می‌شناسیمش.. خب اون کیه؟ صادق نگاهش بین حاج‌عمو و بقیه در گردش بود. با توکل به خدا شروع کرد: _راستش قضیه از این قراره که کل تجمعات این چند مدت.. حتی فراخوان ماه بعد.. دزدیدن پروفسور.. ساختن اکانت‌های جعلی ایرانی و برانداز... و خلاصه همه این‌ها کار امین هست. اقای امین رحیمی! 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۹۷ و ۹۸ سردار، امین را دیده بود. چند بار در خانه مادرجان سالگرد "شهید محمد علوی" با او حرف زده بود پس با شک گفت: _مطمئنی پسرم؟ صادق:_ یقین دارم سردار اقای اشتری:_شنیدم فامیل هستین درسته؟ صادق:_بله متأسفانه! حاج‌عمو ولی زیاد تعجب نکرد... اقای اشتری:_چیه حاج مرتضی تعجب نکردی؟ حاج‌عمو از روی صندلی بلند شد. متفکر، چند قدمی در اتاق راه می‌رفت.. صادق رو به اقای اشتری: _الان فقط مونده که دستورش رو شما بدید دیگه حله. الان با وضعیتی که داره پلیس اینترپل هم درجریان گذاشتم و دنبالش هست. فقط باید برم لب مرز تحویلش بگیرم. می‌مونه خود پروفسور شهیدی.. اقای اشتری جلو آمد بازوی صادق را گرفت و با خوشحالی گفت: _روسفیدم کردی، شاهکار کردی سمیعی. حدست درسته ما مخفیگاه پروفسور رو پیدا کردیم. فقط زودتر عملیات رو شروع کنین صادق از شنیدن این خبر، خیلی خوشحال شد. انگار نه انگار که لحظه‌ای قبل بخاطر امین غمگین بود! سردار:_حاج مرتضی یه حرفی بزن. خیلی رفتی تو فکر. حاج‌عمو نگاهی به جمع کرد و در اخر نگاهش روی صادق ایستاد: _هرکاری که لازمه انجام بده. از دستگیری تا زندان یا اعدام. دادگاه هم هر حکمی که باید براش اجرا بشه پیگیر باش کامل انجام بده. اصلا نگران پدر و مادرش نباش. صادق:_من نمیدونم چی جواب آقا مصطفی بدم! سردار:_تو فقط روی کار متمرکز باش. بقیه رو بسپار به ما. با توانایی‌هایی که داری راحت میتونی این پرونده رو هم جمع کنی. حاج‌عمو رو به اقای اشتری: _تعجب نکردم چون چند ساعت قبل سرهنگ خبر داد که امین، فراجا پرونده داره. خیلی هم سنگینه. دیگه حدس میزدم کار همه چی زیر سر خودش باشه! 🔸دوشنبه...ساعت ۴ صبح فرودگاه صادق سریع با پرواز اختصاصی، با چند نفر از افراد زبده که آقای اشتری آنها را انتخاب کرده بود به لب مرز رسیدند. از آنجا هم با ماشین به محل قرار رفتند. جایی که پلیس باید امین را به آنها تحویل میداد. صادق با کلاه مشکی بزرگی، سر امین را تا گردنش پوشاند. و هیچ چیز از چهره او مشخص نبود. امین نباید می‌فهمید که کجاست! چه کسی او را دستگیر کرده و چه کسی یا کسانی او را تحویل گرفتند. هیچ چیز نباید می‌فهمید.... خبرنگار محتاطانه عکس و فیلم میگرفت. طوری که فقط امین مشخص بود. دست و پا و قدم‌ها را روی زمین نشان میداد. نه چهره‌های سربازان گمنام امام زمان (عجل‌الله تعالی فرجه‌الشریف ) سوار همان ماشین شدند و به فرودگاه و بعد او را مستقیم به زندان امنیتی بردند.... همزمان تیم صادق با دستور او به خونه باغ رفتند و چون همه چیز را می‌دانستند راحت شهرام و آن مرد دیگر را دستگیر کردند... و سردار با چند نفری که آقای اشتری در نظر گرفته بود به مخفیگاه رفتند و پروفسور را نجات دادند. اما به دلیل جراحاتی که داشت او را به بیمارستان منتقل کردند.... 🔸خانه مادر جان... ساعت ۹ شب همه ناراحت و غمگین نشسته بودند. سفره تازه جمع شده بود، اما کسی اشتهایی به غذا و میلی به خوردن نداشت. هر کسی روی مبلی نشسته بود، ناراحت در فکر بود که آخر و عاقبت چه میشود... علیرضا:_حالا چی میشه عمو؟ حاج‌عمو لبخندی زد، حرف را عوض کرد: _شما کی مراسم دارین؟ علیرضا:_جمعه هفته دیگه. سالن برای این هفته خالی داشت. ولی برای هفته دیگه هنوز سالن نگرفتیم. اقا مصطفی همینطور که سرش پایین بود گفت: _فردا برو سالن رو برای این هفته بگیر. همین هفته مراسم رو میگیریم مهتاب با کمک دایی‌اش آهسته دست به دیوار گرفته، از اتاق بیرون آمد. سلامی کرد و کنار مادرش روی بالش طبی نشست. مینا با دیدن مهتاب داغش تازه شد. آهسته گفت: _خدا نگذره ازش ببین آجی دست گلمو چکار کرده علیرضا نگاهی به مینا کرد. اشاره کرد و لب گزید. زود بحث را عوض کرد: _آقاجون نمیشه این هفته آقا مصطفی:چرا؟ مینا:_آخه کارت ها به تاریخ هفته دیگه هست. اکرم خانم رو به عروس و داماد جمع گفت: _اقا مصطفی درست میگه بچه‌ها. هر طوری شده باید مراسم رو همین هفته بگیریم. مادرجان:_کارت ها رو از فردا برین پخش کنین ولی بگین همین هفته هست. شما که همه کارهاتون کردین دیگه چرا دلشوره دارین مادر؟ علیرضا خندید: _والا خب بهمون نمیخندن عزیزجون؟کارتمون تاریخش با خود مراسم نمی‌خونه؟ اقا مصطفی به خاطر خنده علیرضا چشم‌غره‌ای کرد. او هم خنده‌اش را قورت داد. مادرجان:_نه مادر هیچ اشکال نداره. خنده‌دار هم نیست. ما که خودمون فامیل هستیم برای اقوام دورتر هم من و مادرت زنگ میزنیم میگیم بهشون که یادشون نره مینا:_چشم عزیزجون حاج‌عمو رفت سر اصل مطلب که کسی جرات حرف در مورد آن را نداشت.... 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۹۹ و ۱۰۰ حاج‌عمو:_امین رو بردن زندان امنیتی ملاقاتی هم نداره صدای گریه اکرم خانم بلند شد. ایمان برای اینکه جوّ خانه را عوض کند تلویزیون را روشن کرد. بر حسب اتفاق تلویزیون روی شبکه خبر بود. و چند دقیقه بعد خبری از بلندگوی آن به گوش همه رسید... آقا مصطفی، اکرم خانم و بقیه مات تلویزیون بودند و همه حتی نفس کشیدن را از یاد برده بودند. امین با دستانی دستبند زده، روی سرش را تا گردن با کلاه مشکی کامل پوشانده، ایستاده بود و خبرنگاری که مدام توضیح میداد؛ از جوانانی که گول وعده‌هایش را خورده بودند... از اکانت‌های فیک و جعلی... از دورغ ها و تهمت هایی که به نظام و انقلاب نسبت داده بود... از دزدی و گروگانگیری پروفسور شهیدی... از سوء قصد به جان دختری...که مهتاب قصه ما بود... از ارتباطش با سرویس‌های جاسوسی... از پول‌هایی که این مدت نصیبش شده بود... همه سراپا چشم و گوش شده بودند. کسی حواسش نبود که تلویزیون را خاموش کند یا به شبکه دیگری بزند. نه اصلا.... همه گویا مسخ شده بودند. شکّه و ناراحت به مبل چسبیده بودند. و یارای تکان خوردن نداشتند.... کسی باور نمیکرد این‌همه اتفاق مسولش او بود! چند دقیقه گذشت که از صدای گریه دوباره اکرم خانم و فریاد آقا مصطفی همه به خود آمدند... ایمان سریع تلویزیون را خاموش کرد. عجب کاری کرده بود. خواست فضا را عوض کند بدتر شده بود که...! 🔸همان ساعت.... ستاد صادق در اتاق سردار نشسته بود و گزارش را تکمیل میکرد. با هر اتفاق یک "الهی شکر" میگفت. با صدای یاسین سر از روی برگه بلند کرد.... یاسین:_حاجی راست گفتی. اون زیرزمین انباری بوده. چقدر بمب دست‌‌ساز با تعداد زیادی چاشنی و وسایل‌های اولیه‌ش اونجا بود رازقی:_خدا میدونه اگه اینا رو میبردن بین مردم چی میشد صادق با تمام خستگی‌اش اخمی با صلابت کرد و محکم گفت: _اول که عرضه ندارن.. دوم که غلط کردن همچین کاری کنن.. سوم مگه ما مُردیم که بتونن؟ همه با شنیدن این جمله روحیه و انرژی مضاعف بدست آوردند. و خستگی از تن‌شان بدر رفت. طبق دستور، صادق به همراه تیمش به اتاق اقای اشتری رفتند. با وارد شدن آنها به اتاق، همه برای آنها دست زدند. با شیرینی از آنها پذیرایی کردند.... اقای اشتری بعد از کمی خوش و بش افرادش با هم، گفت: _اول از همه تشکر میکنم به خاطر زحمات چند ماهه همه شما.. اجرتون با امام زمان (عجل‌الله). درسته اون‌ها باهوش بودن و با جابجا شدن و عوض کردن خط‌های ارتباطی زمان خریدن، اما شما با تلاش و پشتکار و البته کمک خدا تونستین این پرونده رو هم با موفقیت تموم کنین. و یه تشکر خیلی ویژه به اقای صادق سمیعی..! اشاره کرد که صادق جلو برود. او از بین جمعیت جلو رفت و کنار آقای اشتری ایستاد آقای اشتری دستی به کمر صادق زد و ادامه داد: _خب از الان به بعد این صادق خان مافوق شماست. نامه‌ش هم زده شده. و من هم امضا کردم. و در نبود من ایشون اینجا اختیار تام داره. صادق همچنان ساکت و سر به زیر ایستاده بود. همه به او تبریک میگفتند و او با خوش‌رویی پاسخ‌شان را میداد. با صدای اقای اشتری همه ساکت شدند: _خب سمیعی ما بگوشیم بفرما صادق دست بر سینه گذاشت. به رسم ادب و خاضعانه گفت: _اختیار دارید اقا شرمنده میکنید.. بنده فقط انجام وظیفه کردم.. و رو به همه افراد حاضر در اتاق بزرگ آقای اشتری کرد: _سلام و عرض ارادت خدمت همه شما.. اگه موفقیتی بوده با کمک هم انجام شده. کار امنیت و کلا کار نظامی یه کار تیمی و تشکیلاتی هست. تا کمک همه نباشه موفقیت چشمگیری بدست نمیاد.... حاج‌عمو گوشه اتاق دست در جیب، با غرور ایستاده و با افتخار به پسر روبرویش نگاه میکرد. کسی که از بعد شهادت پدرش جای خالی پدرش را پر کرده بود. چقدر جای محسن، خالی بود. عجیب حرف زدن صادق شبیه به پدرش بود. بی‌آنکه خودش بداند. از شهیدی چون محسن، باید هم چنین پسری باشد... ساعتی بعد.... همه از اتاق بیرون رفتند. و به کار خود مشغول شدند. سردار که باید به ماموریت دوباره میرفت سریع خداحافظی کرد و رفت. حاج‌عمو هم باید برای بازجویی به زندان امنیتی می‌رفت. صادق هم خواست خداحافظی کند که اقای اشتری گفت: _تقریبا دو ماهه درست و حسابی نرفتی خونه. برو خونه. به خورد و خوراکت هم برس. سرحال و قبراق برگرد که کار زیاده. صادق دست داد: _به چشم اطاعت‌ امر اقای اشتری لبخندی زد، پاکتی را به او داد: _راستی اینم مرخصی ۴۸ ساعته ویژه برای یه نیروی ویژه صادق خندید. پاکت را گرفت. تشکر کرد... _تا یادم نرفته بگم که آموزش‌هات سر جای خودش. اما دانشگاه و تدریس دیگه نیاز نیست بری.... 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲ _....چون زودتر از چیزی که فکرشو میکردم پرونده مختومه شد. +حتما. پروفسور حالش چطوره؟ _خداروشکر ولی دکترش گفت باید چند روز تحت نظر باشه مثل اینکه زخم معده گرفته. در ضمن مدت محرمیتت رو هم با خانم رسولی ببخش تا اون بنده خدا هم به زندگیش برسه..! صادق دستی به گردنش کشید. با شرم و خجلت نمی‌دانست چه بگوید. ۱۰ بار حرف به زبانش رسید، اما یارای بیانش را نداشت. اقای اشتری:_پس یادت نره چی گفتم. تو همین مدت ۲ روزی که مرخصی هستی کار رو تموم کن. درست نیست! صادق با انگشتانش پیشانی‌اش را کمی خاراند. نگاهش را دزدید. _فقط.... چیزه.... آقای اشتری چشم از حرکات و رفتار صادق برنمی‌داشت: _چیزی میخوای بگی بگو صادق همینطور که استرس آمیخته با شرم از وجودش می‌ریخت سعی کرد آرام باشد. چند ثانیه چشمش را بست. ذکر گفت و چشمش را باز کرد. مستقیم در چشمان اقای اشتری زل زد: _راستش رو بخوام بگم. که بایدم بگم. من یکساله دلم و عقلم درگیر خانم رسولی هست. اون خواستگاری هم که رفتم کاملا واقعی بود. میخوام بگم شما باعث شدید زودتر دست به کار بشم! اقای اشتری تا اخر قضیه و این حرکات صادق را خواند. با خنده گفت: _و الانم واقعا میخوای ازدواج کنی باهاش دیگه؟ صادق محجوبانه سر به زیر انداخت. لبخندی زد. سری تکان داد. با نوک کفشش روی زمین زیر پایش خطوط نامفهوم کشید. نیم‌نگاهی کرد اقای اشتری بلند خندید: _عجب.... پسر تو چقدر توداری! پس چرا این مدت چیزی نگفتی؟! صادق:_فقط بخاطر شرایط روحی خود خانم رسولی.. و اینکه منتظر بودم امادگیشو پیدا کنن.. اون مدتی که شما اصرار می‌کردید که زودتر جریانو بگم.. دقیقا به همین دلیل بود که نمی‌خواستم وقتی آمادگیشو ندارن من پا پیش بذارم! آقای اشتری با خنده روی صندلی پشت میزش نشست و گفت: +عجب....حاج مرتضی گفت مجنونی من گفتم خیالاتی شده! صادق لبخند زد: _امری نیست، بنده مرخص بشم آقای اشتری پرونده دیگری را باز کرد. سر تکان داد. صادق خداحافظی کرد و از ستاد بیرون رفت.... 🔸روز بعد.... خانه ملوک خانم صادق آماده و لباس پوشیده دم در حیاط ایستاده بود. بلند گفت: _چیشد مامان زنگ زدی؟ کفشش را پوشید. وارد حیاط شد. ملوک خانم هم همینطور که برنج را آبکش میکرد، از آشپزخانه صدایش را کمی بلند کرد: _آره عزیزم. برو گلزار شهدا دنبالشون. دنبال عزیزجون هم برو. صادق از حیاط، روبروی مادر ایستاد. پا کوبید احترام نظامی کرد: _بله سردار اطاعت امر +برو بچه مزه نریز. زود بیای ها! صادق بلند خندید: _ای به چشمممم.... زود هم میام. دیگه چی؟ سوت میزد و سوار ماشینش میشد. آن را به کوچه هدایت کرد. ریموت را زد. در حیاط بسته شد. فرمان را چرخاند و گازش را گرفت و به سمت معشوق ماشین را به پرواز درآورد... از بعد نماز صبح نخوابیده بود. یعنی خوابش نبرد. نگران و دلتنگ پشت پنجره اتاقش بیرون را نگاه میکرد. نمیدانست از بعد آن اتفاق مهتاب چه واکنشی نشان میدهد. از روز محرمیت‌شان هنوز او را ندیده بود. نگران واکنشش بود. نکند اعتماد به نفسش را از دست داده باشد! نکند دیگر نخواهد او را ببیند منزوی و افسرده شده باشد! ماشین را پارک کرد. وارد گلزار شهدا شد. حدس میزد سر مزار آقا جلال باشند. از دور احترام خانم را دید. پس بانوی دل بی‌قرارش کجاست؟ احترام خانم با دیدن صادق بلند شد. مشغول احوالپرسی بودند، که صدایی صحبت آن‌ها را قطع کرد.... _سلام صادق صدای دلبرش را شناخت. به سمت او چرخید... احترام خانم ظرف خرما را برداشت: _صادق جان من برم اینا رو پخش کنم میام. رو به مهتاب گفت: _شما همین‌جا هستین دیگه؟ صادق:_آره خاله همین جا نشستیم. احترام خانم با ظرف خرما رفت. مهتاب سر مزار پدرش، روی موکت‌کوچکی که مادرش آورده بود، نشست. صادق هم با کمی فاصله کنارش نشست. هر دو ساکت و آرام فاتحه خواندند... صادق بی‌اختیار نگاهش سمت مهتاب چرخید. که چشمان مهتاب از قبل او را شکار کرده بود... صادق:_خداروشکر بخیر گذشت. مهتاب با شرم لبخندی زد. نگاهش را به مزار پدر دوخت. در این چند روز دوری حسابی متوجه شده بود که زندگی بدون صادق برایش معنا ندارد.... نگاهی به همسرش کرد: +این مدت به اندازه چند سال برام گذشت _خواستم بیام خونتون. نصف شب بود وگرنه می‌آمدم. صادق نگاهش را به مزار دوخت: _یادمه اون شب تو بیمارستان خیلی خوب حرف زدی از کجا فهمیدی.... +حاج‌عمو همه چی رو گفت برام منم چون میدونستم چه شرایطی داریم و چند تا نامحرم دارن صدامون رو می‌شنون برای همین سعی میکردم رسمی حرف بزنم 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۱۰۳ و ۱۰۴ از صدای پای احترام خانم از جا بلند شدند. صادق سر در گوش یار برد: _خدا حفظت کنه برام مهتاب لبخند ملیحی زد. چهره‌اش را پوشاند تا صادق گونه سیب‌کردنش را نبیند. اما دیگر دیر شده بود... خواست موکت را بردارد که صادق زودتر دست به‌ کار شد‌. موکت کوچک را تا کرد. چند دقیقه‌ای هم سر مزار آقابزرگ رفتند. زیاد از هم دور نبود این دو مزار. شاید هم برای این دو کبوتر عاشق زود گذشته بود... احترام خانم به چهره پدرش بالای سنگ قبر نگاه کرد. حس میکرد به او لبخند میزند. در دل با او نجوا کرد. گریه کرد. از او کمک خواست... صادق سر مزار روی پا نشست. فاتحه خواند و بلند شد. نوشته روی سنگ را خواند. به نام "شهید" که رسید، چشمش ایستاد. ناخواسته اشک بین محاسنش لغزید. چقدر خوب بود که عینک آفتابی‌اش مانعی بود که کسی او را ببیند. مهتاب بطری آب خنک را از کیف درآورد. لیوان ابی ریخت و به مادرش داد. خود را جای مادر گذاشت. که از کودکی اینطور پدر را از دست بدهد.... . . . ساعت ۵ عصر شده بود. همه با هم دو نفر یا چند نفر، مشغول صحبت بودند. صادق آهسته گفت: _یه لطف کن ببین دلت چی میگه بخوایم تا اخر عمر با هم باشیم! مهتاب از جمله صادق سر ذوق آمد: _عقلم که موافقه ولی دلم خبر ندارم صادق ابرویی بالا انداخت: _عههه اینجوریاست پس! باشه موردی نداره خودم ازش میپرسم. فقط علی‌الحساب ازش بپرس بنده خدایی که کنار مهتاب بانو نشسته بد مجنون شده! تکلیفش چی میشه؟ مهتاب با عشق نگاهی به صادق جانش کرد: _گمونم دل به دل راه داره آقا صادق سبیلش را تابی داد و مثل بازیگران تئاتر گفت: _به‌به خوشمان آمد. روحمان شاد گشت مهتاب دستش را جلو دهانش گرفت و خندید که مادرجان رو به خواهرشوهرش کرد: _ببینم این دو تا جوون رو نمیخواین سر و سامون بدین؟ احترام خانم لبخندی زد و ملوک خانم گفت: _من که حرفی ندارم عزیزخانم مادرجان:_حاج مرتضی شما چی میگین؟ نظرتون چیه همین هفته برگزار بشه؟ مهتاب ناخوداگاه با صدای بلندی گفت: _عزیزجون همین هفته؟؟ مینا با خنده گفت: _وای حالا من چی بپوشم؟ علیرضا:_شما که عروس هستی. خیر سرمون عروسیمونه ها.. با این حرف خنده همه بلند شد.... آقا مصطفی و اکرم خانم نگاهی به هم کردند. لبخند تلخی زدند. ایمان با انگشت لبه استکان چایش خطوط نامفهوم میکشید. حاج‌عمو سرش را جلوتر برد و به آقا مصطفی گفت: _خیلی تو فکری مصطفی جان +با بچه‌ها فردا میخوایم بریم فامیل‌مون رو عوض کنیم. من دیگه پسری به اسم امین ندارم! رویا هم برای همیشه رفت پیش پدر و مادرش. تا قبل این اتفاق که جریان امین بفهمه گاهی سری به ما میزد ولی حالا دیگه کلا قید ما رو برای همیشه زد. ایمان که صدای پدرش را شنیده بود آرام گفت: _باورم نمیشه بابا کلا قیدشو بزنی. مثلا پسرته ها! حاج‌عمو:_رویا درسته کمی با ما متفاوت بود ولی زندگیشو دوست داشت. هر جا هست موفق باشه اقا مصطفی رو به ایمان گفت: _کسی که دستش با دشمن امام زمان تو یه کاسه باشه، دل این مردم و رهبر رو خون کنه، این همه ادم رو فریب بده، به کشتن بده بخاطر پول، این آدم پسر من نیست!! از حرف آقا مصطفی سکوت بدی در محفل پیچید. همه ساکت شدند. اکرم خانم حرف همسرش را تایید کرد. و اشک از چشمش سرازیر شد.... مادرجان:_درسته پسر نوح با بدان بنشست، اما پدرش اونو که رها نکرد مادر! اقا مصطفی:_ من دیگه کاریش ندارم عزیزجون. فردا هم میرم فامیل خودم و بچه‌ها رو عوض میکنم که این نسبت هم باهاش نداشته باشیم! صادق بحث را عوض کرد. همه با نگاه سپاسگزارش بودند.... _خاله احترام اجازه بدید ما دنبال خرید عروسی باشیم احترام خانم:_باشه عزیزم. فکر خوبیه. مهتاب مامان نظر خودت چیه؟ مهتاب لبخند شرمگینی زد: _خوبه ملوک خانم:_صادق عزیزم مگه ماموریت نیستی؟ صادق:_نه فکر نکنم. بخاطر موفقیت این دو تا پرونده باهم مرخصی دارم. یک هفته هم ماموریت نمیرم. حاج‌عمو:_یه مراسم ساده میگیریم. کار زیادی نداریم ملوک جان. مادرجان:_خوشبخت بشین الهی مادر صادق اهسته در گوش دلبرش گفت: _میخوای اگه امادگیشو نداری بذاریم بعدا؟ و مهتاب آهسته تر از او پاسخ داد: _نه اقا. هر چی شما بگی. کار رو اول بذار بعد زندگیمون. هر وقت، سر کار نبودی مراسم میگیریم. صادق نگاه خیره‌ای به دلبرش کرد: _نمیدونم تو پاداش کدوم کار خوب منی مهتاب لبخندی به حرف همسرش زد.نگران گفت: _فقط نگران پروژه پروفسور هستم! نمیدونم به نتیجه رسید یا نه! +اون ۱۰ صفحه رو هم خود پروفسور تموم کردن. اتفاقا گفتن ببرمت پیششون. هماهنگ میکنم میام دنبالت باهم میریم. چطوره؟ _عالی آقا 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۱۰۵ و ۱۰۶ ایمان از آن طرف نارنگی کوچکی را نشانه گرفت اما در بغل صادق افتاد.... صادق:_ کی بود!؟ ایمان:_ کوفت! چته ۲ ساعته پچ‌پچ میکنی در گوشی؟ مثلا مجرد نشسته ها. صادق پرتقال را از بشقاب جلویش برداشت و مستقیم به صورت ایمان زد... همه خندیدند... علیرضا:_اوه اوه عجب نشونه‌گیری! صادق رو به ایمان گفت: _فضولو بردن کجا؟؟ علیرضا:_ مرودشت...!! صادق ابرویی بالا انداخت و به شوخی اخم کرد: _بقیه رو هم که خودت بلدی!😁 ایمان:_ اَی خِدااا.... علیرضا:_ مشکل خودته برو زن بگیر چه معنی میده توی عزب بین ما باشی!!! ایمان به شوخی با بغض گفت: _خاله احترام دیگه دختر نداری من چکار کنم حالا؟ کی حالا به من زن میده؟؟ همه خندیدند... و قهقهه مردها بود که بیرون خانه می‌رفت.... 🔸پنجشنبه شب.... خانه مادرجان از خنده ایمان همه خنده‌شان گرفته بود... مادرجان:_غذا از دهن افتاد مادر. بعد هم میشه حرف زد. رو به همه گفت: _بفرمایین صادق بشقاب را برداشت. پلو کشید. بین خودش و مهتاب گذاشت. مهتاب بشقاب خورشتی را برداشت و دو قاشق خورشت ریخت. ایمان چهره‌اش را در هم کرد: _اح اح... نگاشون کن، نکنین بابا از اینکارا.... اینقدر بدم میاد از این لوس بازی ها!! علیرضا:_صادق شورشو دراوردی مینا:_آقا صادق مرحله زن زلیلی رو کلا رد کردن رفتن مرحله بعد! ایمان:_آره والا رسیدن به مرحله لیلی و مجنونی صادق نگاهشان میکرد و لبخند میزد. مهتاب خواست بشقابی بردارد و جدا برای خودش غذا بکشد... صادق:_محل نده. اول براشون سخته بعد همه عادت میکنن! مهتاب ریز خندید و آهسته گفت: _چشم علیرضا چشم گفتن مهتاب را شنید. با چشم و ابرو، با خنده به مینا گفت: _یاد بگیر حاج‌عمو:_ای بابا..! غذاتونو بخورین چکار به هم دارین! احترام خانم با خنده: _اگه اینا سر به سر هم نذارن و کل‌کل نکنن غذا جذب بدنشون نمیشه! همه خندیدند.... ایمان سریع و بلند گفت: _تکبییییر...!!!! علیرضا چنگال به دست، دستش را بلند کرد و شعار داد: _بگو مرگ بر شاه.... بگو مرگ بر شاه.... آقا مصطفی سرش را به چپ و راست تکان میداد و میخندید... صادق دستش را به حالت دعا بلند کرد: _ای خدا.. این یکیو شفا نده بخندیم.. صدای خنده همه بلند شد.... غذا در دهان علیرضا به گلویش پرید. و سریع ملوک خانم لیوان آب دستش داد صادق:_آره بخور باباجون.. بخور تا بلکه ملت به آرامش برسن!! ایمان بلند شد دوتا محکم به کمر علیرضا زد... علیرضا:_آییی... اقا نخواستم.... دشمنین شما دوتا ! مادرجان با خنده گفت: _بس که آتیش میسوزونین نفهمیدین چی خوردین! صادق کاسه سالاد را بین خود و همسرش گذاشت: _به کوری چشم بعضیا.. بخور عزیزم..! ایمان سری تکان داد: _هعیییی روزگااار دستش را به حالت گریه گرفت که مثلا گریه میکند حاج‌عمو جعبه دستمال کاغذی را برداشت و به آقا مصطفی داد: _دست به دست کن مصطفی جان بده ایمان این بار صدای ترکیدن خنده همه در خانه بلند شد.... 🔸چند ماه بعد... مراسم سالگرد... خانه مادر جان مادرجان تلفن را قطع کرد و روی تاقچه گذاشت. _خب اینم از این. خداروشکر به همه زنگ زدم. دیگه تموم شد رو به دخترانش گفت: _خیلی بد شد امسال صادق و آقا مصطفی نیستن اکرم خانم:_ایمان و آقا مصطفی تا فردا از تهران میان عزیز، نگران نباش مادرجان:_خدا عمرشون بده احترام خانم:_هرسال عمو مرتضی، آقا مصطفی و صادق حیاط رو برای سالگرد درست میکردن مادرجان:_خدا بزرگه مادر. امسال هم مثل سال‌های قبل سالگرد حاج محمد رو باشکوه میگیریم. صدای زنگ خانه بلند شد. ملوک خانم و مهتاب با دست پر آمده بودند.... ساعتی بعد همه خانم‌ها دور هم نشسته و مشغول پاک کردن سبزی شدند. تا برای فردا دیگ بزرگ آش رشته بار بگذارند. امسال خیلی با سال قبل متفاوت بود.... مردها یا نبودند مثل حاج‌عموو صادق. یا مثل بقیه گرفتاری زیادی داشتند. کل کار و مسولیت‌ها دست خانم‌ها بود. ایمان و آقا مصطفی و علیرضا اخر شب ساعت ۱۱ آمدند چند ساعتی داربست زدند. پارچه بزرگ برِزِنت را روی آن انداختند. کار سقف تکیه که تمام شد رفتند. فردا از راه رسید... چقدر کار روی سرشان ریخته بود. همه در تلاش و تکاپو بودند. احترام خانم که اشک چشم خواهرش را دید گفت: _از صبح تا حالا چند بار گریه کردی اکرم. چشمت درد میگیره! اکرم خانم با بغض گفت: _یادم به مراسم سال قبل افتاد. امین تو مجلس بود. فکرشو نمیکردم عاقبتش بشه اعدام! و امسال نباشه بین‌مون به هق هق افتاد: _نمیدونم تربیت من غلط بود. لقمه‌ای که آقا مصطفی دهنش گذاشته بد بوده! نمیدونم!! ولی هرچی فکر میکنم ما تو زندگیمون.... 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۱۰۷ و ۱۰۸ _....ولی هرچی فکر میکنم ما تو زندگیمون خیلی مراقب بودیم. خیلی حلال و حروم کردیم. چرا امین باید این بشه عاقبتش..! مادرجان وارد آشپزخانه شد و صدای دخترانش را شنید: _خیلی وقت‌ها هست مادر! مگه پیامبر و امامان ما نعوذبالله گناهکار بودن که خدا یه سری چیزا رو براشون رقم میزد؟ این‌ها جزو امتحاناتشون بوده. که هر بار خوب و عالی از امتحان سربلند بیرون می‌اومدن. ملوک خانم پرده اپن را کنار زد: _شماها اینجایین؟ بیاین مردم نشستن احوالتونو میپرسن. نگاهی به اکرم خانم کرد: _پاشو عمه خوبیت نداره مادرجان از آشپزخانه بیرون میرفت قندان را همراهش برد: _آره مادر پا شید احترام خانم همراه خواهرش بیرون رفت و کنار مهمانان نشستند. ساعتی گذشت.... دوباره مهتاب گوشی‌اش را در جیبش بیرون آورد. مینا:_زنگ نزد؟ مهتاب با ناراحتی و نگرانی گفت: _نه. خیلی نگرانشم. این ۳ روز که ازش بی‌خبرم اندازه ۳ سال برام گذشته. +دیگه باید عادت کنی _روز به روز بیشتر وابسته‌ش میشم +جدی مهتاب چیشد صادق رو قبول کردی _چون عاشق انقلابِ، از بچگی میشناسمش +یعنی میگی صادق مثل امین نیست؟ _نه اصلا اتفاقا برعکس اونه. روز اول خواستگاری وقتی حرف میزدیم یا بعدش مدام به فکرم بود. چند بار گفت چند ماه نامزد باشیم تا من آمادگیش رو پیدا کنم ولی من وقتی اینهمه عشقش رو دیدم خداروشکر کردم برام مثل هیچکس نیست گوشی را باز چک کرد مینا که رفتار خواهرش را دید گفت: _بیا بریم پذیرایی کنیم. مشغول که باشی کمتر به فکر میری مهتاب باشه‌ای گفت و هر دو به سمت سینی‌های چای و ظرف حلوا رفتند... ملوک خانم نزدیک مهتاب شد. اشاره‌ای به انتهای سالن پذیرایی کرد: _اونطرف سینی حلوا را تعارف نکردی عزیزم صدای لرزش گوشی مهتاب، باعث شد مهتاب بدون جواب گوشی را از جیب بیرون آورد... ملوک خانم:_کیه؟ مهتاب خیره به گوشی لبخند دلنشینی زد. و نتوانست باز هم جواب دهد... ملوک خانم با لبخند گفت: _آها پس بگو... آقای مجنون الان پشت خطه سینی را مهتاب گرفت: _بده من عمه تا حلوا رو از سینی نریختی زمین! مهتاب با عشق صورت مادرشوهرش را بوسید و سریع به اتاق مادرجان پناه برد... 📲 +مشترک گرامی با سلام. ضمن عرض شب بخیر فراوان.قربون چشات برم. یاعلی 📲 _اینجا غروب سنگ تمام میگذارد برای دلتنگی‌هایم 📲 +دنیا به وسعت قفسی تنگ میشود/ وقتی دلت برای کسی تنگ میشود مهتاب دیگر عادت کرده بود، به نوع حرف زدن و ابراز علاقه‌هایشان.... 📲 +چادر مشکی کشیدی مثل کعبه بر سرت/ بعد از این بر گردنم بانو طوافت واجب است میخواند و از دلتنگی گریه میکرد. ۳ ماه، ۴ ماه ماموریت بود فقط دو یا سه روز او را در کنارش داشت و گاهی هم فقط چند پیام میدادند اما همیشه راضی و خوشحال بود. دلتنگی‌ها و غصه‌ها و تهمت‌‌هایی که به او و صادق میزدند همه فدای اسلام و انقلاب..‌‌.. چند روزی گذشت... مهتاب با اینکه فارغ‌التحصیل شده بود اما همیشه مطالعه داشت. تمام تلاشش را کرد در این چندماه مقالات پروفسور را به صورت کتاب دربیاورد. کتابی کامل و بسیار کاربردی که مخصوص دانشجوها، نخبه‌ها و دانشمندان کشور بود.... با حلماسادات در کتابخانه بودند. با روشن و خاموش شدن نور صفحه گوشی‌اش، نشان از امدن پیام می‌داد. پیام از ایتا بود. فرد ناشناسی پیام داده بود... ✍_:سلام خدمت مشترک گرامی و خیلی خاص. لطفا سریعتر پایین آمده و بی‌قراری دل اینجانب را به آرامش برسانید. با تشکر... انجمن تک نفره حمایت از یه مجنون با شک و تردید هی پیام را خواند. اگر صادق بود چرا شماره‌اش را نداشت؟! به حلماسادات نگاه میکرد و باز به پیام خیره میشد.... حلماسادات نگران و متعجب گفت: _چیشده؟؟ مهتاب:_این دیگه کیه؟؟ حلماسادات:_کیو میگی؟ چیشده؟ 📲صادق:_مهتابم خانومم، صادق هستم! تو حیاط دانشکده منتظرتم. از کتابخونه دانشکده کِی دل می‌کنی؟ مهتاب پیام را که خواند، سریع وسایلش را در کیفش می‌ریخت: _حلما بدو بریم حیاط....فقط بدو مهتاب تند تند راه میرفت، می‌دوید، و دوستش که عقب‌تر بود، پشت سرش میدوید... حلماسادات:_وایسا دیوونه. چی تو اون پیام بود؟! مهتاب به حیاط رسید. از دور صادق را زیر درختی دید. همانجا ایستاد. خشکش زده بود. حلماسادات دست به زانو دولا شده بود و نفس نفس میزد: _وای...واای خدا بگم.... چکارت کنه... مهتاب با بغض بدون اینکه اعتنایی به حلماسادات کند به صادق جانش زل زده و قدم سمت او برمیداشت.... حلماسادات انتهای نگاه مهتاب را که دید، قضیه را فهمید. با لبخند مهتاب را رها کرد "دیوانه‌ای" نثارش کرد و تنها به خانه رفت.... 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
با تعجب بیشتری گوشی را گرفت. صدای گوشی را کم کرد. آن را بین گوش خودش و صادق نگه داشت و بی‌طاقت گفت: _چیشده عمو؟؟ حاج‌عمو:_بخاطر این ۶ ماهی که همسرت گل کاشته، بخاطر تموم موفقیت‌های قبلی که فراجا بود، و پرونده‌های الانش که تو اداره داشته، بخاطر خدمتی که تو در پرونده کردی، به هر دوی شما تشویقی دادن. هم به تو هم صادق، اونم یه مهمونی خصوصی ۸ نفره. دیدار با مقام معظم رهبری.... مهتاب دیگر چیزی نمی‌شنید.... گوشی نزدیک بود بر زمین بیافتد. شکه بودند. که صادق همزمان گوشی و دست بانویش را گرفت... حاج‌عمو از سکوت مخاطب استفاده کرد. پرسید: _مهتاب دخترم، هستی؟؟ صادق شکه شده بود. بریده بریده گفت: _آ...آره...دایی...بگوشم حاج‌عمو:_برای ساعت ۷ شب پرواز دارین. سریع برین خونه. فقط وسایل شخصی بیارین. ساعت ۱۲ شب برمیگردین شیراز. صادق با بغض گفت: _چشم نوکرتم دربست حاج‌عمو که تماس را قطع کرد، مهتاب بی‌اراده دست جلو دهانش گرفت. خودش را به صندلی نزدیکش رساند. نشست. اگر صادق دستش را نگرفته بود از شنیدن این خبر غش میکرد آرام و بی‌صدا هق‌هق گریه کرد.... صادق که حال دلدارش را دید. خودش پیش بقیه برگشت. توضیح مختصری داد. اما احترام خانم و ملوک خانم طاقت نیاوردند و هر ۴ نفر باهم به خانه برگشتند.... چند ساعت بعد هر دو در هواپیما شیراز را به مقصد تهران ترک کردند.... قبل از میهمانی و حضورشان در پیشگاه حضرت آقا... هنگام میهمانی... و بعد از آن حتی.... اشک چشمان این دو نفر خشک نشد.... چقدر این میهمانی نیم‌ساعته چسبید. ۸ نفر در این محفل نورانی بود... حضرت آقا مثل پدری مهربان احوالشان را پرسیده بودند. تشکر کردند. هدیه دادند. به هر نفر یک انگشتر. ولی انگشتر صادق و مهتاب خاص بود. چون تازه عروس و داماد بودند. انگشتر عقیقِ سِت . زیباتر از حلقه ازدواجشان. همانجا حلقه را درآوردند. انگشترهای عقیق را دست کردند... 🔸چند ساعت بعد....در هواپیما صادق:_من نتونستم زیاد به چهره آقا نگاه کنم مهتاب با اشک: _منم. حس میکردم واقعا جایی که از جنس بهشت و نور هست نشستم صادق:_مهتابم بخاطر تموم این مدت‌هایی که نیستم.. بخاطر تمام تحقیرها و توهین‌ها منو حلال کن.. به خاطر زندگی با من خیلی داری اذیت میشی! مهتاب:_یه بار حاج‌عمو گفت وقتی تو میری سر قبر شهدای گمنام از اونا میخوای گمنام باشی. قبوله گمنامی برای تو. اما بذار منم یه کم مجنون باشم. مجنون و فدایی اسلام و قرآن... صادق با عشق لبخندی زد: _پس مِن بعد، بنویسم در دلم، مهتاب، مجنون تر از من! مهتاب هم لبخند زد: _آره بنویس! 🇮🇷تقدیم به پیشگاه (عجل‌الله تعالی فرجه‌الشریف) به امید گوشه چشمی 🇮🇷تقدیم به تمام امنیت و انرژی هسته‌ای 🌺پایان🌺 ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۱۷۷ و ۱۷۸ دود از کله ام بلند میشود‌. مگر آدم اینقدر خبیث میشود؟ خدایا واقعا اینها ذاتشان خوب بوده؟ هیچ پولی در بساط ندارم و خرج خودم را بدون مرتضی باید با قناعت بدهم که آن هم سیصد تومان نمیشود. دستم را زیر چادرم میبرم تا گردنبندم را درآورم. این گردبند را مرتضی در گردنم انداخته بود و دل کندن ازش واقعا سخت است‌. اما وقتی به بانویی فکر میکنم که لباس عروسی اش را شب عروسی به گدا می بخشد ایمان می آورم که کارم درست است. گردبند طلایم که ارزشش دها برابر کرایه است را درمی آورم و جلوی صورتم میگیرم. بدجور در نور برق میزند اما وسوسه را کنار میگذارم و میگویم: _این گردنبد ارزشش از سیصد تومن تو بیشتره من اینو میدم که کرایه چندین ماهشونم نگیری. البته با تعهد کتبی! برگه را امضا میکند و تعهد میدهد. تا میخواهم گردبند را میان دستان پهنش بگذارم صدایی مرا منع میکند. نرجس است! _چیکار میکنی؟ ما که واقعا کوچیک شدیم.‌ بسه! عیبمون رو به چشم دیدیم‌. همسایه ها! من به این زن باور دارم و فکر کنم شما هم با دیدن این کار فهمیدین اون چقدر درسته. من هم میخوام بهش کمک کنم. بعد پولی را از گوشه‌ی روسری اش در می آورد و به دستم میدهد. صدای دیگری بلند میشود و ندای کمک میدهد. دیگری النگو اش را درمی‌آورد و یکی پول میگذارد‌. خلاصه آنقدر پول جمع میشود که میشود چندین خانه اجاره کرد! لبخندی روی لبم نقش میبندد و زن و بچه هایش هم از خوشحالی روی پاهایشان بند نمیشوند. پول مرد را به دستش میدهم و با خواری از محله خارج میشود. بعد هم چند تومانی به خود زن میدهم تا بتواند خود و بچه هایش را سیر کند.رو به جمعیت میشوم و میگویم: _من میخوام اگه اجازه بدین این پولها رو خرج نیازمندهای محله کنیم. اگه به من اعتماد دارین و امین خودتون میدونین یا علی بگید. نوای یا علی و خنده عطر کوچه را پر از محبت میکند. بعد دوره قرآن آن روز با چند نفر مینشینیم و نیازمندها را شناسایی میکنیم. فردایش گردبندم و طلاها را میفروشم و به پولها اضافه‌ی شان میکنم.شبها بدون این که دیده شود مقدار پول و موادغذایی را دم در خانه ها میگذارم. با این که بعضی‌ها میدانند من بانی این خیر هستم اما دوست ندارم کسی مرا ببیند. پس از روزی خسته کننده به خانه برمیگردم. توی یخچال نگاه می اندازم و با دیدن خالی بودنش وا میروم.شکمم بدجور قار و قور میکند. یکی وسوسه ام میکند از پول همسایه ها بردارم و بیرون غذایی بخورم. شیطان را لعنت میکنم و دلم نمیخواهد مال به بچه ام بدهم. از پولهای کمم تخم مرغ و گوجه میخرم و میخورم. آنقدر گرسنه هستم که از صد کباب برایم خوشمزه تر است‌.از خستگی روی تشک ولو میشوم و خوابم میبرد. صبح با صدای در پلکهایم را کنار میزنم. چادر سر میکنم و در را باز میکنم. نرجس است با محسن! با دیدن چشمان پف کرده ام میپرسد: _خواب بودی؟ +آره. _بدو حاضر شو، امروز ختم قرانه ها! بدو تا سوره‌ی نبا رو شروع نکردن! جان به تنم برمیگردد و سریع حاضر میشوم. آنقدر از دوره قرآن استقبال شده که نوبت به من نمیرسد تا مجلس بگیرم. کنار نرجس مینشینم و درحالیکه خانم ها اصرار دارند بالای مجلس بنشینم. حین قرآن صداهایی به گوشم میرسد که میگوید: _خدا خیرشون بده. دیشب دیدم میوه برامون آوردن، باورت میشه؟ یک ماهی میشد بچه هام میوه نخورده بودن. آهی میکشم و دلم میسوزد. با خودم میگویم کاش همیشه این کار ادامه داشته باشد و بتوانم به بقیه محرومان هم کمک کنم. عزت و احترام همسایه ها مرا خجالت میدهد‌. با نرجس از خانه همسایه بیرون می آییم و به سمت خانه میروم‌. نرجس اصرار دارد خانه‌شان بروم اما چون در خانه‌ی خودمان بوی مرتضی پیچیده؛ دلم میخواهد آن جا باشم. قبول میکند و بعد از خداحافظی به سمت خانه میروم. با دیدن ظرف خالی از برنج آه میکشم و نیمرو میخورم. سر سفره هستم که صدایی به گوشم می خورد اول فکر میکنم باد است اما صدا قویتر میشود و ترس برم میدارد. به طرف پنجره میروم و چیزی نمیبینم.در را باز میکنم که چهره‌ی خبیث شهناز قبض روحم میکند‌. با اسلحه ای که در دستش دارد تهدیدم میکند که عقب بروم. قبول میکنم و به عقب برمیگردم. مجبورم میکند روی زمین بنشینم و خودش بالای سرم می ایستد. آتش کینه در چشمانش شعله‌ور میشود و میگوید: _اون روزی که بهت گفتم نمیزارم یه آب خوش از گلوت پایین بره همین امروز بود، خانم دست به خیر! با خونسردی نگاهش میکنم و لب میزنم: _اون روزی که توی دانشگاه دیدمت میدونستم پشت حرف حق نایستادی و پشت عقاید سازمان پوشالی ایستادی که اولین آجرش کجه.