eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.7هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
219 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۷♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
کامل توضیح دادم دقیق بخونین.. سوالی داشتین درخدمتتونمـ
💎قابل توجه دوستای اهل دل که برای چله گرفتن سوال دارن؛ 💎 💠نه ثبت نام میخاد 💠نه اینکه بخاید به من پیام بدید و خبر بدید.. 💠و نه چیز دیگه😊 👈اول کنین؛ نیت کردن هم هس قرار نیس بلند بگید بقیه بفهمن همین که قول میدید به خودتون که طبق قرار روزانه هرروز بخونین کافیه✨ 👈دوم تا شب از 🕛دوازده شب🕛 حتما حتما بخونین همین...! 💠 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خیلی از دوستان گفتن دعای عهد😊 البته هرکی دوست داره دعای عهد، جوشن هم بخونه👉
❀﷽❀ 💚به نیٺ ٺعجیل در امر فرج ❤️و برطرف شدن موانع ازدواج جوونــہــامون چلہ؛ دعاے عہـد💚 روز 1⃣ چہارشـنبہ شانزدهمـ آبانـــــماه بیسٺ و هشتمـ صفر یُنٍ_وَاجْعَلْنَا_لِلْمُتَّقِینَ_إِمَامًا راً_قَنُوعاً_غَیُوراً  ❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
سلام این چند روز نیستم... معرفی شهید روز چهارشنبه که شهید علی طالب زاده هستن ان شاءالله شنبه میذارم..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان شماره هفدهم 😳❤️ 💜اسم رمان؛ 💚نام نویسنده؛ فائزه ریاضی 💙چند قسمت؛ ۴٩ قسمٺ با ما همـــراه باشیـــــن 😎👇 @asheghane_mazhabii
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت ۱ اکبر آقا صاحب دکه ی روزنامه فروشی سر کوچه مان بود... آن روزها مهم ترین و بروز ترین اتفاقات را باید از روزنامه ها و چند نوبت اخبار شبکه های تلویزیون پیگیری میکردیم.... نه شبکه ی خبری بود که بیست و چهار ساعته اخبار پخش کند و ریزترین اتفاقات دور ترین نقاط جهان را به گوش مردم برساند و نه اینترنت و فضای مجازی.... اعلام کرده بودند نتایج کنکور فردا صبح در روزنامه چاپ می شود. یادم نمی آید آن شب را تا صبح راحت خوابیده باشم. این فکر که نتیجه ی زحمات چندین ساله و درس خواندن های شبانه روزی ام فردا مشخص می شود رهایم نمی کرد.... نمیدانستم اگر قبول نشده باشم یا رتبه ی خوبی نیاورده باشم با چه واکنشی از خانواده ام مواجه می شوم. جواب مادر که تمام سال اخیر پز حضور نداشتنم در مهمانی ها را با جمله ی "پسرم داره خودشو برا کنکور آماده میکنه"... و پدر که تا چیزی نیاز به تعمیر داشت حواله به "آقای مهندس خانه" میداد را چه دهم.... دلم روشن بود اما اضطراب رهایم نمی کرد.... نفهمیدم کی خوابم برد اما صبح با صدای مادر بیدار شدم : _ رضا! آقا رضا... مگه نتایج کنکور امروز نمیاد؟ سراسیمه بلند شدم.... ساعت هشت و نیم بود. بدون معطلی لباس پوشیدم و خودم را به دکه ی اکبر آقا رساندم. صف ملت مداد به دست تا یکی دو متر ادامه داشت. روزنامه تازه آمده بود و همهمه بین مردم پیچیده بود. این حجم از استرس را تا آن روز کمتر تجربه کرده بودم. شاید آخرین باری که اینقدر اضطراب داشتم بر می گشت به دوسال قبل و امتحانات خرداد ماه دبیرستان. وقتی مراقب سر امتحان تقلبم را گرفت و بعد از احضار شدن به دفتر قرار شد خانواده ام به مدرسه بیایند. همیشه شاگرد اول یا نهایتا دوم بودم البته اگر نمره انضباط پایینم اجازه اش را میداد! آن مساله با گرو گذاشتن ریش پدرم پیش مدیر حل شده بود اما حالا اگر قبول نمی شدم چه کسی میخواست پیش پدرم ریش گرو بگذارد؟ نمیدانم شاید هم منطقی برخورد کنند.... در همین افکار بودم که کسی با چهره ی درهم کشیده روی شانه ام زد : _ بیا داداش ما که شانس نداریم، تو یه نگاه بنداز ببین اسمتو پیدا می کنی. روزنامه را گرفتم و تشکر کردم.... از جمعیت کمی فاصله گرفتم. هم دوست داشتم زودتر تکلیفم مشخص شود، هم از جستجو کردن اسمم میترسیدم. بلاخره دلم را به دریا زدم و دنبال اسمم گشتم. الف... ح... احمدی... احمدی ایمان... احمدی بهروز... احمدی دانیال... 🍁ادامه دارد... 🌷اثری از ✍فائزه ریاضی 🍁 @FaezehRiyazi 🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛ 🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود. 🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت ۲ بلاخره دلم را به دریا زدم و دنبال اسمم گشتم... الف... ح... احمدی... احمدی ایمان... احمدی بهروز... احمدی دانیال... با آن همه استرس تمرکز کردن خیلی سخت بود.... پیش خودم گفتم فامیلی از این زیادتر هم در ایران داریم؟! همینطور که پایین تر می آمدم و توی دلم غر میزدم ناگهان چشمم به اسم آشنایی خورد!.. احمدی... رضا!!! شماره داوطلب را با شماره ی خودم تطبیق دادم! عدد به عدد. درست بود! خودم بودم.... از زور شوق سرم گیج می رفت. بدون مکث به سراغ رتبه ام رفتم. خوب بود. میدانستم اگر درست انتخاب کنم.میتوانم رشته خوبی قبول شوم. روزنامه را با خوشحالی به نفر بعد دادم و به شیرینی فروشی رفتم. یک کیلو شیرینی خریدم و به سرعت خودم را به خانه رساندم.... همین که در را باز کردم مادر آمد و با دیدن جعبه شیرینی مرا سفت در آغوش گرفت، فهمیده بود خبر خوشی دارم. شروع کرد به قربان صدقه رفتن و مهندس مهندس صدا زدنم. کم کم همه اهل فامیل باخبر شدند، یکی یکی تماس گرفتند و تبریک گفتند. خلاصه انتخاب رشته را با وسواس زیاد و به کمک «عمو هادی» انجام دادم. عمو هادی مشاور تحصیلی و دوست پدر بود. دایره ی وسیع دوستان پدرم تقریبا شامل تمام تخصص ها و رشته ها میشد که بیشتر این ارتباطات و آشنایی ها به واسطه روابط عمومی بالای پدر و شرایط کاری اش بود.... چند صباحی به چشم انتظاری گذشت تا بلاخره نتایج انتخاب رشته هم مشخص شد. حاصل زحمات و درس خواندن های این چند سال قبول شدن در رشته عمران دانشگاه تهران بود. از آن روز تا شروع ترم هرشب با فکر کردن به دانشگاه به خواب می رفتم.... از اینکه توانسته بودم ام را بدست بیاورم خوشحال بودم چون میدانستم مهندس شدنم چقدر برای پدر و مادرم مهم بود. بلاخره روز موعود فرا رسید و بعد از ثبت نام، اولین کلاس آغاز شد. مادر با دود اسفند بدرقه ام کرد و پدر مرا تا جلوی دانشگاه رساند. بعد از یک مکث کوتاه جلوی در، وارد دانشگاه شدم. و این آغازی بود برای آنچه که هرگز فکرش را هم نمیکردم... 🍁ادامه دارد... 🌷اثری از ✍فائزه ریاضی 🍁 @FaezehRiyazi 🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛ 🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود. 🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت ۳ بعد از یک مکث کوتاه جلوی در، وارد دانشگاه شدم و این آغازی بود برای آنچه که هرگز فکرش را هم نمیکردم... ترم اول هر روز صبح تا عصر کلاس داشتم. احساس میکردم فرق چندانی با دوران مدرسه ندارد فقط قید و بندهایش کمی متفاوت تر است. ۱ مثلا مثل دوران مدرسه جای نشستن روی نیمکت ها به ترتیب حروف الفبا مشخص نمی شد تا من مجبور باشم همیشه نیمکت اول یا دوم بنشینم و تمام کارها و شیطنت هایم لو برود. میتوانستم آزادانه ته کلاس باشم وکلاس و استاد را زیر نظر بگیرم. میتوانستم به بهانه ای نامشخص ازکلاس بیرون بروم و احتیاج نبود حتما دستشویی رفتن را بهانه کنم و برای ترک کلاس اجازه بگیرم. چند هفته ای گذشت.... کم کم با همکلاسی هایم آشنا شدم. اما هنوز برایم سخت بود. بچه ها از شهرهای مختلف با فرهنگ های متفاوت و عقاید گوناگون بودند.... سه شنبه ها کلاس معارف داشتیم... نمیدانم احساسم چقدر درست بود اما هر جلسه که از کلاس میگذشت چند دستگی بین بچه ها بیشتر میشد. شاید دلیل این اتفاق به چالش کشیدن بچه ها توسط استاد بود. این در روابط بچه ها هم بی تاثیر نبود... تقریبا اواخر ترم کل کلاس به سه دسته تقسیم شد؛ 🍃بچه مذهبی هایی که با قاطعیت از تفکرات مذهبی و سیاسی شان دفاع میکردند، 🍃بچه روشن فکرهایی که با جدیت و تندی با دسته ی اول مخالفت میکردند 🍃و گروه سوم هم چند نفری مثل من که سکوت میکردند و این وسط سرگردان بودند. پاسخ هیچ کدام از این دو دسته برایم نبود،... همه شان گاهی درست میگفتند و گاهی هم کاملا بی منطق جواب های تندی به هم میدادند. دلم میخواست برای روشن شدن حقایق و سوالاتی که برایم پیش آمده بود کنم اما حجم زیاد درس های دانشگاه تمام وقتم را پر می کرد. از طرفی هرچه فکر میکردم هیچ فردآشنا به چنین مسائلی را اطرافم نمی یافتم. میدانستم که اگر با هم در میان بگذارم از پرداختن به این مسائل می شوم و تلاشم نتیجه ای نخواهد داشت... در خانه ی ما همیشه نسبت به مسائل دینی نوعی وجود داشت... 🍁ادامه دارد... 🌷اثری از ✍فائزه ریاضی 🍁 @FaezehRiyazi 🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛ 🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود. 🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت ۴ در خانه ی ما همیشه نسبت به مسائل دینی نوعی سکوت مبهم وجود داشت... خانواده ی پدر و مادرم مذهبی نبودند. یکی از مادربزرگ هایم زمانی که خیلی بچه بودم از دنیا رفته بود. بجز آبنباتهای رنگی که هر هفته برایم میخرید هیچ خاطره ی واضح دیگری از او نداشتم. آن یکی مادربزرگم هم مذهبی نبود اما نمازش را میخواند و روزه اش را میگرفت. مهم ترین اعتقاد مذهبی خانواده ام این بود که هرسال هرطور شده برای امام رضا.ع به مشهد بروند.... مادرم یک بار برایم تعریف کرده بود که وقتی بعد از چند سال تلاش برای بچه دار شدن مرا باردار شد.. بخاطر خطر سقط جنین تمام مدت استراحت مطلق کرد، وقتی هم که من زودتر از موعد به دنیا آمدم دکترها امید چندانی به زنده ماندنم نداشتند و به آنها گفته بودند باید از من قطع امید کنند. مادرم می گفت با که کردم زندگی دوباره ات را گرفتم.... و اینگونه شد که من بجای «ماهان خان» تبدیل شدم به «آقا رضا» ! ظاهرا بعدها «عمو مهرداد» خیلی اصرار کرده بود که اسمم توی شناسنامه رضا باشد و مرا ماهان صدا کنند اما نپذیرفته بود.... عمو مهرداد مخالف سرسخت این نوع اعتقادات بود و تمام این افکار را میدانست. زیاد پای حرفهایش ننشسته بودم اما آنقدر بلند بلند اظهار نظر می کرد که همه فامیل با افکارش آشنایی داشتند. برای من که تا آن روزها هیچوقت ذهنم درگیر این مسائل نشده بود، جستجو کردن و ماجراجویی درباره حرف هایی که در کلاس بین بچه ها رد و بدل می شد بود. ترم اول کم کم رو به اتمام بود. تصمیم گرفتم در فاصله ی کوتاه آغاز ترم جدید کمی کنم. بدون برنامه و تحقیق قبلی به خیابان انقلاب رفتم و با راهنمایی فروشنده چند کتاب خریدم... و شروع به خواندن کردم... 🍁ادامه دارد... 🌷اثری از ✍فائزه ریاضی 🍁 @FaezehRiyazi 🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛ 🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود. 🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت ۵ بدون برنامه و تحقیق به خیابان انقلاب رفتم و با راهنمایی فروشنده چند کتاب خریدم و شروع به خواندن کردم... تا دوباره ترم جدید آغاز شد. «محمد» یکی از بچه های کلاس بود. پسری چشم و ابرو مشکی که همیشه ریش می گذاشت و یک کیف دانشجویی قهوه ای از دوشش آویزان بود. بود. «آرمین» و «کاوه» که به واسطه ی پروژه های گروهی از ترم قبل با آنها آشنا شده بودم همیشه باپوزخند درباره اش حرف می زدند.... هیچ شناختی از محمد نداشتم اما نسبت به حرف بچه ها درباره اش حس خوشایندی به من دست نمی داد. او تنها کسی از گروه بچه مذهبی های کلاس بود که در بحث ها صحبت می کرد.... آهنگ جملاتش به دلم می نشست. دلم میخواست با او آشنا شوم اما تفاوت فاحشی بین ما وجود داشت که مانع از آشنایی بیشترم با او میشد. با آغاز ترم جدید و شروع مجدد کلاس ها روابطم با آرمین و کاوه شد. گاهی بعد دانشگاه.... باهم در خیابانها پرسه می زدیم، شیطنت می کردیم و وقت میگذراندیم. چندباری هم به دعوت خانوده ام به خانه مان آمده بودند. تنها چیزی که اذیتم می کرد اخلاق تند و انتقادپذیر نبودن آرمین بود. هر کسی در هر زمینه ای با او مخالفت می کرد به بدترین شکل ممکن جوابش را می داد. من و کاوه همیشه سعی میکردیم جایی که احتمال بروز مشکل میدهیم بحث را عوض کنیم. پدر آرمین پزشک بود و همین جایگاه اجتماعی خانواده اش باعث شدنش میشد. البته پدر و مادرم از بابت آشنایی ام با او که فرزند یک پزشک تحصیلکرده بشمار می آمد بودند. احساس می کردم بعنوان یک دوست باید او را متوجه ضعف اخلاقی اش کنم اما خطر از هم پاشیدن این مرا می ترساند. یک روز سر کلاس زبان برای ترجمه ی یک عبارت بین بچه ها اختلاف افتاد.... آن روز آرمین کنفرانس داشت و باید درباره ی موضوع مشخصی یک ربع صحبت میکرد. پس از پایان کنفرانس با غروری که در نگاهش موج میزد، سینه اش را جلو داد و با لبخندی ملایم و رضایت بخش سر جایش نشست... که ناگهان صدایی از وسط کلاس بلند شد : _ ضمن تشکر از کنفرانس دوستمون و با جسارت در محضر استاد، جایی از جملات ایشون مشکل گرامری داشت. ذکر اشتباهات کنفرانس توسط دانشجوهای دیگر متد رایجی بود که خود استاد بچه ها را به آن عادت داده بود. اما آرمین به دلیل اینکه از دوره ی دبستان بدون وقفه به کلاس زبان رفته بود فکرش را هم نمیکرد کسی بخواهد از او ایرادی بگیرد. _ چی؟ مشکل گرامری؟ با لحن طعنه آمیزی ادامه داد : _ اونوقت مشکل گرامری منو تو میخوای تشخیص بدی؟ تو اصلا بلدی اِی بی سی دی رو بترتیب بگی؟ استاد رو به محمد گفت : _ کدوم قسمت ایراد داشت؟ من متوجه نشدم. بگو؟ آرمین قبل محمد صدایش را بلند کرد : _ استاد اینا اصلا درس نخوندن و کنکور ندادن که بخواد چیزی حالیشون بشه. رفتن یه کارت بنیادشهید نشون دادن اومدن سر صندلی اول کلاس نشستن. از اینکه این جملات را درباره ی محمد از زبان دوستم می شنیدم خیلی ناراحت بودم.... توی دلم میگفتم ایکاش این بحث ادامه نداشته باشد و همینجا تمام شود چون با شناختی که از آرمین داشتم میدانستم اگر ادامه پیدا کند کار به جاهای باریک کشیده می شود. استاد که متوجه وخامت اوضاع شده بود بدون اینکه اشکال کنفرانس آرمین را پیگیری کند سرش را داخل کتاب برد.. و با گفتن این جمله که "خوبه حتی اگه حق با ماست انتقادپذیر باشیم" ، بحث را تمام کرد و درس خودش را ادامه داد. کلاس تمام شد. درحال جمع کردن جزوه ها بودم که دیدم محمد سمت ما می آید... توی دلم گفتم خدا بخیر بگذراند... 🍁ادامه دارد... 🌷اثری از ✍فائزه ریاضی 🍁 @FaezehRiyazi 🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛ 🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود. 🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
ادامه رمان رو فردا میذارم به امیدخدا 😍🍃😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷٨۶٠٠ جمع صلوات شہداے مدنظرهفتہ قبل🌷 👣شنبہ؛ شہید مدافع حرمـ مہدے نوروزے 👣دوشنبہ؛ شہید مرحمٺ بالا زاده 👣چهارشنبہ؛ شهید طالب زاده بودن که نبودم مطالب رو بفرستم😔
اطــلاعاٺــے خیلــے اندڪ از شہــید بزرگوار دفاع مقدس 🌷پاسدار شهید علی طالب زاده 🌷 👇در حد بضـــاعٺ👇
🌷شهید دفاع مقدس؛ پاسدارعلی طالب زاده 🌷تاریخ تولد: ۱۳۴٠ 🌷تاریخ شهادت: ۱۳۵۹/۸/۲۵مصادف با تاسوعای حسینی 🌷فرزند: محمد 🌷محل تولد: اهواز 🌷محل شهادت: سوسنگرد_روستای ابوحمیضه منبع؛ خانواده شهید 🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💠مختصری از زندگی💠 💠فرزند چهارم در یک خانواده مذهبی 💠در اواخر این دوران در فعالیتهای ضدرژیم شاه شرکت داشت 💠پس از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی در کمیته انقلاب اسلامی که ابتدا با نام (کمیته پرستو) تأسیس شده بود به فعالیتهای خود بر ضد منافقین ادامه داد، 💠عضویت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی اهواز 💠همراهی و همرزمی شهید دکتر چمران به کردستان اعزام شد 💠با احزاب دمکرات و کومله که فجایع بسیاری در کردستان داشتند مبارزه و جهاد کرد، 💠با شجاعتی بی نظیر به فرماندهی نیروهای نامنظم شهید دکترچمران سوسنگرد از دست متجاوزان آزاد گردید و پس از آن نیروهای مجاهد گردان بلالی به کردستان برگشتند، 💠ولی در پی خیانت رئیس جمهور وقت (بنی صدر)شهر سوسنگرد مجددا به دست نیروهای ارتش بعث عراق اشغال شد و به دنبال آن دوباره نیروهای شهادت طلب و گمنام گردان محمدبلالی سپاه به سوسنگرد اعزام شدند، 💠که در ایام محرم الحرام و در روزهای تاسوعا و عاشورای حسینی کربلای خوزستان نیز رقم خورد،که با جان فشانی اکثریت گردان شهر سوسنگرد بدست این عزیزان دوباره آزاد شد 💠و در این باره آقای آهنگران نوحه ای برای همین عزیزان خواندند با این مزمون... ای شهیدان بخون غلطان خوزستان دورود لاله های سرخ پرپرگشته ایران دورود منبع؛ خانواده شهید 💠 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃خصوصیات اخلاقی شهید🍃 🍃جوانی محجوب،غیرتمند، سخاوتمند، خانواده دوست، و بسیار باحیا بود. 🍃بین دوستان و فامیل و همرزمان بسیار محبوب بود، بطوری که به گفته یکی از مجاهدین عراقی بنام(ابوجمال(نام مستعار))که از همرزمان شهید بودند و ایشان نیز در سال۶۵ به شهادت رسیدند اینگونه بیان میکند که؛ 🍃شهید علی طالب زاده جوانی منحصر بفرد بود در عبادت و عاشقی معبود و توسل به ائمه. ع 🍃از نکات ایشان این بود که از شهرت و معروفیت جدا بیزار بود، و هیچگاه برای کارها و زحماتی که طی انقلاب و جنگ تا زمان شهادت کشید جایی بازگو نکرد و مانع گفتن از زبان دوستان خود نیز بود. منبع؛ خانواده شهید 🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🔰برادر های شهید علی طالب زاده؛🔰 سمت راست؛ محمد حسن طالب زاده رزمنده زمان جنگ سمت چپ؛ رحیم طالب زاده اسیر شدن... آزاده هستن 🔰 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹نحوه شهادت از زبان «محمدحسن» برادر شهید🌹 دفاع این عزیزان از وطن در شهر سوسنگرد و روستای ابوحمیضه به جایی رسید.... که جنگ به شد،... برادر شهیدم اول از ناحیه مجروح میشود و بعد از آن با اصابت تیر کالیبر ۵۰ به ایشان در سن ۱۸ سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد،... در زمانی که ایشان شهید شدند برادر بزرگم (آزاده رحیم طالب زاده) یکماه بود که در پاسگاه طلاییه اولین پاسگاه مرزی به اسارت نیروهای بعثی عراق درآمده بود،... که به لطف خدای متعال بعد از ۱۰ سال آزاد شدند و به وطن برگشتند. منبع؛ خانواده شهید 🌹 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5