🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۶۷ و ۲۶۸
یکی از خانمها که نمیتواند سکوت کند و داد و بیداد به راه می اندازد:
_شما دارین درمورد رئیس جمهور حرف میزنین؟ ایشون با ۷۰ درصد رای رئیس جمهور ما شدن و جای تاسف داره اینجوری باهاشون حرف بزنین.
تا میخواهم جواب بدم یکی از خانمهای عرب که از خرمشهر آمده است، برمیخیزد و با لهجهی شیرین عربی اش میگوید:
_تو میدونی آواره شدن یعنی چه؟ تو میفهمی خانهت جلوی روت با موشک خراب بشه یعنی چه؟ اصلا تا حالا قبرستونی دیدی که شبانهروزت رو مرده بشورن ولی تمومی نداشته باشه؟ نه! والله که ندیدی! جوونای ما توی خرمشهر و شلمچه و مرز تکه تکه شدن اما یه آخ از همین رئیس جمهورتون درنیامد! من خودم به بنی صدر رای دادم ولی پشیمونم. شماها هم کاش توی خرمشهر بودین و به چشم خودتون میدیدین بنی صدر اومد و یک راست رفت فرمانداری دریغ از اینکه به جبهه ها سر بزنه یا اصلا درد و دلی از ما بشنوه. راهشو کشید و رفت. همین! به والله همینو بس! خب این چه رئیس جمهوریه؟
بقیه خانمها هم سر تکان میدهند و با بله بله گفتن حرفهایش را تایید میکنند.بغض زن میترکد و دیگر نمیتواند چیزی بگوید.
بعضی از دیگر عربها هم با حرفهای او اشک میریزند. دوباره می ایستم و محکم بهشان میگویم:
_اگه بنی صدر پشتتون رو خالی کرد ما نمیکنیم! ما بهتون قول میدیم هر هفته سهمی براتون به اندازهی وسعمون کنار بزاریم تا بتونیم شما رو از این بلاتکلیفی دربیاریم. خانمها هر کی میتونه یه یاعلی بگه!
صدای یاعلی گفتن بلند میشود و خوشحال از آن با خودم میگویم
"جان، قربون اسمت برم آقا! خودتون کمک کنید به ما."
صندوقی پیش می آورم و میگویم:
_این صندوقی هست برای کمک به این عزیزان...
تا میخواهم حرفی بزنم همان زن عرب بلند میشود و میگوید:
_دست نگه دارین! ما نیت خیر تونو میپذیریم اما هنوز اونقدر محتاج نشدیم که گدایی کنیم.
کمی نگاهش میکنم. حنای روی چانه و دستانش نقش بسته. رنگ پوستش کمی سبزه است و لبهای سرخ و درشتی دارد.
بعد صندوق را رها میکنم و به طرفش میروم. دستم را روی شانه های تنومندش میگذارم و با محبت لب میزنم:
_این چه حرفیه؟ گدایی؟ شما تاج سر ما هستین. خیلیا از اینکه خوب تحقیق نکردن و به بنی صدر رای دادن ناراحتن، حتی نسبت به شما احساس شرمندگی دارن. ما میخوایم جبران کنیم. ان شا الله با این پول بتونین یه خونه بخرین و در کنار هم زندگی کنیم.
لبهای سرخش را تکان میدهد.
_نه! ما قبول نمیکنیم!
عزت نفس را تحسین میکنم اما جا میخورم. ناگهان فکری به ذهنم میرسد و پیشنهاد میدهم:
_اصلا این صندوق قرض الحسنه است! ما بهتون این پولو قرض میدیم و شما وقتی پول رو کامل دریافت کردین خرد خرد بهمون برمیگردونین. چطوره؟
نگاهش میان بچه ها و دیگر زنهای فامیلش می افتد. یکی از خانمها که به نظر پخته میرسید به عربی به او چیزی گفت.
_باشه! اگر قرض هست ما قبول میکنیم.
خطوط چهره ام پنهان میشود و لبهایم با خنده از هم فاصله میگیرند. خم میشوم و بدون تردید دست زن را میبوسم.
از این حرکت ناگهانی متعجب میشود و برای اینکه از بهت در بیاید توضیح میدهم:
_ما خیلی کوچیکتر از اونی هستیم که بتونیم دردی رو که توی این چند ماه کشیدیم بفهمیم. خواستم بگم با تمام وجود به شما کمک میکنم.
گل محبتش شکوفه میکند و مرا در آغوشش میفشارد. از چادرش بوی نخلستان و بوی آب می آید.
دلم میخواهد کاش نخلها باری دیگر قد راست کنند و دشمن بعثی را از خاک برانیم. با رفتن همسایه ها قدری خانه آرام میشود.
زینب کنارم می آید و میپرسد:
_مامان چرا دست اون خانمه رو بوسیدی؟
تحفه بوسه را پیشکش پیشانی اش می کنم.
_خب عزیزم... اون خانم خیلی سختی کشیده ما نباید طوری رفتار کنیم که انگار برامون مهم نیست. باید بهش محبت کنیم و ببینه که ما تنهاش نزاشتیم.
محمدحسین با شنیدن حرفهایم مشتاق میشود و سوالی ذهنش را درگیر کرده.
_خب اونا مگه چه سختی کشیدن؟
دستی به موهای کم پشتش میکشم و او را زیر پر و بالم میگیرم.
_این خانما فامیلاشونو از دست دادن.یکی با زور اومده تو خونشون و اونا رو از شهرشون بیرون کرده.
+خب برن اونا رو بندازن بیرون.
_لازمه کمکشون کنیم چون تنهایی نمیتونن. برای همینه که باباتون رفته، چون کمکشون کنه!
صدای رینگ رینگ تلفن بلند میشود.مادر از آشپزخانه سرک میکشد و میگوید:
_محمده! با من کار داره!
سری تکان میدهم. نفت بخاری تمام شده و دمپایی پا میکنم و از توی بشکه نفت ها را به داخل گالن سرازیر میکنم.
بخاری را نفت میکنم و کبریت برای روشن کردنش میزنم. مادر سفارشهایش که تمام میشود حال آشناها را میپرسد!
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۶۹ و ۲۷۰
رگه هایی از شرمساری در صدایش مشهود میشود و میگوید:
_ببخشید خواهرم... شما نمیدونین شوهرتون تو کدوم بخش کار میکنن؟
از اینکه جواب سوالش را نمیدانم کلافه میشوم اما چاره ای نیست و اعتراف میکنم که نمیدانم. سری تکان میدهد:
_کاش حداقل میدونستین توی کجا کار میکنن... خلاصه که ببخشید کاری ازم برنمیاد.
کور سوی امیدم به تیرگی میگراید.با دلی شکسته میگویم:
_نه... خواهش میکنم.
قدمی به طرف در خروجی برمیدارم که صدای دویدن پایی را میشنوم اما توجه نمیکنم. با صدا کردن خواهر خواهر می ایستم و سر برمیگردانم.
جوان ریز نقشی است با موهای صاف و ته ریشی مرتب شده. سرم را پایین می اندازم و بدون اینکه نگاهش کنم میپرسم:
_بله؟
_شما با مرتضی کار دارین؟ مرتضی غیاثی؟
به یک باره جان میگیرم و مشتاقانه سر تکان میدهم که یعنی بله.
_من میشناسمش!
شناخت برایم کافی نیست و میپرسم آیا از او خبری دارد.
_آره، یه هفته پیش خبر سلامتیش به دستم رسید.
نفسم بالا می آید و به سلامتی اش قانع ام. تشکر میکنم و میخواهم بروم که میگوید:
_دفعهی دیگه خبری شد حتما به گوشش میرسونم که بهتون زنگ بزنه.
خوشحال خداحافظی میکنم. نفس سوزناک زمستان در میان چهره ام پخش میشود. دلم همچون زمستان شده و دلتنگ روی شکوفه ها و سبزه هایش...
درختان خشک پیش چشمانم هستند و مرا یاد روزهایی می اندازند که در سردی همین فصل گرمای محبت مرتضی کنج قلبم لانه کرد. یادش بخیر... عجب روز و روزگاری داشتیم.
سخت بود اما با هم بودیم. باهم بر سر سفرهی خالی مینشستیم اما در کنار هم... آه و افسوس ها را در دلم دفن میکنم و پایم به خانه میرسد.
عصر فرش را توی حیاط پهن میکنم و تشت آب برف را روی فرش میریزم. زینب و محمد دورم میچرخند و مدام میترسم زمین بخورند.
هر چه هم نصیحتشان میکنم انگار گوششان بدهکار نیست! از سر و وضعشان آب چکه میکند و همچون موش آبکشیده شده اند!
مادر دستشان را میگیرد و آنها را به خانه میبرد. برس را به جان قالی می اندازم و به تنهایی آب میکشم. لوله اش میکنم و روی دوشم میگذارم و کشان کشان روی نرده ها رهایش میکنم.
به قلبم فشار می آید و روی پله ها مینشینم تا اندکی حالم بهتر شود.مادر با دیدن قیافهی بی رنگ و رویم میپرسد:
_چرا اینجوری شدی تو؟ قلبته؟
با حرکت پلکهایم حرفش را تایید میکنم. سریع قرصی را می آورد و توی دهانم می اندازد. لیوان آب را به دهانم نزدیک میکنم و قورت قورت میخورم.
از او میخواهم که اندکی همانجا بنشینم. محمدحسین با حولهی دور بدنش میدود و مادر دستش را میگیرد و تا برای اینکه سرما نخورد جلوی بخاری بنشیند.
صدای در بلند میشود و درحالیکه هنوز درد احساس میکنم اما بلند میشوم. چادر را سر میکنم و چند باری میپرسم:
_کیه، کیه؟
جوابی به گوشهایم نمیرسد. در را که باز میکنم چند خانم را میبینم. آنها زودتر سلام میدهند و اندکی بعد جوابشان را میدهم.
چشمان منتظرم را بیش از این نمیفریبند و یکی شان میگوید:
_والا از کوچه های بالایم. شنیدیم شما برای خوزستانیا پول جمع میکنین. میشه از ما هم قبول کنین؟
از این همه محبت به وجد می آیم. سر تکان میدهم و با ذوق میگویم:
_بله!حَ... حتما!
بعد درخواست میکنم کمی صبر کنند. تا بروم صندوقچه را بردارم زیر لب فقط ذکر الحمدالله میخوانم.
فکر میکنم چیزی بیشتر از این نمیتوانم در طبق بگذارم و به خدا دهم.صندوقچه را به طرفشان میگیرم و میگویم:
_پولهاتونو داخل این بریزین. ممنونم از اعتمادتون.
یکی که از همه مسن تر دیده میشود، میگوید:
_خواهش میکنیم. والا محله رو حرفای شما برداشته. خدا بنی صدرو لعنت کنه!
من و بقیه هم میگویم ان شاالله. تشکر میکنم و برای بدرقه شان چند قدمی از در فاصله میگیرم. وقتی قضیه را به مادر میگویم باورش نمیشود.
این تنها لطف خدا نیست و در رحمتش را به سوی این مردم آسیب دیده باز کرده است. خودم هم باورم نمیشود اما قریب به دو هفته بعد توانستیم پول رهن خانه ای در حوالی محل خودمان را جمع کنیم.
خانوادهی خوزستانی باورشان نمیشود. روزی که میخواهند برای بستن قرارداد بروند در خانه ی ما می آیند.
با اصرارشان لباس میپوشم و با هم به بنگاهی محل میرویم. اشک شوق روی گونههایشان، تشکر ورد زبان شان برایم بهترین چیز است!
پسر کوچکشان که "مَعاذ" نام دارد به من شیرینی تعارف میکند. دستی به موهای فرفری اش میکشم و تشکر میکنم.
وقتی از بنگاهی بیرون می آیم با خونگرمی مرا در آغوش میکشند و میگویند باورشان نمیشده که بتوانند سر پناهی داشته باشند.
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۷۱ و ۲۷۲
با شنیدن صداهای عجیب و غریبی به حیاط میروم. صدای همهمهی مردم است انگار. مادر هم می آید و هراسان میپرسد:
_چیشده؟"
لب کج میکنم که نمیدانم. صدای تیر هم بلافاصله به گوش میرسد. مادر توی سرش میزند و میگوید:
_یا قمر بی هاشم! چیشده؟
با خودم میگویم شاید دزدی گرفته اند. مادر را آرام میکنم و وقتی به خانه برمیگردیم در را قفل میکنم.
خیلی طول می کشد تا دلش خواب ببرد. هم از درد پا مینالد و هم اتفاقی که افتاد ذهنش را مشغول میکند. من هم بی خوابی به سرم میزند.
چشمانم از بس به سقف زل زدهاند خشک شده است! کمی این پهلو و آن پهلو میشوم و ذکر میگویم. فردا شب مراسم دعای کمیل داریم.
برای خرید به مغازه میروم، بخاطر تحریم و وضعیت نابسامان کشور قیمت اجناس بالا کشیده و به بستهی چای و جعبه ای قند اکتفا میکنم. کاغذ کُپن را به دست مرد میدهم و از مغازه خارج میشوم.
یخچال خانه کم دارد اما مجبورم بعدا یک سری خریدها را انجام دهم. توی در و همسایه پچ پچ های نامفهومی میشنوم و فکر میکنم از ماجرای دیشب است.
کلید را توی قفل قرار میدهم و با ضربه ای در باز میشود. نسیم خنک عصرانه مان میشود و جارو به دست میگیرم و بعد با شیلنگ آب میپاشم.
بوی گل های یاس از دیوار ها خیز برمیدارد و پردهی بینی ام را باز میکنم تا بوی عطرشان را استشمام کنم.مادر تشت پر آب را روی پله ها خالی میکند.کمی ابروهایم را با اخم بهم نزدیک میکنم و میگویم:
_مامان جان، کمرت درد میگیره اینو بلند میکنی. به خودم بگو من انجام میدم.
کاملا بی توجه به خانه میرود.بعد از نماز مغرب سجاده ام را توی کمد جمع میکنم. نگاهم میان پشتی و فرش میچرخد و از تمیزی خانه لذت میبرم.
لباسهای کثیف بچه ها را عوض میکنم و سفارش میکنم موقع دعا سر و صدا نکنند. از پله ها پایین میروم و در خانه را اندکی باز میکنم.
هنوز پلهی اول برنداشته ام که صدای یاالله بلند میشود. خوش آمد میگویم و راهنمایی شان میکنم. کمی طول میکشد تا خانمها جمع شوند
در این فرصت به زینب و محمد میگویم تسبیح ها را به چرخانند. تعداد خانمها که بیشتر میشود مجبور میشوم از پشتی های توی اتاق بردارم تا همگی راحت باشند.
یکی از زنهای سن و سال دار شروع میکند. کمی که میگذرد به اصرار خانمها که مادر را حاج خانم صدا میزنند، او شروع میکند به خواندن.
یک چشمم به سینی چای است و چشم دیگرم اطرافم را میپاید تا بچه ای خودش را به سینی نزند. خم میشوم و با خوشرویی چای تعارف میکنم.
در میانه مجلس ام سلیمه و بچه هایش وارد میشوند. با دیدنشان خوشحال میشوم و قدم به طرفشان کج میکنم.
اندام درشت ام سلیمه زیر قبای چادری اش باز هم هیکلی دیده میشود.
با این حال قلبش مثل گنجشک کوچک است و به اندازهی اقیانوسها بی پایان... بوسه اش میان باغچهی گونه هایم شکوفه میزند.
جای خالی را بهشان نشان میدهم و کمی بعد چای برایشان میریزم. هر هفته از هفتهی دیگر بیشتر جمعیت می آید، در اتاق را هم باز میکنم تا کسی نا امید برنگردد.
از کوچه و محله های دیگر هم می آیند. همهی اینها را مدیون شاه عبدالعظیم (علیهالسلام) هستم که با چنین افراد مقیدی هم نفس هستیم. آنقدر جمعیت زیاد شده که مجبورند دو زانو در کنار هم بنشینند.
فضای خانه گرم میشود و بخاری را خاموش میکنم. مدام از این سو به آن سو چای تعارف میکنم تا که مجلس تمام میشود. کتری را روی زمین میگذارم و برمیخیزم تا سلام بدهم.
ناخودآگاه تا نام حسین بن علی (علیهالسلام) در میان گوشم غلت میخورد، کاسهی چشمم میلغزد. در دل روضهی کوتاهی میخوانم و تا آخر سلام ها گریه میکنم.
آبی به صورتم میزنم و با صدای مادر برای بدرقه میرویم. مدام خم و راست میشوم و میگویم خوش آمدین، دفعه بعدی هم خوشحالمون کنین.
دو وروجک از بس آتش سوزانده اند هنوز سرشان به بالشت نرسیده بود که غش کردند.مادر بعد از ماساژ پا و زدن پمادش با رضایت سخن میگوید:
_عجب شب خوبی بود. واقعا خوش بحالت ریحانه که همچین کارایی میکنی.
برکت خونهی آدم هزاران برابر میشه. آرامش توی زندگی موج میزنه. الحمدالله که همچین دختری خدا نصیبم کرد.
و چه دعایی برای فرزند بالا تر از دعای رضایت مادر؟ بغض میکنم و او بی مقدمه آغوشش را به رویم باز میکند.
_فدات بشم مامان... خدا رو شکر بابت این که بچهی شما و آقاجون هستم.
اشکهای مادر همچون بهمن از دامنهی گونه هایش سر میخورند. نمیدانم اشک احساساتش است یا بخاطر شنیدن نام پدر؟
شانه هایش را ماساژ میدهم و بعد از کمی که حالش جا آمد، به اتاق رفت.قبل از قفل کردن در سری به حیاط میزنم.
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۷۳ و ۲۷۴
باد صبح خنک است و میترسم بچه ها سرما بخورند. سریعتر قدم برمیداریم. مادر نیامده قصد رفتن میکند:
_من میرم خونهی داییت. خیلی وقته بهشون سر نزدم. مونای بیچاره هم بیشتر روز تنهاست.
_خب میخواین ما هم بیایم؟
نچی میکند و همراه با بیرون دادن نفسش میگوید:
_نمیخواد. با این بچه ها و هوای سرد بهتره تو خونه باشین.
قبول میکنم و تا سر خیابان میبرمش. تا وقتی که تاکسی گیرش نیامده هم برنمیگردم. صندوق پول را باز میکنم تا ببینم چقدر در دیشب اضاف شده.
خداروشکر به نسبت جمعیت خوب جمع شده. ظهر مادر برای ناهار برنمیگردد. به یخچال تقریبا خالیمان نگاه میکنم. مجبورم ناهار سردستی درست کنم و فردا برای خرید به بازار بروم.
زینب بد غذایی میکند و خوراک لوبیا را پس میزند. هر چند که از این کارش ناراحت میشوم و حرف فایده ندارد اما مجبورم نیمرو برایش بپزم. تن نحیف و لاغرش مرا به رحم وا میدارد.
لقمهی نیمرو را در دهانش میگذارد و کل کل شان بلند میشود که غذای من بهتره!وقتی محمد حسین از من میپرسد مامان تو بگو. دستی به سر و روی هر دوشان میکشم و میگویم:
_هر دوتاش نعمت خداست. ما باید به جای بحث های الکی از خدا تشکر کنیم. خب؟
با گفتن الحمد الله حال خوبی بهم دست میدهد. عصر مهمان به خانه مان میآید. ام سلیمه کادویی برایم می آورد. یک قالیچهی حصیری است.
به این روش بافت کپوبافی میگوید که همان حصیربافی است ولی در آن از کاموا هم استفاده شده. هدیهی باارزشی است. خودش میگوید از پادری از آن استفاده میکند.
چای و شیرینی خشکی که در خانه هست برایش می آورم. از توی حیاط صدای معاذ با محمدحسین بلند است. دختر ام سلیمه بزرگ است و زینب برایش شیرین زبانی درمیآورد.
نزدیکیهای غروب قصد رفتن میکنند. اصرار میکنم بمانند اما ام سلیمه میگوید شوهرش برای ناهار نیامده، میرود تا شام بپزد و شوهر اوقات تلخی نکند. قبول میکنم و دمپایی میپوشم و دم در ازشان خداحافظی میکنم.
هر چه شب منتظر مادر میشوم نمی آید. زنگی به خانهی دایی میزنم و با اصرار مونا، مادر شب آن جا میماند. با اینکه بچه ها به لالایی مادر عادت کرده اند اما یکجوری میخوابانمشان.
بعد از هزار سفارش و خواهش از بچه ها راهی میشوم. سبد توی دستم را روی صندلی خالی اتوبوس میگذارم. پیرزنی قصد نشستن در کنارم دارد و سبد را روی زمین میگذارم.
تا به بازار برسم چند ایستگاهی طول میکشد. اتوبوس ترمز میکند و راننده با صدای بلند داد میزند:
_بازار!
تقریبا نصف جمعیت اتوبوس خالی میشود. کمی تعلل میکنم و اتوبوس حرکت میکند. بوی دود در صورتم پخش میشود و به سرفه می افتم.
وقتی سرفه ام قطع میشود ته گلویم میسوزد. از جون آدم گرفته تا شیر مرغ همه چیز در بازار یافت میشود.
صدای کاسبها هم لحظه ای قطع نمیشود. گاهی چشمم به مشتری هایی میخورد که با فروشنده سر قیمت کل کل میکند. سبدم را با پرتقال و لیمو به نیمه میرسانم.
یک کلیو گوشت میخرم که پولش هوش از سر میبرد! با چند قلم دیگر خریدم تمام میشود. هرچه توی ایستگاه مینشینم خبری از اتوبوس نمیشود.
دلم شور بچه ها را میزند و راهم را به طرف پیاده رو کج میکنم. آهسته میروم تا شاید تاکسی به تورم بخورد. انگار در این ظهر گرم قرار است پیاده به خانه برسم!
چند خیابان از بازار فاصله میگیرم که صدای هیاهویی توجه ام جلب میکند. سیاهی جمعیت را میتوانم از اینجا ببینم.
شعارهای ضد انقلاب و نفاق پردهی گوشم را میدرّد. قلبم به تپش درمیآید، یکی می گوید برو پی کارت، بچه ها منتظرند. دیگری دعوتم میکند تا پیش بروم و ببینم ماجرا چیست.
کم کم سر از ماجرا درمیآورم.گوشهی خیابان، کنار سایهی درخت ایستاده ام. ماشین وانتی رو به جمعیت ایستاده و مردی بالای آن رجز میخواند. پلاکاردی هم هست که آرم سرخ رنگ سازمان رویش طراحی شده.
مرد جوان بالای وانت میکروفن گرفته و میگوید:
_آی ملت! خوب گوش کنین. بنی صدر اومده تا همه مونو نجات بده. شما فکر میکنین از سال ۵۷ تا الان مملکت چه فرقی کرده؟ دولت موقت چیکار کردن جز بالا کشیدن حق من و شمای کارگر؟ بنی صدر داره یه کارایی میکنه برامون که اونم دارن این روزا میزننش. همین آقای بهشتی که نصف شایعههای رئیس جمهو رو پخش میکنه فکر میکنین دستش تا کجا توی بیتالماله؟ گول نخورین! تا وقتی من و برادرا و خواهرای مجاهدتون هستیم نمیزاریم کسی حق تونو بخوره!
صدای کف و هورا از جمعیت بلند میشود. بعضی ها هم مثل من شوکه به نظر میرسند و هیچ واکنشی ندارند.
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۷۵ و ۲۷۶
سیاهی چشمانم را محاصره کرده است.به سختی پلکهایم را تکان ریزی میدهم. سنگینی را روی انگشت ها و دست چپم احساس میکنم. به سختی پلکهای روی هم افتاده ام را باز میکنم.
با چند پلک زدن پشت سر هم میتوانم چیزهایی ببینم. گلویم به تلخی میزند و با هر بار نفس کشیدن آتش میگیرد. یکهو سرفه به سراغم می آید و با هر تکان آخی از زیر زبانم سر میخورد.
نگاهم به روی دستم میافتد.تپش قلبم باعث میشود و دستم را رویش بگذارم و آهسته بگویم آرامتر! مگر چه خبر است؟دستانی به دستم قفل شده و سرش را روی تشک تخت گذاشته.
میترسم تکان بخورم و بیدار شود.کمی نگاهش میکنم، موهای سرش بلندتر شده. با همان لباسهای نظامی اش کنارم نشسته است.
فکرش را نمیکردم چشم باز کنم و او را به این زودی در کنار خودم ببینم. درد را فراموش میکنم و یک دل سیر به تماشایش مینشینم.
یک ساعتی بی حرکت میمانم و حتی دستم که در دستش گرفتار شده را هم تکان نمیدهم. اتاق خالی است و با تخت من سه تختی هست.
با صدای کشیده شدن دستگیره و صدای زنانهی پرستار شوکه میشوم.
_آقای غیاثی؟
پرستار با دیدن من و مرتضی و اینکه خواب است لب میگزد. تکه تکه حرف میزند:
_بِ... ببخشید! تلفن باهاشون کار داشت.
شل شدن دستم و تکان خوردن شانه های مرتضی نوید طلوع چشمانش را میدهد. دل توی دلم نیست باری دیگر نگاهش را به من بیاندازد.
با دیدن چشمان باز من متعجب میشود و لایهی اشک روی چشمانش را میپوشاند. صدای پرستار دوباره می آید:
_ببخشید بیدارتون کردم ولی تلفن باهاتون کار داره.
هیچ واکنشی از مرتضی دست گیرش نمیشود و در آخر به یک تشریف بیارین بسنده میکند و میرود. نفسم را حبس کرده ام و قلبم خودش را به در و دیدار جسمم میکوبد.
گرهی دستانش دور دستم میپیچد و لبخند تلخی روی صورتش مینشیند. انگار اصلا خیال ندارد برود و ببیند تلفن چه میخواهد. میترسم کار مهمی باشد و با صدای خش داری میگویم:
_مُ... مرتضی جان برو ببین چیکارت دارن.
اشکهایش را پاک میکند و بوسه ای به پشت دستم میزند.
_وای ریحانه! منو کشتی که! الان میگی برم تلفن جواب بدم؟ باورم نمیشه تو به هوش اومدی.
بالای سرم می ایستد و از نگاهش قند در دلم آب میشود. بوسه ای به پیشانی ملتهبم میزند و مانده است که چه بگوید.
_خدایا شکرت... آخه چی بگم دیگه! تلفنو ولش کن، وای وای ممنون خدا!
یکهو خودش را به زمین میزند و به حالت سجده میرود. کمی تکان میخورم تا ببینم چه کار میکند که پهلویم بدجور میسوزد.
همانطور که درد میکشم زیر لب میگویم:
_لباساتو خاکی کردی! پاشو مرتضی!
این کارا چیه؟ من کی اومدم بیمارستان؟ تو مگه جنوب نبودی؟ کی اومدی؟
قامت خاکی اش را از روی زمین جدا میکند. پشتش را به من کرده و از شانههای لرزانش همه چیز را میفهمم.
صدایش میزنم که برمیگردد و جان کش داری را حوال ام میکند. از چشمان سرخش معلوم است خسته شده.
نمیدانم باید خوشحال باشم از اینکه اینقدر برای او ارزشمندم یا باید از سختی که کشیده هم پایش بگریم؟ بغضی سد گلویم میشود و دستم را به طرفش دراز میکنم.
_مرتضی جان... ببینمت؟
باز هم مثل پسرهای کوچولو میشود. ناخواگاه خنده ام میگیرد و تا اندکی میخندم اخ اخ ام به هوا میرود. مرتضی با وحشت نگاهم میکند و نگران میپرسد:
_چیشد؟ چیشد؟ دکتر خبر کنم؟
دستم تکان میدهم که نه. دست گرمش در زمستان دستانم دلچسب است. با صدایی که از ته چاه به گوش میرسد میگویم:
_دکتر به چه دردم میخوره. مرحم من تویی.
لبخند زیبایش قلبم را شاد میکند.
_شاعر شدیا!
_دردم از یار است و درمان نیز هم/دل فدای او شد و جان نیز هم
نگاه عمیقش را به من میدهد و با خیالی لبریز از عشق میخواند:
_اینکه میگویند آن خوشتر ز حسن/یار ما این دارد و آن نیز هم۱
دوباره تقی به در میزنند و پرستار سرک میکشد و خبر میدهد تلفن کار دارد. مرتضی سر تکان میدهد و میرود.
لبهایم از تشنگی ترک خورده و همچون کویری در انتظار جرعه ای آب میسوزد. با زبان اندکی لبهایم را تر میکنم اما کافی نیست.
دستم که اسیر سوزن سرم است را اندکی جا به جا میکنم.دستم به پانسمان پهلویم میخورد و یاد صبح می افتم. آن مرد و حرف هایش در سرم میچرخد. برق چاقو لحظه ای از ذهنم دور نمیشود.
خیلی زود در باز میشود و مرتضی وارد میشود. گرهی روسری ام را باز شل میکنم و میپرسم:
_کی بود؟
_مامانت بود. بنده خدا از دیشب تا حالا خواب به چشمشون نیومده و دلش مثل سیر و سرکه میجوشید. الان که گفتم به هوش اومدی خوشحال شد. گفت بچه ها رو پیش مونا خانم میزاره و میاد.
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۷۷ و ۲۷۸
او خونسرد به مرتضی رو میکند.
_شما بیشتر حالتون خوب نیست ها! رنگ و روتون پریده. بهتره برید استراحت کنین.
_نمیتونم... شما به خانمم برسین من خوبم.
دستان پرستار به سمت سرم میرود و چک میکند.
_سرمت تموم شده. الان یکی دیگه برات میزارم. مسکنم بهت میدم.
لبخند کوتاهی میزنم و تشکر میکنم. کمی بعد سوزن سرم پوستم را میدَرَد و پیش میرود. نگاه مرتضی روی من زوم شده و نمیتوانم درد کشیدن را در صورتم بریزم و یا حتی آخ بگویم.
اگر چه من درد میکشم اما روح او هم آزار میبیند پس به هر طریقی شده خودم را کنترل میکنم تا لبخند از روی لبم نرود. پرستار برای اینکه حواسم را پرت کند، میپرسد:
_بچه هم داری؟
به سختی بله میگویم.
_چندتا؟
لب میگزم و با مکث جواب میدهم:
_دو... تا.
لبخند روی لبش به دیدگانم حس خوبی میبخشد. و با گفتن خدا حفظشون کنه، کارش هم تمام میشود. مرتضی تا دم در میرود و تشکر میکند.
پرستار میگوید یک ساعت دیگر دکتر برای دیدن مریضها به این بخش میآید. نگاهش به پایین است و تنش را به کنار تخت میرساند.
_سپردم اونایی که تو رو به این روز درآوردن بگیرن. داییت هم پیگیره ماجرا هست. نمیزاریم به راحتی در برن.
صدای مادر را از توی بخش میشنوم که التماس گونه میخواهد بیاید داخل. به در اشاره میکنم و از مرتضی میخواهم برود ببیند میتواند کاری کند یا نه.
صدای قدمهایی از توی راهرو به گوشم میرسد و کمی بعد چهرهی مادر در چهارچوب در قاب گرفته میشود. دستانش را از هم باز میکند و به حالت افسوس تکان میدهد. دانه های اشک قل خوران از دشت گونه هایش سر میخورد.
_فدات بشه مادرت. چیکارت کردن نامردا!
از حال مادر بغضم میگیرد. دوست ندارم به ذرهی سوزنی احساس نگرانی و ناراحتی کند. او بعد از پدر خیلی شکسته شده و بعد از آقاجان ندیده بودم اینقدر بی تابی کند.
به طرفم می آید و فوراً دست را روی لبهای خشکم میگذارم و می بوسمش.دست را پشت گردنم میگذارد و قربان صدقه ام میرود. تن صدایش بالا و بالاتر میرود و مجبور میشوم به او بگویم:
_مامان جان، میدونم نگرانی اما من خوبم. کمتر بی تابی کن، این بخش پره مریضه. استراحتشون نباید بهم بخوره.
آهسته سر تکان میدهد.
_آره... پرستارا منو بیرون میکنن ولی خب دست خودم نیست. مثل گوشت قربونی تو رو جلو روم گذاشتن و گفتن اینه بچت. اخه مادر چرا ازین کارا میکنی؟ میخوای منو دق بدی؟ بخدا بعد از آقاجونت دیگه جون و رمقی برام نمونده. نکن این کارا رو!
درکش میکنم اما مطمئنم اگر او هم حرفهای آن دروغگویان را میشنید و حقیقت زیر زبان ولو میخورد، مثل من حرف میزد.
_مامان تو نبودی... نبودی ببینی چجوری انقلابو به رگبار بسته بودن. اگه چیزی نمیگفتم بعید نبود به امام هم توهین میکردن.
سیلی مادر صورتش را سرخ میکند.انگار فهمیده است در عمق ماجرا چه می گذرد.
_به امام؟ غلط کردن!
_همش حرفای آقاجون جلو چشمم بود. تو که میدونی آقاجون چقدر به ایشون ارادت داشت. مامان اونا میخوان خون آقاجون و شهدایی که تا به امروز دادیم رو پایمال کنن.
سرخی چهره اش را درمینوردد. اشک طول مژده اش را طی میکند و پایین میپرد.
_خدا لعنتشون کنه. چرا نمیزارن زندگیمو بکنیم.
دستانش در میان دستم فشار میدهم. لبخند بغض آلودش هم رنگ احساس مادرانه اش میشود. انگار میخواهد چیزی بگوید که در گلویش گیر کرده.
_مامان؟
زیر چشمی نگاهش در تقدیمم میکند.
خوشهی نگاهش را می چینم و جانش جانم را آرام میکند.
_میخوای چیزی بگی؟
با تعلل نگاه پریشانش را میان زمین و من میچرخاند. صدای تق در بلند میشود و پرستار خواهش کنان میگوید:
_وقتتون تمومه خانم. خواهش میکنم خداحافظی تونو بکنید.
با باشهی مادر، پرستار با قدمهایش دور میشود. لبهایش را ورمیچیند اما چیزی به لبش نمی آید. تنها آهسته و باب دلداری میگوید:
_مراقب بچه ها هستم. تو نگرانشون نباش.
تشکر میکنم و کمی خودم را به احترامش تکان میدهم. چادر سیاهش در نظر دور میشود و جلوی در سرش را پایین میاندازد و خیلی آهسته لب میزند:
_تو از من شجاعتری... بهت افتخار میکنم دختر سِدمجتبی.
بی معطلی قدم برمیدارد ک مرا در عالم مبهوت تنها رها میکند. کلماتش در ذهنم میچرخند و لبخندی بر لبم جاری میشود.
مرتضی با دستی پر از آبمیوه و کمپوت وارد میشود. آنها را روی میز کناری میگذارد.
_خب دختر و مادری صحبت کردین؟
لبهایم به حرکت ریزی میچرخند:
_آره...
دلم از سوپ بی رنگ و رویی که پیش چشمانم هست بهم میپیچد. آخر این هم شد سوپ؟ مرتضی قاشق پر را پیش رویم میگیرد و اصرار میکند کمی بخورم.
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۷۹ و ۲۸۰
عصا را برمیدارد و در ماشین را باز میکند. چشمکی تحویلم میدهد.
_بفرمایین ماهرو خانم.
لب میگزم و یک دست را به عصا و دیگری را به مرتضی میدهم. چادرم را از پشت سر جمع میکند تا روی تن خیس کوچه کشیده نشود.
چند تا از همسایه ها که مشغول گپ و گفت هستند رو به ما سلام میکنند.من هم سلام میکنم و بعد از احوالپرسی وارد خانه میشوم.
مادر در را باز میکند و دود اسپند توی صورتم میپیچد. کمی سرفه میکنم تا حالم جا بیاید. دستم را دور گردنش میبرم.
_قربونت برم مامان، چقدر زحمت کشیدی.
چشمم به مونا می افتد. همان موقع بچه ها با جیغ و هورا از پله ها پایین میپرند. فرصت نمیشود بگویم پهلویم آسیب دیده و هر دوتایشان دورم میپیچند.
دست زینب روی زخمم فشرده میشود و تنها چشمانم را برای لحظه ای میبندم.دلم نمی آید چیزی بگویم و او خجالت زده شود.
مرتضی خیلی زود آنها را از من جدا میکند. به مونا دست میدهم و با او احوالپرسی میکنم. هر پله را به سختی بالا میروم.
زینب و محمدحسین توی نشیمن میایستند و به تشک و بالشتی اشاره میکنند که کنجی چیده شده. هر دو یک صدا میگویند:
_مامان اونجا بشین.
قربان صدقه شان میروم. عصا را روی زمین میزنم و خودم را به تشک میرسانم. زینب با لحن کش داری میگوید:
_مامان، منو محمد حسین برات درستش کردیم. ما نباید اذیتت کنیم، اینو بابا گفته.
آهسته میخندم و به مرتضی نگاه میکنم. مرتضی دستش را میان موهایشان فرو برده و از آنها را صاف میکند. بعد هم قربان صدقه شان میرود:
_قربون دختر و پسرم برم. حرف گوش کنای بابا بیاین یه بوس بدین ببینم.
به طرفش حمله میکنند و مرتضی با آغوش باز به زمین میخورد. به سختی خنده ام را کنترل میکنم تا جای زخم نسوزد.
مونا کنارم نشسته و با خنده بچه ها را نگاه میکند. برمیگردم و دستم را روی دستش میگذارم و میپرسم:
_دایی کجاست؟
روسری اش را از کنار تا میزند.
_والا یه پاش کمیته اس، یه پاشم تو جنگ.
_خب تنهایی پس تو هم. چرا اینقدر کم بهمون سر میزنی؟
تنها سرش را پایین می اندازد و اندکی کنج لبش به خنده کش می آید.
_گفتم مزاحم نشم.
لب میگزم و از روی دلخوری میگویم:
_اصلا اینطور نیست! مراحمی.
مادر که از ضعفم خبر دارد فوری سفره را پهن میکند. در همین موقع است که با صدای در بچه ها دست از سر مرتضی برمیدارند و دایی دایی گویان به طرف در میروند.
بیچاره وزن هر دوتایشان را تحمل میکند و بغل به دست وارد میشود. بعد هم که آن ها را پایین میگذارد مثل جوجه ها به دنبال دایی میروند.
دستم را به دیوار میگیرم تا به احترامش برخیزم که دستم را میگیرد.کنارم مینشیند و مرا در آغوش پر مهر میفشارد.
وقتی چشم در چشم هم میشویم، درعمق چشمانش خشم و نگرانی را میبینم.زیر لب درحالیکه دندان بهم میساید؛ مگوید:
_قول میدم پیداشون کنم. نمیزارم همین جوری آزاد بگردن. باید تاوان کاراشونو ببینن.
از گوشهی چشم صورت مرتضی در تیرس نگاهم است. سرش به زیر است و از حرکت گلوش میفهمم بغضشش را قورت میدهد.
مادر از همه میخواهد بیایند کنار سفره، بشقابهای پر آش را بین هم تقسیم میکنم. اشاره میکنم برای بچه ها کم بریزد چون نمیخورند و اسراف میشود.
قاشق را در دهانم میگذارم و بوی آش مشامم را نوازش میدهد. نعنا داغ و کشک چه با اینکه آش نکرده. لبهایم را جمع میکنم و تشکر را به گوش مادر میرسانم.
دایی و مرتضی هم میگویند عجب آشی شده. واقعا که معرکه است! میخواهم کمکشان کنم اما مونا و مادر پا پیچم میشوند. مرتضی درحالیکه دارد سفره پاک میکند؛ میگوید:
_شما یه چند وقتی باید از کارای خونه بری مرخصی.
ولی من از بس یک ما نشسته ام خسته شدم. تا بود تخت بیمارستان و حالا هم که تشک خانه. بچه ها دفتر نقاشی شان را بهم نشان میدهند.
خودم را قانع میکنم که کمی با بچه ها وقت بگذرانم. مداد را روی ورق میکشم و بهشان یاد میدهم چطور یک گل بکشند.
محمدحسین مداد را برای لحظه ای از دست می اندازد و بی مقدمه میپرسد:
_مامان تو چرا رفتی بیمارستان؟
اندکی به طرفش خم میشوم و دستم را روی گونه اش می کشم.
_خب... من رفتم چون یه اتفاقی برام افتاده بود.
زینب هم وارد گود میشود. همانطور با مداد گلی را که کشیده ام رنگ آمیزی میکند، میپرسد:
_چه اتفاقی؟
_ببینین، گاهی وقتا آدم باید بره بیمارستان تا حالش خوب باشه. حال منم بد شده بود و مجبور شدم برم بیمارستان.
زینب رشتهی کلام را به محمد حسین پاس میدهد.
_خب چرا حالت بد شد؟
انگار سوالاتشان تمامی ندارد. سعی دارم به صورت بچگانه بهشان بفهمانم که چه اتفاقی برایم افتاد.
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۸۱ و ۲۸۲
اول، آخر و تمامش سخت است اما تحمل میکنم. برنجها را آبکش میکنم و نزدیک است قابلمهی سنگین از دستم بیافتد. با چنگ و دندان آن را به کنار سینک میرسانم و در آبکش میریزم.
بچهها به نظر خوشحال میرسند و از این که مرا در آشپزخانه میبینند متعجب هستند. برنج را دم میکنم و به خورشت قیمه سر میزنم. لیموها را پوست میگیرم و داخل غذا میریزم.
وقتی میخواهم برخیزم دستم را لبهی کابینت میگیرم اما دستم سر میخورد و به پهلو به زمین میخورد. لبهی بشقاب به پهلویم فشار میآورد و اشکم سرازیر میشود.
زینب خودش را به آشپزخانه میرساند و با دیدن تن مچاله ام میترسد. دست های کوچکش را به گونه هایم میکشد.
_مامان؟ خوبی؟
فشار درد را به مشت تبدیل میکنم و ناخنم در دست فرو میرود. سعی دارم نفسم را کنترل کنم و بریده بریده میگویم:
_آره... آره من خوبم.
صدای در میشود و با عجله به طرف حیاط میدود. با دیدن مادر صدایش را روی سرش می اندازد و داد میزند:
_امان زهرا بیا! بدو!
مادر هم هول میکند و یا حسین (علیهالسلام) گویان وارد خانه میشود. خودم را به کابینت تکیه میدهم و درد را با لبخند میپوشاندم. دستم را بالا می آورم و میگویم:
_هول نکن مامان، خوبم! خوبم!
سیلی محکمی گونه اش میزند.
_کجات خوبه؟ رنگ و روتو دیدی؟ پاشو، من خودم غذا درست میکردم. تو چرا بلند شدی مادر؟
دستم را میگیرد و به سختی بلند میشوم. مراقبم آهی از زیر زبانم بیرون نپرد و وضعیت را از اینکه هست بدتر نکنم. مادر بشقاب را برمیدارد و سر برمیگرداند. با دیدن من هین میکشد و دوباره به خودش سیلی میزند:
_ریحانه با خودت چیکار کردی؟ نگاه کن، لباست خونی شده! فکر کنم زخمت خونریزی کرده.
دستم را روی لباسم میکشم و خیسی خون دستم را می آزارد. دردش را حس میکنم اما خونریزی را نه! چادرش را درنیاورده مرتب میکند.
_پاشو! پاشو بریم بیمارستان.
با شنیدن نام بیمارستان یک جوری میشوم. بیخیالی زیر لب میگویم.
_نمیخواد! حتما الان بند میاد.
چشم غره اش باعث میشود زبانم از حرف بایستد. لباس و مانتو را به دستم میدهد تا عوض کنم. با دیدن زخم خونی دلم زیر و رو میشود.
به ناچار دستمالی روی میکشم و بعد دستمال تمیز دیگری روی میگذارم. مانتو را تنم میکنم و چادر را روی سرم میکشم.
مادر، بچه ها را به همسایه میسپرد و به بیمارستان میرسیم.
کم کم هر چه میگذرد دردش بیشتر میشود. دستم را به تخت میگیرم و بالشت روی آن را فشار میدهم. پرستار زخمم را شست و شو میدهد.
با ریختن بتادین چشمانم را میبندم. انگار کوهی نمک روی زخمم گذاشتهاند. باند و گاز را روی زخم میگذارد و توصیه میکند کمتر تحرک داشته باشم و چیزهای مقوی بخورم.
تشکر میکنیم و بعد از حساب کردن از بیمارستان خارج میشویم. مادر به رانندهی تاکسی میگوید تا دم در ماشین را بیمارستان بیاورد.
بین راه درحالیکه سوزش زخم قطع نشده اما سعی دارم دردم را کسی نفهمد و به مادر میگویم که از این قضیه به مرتضی چیزی نگوید. اول زیر بار نمیرود اما وقتی به خاک ِآقاجان قسمش میدهم سکوت میکند و بعد میپذیرد.
وقتی میرسیم هنوز خبری از مرتضی نیست. به بچه ها هم میسپارم چیزی نگویند. وقتی مرتضی می آید سعی دارم مثل قبل رفتار کنم که حالم بهتر بود.
هر موقع تحرکم بیشتر میشود مادر چشم غره میرود. در این روزهای اسفندی که همه در حال خانه تکانی هستند من باید یک جا بشینم.
مراسم دعای کمیل قطع نمیشود و به هر حال برگزار میشود. خیلی از خانمها جویای حالم میشوند و تنها به حالم خوب است بسنده میکنم.
بعضی ها هم فضولی شان گل میکند و تا ته ماجرا پیش میروند. آخر شب به مرتضی میگویم پولهای صندوق را بشمرد. قفلش را باز میکند و شروع میکند به شمردن.
وقتی تمام میشود میبینم امشب خیلی از شبهای دیگر کمک شده و چیزی به مبلغی که در نظر دارم نمانده. پولها را به صندوق برمیگرداند و درش را قفل میزند. خم میشود و تا کنارم نیم خیز می آید.
_اینا رو برای چی میخوای؟
ماجرا را برایش تعریف میکنم. باورش نمیشود همچین فکری به ذهنم رسیده باشد. تشویقم میکند
و از غریبی مردم جنگ زده میگوید و کمپ هایی که امکاناتشان برای نیاز های اولیه هم جوابگو نیست. با گفته هایش بیشتر به اهمیت این موضوع پی میبرم.
مادر وقتی میبیند دوست دارم خانه تکانی کنم بساط ظرفهایی که از کابینت کشیده را جلویم پهن میکند. دستمال میدهد تا سر جایم بشقابها را خشک کنم.
زینب کوچولو هم کمکم میکند. با این وضع و اوضاع اندکی میتوانیم خانه را تمیز کنیم که به آن خانه تکانی میگوییم. برای معاینه پیش دکتر میرویم و او میگوید حالم رو به بهبود است.
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۸۳ و ۲۸۴
داد میزنم الان و ادامهی حرفم را خیلی زود به مرتضی میگویم:
_مامان پاشو کرده تو یه کفش که امروز میخوام برم. میگه آقا مرتضی برام بلیت بگیره.
با این حرف نیم خیز میشود و خودم را کمی عقب میکشم. مثل سربازهای آماده میگوید:
_خب باشه. فقط برای چی بیشتر نمیمونن؟ نه این که تنبلی کنم تو خودت میدونی میرم ولی بگو بیشتر بمونن. حالا چرا یهویی قصد رفتن کردن؟
من اخلاق مادر را میشناسم وقتی حساب و کتابش را میکند دیگر تمام است.همین را هم به مرتضی میگویم.
باشه ای میگوید و دوباره سرش را به بالشت میگذارد. خداحافظی میکنم و از اتاق بیرون می آیم.
مادر دست زینب را گرفته و محمد حسین راضی نمیشود در کوچه دستم را بگیرد.سر خیابان تاکسی می ایستد و مقصدمان را میپرسد.
بهشت زهرا که میگویم جواب میدهد سوار شید. مادر و زینب داخل میروند و بعد من مینشینم و محمد هم به پنجره تکیه میدهد.
دلم برایش شور میزند و به حرفم نمیکند که از پنجره فاصله بگیرد. دست میبرم و قفل در را میکشم. با دقت به خیابان نگاه میکنم
خیلی وقت بود که جز برای دوا و دکتر از خانه بیرون نیامده بودم. تاکسی می ایستد و زن دیگری کنارمان سوار میشود.
محمد با نق روی زانو ام مینشیند و حس مرد بودنش باد میکند. تا به بهشت زهرا برسیم کمی طول کشیده.
پول را حساب میکنم و دست زینب را میگیرم. بوی تند دود به حلقم یورش میبرد و به سرفه می افتم. مادر انگار دیگر در حال خودش نیست.
گاهی تلو تلو میخورد و گاهی صاف راه میرود. آقاجان در قطعهی شهدا دفن نشده و میتوان گفت در اطراف خودش شهید دیگر دفن نکرده اند.
پرچم سرخ و سبز بالای قبر در میان باد پیچ و تاب میخورد. زیر چشمی حواسم به مادر است که با قامتی لرزان پایین مزار مینشیند. دستی به گلدان یخ میکشد.
برگهای گل زیر نور آفتاب براق به نظر میرسند. سرخی شهید چنگی به دلم میزند. آه میکشم از اینکه مثل آقاجان توفیق لقب شهید را ندارم.
زینب و محمدحسین متوجه نیستند ما در چه جایی هستیم. از زیر درخت کاج چوب و میوهی کاج جمع میکنند و دنبال هم میدوند.
سیاهی چادر روی چهرهی مادر سایه زده و از شانه های لرزان حکم دلش را میفهمم. هنوز که هنوز است دلمان برایش پر میکشد. گاهی گذر زمان مرهم خوبی نیست و باعث میشود خاطرات بیشتری به یادت بیاید.
بلند شوم و چشمم به شیر آب میخورد.در کنار شیر آب هم ظرفی گذاشته شده. اول کمی آب را در کاسه میریزم تا خاک را بشود و بعد آن را پر آب میکنم.
گاه با حرکت من آب سرریز میشود از لبهی کاسه سقوط میکند. از بالای سنگ آب میریزم و روی نوشته ها را هم دست میکشم. مادر از زیر چادر سفارش میکند به گلدان هم آب بدهم.
باقی آب را توی گلدان سرازیر میکنم و کاسه را گوشه ای میگذارم. دستم را دوباره روی قبر میکشم و فاتحه میخوانم. خاطرات پدر در ذهنم طوفان به پا کرده اند و اثرش میشود چند قطرهی اشک پیشکش!
گاهی باورم نمیشود دیگر آقاجان نیست. فکر میکنم هنوز مشهد است و کنج حوزه با طلبه ها مباحثه میکند. شاید بین محله های فقیرنشین است و شاید هم در میان صحن و سرای آقا علیبن موسی الرضا(علیهالسلام).
خودم را اینگونه قانع میکنم که سرش شلوغ است و نمیتواند به من سر بزند. حالا که در کنار این سنگ نشسته ام و نام او را در کنار لقب شهید میبینم تمام دروغ هایم نقشه بر آب میشود.
باید به خودم بقبولانم که دیگر جسمش در کنارم نیست. شاید باید چشمان خاکی را تبدیل به چشم دل کنم و از دریچهی قلب با او نجوا کنم.
عقده ها بر دلم میماند و تمامش در بغض خلاصه میشود. ساعت و زمان از دستم در میروند و با ضربه زدن به شانه ام سر از چادر بیرون می آورم. محمد حسین با قیافهی وا رفته اش میپرسد:
_کی میریم خونه؟
دستش را میکشم و میگویم الان. قبل از ایستادن بر روی پاهایم به قبر اشاره میکنم و میگویم:
_تو میدونی اینجا کجاست؟
_نه.
برایش میگویم چه کسی اینجا خوابیده. بعد از داستانهای کودکی ام میگویم که آقاجان چقدر هوای ما را داشت. زینب هم کنارش ایستاده و با دقت گوش میدهد. با ناباوری میگوید:
_الان کجاست؟
لبخندی از جنس مهر تقدیمش میکنم و میگویم پیش خدا. لبهایش را برمیچیند و چهره اش ناراحتی پر میشود. مادر با دستمال پارچهای اشکهایش را پاک میکند.
صورتش به قرمزی میزند. لبهایش را از هم باز میکند و میگوید که برویم. هنوز قدمی برنداشته که برمیگردد و دوباره به مزار، گلدان و پرچم نگاه میسپارد.
زیر لب چیزی زمزمه میکند و چون نزدیکش هستم متوجه میشوم چه میگوید.
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۸۵ و ۲۸۶
در اخبار اعلام میکنند کسی حق آوردن پلاکارد و شعارنویسی ندارد. این سخنرانی به منظور سالگرد درگذشت دکتر مصدق است.
خودم را به بیخیالی میزنم و میگویم مردم دارند جلوی ارتش بعث شهید میدهند و این آقا میخواهد از مصدق بگوید کاش اندکی هم به فکر زنده ها میبود و حرفهای بهتری برای گفتن میزند.
ذهنم مخدوش شده و رادیو را خاموش میکنم. ناهار را روی بار میگذارم و صبحانهی بچه ها را میدهم. هر چه برای ناهار منتظر مرتضی میشوم خبری نمیشود.
تلفن که زنگ میخورد سریع برمیدارم. بعد از سلام میگوید که امروز به خانه نمی آید و کاری برایش پیش آمده. من هم سوالی نمیپرسم و درکش میکنم.
بعد از گفتن مراقب خودت باش قطع میکنم. به بشقاب خورشت مرغ نگاه میکنم که همینطور باد میخورد و صبر را چاشنی وجودم میکنم.
درحالیکه خم میشوم و جارو را به موزائیکهای کف حیاط میکشم صدای در بلند میشود. گوشه ای که به بیرون دید ندارد می ایستم و به محمد میگویم ببیند کیست. محمد پرده را می اندازد و یواش میگوید:
_میگن خانم مومنی هستن. با شما کار دارن.
خانم مومنی؟ چند سالی میشود ندیده ام اش. خیر استی میگویم و از پشت پرده میگویم:
_بفرمایید داخل
پرده تکان میخورد و خانم مومنی با ظاهری چادری وارد میشود. با هم احوالپرسی گرمی میکنیم و میگویم خیلی وقت است که هم دیگر را ندیده ایم.
تعارف میکنم تا بیاید داخل و چای بخوریم اما قبول نمیکند.میدانم حتما کاری پیش آمده.
_آره، این روزا خیلیا درگیرن. غرض از مزاحمت میخواستم بگم فردا بیای دانشگاه تهران.
کمی تن صدایم از او بالا تر میرود.
_چرا؟
دستش را روی بینی اش نگه میدارد و هیش میگوید. از خجالت لب میگزم و سر تکان میدهم. از زیر چادرش مقوای لوله شده ای درمیآورد.
_بگیرش!
مقوا را میگیرم و باز مقابل صورتم میگیرم. روی آن نوشته شده ؛
"بنی صدر حیا کن، ریاست را رها کن."
بعد توضیح میدهد:
_اینو با خودت بیار. اونجا ممکنه درگیری پیش بیاد بچه هاتو نیار. باید فردا صدامونو به جایی برسونیم.
خیلی جدی میپذیرم و میگویم حتما. عجله دارد و نمیماند. برای بدرقه اش تا کنار پرده میروم و خداحافظی میکنیم.
مقوا را توی کمد میگذارم.
با شنیدن اذان مغرب و طنین انداز شدن آن از گلدسته های حرم افلاکیان و خاکیان غرق لذت میشوند. از شیر توی حیاط وضو میگیرم.
باد سرد به دست های خیسم میخورد و از سرما سریع توی خانه میدوم. چادر سر میکنم و زینب هم خودش را به من میچسباند و اندکی از چادرم را دور خودش میپیچد. بعد از نماز با ذوق نگاهش میکنم و میپرسم:
_چادر میخوای؟
چادر کوچولویی که از قبل برایش دوخته ام را برمیدارم. چادر را روی سرش میگذارم و نگاه شوق بارانم را به او می اندازم.
در میان باغ چادر و گلهای فیروزهای رنگش همچون قرص ماه صورتش میدرخشد. لپش را میکشم و کمی رو به من پز میدهد.
محمد حسین هم میخواهد چادر سر کند و سر چادر باهم جر و بحث میکنند. دندانم را به لب میکشم و برایش توضیح میدهم پسرها چادر نمیپوشند. با حسرت به زینب نگاه میکند و میگوید:
_آخه خیلی خوشگل شده! منم میخوام!
میخندم و جانمازی که برای مرتضی است را برایش پهن میکنم. و یک نماز سه نفری باهم میخوانیم. دستشان را میگیرم و امشب چون شبی پیش مهمان امام حسین (علیهالسلام) میشویم.
صدای ناله ها با روضهی علقمه بالا میرود و زنی با صدای بلند زجه میزند.هرچه میگذرد صدایش را بیشتر روی سرش میگذارد.
وقتی میبینم تمام توجه ها به او به طرفش میروم. تصمیم میگیرم اول لیوان آبی برایش ببرم تا بداند من خیرخواه او هستم. تا به او برسم با پارچه اشکهایم را پاک میکنم و آهسته و با مهربانی روی شانه اش میزنم. توجه ای نمیکند و زیر گوشش میگویم:
_آب آوردم براتون.
بعد از کمی مکث چادرش را کنار میزند.
میگویم لابد در حال خودش نیست و نمیفهمد چه کار میکند. صدای او از خیلی مردها بلندتر است!
آب را به دستش میدهم و منتظر میمانم بنوشد. بعد لبخند کوتاهی می زنم.
_قبول باشه خانم. معلومه حس و حال معنوی دارین و منو هم از دعاتون محروم نکنین ولی اگه ممکنه یکم آرومتر عزاداری کنین. هیچ نامحرمی صدای گریه های خانم حضرت زینب (سلاماللهعلیها) رو نشنید و ایشون الگوی من و شما هستن.
بنده خدا اندکی به من زل میزند و بعد میگوید:
_چَ... چشم. ممنون که گفتین من دست خودم نبود.
سر تکان میدهم.
_بله من هم حدس میزدم. انشاالله عزاداریتون قبول باشه. منو از دعاهاتون محروم نکنین.
از او فاصله میگیرم و کنار بچه ها مینشینم. در پایان مراسم همگی دست به دعا برمیدارند و برای ظهور مولا و سلامتی امام دعا میکنند.
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۸۷ و ۲۸۸
همانطور که سعی دارم آرنجهای قفل شده ام را از دستانشان جدا کنم میگویم:
_آزادی که بنی صدر میگفت همینه! مردم بیدارشین ببینین که به کی رای دادین.
جلوی در مرا رها میکنند و یکی از آنها مرا تهدید میکند. بهشان بها نمیدهم. این بیرون هم شلوغ است
و گاهی صدای خبرنگارها و چیلیک دوربینهایشان به گوش میرسد. چادر خاکی ام را میتکانم. صداهای غیرواضحی از بنی صدر به گوشم میرسد که ارزش شنیدن ندارد.
راهم را کج میکنم به طرف خانه.چندین خیابان را طی میکنم تا ماشین گیرم بیاید. توی تاکسی همهی حرفها از میتینگ امروز بنی صدر است.
بی توجه به آنها به خیابان و مردم نگاه میکنم. سختی و رنج بر دوش خیلیهایشان به رنگ فقر درآمده. جلوی کوچه پیاده میشوم.
از همسایه تشکر میکنم و بنده خدا هم حرفی نمیزند. در راه خانه قدم برمیداریم و ازشان میپرسم که شیطونی که نکردهاند؛ یا همسایه را که آزار ندادهاند.
همانطور که منتظر هستند در را باز کنم نه میگویند. زیر قابلمه را خاموش میکنم و به هوای دیر آمدن مرتضی برای خودمان غذا میکشم.
در حال شستن ظرفها هستم که صدای در می آید. محمدحسین و زینب دوان دوان به طرف در میروند. زینب سراسیمه مرا صدا میکند.
سریع دستم را زیر شیر میگیرم و درحالیکه هنوز کف دارد جدا میکنم. مرتضی با پیراهن و بینی خونی روی پله ها نشسته و به محمدحسین میگوید:
_چیزی نیست، الکی مامانتونو نگران نکنین.
پارچهی تمیز و یخ برمیدارم. روی پلهی پایینتر از او مینشینم و با دلهره به قرمزی صورتش نگاه میکنم. قطرات خون بر پیراهن سفیدش نشسته است. بغض در گلویم مینشیند و لب میزنم:
_چیکار شده؟ کی کرده؟
به طرف شیر آب میرود و صورتش را میشوید. پشتش را به من میکند تا اگر صورتش از درد مچاله شد من نبینم.آب سرخ به زمین میچکد و قلبم در کنجی له میشود.
سرش را بالا می آورد و آهسته پارچه را روی صورتش میگذارم. تشکر میکند و با گذاشتن دستش به دستم میگوید:
_خودم انجامش میدم.
دستم را از روی پارچه برمیدارم.هنوز حرفی نزده تا بدانم چه کسی چنین کاری با او کرده. صبر مرا امان نمیدهد و دوباره میپرسم:
_کجا بودی؟ خب بگو کار کیه؟
نگاهش به بچه هاست. آنها را به بهانهای به داخل میفرستم و دوباره سوالم را تکرار میکنم. سرش پایین است و بدون اینکه چشم تو چشم شویم، تعریف میکند:
_رفته بودم دانشگاه تهران... میتینگ بنی صدر. مرتیکه پشت تریبون هر چی از دهنش درومد بار آقای بهشتی کرد! اون میگفت و بقیه کف و سوت میکشیدن. حرمت آقای بهشتی و محرم امام حسینو نگه نداشتن!
بغض همچون تکه استخوانی در گلویم مانده. لب برمیچینم و آهسته اشک مظلومیت از چشمانم سرایز میشود. آه عمیقی میکشد و نچ نچ میکند.
_اجازهی نفس کشیدن به ما ندادن. تموم بچه مذهبیا رو انداختن بیرون. خیلیا رو تا حد مرگ کتک زدن! بنی صدرم تشویقشون میکرد.
یخ را روی بینی اش میگذارد و نمیتواند بگوید با او چه کردند همانطور که من نمیتوانم بگویم سیلی خوردم.
غیرت و غرورمان به دلسوزی گره خورده. سرم را پایین می اندازم و لب میزنم:
_آدمای درست خیلی مظلومن... از همون اول که هابیل مظلوم بود، از اون وقتیکه موسی رو ساحر میخوندن تا خود پیامبر... اگه رحمت العالمین باشی بازم کسایی هستن که بهت زحمت بدن اما باید صبور باشی. علی (علیهالسلام) هم تنها بود و مظلوم... اونقدر که محرمش بعد فاطمه(سلاماللهعلیها) نخلها بودن و چاه. مظلوم بودن با حق عجین شده. باطل هر کاری برای زمین زدنت میکنه.اونا خوب میدونن آیت الله بهشتی پیرو پیامبر و شیعهی علی(علیهالسلام) هست. یه شیعه هم پیروی از ولایت فقیه براش واجبه. اگه به حق تعرض نشه باید شک کرد! یه روزی این مردم میفهن بهشتی چه آدمی هست که منافقا براش دندون تیز کردن.
مدام سر تکان میدهد.دستش را میگیرم و باهم به خانه میرویم. هر چه به محرم نزدیک میشویم صدای نوحه بیشتر میشود.
حرفهای مرتضی در ذهنم پیچ و تاب میخورد. سوت... کف... چقدر پست و حقیر شده اند که اینگونه به امامشان را اهانت میکنند.
امشب بیشتر اشک میریزم. برای مظلومهای جهان که گوشه ای در صدایشان را خفه میکنند. دیروز هم پیاله های کفر و نفاق دامانشان را از سنگ پر میکردند
و برای بریدن سر امامشان پایکوبی میکردند و حالا صدای پایکوبی نفاق از دانشگاه تهران و از گلوی کوفیان امروز به گوش میرسد.
آنها نه تنها در مورد شادمانی از عاشورا با کوفیان یکسان بلکه بنای جدا شدن از رهبر امروزشان را سر میدهند و یکی از بهترین یاران او را مورد فحاشی قرار میدهند.
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۸۹ و ۲۹۰
لمس انگشتانش بر پشت دستم و سپس نشستن آن مرا به آینده امیدوارتر میکند.
_بخدا که اجر تو از من بیشتره. باور کن هیچوقت فکر نمیکنم که من از تو توی این راه جلو افتاده باشم. وقتی به صبرت نگاه میکنم میبینم تو چقدر از من جلوتری. کار تو جهاد واقعیه. اگه امثال شما مادرا توی این سالها نبودن کسی نبود که پای کار باشه و خون بده واسه این انقلاب.
لبهایش پیشانی ام را میبوسد. آهسته چشم میبندم و وقتی چشم باز میکنم که ماه در قاب نگاهم قرار گرفته.
خیلی زیبا نگاهش به ماه است. نفسش را بیرون میدهد و عاشقانه زیر گوشهایم زمزمه میکند:
_هر جا که باشم با نگاه کردن به ماه یاد ماهروی خودم می افتم. دوستت دارم!
و این چنین ساده دوستت دارمش کنج دلم جا میگیرد. شب عاشقی زیبایی بود. گرمای عشق میانمان زبانه میکشید و بی توجه به سردی هوا از دلمان سخن به زبان می آوردیم.
تا آخر شب حرف زدیم. گفتیم و خندیدیم. نمیدانم چرا خوابم نمیبرد. مرتضی هم تا هر وقت که بیدار بودم در جایش تکان میخورد.
آخر سر دلم نمی آید بخوابم. نیمه های شب ساکش را برمیدارم و خیلی آهسته لباسهایش را داخل میچینم. میدانم قبل رفتن همیشه دو سه تا لباس توی ساکش می اندازد و میرود اما این بار من نمیگذارم.
کلی خوراکی لابهلای ساکش میگذارم. از وضعیت منطقه بی خبر نیستم. خیلیها بهشان غذا و تغذیه درست و حسابی نمیرسد.
میگویم اینها را که برایش بگذارم هم به بقیه میدهد و هم خودش در کنارشان میخورد. گوشهی نشیمن بعد از خواندن نماز شب به خواب میروم.
با احساس سنگینی روی خودم چشم باز میکنم. مرتضی با پتویی بالای سرم ایستاده. هوا هنوز به تاریکی میزند و خورشید بالا نیامده.
_بیدارت کردم! ببخشید.
چشمانم را مالش میدهم و میگویم:
_نه، میخواستم بیدار بشم.
ساک آماده اش را دم در میبیند. زیپش را که باز میکند متعجب میشود. قبل اینکه چیزی بگوید خودم میگویم:
_نه نیاری دیگه! چهارتا نخود و کشمش چیه که بزاری؟ ببر هم خودت بخوری هم بده رفیقات.
قبول میکند و میرود دوش بگیرد. حوله اش را روی در میگذارم و چای دم میکنم و توی فلاسک میریزم. نوای اذان صبح در فضا میپیچد. قبل از اینکه از حمام بیاید بیرون من نمازم را خوانده ام.
داخل اتاق میرود و لباسهای نظامی اش را به تن میکند. قامتش در این لباسها خواستنی تر است. مثل پروانه ای دور شمع وجودم میچرخم و لبخند میزنم.
نمازش را میخواند و من به تماشایش می ایستم. میداند پیش روی بچه ها برود گریه پیش می آید و مثل بار قبل از بچه ها خداحافظی نمیکند.
بوسه ای آرام به گونه هایشان میزند و ازشان فاصله میگیرد. ساکش را برمیدارد و مقابلم می ایستد. با لبخندش دلبری میکند و من و بچه ها را به خدا میسپارد.
با یادآوری کاسهی آب و قرآن صبر کن صبر کن میگوید. از زیر سینی چند باری رد میشود و آن را میبوسد. تا دم در همراهی اش میکند و با صدای بوق ماشین سرش را از در عبور میدهد و آهسته میگوید که آمدم آمدم.
_دیگه سفارش نمیکنم. کار سنگین انجام ندی. دست بچه ها رو بگیر و برین برای عید مشهد. این طفلکی ها هم دلشون باز شه.
چشمی میگویم. لبخندش پر رنگ میشود و همانطور که از در فاصله میگیرد، میگوید:
_در امون خدا!
دستم را بالا می آورم و لب میزنم:
_خدانگهدارت.
آب را پشت سرش میریزم و به ماشین خیره میشوم. کاسه و سینی را روی پله دوم میگذارم و در خنکای اول صبح مینشینم.
اندکی در احوالات دیشب سیر میکنم و با یادآوری شوخیها و ابراز علاقهاش میخندم. تصمیم میگیرم قبل از اینکه بچه ها بیدار شوند بروم و از نفت خبر بگیرم.
چادرم را جلوی آینه مرتب میکنم و گالنی را برمیدارم. گاهی رهگذرانی از کنارم عبور میکنند. صف نفت شلوغ شده و آرامش دقایق پیش در این فضا بهم میخورد.
خیلی ها شب گذشته را در سرما خوابیده اند تا به محض رسیدن نفت از قافله جا نمانند. پشت سر خانمی می ایستم.
صف به درازی کوچه ای شده و سر و تهش ناپیدا. ساعت ها توی صف این پا و آن پا میکنم و خورشید پهنه اش را به کوچه می تاباند.
از گرمای خورشید یخ دستانم باز میشود. دو طرف ژاکت بافتنی ام را بهم میرسانم و چادرم را جلوی صورتم میگیرم. چیزی دیگر نمانده تا نوبتم شود. دلم برای بچه ها شور میزند.
میدانم با دیدن تنهایی خود زهره شان میترکد.گالن را به دست مرد میدهم و بوی نفت مشامم را می آزارد.
گالن را برمیدارم و نفر بعدی پیش میرود.
هنوز به سر کوچه نرسیده ام که صدای مرد نفت فروش بلند میشود و میگوید نفت تمام شده و باید تا وقتی که نفت برسد صبر کنند.
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۹۱ و ۲۹۲
قلبم تپیدن میگیرد. به سختی در تلخی کامم آب دهان را فرو میدهم.
_میشناسمتون. بله... شما پدر سروش هستین.
_اون پسر نوه منه؟ همونی که الان صداشو شنیدم.
اخم میکنم با شنیدن نوهام!
_بله.. پسرمه.
_خودش کجاست؟ مرتضی تونو میگم... شنیدم باز کله اش بو قرمه سبزی گرفته!خوب شده بهتون مال و منالی هم نرسیده که همچین این رژیمو چسبیدین. همین روزاست که رژیم کوچکتون سرنگون شه و نظام سلطنتی برگرده. پاتونو از این قضایا بکشین بیرون، جرمتون خیلی سنگین میشه و اونوقت نمیتونم براتون کاری کنم.
در دل به حرفهایش میخندم. خوب شده که دار و دستهی شاه همه گریخته اند و او اینگونه رجز میخواند.
در جوابش میگویم:
_ممنون از لطفتون ولی من و مرتضی انتخابمون همینه.
هوفی میکشد.
_این مملکت رنگ خوشی نمیبینه. خیلی براش دندون تیز کردن. جنگ حالا حالا تمومی نداره. صدام با خیلی از اروپاییا دستشون توی یه کاسه اس. شما چطور میخواین با دست خالی و تحریم جلوشون بایستین؟ به خودت و بچه هات رحم کن. منی که میبینی الان زنگ زدم چون غصه پسرمو دارم. شاید اون منو نخواد اما من پدرشم. اگه مرتضی رو میخوای که کشته نشه برگردونش. میبرمتون انگلیس و آمریکا! اصلا هر جا که بخواین! توی این جنگ تلف میشین.
+اینجا کشور ماست. ما نمیتونیم از این آب و خاک ببریم و حالا که بهمون نیاز داره در بریم. ما کشورمونو دوست داریم نه فقط توی خوشی ها! پس خواهش میکنم دیگه حرفش رو نزنین. بچه های من و مرتضی در کنار همهی بچه ها اینجا خواهند بود و فرداها مثل پدرشون مقابل دشمنها می ایستن. ما انقلاب نکردیم که دو یا چند سال بعد بزنیم زیرش!
نیش پوزخندش در گوشم فرو میرود اما قانعم نمی کند.
_اینا یه مشت شعاره! خودتون گول نزنین. تا وقت هست ازون مملکت بیاین بیرون.
کشور چیه؟ آدم میتونه هر جا بخواد زندگی کنه.
جوابی نمیدهم و با عصبانیت آخرین کلامش را نثارم میکند.
_اصلا هر غلطی که میخواین بکنین. من مهر پدریمو نباید واسهی شما هدر کنم. بمیرین هم برام مهم نیست.
خیلی زود با صدای بوق خوشحال میشوم. اصلا متوجه حضور زینب نشدهام. دستم را میگیرد و میگوید:
_فکر کنم غذاها سوخته مامان!
هول میشوم و با عجله سر ماهیتابه میرسم. با دیدن طرف سوختهی کوکو وا میروم.
سر سفره لقمه ای در دهانم میگذارم.بودن در خانه را ترجیح نمیدهم. با فکر ای که باری دیگر پدر مرتضی زنگ بزند حالم بد میشود.
تازه قلبم آرام گرفته و ترجیح میدهم بار و بندیل را جمع کنم. با عجله همان روز راهی مشهد میشویم.
با دو بچهی کوچک و این همه راه خیلی سختم است. نزدیکیهای ظهر که به مشهد میرسیم آفا محسن توی ترمینال منتظرمان هست.
بچه ها با دیدن او یاد فاطمه و فرزانه می افتند. چمدان را سعی دارم خودم بردارم اما آقامحسن اجازه نمیدهد و خودش تا ماشین می آورد.
محمدحسین و زینب میخواهند کلاس بگذارند و از آقامحسن میپرسند که فاطمه و فهیمه شعر بلدند بخوانند؟
آقامحسن از همه جا بی خبر میگوید نه. اینها در دلشان عروسی است و میگویند ما یاد داریم.
بعد هم شعرهایی که با آنها کار کرده ام را هماهنگ میخوانند. آقامحسن هم روی فرمان دست میزند و تحسینشان میکند.
جلو خانهی مادر می ایستد و میگوید:
_امشب بیاین. لیلا هم خوشحال میشه.
_نه، زحمت نمیدیم.
لب میگزد و کلاهش را از سر جدا میکند. دستی به سر کم مویش میکشد و میگوید:
_زحمتی نیست. حتما با مامان بیاین. اصلا زنگ بزنین منو پیکان درخدمت شما و مادر زن عزیز هستیم.
خنده ام را با سیاهی چادر میپوشانم. تعارفات بینمان بالا میگیرد تا جایی که آقامحسن میگوید:
_اگه قبول نکنین منو لیلا تو خونه جا نمیده! میگه برو خواهرمو بیار. الان دست خالی برگردم به امید شب منو تو خونه راه میده.
میدانم شوخی میکند. باشه میگویم و کلاهش را روی سرش تنظیم میکند. در حال رفتن است و برای بچه ها دست تکان میدهد.
خداحافظی و تشکر میکنم. تقی به در میزنم و صدای قربان صدقه های مادر می آید.
در را باز میکند و بچه ها با عجله در بغلش میدوند. سرشان را می بوسد و بچه ها هم بوسه به دستش میزند. از ادبشان قند در دلم آب میشود.
بعد هم نوبت من میشود. دست مادر دور گردنم قفل میشود و میپرسد:
_سلام! خوش اومدی، صفا آوردی!
فدایش میشوم. در را پشت سرم میبندد. احوال مرتضی را از من میپرسد و من از آخرین باری که دیدمش میگویم. یکی از درختان انار توی باغچه خشک شده و دلم برایش میسوزد.
یادم است سه درخت انار به نشانهی ما بچه ها آقاجان کاشته بود. حال درخت محمد زرد و خشک شده بود.
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۹۳ و ۲۹۴
رفتن و سر زدن به دوست قدیمی ام به کنج خانه نشستن ترجیح میدهم. مادر میماند تا به کارهای عقب ماندهاش برسد و محمدحسین هم هنوز از بودن با دایی اش سیر نشده.
تنها من و زینب کوچولو که قدمهایمان با ما به سر کوچه میرسید. با ایستادن تاکسی و متوقف شدنش به طرف ماشین میروم.
انگشت شصتم را روی دکمهی دستگیره فشار میدهم و بعد آن را به طرف خودم میکشم. زینب با فاصله از من روی صندلی دیگر مینشیند.
تا به خانهی دوستم برسیم راننده دو مسافر دیگر سوار میکند. سر کوچه شان از شیرینی فروشی یک کیلو شیرینی میخرم.
دستان کوچک زینب در دستم قرار دارد. زنگ که به صدا درمیآید صدای کیه کیه نفری بلند میشود.
مادر زینب با روی خوش در را باز میکند و تعارفمان میکند. بعد از احوالپرسی وارد میشویم. جلوتر از ما میرود و راه را نشان میدهد. چند تقه ای به در میزند و میگوید:
_ریحانه خانم اومده!
بعد هم میخندد و همانجا می ایستد.دم در ایستاده ایم و بهم تعارف میکنیم که با اصرار های من او داخل میرود. خم میشوم و بند کفش زینب را باز میکنم.
وارد اتاق نشیمن میشویم و با دیدن زینب و بچهی در کنارش شوکه میشوم.دستم را روی دهان میگذارم و با ناباوری به طرفش حرکت میکنم.
سلام را دست و پا شکسته به گوشش میرسانم. لبخند میزنم و تبریک میگویم.با چنان ذوقی کنارش مینشینم که اشک از چشمانم پایین میچکد.
_واای! زینب چقدر بچه بهت میاد! بده این فسقلی رو به من.
آهسته دستم را به طرفش دراز میکنم و قندان بچه را میگیرم. صورت رنگ پریده و دستان کوچکش دل از آدم میبرد.اسمش را می پرسم و جواب میدهد:
_اسمشو سیمین گذاشتیم.
دستش را میگیرم و تکرار میکنم:
_سیمین! سیمین جان! خوش اومدی. انشاالله قدمت خوش باشه.
زینب تشکر میکند و همان وقت مادرش سینی چای را میگذارد. تعارف میکند و تشکر میکنم.
سیمین را به مادرش برمیگردانم و لب میزنم:
_ببخشید. شماره تو گم کردم و نتونستم خبر بدم. خدا رو شکر که خدا بهتون یه سیمین خانم گل و گلاب داد. منم دست خالی اومدم و یه جعبه شیرینی بیشتر نخریدم. انشاالله دفعه بعد جبران میکنم.
دستش را دراز میکند و روی انگشتان دستم میکشد.
_این چه حرفیه؟ لااقل تو وفاداری و هربار میای یه سری به من میزنی و هر دفعه هم منو شرمنده میکنی. من که تهران نمیام و واسه بچه هاتم کاری نکردم.
دندانم را به لبم میکشم.
_این چه حرفیه؟انشاالله دفعه بعد با آقاتون تشریف بیارین تهران. قدمتون سر چشم!
زینب فضولی اش گل کرده و یکهو غافل میشوم. وقتی به اطراف نگاه میکنم میپرسم:
_زینب کجاست؟
زینب درحالیکه بچه اش را در دست تکان میدهد میگوید نفهمیده کجا رفته. برمیخیزم و صدایش میزنم که مادر زینب از توی اتاق داد میزند:
_اینجاست نگران نباشین.
نچی میکنم و به طرف اتاق میروم. مادر زینب برایش کتاب داستانی به دست گرفته و میخواند. شرمسار میشوم و میگویم:
_شما رو اذیت نکنه یه وقت!
بنده خدا میخندد و دستی به سرش میکشد.
_نه! دختر خوبیه. شما و زینب خیلی وقته همو ندیدین برین باهام قشنگ حرفاتونو بزنین. من و این خوشگل خانم هم کتاب میخونیم. باشه؟
زینب هم با خوشحالی جواب میدهد:
_باشه!
تا میخواهم چیزی بگویم باری دیگر مادرش حرف خود را تکرار میکند. باشه ای میگویم و با زینب به صحبت مینشینیم.
او از لذت مادر بودن میگوید. درست حسهایی که من هم مزه اش را چشیده ام. آنقدر غرق حرف میشویم که صدای اذان مرا از گفت و گو بیرون میکشد.
نمازم را که میخوانم از آنها خداحافظی میکنم. در خانه را باز میکنم با یا الله یا الله گویی وارد میشوم.
مادر قابلمهی غذا را کنار سفره میگذارد و برایمان میکشد. خبر خوش بچه دار شدن زینب را که برایش میگویم مثل من ذوق میکند و میپرسد:
_واقعا؟ خداروشکر!
همهمان درحال آماده سازی عید هستیم. خیلی زود در آخر هفته نوای حاجی فیروز بلند میشود. اولین سالی است که همراه بوی باروت و تانک به پیشواز شکوفه ها میرویم.
دور تا دور سفرهی هفت سین نشسته ایم و قاب عکس آقاجان روشنی مجلسمان شده. نم سبزه و موجهای کوچک تنگ در اثر حرکت ماهی قرمز حس شادابی را میدهد.
حسی که باعث میشود در میان جنگ باز هم دلت خوش باشد به چیزی. چشم میبندم و آهسته دعای زیبایی زیر لب میکنم.
نمیدانم آیا سال دیگر مرتضی در کنارم هست؟ من پیش بچه ها هستم؟ آیا باری دیگر میشود بی دغدغه جنگ و با خیالی آسوده در کنار هم بنشینیم و از سال جدید لذت ببریم؟
با شنیدن صدای توپ سال نو همگی گوش تیز میکنیم و گوینده میخواند:
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۹۵ و ۲۹۶
سرم را به پنجره میچسبانم و رو به رو را مینگرم. بیمهابا تصویر مرتضی از پیش چشمانم عبور میکند. دست میبرم تا باری همسفر قدمهایش باشم
اما وقتی قدمی برمیدارم به خودم می آیم و دنیایی که پر شده از رایحهی دلتنگی او... بی اختیار شانه هایم به گریه میلرزد.
انگشتم را به گونه ام میکشم و خیسی اشک در میان آن میچرخد. سوال همیشگی ام را باری دیگر از خودم میپرسم...
یعنی او کجاست؟ سالم است؟ خدایی نکرده طوریش شده باشد چه؟ لب میگزم و میگویم این چه حرفیه! معلوم است که حالش خوبه!
حتما نمیتواند یا نامه هایت به دستش نمیرسد. از خودم میپرسم یعنی در این هفته ها یک زنگ هم نمیتوانست بزند؟
در باز میشود و مادر با دستی پر پیش می آید. سریع به طرفش میروم و سبد در دستش را میگیرم. سرم را بالا می آورم و میپرسم:
_خوبی؟
نگاهش در چشمانم سیر میکند.
_تو چی؟ تو خوبی؟
لبخند تلخی بر لبم مینشیند و بعد از قورت دادن آب به گلویم میگویم:
_آ..آره!
_به نظر اینطور نمیاد. من میفهمم چته!
بهم دروغ نگو. میدونم دلواپسی اما چی میشه کرد؟
آهسته لب میزنم:
_من میرم تهران. شاید بتونستم از طریق سپاه رد و نشونی ازش پیدا کنم.
_تهران؟ من که میگم الکی نگرانی. جنگ دیگه، نمیشه که همش تلفن و نامه در دسترس باشه.
آهی از زیر زبانم به درمیآید. نمیتوانم با این فکرها خودم را قانع کنم که نتوانسته در این مدت که کمی دیگر میشود یک ماه او نتوانسته باشد یک تلفن کند! به اجبار مادر مرا همراه خود میکند.
بچهها را به خانه میآورد. شب جمعه دلم را با زیارت عاشورا آرام میکنم. از ته دل یااباعبدالله میگویم و از ایشان میخواهم مرتضی را باری زنده ملاقات کنم.
اشک بر سیدالشهدا علیهالسلام تسکین درد دلتنگی ام میشود و حالم را خوب میکند. آن شب تنها با نگاه با بچه ها حالم خوب میشود و میخوابم.
صبح که بیدار میشوم از دیدن ساعت توی چشمانم گرد میشود.
هیچوقت تا ساعت نه خوابم نبرده بود! با صدای آقامحسن پا پس میکشم و لباس میپوشم. آهسته وارد میشوم
و با دیدن لیلا و محمد آن هم اول صبح متعجب میشوم. سلام میکنم و میروم تا دست و صورتم را بشویم. به نشیمن سرک میکشم و میپرسم:
_شما چای نمیخواین؟
هر کس رویش را به طرفی میکند و مادر با صدای لرزان میگوید که نه! شک مرا برمیدارد که چرا همهی شان اینجا و صبح به این زودی جمع شده اند؟
چرا نگاهشان تا به من می افتد طوری دیگر رفتار میکنند؟ یکهو یاد مرتضی می افتم. بند دلم پاره میشود. با نگرانی چادرم را تا پیشانی میکشم و وارد نشیمن میشوم.
نفسم به زور بالا می آید و همه شان را از نگاه میگذرانم. دست لرزانم را روی دهانم میگذارم و لب میزنم:
_چیشده؟
بعد به مادر نگاه میکنم و میپرسم:
_اتفاقی افتاده؟ چرا چیزی نمیگین؟ اصلا لیلا اول صبحی اینجا چیکار داره؟ چرا یه جوری نگام میکنین؟ یه چیزی شده! به منم بگین. بخدا قلبم داره وایمیسته!
دست روی قلب مریضم میگذارم. ضعف سراپایم را دربرمیگیرد و روی زمین می افتم.
لیلا و مادر به طرفم میآیند. مادر با وحشت نگاهم میکند و دستش را روی شانه هایم میگذارد.
_ریحانه؟ چیزی نشده مادر! نگران نباش، قلبت درد گرفته باز؟ تو رو خدا بگو چته؟
درد قلبم هر لحظه بیشتر و بیشتر میشود. به سختی به مادر میفهمانم قرصهایم را بدهد.
لیلا دستپاچه سریع وارد آشپزخانه میشود و از توی کابینت قرص میآورد. قرص را با آب قورت میدهم. بعد رو به مادر میپرسم:
_بگو مامان! مرتضی طوریش شده؟ دیدی؟ دیدی گفتم یه اتفاقی افتاده. شهید شده؟ آره؟
اشک از چشمانش پایین می آید. مرا دلداری میدهد و در نهایت میگوید:
_از بیمارستان زنگ زدن آقا مرتضی زخمی شده.
توی سرم میزنم و بی هوا گریه میکنم.
_نه! شهید شده که داری گریه میکنی.
بعد هم به بقیه نگاه میکنم که سرهایشان را پایین انداخته اند و میگریند. همهی این ها حکم به رفتن مرتضی میدهد.
در همین سر و صداهاست که زینب و محمدحسین از توی اتاق بیرون می آیند.
با دیدن جو خانه و گریه های من شوکه میشوند. به سختی برمیخیزم و به طرفشان میروم.
هر دوشان را به آغوش میفشارم و فقط میبوسمشان. صدایشان درمیآید و از گریه من آنها هم اشکشان جاری میشود. مادر به کنارم می آید و سعی دارد بچه ها را از من جدا کند.
_این کارا رو نکن! نگاه این طفلکی ها بکن! ببین چقدر ترسیدن. ولشون کن! اشکاتو پاک کن. بهت میگم زخمی شده، شهید نشده!
نمیتوانم رهاشان کنم. وقتی به آیندهی بی مرتضی فکر میکنم دلم میخواهد من هم بمیرم. وقتی ولشان میکنم که به اتاق میروم.
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۹۷ و ۲۹۸
صدای شوفر باعث میشود با عجله از او خداحافظی کنم. حلالیت مطلبم و از پلهی اتوبوس بالا میروم. بچه ها از پشت پنجره برای آقامحسن دست تکان میدهند.
و با ذوق او را بهم نشان میدهند. با حرکت اتوبوس آنها را مینشانم. صدای قار و قور شکمم را میشنوم اما ذهن مخدوشم پر شده از هرج و مرج افکار ناجور.
ذکر صلوات از دهانم نمیافتد. فقط خدا میداند این چند ساعت با چه صبری روی صندلی اتوبوس نشستهام. بین راه وقتی مغازه گیر میآورم برای بچه ها تنقلات میگیرم تا کمی سر جایشان آرام بگیرند.
وقتی به تهران میرسیم سپیدهی صبح تازه بالا آمده. با ترمز اتوبوس و حرکت آن بچه ها بیدار میشوند. دستی به سرشان میکشم و میگویم خودشان را جمع و جور کنند.
چمدان را به دستم میگیرم و به سختی میکشم. با دو چشم بچه ها را میپایم و با نه و بله آنها را با خودم همراه میکنم.
از تلفن عمومی ترمینال به مادر زنگ میزنم. بعد از دادن خبر سلامتی ام آدرس بیمارستان را میگیرم. از همانجا مستقیم راهی بیمارستان میشوم.
چمدان به دست به این سو و آن سو میروم. با دیدن پذیرش به سوی اش میپرم. چمدان را پایین میگذارم و میپرسم:
_سلام خسته نباشید. بیماری به اسم مرتضی غیاثی آوردن اینجا؟
پرستار میگوید صبر کنم و در دفترش به دنبال نام میگردد. سری تکان میدهد و به انتهای سالن اشاره میکند.
_آها! بله همون آقای مجروح جنگی. انتهای راهرو دست چپ اتاق ۷۱ هستن.
تشکر میکنم و به طرف سالن میروم. اصلا حواسم به میزی که آنجا گذاشته شده نیست. مرد نگهبان پیش می آید و میگوید:
_خواهر کجا؟ الان وقت ملاقات نیست.
بی اختیار اشک از دیدگانم میچکد. من این همه راه از مشهد به عشق او آمده ام. رنج راه و فکرهای جوراجور از سر گذرانده ام تا این را بشنوم؟
زینب و محمد حسین دورم را گرفتهاند. نمیدانم شدت گریهام چقدر است که زینب چادرم را میکشد و میگوید:
_مامان جون گریه نکن!
انگار آتشی در قلبم روشن کردهاند و هیچ آبی مرهمش نیست. نگهبان با دیدن اشک و چمدان و بچه ها دلش به رحم می آید. رو میکند به من:
_باشه خواهر، برید ولی این بچهها نمیتونن بیان.
اشکم نمیایستد و شادی با آن مخلوط شده. بچه ها را روی صندلی مینشانم و چمدان را کنارشان میگذارم.
_زینب و محمدحسین جایی نرین. مراقب هم باشین. من برم زود برمیگردم باشه؟
سر تکان میدهند و با شنیدن باشه شان راه را در پیش میگیرم. وقتی از کنار نگهبان رد میشوم از او تشکر میکنم.هر قدم که نزدیک به اتاق ۷۱ میشوم آهسته تر روی زمین مینشیند.
دستم را روی دستگیرهی سرد میگذارم و آن را پایین میکشم. صدای قیژ در گوشهایم را می آزارد. سرم را پایین می اندازم و یا الله گویان وارد میشوم.
صدای هیس می آید. مرد بیماری که آن هم مجروح به نظر میرسد به من میگوید هیس و ادامه میدهد:
_تازه خوابیده. الان بیدار میشه.
بعد هم به تخت کناری اش اشاره میکند.
سر تکان میدهم و پاورچین پایم را حرکت میدهم. در آن اتاق دو تخت بود. هر دو تا شان شبیه مرتضی نبودند.
استرس به جانم حمله ور میشود. فکر شهادت در ذهنم بزرگ و بزرگتر میشود. به سمت پذیرش میروم و دوباره میپرسم:
_همسر من تو اتاقی که گفتین نبود!
از تعجب ابرویش را بالا میدهد. از پشت اتاقک بیرون می آید و به سمت اتاق ۷۱ به راه می افتد.
در را آهسته باز میکند. با مردی که بیدار است احوالپرسی میکند. بعد هم به طرف تخت پنجره میرود و به من اشاره میکند تا بیایم. آهسته درحالیکه به تابلوی بالای سرش اشاره دارد میگوید:
_نگاه کنین! مرتضی غیاثی، همون اسمی که گفتین. درسته؟
جوابی ندارم بدهم. دست و پایم به لرزش می افتد. دستم را به میلهی تخت میگیرم و قدم برمیدارم.
تابلو درست نوشته است اما این مرتضی من نیست! بدن بسیار ضعیف که صورتش را پوشانده اند. هنوز هم شک دارم و از پرستار میپرسم:
_چرا صورتش رو بستین؟
_مویرگهای چشمشون آسیب دیده. نگران نباشین یکم که بسته باشه خوب میشه.
آن لحظه نمیدانم چه بگویم. انگار حرفهای پرستار برایم نامفهوم است. هر چیزی در ذهنم تبدیل به کاخ میشود.
گمان میکنم کور شده و او طفره میرود.با این حال به کنار تخت میروم و در چهره اش دقیق میشود. حالت ریش و مویش خودش است فقط کمی بلند و خاک آلود تر شده.
از خال نزدیک لبش میفهمم خودش است اما چرا به این حال و روز افتاده؟ خس خس نفسهایش بدجور به دلم چنگ می اندازد.
دست لرزانم را روی پارچهی چشمانش میگذارم و دست دیگرم را جلوی دهانم میگیرم تا صدای گریه ام بلند نشود. زیر لب اینگونه از او گلایه میکنم:
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۹۹ و ۳۰۰
وارد اتاق میشوم و با مردی مواجه میشوم. گوشهی های چادرم را میگیرم و دستم را به چانهام میرسانم. سرم را پایین می اندازم و سلام میدهم.
مرتضی با شنیدن سلام کمی مایل میشود. دوستش درحالیکه نگاهش به پایین است جواب میدهد. سبد را روی میز میگذارم و سر خم میکنم.
_سوپ درست کردم، گفتم بیارم از غذای بیمارستان بهتره.
دوستش آهانی میگوید و مرتضی تشکر میکند. وقتی سر بالا می آورم و نگاهی به چهره اش می اندازم تازه متوجه میشوم او همان مردی است که وقتی در سپاه نشانی از مرتضی میگرفتم گفت که حالش خوب است و... سکوت عمیقی در میانمان جاری است که دوستش میشکند و میگوید:
_خب من میرم یه سر بیرون و برمیگردم.
سر تکان میدهم و چند قدمی برای بدرقه اش برمیدارم. تشکر میکنم که در کنار مرتضی بوده. نگاهش زمین را می پاید و با حجب و حیا میگوید:
_خواهش میکنم وظیفهست. من نمیخواستم بهتون نگم و نگران نشین اما یه وقتی حالش خیلی بد بود و مجبور شدم خبر بدم.
_خیلی ممنون. کار خوبی کردین.
خواهش میکنمی میگوید و راهش را میگیرد و خداحافظی میکند. سر تکان میدهم و زیر لب خداحافظی میکنم. در را میبندم و برمیگردم به داخل.
_خب... حالتون چطوره آقای غیاثی؟
آهسته میخندد و میگوید:" خوبم. تو چطوری؟ چرا زحمت کشیدی؟"
_زحمت چیه آقا؟ شما رحمتی بیش نیستی!
قابلمه را از توی سبد برمیدارم. سوپ را توی بشقاب سرازیر میکنم. کنار تختش که مینشینم، میشنوم دارد هوا را بو میکند.
اومی زیر لب میگوید.
_به به! از بوش معلومه چه چیزی شده.
قاشق را به طرف دهانش میبرم و خبر میدهم دهانش را باز کند. مزهی سوپ را که حس میکند زبان به تعریف میچرخاند.
زیر چشمی نگاهش میکنم:
_ناهار که نخورده بودی؟
_چون مطمئن بودم به فکرمی هیچی نخوردم. میبینی حس شیشمم چقدر خوبه؟
آهسته لبهایم به خنده میشکفد. بشقاب را تمام میکند و ذره ای هم باقی نمیماند.
صدایش میزنم و جانش را راهی قلب مریضِ عاشقم میکند.
_میگم من میخوام پیشت بمونم.
_بچه ها چی؟
کمی برای فکر مکث میکنم و بالاخره جواب میدهم:
_میسپرم به مونا. مطمئنم بچهها اذیتش نمیکنن و خودشم بفهمه خوشحال میشه.
میخواهد ولی بیاورد اما من نمیگذارم. چطور توی خانه طاقت بیاورم درحالیکه او اینجاست؟ من اگر همدم سختی هایش نباشم که همدم نیستم!
در شادیها هم که نگاه کنی همه را همدم خود مییابی. وقتی برایش میگویم که بی او نمیتوانم یک دقیقه ام در خانه باشم و دلم مثل سیر و سرکه برایش میجوشد؛ دلش به رحم می آید.
میپذیرد که کنارش بمانم. با خوشحالی میگویم:
_پس میرم به مونا زنگ بزنم.
از اتاق بیرون می آیم. از تلفن بیمارستان زنگی به خانهی دایی میزنم. مونا برمیدارد و بعد از احوالپرسی کم کم ماجرا را برایش میگویم.
اولش شوکه میشود و حالم را دوباره میپرسد. خبر خوبی ام را میدهم و بعد از او میخواهم از بچه ها مراقبت کند.
فوری چشم میگوید و خیالم را راحت میکند. بعد هم میگوید همین حالا راه می افتد و بچه ها را میآورد به خانه شان تا خیالم راحت باشد.
کلی از او تشکر میکنم. به اتاقش که برمیگردم دوستش برگشته. از سر حیا نگاهش را میدزد و انگار مرتضی به او گفته من میمانم. درحالیکه لبخند بر لب دارد می وید:
_خب اشکال نداره شما وایستین. هر وقت خسته شدین و کاری داشتین بهم بگید تا من خودمو برسونم. مرتضی جان تعارف نکنیا!
مرتضی با لبخند از او تشکر میکند. من هم با ممنون بدرقه اش میکنم و بطرف در خروجی میرود. بعد از رفتنش به اتاق برمیگردم. تسبیحی که به من داده بود را درمیآورم و ازش میخواهم دستش را باز کند.
دستش را در دستم میگیرم و تسبیح را به او میدهم. کمی آن را لمس میکند و به طرف بینی اش میبرد. بعد از بو کردن آن نفسش را بیرون میدهد و میگوید:
_تسبیح امانتیه؟ خودشه نه؟
لبم را بهم میفشارم و حرفش را تایید میکنم. آن را روی سینه اش میگذارد و در مشتش فشار میدهد.
_ممنونم... خیلی حالمو خوب کرد.
_قابلتو نداشت. این تسبیح خیلی آرامبخشه. منم وقتایی که نبودی و حالم بد میشد توی دستم میگرفتم و حالم خوب میشد.
تقی به در میزنند و دکتر مردی با پرستار وارد میشود. مرتضی را قهرمان خطاب میکند و با دیدن من آهسته سلامم میدهد. بعد هم با او شوخی میکند:
_میبینم خانمت که اومده رنگو رخسارت باز شده قهرمان!
من و مرتضی آهسته میخندیم. بعد هم مشغول معاینه میشود اما شوخیهایش را ادامه میدهد. پارچهی روی چشمش را به آرامی کنار میزند و چشمش را بررسی میکند.
سرم را جلو میبرم و میبینم مژههایش سوخته و بخاطر مواد ضدعفونی کننده پشت پلکهایش زرد رنگ شده. دلم با دیدن حال و روزش عجیب به درد گرفتار میشود.
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۳۰۱ و ۳۰۲
دایی میگوید بچه ها باعث شدهاند مونا از تنهایی که بخاطر نبودنهایش میکشد خلاص شود. محمدحسین مدام دور من میپیچد و با چرب زبانی از خوبیهای زن دایی اش میگوید.
زینب هم در این نیمساعت دست از سر مرتضی برنمیدارد. گلهایی که خریده اند را به دست مرتضی میدهد و میگوید:
_بابا من موقع نماز کلی برات دعا میکنم که برگردی خونه و زودی پات خوب بشه.
قند در دلم آب میشود و قربان صدقه اش میروم. وقتی که آنها میروند اتاق خیلی ساکت میشود. برای اینکه از سکوت فرار کنیم رادیو جیبی را درمیآورم.
مرتضی و من حتی در بیمارستان هم از اخبار روز عقب نیافته ایم. خبرها حاکی از اعتراضات مردم به عملکرد بنی صدر است. شنیده ام بیست و پنجم قرار است راهپیمایی دیگر و بزرگتری برگزار شود.
از مرتضی برایفردا اجازهمیگیرم تا ساعاتی به نیابت از هر دومان شرکت کنم. مرتضی خوشحال هم میشود. شب بعد از اینکه مرتضی میخوابد به نمازخانهی بیمارستان میروم.
هر چه دعا بلد هستم میخوانم و با اشک و آه از خدا سلامتی مرتضی را طلب میکنم. بدجور دلم هوای مشهد الرضا دارد. با خودم میگویم کاش در کنار پنجره فولاد میبودیم.
پدرم هر وقت مریضی پیش می آمد بعد از دارو و درمان به ما میگفت از امام رضا بخواهید تا ایشان از خدا سلامتی شما را بخواهند. این گوشه ای از ارث معنوی بود که آقاجان برایمان به جا گذاشته.
دم دمای سپیدهی صبح برای نیمساعت چشم روی هم میگذارم. یکی از پرستارها به سراغم می آید و با صدایش بیدار میشوم. از اینکه مرا از خواب بیدار کرده شرمنده است و میگوید:
_معذرت میخوام. مادر من مریضی کلیوی داره. هر چی دکتر و دارو براش خرج کردیم سلامتی نشد که نشد. الانم اصلا روحیه نداره. من شنیدم شما سادات هستین. مادرم به سادات ارادت ویژهای داره.میگم.. اگه ممکن یکم باهاش حرف بزنین، شما و شوهرتون با اینکه هفتهها توی بیمارستانین ولی روحیه تون خیلی خوبه. ممنون میشم با مادرم صحبت کنین و بهش روحیه بدین.
با اینکه هنوز خوابم می آید اما قبول میکنم. به صورتم آب میزنم و پشت سرش به اتاقی وارد میشوم. در کنار اخرین تخت می ایستد
و به زنی اشاره میکند که به خنکای اول صبح خیره شده. لبخند میزنم و دستم را آهسته روی دستش میگذارم. سرش را برمیگرداند و گنگ مرا نگاه میکند.
_سلام، خوبین حاج خانم؟
پرستار پیش می آید و میگوید:
_مامان ایشون سادات هستن.شوهرشون چند هفته ای که بخاطر ترکش توی پاشون اینجا بستری ان. خیلی زن مهربونی هستن خواستم یکم باهام آشنا بشیم.
لبم را به دندان میکشم و بعد میگویم:
_شما لطف دارین.
مادر خانم پرستار تبسمی به لبش می آید و آهسته از پس صدای خش دارش لب بهم میزند:
_شما سادات هستین؟ فرزندای پیامبر چشم و چراغ ما هستن.
دستش را آهسته فشار میدهم.
_بله، شما لطف دارین. ما کسی نیستیم.
فرزند و غیر فرزند نداره همگی بندهی خداییم. انشاالله که تقوا داشته باشیم.
لبهایش روی هم سر میخورند.
_بله... درست میگین. به نظرم زن متین و دین داری هستین. خدا شما رو برای مادرتون نگه داره.
تشکر میکنم. سعی میکنم با چند جملهای او را به رحمت خدا امیدوار کنم. پای حرفها و دردهایش مینشینم.
خیلی سختی کشیده. او تعریف میکند دخترش از دکتر و درمان کم برایش نگذاشته اما اتفاقی نمیافتد. از دردهایش میگوید که امانش را در این دو سال بریده.
شاید نتوانم تمام حرفهایش را درک کنم اما من هم یک بیماری قلبی دارم که از بچگی با من است. میتوانم طعم درد را بچشم.
این بار زن خودش دستم را میگیرد. اشکش را با دستمالی پاک میکنم و با لبخند میگویم:
_از رحمت خدا نا امید نشین. بیماریها هم یک جور رحمته. انشاالله اینها کفارهی گناهانمون باشن و ما رو پاک کنن.
بعد هم از او سوالی میپرسم:
_شما که اینقدر دوا و درمون کردین پیش امام رضا (علیهالسلام) هم رفتین؟شفاتون رو از ایشون خواستین؟
پرستار و مادرش سکوت معنا داری میکنند. زن تکانی به خودش میدهد و انگار که چیزی کشف شده باشد میگوید:
_ای وای! چرا عقلمون به این نرسید!
بعد سرش را پایین می اندازد و با شرمساری میگوید:
_این همه سال خودمون محب علی بن موسی الرضا (علیهالسلام) میدونستیم و از رحمت خدا و ایشون غافل شدیم. خدا ما رو ببخشه!
دیگر باید برمیگشتم. از آنها خداحافظی میکنم. پرستار خیلی از من تشکر میکند و میگوید جبران میکند.
_جبران لازم نیست. شما وقتی حال مادرتون بهتر شد یه سفر مشهد ایشونو ببرین. انشاالله به واسطهی آقا، خدا هم شفا بده.
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۳۰۳ و ۳۰۴
بر این اساس طی چند روز موضوع کفایت سیاسی رئیسجمهور و اداره کشور پس از عزل او در مجلس مورد ارزیابی قرار میگیرد و در پایان در ۳۱ خرداد ۱۳۶۰ خورشیدی، ۱۷۷ نماینده مجلس شورای اسلامی رأی به عدم کفایت سیاسی بنیصدر می دهند.
آن روز از شادی در پوست خود نمیگنجیم.
مثل اینکه خونهای بیگناهی که بخاطر بی تدبیری بنی صدر به زمین ریخت امروز از مشت مردم سر درآورده و به گفتهی مسئولین به زودی رهبرمان تصمیم عزل بنی صدر را میگیرند.
هنوز خوشحالی این خبر به کامم نرفته که دکتر مرا به اتاقش میخواند. با ترس و دلهره روی صندلی مینشینم. از صورت رنگ پریده ام همه چیز را میخواند و جلویم لیوان آب میگذارد. من که تشنگی را ترجیح میدهم، میپرسم:
_کاریم داشتین آقای دکتر؟
دکتر سرش را که به پایین انداخته بلند میکند و میگوید:
_من میگم بهتره شما و قهرمان ما چند صباحی از دست ما و این بیمارستان خلاص بشین. برای روحیه خودتون و آقا مرتضی خوبه که برگردین خونه تون. البته ما روند درمانی رو ادامه میدیم و برای چکاب و کارای دیگه تشریف میارین.
از حرفهایش فقط یک چیز را میتوانم بفهمم و آن را به صورت سوالی بیان میکنم:
_یَ... یعنی شما میگین مچ پای شوهرم دیگه خوب نمیشه؟ اون نمیتونه دیگه پاش رو حرکت بده؟
بغض به گلویم رخنه میکند. دکتر سعی دارد مرا آرام کند اما نمیشود. بعد از حرفهایش سکوت میکند و میبیند فایده ندارد و من همچنان اشک میریزم. پا می شوم تا بروم. دکتر میگوید:
_اشکهاتون رو پاک کنین و دل قهرمان رو نلرزونین. از خدا غافل نشین! ما واسطه ای ایم و اصل کار خداست. من هم کوتاهی نمیکنم و دنبال راههای دیگه میرم.
تلنگر خوبی است و از ایشان تشکر میکنم. قبل از ورود به اتاق مرتضی آبی به صورتم میزنم و با لبخند وارد میشوم. او که هنوز از خبر عزل بنی صدر شاد است رادیو را روی میز میگذارد و میگوید:
_من مطمئنم امام بنی صدرو عزل میکنه. ایشون از اول هم میدونستن بنی صدر آدم خوبی نیست که به نفع مردم کار کنه.
فقط بخاطر رای مردم چیزی نگفتن.
حرفش را تایید میکنم. بعد از خوردن ناهار کم کم حرف از مرخص شدنش میزنم. انگار او چیزهای در دلم را نمیفهمد.
همین که از دست بیمارستان میخواهد خلاص شود خوشحال است. قبل از آمدنش، به خانه میروم و همه جا را مرتب میکنم. حیاط بوی نم خاک میدهد و مشامم را نوازش میکند.
به مونا تلفن میکنم از او میخواهم برای ناهار پیش ما بیایند. غذایم را روی گاز میگذارم و شعله اش را کم میکنم.
چادرم را برمیدارم و به بیمارستان میروم. بعد از رسیدن من دکتر می آید و توصیه هایی به مرتضی میکند و سپس اجازهی مرخص شدن میدهد.
مرتضی روی ویلچر مینشیند و من هم دستههای آن را میگیرم و هل میدهم. بچهها با دیدن پدرشان شاد میشوند و از سر و کولش بالا میروند. مونا به من در درست کردن سالاد کمک میکند. سفره را میچینیم
و غذای مرتضی را روی سینی میگذارم تا راحت به دیوار تکیه دهد ک پایش را دراز کند. دایی گاهی سر به سرش میگذارد. روحیه مرتضی از این رو به آن رو میشود و روز خوبی را پشت سر میگذاریم.
شب از درد پهلو مینالم و زودتر به بهانه خواب در پتو میخزم. گاهی جای بخیه ها میسوزد و آن وقت است که امانم را میبرد. تا صبح حرفی نمیزنم و نماز شبم را هم نشسته میخوانم.
به زور مُسکنها میتوانم اندکی بهتر شوم و صبح بیشتر میخوابم. مرتضی هم بچه ها را نگه میدارد تا مرا بیدار نکنند. از آن پس خانهمان برای عیادت از مرتضی پر مهمان میشود.
گاهی دوستهایش به او سر میزنند و با شوخیهایشان او را سر حال میکنند. یک دفعه هم حاج حسن و حمیده به ما سر زدند.
با اینکه من خبری از مجروحیت مرتضی به سلین جان نداده ام اما خیلی زود و کمی بعد از مرخص شدن او آنها هم از کندوان راهی میشوند.
درد قلب، پهلو و گاهی زخمهای قدیمی ام اوج میگیرد اما با همهی اینها مهماننوازی میکنم. با آمدن سلین جان کارم سبک میشود و مدام میبینم که مرتضی در خلوت به ایشان میگوید حواسش به من بیشتر باشد.
تابستان با آمدن تیرماه آغاز شده و محمدحسین به هوای بازی با پسرها دوان دوان به کوچه میرود. گاهی از پشت پنجره مراقبش هستم و نزدیکی های اذان او را به خانه میخوانم.
بعد از عزل بنی صدر توسط امام، مردم درس بزرگی میگیرند و آن هم این بود به هر کسی با وعده هایش اعتماد نکنند. افسوس که غرامت این درس با دادن هزاران لالهی سرخ تمام میشود.
دشمنی منافقین روز به روز عمیق تر میشود. شعارها و تبلیغات های شوم علیه آقای بهشتی بالا میگیرد. گویا اینگونه میخواهند از عزل بنی صدر انتقام بگیرند.
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۳۰۵ و ۳۰۶
صدای آژیر آمبولانس قضیه را برای همه جدی میکند. ترجیح میدهم پیاده شوم. کرایه را میدهم و به طرف محل تجمع میروم. صدای آمبولانس به نزدیکی یک مغازه ختم میشود
و دو نفر با لباس سفید مردم را کنار میزنند. هر کسی چیزی میگوید و از لای جمعیت خودم را نزدیک مغازه میکنم. با دیدن جسد خونی پیرمرد و محاسن سرخش حالم دگرگون میشود.
دلم ضعف میرود و چند قدمی به عقب برمیدارم. مامورهای شهربانی و کمیته هم از مردم سوال و جواب میکنند. کناری ایستاده ام که صدایی به گوشم میخورد. مامورا کمیته از یکی از شاهدان میپرسد:
_چه اتفاقی افتاد؟ شما از کی متوجه شدین؟
صدای مردانه ای میشنوم و بعد میفهمم از مردی است که پشت سرش به من است و کچل هست. گوشم را تیز میکنم که میگوید:
_من صدای تیر شنیدم و اومدم دیدم دو نفر بدو بدو از مغازه اومدن بیرون و سوار یه پیکان زرد شدن.
_دزد بودن؟
دیگری می گوید:
_نه آقا! دزد چیه! اینا اسلحه هاشون ازون خوبا بود. من دیدم بعد از اینکه به پیرمرد بیچاره زدن قاب عکس امام که روی دیوارش بود رو هم شلیک کردن. خدا لعنتشون کنه اینا منافقن!
ولوله ای به میان جمع می افتد و هرکسی شروع به نفرین میکند. قلبم هنوز بخاطر آن صحنه نا آرام است. تیری که به پیشانی پیرمرد نشسته سرش را شکافته بود.
با خودم میگویم چه خوب منافقها چهرهی واقعیشان را نشان دادند. اسلحه روی پیرمردی میکشند که تنها جرمش داشتن عکس امام است!
لنگان لنگان به خانه میروم. دست محمد حسین را که در کوچه است میگیرم و می آورمش خانه. نمیخواهم به مرتضی چیزی بگویم اما او همه چیز را از صورتم میخواند.
_سلام... طوری شده؟
لیوان آب را می آورم و قرص را روی فرش میگذارم.
_سلام! نه چی؟
به صورتم اشاره میکند و با برخورد دست به انگشتم در حال گرفتن لیوان میگوید:
_چی شده؟ دستت چرا یخه؟
_حالا بعدا بهت میگم.
_نه! الان بگو.
نگاهی به بچه ها میکنم و میگویم:
_بچهها برید از توی حیاط برای ناهار سبزی بچینین.
بچه ها هم میروند. سرم را نزدیکش میبرم و به سختی لب میزنم:
_منافقا یه نفرو زدن!
چشمش گرد میشود و میپرسد:
_کی؟ کجا؟ چطور؟
حرفهای شاهدان را بازگو میکنم. خیلی ناراحت میشود و از خشم دستش میلرزد.
_اینا واقعا شورشو درآوردن! خوبه! دارن خود واقعی شونو به نمایش میزارن. کشتن مردم بی گناه! به همین سادگی...
حال امروزهایمان عجیب بد شده. نفاق از سر و روی این کشور در حال بالا رفتن است و هر روز خبرهای بدی میشنویم.
چندین عملیات ترور دیگر هم انجام میشود. همینطور زن.. بچه.. آدمی که هیچ پُست و سابقه نظامی ندارد را به رگبار میبندند.
فضای چنگ و وحشت بر جامعه سایه انداخته. مرتضی از من میخواهد احتیاط کنم و کمتر از خانه بیرون بروم.
یک روز حمیده سر زده به خانه مان میآید. چای و بیسکوییت را جلوش میگذارم و با لبخند خوش آمدگویی میکنم.
ابتدا از وضعیت بد این روزها میگوییم و حال هر دومان خیلی بد میشود. یکهو لحنش تغییر میکند و انگار که چیزی به خاطرش آمده باشد میگوید:
_راستی!
_چی؟
دست میبرد به داخل کیفش و آدرسی را کف دستم میگذارد. با لبخند جمع شده در صورتش میگوید:
_این آدرس مطب یه دکتر خوبه برای آقامرتضی. دلت روشن باشه، تعریف شو خیلی شنیدم.
با خوشحالی به برگه نگاه میکنم و بی اراده دست به گردن حمیده می اندازم و تشکر میکنم. بعد از خوردن چای اش از من با عجله خداحافظی میکند.
همان موقع به اتاق میروم و با شادی برگه را به مرتضی نشان میدهم. مرتضی به اندازهی من شاد نشده و انگار امیدی ندارد. دستش را میان انگشتانم میگیرم و برایش از امید و توکل میگویم:
_مرتضی ما باید تلاشمونو بکنیم و انشاالله خدا هم خودش پشتمونه.
وقتی رضایت نسبی را از او میگیرم همان وقت به شمارهی زیر آدرس زنگ میزنم. برخلاف انتظارم همان وقت برمیدارد.
بعد از سلام از منشی میخواهم وقتی برایمان بگذارد.
وقتی میفهمد مرتضی مجروح جنگ است میگوید تمام تلاشش را میکند تا بهترین وقت را بگیرد. اما من قبول نمی کنم که حق دیگری ضایع نشود. او بعد از جمع و جور کردن ساعتها و به دور از این که حقی ضایع شود وقتی در ساعت ده فردا بهمان میدهد.
همین میشود خبری خوب و امید به رحمت خدا. شب بعد از خوابیدن همه با دعا و نماز از خدا میخواهم حال مرتضی خوب شود. نمیدانم چه وقت و با ذوق فردا به خواب میبرم.
از صدای خش خش تلویزیون بیدار میشوم. مرتضی با عصبانیت به تلویزیون میزند تا درست شود. پلکهایم را کنار میزنم و با گیجی میپرسم که چه شده! الان بچه ها بیدار میشوند.
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۳۰۷ و ۳۰۸
به یاد آیت الله بهشتی با خودم به دنیا بد و بیراه میگویم. با خودم میگویم:
" دنیا چقدر پست شدی! دنیا چرا اینقدر تنگ شدی؟ دنیا دیگه ازت خوشم نمیاد. دنیای بی آقاجون... دنیای بی آدمای خوب... دنیای پر ظلم... دنیای پر نفاق... دنیا چطور شد اینجوری شدی؟"
اشک امانم را میبرد. با پشت دست آنها را پس میزنم. صدایی از ته دلم بلند میشود و مینالم:
" دنیا دیگه نمیخوامت... خدایا اینجا خیلی تنگه، دلم توی اینجا جا نمیگیره"
صدای مهیبی به گوشم میرسد و از جا میپرم. صدا از داخل خانه است. دمپایی ها را درمیآورم و سر خم میکنم به داخل خانه. مرتضی را پخش زمین میبینم.
دستم را پشت گردنش میگذارم و کمک میکنم تا سر جایش بنشیند. اشک از میان ته ریشش میخزد و پایین میچکد. به چشمان پف کرده اش نگاه میکنم و روی آن ها دست میکشم.دلسوزانه برایش لب میزنم:
_عزیزم گریه نکن برای چشمات خوب نیست.
با این حرف نگاهش را از من میدزد. زیر لب با بغض مینالد:
_دنیا رو نمیخوای؟...
جا میخورم و از شرم سرم را پایین می اندازم. به سختی بحث را عوض میکند.
_برو بخواب اگه میخوای بریم بهشت زهرا.
دلم نمی آید از کنارش بلند شوم. دستم را از روی دستش برمیدارد و توی تشکش میخزد. با زانوهای لرزان به اتاق میروم.
بی هوا اشکهایم جاری میشود. دهانم را میپوشانم و هق هقم بلند میشود.
در عالم خواب آقاجان را میبینم....
لباس بلند سفیدی پوشیده و موهایش را شانه زده. بوی خوبی میدهد، جلویش میروم و میگویم:
_" آقاجون خوشگل کردی!"
لبخندی میزند که دندانهای سفیدش معلوم میشود. دستم را به دستانش گره میزند و دوان دوان مرا به طرفی میبرد.
سریع از خواب برمیخیزم....
گنگ به اطرافم نگاه میکنم. اذان صبح شده. پتو را روی بچه ها میکشم و برمیخیزم. مرتضی هم بیدار شده و با احتیاط و به زور عصا خودش را به دستشویی میرساند.
روی نگاه کردن بهش را ندارم. هنور توی از خوابی که دیده ام. حس خوبی به من دست میدهد. انگار صدایم به آقاجان رسیده. دوست دارم این خواب را برای مرتضی بگویم اما میدانم بدترین شکنجه است برایش.
نمازم را میخوانم و به سراغ دفترم میروم. تا بالا آمدن آفتاب مشغول نوشتن هستم. از خوابم میگویم از اتفاقات دیروز و پریروز. بعد از خوردن صبحانه چادر سر میکنم و همگی راهی بهشت زهرا میشویم.
باز هم همان حال و هوا...
جمعیت بیشتر شده و هرکس را که نگاه کنی میبینی چشمانش رنگ خون گرفته. صدای ناله ها بالا می ود وقتی که میخواهد بدن مطهر شهید بهشتی را در قبر قرار دهند.
بعضی ها خودشان را میزنند و یقه چاک میدهند. بعضی ها هم با شهید وداع میکنند و پیمان میبندند. چادرم غبار به خود گرفته و روحم غبار غم...
چشمم که به عکس ایشان میافتد خاکستر آرامشم کنار میرود و آتش دوباره زبانه میکشد. بر کینهام از منافقانی افزوده میشود که دستشان به خون این بزرگوار آغشته شده.
برای خانواده ایشان صبر را از خدا تمنا میکنم. مرتضی بیشتر در خودش فرو رفته. زینب در دستانم سنگینی میکند و او را پایین میگذارم و دستش را محکم میگیرم.
غم بر شهر سایه انداخته. تنها حرفهای امام خشم و بغض مان را آرام میکند. ایشان در سخنرانیشان عنوان میکنند:
_" این آقای بهشتی مسلمان، متعهد، مجتهد، این چه کرده بود که تو تاکسی مینشستی، میدیدی که دو نفر آدم به هم میرسند یک حرفشان فحش به اوست؟! تو اجتماعات، یک دستهای مرگ بر کی، «طالقانی را تو کشتی» خوب، شما ببینید چه ظلمی به یک همچو موجود فعالی، که مثل یک ملت بود برای این ملت ما با چه حیله هایی این را میخواستند بیرون کنند. خوب، حالا رفته است کنار، ولی اینها بدانند که با رفتن این و آن و آن و آن، خیر، مسائلشان حل نمیشود؛ مردم بیشتر میفهمند که شما چه کاره بودید و میخواستید چه بکنید!"
فرصت رفتن به دکتر را از دست داده ایم.
بعد از چند روز دوباره به مطب دکتر زنگ میزنم. با خواهش برای فردا عصر نوبت میگیرم. مرتضی حال خوبی ندارد و حتی برای رفتن هم دل و دماغ ندارد.
شب تا دیر وقت بیدار است. سجاده ام را توی اتاق پهن میکنم و نماز شب را کامل میخوانم. اندکی تا صبح میخوابم و بعد از نماز هم یکساعتی چرت میزنم.
بعد از بیدار شدن دور و بر را جمع و جور میکنم. حیاط را جارو میکنم. روی کابینت ها را دستمال میکشم. بچه ها را یک به یک به حمام میبرم.
زینب دوان دوان پیشم میآید تا موهایش را ببافم. موهایش را خرگوشی میبافم و جلوی مرتضی ناز میکند.
سعی میکنم بیشتر به مرتضی نزدیک شوم. قرص و داروهایش را میآورم و به دستش میدهم.
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۳۰۹ و ۳۱۰
دود از خانه ای بلند شده. داد میزنم:
_حسن خونهی همسایه است! بدو بریم خونهی ما آتیش نگرفته باشه خوبه!
دلم برای ریحانه و بچه ها شور میزند.دیگر نمیفهمم چطور خودم را از ماشین پرت میکنم. به پهلو به زمین می افتم. حسن پیاده میشود و با کمک او از زمین بلند میشوم. ولیچر را میآورد و به حالت دو آن را تکان میدهد.
هرچه نزدیکتر میشویم قلبم بیشتر میگیرد. با دیدن دودی که از خانه مان بلند میشود بدنم بیحس میشود. مثل دیوانه ها داد میزنم و خودم را از روی ویلچر پرت میکنم. آمبولانس هم میرسد اما هنوز آتشنشانها کسی را بیرون نیاورده اند.
خودم را روی زمین پرت میکنم و کف دستم در اثر سنگریزه ها زخم میشود.چند مرد به کمک حسن می آید تا مرا از زمین بلند کنند اما من دستشان را رها میکنم. اشکهایم روی صورتم میریزد. لنگان لنگان خودم را به نزدیکیهای خانه میرسانم اما ماموران اجازه نمیدهند جلوتر بروم. سرشان داد میزنم:
_زن و بچهی من توی خونه ان! باید برم! ولم کنین!
وقتی میبینم حریفشان نمیشوم خودم را میزنم. جگرم با این کارها خنک نمیشود که زینب با گریه و چشمان سرخ کنارم می ایستد. با گریه میگوید:
_بابا! مامانو محمد حسین...
دیگر حرفی نمیزند و خودش را در بغلم پرت میکند. توی سرم میزنم و فریاد میکشم:
_ای وای!...
یکهو تن بی جانی را از توی آتش بیرون میکشند. پیش میروم و با بدن بیحال ریحانه قبض روح میشوم. محکمتر به سینه و سرم میکوبم و خدا را صدا میزنم. پرستاری او را از روی برانکارد به تخت آمبولانس میگذارد. تحمل چنین دیدن صحنه هایی را ندارم.
از پچ پچ همسایه ها با ماموران کمیته چیزی سردرنمیآورم. جلو میروم و با کمک حسن در آمبولانس مینشینم. از کسی که بالا سر اوست میپرسم:
_زنده است؟ بی هوشه؟ بگین چیشده!
پرستار به حسن میگوید مرا بیرون ببرد. خودم را به ماشین میگیرم اما وقتی چند مرد دیگر به آنها اضاف میشوند نمیتوانم کاری کنم. زینب با دیدن کارهای من بیشتر گریه میکند. نمیتوانم او را آرام کنم.
آمبولانس به حرکت درمیآید. چرخ ولیچر را به حرکت درمیآورم و به دنبال آمبولانس میروم اما سریع دور میشود.
بغض در گلویم بی نهایت است. چشمانم سوز گرفته و از بی کفایتی خودم بیزار میشوم. خودم را فحش میدهم. به حسن میگویم:
_محمدحسینم توی خونه است!
سریع به آتشنشانها اطلاع میدهد. یکی از آنها پیشم میآید و میپرسد:
_شما مطمئنید؟ کسی توی ساختمان نیست!
در حال خودم نیستم و طلبکارانه داد میزنم:
_چرا هست! پسر من هنوز تو خونه است!اگه نمیخواین پیداش کنین خودم برم!
چند نفری داخل میروند تا محمدحسین را پیدا کنند. از بس داد کشیده ام و خودم را زده ام بیحال میشوم.چشمان منتظرم را به خانه میدوزم که جنازه ای سوخته از خانه بیرون میآورند.با دیدن محمدحسین بیجان و تن سوخته اش روی زمین می افتم
و سرم به جدول کنار جوی میخورد. سر میشکافد و خون از آن دریدن میگیرد. همه به من نگاه میکنند و من به محمدحسین بی جان... خیسی خون به پیشانی ام میرسد. حسن به مامورها میگوید محمدحسین را از پیشم ببرند اما من داد میزنم:
_پسرم را نبرید!
به سینه ام میکوبم و میگویم:
_آخه من جواب مادرشو چی بدم! نبریدش این عزیز پدرشه...
بی توجه به من تن او را از من دور میکنند. دیگر جانی به تنم نمانده. زینب با دیدن چهرهی سوختهی محمدحسین تاب نمیآورد و همانجا بیهوش میشود.
حسن ماشینش را روشن میکند و با کمک بقیه من و زینب را جا میدهد. به فاصلهی ده دقیقه زندگی ام را بر آب میبینم. تمام ترسهایم سرم می آید. جگرم از غم میسوزد و گریه امانم نمیدهد. یک مرد کنارم نشسته و با پارچه را سرم را گرفته.
به نزدیکترین بیمارستان میرسیم. من را مثل موجودی بی تحرک روی ویلچر میگذارند. میخواهند زینبم را جدا کنند که با آخرین جان میگویم:
_دخترم رو بدین!
حسن دلش به رحم می آید و زینب را روی دستانم میگذارد. بدن سوختهی محمدحسین و چهرهی ریحانه هر لحظه در ذهنم بزرگ و بزرگتر میشود.
از پرستار میخواهم ببیند دخترم چه حالی دارد. او با دیدن پارچهی به خون غلتیده اصرار دارد اول وضعیت مرا بررسی کند.
اجازه نمیدهم و با جار و جنجال نمیگذارم کسی به سرم دست بزند.
پرستار ابتدا حال زینب را بررسی میکند سرمی بهش وصل میکند. بعد هم با بخیه به جان پوست سرم میافتد. انگار دیگر دردی را احساس نمیکنم او پس از بخیه رویش بتادین میریزد و دور تا دورش را باند میچرخاند.
از حسن میپرسم ببیند ریحانه را به کجا بردهاند. او میگوید ریحانه را به بیمارستان دیگری بردهاند. تحمل ایستادن و انتظار را ندارم. به سختی از تلفن بیمارستان به خانهی کمیل زنگ میزنم.
صدای باحیای مونا از پشت تلفن با من احوالپرسی میکند و حال ریحانه و بچه ها را از من میپرسد. دست خودم نیست و میزنم زیر گریه. مونا خانم با وحشت از من ماجرا را میپرسد.
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۳۱۱ و ۳۱۲
چشمانم از تعجب گرد میشود.
_زخم؟ ولی ریحانه که همیشه تبسم به لب داشت!
دکتر میگوید تحمل کردن این دردها سخت است اما او چطور علاوه بر تحمل اینها را از چشمم مخفی میکند!
با شرمساری لب میزنم:
_همسر من... هیچی بهم نگفته!
دکتر سرش را پایین می اندازد و به سختی برایم میگوید:
_به هر حال اصلا حال خوبی ندارن. شصت درصد بدن دچار سوختگی و عفونت شده و حتی به کبد و کلیه شون هم آسیب رسیده.
از جا بلند میشود و با بی رحمی تمام با جمله اش امید زندگی ام را قطع میکند.
_من نمیخوام الکی امید بدم و مخالف امیدواری هم نیستم. شما برای نجات همسرتون باید به دنبال معجزه باشید.
تمام توانم را در گلو جمع میکنم.
_میشه ببینمش؟
سری تکان میدهد. حسن جلو می آید اما پس اش میزنم و خودم چرخ ویلچر را به حرکت درمیآورم. با شنیدن صدای ناله های ریحانه پشت در قایم میشوم. چند باری به سینهی دردمندم میکوبم. تقی به در میزنم و وارد میشوم. ریحانه به هوای نامحرم خودش را به سختی جمع و جور میکند.
_کیه؟
انگشتم را از غم گاز میگیرم و بعد با صدایی که به بغض آلوده شده مینالم.
_منم!
لحنش تغییر میکند. با لطافت خاصی صدایم میکند و میگوید:
_مرتضی جان؟ تُ... تویی؟
تاب دیدنش را ندارم و همانطور که هق هقم بلند است مینالم:
_آره! منم!
از صدای گریه ام او هم بعض میکند. به روی خودش نمی آورد و مثل همیشه سعی دارد مرا آرام کند.
_چرا گریه میکنی؟ تو رو خدا گریه نکن!
برای چشمات خوب نیست.
پوزخندی میزنم که در این حال هم به فکر من است. میگویم:
_چشم میخوام چیکار وقتی تو رو اینجوری ببینم؟ من میخوام کور شم ولی تو رو روی تخت بیمارستان نبینم."
_ای...
حرفش را قطع میکند. فکر میکنم از فشار درد است اما خودش را جمع و جور میکند و میگوید:
_این حرفو نزن عزیزم. من دلبستهی اون چشمات شدم. تو با اون چشما باید عروسی دختر و پسرمون رو ببینی.
سری به علامت منفی تکان میدهم و میگویم:
_نه! چرا من؟ تو چی؟ تو باید باشی!
بی توجه به حرف من میپرسد:
_راستی محمدم چیشد؟ گیر کرده بود توی اتاق! بچم طوریش که نشده؟
کاسهی صبرم میشکند. بعد از مکثی طولانی لبهایم را به دروغی خوش تکان میدهد:
_محمد حالش خوبه. ما منتظریم حال تو خوب بشه.
آهی میکشد. آهش خانه خرابم میکند.
آهسته میخندد و میگوید:
_دیدی مرتضی؟ قسمت بود طعم نابینایی رو هم بچشم. خوبه! باید بفهمم تو چی کشیدی و من نتونستم کاری کنم.
جگرم با کلماتش به درد میآید. کار از اشک و آه گذشته. اشکهایم را پاک میکنم.
_ پس منم مثل تو شدم. درد کشیدنتو میبینم و کاری ازم برنمیاد. ریحانهی من؟ ماهروی من...
_جان دلم؟
_تنهام که نمیزاری؟
با سکوتش چنگی به دلم میزند. خس خس نفسهایش در هم میپیچد.
_ما تا آخرش با همیم حتی تو اون دنیا.از آقاجونم میخوام شفاعتمون کنه. اگه این دنیا نشد باهم خواهیم بود.
دیگر نمیتوانم تحمل کنم و صدای گریه هایم بالا میرود.
_یعنی چی ریحانه؟ این حرفا بوی جدایی میده! پس اون شب درست شنیدم. تو همون شب که دل از دنیا کندی از من و بچه ها جدا شدی.
_این چه حرفیه؟ منو با مردن ازتون نمیگیرن. من هیچوقت دل از شما نکندم.
هم من و هم او دیگر از حرف زدن دل میکنیم. در آن حال به فکر نماز مغرب اش است. به سختی او را برای نماز حاضر میکنم و کمی خاک تمیز پیدا میکنم.
خیلی آهسته به قسمتهایی از دست و صورتش میزنم که پوشیده نشده. مهر را روی قسمتی از پیشانی اش میگذارم که سالم مانده.
به نماز دلنشینش نگاه میکنم. چقدر ریحانه خوب نماز میخواند! انقدر که آدم دوست دارد ساعتها کنارش بنشیند به تماشا! بعد از خواندن نمازش میگوید:
_کمکم کن نماز عشا رو هم بخونم.
من که میبینم برایش سخت است سعی دارم منصرفش کنم اما حرفی میزند که دلم را لگدکوب میکند:
_مرتضی اگه بمیرم و نمازمو نخونم چی؟
خواهش میکنم کمکم کن.
بی منت و بدون توجه به درد عشق کمکش میکنم. پس از نمازهایش بهم میگوید:
_مرتضی جان بشین میخوام یه چیزی بهت بگم.
لبهایم را با آب دهان تر میکنم.
_نمیخواد! الان تو باید استراحت کنی.من میدونم چقدر درد داری.
نه اش حجت را بر من تمام میکند. با ترس پای صحبتش مینشینم.آهسته و با شوق لب میزند:
_دیشب آقاجونم رو دیدم توی خواب. با لباس و سر و وضع زیبایی اومده بود. دست منو میگرفت و با خودش میبرد. دیر یا زود باید بار و بندیلم رو از این دنیا جمع کنم اما دلخوشیم به یک چیز و اونم اینکه با عنوان "مزدور خمینی" دارم میرم.
کاش هزاران جان میداشتم و دوباره این راه رو با جرئت تمام شروع میکردم.
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۳۱۳ و ۳۱۴
نفسش سنگینی میکند و به سختی از دهان بیرون می آید.
_حواست به بچه هامون باشه. وصیت میکنم منو کنار قبر پدرم دفن کنین. ای کاش...
نفسش میگیرد و بعد از قورت دادن آب دهانش به سختی ادامه میدهد:
_ای کاش صد جون داشتم و در راه امام میدادم...
بهش میگویم سکوت کند. پرستار نگاهی به ریحانه می اندازد و دلداری اش میدهد. ریحانه با صدای گرفته ای مرا صدا میزند. صورتش را درست نمیتوانم از پس باند ها ببینم. با حسرت دیدن چشمانش نگاهش میکنم.
_جانم؟ جانم ریحانه؟
سرفه اش بیشتر میشود و خودش را مثل جنینی جمع میکند.
گلایه را رها میکنم و دستم را به دیوار محکم میکنم و توی راهرو داد میکشم:
_دکتر! دکتر!
دو پرستار سریع می آیند. یکیشان برای صدا زدن دکتر راهش را کج میکند.بی هوا سر پرستار داد میکشم و می گویم چرا دکتر نمی آید؟ بیچاره با ترس فقط نگاهم می کند.
دست سوختهی ریحانه از روی تخت می افتد. به طرفش میدوم. دیگر توجه نمی کنم. شانه هایش را میگیرم و میبینم دستم خیس میشود. از بدنش بخاطر عفونت آب می آید و لباسهایش خیس شده.
دیگر روانی میشوم. مگر با او چه کرده اند که به این حال افتاده! دکتر را صدا میزنم. پاهایم بی رمق میشوم و کف اتاق پرت میشوم. سعی دارم بلند شوم اما چند باری با سر روی زمین میافتم.
فریاد میکشم و حسن شانه هایم را میگیرد و مرا روی ویلچر مینشاند. دکتر با عجله وارد میشود و علائم حیاتی اش را چک میکند. بعد از کمی از تقلایش دست میکشد و به پرستار چیزی میگوید.داد میزنم:
_دکتر یه کاری کن! دکتر! دکتر!
میخواهند مرا از ریحانه جدا کنند اما من با جار و جنجال میخواهم کنارش بمانم.
باید کمکش کنم تا دوباره برخیزد. مگر من بی معرفتم که تنهایش بگذارم؟ او هفته ها از من پرستاری میکرد و حالا من یک ساعت هم از او پرستاری نکنم؟
کم کم حس می کنم حریف زورشان نمیشوم. به حالت ناله از دکتر و حسن میخواهم فقط بگذارند برای آخرین بار ریحانه را ببینم. دلشان برایم نرم میشود.
حسن من را کنار تخت میگذارد و همگی بیرون میروند. دست لرزانم را به ملحفه میرسانم و آن را از روی صورت ماهرویم کنار میزنم. زیرلب نجواهای آخر را میکنم:
_ریحانه جان؟ حالا دکتر بهم گفت چه زخمایی برداشتی. چرا چیزی بهم نگفتی؟ ترسیدی غمت رو بخورم؟ حق داری غم تو برای من زیادی بزرگه. خواهش میکنم حالا هم نزار اینجوری بی پناه بشم، تو رو خدا... تو رو به روح پدرت بلند شو. دستمو بگیر و با هم از در این بیمارستان بزنیم بیرون. اصلا یادته میگفتی دوست داری با من بری امام رضا؟ خانمم پاشو! پاشو ببرمت مشهد.
دستم را به طرف بینی اش میبرم و وقتی میبینم نفسی نمیآید دعا میکنم:
"خدایا نفس منو هم بگیر و راحتم کن! خدایا نزار تو غم ریحانه دستو پا بزنم. خدایا کجایی؟ چرا منو هم نبردی؟..."
کمی سکوت میکنم و لب میزنم:
_آها... راست میگی. من لیاقتش رو نداشتم. ریحانه هزاران قدم از من جلو تر افتاده بود. من لیاقتش رو ندارم...ریحانه بود که تموم این سالا دردهای روحی و جسمی به جون خرید. ریحانه اهل این دنیا نبود. من باید از همون اولش میدونستم. اون با تموم دخترا فرق داشت... چیزی شبیه یه جواهر بین بدل ها..
دست ریحانه را میگیرم و آن را روی چشمان خیسم میگذارم.
_ریحانهی من؟ شهادت تنها چیزی بود که میتونست غم این سالا رو تو دلت آروم کنه. پس... راحت بخواب... من از تو به زینب مون میگم. اون باید بدونه مادرش چه کارهایی کرد!
سرم را کنار تشک تخت میگذارم و چشمانم را میبندم.
🇮🇷بیست سال بعد... سال ۱۳۸۰🇮🇷
با شنیدن خبر مرخص شدن زینب از جا برمیخیزم. کت و شلوار خاکی رنگم را برمیدارم و به تن میکنم. جلوی آینه به موهای سفیدم شانه ای میزنم.
کارت هدیه ای که برای کادو گرفته ام را توی جیبم میگذارم. در حال بیرون آمدن هستم که چیزی یادم می آید.سریع به طرف اتاق میروم. توی کمدها دنبال پاکتی میگردم.
همه جا را زیر و رو میکنم. کاغذ و مدارک را به گوشه ای پرت میکنم. تک تک وسایل را کنار میزنم و سفیدی از زیر شناسنامه ها و سند خانه بیرون می آید.
خوشحال دستم را به طرفش دراز میکنم.
پاکت را برانداز میکنم و خودشه ای زیر لب میگویم. پاکت را هم توی جیب کتم میگذارم. به نشیمن وارد میشوم و چشمم به قاب عکس ریحانه میخورد.
به طرف دکور میروم و قاب را برمیدارم. هیچوقت نگذاشتم این قاب خاک رویش بنشیند. همیشه روزی دو یا سه باری بهش خیره میشوم و با دستمال تمیزی آن را پاک میکنم. بوسه ای به چهرهی قاب گرفته اش میزنم و میگویم:
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۳۱۵ (قسمت آخر)
با خودم میگویم حالا که حرف از ریحانه به میان بهتر است امانتی که به دستم داده است را به او بدهم. چهار زانو جلوی زینب مینشینم و آهسته لب میزنم:
_زینب؟
_جانم بابا؟
نفس عمیقی میکشم و با لرز دست پاکت را از جیب بیرون میکشم. آن را روی فرش میگذارم و میگویم:
_اینو بخون فقط...فقط بعد از اینکه من رفتم بخونش!
با تعجب نگاهم میکند. به طرف بچه میروم و آهسته به چهرهی معصومش نگاه میکنم. آهسته دستی به سرش میکشم و میپرسم:
_اسمشو چی میزاری؟
نگاه عاقلانه و عاشقانه ای به من میکند. انگار که بعید است چنین چیزی را پرسیده ام و این رنگ نگاه را هم وارد گفتارش میکند.
_یعنی شما نمیدونین؟
شانهای بالا میاندازم و میگویم که نه. نفس کوتاهش را بیرون میدهد و دو بار تکرار میکند:
_ریحانه... ریحانه...
بی اختیار اشکی از گوشهی چشمم میچکد و تکرار میکنم:
_ریحانه...
سریع دست میبرم و اشکم را پاک میکنم.
بی مقدمه خودش را به آغوشم پرت میکند و همراه با گریه می نالد:
_خیلی جاش خالیه! خیلی...
دست میگذارد روی نقطه ضعفم. دستهایم که برای آغوشش باز شده میایستد و به آرامی او را در خود قاب میگیرد. کمی که سبک میشود از من فاصله میگیرد. دست روی شانه اش میگذارم و میگویم:
_اون پاکت رو باز کن. فکر کنم مرهمی باشه برای زخمت.اون نامه از مادرته.
بعد هم با سرعت دفتر را برمیدارم و از اتاق بیرون می آیم. دیگر دلم تاب خانه را ندارد و میخواهم بروم که عقده از دل باز کنم.
به اصرارهای حاج خانم و دامادم توجه نمیکنم. از آنها تشکر میکنم و کفش به پا میکنم. دست روی شانهی رضا میگذارم و میگویم:
_حواست به زینب باشه.
مثل همیشه خاطرم را جمع میکند و با آسودگی از خانه شان بیرون میآیم. باز هم سوار تاکسی میشوم اما این دفعه بی هدف و مقصد.. گویی تنها میخواهم فرار کنم از این دنیا و آدمهایش. با صدای بالا رفتهی راننده به خودم می آیم:
_حاجی کجا میری؟
ذهنم گنگ میشود و نمیداند به کجا پناه ببرد. راننده هم کلافه کنار میزند و میگوید:
_برید پایین... وقتی مقصد تون معلوم شد تاکسی بگیرین.
دلم تیره و تار میشود. خاکستر صبر از آتش کنار رفته و دیگر حالم خوب نیست. تنها جایی که در آنجا آشنا دارم بهشت زهرا است. دوست دارم بروم آنجا و با ریحانه ام خلوت کنم.
مقصد را بازگو میکنم و راننده با غر به راه می افتد. حواسم پی خاطرات است. پی چهرهی نیم سوخته که برای آخرین بار در سفیدی کفن دیدم. راه زیادی تا قطعه ای هست که میخواهم بروم.
با همهی اینها این راه با فکر و خیال کوتاه میشود. درختهای کاج کنار میروند و پرچم سه رنگ نمایان میشود...
پاهایم به لرز میآید...
در این بیست سال هفته ای نبوده که من سه روزش را در کنار این خاک و سنگها سپری نکرده باشم. چشمم سنگ مزار سید را میبیند. همان سنگی که ریحانه خود جملاتش را انتخاب کرد و من نیز همان را برای ریحانه.
در کنار این دو قبر یک قبر برای زهرا خانم، مادر ریحانه است که دوازده سال پیش فوت کردند. یک قبر کوچک هم برای عزیز دردانه مان است که در کودکی و معصومیت در میان آتش کینه جان داد.
دلم نمی آید به قبر ریحانه نگاه کنم اما نمیشود. چهره اش را که میبینم دلم هری میریزد. دست روی سنگ سرد میگذارم و او را صدا میزنم. دفترش را روی قبر میگذارم و میگویم:
" ریحانه! تو چرا این کارو کردی؟ خواستی بعد از اینکه بری به دلم آتیش بزنی؟ آره! موفق شدی! دیدم چیا نوشتی... هنوز دست خط خوشگلت روی این نامه ها با دلم بازی میکنه. تو که میخواستی خاطره بنویسی حداقل تمومش میکردی. چرا جای سختش رو برای من گذاشتی؟ چرا من؟ دل من خیلی سنگ که اینجوری میکنی؟ خودت تمومش کن! از من نخواه که نمیتونم."
دستم روی قبر سر میخورد و دفتر می افتد. سریع آن را برمیدارم. دلم نمیخواهد دست خط و چیزهایی که ریحانه برایش زحمت کشیده از دست برود. بعد که فکرش را میکنم از خودم خجالت می کشم.
من چرا مثل بچه ها شده ام؟ من که نگران اینها هستم چرا کاری نمیکنم که برای همیشه بماند؟ دوباره حس ناتوانی به سراغم می آید و میخواهد من را منصرف کند که فکری به ذهنم می رسد.
دستی روی سنگ قبر میگذارم و میگویم:
_باشه! اگه تو اینو میخوای منم تسلیم میشم اما به یه شرط! شرطش اینه اول صبر شو از خدا بخوای بهم بده،من نمیتونم اینجوری بنویسم.
روی خاکها مینشینم و به درخت کاج تکیه میدهم،به جلد دفتر نگاه میکنم. ریحانه رویش نوشته خاطرات. نگاهی به نوشتهی سرخ قبرش میکنم.
🌷"شهیده ریحانه سادات حسینی"🌷