eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۸۷ و ۸۸ _....زمینی، هوایی، مسلط هستیم روی کار خیالتون راحت. خواستید تشریف بیارید خانه امن خودتون ببینید اقای اشتری کاغذی از جیبش درآورد و مقابل صادق گرفت: _از فردا همه وسایلو جمع میکنین میرین اینجا. هم امکاناتش قویتره هم نزدیکتر هستین به سوژه. بلند شد. بقیه هم بلند شدند. و به سمت در میرفتند... آقای اشتری رو به صادق: _ولی من بازم میگم سمیعی برو سر جای قبلیت. سرهنگ هم بهت نیاز داره. تو زبده‌ترین نیرو هستی هم تو منطقه هم بین هم‌رَده‌های خودت. برای این پرونده هم یکی میذارم جایگزینت. نگران نباش! همه با هم از در سالن بیرون رفتند... صادق:_وقتی من قول بدم سر قولم هستم. شما نگران چی هستید؟ الان مهم پروژه پروفسور شهیدی هست و خود پروفسور که قطعا درست، کامل و سالم انجام میشه. شما مطمئن باشید تا پای جان در خدمتم. از بابت اتفاق سوءقصد هم هر جریمه و تنبیهی که فرمودید رو انجام میدم! سردار:_ما راضی به زجر دادنت نیستیم پسرم. وقتی خانمت تو بیمارستانه، خودت از خواب و خوراک افتادی، ماه به ماه نمیتونی به خانواده‌ت سر بزنی، چه اصراری داری؟ تیمت که از هم نمی‌پاشه از فردا یکی جایگزین تو میره خونه امن! کار ادامه پیدا میکنه. حاج‌عمو ساکت کنارشان راه میرفت. مدت زیادی بود که سردار و آقای اشتری میدیدند که صادق چقدر تلاش میکند و می‌خواهد یک تنه همه کار کند! نمی‌خواستند بیشتر از توان او مسولیت به او بدهند. هر جور شده می‌خواستند او را راضی کنند که به فراجا برگردد. و همه این‌ها را حاج‌عمو می‌دانست اما چیزی نمی‌گفت. گذاشته بود سردار و آقای اشتری خودشان با صادق صحبت کنند. همه وارد اتاق آقای اشتری شدند... روی صندلی نشستند. اقای اشتری جدی و قاطع گفت: _تو زحمت خودتو کشیدی. من هیچ توقعی از الان، از تو ندارم. در ضمن این کار بچه بازی نیست. فکر کردی فیلم سینماییِ یا هوای قهرمان شدن به سرت زده یا نقش گانگستری میخوای برامون بازی کنی؟ صادق آرنج‌هایش را روی پاهایش گذاشت. سرش پایین بود و انگشتان دستش با خشم در هم قفل کرد و به هم می‌فشرد.... آقای اشتری:_اولین اشتباه، اخرین اشتباهه. وقتی خودت گفتی میشی محافظ ما قبول کردیم ولی نتونستی از پسش بربیای! چجوری در عرض این مدت کم میشه پرونده به این سنگینی رو با موفقیت پشت سر بذاری! طاقت این‌همه توهین را نداشت... اما باید سکوت میکرد. داد و فریاد و جنجال هم که علاج کارش نبود! سردار کمی آرام‌تر بود: _من نمیگم نمیتونی اما با نظر اشتری مواقفم. این کار، کار تو نیست. هر شغلی نیروی خاص خودشو میخواد. اگه اینجوری بود، هر کی که میرفت نیروی دریایی ارتش، نصف سال دیگه‌ش میرفت سپاه کار میکرد. تو الان در خدمت فراجا هستی نمیتونی اینجا باشی پسرم. این چیزا که مسخره‌بازی نیست! میدونی که حق‌الناسه! حرف سردار تکمیل کننده حرف آقای اشتری مثل پتک بر ذهنش کوبانده میشد. حاج‌عمو به گوشه‌ای خیره و ساکت فقط گوش میداد و حرفی نمیزد. دقایقی به سکوت گذشت.... انگار همه به این سکوت و فکر کردن نیاز داشتند. و هیچکس هم نمی‌خواست این سکوت را بشکند. تا اینکه صادق همانطور که سرش پایین بود گفت: _همه معتقدید من نمیتونم، نمیشه، فقط بخاطر اون سوءقصد که برای همسرم پیش آمده! هیچ ایرادی نداره.. تمام حرف‌های شما قبول.. به دیده منت.. همین امروز از فراجا فرم بازخرید امضا میکنم و از اونجا میام بیرون.. اینجور دیگه حق‌الناس هم نمیشه! البته این مدت، از بعد بسته شدن پرونده پریا، مرخصی بوده برام، پس زیر دِین نیستم! باید آرام میبود، نفس عمیقی کشید و با آرامش گفت: _بخاطر اون اتفاق از ته دل راضی نیستید!فقط و فقط به حرمت پدر شهیدم یه فرصت به من بدید.. امروز شنبه‌س تا جمعه شب، تنها و آخرین فرصت من باشه. چنانچه نتیجه دلخواه رو در این چند روز ندیدید کلا برمیگردم ناجا.. و دیگه هیچ اعتراضی ندارم! دقایقی سکوت بر اتاق حاکم شد... که سردار گفت: _این چند روز هم به حاج حیدر میگم برات مرخصی رد کنه. با نبود تو و ستوان نجفی کار سرهنگ سخت میشه! با این حال میتونی پسرم؟ آقای اشتری:_اگه این بار نتونستی حق دارم تو رو خلع درجه کنم. و نمیتونی اعتراض کنی! صادق:_موردی نداره! سردار متعجب گفت: _میفهمی چی داری میگی صادق؟! زده به سرت پسر؟؟ صادق قرص و محکم از جایش بلند شد. لبخندی به سردار زد: _ممنون بابت مرخصی، شرمنده میکنید.. و رو به آقای اشتری گفت: _میدونم فرصت خواستن چیز زیادی هست که گفتم. چون شغل امنیتی، یه کاری هست که اولین اشتباه اخرین اشتباه هست.. اما مطمئن باشید پشیمون نمیشید. و اینکه وقتی شما آدرس جدید.... 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۸۹ و ۹۰ _وقتی شما آدرس جدید به من میدید معنیش اینه که میدونید من کار رو خوب و درست انجام میدم. این حرفاتون هم پای نگرانی میذارم. اما باید بگم خیالتون راحت اصلا نگران نباشید. رو به سردار گفت: _خطر همه جا هست سردار. من دارم وظیفمو انجام میدم. وقتی تصمیم دارم بمونم پس تمام خطراتشو هم با جان و دل میپذیرم سردار با لبخند به صندلی تکیه زد. حاج‌عمو مطمئن و نگران خیره به صادق نگاه میکرد. صادق همچنان با حرف‌ها و استدلال‌هایش سعی میکرد جمع را متقاعد کند... آقای اشتری:_ارزش و جایگاه پدرت برای ما خیلی بالاست. اما من این فرصت رو بخاطر خودت میدم. چون توانایی‌هات رو تو تمام ماموریت‌ها و مخصوصا تو بستن پرونده قبلی‌ت دیدم. فهمیدم چقدر فعال و جسورانه کار میکنی. من امروز حجت رو باهات تموم کردم. این اولین و اخرین فرصته سمیعی متوجهی که چی میگم؟! صادق لبخندی زد و با اطمینان‌تر از قبل گفت: _عرض کردم خدمتتون فقط مهم پروژه پروفسور شهیدی هست و خود پروفسور والسلام! بااجازه‌تون از در بیرون میرفت که رو به حاج‌عمو کرد: _دایی چند لحظه بیاید با حاج عمو وارد حیاط ستاد شدند.... صادق:_فقط و فقط شما حواستون به مادرم و خانمم باشه. بقیه کارا بسپارید به من. همه امیدم اول بخدا بعدم شما هستید دایی حاج‌عمو:_توکلت به خدا باشه. الان یه زنگ به مادرت بزن. خیلی دلواپست هست. صادق:_حتما چشم.. دست داد. خداحافظی کرد. اما برای حرفی دل دل میزد: _راستی دایی.... حاج‌عمو خندید: _نگران مهتاب نباش پسرجون. هرچی خدا بخواد. حواست به خودت باشه با صدای آهنگ گوشی‌اش، آن را از جیب کتش بیرون آورد. تماس را وصل کرد: _بله خودم هستم.... عه.... خب الحمدالله... بله.... حتما.... تا شب میام صادق دل‌نگران بانویش بود. پرسشی سر تکان داد: "کیه دایی؟" حاج‌عمو به صادق نگاه میکرد و با لبخند پاسخ مخاطب را میداد: _بله... حتما.... خدانگهدار صادق این‌طرف بال بال میزد. می‌خواست بداند که مخاطب دایی‌اش کیست و حاج‌عمو به دل‌نگرانی‌اش لبخند میزد... تلفن حاج‌عمو که تمام شد رو به صادق گفت: _من باید برم بیمارستان تو هم یه سر برو خونه صادق بریده بریده گفت: +دایی، مهتاب... خوبه؟ _برو خونه. لباس خوب بپوش. دنبال احترام جان هم برو. همه بیاین بیمارستان حاج عمو به سمت در خروجی ستاد رفت. اما صادق میخکوب سر جایش ایستاده بود. شکه شد. به گوشش اعتماد نکرد. با چند قدم بلند سریع خود را به حاج‌عمو رساند. با دو دلی گفت: _دایی چی گفتی؟؟ جان صادق دوباره بگو... حاج‌عمو نگاهی به صادق کرد خندید. با هم از عرض خیابان گذشتند. به سمت ماشین حاج‌عمو رفتند. صادق با لبخند پشت فرمان ماشین نشست: _من شما رو میرسونم خونمون. دیگه زحمت اینایی که گفتین دست شما. +میدونی چقدر وقته مادرت چشم انتظارته؟ میدونی چند بار احترام احوالت رو از من پرسیده؟ صادق فرمان را چرخاند و اولین بریدگی دور زد: _قول دادم دایی.. به شما به آقای اشتری به سردار! الان زیر دِینم. مادرمو خانمم با شما دایی.. این چند مدت رو فقط دعام کنید.. شما که شرایط کاریم رو بهتر از هرکسی میدونید. بگید من خوبم. فعلا تا این پرونده بسته نشه نمیتونم و نباید کاری انجام بدم! فقط خدا میدونه الان دلم چی میخواد ولی باید پی حرف عقل برم جلو.. به محله‌شان نزدیک شد. وارد خیابان شد... _فقط موفقیت تو این عملیات الان مهمه.. نه خانواده، نه جسم و روحم و نه هیچ چیز دیگه مهم نیست برام دایی! حاج‌عمو لبخند زد و گوش میداد. صادق دم در خانه ماشین را پارک کرد. پیاده شد. مصمّم‌ یاعلی گفت و رفت... تا چند دقیقه‌ حاج‌عمو در ماشین نشسته بود و به رفتن صادق نگاه میکرد. حالا شک نداشت که صادق موفق میشود. همه تلاشش را کرده بود باید هم موفق میشد... 🔸یکشنبه....خانه امن اقای اشتری:_منتظر خبرای خوبم سمیعی صادق:_چشم اطاعت امر +مراقب خودت و بقیه باش. زنده و سالم. لازمتون دارم صادق خندید: _ان‌شاالله قربان. فعلا یاعلی +علی یارت تلفن را که قطع کرد، رو به جلالی گفت: _خب چیزایی که خواستم چیشد؟ جلالی:_لباس‌هایی که گفتین رو جور کردم. همه چی آماده‌س رازقی وسط حرف همکارش پرید و به صادق گفت: _ولی قربان من هنوزم میگم کارتون درست نیست! این خودکشیه!! رفتن به اون خونه اصلا صلاح نیست. جلالی چشم‌غره‌ای به رازقی کرد. صادق لبخند زنان، بدون پاسخی به او، سر به زیر از اتاق بیرون رفت. لباس محلی افغانی که جلالی آورده بود را پوشید. چهره‌ و ظاهرش را کمی آشفته کرد. وسایلش را بقچه‌پیچ کرد و به سمت خرابه پشت خونه باغ به راه افتاد. از وقتی..... 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۹۱ و ۹۲ از وقتی به خانه امن دوم نقل مکان کرده بودند، مسیر بهتر و نزدیکتری به سوژه داشتند و خیلی راحت‌تر میتوانستند بر همه چیز مسلط باشند. ساعت ۱۰ شب شد... بدون اینکه پرسه بزند. مستقیم وارد اتاقک شد. وسایلش را گذاشت. به سر کوچه رفت. تن لوبیا و یک بسته نان لواش خرید. باید احتیاط میکرد. وقت وارد شدن به اتاقک، نامحسوس در بزرگ خونه باغ را دید زده بود. چند دوربین مداربسته دید. فهمید دوربین‌ها در چند جهت فعال هستند. بقچه را باز کرد. یک پتوی سربازی، دمپایی، و چند بسته پاکت سیگار کل دارایی او، غیر وسایلش بود. لپ‌تاپش را لای پارچه‌ای پیچید گوشه‌ای گذاشت. ساعتی نگذشته بود که یاسین با لباس کارگر ساختمان، با یک نیسان آبی جلو اتاقک ترمز زد. با لهجه افغانی که در این چند روز تمرین کرده بود صادق را صدا زد. چند کیسه سیمان و اجر و وسایل ساختمان را با کمک هم به اتاقک بردند. یاسین خواست حرفی بزند که صادق ابرو بالا داد که "نه چیزی نگو".... با دستگاه بسیار ریزی که داشت همه جای اتاقک را خوب بررسی کرد که بداند میکروفن یا شنود دارد یا نه! چند دقیقه بعد گفت: _خب راحت باش. حالا بگو ببینم چه خبر؟ یاسین:_همه چی تحت کنترله حاجی فقط منتظریم بالا دستیِ این باند هم یا بیاد ایران یا تماس بگیره! که عملیات رو شروع کنیم! +یاسین اصلا دیگه نیا. شک میکنن. هر چی شد به لپ‌تاپم پیام میدی. تا همزمان اقای اشتری و ستاد رهگیری کنن. خب؟ _چشم حاجی حتما اشاره‌ای به پنجره کرد: +چند متر پلاستیک زیر صندلی ماشین گذاشتم بیار بزن. تا من کارمو انجام بدم. یاسین چشمی گفت و طبق کاری که صادق گفته بود پنجره بزرگ تکی اتاقک را با پلاستیک بزرگ و ضخیم پوشاند. دستی تکان داد و بدون حرف سوار نیسان شد و از آنجا دور شد. صادق از گوشه پنجره، چند سانت از پلاستیک را کنار زد. نگاهی به آسمان کرد. پرنده کوچکی شبیه گنجشک دید. با دوربین چک کرد. چیزی ندید. در ظاهر همه چیز طبیعی بود اما صادق شک داشت. سریع سراغ لپ‌تاپش رفت. پیامی به اداره روی سیستم اقای اشتری و سردار فرستاد.... صادق:_مهمونیه امشب؟ مرکز:+نه چطور مگه؟ _خب بهتر شب بخیر +شب بخیر صادق نفس آسوده‌ای کشید. مطمئن شد این گنجشک شبیه کوادکوپتر عمل میکند و از بالا مراقب اوست. ربات "گنجشک‌نما" که بسیار شبیه گنجشک واقعی بود. راحت پرواز میکرد. از روی شاخه‌ای به شاخه دیگر می‌پرید. صادق با خیال راحت کنج دیوار در تاریکترین قسمت اتاقک پتوی سربازی‌ قدیمی‌اش را پهن کرد. چند روزی بود استراحت نکرده بود. از فرط خستگی نزدیک به بیهوش شدن بود. اینقدر خسته بود که اشتهایی نداشت. یک لایه پتو را زیر پا انداخت.آن نیم دیگرش را رویش انداخت. آجری را زیر سر گذاشت و به ثانیه نکشید خوابش برد. اما خواب و بیدار خوابید. خواب سبک و آرام. با کوچکترین صدا و حتی بودن نور چشمش باز میشد.مردان همینطور هستند. یک خواب عمیق نمی‌توانند داشته باشند. همیشه آماده و حاضرند. تا مبادا رودست بخورند. نیمساعتی گذشت... از نوری که به سقف اتاق رسیده بود سریع چشمش را باز کرد. نور گوشی‌‌اش بود. که روشن خاموش میشد شماره را نشناخت بلند شد نشست. با لحن سرد و خشک تماس را برقرار کرد... _بله؟ صدایی از مخاطب درنیامد. به جای آن صدای خش‌خش یا خس‌خس نفس کشیدن، یا چیزی شبیه به این شنید _کی هستی؟ چرا حرف نمیزنی؟ صدای آرام و زمختی بگوشش رسید اما تن صدا را شناخت! _الو... آقا صادق... سلام... منم مهتاب صدایشان کل ستاد شنود میشد میدانست باید رسمی حرف بزند. با نگرانی گفت: _مهتاب خانم شمایید؟!خوبید؟ مهتاب گلویی صاف کرد.تا بهتر حرف بزند: _بله من خوبم... عمومرتضی... پیشمه... شماخوبین؟ مهتاب هم میدانست صادق جانش الان در چه شرایطی هست. حاج‌عمو برایش گفته بود جملاتش را منقطع میگفت و صادق با عشق گوش داد. تمام حرف‌هایش را با آرامش بزند و عجله نکند همه‌ی نگرانی مهتاب امانتی بود که دستش سپرده بودند: _نگران پروژه و... پروفسور هستم... خواهش میکنم... شما تمومش کنین... من... نتونستم... مقاله‌ها رو...کامل کنم +تا ابد شرمنده‌م محافظ خوبی نبودم حلالم کنید! چشم اصلا نگران نباشید.. مهتاب که خیالش راحت شده بود. بلند شد و به سختی روی تخت نشست... _نه این... چه حرفیه... این فقط... یه اتفاق بود... خداروشکر... به خیر.... گذشت... بغض کرد. سکوت همسرجان سر درد دلش را باز کرده بود: _صورتم فقط... چندتا... خراش سطحی... هست ولی... چادرم... کامل سوخته... خداروشکر... دستمو که... بالا اوردم... و افتادنم... باعث شده بود... صورتم نسوزه... فقط دستم... شکست 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۹۳ و ۹۴ _...خدا خیلی... رحم کرد فقط خدا می‌داند چقدر برای صادق شنیدن این کلمات سخت بود. دستش را مشت کرد. دندان به هم می‌سایید تا خشم و غضبش را بهتر کنترل کند... مهتاب لوله کوچک اکسیژن را از بینی درآورد. و صادق فقط صدای خش خش می‌شنید که کمی بلندتر شده بود. _پروفسور رو دیدین.... بگین حلالم کنه... نشد که..... مقاله‌ها رو.... تکمیل کنم.... ببخشید... زحمت پروژه افتاد دستتون.... صادق نفس عمیقی کشید تا با آرامش و با اطمینان حرفش را بزند: +اختیار دارید، رحمتید، وظیفه‌س. کی مرخص میشید؟ چیزی لازم ندارید؟ _نه ممنون، نمیدونم هردوسکوت‌کردند که صادق صحبت بیشتر را صلاح ندید. خواست چیزی بگوید که مهتاب زودتر گفت: _یاعلی و تلفن را قطع کرد. لبخندی زد. از اینکه ماجرا را برای همسرش، محرمش تعریف کرده بود چقدر آرامش پیدا کرد. از اینکه با شنیدن اتفاق صادق را عصبانی دید چقدر حس غرور کرد. یادش به جملات او افتاد. همان جملاتی که هرچند بیهوش بود اما حسش کرد. نگاهی به حاج‌عمو انداخت. روی صندلی به خواب عمیقی رفته بود. از وقتی به بخش آمده بود دکتر گفته بود باید حرف بزند، خاطراتش را مرور کند. تا مطمئن شوند آسیبی به مغز وارد نشده. بلند شد. خداروشکر لوله سِرم در دستش نبود. آهسته خودش را به سرویس بهداشتی راهرو رساند. دلش برای وضو گرفتن تنگ شده بود... دقایقی گذشته بود اما همچنان صادق گوشی را از کنار گوشش پایین نیاورده بود. اولین بار بود که صدایش را پشت تلفن، به عنوان همسر می‌شنید. نگاهی به شماره کرد. مطمئن بود شماره شخصی بانوی دلش بود. آن را ذخیره کرد و نامش را "قوّت قلب" گذاشت... به نامی که نوشت خیره شد. چقدر قوت قلب و انرژی گرفت، از همین چند کلام ساده! در دل فدای بانویش شد. لحظه‌ای به ادامه زندگی مشترکش فکر کرد.... خدا را شکر کرد بابت سلامتی همسرش! و بابت هزاران نعمتی که خدا به او داده بود و لازم به شکرش بود... اما هزاران عشق و دلدادگی‌اش را خفه کرد تا تمرکزش را از دست ندهد.. نگاهی به بالا کرد. "خدایا برای همه چیزت شکر...همین که برام سالم و زنده برگردوندی یک دنیا باید شکرت رو کنم...." همانجا سجده شکر کرد... دیگر خواب از سرش پریده بود. بلند شد. دمپایی پوشید. بسم‌اللهی گفت. بطری آب را برداشت و کمی آنطرف‌تر وضو گرفت. با برنامه قبله‌نما که در گوشی داشت، قبله را پیدا کرد. ۲ رکعت نماز مستحبی خواند با نگاهش در سقف، گوشه انتهای اتاق، شکاف ریزی پیدا کرد. سیم بسیار باریکی از شکاف عبور داد. باید نوک سیم را به پشت‌بام اتاقک می‌رساند. تا بتواند از طریق دوربین کوچکی که به سیم وصل بود کل پشت‌بام را ببیند. ساعت از نیمه شب گذشت... همه جا تاریک و ظلمات و در سکوت فرو رفته بود. گویا همه چیز در امن و امان. از گوشه پنجره پلاستیک را کنار زد. بیرون را نگاه کرد خبری نبود. لپ‌تاپ را باز کرد. و سریع روی سیستم رفت. پیام داشت.... پیام یک:_با خانواده و مخصوصا با خانم رسولی دیگه صحبت نکن! پیام دو:_هرکار میخوای بکنی تا قبل اذان صبح وقت داری! سریع لپ‌تاپ را روی پتو گذاشت. او را پوشاند و از اتاقک بیرون زد. تا چشم کار میکرد تاریکی مطلق بود. کمی منتظر شد تا چشمش به تاریکی عادت کند. وقت زیادی نداشت. چند لحظه‌ای مکث کرد. خوب به اطراف نگاه کرد از بالا دوربین را، و از چپ و راست کوچه را چک کرد. خبری نبود. برای اطمینان بیشتر دستش را به گوشش برد با کمی فشار گفت: _جلالی پرنده رو بفرست دوربینها رو.... جلالی:_چشم حاجی الان ۱۰ ثانیه بعد ربات گنجشک‌نما را طوری روی شاخه نشاند که جثه آن، عدسی دوربین را پوشاند و دیگر هیچ چیز از دوربین پیدا نبود. با چند قدم خودش را به دیوار پشتی اتاقک رساند. به محض رفتن صادق، جلالی ربات رو روی شاخه‌ای دیگر پرواز داد‌.... 🔸خانه امن....چند دقیقه به اذان صبح چند دقیقه بعد از رسیدن صادق، صدای اذان از گوشی بچه‌ها بلند شد. نماز را که مثل همیشه نوبتی خواندند، صبحانه مختصری خوردند. صادق بی‌معطلی پشت دستگاه رفت. همه چیز را چک کرد.. میکروفن را روی گوشش گذاشت. به ثانیه نکشید صدای تلفن خونه باغ بلند شد. چشمان ذوق زده صادق به سمت بقیه چرخید. همه با نگاه به هم حرف می‌زدند. سریع ظبط صدا را فعال کرد. همه سر جای خود رفتند.... رازقی از مانیتور رفتارشان را از پس پرده نگاه میکرد.... جلالی صداها را بصورت فایل در می‌آورد... صادق و یاسین هم با هدفون دقیق به صداها گوش میدادند..... ●من گفتم هیچ کاری نکنین تا خودم بگم! هوووی شهرام برای چی زنگ زدی؟؟؟ وقتی میگم هیچ کاری یعنی حتی زنگ هم نباید بزنی! 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۹۵ و ۹۶ فریاد میزد که صدایش تا بیرون خونه باغ رسید: ●نمیدونی شاخک امنیتی‌ها فعال شده باید مراقب باشیم؟؟ اخمی درشت روی پیشانی صادق نشست. صدای رییس باند را که شناخته بود را بیشتر باید گوش میکرد. تا اطلاعات بیشتری نصیبش شود.... شهرام:_چته تو اول صبحی بابا ! من خودم حواسم هست هیچ خبری نیست نه از پلیس نه امنیتی‌ها ×مثل ادم بگو چشم هرچی میگه او آن‌طرف خط پوزخند صدا داری زد. مشخص بود رئیس آن دو هست...! صدای قدم زدن می‌آمد. شاید شهرام بود که از عصبانیت قدم میزد تا آرام شود... ●اگه نمیخوای زندگیتو به باد بدم خفه میشی و هر چی گفتم فقط میگین چشمممم!!! هر دو نفر سکوت کردند که دوباره رئيس‌شان فریاد کشید: ●نشنیدم....!!!! شهرام و آن نفر دیگر "چشم" گفتند. ●سومین تجمع رو میگم. فراخوان میدین با تلگرام، واتساپ، اینستاگرام، توییتر. یا هر کوفتی که دارین!!! اینور هم من با مدیر شبکه هماهنگم! فهمیدین یا نه؟؟ +این پیرمرده رو چکارش کنیم؟ این اطلاعات بِده نیست! دیشب خون بالا آورده. بکشیمش راحت بشیم! ●احمققق... چی رو بکشی؟؟؟ هنوز اطلاعاتی که من میخوام نداده فعلا ازش پذیرایی کنین تا من بگم!!! فقط نباید بمیره. جفتتون فهمیدی!!!؟؟؟؟ صادق مطمئن‌تر که کیست! کسی که این همه مدت مدام مردم را یا علیه یکدیگر یا علیه نظام شورانده بود... کسی که با حرف‌ها و توییت زدن‌هایش بازار شایعه و شبهه را داغ کرده بود.... کسی که جای شهید و جلاد را عوض کرد و دشمنان این انقلاب را دلسوزان مردم میخواند.... این همه مدت او پشت پرده این اتفاق‌ها بوده!! تمام این چند تجمع و خرابکاری هم از طرف او و اربابانش هدایت میشده!! دیگر وقت را تلف نکرد.. عصبی شدنش دست خودش نبود. چند بار نفس عمیق کشید اما اثر زیادی نداشت. سریع بلند شد. لپ‌تاپش را برداشت. _حواستونو خیلی جمع کنید. من باید برم ستاد همه فهمیدند چیزی شده... یاسین:_اتاقک رو چکار کنیم حاجی؟ صادق:_پاکسازی کن یاسین چشمی گفت... صادق رو به جلالی: _تمام سیگنال‌ها رو دوباره چک کن نباید هیچ بویی ببرن. این مردک باهوشه سریع میفهمه. گاف ندی جلالی! جلالی:_چشم حاجی غمت نباشه. با بچه‌های سایبری هماهنگ کردم. روش سواریم. صادق:_خدا خیرت بده رازقی:_میخوای برم وسط تجمع؟ صادق:_نه. نباید بفهمه. همه چی باید عادی باشه! رازقی با شوخی گفت: _مثل یک شهروند نمونه بی‌تفاوت میگذرم و فیلم میگیرم صادق خندید: _تجمع این بار مثل سری قبل نیست به مسخره‌بازی بیشتر شبیه هست. ابرویش را بالا انداخت: _نیاز به فیلم نمیشه اقای شهروند نمونه! از حرکت صادق همه خندیدند. صادق خواست از در بیرون رود که یاسین گفت: _حاجی مطمئن حرف میزنی. جریان چیه؟ صادق:_ مگه ما مُردیم.. نمیذاریم.. همین! یاعلی و از در بیرون رفت... 🔸دوشنبه....۱۱ صبح... ستاد حاج‌عمو:_خوب گوش کن چی میگم صادق، چند تا از مسولین رده بالا اقای(...) و(....) اومدن تو اتاق. با اشتری دارن صحبت میکنن. خیلی وقت نداری! صادق:_اتفاقا حاجی واسه همین اومدم. خبرای خوب دارم. تا کمتر از ۲۴ ساعت پرونده رو می‌بندم! با هم به سمت اتاق آقای اشتری رفتند. در بسته بود. صادق حدسش میزد آنجا چه خبر است. چه میگویند و چه تصمیمی میگیرند... جلسه تمام شد. همه از اتاق بیرون آمدند. صادق و حاج‌عمو در سالن مشغول صحبت بودند. وقتی آن دو نفر رفتند، با اشاره سردار، همه وارد اتاق شدند. نشستند.... سردار:_خب بگو ببینم چکار کردی. زیاد وقت نداریم صادق آقای اشتری رو به صادق: _حرفاتو بگو تا خبر خوش بهت بدم صادق با لبخند رو به جمع گفت: _خب عرض شود که با کمک خدا و عنایت حضرت ولی عصر(ارواحنافداه) نفر سوم رو پیدا کردیم. مکان دقیقش رو هم بچه‌ها پیدا کردن. رئیس این جمع هست و به سرویس جاسوسی متصلِ. آقای اشتری:_چرا تو همیشه اینقدر مطمئن حرف میزنی سمیعی؟! صادق:_اقا چون تا مطمئن نشم در موردش نظر نمیدم. و اینم بگم که اون ۱۰ درصد هم حل شد. کمتر از ۲۴ ساعت این پرونده بسته میشه. حدسم اینه که شما جای پروفسور رو پیدا کردید. با این حجم تسلط ما خیلی راحت میتونیم کار رو یه سره کنیم! حاج‌عمو با افتخار گوش میداد. صادق با ناراحتی نگاهی به حاج‌عمو کرد و خواست ادامه دهد.... که اقای اشتری گفت: _تو گفته بودی ما می‌شناسیمش.. خب اون کیه؟ صادق نگاهش بین حاج‌عمو و بقیه در گردش بود. با توکل به خدا شروع کرد: _راستش قضیه از این قراره که کل تجمعات این چند مدت.. حتی فراخوان ماه بعد.. دزدیدن پروفسور.. ساختن اکانت‌های جعلی ایرانی و برانداز... و خلاصه همه این‌ها کار امین هست. اقای امین رحیمی! 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۹۷ و ۹۸ سردار، امین را دیده بود. چند بار در خانه مادرجان سالگرد "شهید محمد علوی" با او حرف زده بود پس با شک گفت: _مطمئنی پسرم؟ صادق:_ یقین دارم سردار اقای اشتری:_شنیدم فامیل هستین درسته؟ صادق:_بله متأسفانه! حاج‌عمو ولی زیاد تعجب نکرد... اقای اشتری:_چیه حاج مرتضی تعجب نکردی؟ حاج‌عمو از روی صندلی بلند شد. متفکر، چند قدمی در اتاق راه می‌رفت.. صادق رو به اقای اشتری: _الان فقط مونده که دستورش رو شما بدید دیگه حله. الان با وضعیتی که داره پلیس اینترپل هم درجریان گذاشتم و دنبالش هست. فقط باید برم لب مرز تحویلش بگیرم. می‌مونه خود پروفسور شهیدی.. اقای اشتری جلو آمد بازوی صادق را گرفت و با خوشحالی گفت: _روسفیدم کردی، شاهکار کردی سمیعی. حدست درسته ما مخفیگاه پروفسور رو پیدا کردیم. فقط زودتر عملیات رو شروع کنین صادق از شنیدن این خبر، خیلی خوشحال شد. انگار نه انگار که لحظه‌ای قبل بخاطر امین غمگین بود! سردار:_حاج مرتضی یه حرفی بزن. خیلی رفتی تو فکر. حاج‌عمو نگاهی به جمع کرد و در اخر نگاهش روی صادق ایستاد: _هرکاری که لازمه انجام بده. از دستگیری تا زندان یا اعدام. دادگاه هم هر حکمی که باید براش اجرا بشه پیگیر باش کامل انجام بده. اصلا نگران پدر و مادرش نباش. صادق:_من نمیدونم چی جواب آقا مصطفی بدم! سردار:_تو فقط روی کار متمرکز باش. بقیه رو بسپار به ما. با توانایی‌هایی که داری راحت میتونی این پرونده رو هم جمع کنی. حاج‌عمو رو به اقای اشتری: _تعجب نکردم چون چند ساعت قبل سرهنگ خبر داد که امین، فراجا پرونده داره. خیلی هم سنگینه. دیگه حدس میزدم کار همه چی زیر سر خودش باشه! 🔸دوشنبه...ساعت ۴ صبح فرودگاه صادق سریع با پرواز اختصاصی، با چند نفر از افراد زبده که آقای اشتری آنها را انتخاب کرده بود به لب مرز رسیدند. از آنجا هم با ماشین به محل قرار رفتند. جایی که پلیس باید امین را به آنها تحویل میداد. صادق با کلاه مشکی بزرگی، سر امین را تا گردنش پوشاند. و هیچ چیز از چهره او مشخص نبود. امین نباید می‌فهمید که کجاست! چه کسی او را دستگیر کرده و چه کسی یا کسانی او را تحویل گرفتند. هیچ چیز نباید می‌فهمید.... خبرنگار محتاطانه عکس و فیلم میگرفت. طوری که فقط امین مشخص بود. دست و پا و قدم‌ها را روی زمین نشان میداد. نه چهره‌های سربازان گمنام امام زمان (عجل‌الله تعالی فرجه‌الشریف ) سوار همان ماشین شدند و به فرودگاه و بعد او را مستقیم به زندان امنیتی بردند.... همزمان تیم صادق با دستور او به خونه باغ رفتند و چون همه چیز را می‌دانستند راحت شهرام و آن مرد دیگر را دستگیر کردند... و سردار با چند نفری که آقای اشتری در نظر گرفته بود به مخفیگاه رفتند و پروفسور را نجات دادند. اما به دلیل جراحاتی که داشت او را به بیمارستان منتقل کردند.... 🔸خانه مادر جان... ساعت ۹ شب همه ناراحت و غمگین نشسته بودند. سفره تازه جمع شده بود، اما کسی اشتهایی به غذا و میلی به خوردن نداشت. هر کسی روی مبلی نشسته بود، ناراحت در فکر بود که آخر و عاقبت چه میشود... علیرضا:_حالا چی میشه عمو؟ حاج‌عمو لبخندی زد، حرف را عوض کرد: _شما کی مراسم دارین؟ علیرضا:_جمعه هفته دیگه. سالن برای این هفته خالی داشت. ولی برای هفته دیگه هنوز سالن نگرفتیم. اقا مصطفی همینطور که سرش پایین بود گفت: _فردا برو سالن رو برای این هفته بگیر. همین هفته مراسم رو میگیریم مهتاب با کمک دایی‌اش آهسته دست به دیوار گرفته، از اتاق بیرون آمد. سلامی کرد و کنار مادرش روی بالش طبی نشست. مینا با دیدن مهتاب داغش تازه شد. آهسته گفت: _خدا نگذره ازش ببین آجی دست گلمو چکار کرده علیرضا نگاهی به مینا کرد. اشاره کرد و لب گزید. زود بحث را عوض کرد: _آقاجون نمیشه این هفته آقا مصطفی:چرا؟ مینا:_آخه کارت ها به تاریخ هفته دیگه هست. اکرم خانم رو به عروس و داماد جمع گفت: _اقا مصطفی درست میگه بچه‌ها. هر طوری شده باید مراسم رو همین هفته بگیریم. مادرجان:_کارت ها رو از فردا برین پخش کنین ولی بگین همین هفته هست. شما که همه کارهاتون کردین دیگه چرا دلشوره دارین مادر؟ علیرضا خندید: _والا خب بهمون نمیخندن عزیزجون؟کارتمون تاریخش با خود مراسم نمی‌خونه؟ اقا مصطفی به خاطر خنده علیرضا چشم‌غره‌ای کرد. او هم خنده‌اش را قورت داد. مادرجان:_نه مادر هیچ اشکال نداره. خنده‌دار هم نیست. ما که خودمون فامیل هستیم برای اقوام دورتر هم من و مادرت زنگ میزنیم میگیم بهشون که یادشون نره مینا:_چشم عزیزجون حاج‌عمو رفت سر اصل مطلب که کسی جرات حرف در مورد آن را نداشت.... 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۹۹ و ۱۰۰ حاج‌عمو:_امین رو بردن زندان امنیتی ملاقاتی هم نداره صدای گریه اکرم خانم بلند شد. ایمان برای اینکه جوّ خانه را عوض کند تلویزیون را روشن کرد. بر حسب اتفاق تلویزیون روی شبکه خبر بود. و چند دقیقه بعد خبری از بلندگوی آن به گوش همه رسید... آقا مصطفی، اکرم خانم و بقیه مات تلویزیون بودند و همه حتی نفس کشیدن را از یاد برده بودند. امین با دستانی دستبند زده، روی سرش را تا گردن با کلاه مشکی کامل پوشانده، ایستاده بود و خبرنگاری که مدام توضیح میداد؛ از جوانانی که گول وعده‌هایش را خورده بودند... از اکانت‌های فیک و جعلی... از دورغ ها و تهمت هایی که به نظام و انقلاب نسبت داده بود... از دزدی و گروگانگیری پروفسور شهیدی... از سوء قصد به جان دختری...که مهتاب قصه ما بود... از ارتباطش با سرویس‌های جاسوسی... از پول‌هایی که این مدت نصیبش شده بود... همه سراپا چشم و گوش شده بودند. کسی حواسش نبود که تلویزیون را خاموش کند یا به شبکه دیگری بزند. نه اصلا.... همه گویا مسخ شده بودند. شکّه و ناراحت به مبل چسبیده بودند. و یارای تکان خوردن نداشتند.... کسی باور نمیکرد این‌همه اتفاق مسولش او بود! چند دقیقه گذشت که از صدای گریه دوباره اکرم خانم و فریاد آقا مصطفی همه به خود آمدند... ایمان سریع تلویزیون را خاموش کرد. عجب کاری کرده بود. خواست فضا را عوض کند بدتر شده بود که...! 🔸همان ساعت.... ستاد صادق در اتاق سردار نشسته بود و گزارش را تکمیل میکرد. با هر اتفاق یک "الهی شکر" میگفت. با صدای یاسین سر از روی برگه بلند کرد.... یاسین:_حاجی راست گفتی. اون زیرزمین انباری بوده. چقدر بمب دست‌‌ساز با تعداد زیادی چاشنی و وسایل‌های اولیه‌ش اونجا بود رازقی:_خدا میدونه اگه اینا رو میبردن بین مردم چی میشد صادق با تمام خستگی‌اش اخمی با صلابت کرد و محکم گفت: _اول که عرضه ندارن.. دوم که غلط کردن همچین کاری کنن.. سوم مگه ما مُردیم که بتونن؟ همه با شنیدن این جمله روحیه و انرژی مضاعف بدست آوردند. و خستگی از تن‌شان بدر رفت. طبق دستور، صادق به همراه تیمش به اتاق اقای اشتری رفتند. با وارد شدن آنها به اتاق، همه برای آنها دست زدند. با شیرینی از آنها پذیرایی کردند.... اقای اشتری بعد از کمی خوش و بش افرادش با هم، گفت: _اول از همه تشکر میکنم به خاطر زحمات چند ماهه همه شما.. اجرتون با امام زمان (عجل‌الله). درسته اون‌ها باهوش بودن و با جابجا شدن و عوض کردن خط‌های ارتباطی زمان خریدن، اما شما با تلاش و پشتکار و البته کمک خدا تونستین این پرونده رو هم با موفقیت تموم کنین. و یه تشکر خیلی ویژه به اقای صادق سمیعی..! اشاره کرد که صادق جلو برود. او از بین جمعیت جلو رفت و کنار آقای اشتری ایستاد آقای اشتری دستی به کمر صادق زد و ادامه داد: _خب از الان به بعد این صادق خان مافوق شماست. نامه‌ش هم زده شده. و من هم امضا کردم. و در نبود من ایشون اینجا اختیار تام داره. صادق همچنان ساکت و سر به زیر ایستاده بود. همه به او تبریک میگفتند و او با خوش‌رویی پاسخ‌شان را میداد. با صدای اقای اشتری همه ساکت شدند: _خب سمیعی ما بگوشیم بفرما صادق دست بر سینه گذاشت. به رسم ادب و خاضعانه گفت: _اختیار دارید اقا شرمنده میکنید.. بنده فقط انجام وظیفه کردم.. و رو به همه افراد حاضر در اتاق بزرگ آقای اشتری کرد: _سلام و عرض ارادت خدمت همه شما.. اگه موفقیتی بوده با کمک هم انجام شده. کار امنیت و کلا کار نظامی یه کار تیمی و تشکیلاتی هست. تا کمک همه نباشه موفقیت چشمگیری بدست نمیاد.... حاج‌عمو گوشه اتاق دست در جیب، با غرور ایستاده و با افتخار به پسر روبرویش نگاه میکرد. کسی که از بعد شهادت پدرش جای خالی پدرش را پر کرده بود. چقدر جای محسن، خالی بود. عجیب حرف زدن صادق شبیه به پدرش بود. بی‌آنکه خودش بداند. از شهیدی چون محسن، باید هم چنین پسری باشد... ساعتی بعد.... همه از اتاق بیرون رفتند. و به کار خود مشغول شدند. سردار که باید به ماموریت دوباره میرفت سریع خداحافظی کرد و رفت. حاج‌عمو هم باید برای بازجویی به زندان امنیتی می‌رفت. صادق هم خواست خداحافظی کند که اقای اشتری گفت: _تقریبا دو ماهه درست و حسابی نرفتی خونه. برو خونه. به خورد و خوراکت هم برس. سرحال و قبراق برگرد که کار زیاده. صادق دست داد: _به چشم اطاعت‌ امر اقای اشتری لبخندی زد، پاکتی را به او داد: _راستی اینم مرخصی ۴۸ ساعته ویژه برای یه نیروی ویژه صادق خندید. پاکت را گرفت. تشکر کرد... _تا یادم نرفته بگم که آموزش‌هات سر جای خودش. اما دانشگاه و تدریس دیگه نیاز نیست بری.... 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲ _....چون زودتر از چیزی که فکرشو میکردم پرونده مختومه شد. +حتما. پروفسور حالش چطوره؟ _خداروشکر ولی دکترش گفت باید چند روز تحت نظر باشه مثل اینکه زخم معده گرفته. در ضمن مدت محرمیتت رو هم با خانم رسولی ببخش تا اون بنده خدا هم به زندگیش برسه..! صادق دستی به گردنش کشید. با شرم و خجلت نمی‌دانست چه بگوید. ۱۰ بار حرف به زبانش رسید، اما یارای بیانش را نداشت. اقای اشتری:_پس یادت نره چی گفتم. تو همین مدت ۲ روزی که مرخصی هستی کار رو تموم کن. درست نیست! صادق با انگشتانش پیشانی‌اش را کمی خاراند. نگاهش را دزدید. _فقط.... چیزه.... آقای اشتری چشم از حرکات و رفتار صادق برنمی‌داشت: _چیزی میخوای بگی بگو صادق همینطور که استرس آمیخته با شرم از وجودش می‌ریخت سعی کرد آرام باشد. چند ثانیه چشمش را بست. ذکر گفت و چشمش را باز کرد. مستقیم در چشمان اقای اشتری زل زد: _راستش رو بخوام بگم. که بایدم بگم. من یکساله دلم و عقلم درگیر خانم رسولی هست. اون خواستگاری هم که رفتم کاملا واقعی بود. میخوام بگم شما باعث شدید زودتر دست به کار بشم! اقای اشتری تا اخر قضیه و این حرکات صادق را خواند. با خنده گفت: _و الانم واقعا میخوای ازدواج کنی باهاش دیگه؟ صادق محجوبانه سر به زیر انداخت. لبخندی زد. سری تکان داد. با نوک کفشش روی زمین زیر پایش خطوط نامفهوم کشید. نیم‌نگاهی کرد اقای اشتری بلند خندید: _عجب.... پسر تو چقدر توداری! پس چرا این مدت چیزی نگفتی؟! صادق:_فقط بخاطر شرایط روحی خود خانم رسولی.. و اینکه منتظر بودم امادگیشو پیدا کنن.. اون مدتی که شما اصرار می‌کردید که زودتر جریانو بگم.. دقیقا به همین دلیل بود که نمی‌خواستم وقتی آمادگیشو ندارن من پا پیش بذارم! آقای اشتری با خنده روی صندلی پشت میزش نشست و گفت: +عجب....حاج مرتضی گفت مجنونی من گفتم خیالاتی شده! صادق لبخند زد: _امری نیست، بنده مرخص بشم آقای اشتری پرونده دیگری را باز کرد. سر تکان داد. صادق خداحافظی کرد و از ستاد بیرون رفت.... 🔸روز بعد.... خانه ملوک خانم صادق آماده و لباس پوشیده دم در حیاط ایستاده بود. بلند گفت: _چیشد مامان زنگ زدی؟ کفشش را پوشید. وارد حیاط شد. ملوک خانم هم همینطور که برنج را آبکش میکرد، از آشپزخانه صدایش را کمی بلند کرد: _آره عزیزم. برو گلزار شهدا دنبالشون. دنبال عزیزجون هم برو. صادق از حیاط، روبروی مادر ایستاد. پا کوبید احترام نظامی کرد: _بله سردار اطاعت امر +برو بچه مزه نریز. زود بیای ها! صادق بلند خندید: _ای به چشمممم.... زود هم میام. دیگه چی؟ سوت میزد و سوار ماشینش میشد. آن را به کوچه هدایت کرد. ریموت را زد. در حیاط بسته شد. فرمان را چرخاند و گازش را گرفت و به سمت معشوق ماشین را به پرواز درآورد... از بعد نماز صبح نخوابیده بود. یعنی خوابش نبرد. نگران و دلتنگ پشت پنجره اتاقش بیرون را نگاه میکرد. نمیدانست از بعد آن اتفاق مهتاب چه واکنشی نشان میدهد. از روز محرمیت‌شان هنوز او را ندیده بود. نگران واکنشش بود. نکند اعتماد به نفسش را از دست داده باشد! نکند دیگر نخواهد او را ببیند منزوی و افسرده شده باشد! ماشین را پارک کرد. وارد گلزار شهدا شد. حدس میزد سر مزار آقا جلال باشند. از دور احترام خانم را دید. پس بانوی دل بی‌قرارش کجاست؟ احترام خانم با دیدن صادق بلند شد. مشغول احوالپرسی بودند، که صدایی صحبت آن‌ها را قطع کرد.... _سلام صادق صدای دلبرش را شناخت. به سمت او چرخید... احترام خانم ظرف خرما را برداشت: _صادق جان من برم اینا رو پخش کنم میام. رو به مهتاب گفت: _شما همین‌جا هستین دیگه؟ صادق:_آره خاله همین جا نشستیم. احترام خانم با ظرف خرما رفت. مهتاب سر مزار پدرش، روی موکت‌کوچکی که مادرش آورده بود، نشست. صادق هم با کمی فاصله کنارش نشست. هر دو ساکت و آرام فاتحه خواندند... صادق بی‌اختیار نگاهش سمت مهتاب چرخید. که چشمان مهتاب از قبل او را شکار کرده بود... صادق:_خداروشکر بخیر گذشت. مهتاب با شرم لبخندی زد. نگاهش را به مزار پدر دوخت. در این چند روز دوری حسابی متوجه شده بود که زندگی بدون صادق برایش معنا ندارد.... نگاهی به همسرش کرد: +این مدت به اندازه چند سال برام گذشت _خواستم بیام خونتون. نصف شب بود وگرنه می‌آمدم. صادق نگاهش را به مزار دوخت: _یادمه اون شب تو بیمارستان خیلی خوب حرف زدی از کجا فهمیدی.... +حاج‌عمو همه چی رو گفت برام منم چون میدونستم چه شرایطی داریم و چند تا نامحرم دارن صدامون رو می‌شنون برای همین سعی میکردم رسمی حرف بزنم 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۱۰۳ و ۱۰۴ از صدای پای احترام خانم از جا بلند شدند. صادق سر در گوش یار برد: _خدا حفظت کنه برام مهتاب لبخند ملیحی زد. چهره‌اش را پوشاند تا صادق گونه سیب‌کردنش را نبیند. اما دیگر دیر شده بود... خواست موکت را بردارد که صادق زودتر دست به‌ کار شد‌. موکت کوچک را تا کرد. چند دقیقه‌ای هم سر مزار آقابزرگ رفتند. زیاد از هم دور نبود این دو مزار. شاید هم برای این دو کبوتر عاشق زود گذشته بود... احترام خانم به چهره پدرش بالای سنگ قبر نگاه کرد. حس میکرد به او لبخند میزند. در دل با او نجوا کرد. گریه کرد. از او کمک خواست... صادق سر مزار روی پا نشست. فاتحه خواند و بلند شد. نوشته روی سنگ را خواند. به نام "شهید" که رسید، چشمش ایستاد. ناخواسته اشک بین محاسنش لغزید. چقدر خوب بود که عینک آفتابی‌اش مانعی بود که کسی او را ببیند. مهتاب بطری آب خنک را از کیف درآورد. لیوان ابی ریخت و به مادرش داد. خود را جای مادر گذاشت. که از کودکی اینطور پدر را از دست بدهد.... . . . ساعت ۵ عصر شده بود. همه با هم دو نفر یا چند نفر، مشغول صحبت بودند. صادق آهسته گفت: _یه لطف کن ببین دلت چی میگه بخوایم تا اخر عمر با هم باشیم! مهتاب از جمله صادق سر ذوق آمد: _عقلم که موافقه ولی دلم خبر ندارم صادق ابرویی بالا انداخت: _عههه اینجوریاست پس! باشه موردی نداره خودم ازش میپرسم. فقط علی‌الحساب ازش بپرس بنده خدایی که کنار مهتاب بانو نشسته بد مجنون شده! تکلیفش چی میشه؟ مهتاب با عشق نگاهی به صادق جانش کرد: _گمونم دل به دل راه داره آقا صادق سبیلش را تابی داد و مثل بازیگران تئاتر گفت: _به‌به خوشمان آمد. روحمان شاد گشت مهتاب دستش را جلو دهانش گرفت و خندید که مادرجان رو به خواهرشوهرش کرد: _ببینم این دو تا جوون رو نمیخواین سر و سامون بدین؟ احترام خانم لبخندی زد و ملوک خانم گفت: _من که حرفی ندارم عزیزخانم مادرجان:_حاج مرتضی شما چی میگین؟ نظرتون چیه همین هفته برگزار بشه؟ مهتاب ناخوداگاه با صدای بلندی گفت: _عزیزجون همین هفته؟؟ مینا با خنده گفت: _وای حالا من چی بپوشم؟ علیرضا:_شما که عروس هستی. خیر سرمون عروسیمونه ها.. با این حرف خنده همه بلند شد.... آقا مصطفی و اکرم خانم نگاهی به هم کردند. لبخند تلخی زدند. ایمان با انگشت لبه استکان چایش خطوط نامفهوم میکشید. حاج‌عمو سرش را جلوتر برد و به آقا مصطفی گفت: _خیلی تو فکری مصطفی جان +با بچه‌ها فردا میخوایم بریم فامیل‌مون رو عوض کنیم. من دیگه پسری به اسم امین ندارم! رویا هم برای همیشه رفت پیش پدر و مادرش. تا قبل این اتفاق که جریان امین بفهمه گاهی سری به ما میزد ولی حالا دیگه کلا قید ما رو برای همیشه زد. ایمان که صدای پدرش را شنیده بود آرام گفت: _باورم نمیشه بابا کلا قیدشو بزنی. مثلا پسرته ها! حاج‌عمو:_رویا درسته کمی با ما متفاوت بود ولی زندگیشو دوست داشت. هر جا هست موفق باشه اقا مصطفی رو به ایمان گفت: _کسی که دستش با دشمن امام زمان تو یه کاسه باشه، دل این مردم و رهبر رو خون کنه، این همه ادم رو فریب بده، به کشتن بده بخاطر پول، این آدم پسر من نیست!! از حرف آقا مصطفی سکوت بدی در محفل پیچید. همه ساکت شدند. اکرم خانم حرف همسرش را تایید کرد. و اشک از چشمش سرازیر شد.... مادرجان:_درسته پسر نوح با بدان بنشست، اما پدرش اونو که رها نکرد مادر! اقا مصطفی:_ من دیگه کاریش ندارم عزیزجون. فردا هم میرم فامیل خودم و بچه‌ها رو عوض میکنم که این نسبت هم باهاش نداشته باشیم! صادق بحث را عوض کرد. همه با نگاه سپاسگزارش بودند.... _خاله احترام اجازه بدید ما دنبال خرید عروسی باشیم احترام خانم:_باشه عزیزم. فکر خوبیه. مهتاب مامان نظر خودت چیه؟ مهتاب لبخند شرمگینی زد: _خوبه ملوک خانم:_صادق عزیزم مگه ماموریت نیستی؟ صادق:_نه فکر نکنم. بخاطر موفقیت این دو تا پرونده باهم مرخصی دارم. یک هفته هم ماموریت نمیرم. حاج‌عمو:_یه مراسم ساده میگیریم. کار زیادی نداریم ملوک جان. مادرجان:_خوشبخت بشین الهی مادر صادق اهسته در گوش دلبرش گفت: _میخوای اگه امادگیشو نداری بذاریم بعدا؟ و مهتاب آهسته تر از او پاسخ داد: _نه اقا. هر چی شما بگی. کار رو اول بذار بعد زندگیمون. هر وقت، سر کار نبودی مراسم میگیریم. صادق نگاه خیره‌ای به دلبرش کرد: _نمیدونم تو پاداش کدوم کار خوب منی مهتاب لبخندی به حرف همسرش زد.نگران گفت: _فقط نگران پروژه پروفسور هستم! نمیدونم به نتیجه رسید یا نه! +اون ۱۰ صفحه رو هم خود پروفسور تموم کردن. اتفاقا گفتن ببرمت پیششون. هماهنگ میکنم میام دنبالت باهم میریم. چطوره؟ _عالی آقا 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۱۰۵ و ۱۰۶ ایمان از آن طرف نارنگی کوچکی را نشانه گرفت اما در بغل صادق افتاد.... صادق:_ کی بود!؟ ایمان:_ کوفت! چته ۲ ساعته پچ‌پچ میکنی در گوشی؟ مثلا مجرد نشسته ها. صادق پرتقال را از بشقاب جلویش برداشت و مستقیم به صورت ایمان زد... همه خندیدند... علیرضا:_اوه اوه عجب نشونه‌گیری! صادق رو به ایمان گفت: _فضولو بردن کجا؟؟ علیرضا:_ مرودشت...!! صادق ابرویی بالا انداخت و به شوخی اخم کرد: _بقیه رو هم که خودت بلدی!😁 ایمان:_ اَی خِدااا.... علیرضا:_ مشکل خودته برو زن بگیر چه معنی میده توی عزب بین ما باشی!!! ایمان به شوخی با بغض گفت: _خاله احترام دیگه دختر نداری من چکار کنم حالا؟ کی حالا به من زن میده؟؟ همه خندیدند... و قهقهه مردها بود که بیرون خانه می‌رفت.... 🔸پنجشنبه شب.... خانه مادرجان از خنده ایمان همه خنده‌شان گرفته بود... مادرجان:_غذا از دهن افتاد مادر. بعد هم میشه حرف زد. رو به همه گفت: _بفرمایین صادق بشقاب را برداشت. پلو کشید. بین خودش و مهتاب گذاشت. مهتاب بشقاب خورشتی را برداشت و دو قاشق خورشت ریخت. ایمان چهره‌اش را در هم کرد: _اح اح... نگاشون کن، نکنین بابا از اینکارا.... اینقدر بدم میاد از این لوس بازی ها!! علیرضا:_صادق شورشو دراوردی مینا:_آقا صادق مرحله زن زلیلی رو کلا رد کردن رفتن مرحله بعد! ایمان:_آره والا رسیدن به مرحله لیلی و مجنونی صادق نگاهشان میکرد و لبخند میزد. مهتاب خواست بشقابی بردارد و جدا برای خودش غذا بکشد... صادق:_محل نده. اول براشون سخته بعد همه عادت میکنن! مهتاب ریز خندید و آهسته گفت: _چشم علیرضا چشم گفتن مهتاب را شنید. با چشم و ابرو، با خنده به مینا گفت: _یاد بگیر حاج‌عمو:_ای بابا..! غذاتونو بخورین چکار به هم دارین! احترام خانم با خنده: _اگه اینا سر به سر هم نذارن و کل‌کل نکنن غذا جذب بدنشون نمیشه! همه خندیدند.... ایمان سریع و بلند گفت: _تکبییییر...!!!! علیرضا چنگال به دست، دستش را بلند کرد و شعار داد: _بگو مرگ بر شاه.... بگو مرگ بر شاه.... آقا مصطفی سرش را به چپ و راست تکان میداد و میخندید... صادق دستش را به حالت دعا بلند کرد: _ای خدا.. این یکیو شفا نده بخندیم.. صدای خنده همه بلند شد.... غذا در دهان علیرضا به گلویش پرید. و سریع ملوک خانم لیوان آب دستش داد صادق:_آره بخور باباجون.. بخور تا بلکه ملت به آرامش برسن!! ایمان بلند شد دوتا محکم به کمر علیرضا زد... علیرضا:_آییی... اقا نخواستم.... دشمنین شما دوتا ! مادرجان با خنده گفت: _بس که آتیش میسوزونین نفهمیدین چی خوردین! صادق کاسه سالاد را بین خود و همسرش گذاشت: _به کوری چشم بعضیا.. بخور عزیزم..! ایمان سری تکان داد: _هعیییی روزگااار دستش را به حالت گریه گرفت که مثلا گریه میکند حاج‌عمو جعبه دستمال کاغذی را برداشت و به آقا مصطفی داد: _دست به دست کن مصطفی جان بده ایمان این بار صدای ترکیدن خنده همه در خانه بلند شد.... 🔸چند ماه بعد... مراسم سالگرد... خانه مادر جان مادرجان تلفن را قطع کرد و روی تاقچه گذاشت. _خب اینم از این. خداروشکر به همه زنگ زدم. دیگه تموم شد رو به دخترانش گفت: _خیلی بد شد امسال صادق و آقا مصطفی نیستن اکرم خانم:_ایمان و آقا مصطفی تا فردا از تهران میان عزیز، نگران نباش مادرجان:_خدا عمرشون بده احترام خانم:_هرسال عمو مرتضی، آقا مصطفی و صادق حیاط رو برای سالگرد درست میکردن مادرجان:_خدا بزرگه مادر. امسال هم مثل سال‌های قبل سالگرد حاج محمد رو باشکوه میگیریم. صدای زنگ خانه بلند شد. ملوک خانم و مهتاب با دست پر آمده بودند.... ساعتی بعد همه خانم‌ها دور هم نشسته و مشغول پاک کردن سبزی شدند. تا برای فردا دیگ بزرگ آش رشته بار بگذارند. امسال خیلی با سال قبل متفاوت بود.... مردها یا نبودند مثل حاج‌عموو صادق. یا مثل بقیه گرفتاری زیادی داشتند. کل کار و مسولیت‌ها دست خانم‌ها بود. ایمان و آقا مصطفی و علیرضا اخر شب ساعت ۱۱ آمدند چند ساعتی داربست زدند. پارچه بزرگ برِزِنت را روی آن انداختند. کار سقف تکیه که تمام شد رفتند. فردا از راه رسید... چقدر کار روی سرشان ریخته بود. همه در تلاش و تکاپو بودند. احترام خانم که اشک چشم خواهرش را دید گفت: _از صبح تا حالا چند بار گریه کردی اکرم. چشمت درد میگیره! اکرم خانم با بغض گفت: _یادم به مراسم سال قبل افتاد. امین تو مجلس بود. فکرشو نمیکردم عاقبتش بشه اعدام! و امسال نباشه بین‌مون به هق هق افتاد: _نمیدونم تربیت من غلط بود. لقمه‌ای که آقا مصطفی دهنش گذاشته بد بوده! نمیدونم!! ولی هرچی فکر میکنم ما تو زندگیمون.... 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۱۰۷ و ۱۰۸ _....ولی هرچی فکر میکنم ما تو زندگیمون خیلی مراقب بودیم. خیلی حلال و حروم کردیم. چرا امین باید این بشه عاقبتش..! مادرجان وارد آشپزخانه شد و صدای دخترانش را شنید: _خیلی وقت‌ها هست مادر! مگه پیامبر و امامان ما نعوذبالله گناهکار بودن که خدا یه سری چیزا رو براشون رقم میزد؟ این‌ها جزو امتحاناتشون بوده. که هر بار خوب و عالی از امتحان سربلند بیرون می‌اومدن. ملوک خانم پرده اپن را کنار زد: _شماها اینجایین؟ بیاین مردم نشستن احوالتونو میپرسن. نگاهی به اکرم خانم کرد: _پاشو عمه خوبیت نداره مادرجان از آشپزخانه بیرون میرفت قندان را همراهش برد: _آره مادر پا شید احترام خانم همراه خواهرش بیرون رفت و کنار مهمانان نشستند. ساعتی گذشت.... دوباره مهتاب گوشی‌اش را در جیبش بیرون آورد. مینا:_زنگ نزد؟ مهتاب با ناراحتی و نگرانی گفت: _نه. خیلی نگرانشم. این ۳ روز که ازش بی‌خبرم اندازه ۳ سال برام گذشته. +دیگه باید عادت کنی _روز به روز بیشتر وابسته‌ش میشم +جدی مهتاب چیشد صادق رو قبول کردی _چون عاشق انقلابِ، از بچگی میشناسمش +یعنی میگی صادق مثل امین نیست؟ _نه اصلا اتفاقا برعکس اونه. روز اول خواستگاری وقتی حرف میزدیم یا بعدش مدام به فکرم بود. چند بار گفت چند ماه نامزد باشیم تا من آمادگیش رو پیدا کنم ولی من وقتی اینهمه عشقش رو دیدم خداروشکر کردم برام مثل هیچکس نیست گوشی را باز چک کرد مینا که رفتار خواهرش را دید گفت: _بیا بریم پذیرایی کنیم. مشغول که باشی کمتر به فکر میری مهتاب باشه‌ای گفت و هر دو به سمت سینی‌های چای و ظرف حلوا رفتند... ملوک خانم نزدیک مهتاب شد. اشاره‌ای به انتهای سالن پذیرایی کرد: _اونطرف سینی حلوا را تعارف نکردی عزیزم صدای لرزش گوشی مهتاب، باعث شد مهتاب بدون جواب گوشی را از جیب بیرون آورد... ملوک خانم:_کیه؟ مهتاب خیره به گوشی لبخند دلنشینی زد. و نتوانست باز هم جواب دهد... ملوک خانم با لبخند گفت: _آها پس بگو... آقای مجنون الان پشت خطه سینی را مهتاب گرفت: _بده من عمه تا حلوا رو از سینی نریختی زمین! مهتاب با عشق صورت مادرشوهرش را بوسید و سریع به اتاق مادرجان پناه برد... 📲 +مشترک گرامی با سلام. ضمن عرض شب بخیر فراوان.قربون چشات برم. یاعلی 📲 _اینجا غروب سنگ تمام میگذارد برای دلتنگی‌هایم 📲 +دنیا به وسعت قفسی تنگ میشود/ وقتی دلت برای کسی تنگ میشود مهتاب دیگر عادت کرده بود، به نوع حرف زدن و ابراز علاقه‌هایشان.... 📲 +چادر مشکی کشیدی مثل کعبه بر سرت/ بعد از این بر گردنم بانو طوافت واجب است میخواند و از دلتنگی گریه میکرد. ۳ ماه، ۴ ماه ماموریت بود فقط دو یا سه روز او را در کنارش داشت و گاهی هم فقط چند پیام میدادند اما همیشه راضی و خوشحال بود. دلتنگی‌ها و غصه‌ها و تهمت‌‌هایی که به او و صادق میزدند همه فدای اسلام و انقلاب..‌‌.. چند روزی گذشت... مهتاب با اینکه فارغ‌التحصیل شده بود اما همیشه مطالعه داشت. تمام تلاشش را کرد در این چندماه مقالات پروفسور را به صورت کتاب دربیاورد. کتابی کامل و بسیار کاربردی که مخصوص دانشجوها، نخبه‌ها و دانشمندان کشور بود.... با حلماسادات در کتابخانه بودند. با روشن و خاموش شدن نور صفحه گوشی‌اش، نشان از امدن پیام می‌داد. پیام از ایتا بود. فرد ناشناسی پیام داده بود... ✍_:سلام خدمت مشترک گرامی و خیلی خاص. لطفا سریعتر پایین آمده و بی‌قراری دل اینجانب را به آرامش برسانید. با تشکر... انجمن تک نفره حمایت از یه مجنون با شک و تردید هی پیام را خواند. اگر صادق بود چرا شماره‌اش را نداشت؟! به حلماسادات نگاه میکرد و باز به پیام خیره میشد.... حلماسادات نگران و متعجب گفت: _چیشده؟؟ مهتاب:_این دیگه کیه؟؟ حلماسادات:_کیو میگی؟ چیشده؟ 📲صادق:_مهتابم خانومم، صادق هستم! تو حیاط دانشکده منتظرتم. از کتابخونه دانشکده کِی دل می‌کنی؟ مهتاب پیام را که خواند، سریع وسایلش را در کیفش می‌ریخت: _حلما بدو بریم حیاط....فقط بدو مهتاب تند تند راه میرفت، می‌دوید، و دوستش که عقب‌تر بود، پشت سرش میدوید... حلماسادات:_وایسا دیوونه. چی تو اون پیام بود؟! مهتاب به حیاط رسید. از دور صادق را زیر درختی دید. همانجا ایستاد. خشکش زده بود. حلماسادات دست به زانو دولا شده بود و نفس نفس میزد: _وای...واای خدا بگم.... چکارت کنه... مهتاب با بغض بدون اینکه اعتنایی به حلماسادات کند به صادق جانش زل زده و قدم سمت او برمیداشت.... حلماسادات انتهای نگاه مهتاب را که دید، قضیه را فهمید. با لبخند مهتاب را رها کرد "دیوانه‌ای" نثارش کرد و تنها به خانه رفت.... 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۱۰۹ و ۱۱۰ مهتاب نزدیک صادق رسید. آهسته گفت: _ببخشید آقا من میخوام بدونم یه آقای غریبه که دانشجو هم نیست، اومده اینجا پیام میده به دختر مردم، پیش خودش نمیگه حراست بیاد سراغش؟ صادق عینک آفتابی‌اش را زد. به سمت در خروجی دانشکده قدم برداشت. و مهتاب شانه به شانه با او راه میرفت.... صادق:_منم میخوام بدونم یه خانم با شخصیت که فارغ‌التحصیل هم شده میاد دانشکده چکار؟ مهتاب:_این خانم باشخصیت میاد تا اطلاعاتشو کامل کنه چون پروفسور ازش خواسته مقاله‌هاش رو بصورت کتاب براشون چاپ کنه. صادق:_عرض شود خدمت شما که اولا این آقا از چند ماه قبل تا اخر عمر برای تو آشناترین آدمه. دوما چند بار با خان دایی اومدیم دانشکده پس منو میشناسن چیزی نگفتن. آهسته‌تر گفت: _دلتنگی امان‌مان را بریده بود بانو! در ضمن شما را چه شده است که هم قدم با من شده‌ای؟ این کار در شأن شما نیست! مهتاب آهسته خندید... صادق با خنده گفت: _ آره بخند بایدم بخندی! صادق دست مهتابش را محکم گرفت. به آنطرف خیابان رفتند. مهتاب یادش افتاد وقتی با امین به آزمایشگاه رفته بودند. از یادآوری اتفاقات آن روز اخم کرد... صادق به تاکسی که میگذشت بلند گفت: _دربست... تاکسی ایستاد و هر دو عقب سوار شدند. صادق:_چیشد جانم اخم کردی مهتاب از صدای یارش خاطرات تلخ را پس زد و با لبخند گفت: _هیچی عزیزم. خب نگفتی تا کی هستی؟ صادق به ساعت مچی دستش نگاه کرد: _دقیقا ۲ ساعت وقت دارم! مهتاب لبخندی زد: _همینم الهی شکر صادق:_چقدر خوبه اینقدر شاکر هستی! باید ازت یاد بگیرم. مهتاب:_از اول زندگیمون حتی قبل خواستگاری خیلی چیزها رو یاد گرفتم. آقای استاد صادق لبخندی زد: _میدونی چیشد یکسال منتظرت شدم تا بتونم حرف بزنم؟ اصلا میدونی چیشد که بعد بسته شدن پرونده خواستم بودنمون پیش هم دائمی و همیشگی باشه؟ مهتاب به چشم یار زل زد و آرام گفت: _نه هیچوقت نگفتی! صادق آهسته برای مهتاب زمزمه کرد: _میدونستم فقط تو به درد من میخوری. از بچگی وقتی هم‌بازی بودیم. وقتی دور حوض خونه عزیزجون میچرخیدیم وقتی میخوردی زمین بلندت میکردم. گریه میکردی اشکتو پاک میکردم.اون موقع بچه بودیم ولی کم‌کم که بزرگ شدیم تا سال قبل میگفتم حسم غلطه باید از ذهنم پاک کنم. فکر کردن به تو گناهه. ولی تو این یکسال چیزایی ازت دیدم که مطمئنم کرد غیر تو هیچکسی نمیتونه بامن زندگی کنه. اونم یه زندگی عاشقانه و امام زمان پسند. وقتی دیدم در تعقیب بودی اما خیلی حرفه‌ای ضدتعقیب رو بلدی و مثل یه نیروی ویژه کاربلد هستی محبتم به تو چند برابر شد به مقصد رسیدند.... ماشین جلو در ورودی پارک محلی ایستاد. پیاده شدند. صادق کرایه را حساب کرد. و هر دو وارد پارک شدند. در پارک قدم میزدند. صادق:_تو پارک میدونی چرا دستتو نمیگیرم؟ مهتاب:_چون شاید یکی مجرد باشه ما رو ببینه حسرت بخوره! ما گناه میکنیم! صادق:_آی باریک‌اله زنگ گوشی صادق که بلند شد، مادرجان بود، تماس را وصل کرد: _آره عزیز داریم میایم مهتاب:_صادق جان، عشق و علاقه‌ به شغلت خیلی زود منو عاشق تو کرد. خیلی هم فشار روحی دارم وقتی نیستی. حرفای مردم، توهین و تهمت‌هاشون ولی از خودت یاد گرفتم اصلا برام مهم نباشه. از اون سالی که یا راهنمایی عمو مرتضی امتحان دادم و وارد این شغل شدم... خودمو زندگیم رو فدای انقلاب و اسلام کنم. صادق دست در جیبش کرد: _با این حرفات داری منو شرمنده میکنی مهتاب با لبخند گفت: _خدانکنه آقا نزدیک دریاچه انتهای پارک رسیدند. جایی که اقا مصطفی ادرس داده بود. امروز پارک آمده بودند، دسته‌جمعی. تا آب و هوایی عوض کنند. این‌بار هم حاج‌عمو نبود. جایش حسابی خالی بود... علیرضا و مینا هم به مشهد رفته بودند.. بعد از کمی گفت و گو صادق حس کرد گوشی‌اش پیامی دریافت کرده. آن را باز کرد. نه خبری نبود. شاید حسش اشتباه کرده است! چند دقیقه بعد به مهتاب گفت: "بروند همین اطراف کمی قدم بزنند." هنوز چند دقیقه‌ای با همسرش از جمع خودمانی دور نشده بود که گوشی‌اش زنگ خورد... صادق:_به‌به سلام خان دایی عزیز حاج‌عمو:_سلام بر قهرمان و مجنون میدان‌های نبرد. چطوری گل پسر؟ صادق با ذوق گفت: _نوکرتم دایی، کجایی شما؟ حاج‌عمو:_زنگ زدم بگم سریع وسایلتون رو جمع کنین بیاین تهران. با مهتاب! صادق نام مهتاب را که شنید، متعجب اخم ریزی کرد و گفت: _با مهتاب، تهران چرا؟؟ حاج‌عمو:_مجنون تر از تو ندیدم صادق! هم در شغلت مجنونی، هم تو زندگیت. هم رزمنده خوبی هستی هم شوهری نمونه. آفرین پسر! مدارکی که فرستادی محشر بود. سردار خبر داد بهت بگم. کل شبکه تروریستی یه جا منهدم کردی. گل کاشتی . بیا دایی که قراره بری مهمونی اونم خصوصی! گوشیو بده دخترم مهتاب... مهتاب که کنار صادق بود، صدای حاج‌عمو را می‌شنید با تعجب بیشتری گوشی را گرفت.....