eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
209 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۲۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت ۵ بدون برنامه و تحقیق به خیابان انقلاب رفتم و با راهنمایی فروشنده چند کتاب خریدم و شروع به خواندن کردم... تا دوباره ترم جدید آغاز شد. «محمد» یکی از بچه های کلاس بود. پسری چشم و ابرو مشکی که همیشه ریش می گذاشت و یک کیف دانشجویی قهوه ای از دوشش آویزان بود. بود. «آرمین» و «کاوه» که به واسطه ی پروژه های گروهی از ترم قبل با آنها آشنا شده بودم همیشه باپوزخند درباره اش حرف می زدند.... هیچ شناختی از محمد نداشتم اما نسبت به حرف بچه ها درباره اش حس خوشایندی به من دست نمی داد. او تنها کسی از گروه بچه مذهبی های کلاس بود که در بحث ها صحبت می کرد.... آهنگ جملاتش به دلم می نشست. دلم میخواست با او آشنا شوم اما تفاوت فاحشی بین ما وجود داشت که مانع از آشنایی بیشترم با او میشد. با آغاز ترم جدید و شروع مجدد کلاس ها روابطم با آرمین و کاوه شد. گاهی بعد دانشگاه.... باهم در خیابانها پرسه می زدیم، شیطنت می کردیم و وقت میگذراندیم. چندباری هم به دعوت خانوده ام به خانه مان آمده بودند. تنها چیزی که اذیتم می کرد اخلاق تند و انتقادپذیر نبودن آرمین بود. هر کسی در هر زمینه ای با او مخالفت می کرد به بدترین شکل ممکن جوابش را می داد. من و کاوه همیشه سعی میکردیم جایی که احتمال بروز مشکل میدهیم بحث را عوض کنیم. پدر آرمین پزشک بود و همین جایگاه اجتماعی خانواده اش باعث شدنش میشد. البته پدر و مادرم از بابت آشنایی ام با او که فرزند یک پزشک تحصیلکرده بشمار می آمد بودند. احساس می کردم بعنوان یک دوست باید او را متوجه ضعف اخلاقی اش کنم اما خطر از هم پاشیدن این مرا می ترساند. یک روز سر کلاس زبان برای ترجمه ی یک عبارت بین بچه ها اختلاف افتاد.... آن روز آرمین کنفرانس داشت و باید درباره ی موضوع مشخصی یک ربع صحبت میکرد. پس از پایان کنفرانس با غروری که در نگاهش موج میزد، سینه اش را جلو داد و با لبخندی ملایم و رضایت بخش سر جایش نشست... که ناگهان صدایی از وسط کلاس بلند شد : _ ضمن تشکر از کنفرانس دوستمون و با جسارت در محضر استاد، جایی از جملات ایشون مشکل گرامری داشت. ذکر اشتباهات کنفرانس توسط دانشجوهای دیگر متد رایجی بود که خود استاد بچه ها را به آن عادت داده بود. اما آرمین به دلیل اینکه از دوره ی دبستان بدون وقفه به کلاس زبان رفته بود فکرش را هم نمیکرد کسی بخواهد از او ایرادی بگیرد. _ چی؟ مشکل گرامری؟ با لحن طعنه آمیزی ادامه داد : _ اونوقت مشکل گرامری منو تو میخوای تشخیص بدی؟ تو اصلا بلدی اِی بی سی دی رو بترتیب بگی؟ استاد رو به محمد گفت : _ کدوم قسمت ایراد داشت؟ من متوجه نشدم. بگو؟ آرمین قبل محمد صدایش را بلند کرد : _ استاد اینا اصلا درس نخوندن و کنکور ندادن که بخواد چیزی حالیشون بشه. رفتن یه کارت بنیادشهید نشون دادن اومدن سر صندلی اول کلاس نشستن. از اینکه این جملات را درباره ی محمد از زبان دوستم می شنیدم خیلی ناراحت بودم.... توی دلم میگفتم ایکاش این بحث ادامه نداشته باشد و همینجا تمام شود چون با شناختی که از آرمین داشتم میدانستم اگر ادامه پیدا کند کار به جاهای باریک کشیده می شود. استاد که متوجه وخامت اوضاع شده بود بدون اینکه اشکال کنفرانس آرمین را پیگیری کند سرش را داخل کتاب برد.. و با گفتن این جمله که "خوبه حتی اگه حق با ماست انتقادپذیر باشیم" ، بحث را تمام کرد و درس خودش را ادامه داد. کلاس تمام شد. درحال جمع کردن جزوه ها بودم که دیدم محمد سمت ما می آید... توی دلم گفتم خدا بخیر بگذراند... 🍁ادامه دارد... 🌷اثری از ✍فائزه ریاضی 🍁 @FaezehRiyazi 🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛ 🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود. 🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🌷تصاویر/ پاسدار شهید مدافع حرم قاسم تیموری http://defapress.ir/fa/news/271682/ ✍دل‌نوشته‌ای از «قاسم تیموری» از شهدای مدافع حرم http://navideshahed.com/fa/news/403496/ 👣از جانبازی در جنگ تحمیلی تا شهادت در سوریه... http://golestan.navideshahed.com/fa/news/417145/ 🌷👣https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
بدون شرح😫😫😭😭😭😭 👈بعضی صحنه ها رو نمیشه توضیح داد 😭 فقط نگاه کن.. 👀 تصور کن...💭 همین! یاعلی 👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۳۷ و ۳۸ زینب سادات که صدای محسن را شنیده بود گفت: _تا شما باشید پنهان کاری نکنید. دم در احسان گفت: _بفرمایید سوارشید، با هم میریم. زینب سادات جواب داد: _ممنون. با ماشین خودمون میایم. احسان: _راه کوتاهه. یکم باهاشون حرف بزنیم ببینیم چی شده. ایلیا در عقب را باز کرد و نشست. زینب سادات به اجبار کنار برادر قرار گرفت. در راه همه سکوت کرده بودند. هیچکس حرف نمیزد. به مدرسه رسیده و هر سه وارد شدند. نگاه پسرها به دختر جوان محجبه‌ای افتاد که با سه مرد وارد میشد. زمزمه‌هایی از اطراف بلند شد. احسان کنار زینب سادات قرار گرفت و سایه حمایتش احساس عجیبی به زینب داد. ایلیا در طرف دیگر غر زد: _آخه چرا اومدی؟ ببین چطور نگاهت میکنن! برم یک بادمجون پای چشمهاشون بکارم ها! احسان گفت: _آروم باش پسر! این چیزا طبیعیه! به دفتر مدرسه رسیدند. وارد که شدند معلم‌ها یکی یکی در حال خارج شدن بودند. مرد جوانی که حدودا سی و پنج ساله بود گفت: _پارسا! گفتم والدین! فقط والدین! تو هم همینطور زند! برید بیرون. زینب سادات گفت: _سلام. من خواهر ایلیا پارسا هستم... مرد حرف زینب سادات را قطع کرد: _گفتم بهشون فقط والدین! وقت خودتون و من رو تلف نکنید لطفا. زینب سادات اخم کرد و مشتش دور چادرش، محکم شد: _خدا رفتگان شما رو بیامرزه! مرد اخم کرد: _چه ربطی داره خانم؟ زینب سادات: _آخه والدین ما هم رفتن پیش رفتگان شما! یعنی شما خبر ندارید از دانش آموزانتون؟ تا جایی که یادمه برای مدیر مدرسه همه چیز رو توضیح داده بودم. در همان لحظه مردی میانسال وارد شد: _اتفاقی افتاده آقای فلاح؟ مرد جوان: _نه جناب مدیر. خودم حلش میکنم. زینب سادات: _شما نمیتونید حل کنید آقا! جناب توکل! خواهر ایلیا پارسا هستم. توکل: _خوش اومدید خانم. جریان چیه فلاح؟ فلاح: _دعوای دیروز. توکل رو به احسان کرد: _و شما؟ احسان: _احسان زند هستم. فلاح پوزخند زد: _والدین شما هم فوت کردن جناب زند؟ احسان اخم کرد: _نه! خداروشکر کاملا صحیح و سالم هستن. فلاح: _پس بگید خودشون بیان. احسان: _اگه کار شما واجب باشه، حتما! فلاح: _بهتره بگید اگه بچه شون براشون مهم باشه! احسان: _بهتره بگید موضوع چیه؟ فلاح: _دعوا! زینب سادات: _پس والدین طرف دیگه دعوا کجا هستن؟ فلاح: _اینها به اون حمله کردن! دو نفر به یک نفر! زینب سادات: _هیچوقت تو دعوا فقط یک نفر مقصر نیست. احسان: _انگار شما یکم حق به جانب هستید! لطفا تماس بگیرید! فلاح اخم کرد: _برادرهای شما دردسر هستن! زینب سادات: _بعد از اومدن والدین طرف دیگه، صحبت میکنیم. توکل گفت: _تماس بگیر لطفا. بعد رو به احسان و زینب سادات گفت: _ایشون یکی از بهترین معاونینی هستند که تا حالا داشتم. احسان گفت: _این آقای بهترین، بهتره یکم احترام گذاشتن یاد بگیره. فلاح پرخاش کرد: _اصلا شما میفهمید سر و کله زدن با یک مشت بچه زبون نفهم یعنی چی؟ احسان کارتی از جیب کتش درآورد و به سمت توکل گرفت. بی اعتنا به عصبانیت رو به افزایش فلاح، با خونسردی گفت: _دکتر احسان زند، متخصص گوارش اطفال. یکم از بچه های زبون نفهم میفهمم. زینب سادات گفت: _جزء بهترین ها! کنایه زینب سادات باعث شد فلاح با خشم از دفتر بیرون برود: _از چنین خانواده‌ای چنین بچه‌هایی دور از انتظار نیست. نیم ساعت آینده به پا در هوایی پسرها و خستگی و خواب آلودگی زینب سادات و احسان گذشت. فلاح با خانمی وارد شد: _خانم احمدی رسیدن. فرستادم تا احمدی رو هم صدا کنن. خانم احمدی: _روز بخیر جناب توکل! اتفاقی افتاده؟ توکل: _سلام خانم. بفرمایید بشینید. در حقیقت دعوایی دیروز اتفاق افتاده و به همین علت اینجا جمع شدیم. خانم احمدی نشست. پسری در را زد و اجازه ورود گرفت. فلاح: _بهتره شروع کنیم. دیروز این دو تا پسر به این بچه حمله کردن. زینب سادات: _چرا زدنت؟ احمدی: _الکی! زینب سادات: _تا جایی که میدونم برادرم دیوانه نیست و به مردم حمله نمیکنه! فلاح پوزخندی زد: _نکنه شما روانشناس هستی؟ زینب سادات با بی توجهی جواب داد: _من پرستارم، مادرم روانشناس بودن. بعد رو به ایلیا پرسید: _چرا زدینش؟ ایلیا: _بخاطر حرفی که زد. زینب سادات: _چی گفت؟ ایلیا سکوت کرد و محسن با تردید گفت: _به ایلیا گفت بی بته! گفت بی پدر و مادره! زینب سادات نگاه خشمگینی به احمدی انداخت: _به چه حقی هر چی به فکرت میاد، به زبون میاری؟ هان؟ به برادر من گفتی بی‌بته؟ میدونی اگه امثال پدر ما نبودن، تو الان اینقدر راحت تو کلاس نبودی؟ میدونی چیه؟ میدونی..... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری ☘https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🕊🌷🇮🇷🌷🕊🌷🌷
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۳۹ و ۴۰ زینب سادات نگاه خشمگینی به احمدی انداخت: _به چه حقی هرچی به فکرت میاد، به زبون میاری؟ هان؟ به برادر من گفتی بی بته؟ میدونی اگه امثال پدر ما نبودن، تو الان اینقدر راحت تو کلاس نبودی؟ میدونی چیه؟ میدونی یعنی چی؟ میدونی... زینب سادات سکوت کرد. نفس گرفت و این بار آرام تر گفت: _ایلیا اگه میخواست دعوا کنه و این پسر رو بزنه، این پسر الان اینقدر راحت نایستاده بود. خانم احمدی: _منظورتون چیه خانم؟ زینب سادات نگاهی به زن کرد: _ایلیا اگه میخواست پسرتون رو بزنه، الان نه تنها بدنش پر از کبودی بود، دست و پای شکسته هم داشت!....دکتر زند! ایشون مشکلی دارن؟ چه ظاهری چه حرکتی؟ احسان: _نه! کاملا سالمه. فلاح: شما از حرکت برادرتون دفاع میکنید؟ زینب سادات: _بله! دفاع میکنم چون پدرمون بهش یاد داده چطور مبارزه کنه، چطور آسیب بزنه و آسیب نبینه. اما بهش این هم یاد داده که خودی‌ها هرچقدر اذیت کنن، دشمن نیستن. اینه که برادر من لبش پاره شده و پسر شما سالمه! ما بی پدر و مادر هستیم بخاطر خاطر شما! ما درد یتیمی میکشیم بخاطر خاطر شما! حق ما نیست که طعنه کنایه هم بشنویم! ما چیزی ازتون نخواستیم. فقط بذارید ما هم زندگی کنیم. زینب سادات دست ایلیا را گرفت: _بهت افتخار میکنم. ایلیا عمیق لبخند زد: _مثل مامان شدی! «کاش مادر اینجا بود.... کجایی آیه؟ کجایی نگاه کنی لبخند پسرت را؟ کجایی که یتیمی درد دارد! بیشتر از تمام عمر زینب، درد دارد! این درد فقط درد یتیمی اش نیست! درد یتیمی برادری است از خون مردی که برایش پدر کرد و جاهای خالی زندگی زینب را بدون پرسش، پر کرد! درد یتیمی برادرش، درد نبود آیه ای که زندگی را بلد بود. مادر! اسطوره زندگی ام! چگونه مثل تو کوه باشم؟ چگونه شبیه تو باشم ای کوه ناپیدای زندگی‌ام؟» زینب سادات: _کاش مامان بود. به ایلیا پشت کرد که صدای نجوایش را شنید: _تا تو هستی، دلم قرصه! " دلت قرص باشد جان خواهر! خواهرت که نمرده است! خودم مواظب تو هستم! " زینب سادات: _هیچ کدومتون نمیخواید کامل بگیر چرا دعوا کردید؟ محسن گفت: _به ایلیا که اون حرف رو زد، ایلیا گفت حرف دهنتو ببند.اومد ایلیا رو هل داد. ایلیا سعی کرد از دستش خلاص بشه و دعوا نشه. خیلی جا خالی داد اما ول کن نبود. یکی از مشت‌هاش هم ناغافل و نامردی زد که لب ایلیا پاره شد. من رفتم کمک ایلیا که خودش زودتر دستشو گرفت و پیچوند به پشت که تکون نخوره. همون لحظه آقای فلاح رسید و... محسن سکوت کرد. زینب سادات به فلاح گفت: _ ناعادلانه کردید! ایلیا حق داشت بهم گفت چون بی پدر و مادر هست، پدر مادرش رو خواستید! کار ما تمومه. مجازات این پسر هم با شما و آقای مدیر. ما یتیم‌ها از حق خودمون گذشتیم. مثل همیشه! زینب رفت. احسان رو به پسرک گفت: _با ناجوانمردی به هیچ جا نمیرسی! یادت نره! احمدی رو به فلاح گفت: _دایی حالا چی میشه؟ احسان از دم در برگشت و با پوزخند نگاهی به فلاح کرد و لب زد: _دایی! احسان رفت و خود را به زینب سادات رساند! احسان: _زینب خانم. بفرمایید بشینید، خیلی خسته هستید. زینب سادات: _ممنون آقای دکتر! ترجیح میدم پیاده برم. میخوام کمی فکر کنم. زینب سادات رفت و احسان رفتنش را نگاه کرد و بعد از دقایقی به آرامی پشت سرش قدم برداشت. دل نگران زینب سادات بود در این وقت از صبح.... . . ‌. ‌. محسن و ایلیا کنار هم روی مبل دو نفره نشسته بودند. سر به زیر و ساکت. رها، صدرا، زینب سادات، زهرا خانم، احسان و مهدی مقابلشان بودند. احسان و مهدی ایستاده بودند و بقیه روی مبل ها نشسته بودند. رها سکوت را شکست: _بدترین کاری که میتونستید انجام بدین رو انجام دادین! ما رو به خودتون از دست دادید. محسن اعتراض کرد: _اما مامان... صدرا حرفش را قطع کرد: _چیزی رو که از دست دادید، با اما و ولی به دست نمیاد. ایلیا: _کار ما اشتباه بود، میدونیم. شما هم ما رو درک کنید. ترسیده بودیم شما هم اشتباه درباره ما کنید! زینب سادات جواب برادرش را داد: _چند بار اینجوری شد؟ چند بار کارهاتون رو قضاوت کردیم؟ چند بار تنهاتون گذاشتیم؟ ایلیا سرش را پایین انداخت: _هیچوقت. زینب سادات: _پس این بار شما دوتا ما رو قضاوت کردید! احسان گفت: _زیاد بهشون سخت نگیرید. صدرا: _سخت؟ محسن من رو ناامید کرد! یعنی اینقدر پدر بدی بودم که پسرم روی حمایتم حساب نکنه! صدرا بلند شد و به اتاقش رفت. رها سری به افسوس تکان داد: _ما یک هستیم! پای درست و غلط کارهای هم هستیم. تنبیه شما هم باشه وقتی...... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری ☘https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🕊🌷🇮🇷🌷🕊🌷🌷
🌷🌷🌷🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 📌مقدمه داستان
💟  در مورد این کتاب فرمودند: 
«کتاب این آقای حاج عباس دست طلا را که  و  [گفته] خواندم. خیلی خوب بود انصافاً؛ مخصوصاً  ایشان؛ هم  در آن زیاد بود، هم آثار  و  در آن کاملاً محسوس بود و انسان می‌دید. خداوند ان‌شاءالله  ایشان را با پیغمبر محشور کند و خودشان را هم  بدارد.»
❤️از آن جا که رهبر معظم انقلاب، این کتاب را تحسین کرده‌اند، 👈ما نیز به شما شنیدن این کتاب پربار را پیشنهاد می کنیم. 📌حاج عباسعلی باقری در سن ۳۵ سالگی به جبهه می‌رود بلکه بتواند به سهم خود کمکی برای هم‌رزمانش باشد. او که تعمیرکار ماشین است، ماشین‌هایی را که نیاز به راه‌اندازی دارند تعمیر و صافکاری می‌کند. او در جنگ، پسرش حسین را از دست می‌دهد.... عباس با شنیدن خبرهای آشفته از جنگ تصمیم می‌گیرد به جبهه برود. جدایی از همسر و چهار فرزند کوچکش بسیار سخت است، اما این را وظیفه‌ی خود می‌داند. او به همراه چند تن از دوستانش به کرمانشاه و از آن‌جا به اهواز می‌روند. بعد از مشکلات فراوان و نبودن ابزار،بالاخره عباس و دوستانش می‌توانند ماشین‌های از کار افتاده را راه بیاندازند و همه را متعجب کنند. عباس سال ها به این کار ادامه می دهد تا جایی که خودش نیروی لازم را به جبهه اعزام می‌کند؛ نیروهایی که همه در کار تعمیر ماشین ماهر هستند. در این سال‌ها اتفاقات زیادی رخ می‌دهد که یکی از آن ها شهادت حسین، فرزند دوم عباس، است که برای رفتن به جبهه سرازپا نمی‌شناسد. بعد از شهادت حسین، عباس همچنان به کار خود در جبهه ادامه می دهد. بعد از جنگ و رحلت امام، عباس در کار بازسازی صحن و ضریح امام باز هم دوستان قدیمی اش را یاری می کند. زندگی عباسعلی باقری، آن‌چنان که پدرش مرحوم حسن باقری آرزو می‌کرد، از کودکی با کار و تلاش و زحمت قرین می شود، چه در زمان جنگ که مغازه ی صد متریش را در تعمیرگاه روشن یا گاراژ غفوری شماره‌ی ۱ با تعدای کارگر، رها می‌کند و به جبهه می رود و شبانه روز کار می کند، چه امروز که در سرتاسر این زندگی‌نامه، همه جا، سخن از کار و تلاش و امید به خداست. ✍در این کتاب، سخن بعد از کلام خدا با کار آغاز می شود و با کار هم به پایان می رسد. حاصل سخن این مرد کار،..... حکایت و و کار شبانه‌روزی اوست که وقتی می شنوی، باورش برایت دشوار است؛ ✍کارهایی را که او به همراه گروهش به انجام رسانده، لحظه‌ای ذهن را رها نمی‌سازد و از خود میپرسی که مگر ممکن است انسانی تا این حد کار کند.... https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🌷🌷🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷🌷