🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۹۳ و ۲۹۴
رفتن و سر زدن به دوست قدیمی ام به کنج خانه نشستن ترجیح میدهم. مادر میماند تا به کارهای عقب ماندهاش برسد و محمدحسین هم هنوز از بودن با دایی اش سیر نشده.
تنها من و زینب کوچولو که قدمهایمان با ما به سر کوچه میرسید. با ایستادن تاکسی و متوقف شدنش به طرف ماشین میروم.
انگشت شصتم را روی دکمهی دستگیره فشار میدهم و بعد آن را به طرف خودم میکشم. زینب با فاصله از من روی صندلی دیگر مینشیند.
تا به خانهی دوستم برسیم راننده دو مسافر دیگر سوار میکند. سر کوچه شان از شیرینی فروشی یک کیلو شیرینی میخرم.
دستان کوچک زینب در دستم قرار دارد. زنگ که به صدا درمیآید صدای کیه کیه نفری بلند میشود.
مادر زینب با روی خوش در را باز میکند و تعارفمان میکند. بعد از احوالپرسی وارد میشویم. جلوتر از ما میرود و راه را نشان میدهد. چند تقه ای به در میزند و میگوید:
_ریحانه خانم اومده!
بعد هم میخندد و همانجا می ایستد.دم در ایستاده ایم و بهم تعارف میکنیم که با اصرار های من او داخل میرود. خم میشوم و بند کفش زینب را باز میکنم.
وارد اتاق نشیمن میشویم و با دیدن زینب و بچهی در کنارش شوکه میشوم.دستم را روی دهان میگذارم و با ناباوری به طرفش حرکت میکنم.
سلام را دست و پا شکسته به گوشش میرسانم. لبخند میزنم و تبریک میگویم.با چنان ذوقی کنارش مینشینم که اشک از چشمانم پایین میچکد.
_واای! زینب چقدر بچه بهت میاد! بده این فسقلی رو به من.
آهسته دستم را به طرفش دراز میکنم و قندان بچه را میگیرم. صورت رنگ پریده و دستان کوچکش دل از آدم میبرد.اسمش را می پرسم و جواب میدهد:
_اسمشو سیمین گذاشتیم.
دستش را میگیرم و تکرار میکنم:
_سیمین! سیمین جان! خوش اومدی. انشاالله قدمت خوش باشه.
زینب تشکر میکند و همان وقت مادرش سینی چای را میگذارد. تعارف میکند و تشکر میکنم.
سیمین را به مادرش برمیگردانم و لب میزنم:
_ببخشید. شماره تو گم کردم و نتونستم خبر بدم. خدا رو شکر که خدا بهتون یه سیمین خانم گل و گلاب داد. منم دست خالی اومدم و یه جعبه شیرینی بیشتر نخریدم. انشاالله دفعه بعد جبران میکنم.
دستش را دراز میکند و روی انگشتان دستم میکشد.
_این چه حرفیه؟ لااقل تو وفاداری و هربار میای یه سری به من میزنی و هر دفعه هم منو شرمنده میکنی. من که تهران نمیام و واسه بچه هاتم کاری نکردم.
دندانم را به لبم میکشم.
_این چه حرفیه؟انشاالله دفعه بعد با آقاتون تشریف بیارین تهران. قدمتون سر چشم!
زینب فضولی اش گل کرده و یکهو غافل میشوم. وقتی به اطراف نگاه میکنم میپرسم:
_زینب کجاست؟
زینب درحالیکه بچه اش را در دست تکان میدهد میگوید نفهمیده کجا رفته. برمیخیزم و صدایش میزنم که مادر زینب از توی اتاق داد میزند:
_اینجاست نگران نباشین.
نچی میکنم و به طرف اتاق میروم. مادر زینب برایش کتاب داستانی به دست گرفته و میخواند. شرمسار میشوم و میگویم:
_شما رو اذیت نکنه یه وقت!
بنده خدا میخندد و دستی به سرش میکشد.
_نه! دختر خوبیه. شما و زینب خیلی وقته همو ندیدین برین باهام قشنگ حرفاتونو بزنین. من و این خوشگل خانم هم کتاب میخونیم. باشه؟
زینب هم با خوشحالی جواب میدهد:
_باشه!
تا میخواهم چیزی بگویم باری دیگر مادرش حرف خود را تکرار میکند. باشه ای میگویم و با زینب به صحبت مینشینیم.
او از لذت مادر بودن میگوید. درست حسهایی که من هم مزه اش را چشیده ام. آنقدر غرق حرف میشویم که صدای اذان مرا از گفت و گو بیرون میکشد.
نمازم را که میخوانم از آنها خداحافظی میکنم. در خانه را باز میکنم با یا الله یا الله گویی وارد میشوم.
مادر قابلمهی غذا را کنار سفره میگذارد و برایمان میکشد. خبر خوش بچه دار شدن زینب را که برایش میگویم مثل من ذوق میکند و میپرسد:
_واقعا؟ خداروشکر!
همهمان درحال آماده سازی عید هستیم. خیلی زود در آخر هفته نوای حاجی فیروز بلند میشود. اولین سالی است که همراه بوی باروت و تانک به پیشواز شکوفه ها میرویم.
دور تا دور سفرهی هفت سین نشسته ایم و قاب عکس آقاجان روشنی مجلسمان شده. نم سبزه و موجهای کوچک تنگ در اثر حرکت ماهی قرمز حس شادابی را میدهد.
حسی که باعث میشود در میان جنگ باز هم دلت خوش باشد به چیزی. چشم میبندم و آهسته دعای زیبایی زیر لب میکنم.
نمیدانم آیا سال دیگر مرتضی در کنارم هست؟ من پیش بچه ها هستم؟ آیا باری دیگر میشود بی دغدغه جنگ و با خیالی آسوده در کنار هم بنشینیم و از سال جدید لذت ببریم؟
با شنیدن صدای توپ سال نو همگی گوش تیز میکنیم و گوینده میخواند:
۲۱ شهریور ۱۴۰۳
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۹۵ و ۲۹۶
سرم را به پنجره میچسبانم و رو به رو را مینگرم. بیمهابا تصویر مرتضی از پیش چشمانم عبور میکند. دست میبرم تا باری همسفر قدمهایش باشم
اما وقتی قدمی برمیدارم به خودم می آیم و دنیایی که پر شده از رایحهی دلتنگی او... بی اختیار شانه هایم به گریه میلرزد.
انگشتم را به گونه ام میکشم و خیسی اشک در میان آن میچرخد. سوال همیشگی ام را باری دیگر از خودم میپرسم...
یعنی او کجاست؟ سالم است؟ خدایی نکرده طوریش شده باشد چه؟ لب میگزم و میگویم این چه حرفیه! معلوم است که حالش خوبه!
حتما نمیتواند یا نامه هایت به دستش نمیرسد. از خودم میپرسم یعنی در این هفته ها یک زنگ هم نمیتوانست بزند؟
در باز میشود و مادر با دستی پر پیش می آید. سریع به طرفش میروم و سبد در دستش را میگیرم. سرم را بالا می آورم و میپرسم:
_خوبی؟
نگاهش در چشمانم سیر میکند.
_تو چی؟ تو خوبی؟
لبخند تلخی بر لبم مینشیند و بعد از قورت دادن آب به گلویم میگویم:
_آ..آره!
_به نظر اینطور نمیاد. من میفهمم چته!
بهم دروغ نگو. میدونم دلواپسی اما چی میشه کرد؟
آهسته لب میزنم:
_من میرم تهران. شاید بتونستم از طریق سپاه رد و نشونی ازش پیدا کنم.
_تهران؟ من که میگم الکی نگرانی. جنگ دیگه، نمیشه که همش تلفن و نامه در دسترس باشه.
آهی از زیر زبانم به درمیآید. نمیتوانم با این فکرها خودم را قانع کنم که نتوانسته در این مدت که کمی دیگر میشود یک ماه او نتوانسته باشد یک تلفن کند! به اجبار مادر مرا همراه خود میکند.
بچهها را به خانه میآورد. شب جمعه دلم را با زیارت عاشورا آرام میکنم. از ته دل یااباعبدالله میگویم و از ایشان میخواهم مرتضی را باری زنده ملاقات کنم.
اشک بر سیدالشهدا علیهالسلام تسکین درد دلتنگی ام میشود و حالم را خوب میکند. آن شب تنها با نگاه با بچه ها حالم خوب میشود و میخوابم.
صبح که بیدار میشوم از دیدن ساعت توی چشمانم گرد میشود.
هیچوقت تا ساعت نه خوابم نبرده بود! با صدای آقامحسن پا پس میکشم و لباس میپوشم. آهسته وارد میشوم
و با دیدن لیلا و محمد آن هم اول صبح متعجب میشوم. سلام میکنم و میروم تا دست و صورتم را بشویم. به نشیمن سرک میکشم و میپرسم:
_شما چای نمیخواین؟
هر کس رویش را به طرفی میکند و مادر با صدای لرزان میگوید که نه! شک مرا برمیدارد که چرا همهی شان اینجا و صبح به این زودی جمع شده اند؟
چرا نگاهشان تا به من می افتد طوری دیگر رفتار میکنند؟ یکهو یاد مرتضی می افتم. بند دلم پاره میشود. با نگرانی چادرم را تا پیشانی میکشم و وارد نشیمن میشوم.
نفسم به زور بالا می آید و همه شان را از نگاه میگذرانم. دست لرزانم را روی دهانم میگذارم و لب میزنم:
_چیشده؟
بعد به مادر نگاه میکنم و میپرسم:
_اتفاقی افتاده؟ چرا چیزی نمیگین؟ اصلا لیلا اول صبحی اینجا چیکار داره؟ چرا یه جوری نگام میکنین؟ یه چیزی شده! به منم بگین. بخدا قلبم داره وایمیسته!
دست روی قلب مریضم میگذارم. ضعف سراپایم را دربرمیگیرد و روی زمین می افتم.
لیلا و مادر به طرفم میآیند. مادر با وحشت نگاهم میکند و دستش را روی شانه هایم میگذارد.
_ریحانه؟ چیزی نشده مادر! نگران نباش، قلبت درد گرفته باز؟ تو رو خدا بگو چته؟
درد قلبم هر لحظه بیشتر و بیشتر میشود. به سختی به مادر میفهمانم قرصهایم را بدهد.
لیلا دستپاچه سریع وارد آشپزخانه میشود و از توی کابینت قرص میآورد. قرص را با آب قورت میدهم. بعد رو به مادر میپرسم:
_بگو مامان! مرتضی طوریش شده؟ دیدی؟ دیدی گفتم یه اتفاقی افتاده. شهید شده؟ آره؟
اشک از چشمانش پایین می آید. مرا دلداری میدهد و در نهایت میگوید:
_از بیمارستان زنگ زدن آقا مرتضی زخمی شده.
توی سرم میزنم و بی هوا گریه میکنم.
_نه! شهید شده که داری گریه میکنی.
بعد هم به بقیه نگاه میکنم که سرهایشان را پایین انداخته اند و میگریند. همهی این ها حکم به رفتن مرتضی میدهد.
در همین سر و صداهاست که زینب و محمدحسین از توی اتاق بیرون می آیند.
با دیدن جو خانه و گریه های من شوکه میشوند. به سختی برمیخیزم و به طرفشان میروم.
هر دوشان را به آغوش میفشارم و فقط میبوسمشان. صدایشان درمیآید و از گریه من آنها هم اشکشان جاری میشود. مادر به کنارم می آید و سعی دارد بچه ها را از من جدا کند.
_این کارا رو نکن! نگاه این طفلکی ها بکن! ببین چقدر ترسیدن. ولشون کن! اشکاتو پاک کن. بهت میگم زخمی شده، شهید نشده!
نمیتوانم رهاشان کنم. وقتی به آیندهی بی مرتضی فکر میکنم دلم میخواهد من هم بمیرم. وقتی ولشان میکنم که به اتاق میروم.
۲۱ شهریور ۱۴۰۳
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۹۷ و ۲۹۸
صدای شوفر باعث میشود با عجله از او خداحافظی کنم. حلالیت مطلبم و از پلهی اتوبوس بالا میروم. بچه ها از پشت پنجره برای آقامحسن دست تکان میدهند.
و با ذوق او را بهم نشان میدهند. با حرکت اتوبوس آنها را مینشانم. صدای قار و قور شکمم را میشنوم اما ذهن مخدوشم پر شده از هرج و مرج افکار ناجور.
ذکر صلوات از دهانم نمیافتد. فقط خدا میداند این چند ساعت با چه صبری روی صندلی اتوبوس نشستهام. بین راه وقتی مغازه گیر میآورم برای بچه ها تنقلات میگیرم تا کمی سر جایشان آرام بگیرند.
وقتی به تهران میرسیم سپیدهی صبح تازه بالا آمده. با ترمز اتوبوس و حرکت آن بچه ها بیدار میشوند. دستی به سرشان میکشم و میگویم خودشان را جمع و جور کنند.
چمدان را به دستم میگیرم و به سختی میکشم. با دو چشم بچه ها را میپایم و با نه و بله آنها را با خودم همراه میکنم.
از تلفن عمومی ترمینال به مادر زنگ میزنم. بعد از دادن خبر سلامتی ام آدرس بیمارستان را میگیرم. از همانجا مستقیم راهی بیمارستان میشوم.
چمدان به دست به این سو و آن سو میروم. با دیدن پذیرش به سوی اش میپرم. چمدان را پایین میگذارم و میپرسم:
_سلام خسته نباشید. بیماری به اسم مرتضی غیاثی آوردن اینجا؟
پرستار میگوید صبر کنم و در دفترش به دنبال نام میگردد. سری تکان میدهد و به انتهای سالن اشاره میکند.
_آها! بله همون آقای مجروح جنگی. انتهای راهرو دست چپ اتاق ۷۱ هستن.
تشکر میکنم و به طرف سالن میروم. اصلا حواسم به میزی که آنجا گذاشته شده نیست. مرد نگهبان پیش می آید و میگوید:
_خواهر کجا؟ الان وقت ملاقات نیست.
بی اختیار اشک از دیدگانم میچکد. من این همه راه از مشهد به عشق او آمده ام. رنج راه و فکرهای جوراجور از سر گذرانده ام تا این را بشنوم؟
زینب و محمد حسین دورم را گرفتهاند. نمیدانم شدت گریهام چقدر است که زینب چادرم را میکشد و میگوید:
_مامان جون گریه نکن!
انگار آتشی در قلبم روشن کردهاند و هیچ آبی مرهمش نیست. نگهبان با دیدن اشک و چمدان و بچه ها دلش به رحم می آید. رو میکند به من:
_باشه خواهر، برید ولی این بچهها نمیتونن بیان.
اشکم نمیایستد و شادی با آن مخلوط شده. بچه ها را روی صندلی مینشانم و چمدان را کنارشان میگذارم.
_زینب و محمدحسین جایی نرین. مراقب هم باشین. من برم زود برمیگردم باشه؟
سر تکان میدهند و با شنیدن باشه شان راه را در پیش میگیرم. وقتی از کنار نگهبان رد میشوم از او تشکر میکنم.هر قدم که نزدیک به اتاق ۷۱ میشوم آهسته تر روی زمین مینشیند.
دستم را روی دستگیرهی سرد میگذارم و آن را پایین میکشم. صدای قیژ در گوشهایم را می آزارد. سرم را پایین می اندازم و یا الله گویان وارد میشوم.
صدای هیس می آید. مرد بیماری که آن هم مجروح به نظر میرسد به من میگوید هیس و ادامه میدهد:
_تازه خوابیده. الان بیدار میشه.
بعد هم به تخت کناری اش اشاره میکند.
سر تکان میدهم و پاورچین پایم را حرکت میدهم. در آن اتاق دو تخت بود. هر دو تا شان شبیه مرتضی نبودند.
استرس به جانم حمله ور میشود. فکر شهادت در ذهنم بزرگ و بزرگتر میشود. به سمت پذیرش میروم و دوباره میپرسم:
_همسر من تو اتاقی که گفتین نبود!
از تعجب ابرویش را بالا میدهد. از پشت اتاقک بیرون می آید و به سمت اتاق ۷۱ به راه می افتد.
در را آهسته باز میکند. با مردی که بیدار است احوالپرسی میکند. بعد هم به طرف تخت پنجره میرود و به من اشاره میکند تا بیایم. آهسته درحالیکه به تابلوی بالای سرش اشاره دارد میگوید:
_نگاه کنین! مرتضی غیاثی، همون اسمی که گفتین. درسته؟
جوابی ندارم بدهم. دست و پایم به لرزش می افتد. دستم را به میلهی تخت میگیرم و قدم برمیدارم.
تابلو درست نوشته است اما این مرتضی من نیست! بدن بسیار ضعیف که صورتش را پوشانده اند. هنوز هم شک دارم و از پرستار میپرسم:
_چرا صورتش رو بستین؟
_مویرگهای چشمشون آسیب دیده. نگران نباشین یکم که بسته باشه خوب میشه.
آن لحظه نمیدانم چه بگویم. انگار حرفهای پرستار برایم نامفهوم است. هر چیزی در ذهنم تبدیل به کاخ میشود.
گمان میکنم کور شده و او طفره میرود.با این حال به کنار تخت میروم و در چهره اش دقیق میشود. حالت ریش و مویش خودش است فقط کمی بلند و خاک آلود تر شده.
از خال نزدیک لبش میفهمم خودش است اما چرا به این حال و روز افتاده؟ خس خس نفسهایش بدجور به دلم چنگ می اندازد.
دست لرزانم را روی پارچهی چشمانش میگذارم و دست دیگرم را جلوی دهانم میگیرم تا صدای گریه ام بلند نشود. زیر لب اینگونه از او گلایه میکنم:
۲۱ شهریور ۱۴۰۳
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۹۹ و ۳۰۰
وارد اتاق میشوم و با مردی مواجه میشوم. گوشهی های چادرم را میگیرم و دستم را به چانهام میرسانم. سرم را پایین می اندازم و سلام میدهم.
مرتضی با شنیدن سلام کمی مایل میشود. دوستش درحالیکه نگاهش به پایین است جواب میدهد. سبد را روی میز میگذارم و سر خم میکنم.
_سوپ درست کردم، گفتم بیارم از غذای بیمارستان بهتره.
دوستش آهانی میگوید و مرتضی تشکر میکند. وقتی سر بالا می آورم و نگاهی به چهره اش می اندازم تازه متوجه میشوم او همان مردی است که وقتی در سپاه نشانی از مرتضی میگرفتم گفت که حالش خوب است و... سکوت عمیقی در میانمان جاری است که دوستش میشکند و میگوید:
_خب من میرم یه سر بیرون و برمیگردم.
سر تکان میدهم و چند قدمی برای بدرقه اش برمیدارم. تشکر میکنم که در کنار مرتضی بوده. نگاهش زمین را می پاید و با حجب و حیا میگوید:
_خواهش میکنم وظیفهست. من نمیخواستم بهتون نگم و نگران نشین اما یه وقتی حالش خیلی بد بود و مجبور شدم خبر بدم.
_خیلی ممنون. کار خوبی کردین.
خواهش میکنمی میگوید و راهش را میگیرد و خداحافظی میکند. سر تکان میدهم و زیر لب خداحافظی میکنم. در را میبندم و برمیگردم به داخل.
_خب... حالتون چطوره آقای غیاثی؟
آهسته میخندد و میگوید:" خوبم. تو چطوری؟ چرا زحمت کشیدی؟"
_زحمت چیه آقا؟ شما رحمتی بیش نیستی!
قابلمه را از توی سبد برمیدارم. سوپ را توی بشقاب سرازیر میکنم. کنار تختش که مینشینم، میشنوم دارد هوا را بو میکند.
اومی زیر لب میگوید.
_به به! از بوش معلومه چه چیزی شده.
قاشق را به طرف دهانش میبرم و خبر میدهم دهانش را باز کند. مزهی سوپ را که حس میکند زبان به تعریف میچرخاند.
زیر چشمی نگاهش میکنم:
_ناهار که نخورده بودی؟
_چون مطمئن بودم به فکرمی هیچی نخوردم. میبینی حس شیشمم چقدر خوبه؟
آهسته لبهایم به خنده میشکفد. بشقاب را تمام میکند و ذره ای هم باقی نمیماند.
صدایش میزنم و جانش را راهی قلب مریضِ عاشقم میکند.
_میگم من میخوام پیشت بمونم.
_بچه ها چی؟
کمی برای فکر مکث میکنم و بالاخره جواب میدهم:
_میسپرم به مونا. مطمئنم بچهها اذیتش نمیکنن و خودشم بفهمه خوشحال میشه.
میخواهد ولی بیاورد اما من نمیگذارم. چطور توی خانه طاقت بیاورم درحالیکه او اینجاست؟ من اگر همدم سختی هایش نباشم که همدم نیستم!
در شادیها هم که نگاه کنی همه را همدم خود مییابی. وقتی برایش میگویم که بی او نمیتوانم یک دقیقه ام در خانه باشم و دلم مثل سیر و سرکه برایش میجوشد؛ دلش به رحم می آید.
میپذیرد که کنارش بمانم. با خوشحالی میگویم:
_پس میرم به مونا زنگ بزنم.
از اتاق بیرون می آیم. از تلفن بیمارستان زنگی به خانهی دایی میزنم. مونا برمیدارد و بعد از احوالپرسی کم کم ماجرا را برایش میگویم.
اولش شوکه میشود و حالم را دوباره میپرسد. خبر خوبی ام را میدهم و بعد از او میخواهم از بچه ها مراقبت کند.
فوری چشم میگوید و خیالم را راحت میکند. بعد هم میگوید همین حالا راه می افتد و بچه ها را میآورد به خانه شان تا خیالم راحت باشد.
کلی از او تشکر میکنم. به اتاقش که برمیگردم دوستش برگشته. از سر حیا نگاهش را میدزد و انگار مرتضی به او گفته من میمانم. درحالیکه لبخند بر لب دارد می وید:
_خب اشکال نداره شما وایستین. هر وقت خسته شدین و کاری داشتین بهم بگید تا من خودمو برسونم. مرتضی جان تعارف نکنیا!
مرتضی با لبخند از او تشکر میکند. من هم با ممنون بدرقه اش میکنم و بطرف در خروجی میرود. بعد از رفتنش به اتاق برمیگردم. تسبیحی که به من داده بود را درمیآورم و ازش میخواهم دستش را باز کند.
دستش را در دستم میگیرم و تسبیح را به او میدهم. کمی آن را لمس میکند و به طرف بینی اش میبرد. بعد از بو کردن آن نفسش را بیرون میدهد و میگوید:
_تسبیح امانتیه؟ خودشه نه؟
لبم را بهم میفشارم و حرفش را تایید میکنم. آن را روی سینه اش میگذارد و در مشتش فشار میدهد.
_ممنونم... خیلی حالمو خوب کرد.
_قابلتو نداشت. این تسبیح خیلی آرامبخشه. منم وقتایی که نبودی و حالم بد میشد توی دستم میگرفتم و حالم خوب میشد.
تقی به در میزنند و دکتر مردی با پرستار وارد میشود. مرتضی را قهرمان خطاب میکند و با دیدن من آهسته سلامم میدهد. بعد هم با او شوخی میکند:
_میبینم خانمت که اومده رنگو رخسارت باز شده قهرمان!
من و مرتضی آهسته میخندیم. بعد هم مشغول معاینه میشود اما شوخیهایش را ادامه میدهد. پارچهی روی چشمش را به آرامی کنار میزند و چشمش را بررسی میکند.
سرم را جلو میبرم و میبینم مژههایش سوخته و بخاطر مواد ضدعفونی کننده پشت پلکهایش زرد رنگ شده. دلم با دیدن حال و روزش عجیب به درد گرفتار میشود.
۲۱ شهریور ۱۴۰۳
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۳۰۱ و ۳۰۲
دایی میگوید بچه ها باعث شدهاند مونا از تنهایی که بخاطر نبودنهایش میکشد خلاص شود. محمدحسین مدام دور من میپیچد و با چرب زبانی از خوبیهای زن دایی اش میگوید.
زینب هم در این نیمساعت دست از سر مرتضی برنمیدارد. گلهایی که خریده اند را به دست مرتضی میدهد و میگوید:
_بابا من موقع نماز کلی برات دعا میکنم که برگردی خونه و زودی پات خوب بشه.
قند در دلم آب میشود و قربان صدقه اش میروم. وقتی که آنها میروند اتاق خیلی ساکت میشود. برای اینکه از سکوت فرار کنیم رادیو جیبی را درمیآورم.
مرتضی و من حتی در بیمارستان هم از اخبار روز عقب نیافته ایم. خبرها حاکی از اعتراضات مردم به عملکرد بنی صدر است. شنیده ام بیست و پنجم قرار است راهپیمایی دیگر و بزرگتری برگزار شود.
از مرتضی برایفردا اجازهمیگیرم تا ساعاتی به نیابت از هر دومان شرکت کنم. مرتضی خوشحال هم میشود. شب بعد از اینکه مرتضی میخوابد به نمازخانهی بیمارستان میروم.
هر چه دعا بلد هستم میخوانم و با اشک و آه از خدا سلامتی مرتضی را طلب میکنم. بدجور دلم هوای مشهد الرضا دارد. با خودم میگویم کاش در کنار پنجره فولاد میبودیم.
پدرم هر وقت مریضی پیش می آمد بعد از دارو و درمان به ما میگفت از امام رضا بخواهید تا ایشان از خدا سلامتی شما را بخواهند. این گوشه ای از ارث معنوی بود که آقاجان برایمان به جا گذاشته.
دم دمای سپیدهی صبح برای نیمساعت چشم روی هم میگذارم. یکی از پرستارها به سراغم می آید و با صدایش بیدار میشوم. از اینکه مرا از خواب بیدار کرده شرمنده است و میگوید:
_معذرت میخوام. مادر من مریضی کلیوی داره. هر چی دکتر و دارو براش خرج کردیم سلامتی نشد که نشد. الانم اصلا روحیه نداره. من شنیدم شما سادات هستین. مادرم به سادات ارادت ویژهای داره.میگم.. اگه ممکن یکم باهاش حرف بزنین، شما و شوهرتون با اینکه هفتهها توی بیمارستانین ولی روحیه تون خیلی خوبه. ممنون میشم با مادرم صحبت کنین و بهش روحیه بدین.
با اینکه هنوز خوابم می آید اما قبول میکنم. به صورتم آب میزنم و پشت سرش به اتاقی وارد میشوم. در کنار اخرین تخت می ایستد
و به زنی اشاره میکند که به خنکای اول صبح خیره شده. لبخند میزنم و دستم را آهسته روی دستش میگذارم. سرش را برمیگرداند و گنگ مرا نگاه میکند.
_سلام، خوبین حاج خانم؟
پرستار پیش می آید و میگوید:
_مامان ایشون سادات هستن.شوهرشون چند هفته ای که بخاطر ترکش توی پاشون اینجا بستری ان. خیلی زن مهربونی هستن خواستم یکم باهام آشنا بشیم.
لبم را به دندان میکشم و بعد میگویم:
_شما لطف دارین.
مادر خانم پرستار تبسمی به لبش می آید و آهسته از پس صدای خش دارش لب بهم میزند:
_شما سادات هستین؟ فرزندای پیامبر چشم و چراغ ما هستن.
دستش را آهسته فشار میدهم.
_بله، شما لطف دارین. ما کسی نیستیم.
فرزند و غیر فرزند نداره همگی بندهی خداییم. انشاالله که تقوا داشته باشیم.
لبهایش روی هم سر میخورند.
_بله... درست میگین. به نظرم زن متین و دین داری هستین. خدا شما رو برای مادرتون نگه داره.
تشکر میکنم. سعی میکنم با چند جملهای او را به رحمت خدا امیدوار کنم. پای حرفها و دردهایش مینشینم.
خیلی سختی کشیده. او تعریف میکند دخترش از دکتر و درمان کم برایش نگذاشته اما اتفاقی نمیافتد. از دردهایش میگوید که امانش را در این دو سال بریده.
شاید نتوانم تمام حرفهایش را درک کنم اما من هم یک بیماری قلبی دارم که از بچگی با من است. میتوانم طعم درد را بچشم.
این بار زن خودش دستم را میگیرد. اشکش را با دستمالی پاک میکنم و با لبخند میگویم:
_از رحمت خدا نا امید نشین. بیماریها هم یک جور رحمته. انشاالله اینها کفارهی گناهانمون باشن و ما رو پاک کنن.
بعد هم از او سوالی میپرسم:
_شما که اینقدر دوا و درمون کردین پیش امام رضا (علیهالسلام) هم رفتین؟شفاتون رو از ایشون خواستین؟
پرستار و مادرش سکوت معنا داری میکنند. زن تکانی به خودش میدهد و انگار که چیزی کشف شده باشد میگوید:
_ای وای! چرا عقلمون به این نرسید!
بعد سرش را پایین می اندازد و با شرمساری میگوید:
_این همه سال خودمون محب علی بن موسی الرضا (علیهالسلام) میدونستیم و از رحمت خدا و ایشون غافل شدیم. خدا ما رو ببخشه!
دیگر باید برمیگشتم. از آنها خداحافظی میکنم. پرستار خیلی از من تشکر میکند و میگوید جبران میکند.
_جبران لازم نیست. شما وقتی حال مادرتون بهتر شد یه سفر مشهد ایشونو ببرین. انشاالله به واسطهی آقا، خدا هم شفا بده.
۲۱ شهریور ۱۴۰۳
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۳۰۳ و ۳۰۴
بر این اساس طی چند روز موضوع کفایت سیاسی رئیسجمهور و اداره کشور پس از عزل او در مجلس مورد ارزیابی قرار میگیرد و در پایان در ۳۱ خرداد ۱۳۶۰ خورشیدی، ۱۷۷ نماینده مجلس شورای اسلامی رأی به عدم کفایت سیاسی بنیصدر می دهند.
آن روز از شادی در پوست خود نمیگنجیم.
مثل اینکه خونهای بیگناهی که بخاطر بی تدبیری بنی صدر به زمین ریخت امروز از مشت مردم سر درآورده و به گفتهی مسئولین به زودی رهبرمان تصمیم عزل بنی صدر را میگیرند.
هنوز خوشحالی این خبر به کامم نرفته که دکتر مرا به اتاقش میخواند. با ترس و دلهره روی صندلی مینشینم. از صورت رنگ پریده ام همه چیز را میخواند و جلویم لیوان آب میگذارد. من که تشنگی را ترجیح میدهم، میپرسم:
_کاریم داشتین آقای دکتر؟
دکتر سرش را که به پایین انداخته بلند میکند و میگوید:
_من میگم بهتره شما و قهرمان ما چند صباحی از دست ما و این بیمارستان خلاص بشین. برای روحیه خودتون و آقا مرتضی خوبه که برگردین خونه تون. البته ما روند درمانی رو ادامه میدیم و برای چکاب و کارای دیگه تشریف میارین.
از حرفهایش فقط یک چیز را میتوانم بفهمم و آن را به صورت سوالی بیان میکنم:
_یَ... یعنی شما میگین مچ پای شوهرم دیگه خوب نمیشه؟ اون نمیتونه دیگه پاش رو حرکت بده؟
بغض به گلویم رخنه میکند. دکتر سعی دارد مرا آرام کند اما نمیشود. بعد از حرفهایش سکوت میکند و میبیند فایده ندارد و من همچنان اشک میریزم. پا می شوم تا بروم. دکتر میگوید:
_اشکهاتون رو پاک کنین و دل قهرمان رو نلرزونین. از خدا غافل نشین! ما واسطه ای ایم و اصل کار خداست. من هم کوتاهی نمیکنم و دنبال راههای دیگه میرم.
تلنگر خوبی است و از ایشان تشکر میکنم. قبل از ورود به اتاق مرتضی آبی به صورتم میزنم و با لبخند وارد میشوم. او که هنوز از خبر عزل بنی صدر شاد است رادیو را روی میز میگذارد و میگوید:
_من مطمئنم امام بنی صدرو عزل میکنه. ایشون از اول هم میدونستن بنی صدر آدم خوبی نیست که به نفع مردم کار کنه.
فقط بخاطر رای مردم چیزی نگفتن.
حرفش را تایید میکنم. بعد از خوردن ناهار کم کم حرف از مرخص شدنش میزنم. انگار او چیزهای در دلم را نمیفهمد.
همین که از دست بیمارستان میخواهد خلاص شود خوشحال است. قبل از آمدنش، به خانه میروم و همه جا را مرتب میکنم. حیاط بوی نم خاک میدهد و مشامم را نوازش میکند.
به مونا تلفن میکنم از او میخواهم برای ناهار پیش ما بیایند. غذایم را روی گاز میگذارم و شعله اش را کم میکنم.
چادرم را برمیدارم و به بیمارستان میروم. بعد از رسیدن من دکتر می آید و توصیه هایی به مرتضی میکند و سپس اجازهی مرخص شدن میدهد.
مرتضی روی ویلچر مینشیند و من هم دستههای آن را میگیرم و هل میدهم. بچهها با دیدن پدرشان شاد میشوند و از سر و کولش بالا میروند. مونا به من در درست کردن سالاد کمک میکند. سفره را میچینیم
و غذای مرتضی را روی سینی میگذارم تا راحت به دیوار تکیه دهد ک پایش را دراز کند. دایی گاهی سر به سرش میگذارد. روحیه مرتضی از این رو به آن رو میشود و روز خوبی را پشت سر میگذاریم.
شب از درد پهلو مینالم و زودتر به بهانه خواب در پتو میخزم. گاهی جای بخیه ها میسوزد و آن وقت است که امانم را میبرد. تا صبح حرفی نمیزنم و نماز شبم را هم نشسته میخوانم.
به زور مُسکنها میتوانم اندکی بهتر شوم و صبح بیشتر میخوابم. مرتضی هم بچه ها را نگه میدارد تا مرا بیدار نکنند. از آن پس خانهمان برای عیادت از مرتضی پر مهمان میشود.
گاهی دوستهایش به او سر میزنند و با شوخیهایشان او را سر حال میکنند. یک دفعه هم حاج حسن و حمیده به ما سر زدند.
با اینکه من خبری از مجروحیت مرتضی به سلین جان نداده ام اما خیلی زود و کمی بعد از مرخص شدن او آنها هم از کندوان راهی میشوند.
درد قلب، پهلو و گاهی زخمهای قدیمی ام اوج میگیرد اما با همهی اینها مهماننوازی میکنم. با آمدن سلین جان کارم سبک میشود و مدام میبینم که مرتضی در خلوت به ایشان میگوید حواسش به من بیشتر باشد.
تابستان با آمدن تیرماه آغاز شده و محمدحسین به هوای بازی با پسرها دوان دوان به کوچه میرود. گاهی از پشت پنجره مراقبش هستم و نزدیکی های اذان او را به خانه میخوانم.
بعد از عزل بنی صدر توسط امام، مردم درس بزرگی میگیرند و آن هم این بود به هر کسی با وعده هایش اعتماد نکنند. افسوس که غرامت این درس با دادن هزاران لالهی سرخ تمام میشود.
دشمنی منافقین روز به روز عمیق تر میشود. شعارها و تبلیغات های شوم علیه آقای بهشتی بالا میگیرد. گویا اینگونه میخواهند از عزل بنی صدر انتقام بگیرند.
۲۱ شهریور ۱۴۰۳
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۳۰۵ و ۳۰۶
صدای آژیر آمبولانس قضیه را برای همه جدی میکند. ترجیح میدهم پیاده شوم. کرایه را میدهم و به طرف محل تجمع میروم. صدای آمبولانس به نزدیکی یک مغازه ختم میشود
و دو نفر با لباس سفید مردم را کنار میزنند. هر کسی چیزی میگوید و از لای جمعیت خودم را نزدیک مغازه میکنم. با دیدن جسد خونی پیرمرد و محاسن سرخش حالم دگرگون میشود.
دلم ضعف میرود و چند قدمی به عقب برمیدارم. مامورهای شهربانی و کمیته هم از مردم سوال و جواب میکنند. کناری ایستاده ام که صدایی به گوشم میخورد. مامورا کمیته از یکی از شاهدان میپرسد:
_چه اتفاقی افتاد؟ شما از کی متوجه شدین؟
صدای مردانه ای میشنوم و بعد میفهمم از مردی است که پشت سرش به من است و کچل هست. گوشم را تیز میکنم که میگوید:
_من صدای تیر شنیدم و اومدم دیدم دو نفر بدو بدو از مغازه اومدن بیرون و سوار یه پیکان زرد شدن.
_دزد بودن؟
دیگری می گوید:
_نه آقا! دزد چیه! اینا اسلحه هاشون ازون خوبا بود. من دیدم بعد از اینکه به پیرمرد بیچاره زدن قاب عکس امام که روی دیوارش بود رو هم شلیک کردن. خدا لعنتشون کنه اینا منافقن!
ولوله ای به میان جمع می افتد و هرکسی شروع به نفرین میکند. قلبم هنوز بخاطر آن صحنه نا آرام است. تیری که به پیشانی پیرمرد نشسته سرش را شکافته بود.
با خودم میگویم چه خوب منافقها چهرهی واقعیشان را نشان دادند. اسلحه روی پیرمردی میکشند که تنها جرمش داشتن عکس امام است!
لنگان لنگان به خانه میروم. دست محمد حسین را که در کوچه است میگیرم و می آورمش خانه. نمیخواهم به مرتضی چیزی بگویم اما او همه چیز را از صورتم میخواند.
_سلام... طوری شده؟
لیوان آب را می آورم و قرص را روی فرش میگذارم.
_سلام! نه چی؟
به صورتم اشاره میکند و با برخورد دست به انگشتم در حال گرفتن لیوان میگوید:
_چی شده؟ دستت چرا یخه؟
_حالا بعدا بهت میگم.
_نه! الان بگو.
نگاهی به بچه ها میکنم و میگویم:
_بچهها برید از توی حیاط برای ناهار سبزی بچینین.
بچه ها هم میروند. سرم را نزدیکش میبرم و به سختی لب میزنم:
_منافقا یه نفرو زدن!
چشمش گرد میشود و میپرسد:
_کی؟ کجا؟ چطور؟
حرفهای شاهدان را بازگو میکنم. خیلی ناراحت میشود و از خشم دستش میلرزد.
_اینا واقعا شورشو درآوردن! خوبه! دارن خود واقعی شونو به نمایش میزارن. کشتن مردم بی گناه! به همین سادگی...
حال امروزهایمان عجیب بد شده. نفاق از سر و روی این کشور در حال بالا رفتن است و هر روز خبرهای بدی میشنویم.
چندین عملیات ترور دیگر هم انجام میشود. همینطور زن.. بچه.. آدمی که هیچ پُست و سابقه نظامی ندارد را به رگبار میبندند.
فضای چنگ و وحشت بر جامعه سایه انداخته. مرتضی از من میخواهد احتیاط کنم و کمتر از خانه بیرون بروم.
یک روز حمیده سر زده به خانه مان میآید. چای و بیسکوییت را جلوش میگذارم و با لبخند خوش آمدگویی میکنم.
ابتدا از وضعیت بد این روزها میگوییم و حال هر دومان خیلی بد میشود. یکهو لحنش تغییر میکند و انگار که چیزی به خاطرش آمده باشد میگوید:
_راستی!
_چی؟
دست میبرد به داخل کیفش و آدرسی را کف دستم میگذارد. با لبخند جمع شده در صورتش میگوید:
_این آدرس مطب یه دکتر خوبه برای آقامرتضی. دلت روشن باشه، تعریف شو خیلی شنیدم.
با خوشحالی به برگه نگاه میکنم و بی اراده دست به گردن حمیده می اندازم و تشکر میکنم. بعد از خوردن چای اش از من با عجله خداحافظی میکند.
همان موقع به اتاق میروم و با شادی برگه را به مرتضی نشان میدهم. مرتضی به اندازهی من شاد نشده و انگار امیدی ندارد. دستش را میان انگشتانم میگیرم و برایش از امید و توکل میگویم:
_مرتضی ما باید تلاشمونو بکنیم و انشاالله خدا هم خودش پشتمونه.
وقتی رضایت نسبی را از او میگیرم همان وقت به شمارهی زیر آدرس زنگ میزنم. برخلاف انتظارم همان وقت برمیدارد.
بعد از سلام از منشی میخواهم وقتی برایمان بگذارد.
وقتی میفهمد مرتضی مجروح جنگ است میگوید تمام تلاشش را میکند تا بهترین وقت را بگیرد. اما من قبول نمی کنم که حق دیگری ضایع نشود. او بعد از جمع و جور کردن ساعتها و به دور از این که حقی ضایع شود وقتی در ساعت ده فردا بهمان میدهد.
همین میشود خبری خوب و امید به رحمت خدا. شب بعد از خوابیدن همه با دعا و نماز از خدا میخواهم حال مرتضی خوب شود. نمیدانم چه وقت و با ذوق فردا به خواب میبرم.
از صدای خش خش تلویزیون بیدار میشوم. مرتضی با عصبانیت به تلویزیون میزند تا درست شود. پلکهایم را کنار میزنم و با گیجی میپرسم که چه شده! الان بچه ها بیدار میشوند.
۲۱ شهریور ۱۴۰۳
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۳۰۷ و ۳۰۸
به یاد آیت الله بهشتی با خودم به دنیا بد و بیراه میگویم. با خودم میگویم:
" دنیا چقدر پست شدی! دنیا چرا اینقدر تنگ شدی؟ دنیا دیگه ازت خوشم نمیاد. دنیای بی آقاجون... دنیای بی آدمای خوب... دنیای پر ظلم... دنیای پر نفاق... دنیا چطور شد اینجوری شدی؟"
اشک امانم را میبرد. با پشت دست آنها را پس میزنم. صدایی از ته دلم بلند میشود و مینالم:
" دنیا دیگه نمیخوامت... خدایا اینجا خیلی تنگه، دلم توی اینجا جا نمیگیره"
صدای مهیبی به گوشم میرسد و از جا میپرم. صدا از داخل خانه است. دمپایی ها را درمیآورم و سر خم میکنم به داخل خانه. مرتضی را پخش زمین میبینم.
دستم را پشت گردنش میگذارم و کمک میکنم تا سر جایش بنشیند. اشک از میان ته ریشش میخزد و پایین میچکد. به چشمان پف کرده اش نگاه میکنم و روی آن ها دست میکشم.دلسوزانه برایش لب میزنم:
_عزیزم گریه نکن برای چشمات خوب نیست.
با این حرف نگاهش را از من میدزد. زیر لب با بغض مینالد:
_دنیا رو نمیخوای؟...
جا میخورم و از شرم سرم را پایین می اندازم. به سختی بحث را عوض میکند.
_برو بخواب اگه میخوای بریم بهشت زهرا.
دلم نمی آید از کنارش بلند شوم. دستم را از روی دستش برمیدارد و توی تشکش میخزد. با زانوهای لرزان به اتاق میروم.
بی هوا اشکهایم جاری میشود. دهانم را میپوشانم و هق هقم بلند میشود.
در عالم خواب آقاجان را میبینم....
لباس بلند سفیدی پوشیده و موهایش را شانه زده. بوی خوبی میدهد، جلویش میروم و میگویم:
_" آقاجون خوشگل کردی!"
لبخندی میزند که دندانهای سفیدش معلوم میشود. دستم را به دستانش گره میزند و دوان دوان مرا به طرفی میبرد.
سریع از خواب برمیخیزم....
گنگ به اطرافم نگاه میکنم. اذان صبح شده. پتو را روی بچه ها میکشم و برمیخیزم. مرتضی هم بیدار شده و با احتیاط و به زور عصا خودش را به دستشویی میرساند.
روی نگاه کردن بهش را ندارم. هنور توی از خوابی که دیده ام. حس خوبی به من دست میدهد. انگار صدایم به آقاجان رسیده. دوست دارم این خواب را برای مرتضی بگویم اما میدانم بدترین شکنجه است برایش.
نمازم را میخوانم و به سراغ دفترم میروم. تا بالا آمدن آفتاب مشغول نوشتن هستم. از خوابم میگویم از اتفاقات دیروز و پریروز. بعد از خوردن صبحانه چادر سر میکنم و همگی راهی بهشت زهرا میشویم.
باز هم همان حال و هوا...
جمعیت بیشتر شده و هرکس را که نگاه کنی میبینی چشمانش رنگ خون گرفته. صدای ناله ها بالا می ود وقتی که میخواهد بدن مطهر شهید بهشتی را در قبر قرار دهند.
بعضی ها خودشان را میزنند و یقه چاک میدهند. بعضی ها هم با شهید وداع میکنند و پیمان میبندند. چادرم غبار به خود گرفته و روحم غبار غم...
چشمم که به عکس ایشان میافتد خاکستر آرامشم کنار میرود و آتش دوباره زبانه میکشد. بر کینهام از منافقانی افزوده میشود که دستشان به خون این بزرگوار آغشته شده.
برای خانواده ایشان صبر را از خدا تمنا میکنم. مرتضی بیشتر در خودش فرو رفته. زینب در دستانم سنگینی میکند و او را پایین میگذارم و دستش را محکم میگیرم.
غم بر شهر سایه انداخته. تنها حرفهای امام خشم و بغض مان را آرام میکند. ایشان در سخنرانیشان عنوان میکنند:
_" این آقای بهشتی مسلمان، متعهد، مجتهد، این چه کرده بود که تو تاکسی مینشستی، میدیدی که دو نفر آدم به هم میرسند یک حرفشان فحش به اوست؟! تو اجتماعات، یک دستهای مرگ بر کی، «طالقانی را تو کشتی» خوب، شما ببینید چه ظلمی به یک همچو موجود فعالی، که مثل یک ملت بود برای این ملت ما با چه حیله هایی این را میخواستند بیرون کنند. خوب، حالا رفته است کنار، ولی اینها بدانند که با رفتن این و آن و آن و آن، خیر، مسائلشان حل نمیشود؛ مردم بیشتر میفهمند که شما چه کاره بودید و میخواستید چه بکنید!"
فرصت رفتن به دکتر را از دست داده ایم.
بعد از چند روز دوباره به مطب دکتر زنگ میزنم. با خواهش برای فردا عصر نوبت میگیرم. مرتضی حال خوبی ندارد و حتی برای رفتن هم دل و دماغ ندارد.
شب تا دیر وقت بیدار است. سجاده ام را توی اتاق پهن میکنم و نماز شب را کامل میخوانم. اندکی تا صبح میخوابم و بعد از نماز هم یکساعتی چرت میزنم.
بعد از بیدار شدن دور و بر را جمع و جور میکنم. حیاط را جارو میکنم. روی کابینت ها را دستمال میکشم. بچه ها را یک به یک به حمام میبرم.
زینب دوان دوان پیشم میآید تا موهایش را ببافم. موهایش را خرگوشی میبافم و جلوی مرتضی ناز میکند.
سعی میکنم بیشتر به مرتضی نزدیک شوم. قرص و داروهایش را میآورم و به دستش میدهم.
۲۱ شهریور ۱۴۰۳
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۳۰۹ و ۳۱۰
دود از خانه ای بلند شده. داد میزنم:
_حسن خونهی همسایه است! بدو بریم خونهی ما آتیش نگرفته باشه خوبه!
دلم برای ریحانه و بچه ها شور میزند.دیگر نمیفهمم چطور خودم را از ماشین پرت میکنم. به پهلو به زمین می افتم. حسن پیاده میشود و با کمک او از زمین بلند میشوم. ولیچر را میآورد و به حالت دو آن را تکان میدهد.
هرچه نزدیکتر میشویم قلبم بیشتر میگیرد. با دیدن دودی که از خانه مان بلند میشود بدنم بیحس میشود. مثل دیوانه ها داد میزنم و خودم را از روی ویلچر پرت میکنم. آمبولانس هم میرسد اما هنوز آتشنشانها کسی را بیرون نیاورده اند.
خودم را روی زمین پرت میکنم و کف دستم در اثر سنگریزه ها زخم میشود.چند مرد به کمک حسن می آید تا مرا از زمین بلند کنند اما من دستشان را رها میکنم. اشکهایم روی صورتم میریزد. لنگان لنگان خودم را به نزدیکیهای خانه میرسانم اما ماموران اجازه نمیدهند جلوتر بروم. سرشان داد میزنم:
_زن و بچهی من توی خونه ان! باید برم! ولم کنین!
وقتی میبینم حریفشان نمیشوم خودم را میزنم. جگرم با این کارها خنک نمیشود که زینب با گریه و چشمان سرخ کنارم می ایستد. با گریه میگوید:
_بابا! مامانو محمد حسین...
دیگر حرفی نمیزند و خودش را در بغلم پرت میکند. توی سرم میزنم و فریاد میکشم:
_ای وای!...
یکهو تن بی جانی را از توی آتش بیرون میکشند. پیش میروم و با بدن بیحال ریحانه قبض روح میشوم. محکمتر به سینه و سرم میکوبم و خدا را صدا میزنم. پرستاری او را از روی برانکارد به تخت آمبولانس میگذارد. تحمل چنین دیدن صحنه هایی را ندارم.
از پچ پچ همسایه ها با ماموران کمیته چیزی سردرنمیآورم. جلو میروم و با کمک حسن در آمبولانس مینشینم. از کسی که بالا سر اوست میپرسم:
_زنده است؟ بی هوشه؟ بگین چیشده!
پرستار به حسن میگوید مرا بیرون ببرد. خودم را به ماشین میگیرم اما وقتی چند مرد دیگر به آنها اضاف میشوند نمیتوانم کاری کنم. زینب با دیدن کارهای من بیشتر گریه میکند. نمیتوانم او را آرام کنم.
آمبولانس به حرکت درمیآید. چرخ ولیچر را به حرکت درمیآورم و به دنبال آمبولانس میروم اما سریع دور میشود.
بغض در گلویم بی نهایت است. چشمانم سوز گرفته و از بی کفایتی خودم بیزار میشوم. خودم را فحش میدهم. به حسن میگویم:
_محمدحسینم توی خونه است!
سریع به آتشنشانها اطلاع میدهد. یکی از آنها پیشم میآید و میپرسد:
_شما مطمئنید؟ کسی توی ساختمان نیست!
در حال خودم نیستم و طلبکارانه داد میزنم:
_چرا هست! پسر من هنوز تو خونه است!اگه نمیخواین پیداش کنین خودم برم!
چند نفری داخل میروند تا محمدحسین را پیدا کنند. از بس داد کشیده ام و خودم را زده ام بیحال میشوم.چشمان منتظرم را به خانه میدوزم که جنازه ای سوخته از خانه بیرون میآورند.با دیدن محمدحسین بیجان و تن سوخته اش روی زمین می افتم
و سرم به جدول کنار جوی میخورد. سر میشکافد و خون از آن دریدن میگیرد. همه به من نگاه میکنند و من به محمدحسین بی جان... خیسی خون به پیشانی ام میرسد. حسن به مامورها میگوید محمدحسین را از پیشم ببرند اما من داد میزنم:
_پسرم را نبرید!
به سینه ام میکوبم و میگویم:
_آخه من جواب مادرشو چی بدم! نبریدش این عزیز پدرشه...
بی توجه به من تن او را از من دور میکنند. دیگر جانی به تنم نمانده. زینب با دیدن چهرهی سوختهی محمدحسین تاب نمیآورد و همانجا بیهوش میشود.
حسن ماشینش را روشن میکند و با کمک بقیه من و زینب را جا میدهد. به فاصلهی ده دقیقه زندگی ام را بر آب میبینم. تمام ترسهایم سرم می آید. جگرم از غم میسوزد و گریه امانم نمیدهد. یک مرد کنارم نشسته و با پارچه را سرم را گرفته.
به نزدیکترین بیمارستان میرسیم. من را مثل موجودی بی تحرک روی ویلچر میگذارند. میخواهند زینبم را جدا کنند که با آخرین جان میگویم:
_دخترم رو بدین!
حسن دلش به رحم می آید و زینب را روی دستانم میگذارد. بدن سوختهی محمدحسین و چهرهی ریحانه هر لحظه در ذهنم بزرگ و بزرگتر میشود.
از پرستار میخواهم ببیند دخترم چه حالی دارد. او با دیدن پارچهی به خون غلتیده اصرار دارد اول وضعیت مرا بررسی کند.
اجازه نمیدهم و با جار و جنجال نمیگذارم کسی به سرم دست بزند.
پرستار ابتدا حال زینب را بررسی میکند سرمی بهش وصل میکند. بعد هم با بخیه به جان پوست سرم میافتد. انگار دیگر دردی را احساس نمیکنم او پس از بخیه رویش بتادین میریزد و دور تا دورش را باند میچرخاند.
از حسن میپرسم ببیند ریحانه را به کجا بردهاند. او میگوید ریحانه را به بیمارستان دیگری بردهاند. تحمل ایستادن و انتظار را ندارم. به سختی از تلفن بیمارستان به خانهی کمیل زنگ میزنم.
صدای باحیای مونا از پشت تلفن با من احوالپرسی میکند و حال ریحانه و بچه ها را از من میپرسد. دست خودم نیست و میزنم زیر گریه. مونا خانم با وحشت از من ماجرا را میپرسد.
۲۱ شهریور ۱۴۰۳
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۳۱۱ و ۳۱۲
چشمانم از تعجب گرد میشود.
_زخم؟ ولی ریحانه که همیشه تبسم به لب داشت!
دکتر میگوید تحمل کردن این دردها سخت است اما او چطور علاوه بر تحمل اینها را از چشمم مخفی میکند!
با شرمساری لب میزنم:
_همسر من... هیچی بهم نگفته!
دکتر سرش را پایین می اندازد و به سختی برایم میگوید:
_به هر حال اصلا حال خوبی ندارن. شصت درصد بدن دچار سوختگی و عفونت شده و حتی به کبد و کلیه شون هم آسیب رسیده.
از جا بلند میشود و با بی رحمی تمام با جمله اش امید زندگی ام را قطع میکند.
_من نمیخوام الکی امید بدم و مخالف امیدواری هم نیستم. شما برای نجات همسرتون باید به دنبال معجزه باشید.
تمام توانم را در گلو جمع میکنم.
_میشه ببینمش؟
سری تکان میدهد. حسن جلو می آید اما پس اش میزنم و خودم چرخ ویلچر را به حرکت درمیآورم. با شنیدن صدای ناله های ریحانه پشت در قایم میشوم. چند باری به سینهی دردمندم میکوبم. تقی به در میزنم و وارد میشوم. ریحانه به هوای نامحرم خودش را به سختی جمع و جور میکند.
_کیه؟
انگشتم را از غم گاز میگیرم و بعد با صدایی که به بغض آلوده شده مینالم.
_منم!
لحنش تغییر میکند. با لطافت خاصی صدایم میکند و میگوید:
_مرتضی جان؟ تُ... تویی؟
تاب دیدنش را ندارم و همانطور که هق هقم بلند است مینالم:
_آره! منم!
از صدای گریه ام او هم بعض میکند. به روی خودش نمی آورد و مثل همیشه سعی دارد مرا آرام کند.
_چرا گریه میکنی؟ تو رو خدا گریه نکن!
برای چشمات خوب نیست.
پوزخندی میزنم که در این حال هم به فکر من است. میگویم:
_چشم میخوام چیکار وقتی تو رو اینجوری ببینم؟ من میخوام کور شم ولی تو رو روی تخت بیمارستان نبینم."
_ای...
حرفش را قطع میکند. فکر میکنم از فشار درد است اما خودش را جمع و جور میکند و میگوید:
_این حرفو نزن عزیزم. من دلبستهی اون چشمات شدم. تو با اون چشما باید عروسی دختر و پسرمون رو ببینی.
سری به علامت منفی تکان میدهم و میگویم:
_نه! چرا من؟ تو چی؟ تو باید باشی!
بی توجه به حرف من میپرسد:
_راستی محمدم چیشد؟ گیر کرده بود توی اتاق! بچم طوریش که نشده؟
کاسهی صبرم میشکند. بعد از مکثی طولانی لبهایم را به دروغی خوش تکان میدهد:
_محمد حالش خوبه. ما منتظریم حال تو خوب بشه.
آهی میکشد. آهش خانه خرابم میکند.
آهسته میخندد و میگوید:
_دیدی مرتضی؟ قسمت بود طعم نابینایی رو هم بچشم. خوبه! باید بفهمم تو چی کشیدی و من نتونستم کاری کنم.
جگرم با کلماتش به درد میآید. کار از اشک و آه گذشته. اشکهایم را پاک میکنم.
_ پس منم مثل تو شدم. درد کشیدنتو میبینم و کاری ازم برنمیاد. ریحانهی من؟ ماهروی من...
_جان دلم؟
_تنهام که نمیزاری؟
با سکوتش چنگی به دلم میزند. خس خس نفسهایش در هم میپیچد.
_ما تا آخرش با همیم حتی تو اون دنیا.از آقاجونم میخوام شفاعتمون کنه. اگه این دنیا نشد باهم خواهیم بود.
دیگر نمیتوانم تحمل کنم و صدای گریه هایم بالا میرود.
_یعنی چی ریحانه؟ این حرفا بوی جدایی میده! پس اون شب درست شنیدم. تو همون شب که دل از دنیا کندی از من و بچه ها جدا شدی.
_این چه حرفیه؟ منو با مردن ازتون نمیگیرن. من هیچوقت دل از شما نکندم.
هم من و هم او دیگر از حرف زدن دل میکنیم. در آن حال به فکر نماز مغرب اش است. به سختی او را برای نماز حاضر میکنم و کمی خاک تمیز پیدا میکنم.
خیلی آهسته به قسمتهایی از دست و صورتش میزنم که پوشیده نشده. مهر را روی قسمتی از پیشانی اش میگذارم که سالم مانده.
به نماز دلنشینش نگاه میکنم. چقدر ریحانه خوب نماز میخواند! انقدر که آدم دوست دارد ساعتها کنارش بنشیند به تماشا! بعد از خواندن نمازش میگوید:
_کمکم کن نماز عشا رو هم بخونم.
من که میبینم برایش سخت است سعی دارم منصرفش کنم اما حرفی میزند که دلم را لگدکوب میکند:
_مرتضی اگه بمیرم و نمازمو نخونم چی؟
خواهش میکنم کمکم کن.
بی منت و بدون توجه به درد عشق کمکش میکنم. پس از نمازهایش بهم میگوید:
_مرتضی جان بشین میخوام یه چیزی بهت بگم.
لبهایم را با آب دهان تر میکنم.
_نمیخواد! الان تو باید استراحت کنی.من میدونم چقدر درد داری.
نه اش حجت را بر من تمام میکند. با ترس پای صحبتش مینشینم.آهسته و با شوق لب میزند:
_دیشب آقاجونم رو دیدم توی خواب. با لباس و سر و وضع زیبایی اومده بود. دست منو میگرفت و با خودش میبرد. دیر یا زود باید بار و بندیلم رو از این دنیا جمع کنم اما دلخوشیم به یک چیز و اونم اینکه با عنوان "مزدور خمینی" دارم میرم.
کاش هزاران جان میداشتم و دوباره این راه رو با جرئت تمام شروع میکردم.
۲۱ شهریور ۱۴۰۳
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۳۱۳ و ۳۱۴
نفسش سنگینی میکند و به سختی از دهان بیرون می آید.
_حواست به بچه هامون باشه. وصیت میکنم منو کنار قبر پدرم دفن کنین. ای کاش...
نفسش میگیرد و بعد از قورت دادن آب دهانش به سختی ادامه میدهد:
_ای کاش صد جون داشتم و در راه امام میدادم...
بهش میگویم سکوت کند. پرستار نگاهی به ریحانه می اندازد و دلداری اش میدهد. ریحانه با صدای گرفته ای مرا صدا میزند. صورتش را درست نمیتوانم از پس باند ها ببینم. با حسرت دیدن چشمانش نگاهش میکنم.
_جانم؟ جانم ریحانه؟
سرفه اش بیشتر میشود و خودش را مثل جنینی جمع میکند.
گلایه را رها میکنم و دستم را به دیوار محکم میکنم و توی راهرو داد میکشم:
_دکتر! دکتر!
دو پرستار سریع می آیند. یکیشان برای صدا زدن دکتر راهش را کج میکند.بی هوا سر پرستار داد میکشم و می گویم چرا دکتر نمی آید؟ بیچاره با ترس فقط نگاهم می کند.
دست سوختهی ریحانه از روی تخت می افتد. به طرفش میدوم. دیگر توجه نمی کنم. شانه هایش را میگیرم و میبینم دستم خیس میشود. از بدنش بخاطر عفونت آب می آید و لباسهایش خیس شده.
دیگر روانی میشوم. مگر با او چه کرده اند که به این حال افتاده! دکتر را صدا میزنم. پاهایم بی رمق میشوم و کف اتاق پرت میشوم. سعی دارم بلند شوم اما چند باری با سر روی زمین میافتم.
فریاد میکشم و حسن شانه هایم را میگیرد و مرا روی ویلچر مینشاند. دکتر با عجله وارد میشود و علائم حیاتی اش را چک میکند. بعد از کمی از تقلایش دست میکشد و به پرستار چیزی میگوید.داد میزنم:
_دکتر یه کاری کن! دکتر! دکتر!
میخواهند مرا از ریحانه جدا کنند اما من با جار و جنجال میخواهم کنارش بمانم.
باید کمکش کنم تا دوباره برخیزد. مگر من بی معرفتم که تنهایش بگذارم؟ او هفته ها از من پرستاری میکرد و حالا من یک ساعت هم از او پرستاری نکنم؟
کم کم حس می کنم حریف زورشان نمیشوم. به حالت ناله از دکتر و حسن میخواهم فقط بگذارند برای آخرین بار ریحانه را ببینم. دلشان برایم نرم میشود.
حسن من را کنار تخت میگذارد و همگی بیرون میروند. دست لرزانم را به ملحفه میرسانم و آن را از روی صورت ماهرویم کنار میزنم. زیرلب نجواهای آخر را میکنم:
_ریحانه جان؟ حالا دکتر بهم گفت چه زخمایی برداشتی. چرا چیزی بهم نگفتی؟ ترسیدی غمت رو بخورم؟ حق داری غم تو برای من زیادی بزرگه. خواهش میکنم حالا هم نزار اینجوری بی پناه بشم، تو رو خدا... تو رو به روح پدرت بلند شو. دستمو بگیر و با هم از در این بیمارستان بزنیم بیرون. اصلا یادته میگفتی دوست داری با من بری امام رضا؟ خانمم پاشو! پاشو ببرمت مشهد.
دستم را به طرف بینی اش میبرم و وقتی میبینم نفسی نمیآید دعا میکنم:
"خدایا نفس منو هم بگیر و راحتم کن! خدایا نزار تو غم ریحانه دستو پا بزنم. خدایا کجایی؟ چرا منو هم نبردی؟..."
کمی سکوت میکنم و لب میزنم:
_آها... راست میگی. من لیاقتش رو نداشتم. ریحانه هزاران قدم از من جلو تر افتاده بود. من لیاقتش رو ندارم...ریحانه بود که تموم این سالا دردهای روحی و جسمی به جون خرید. ریحانه اهل این دنیا نبود. من باید از همون اولش میدونستم. اون با تموم دخترا فرق داشت... چیزی شبیه یه جواهر بین بدل ها..
دست ریحانه را میگیرم و آن را روی چشمان خیسم میگذارم.
_ریحانهی من؟ شهادت تنها چیزی بود که میتونست غم این سالا رو تو دلت آروم کنه. پس... راحت بخواب... من از تو به زینب مون میگم. اون باید بدونه مادرش چه کارهایی کرد!
سرم را کنار تشک تخت میگذارم و چشمانم را میبندم.
🇮🇷بیست سال بعد... سال ۱۳۸۰🇮🇷
با شنیدن خبر مرخص شدن زینب از جا برمیخیزم. کت و شلوار خاکی رنگم را برمیدارم و به تن میکنم. جلوی آینه به موهای سفیدم شانه ای میزنم.
کارت هدیه ای که برای کادو گرفته ام را توی جیبم میگذارم. در حال بیرون آمدن هستم که چیزی یادم می آید.سریع به طرف اتاق میروم. توی کمدها دنبال پاکتی میگردم.
همه جا را زیر و رو میکنم. کاغذ و مدارک را به گوشه ای پرت میکنم. تک تک وسایل را کنار میزنم و سفیدی از زیر شناسنامه ها و سند خانه بیرون می آید.
خوشحال دستم را به طرفش دراز میکنم.
پاکت را برانداز میکنم و خودشه ای زیر لب میگویم. پاکت را هم توی جیب کتم میگذارم. به نشیمن وارد میشوم و چشمم به قاب عکس ریحانه میخورد.
به طرف دکور میروم و قاب را برمیدارم. هیچوقت نگذاشتم این قاب خاک رویش بنشیند. همیشه روزی دو یا سه باری بهش خیره میشوم و با دستمال تمیزی آن را پاک میکنم. بوسه ای به چهرهی قاب گرفته اش میزنم و میگویم:
۲۱ شهریور ۱۴۰۳
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۳۱۵ (قسمت آخر)
با خودم میگویم حالا که حرف از ریحانه به میان بهتر است امانتی که به دستم داده است را به او بدهم. چهار زانو جلوی زینب مینشینم و آهسته لب میزنم:
_زینب؟
_جانم بابا؟
نفس عمیقی میکشم و با لرز دست پاکت را از جیب بیرون میکشم. آن را روی فرش میگذارم و میگویم:
_اینو بخون فقط...فقط بعد از اینکه من رفتم بخونش!
با تعجب نگاهم میکند. به طرف بچه میروم و آهسته به چهرهی معصومش نگاه میکنم. آهسته دستی به سرش میکشم و میپرسم:
_اسمشو چی میزاری؟
نگاه عاقلانه و عاشقانه ای به من میکند. انگار که بعید است چنین چیزی را پرسیده ام و این رنگ نگاه را هم وارد گفتارش میکند.
_یعنی شما نمیدونین؟
شانهای بالا میاندازم و میگویم که نه. نفس کوتاهش را بیرون میدهد و دو بار تکرار میکند:
_ریحانه... ریحانه...
بی اختیار اشکی از گوشهی چشمم میچکد و تکرار میکنم:
_ریحانه...
سریع دست میبرم و اشکم را پاک میکنم.
بی مقدمه خودش را به آغوشم پرت میکند و همراه با گریه می نالد:
_خیلی جاش خالیه! خیلی...
دست میگذارد روی نقطه ضعفم. دستهایم که برای آغوشش باز شده میایستد و به آرامی او را در خود قاب میگیرد. کمی که سبک میشود از من فاصله میگیرد. دست روی شانه اش میگذارم و میگویم:
_اون پاکت رو باز کن. فکر کنم مرهمی باشه برای زخمت.اون نامه از مادرته.
بعد هم با سرعت دفتر را برمیدارم و از اتاق بیرون می آیم. دیگر دلم تاب خانه را ندارد و میخواهم بروم که عقده از دل باز کنم.
به اصرارهای حاج خانم و دامادم توجه نمیکنم. از آنها تشکر میکنم و کفش به پا میکنم. دست روی شانهی رضا میگذارم و میگویم:
_حواست به زینب باشه.
مثل همیشه خاطرم را جمع میکند و با آسودگی از خانه شان بیرون میآیم. باز هم سوار تاکسی میشوم اما این دفعه بی هدف و مقصد.. گویی تنها میخواهم فرار کنم از این دنیا و آدمهایش. با صدای بالا رفتهی راننده به خودم می آیم:
_حاجی کجا میری؟
ذهنم گنگ میشود و نمیداند به کجا پناه ببرد. راننده هم کلافه کنار میزند و میگوید:
_برید پایین... وقتی مقصد تون معلوم شد تاکسی بگیرین.
دلم تیره و تار میشود. خاکستر صبر از آتش کنار رفته و دیگر حالم خوب نیست. تنها جایی که در آنجا آشنا دارم بهشت زهرا است. دوست دارم بروم آنجا و با ریحانه ام خلوت کنم.
مقصد را بازگو میکنم و راننده با غر به راه می افتد. حواسم پی خاطرات است. پی چهرهی نیم سوخته که برای آخرین بار در سفیدی کفن دیدم. راه زیادی تا قطعه ای هست که میخواهم بروم.
با همهی اینها این راه با فکر و خیال کوتاه میشود. درختهای کاج کنار میروند و پرچم سه رنگ نمایان میشود...
پاهایم به لرز میآید...
در این بیست سال هفته ای نبوده که من سه روزش را در کنار این خاک و سنگها سپری نکرده باشم. چشمم سنگ مزار سید را میبیند. همان سنگی که ریحانه خود جملاتش را انتخاب کرد و من نیز همان را برای ریحانه.
در کنار این دو قبر یک قبر برای زهرا خانم، مادر ریحانه است که دوازده سال پیش فوت کردند. یک قبر کوچک هم برای عزیز دردانه مان است که در کودکی و معصومیت در میان آتش کینه جان داد.
دلم نمی آید به قبر ریحانه نگاه کنم اما نمیشود. چهره اش را که میبینم دلم هری میریزد. دست روی سنگ سرد میگذارم و او را صدا میزنم. دفترش را روی قبر میگذارم و میگویم:
" ریحانه! تو چرا این کارو کردی؟ خواستی بعد از اینکه بری به دلم آتیش بزنی؟ آره! موفق شدی! دیدم چیا نوشتی... هنوز دست خط خوشگلت روی این نامه ها با دلم بازی میکنه. تو که میخواستی خاطره بنویسی حداقل تمومش میکردی. چرا جای سختش رو برای من گذاشتی؟ چرا من؟ دل من خیلی سنگ که اینجوری میکنی؟ خودت تمومش کن! از من نخواه که نمیتونم."
دستم روی قبر سر میخورد و دفتر می افتد. سریع آن را برمیدارم. دلم نمیخواهد دست خط و چیزهایی که ریحانه برایش زحمت کشیده از دست برود. بعد که فکرش را میکنم از خودم خجالت می کشم.
من چرا مثل بچه ها شده ام؟ من که نگران اینها هستم چرا کاری نمیکنم که برای همیشه بماند؟ دوباره حس ناتوانی به سراغم می آید و میخواهد من را منصرف کند که فکری به ذهنم می رسد.
دستی روی سنگ قبر میگذارم و میگویم:
_باشه! اگه تو اینو میخوای منم تسلیم میشم اما به یه شرط! شرطش اینه اول صبر شو از خدا بخوای بهم بده،من نمیتونم اینجوری بنویسم.
روی خاکها مینشینم و به درخت کاج تکیه میدهم،به جلد دفتر نگاه میکنم. ریحانه رویش نوشته خاطرات. نگاهی به نوشتهی سرخ قبرش میکنم.
🌷"شهیده ریحانه سادات حسینی"🌷
۲۱ شهریور ۱۴۰۳