eitaa logo
🖤رمان مذهبی امنیتی🖤
4.2هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
187 ویدیو
35 فایل
بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://abzarek.ir/service-p/msg/1904641 🤍لیست‌رمان‌هامون⇩⇩ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۲۲♡ درحال‌بارگذاری....
مشاهده در ایتا
دانلود
💚بنـــامـ خــــدای محــــ👣ــمد💚 ❤️مقدمه رمان ❤️ بسم الله الرحمن الرحیم داستان عشق آسمانی من داستان و شهید مدافع وطن «محمد سلیمانی» از زبان همسر بزرگوارشان از دوران کودکی همسرشان هست داستان باسفر نویسنده به قم و دیدار با همسر شهید شروع میشود و از قسمت سوم-چهارم *خانم سلیمانی* روای داستان میشوند با ماهمراه باشید😍👇 در داستان عشق آسمانی من به قلم مینودری 👈قسمت ۱ _زهرا! با شنیدن صدای مادرم سرم رابرمیگردانم اما حرفی نمیزنم صدای مادرم دوباره در گوشم تکرار میشود: _زهرا مادر مگه با تو نیستم؟! سریع جواب میدهم: _بله +همه وسایلات رو برداشتی؟ دستانم را پشت سرم میگذارم و نفس عمیقی میکشم: _بله...همه رو برداشتم صدای فاطمه(خواهرم) گوشم را نشانه میگیرد _این همه لباس برای یک ماه؟ سرم را برایش تکان میدهم و میگویم: _اره آبجی... به سمتم می آید و لبخند دندان نمایی میزند: _ضبط صوت چی؟برداشتی؟ آب دهانم را قورت میدهم و با خنده میگویم: _اصلا به تو ربطی داره؟ صدای زنگ تلفن همراهم در گوشم میپیچد،آرام کیفم را رها میکنم و جواب میدهم: _جانم «فرحناز» ؟ دارم میام... مادرم مرا در آغوش میگیرد و آرام کنار گوشم میگوید: _مراقب خودت باش بوسه ای بر پیشانی اش میزنم و میگویم: _چشم مامان گلم... فاطمه کنارم می آید ،محکم به شانه ام میزند و ارام میخندد، عاشق شیطنت هایش هستم...دلم برای خنده هایش ضعف رفت...دستش را محکم میگیرم و گونه اش را میبوسم...خیلی دوستش دارم ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانو مینودری منبع؛ telegram,, @Bano_minodari72 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚🌷💚💚🌷🌷🌷💚🌷
بدون شرح😫😫😭😭😭😭 👈بعضی صحنه ها رو نمیشه توضیح داد 😭 فقط نگاه کن.. 👀 تصور کن...💭 همین! یاعلی 👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان انقلابی و واقعی 🌹قسمت ۴۰ جام کنار تختش بود... شبا همون جا می خوابیدم، پای تخت.... یه شب از ( یا حسین ) گفتنش بیدار شدم... خواب دیده بود.... خیس عرق شده بود. خواب دیده بود چل چراغ محل رو بلند کرده. _"چل چراغ سنگین بود. استخونونام می شکست. صدای شکستنشون رو می شنیدم. همه ی دندونام ریخت توی دهنم..." آشفته بود.... خوابش رو برای یکی از دوستاش که اومده بود ملاقاتش تعریف کرد. برگشت گفت: _"تعبیرش اینه که شما از راهتون برگشتید. پشت کردید به اعتقاداتتون" اون روزا خیلیا به ما می گرفتن. حتی می زدن. چون ریشای منوچهر به خاطر شیمی درمانی ریخته بود.. و من برای این که بتونم زیر بغلش رو بگیرم و راه بره، چادر رو میذاشتم کنار. نمی تونستم ببینم این طوری زجر بکشه. تلفن زدم به کسی که تعبیر خواب می دونست. خواب رو که شنید دگرگون شد. به تعبیرش کرد، شهادتی که سختی های زيادی داره.....🕊 حالا ما خوشحال بودیم منوچهر خوب شده. سر حال بود. بعدظهرا می رفت بیرون قدم میزد. روزای اول پشت سرش راه می افتادم. دورادور مراقب بودم زمین نخوره. میدونستم حساسه. می گفت: _"از توجهت لذت می برم تا وقتی که ببینم توی نگاهت ترحم نیست." نذاشته بودیم بفهمه شیمی درمانی میشه. گفته بودیم پروتئین درمانیه اما فهمید.... رفته بود سینما، فیلم از کرخه تا راین رو دیده بود. غروب که اومد دل خور بود. باور نمی کرد بهش دروغ گفته باشم. خودش رو سرزنش می کرد که... (حتما جوری رفتار کردم که ترسو به نظر اومدم) ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان انقلابی و واقعی 🌹قسمت ۵۹ اونم قول داد صبر کنه... گفت: _"از خدا خواستم مرگم رو قرار بده، اما دلم میخواست وقتی برم که تو و بچه ها . الان میبینم علی براي خودش مردي شده. خیالم از بابت تو و هدي راحته..." نفساش کوتاه شده بود... یکم راهش بردم. دست و صورتش رو شستم و نشوندمش و موهاش رو شونه زدم. توی آیینه نگاه کرد و به ریشاش که یکمی پر شده بودن و تک و توك سیاه بودن دست کشید... چند روز بود آنکادرشون نکرده بودم... تکیه داد به تخت و چشمهاش رو بست. غذا رو آوردن.... میز روکشیدم جلو.... گفت: "نه... " با دست اشاره میکرد به پنجره... من چیزی نميدیدم... دستم رو گذاشتم روي شونه اش... گفتم: _"غذا اینجاست. کجا رو نشون میدی؟" چشماشو باز کرد.گفت: _"اون غذا رو میگم. چه طور نمیبینی؟" و حرفاشو نمیفهمیدم... به غذا لب نزد.... دکتر شفاییان رو صدا زدم.گفت: _"نمیدونم چطور بگم، ولی آقاي مدق تا شب بیشتر دووم نمیاره. ریه ي سمت چپش از کار افتاده. قلبش داره بزرگ میشه و ترکش داره فرو میره توي قلبش" دیگه نمیتونستم تظاهر کنم... از اون لحظه اشک چشمم خشک نشد... منوچهر هم دیگه آروم نشد... از تخت کنده میشد... سرش رو میذاشت روي شونه ام و باز میخوابید... از زور درد نه میتونست بخوابه، نه بشینه.... همه اومده بودن... هدي دست انداخت گردن منوچهر و همدیگه رو بوسیدن... نتونست بمونه... گفت: _"نمی تونم این چیزا رو ببینم. ببریدم خونه " فریبا هدي رو برد.... یدفعه کف اتاق رو نگاه کردم دیدم پر از خونه... آنژیوکت از دستش در اومده بود و خونش میریخت.... پرستار داشت دستش رو می بست که صداي اذان پیچید توي بیمارستان... منوچهر حالت احترام گرفت... دستش رو زد توي خون ها که روي تشک ریخته بود و کشید به صورتش.... پرسیدم: _"منوچهر جان، چیکار میکنی؟" گفت: _"" دو رکعت نماز خوابیده خوند... دستش رو انداخت دور گردنم... گفت: _"منو ببر کنم" مستاصل موندم... گفت: _" نمیخوام اذیت شي " یه لیوان آب خواست.... تا جمشید یه لیوان آب و بیاره، پرستار یه دست لباس آورد و دوتایی لباسش رو عوض کردیم... لیوان آب رو گرفت. نیت غسل شهادت کرد و با دست راستش آب رو ریخت روي سرش... جایی از بدنش نمونده بود که خشک باشه. تا نوك انگشتای پاش آب میچکد ... ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۴۰ بسم اللهی گفت. لبخندی زد. و شروع کرد. _ما همدیگه رو میشناسیم،از اون زمان که بچه بودم. بعد از اون اتفاق، از وقتی که یادم میاد غیر ،از خانواده و ، چیزی ندیدم.برنامه م برا چیدم. ان شاالله میرم شیراز. دوسال بیشتر نیست. ارشد قبول شدم. همون رشته خودم. بعدش برمیگردم همینجا.یه میخام بالاتر از همسر، .ع. یه همسفر تا . تا ان شاالله.. تمام حجم استرس عالم،.روی ریحانه هوار شده بود.کف دستش عرق کرده بود.تا نهایت سر را به زیر انداخته بود. نمیتوانست نفس بکشد. و مانعی بود، حتی کند.در برابر حرفهای یوسف فقط سکوت میکرد. یوسف_ ، از زندگی مولا علی.ع. و زندگی بانوی دوعالم حضرت مادر. و اینکه بابا برام گذاشته یا شما یا ارث. ام همه چی پای خودمه. به ریحانه اش کرد. یوسف _اینا رو میگم بدونین از هیچ چیزی ندارم، الا یه ماشین. هیچ ای ندارم بجز و .ع. سکوت ریحانه طولانی شده بود... گرچه نگاه هیچ اشکالی نداشت. بلکه نگاه میکرد.. اما قدرت خجلت و حیایش بیشتر بود....سرش را بالا گرفت اما نگاه نکرد... _چیزی نمیخاین بگین.. حرفی.. شرطی.. _خب همه حرفا رو شما گفتین. با اینایی که گفتین هیچ مشکلی ندارم. فقط چن تا حرف دارم با یه شرط. _بفرمایین.سراپا گوشم. _خیلی دوست دارم ادامه تحصیل بدم و خب سرکار برم. یوسف_ خیلی عالیه. دیگه.. ریحانه _دیگه اینکه فعالیتها و جلساتم رو ادامه بدم. یعنی خیلی دوست دارم که انجام بدم. یوسف_ در چه زمینه هایی!؟ ریحانه_ جلسات اعتقادی، عرفانی و البته حلقه صالحین یوسف ذوقش را نتوانست پنهان کند. _خیلی عالی، فوق‌العاده ست. و دیگه!؟ ریحانه _دیگه همین.. شرطمم اینه که... وسط حرف ریحانه، صدای یاالله گفتن عمومحمد به اتاق نزدیک میشد. لبخندی زدند. _یوسف جان، عمو..! آقابزرگ و خان داداش تو اتاق خانجون کارت دارند. یوسف لبخند زد. ایستاد. چشمی گفت و رفت... عمومحمد کنار دخترکش نشست تا قضیه را تمام کند. _خب دخترم نظرت چیه؟! البته بیشتر باید حرف بزنین اما تا اینجا که یوسفو میشناسی.. مهمه برامون... خب چی میگی..؟! ریحانه.حرفی نمیتوانست بزند... سرش را پایین برد. سرخی گونه هایش معنای همه چیز را نشان میداد.عمومحمد، سر دخترکش را بوسید، لبخندی زد. _خوشبخت بشی بابا. یوسف پسر خیلی خوبیه. از بچگی پیشم بوده. تو هم خیلی ماهی. تو دخترمی اونم پسرمه. عاقبت بخیر بشین بابا. ریحانه سرش را بالا برد... اما مانع بود، به چشمهای پدرش بیاندازد.لبخند محجوبی زد و باز سرش را پایین انداخت.کسی نمیدانست بانوی یوسف شدن رویایی شده بود برایش.. یوسف به اتاق آقابزرگ رسید، در زد. آقابزرگ بالبخند گفت: _بیا تو باباجان... بیا شادوماد. یوسف با ذوق وارد اتاق شد. ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۸۱ سلام مختصری به همه کرد.رو به ریحانه گفت: _چیشده. چرا گریه میکنه!؟ ریحانه لبخندی زد. _چیزی نیست. با اسباب بازیش داشته بازی میکرده از دستش میافته،گریه میکنه. یوسف جلو آمد روی دوزانو نشست.چقدر زهرایش بابایی بود. و چقدر شیرین.چند روزی فقط «با» میگفت. دخترکش را صدا زد. زهرا به محض دیدن بابایش، چهار دست و پا به سمتش رفت. مدام «با» «با» میگفت. یوسف سریع آغوش گشود. _جان دل بابا زهرا نزدیک پدر رسید. یوسف بغلش کرد و بوسید طفل شش ماهه اش را. رو به بانویش گفت _میبرمش پیش خودم.تا یه استراحتی کنی ریحانه_مرسی عزیزم. فدای دستت یوسف با زهرایش، به قسمت برادران برگشت.همه بطرف نوزاد یوسف آمده بودند. با او حرف میزدند.زهرایش را روی زمین میان سیم ها گذاشت. تا بازی کند. مراسم که شروع شد، با گوشی تماسی به بانویش گرفت. که به درب خواهران بیاید. زهرایش را به دست دلبرش سپرد و وارد آشپزخانه برادران شد. تا چای بریزد. پذیرایی کند از میهمانان امام حسین.ع. کم کم مراسم تمام می شد... چقدر شلوغ شده بود. بیرون از تکیه، موکت انداخته بودند.همه خانوادگی نشسته بودند. از محله های دیگر هم آمده بودند.قیامتی بود مجلس اباعبدالله الحسین.ع.جای سوزن انداختن نبود. وقت دعا بود.ای وای از دعای آخرمجلس.که جگر یوسف و مستمعین مجلس را میسوزاند. یوسف، با گوشی اش تماس گرفت. که دلبرش بیرون بیاید.دستشان را در دست هم، گذاشتند.یوسف،بانویش و زهرایش.. 🎤_دستهاتونو بهم بدید.رو به آسمان رحمت بلند کنین... الهی بحق بدن اربا اربا اقا علی اکبر.الهی بحق دستان بریده باب الحوائج.ختم عمر بی برکت و ناقابل و پر از گناه و نمک بحرومی ما رو هرچه سریعتر هرچه سریعتر ختم بشهادت بی غسل و کفن بفرمااااا صدای آمین، و بعد صلوات مردم، کل محله را به لرزه درآورده بود... چند سال گذشت..... یوسف تلاشش را میکرد حتما خمس مالش را حساب کند.هنوز هم پشتش به خدا و اهلبیت.ع. گرم بود.از لحاظ مالی وضعیتش خیلی بهتر شده بود.یادش نرفته بود محبتهای دلدارش، با خریدن سرویس طلا، جبران کرد.این دوسالی که شرایط مالی خوب نبود این مرغ عشق صبوری کردند. شکوه نکردند.از نداشته‌هایشان.پس خدا خوب جباری بود که جبران کرده بود برایش بیشتر از چیزی که هرکسی فکرش را میکرد...به اهواز که رفتند، پس انداز دوساله شان را، و پول خانه ای که درشیراز رهن کرده بودند، آپارتمانی را که اجاره کرده بودند را خریدند. و آن آپارتمان را بنام بانویش کرد. و خداوند فرزندانی‌صالح و سالم به آنها عطا کرد. فخری خانم به اشتباه خود پی برده بود. که گرچه سنگ دختر خواهرش را زیادی به سینه میزد اما مدام با عروسش بحث داشتند.اما در این سالها یکبار هم نشد که ریحانه از گل نازکتر به مادر شوهرش بگوید. و به دلیل همین بحث ها، روابطش با شهین خانم تیره شده بود. یادش آمد چقدر بخاطر خواهرش، پسرش را میکوبید.دختران خواهرش را در میهمانی ها مقابل پسرش قرار میداد. ولی چقدر ضرر کرده بود اشتباه محض کرده بود کوروش خان که با سهراب و آقای سخایی شریک شده بودند. تمام اموال را آقای سخایی بالا کشید و میلیاردها دلار بدهی به دوش دو برادر گذاشت.با این ورشکستگی سنگین، کوروش خان با آن همه جلال و جبروتش، سکته کرد. و فلج روی ویلچر ماند.شاید خدا میخواست نشانشان دهد که منفعت مالی اش اخر کار دستش داد. چقدر سنگ برای ازدواج پسرش یوسف انداخته بود. و این همه سال میهمانی گرفته بود فقط بخاطر یوسف که انتخاب کند منتخبینش را. سعادت از آن عمومحمد شد که جانباز شیمیایی بود.و بعد ۵ سال از ازدواج ریحانه، به درجه رفیع نائل گشت. و چه سعادتی بالاتر از آن که طاهره خانم صبور و باگذشت، همسرشهید و دخترانش، دختران شهید میشدند. آقابزرگ بدلیل کهولت سن، و بیماری قلبی اش دار فانی را وداع گفت خانم بزرگ، طبق وصیت همسرش، خانه ای را که خودشان درآن ساکن بودند بعنوان به آن مرغ عشق داد، و سندخانه را بنام هردو زد.و وصیت کرده بود که کسی حق هیچ اعتراضی ندارد. و کسی هم اعتراضی نداشت. چون هیچکس هدیه ای به این دو نداده بود الا پدرو مادر عروس. و چند ماه بعد از آقابزرگ برحمت خدا رفت. حال از آن میهمانی ها خبری نیست.. ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🕊رمان جذاب و تلنگری 🕊قسمت ۷ 🍀راوےحسین🍀 روز تاسوعا... قرار بود یه عملیات تو سوریه انجام بشه.. ماخوب میدونستیم یه عملیات یعنی: شهیدشدن.. بی پدر شدن.. یه گروهی از بچه های ایران افغانستان لبنان پاکستان و... داشتم زینب رو میبردم هیئت.. _زینب بریم؟! _بله من حاضرم.. بریم.. نزدیک هیئت بودیم که گوشیم زنگ خورد از یگان.... _سلام.. باشه من تا یک ساعت دیگه .. زینب:داداشی چیشده؟!!چرا گریه میکنی؟! _چندتا از بچه های یگان شهید شدن باید برم یگان زینب:وای _تو رو میزارم هیئت زنگ میزنم بابا بیاد دنبالت زینب:من خودم میتونم برگردم تو برو به کارات برس داداش _نه عزیزم وقتی رسیدم یگان حال همه بچه ها داغون بود شهید از ایران... تقدیم بی بی زینب.س. شده بود که هفت تن از این عزیزان از بود.. 1⃣شهیدمدافع حرم محمدظهیری 2⃣شهیدمدافع حرم ابوذر امجدیان 3⃣شهیدمدافع حرم سید سجادطاهرنیا 4⃣شهیدمدافع حرم سیدروح الله عمادی 5⃣شهیدمدافع حرم پویا ایزدی 6⃣شهیدمدافع حرم سیدمحمدحسین میردوستی 7⃣شهیدمدافع حرم مصطفی صدرزاده 8⃣شهیدمدافع حرم محمدجمالی 9⃣شهیدمدافع حرم حجت اصغری 🔟شهیدمدافع حرم امین کریمی 1⃣1⃣شهیدمدافع حرم روح الله طالبی اقدم پیکر بعضیاشون خداروشکر برگشته بود عقب اونایی که از یگان ما بودند.. برای مراسمات... زینب رو بردم وداع.. وقتی زینب فهمید شهیدمیردوستی عاشق بوده وحالا مثل حضرت عباس شهید شده بود داغون شد اولین شهید دهه هفتادی که یه پسر یه ساله سیدمحمدیاسا ازش به یادگارمونده بود یک هفته از شهادت سیدمحمدحسین میگذشت. وارد اتاق زینب شدم.. _زینبم.. چته عزیزبرادر؟ پشتشو بهم کرد و گفت: _توهم میخوای شهیدبشی؟ _زینبم.. مرگ مال همه است.. و چه بسا بهترین مرگهاست..وقتی یکی میره برای دفاع باید خودشو آماده کنه واسه شهادت.. اسارت.. جانبازی.. دومی سختتره عزیزدلم.. عصرکربلا امام حسین شهید شد ولی بی بی زینب اسیر.. اسارت سخته جانبازی هم همینطور.. جانبازی میدونی یعنی چی؟ یعنی یه جوون صحیح و سالم میره ناقص میشه.. وبقیه عمرشم که چقدر باید حرف بشنوه.... 🕊ادامه دارد.... 🕊 نویسنده؛ بانو مینودری https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🕊رمان جذاب و تلنگری 🕊قسمت ۲۹ اولین جایی که باخود خانم یوسفی رفتیم خود مزار شهیدصفری تبار بود میان مزار شهدا تنها مزاری که سنگ قبر نداشت شهیدصفری تبار بود _خانم صفری تبار چرا مزارشهیدتون سنگ مزار نداره؟ خانم صفری تبار: _کمیلم قبل از شهادت خودش گفته بود شهید که شد مزارش سنگ نداشته باشه مثل مزارش خاکی باشه... _الهی بمیرم.. فدای دلتون بشم خانم صفری تبار آقاکمیل چطوری شهید شد؟ خانم صفری تبار: _کمیلم تو عملیات مبارزه با شهید شد... اون شب آخر یعنی دوازدهم شهریور که باهم صحبت کردیم وبعداز خداحافظی که قطع کردم چند ساعت بعدش یه چند دقیقه ای داشتیم به هم پیام میدادیم، گفتم 👈کمیل جان توروخدا مراقب خودت باش گفت: _نگران نباش عزیزم.. رزمایش مختصره گفت: _خانم صورتم بخاطرآفتاب اینجا، گفتم : اشکال نداره گفت: دل منم عزیزم قبل ازاینکه پیام آخرشو بخونم بین پیام دادن ها خوابم برد، ای کاش.. ای کاش ... ای کاش...ای کاش.. خوابم نمیبرد وبیشتر باهاش حرف میزدم. تویه عالم خواب دیدم.. یه هست وتوی تابوت یه ایه که یه پارچه مشکی روش کشیدن وهیچ جای این جنازه مشخص نبود وفقط لب های جنازه مشخص بود.. باخودم گفتم چقدر آشناس! چند نفراومدن این جنازه رو تشیع کنن ولی به جای میگفتن یهو این جنازه با صدای بلند گفت: یاعلییییی اونقدر با ابهت و محکم این جمله روگفت از شدت ترس پریدم. گوشی رو برداشتم که به کمیل زنگ بزنم دیدم ساعت رو نگاه کردم دیدم حدود ۴صبحه. بعدنا که قضیه خوابم به گوش همرزمای کمیل رسید میگفتن: _"خیلی جالبه! آخه فرمانده کمیل اینا یعنی شهید جعفر خانی که با کمیل اینا به شهادت رسید اسم عملیاتو گذاشته بودن و کمیل هنگام شهادت ذکر رولبهاش بود... _الهی بمییرم برای دلتون خانم صفری تبار: _خدانکنه عزیزدلم ان شاءالله عمرت سالها به دنیا باشه...میخواهید بریم دریا؟اونجا با کمیلم خاطره قشنگی دارم... _آرهه عالیهههههه وقتی رسیدیم دریا خانم صفری تبار گفت: _من و کمیل چند روزی میشد باهم عقد کرده بودیم،یادمه یه روز که کنار دریا رفته بودیم گفت: _خانم جان یک رو باید بهت بگم با تعجب گفتم چی؟ گفت:چند سال پیش که مجرد بودم یه خواب عجیب دیدم.. یه آقایی بامحاسن بلند وقد بلندکه چهره نورانی داشت اومد به خوابم دوتا وعده بهم داد که یکیش یادم نیس بهم گفت سال ۸۹/۹۰ دوتا اتفاق خیلی خوب واست میفته اولیش ودومیش... هرچقدر فکر میکرد دومیش یادش نمیومد ودائما فکر میکرد بهش. ۲۷بهمن سال ۸۹ ازدواج کردیم.. و۱۳شهریور ۹۰ به رسید.... 🕊ادامه دارد.... 🕊 نویسنده؛ بانو مینودری https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🕊رمان جذاب و تلنگری 🕊قسمت ۳۳ 🍀راوےعطیه 🍀 وقتی از سفر جنوب برگشتیم مامان یه خبری بهم دادکه برام عجیب نبود ولی بود خواستگاری سید محمد از من یه چیز شوکه کننده بود.. به نیت سه ساله امام حسین.. ✨سه روز روزه گرفتم ✨سه شب نماز شب خوندم افطار روز سوم راهی بهشت زهرا یادمان 🕊شهید ابراهیم هادی🕊 رفتم زندگی من تاچهار ماه پیش زمین تا آسمان کرده بود دختری که ، ، برایش مسخره بود الان میفهمید پای دختران چادری چقدر شهیدان داده شده است کنار یادمان نشستم.. خداروشکر خلوت بود. درحالیکه گلاب روی سنگ مزار می ریختم شروع کردم به حرف زدن سلام آقاابراهیم.. تو واسطه طعیه شدنم شدی تو واسطه شدی تا بفهمم عشق یعنی چی توبهم فهموندی عاشق چادر شدن یعنی چی.. حالا اومدم تا کمکم کنی تا زینب وار کنار همقدمت وایسم، کمکم کن اگه سیدمحمد رفت من ادامه دهنده راهش باشم حالا امروز پنج شنبه است.. وباچادر گل صورتی ام منتظر خواستگارم باصدای زنگ برای آرامشم یه صلوات میفرستم ودر آشپزخانه منتظر میمونم بعداز یک ربع مامان صدایم کرد: _دخترم عطیه جان چایی بیار وقتی سینی چای را مقابل آقاسید گرفتم تازه متوجه رز های زرد و سفید روی میز شدم تازه روی مبل کنار مامان آروم گرفته بودم که مادر آقاسید لجازه خواست برای صحبت کردنمون باهم وقتی توی اتاقم قرار رفتیم اولین چیزی که دیدم لبخندتحسین آمیز آقاسید بود آقاسید: _اتاقتون همش بوی شهید هادی رو میده _شهیدهادی تموم زندگیمو تغییر داد یک ساعت یک ساعت ونیمی حرف زدیم وآقاسید آخر پرسید: _خب با این حساب نظرتون چیه؟ _قبل از جواب من یه چیزی بگم؟ آقاسید: بفرمایید _من توسکای چندماه قبل نیستم ولی کلی راهم مونده بشم مثل زینب وبهار آقاسید: _خانم عطایی فرد وخانم رضایی عالین ولی شما هم از عالی عالیترین.. خب حالاجواب؟ _راضیم به رضای خدا آقاسید: مبارکه ان شاءالله اون شب من با انگشتر نشون به خواب رفتم. واسه عقد.. هفته بعد کنار یادمان شهید ابراهیم هادی رو انتخاب کردیم 🕊ادامه دارد.... 🕊 نویسنده؛ بانو مینودری https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🕊رمان جذاب و تلنگری 🕊قسمت ۷۴ 🍀راوی زینب 🍀 دوهفته از رفتن محسنم میگذشت یکی دوباری تلفنی حرف زده بودیم چند باری هم تو واتساپ حرف زده بودیم. این بار برخلاف همیشه که محسن میرفت کانال های خبری رو چک نمیکردم، هر روز کانالها رو چک میکردم. از خواب پا شدم، کانال خبری رو چک کردم. دیدم اون خبری رو که نباید میدیدم "" " دیشب در حمله تروریستی در سراوان تعدادی از نیروهای سپاه و ناجا به رسیدن شهدای سپاه عبارتند از: محسن چگینی🕊 احمد مصطفوی🕊 مهدی لشگری🕊 و پاسدار سید محمد علوی🕊 به درجه رفیع شهادت نائل شدند."" دستم روی شکمم اشکام ریختن محسن رفتی به دوساعت نکشید همه اومدن فقط جیغ میزدم. تو بغل بهار از حال میرفتم پیکر محسن ظرف یک روز برگشت. بهار توررررررو خدا ببینمش یه لحظه فقط تو رو خدا یه لحظه محسنم رو ببینم بهار : خواهرت بمیره آخه بارداری عزیزم _ محسن پاشو پاشو من چیکار کنم بی تو آخه پاشو زینب داره جون میده محسن پاشووووو عزیز دلم من حتی نمیتونم روی نازت رو ببینم مامان جون محسنم رو چطوری شهید کردن حسن: زن داداش بیا دستاش رو ببین آخ چقدر سخته مردت رو حتی نتونی برای بار آخر ببینی محسن رو روی دستها میرفت و من رو بزور پشتش میبردن پسرم بابات رفت من به چشن خویشتن دیدم که جانم رفت... 🕊ادامه دارد.... 🕊 نویسنده؛ بانو مینودری https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۶۹ از بیمارستان به امین تماس گرفتند.. نماز تمام شد..اما هنوز مراسم شروع نشده بود.. علی در آغوش مادرنرجس در قسمت خواهران بود.. امین به مادر نرجس زنگ زد.. خبر را گفت.. مادر نرجس علی را به دست زهرا خانم و سمیه سپرد.. از ورودی خواهران بیرون آمد..امین در ماشینش منتظر بود..مادر نرجس سوار شد.. و سریعا به سمت بیمارستان حرکت کرد.. تمام راهرو بیمارستان را.. امین میدوید.. به ایستگاه پرستاری رسید.. هنوز نام نرجس را به پرستار نگفته بود..که خانم دکتر.. از بخش مراقبت‌های ویژه بیرون آمد.. با لبخند به سمت امین آمد.. _تبریک میگم بهتون.. خانمتون بهوش اومد.. امین مشتاق گفت _میتونم ببینمش.؟ _الان نه.! به بخش که منتقل شد..مشکلی نداره.! خانم دکتر.. به سمت ایستگاه پرستاری رفت.. خودکارش را از جیب روپوشش درآورد.. نسخه را نوشت.. مهر کرد.. و به امین داد.. _هرچه زودتر داروهاش رو بگیرید.. البته داروخونه اینجا نداره! باید از بیرون تهیه کنین.. مادرنرجس.. با لبخند روی صندلی نشست.. دستش را به آسمان برد و خدا را شکر میکرد..امین کنارش رفت.. _نسخه رو بده به من بگیرم مادر.! _نه مادرجون خودم میگیرم..شما... حرفش نیمه تمام ماند.. صدای ویبره گوشی امین بلند شد.. امین نگاهی به گوشی اش کرد.. رو به مادر نرجس.. ببخشیدی گفت و از بخش بیرون رفت.. حسین اقا بود.. بلند حرف میزد.. بخاطر مراسم صدا به صدا نمیرسید.. _خب چیشد امین.. چه خبر.! _خبر خوش عمو.. نرجس بهوش اومده.. دکمه آسانسور را زد.. طاقت ایستادن به انتظار اسانسور را نداشت..از راه پله.. پله ها را دوتا یکی پایین میرفت.. _فقط باباجون رو شما بهش خبر بدید.. من دارم میرم.. داروهای نرجس رو بگیرم.. تند تند حرف میزد.. به حیاط بیمارستان رسید.. خیلی ذوق و شوق داشت.. بلند قدم هایش را برمیداشت.. حسین اقا دلش را قرص کرد.. که نگران هیچ چیز نباشد.. و فقط توکل کند..چه خوب حرف های عمو حسینش آرام و قرار را به دلش برگردانده بود.. جمعیت خیلی زیادی.. وارد مسجد میشدند.. موج جمعیت اجازه نمیداد به راحتی وارد و یا خارج شوند.. اقاسید.. از میگفت.. از ..که حتی توفیق را از آدمی میگیرد.. عباس گوشه مسجد.. دست به سینه.. به دیوار تکیه زده بود.. حالا دیگر جملات اقاسید را خوب میفهمید.. کلمه .. مثل ناقوس در گوشش مینواخت.. آرام قطره مرواریدی میان محاسنش.. راه خود را پیدا کرده بودند.. اقاسید هرچه بیشتر میگفت.. عباس را بیشتر و میساخت.. باید تمام حقوق را .. سامیار، فرهاد، نیما... موکت ها را تند تند پهن میکردند..فکر نمیکردند.. امشب این همه جمعیت را اینجا ببینند.. حتی از محله های دیگر هم.. به اینجا آمده بودند..شور و حرارتی را.. امام حسین(ع) در دلها انداخته بود.. که اصلا خاموش شدنی نبود..بیشتر از هزار نفر جمعیت روی موکت ها نشسته بودند.. تمام خیابان های اطراف مملو از جمعیت و ماشین شده بود.. اقاسید میگفت.. از ایمان، و امام.. از حتی در وقت و سختی.. نرجس را وارد بخش کردند.. مادرنرجس پشت سرشان وارد اتاق شد.. با کمک پرستاران.. او را روی تخت گذاشتند.. پرستاری همه چیز را چک کرد.. و با لبخند بیرون رفتند.. مادرنرجس بالای سر دخترش رفت.. لبخند مطمئنی زد.. اما نرجس به دلیل تاثیر داروها.. خواب بود.. در خیابان بیرون از بیمارستان.. دسته های زنجیر زنی عبور می‌کردند.. و صدای دلنواز مداحی، طبل و زنجیرزنی حال و هوای بیمارستان را حسینی کرده بود.. مادرنرجس کنار پنجره رفت.. به زنجیر زنان و جمعیتی که درخیابان بود نگاه کرد.. همراه با مداح و زنجیر زنان، میخواند.. سینه میزد و گریه میکرد.. 🎤حاج یونس نمیگذاشت.. که عباس وسط بایستد..و میانداری کند.. اما قبول نکرد.. احدی حریفش نمیشد.. که او میاندار نباشد.. آن هم بخاطر شرایط جسمی اش.. از ابتدای مجلس لحظه ای خشک نمیشد.. حاجی دیگر مناجات نخواند.. را بی پرده شروع کرد.. دیگر بی ملاحظه میگفت..از اقا صاحب الزمان(عج) پوزش طلبید..به سر و سینه خود میزد.. میگفت و تصویرسازی میکرد.. از سادات عذرخواهی میکرد..و از خواند.. فرازی از را که خواند..صدای زجه ها و ناله های همه بلند بود.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت ۳۱ °°آتش فتنه 📋✍" پرنده ایست که افق پروازش خیلی بالاتراز تیرهای ماست. پرنده ای که دوبال دارد: یک بال سبز و یک بال سرخ. بال سبز این پرنده همان و اوست. چون شیعه در عدالت به سرمی برد،امیدوار است و انسان امیدوار هم است. و بال سرخ است و در ماجرای دارد.  اما  این پرنده زرهی بنام بر تن دارد. ☆ولایت پذیری شیعه☆که بر اساس هم شکل می گیرد، او را کرده است. قدرت شیعه با شهادت دو چندان می شود. شیعه عنصری است که هر چه او را از بین ببرند می شود .  این ها را تسخیر کردند می روند کربلا را هم بگیرند، اینجا را هم قطعا می گیرند. پس مهندسی معکوس برای این است که ابتدا را بزنید تا این را نزنید نمی توانید به ساحت قدسی کربلا و مهدی تجاوز کنید!" حلما ابروانش را درهم کشید و رو به محمد پرسید: +اینا که میلاد ترجمه کرده...حرفای کیه؟ -﴿فرانسیس فوکویاما﴾ کارمند سابق اداره امنیت آمریکا، تو یه نشست باعنوان هویت شناسی شیعه، تو اورشلیم... +خیلی جالبه!...این کمکی بود که گفتی میخوای برا میلاد... -آره، میدونی اوایل دانشجوییم یه بار رفته بودیم راهیان نور طلائیه، راوی اونجا یه حرف خیلی قشنگ زد، گفت: اگه یه وقت تو جنگ تو دلِ تاریکی گیر افتادی و جبهه خودی رو گم کردی، نگاه کن ببین کجا رو بدون همون موضع دوسته! با این روش سعی کردم میلادو متوجه کنم. +برنامه آخر هفته هم پس رو همین حسابه...حالا کجا میخوای ببریش؟ -استخر، خرید، مسجد دعا توسل +خرید؟ -آره میبرم چندتا کتاب درست و حسابی براش میخرم +وقت کردی ماروهم یه جاببر آقای مهندس -نوکر شما سه تا که هستم در بست +سه تا؟ -آره دیگه دخترامو حساب نمیکنی؟ +خدا نکشتت... -الهی، الهی... +خب حالا فرمونو ول نکن چه دست به دعا شد فوری! نمیدونستم اینقدر جون دوستی ها محمد برای لحظاتی هیچ چیز نگفت، حلما دستی به شانه محمد زد و گفت: +شوخی کردم خب ناراحت شدی؟ همانطور که نگاه محمد خیره افق بود، لب هایش آهسته از هم بازشد و صدای بم و مصممش در گوش حلما طنین انداز شد: _مرگ بزرگترین درد برای آدمیه که میتونه شهید بشه! حلما آرام لبش را گاز گرفت، و سعی کرد تلالو اشک هایش را پنهان کند، تا رسیدن به خانه دیگر هیچکدامشان چیزی نگفتند.   🇮🇷ادامه دارد... 🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🕊🕊
شهیدی که نحوه شهادتش را نقاشی کرد + عکس - اخبار رسانه ها تسنیم - Tasnim https://www.tasnimnews.com/fa/news/1396/04/18/1459777/ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷برای شدن باید شد..🇮🇷 🌟رمان 🌍قسمت ۵۳ 🌟دنیای بدون مرز کم کم داشتم فراموش می کردم ... خطی رو که خودم وسط اتاق کشیدم از بین رفته بود ... ، اون خط رو از توی سرم پاک کرد ... . هر چه می گذشت، احساس صمیمیت در وجود من شکل می گرفت ... اون صبورانه با من برخورد می کرد ... با بزرگواری اشتباهاتم رو ندید می گرفت ... و با همه متواضع بود ... حالا می تونستم بین مفهوم صبور بودن با زجر کشیدن و تحمل کردن ... تفاوت قائل بشم ... مفاهیمی چون و برام جدید و غریب بود ... برای همین بارها اونها رو با ترحم اشتباه گرفته بودم ... سدهایی که زندگی گذشته ام در من ساخته بود، یکی یکی می شکست ... و در میان مخروبه درون من ... داشت دنیای جدیدی شکل می گرفت ... با گذر زمان، حسرت درون من بیشتر می شد ... این بار، نه حسرتی به خاطر دردها و کمبودها ... این حس که ای کاش، از اول در چنین فرهنگ و شرایطی زندگی کرده بودم ... این حس غریب ... دوستی من با هادی، داشت من رو وارد دنیای جدیدی از مفاهیم می کرد ... اون کتاب های مختلفی به زبان فارسی بهم می داد ... خنده دار ترین و عجیب ترین بخش، زمانی بود که بهم کتاب داستان داد ... داستان های کوتاه اسلامی ... و بعد از اون، سرگذشت شهدا ... من، کاملا با مفهوم بیگانه بودم اما توی اون سرگذشت ها می تونستم بفهمم ... چرا بعد از قرن ها، هنوز بین مسلمان ها زنده است ... و وحشت دنیای سرمایه داری رو بهتر درک می کردم ... کار به جایی رسیده بود که تمام کارهای هادی برام جالب شده بود ... و ناخودآگاه داشتم ازش تقلید می کردم ... تغییر رفتار من شروع شد ... تغییری که باعث شد بچه ها دوباره بیان سمتم و کم کم دورم رو بگیرن ... اول از همه بچه های افغانستان، من رو پذیرفتن ... هر چند، هنوز نقص زیادی داشتم ... تا اینکه ... آخرین مرز بین ما هم، اون روز شکست ... . هادی کلا آدم خوش خوراکی بود ... اون روز هم دیرتر از همه برای غذا رسید ... غذا هم قرمه سبزی ... وسط روز چیزی خورده بودم و اشتهای چندانی نداشتم ... هادی در مدتی که من نصف غذام رو بخورم، غذاش تموم شده بود ... یه نگاهی به من که داشتم بساط غذام رو جمع می کردم انداخت ... و در حالی که چشم هاش برق می زد گفت ... _بقیه اش رو نمی خوری؟ ... سری تکان دادم و گفتم ... _نه ... برق چشم هاش بیشتر شد ... _من بخورم؟ ... بدجور تعجب کردم ... مثل برق گرفته ها سری تکان دادم ... _اشکالی نداره ولی ... . با خوشحالی ظرف رو برداشت و شروع به خوردن کرد ... من مبهوت بهش نگاه می کردم ... در گذشته اگر فقط دستم به ظرف غذای یه سفید پوست می خورد ... چنان با من برخورد می کرد که انگار آشغال بهش خورده ... حتی یه بار ... یکی شون برای اعتراض، کل غذاش رو پاشید توی صورتم ... حالا هادی داشت، ته مونده غذای من رو می خورد ... . ادامه دارد.. نویسنده؛ شهید مدافع حرم 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🌟🌟🌍🌍🌟🌟🌟
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🇮🇷قسمت ۴۵ و ‌۴۶ حاج یوسفی: _شرمنده چیه؟ من شرمنده شدم که مهمون پشت در خونه‌م مونده! دو ماشین پارک شده جلوی قنادی بود. سه مرد و یک زن و یک پسربچه در پیاده‌رو ایستاده بودند که با دیدن ارمیای زینب به بغل، لبخند زده و نگاهشان را به او دوختند. حاج یوسفی به سمتشان رفت: _سلام؛ به خدا شرمنده‌ام! تازه فهمیدم شما رو دم در نگه داشتن، بفرمایید بالا... بفرمایید. همه یک به یک سلام کرده و تعارف کردند که مزاحم نمیشوند، اما با اصرار فراوان حاج یوسفی دعوتش را قبول کرده و پا به خانه‌اش گذاشتند. حاج خانم از مهمانانش پذیرایی میکرد. و ارمیا مشغول معرفی خانواده‌اش شد: _حاجی، مسیح و یوسف رو که می‌شناسی؟ صدرا، باجناقم و همسرشون رها خانم، خواهر زنم؛ این آقا کوچولو هم مهدی خان، پسرشونه. محمد هم برادرمه، و خانمشونم سایه خانم، همسر و دخترمم که معرفی کردم خدمتتون! حاج یوسفی و همسرش به همه خوش‌آمد گفتند و اظهار خوشوقتی کردند. صدرا رو به ارمیا پرسید: _چی شده بود که زنگ زدی محمد و احضار کردی؟ ارمیا: _یکی از کارکنان حاج آقا، حالش بد شد و از حال رفت؛ الان تو اتاقن و زیر نظر دکتر! حاج یوسفی: _آقا محمد خیلی به ما لطف کردین! مسیح: این آقاسیدمحمد ما کلا دستش تو کار خیره حاجی. حاج یوسفی: _خدا خیرت بده سید، این دختر دست ما امانته، خدابیامرزه پدرش رو، جانبازشیمیایی بود؛ گاهی موج انفجار می‌گرفتش و این دختر و مادرش مکافات؛ الآنم که چند ساله شهید شده و زنش افتاده تو بستر! همه‌ی امید خواهر و برادرش به این دختره، چشم به راهشن. غم در چهره‌ها نشست. این خانواده چقدر با این درد آشنا بودند... درد ، درد . کسی حرفی نداشت، عمق فاجعه آنقدر زیاد بود که دهان‌ها بسته بود. چه میگفتند،‌ وقتی همه این درد مشترک را میشناختند؟ زینب در آغوش ارمیا به خواب رفت. آیه بلند شد تا زینب را از او گرفته و به اتاق ببرد که ارمیا خودش بلند شد و آرام گفت: _برات سنگینه، من میارمش؛ از حاج خانم یه بالش پتو بگیر پهن کن! حاج خانوم خودش زودتر بلند شد ، و به اتاق رفت. وقتی از اتاق بیرون آمد، ارمیا تشکر کرد و زینب را به اتاق برد و روی رختخوابی که در گوشه‌ی اتاق پهن شده بود خواباند. رویش پتو کشید و آرام موهایش را نوازش کرد. آیه دم در اتاق ایستاده بود ، و به این پدرانه‌ها نگاه میکرد. دلش هنوز با ارمیا نبود، دلش هنوز دنبال سیدمهدی میرفت؛ دلش غیرممکن‌ها را میخواست، ارمیا هیچ نمیگفت... اعتراض نمیکرد... درک میکرد؛ اصلا چرا اینقدر درک میکرد حال آیه را؟ آیه سری تکان داد و قصد خروج از اتاق را داشت که صدای ارمیا مانع شد: _خیلی شبیه شماست بانو؛ هم چهره‌اش، هم رفتاراش؛ گاهی حرکتی میکنه که فکر میکنم شمایید، خیلی شبیه شماست! آیه هنوز هم شما بود! گاهی میشد که صمیمی‌تر میشدند اما دوباره از هم دور می‌شدند. یک جاذبه و دافعه داشتند انگار... چیزی شبیه جزر و مد. _مهدی همه‌ش میگفت باید شبیه به من باشه؛ آخر به آرزوش رسید و زینب شبیه من شد. ارمیا دست از نوازش زینب کشید و صورتش را به سمت آیه که پشت سرش بود چرخاند: _وقتی یه مرد اصرار میکنه که بچه‌ش شبیه همسرش باشه، به خاطر عشق زیادیه که به اون داره، اینکه میخواد هرجای خونه چهره‌ی زیبای همسرش رو ببینه! آیه: _اما اون منظورش این نبود، مهدی فقط میخواست شبیه خودش نباشه، اون میخواست وقتی رفت، هیچ نشونی ازش نمونه؛ نگاه به محمد کردی؟ شبیه مادرشه، مهدی شبیه پدرش بود؛ پدرش رفت، خودش رفت... نذاشت یه یادگار ازش داشته باشم، این حق من نبود! ارمیا دلش گرفت، سرش را پایین انداخت. آب دهانش را به سختی فرو داد و با صدای آرامی گفت: _شاید چون شما باید زندگی کنید؛ منم اگه روزی بچه‌دار بشم، دوست دارم شبیه مادرش باشه! آیه رو گرداند و رفت. رفت و نگاه مانده بر روی خود را ندید. نگاه مردی که صبرش در این روزها زیادی زیاد شده بود. مریم به سختی نشست، سِرم در دست داشت، حالش بهتر بود.اینجا را میشناخت، خانه‌ی حاج یوسفی بود، نگاهی به ساعت انداخت، ۹ شب بود؛ باید سریعتر به خانه میرفت، زهرا و محمدصادق تنها بودند و برای شام غذا نداشتند. به سختی بلند شد و سرم را از رخت‌آویز برداشت. چادرش هم همانجا آویزان بود. بر سرش کشید و در اتاق را باز کرد. صدای قاشق_چنگال و صحبت می‌آمد. وارد پذیرایی که شد تعداد زیادی سر سفره نشسته بودند. زهرا به سمتش دوید: _آبجی مریم، خوب شدی؟ با دست آزادش روی سر خواهرش دست کشید: _آره عزیزم، خوبم، شما اینجا چیکار میکنید؟ حاج خانم به سمتش آمد.... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️‍🩹🥀❤️‍🩹🥀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🥀❤️‍🩹🥀
" پلیس ...سرباز ، و " هفته فرماندهی انتظامی جمهوری اسلامی ایران بر سرو قامتان عرصه و مبارک باد. 🌹تبریک به همه ملت ایران تبریک به خانواده های عزیز نیروی انتظامی و تبریک خیلی خیلی ویژه به این عزیزان🇮🇷 🌸🌸 رکن اساسی🌸🌸 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی، فانتزی و ویژه 🌾 🌾 عجولانه ممنوووع ✍ قسمت ۳۷ و ۳۸ متعجب گفت: _یعنی شما در جریان نیستید خوب برای ! یه لحظه احساس کردم سقف روی سرم خراب شد! با چشمهای از حدقه بیرون زده گفتم : _ با داعش یا به داعش! متحیر نگام کرد و گفت: _منظورتون رو نمی‌فهمم! من همسرم پاسدار بود البته قسمت خاصی از سپاه کار میکرد که خوب نمیشد علنی گفت..چرا چنین فکری کردید؟ با لکنت گفتم: _جلالی... یعنی آقای جلالی گفتن موضوع مصاحبه ی ما جهاد! اونم از نوع نکاحش! لبخندی زد و گفت: _خوب این چه ربطی داره به داعش پیوستن! گفتم: _چطور سوریه بودید و نمیدونید جهاد نکاح ربطش به داعش چیه؟ ابروهاش گره خورد بهم و گفت : _خانمم ، با جهاد نکاح فرقش بین حق تا باطل...جهاد نکاح که سقوط محضِ اما ، شروع رسیدن به بهشته! مگه شما ماجرای اسما با پیامبر (صلی الله علیه و آله)را نشنیدین؟! هنوز توی بهت بودم وبا همون حالت گفتم: _نه! گفت: _توی یکی از همون کتابهایی که همسرم برام گرفته بود مطلب جالبی نوشته بود اجازه بدین کتاب را بیارم از رو بخونم کتاب را آورد.. و شروع کرد به خوندن... _ بعد از بعثت پيامبر اسلام(صلي الله عليه وآله) زني به نام اسماء از گروه انصار به نمايندگي از جانب زنان مدينه، به محضر پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله) شرفياب ميشود...درحاليكه آن حضرت در ميان ياران خود نشسته بود، عرض ميكند پدر و مادرم فدايت باد من به عنوان نماينده زنان مدينه پيامي آورده ام و يقين دارم همه زنان دنيا در اين پيام با من هماهنگ مي باشند و آن اين كه: خداوند تو را براي همه مردان و زنان دنيا به حقّ مبعوث كرده است و ما هم به تو و به پروردگارت كه تو را فرستاده ايمان آورده ايم. اي پيامبر، طائفه زنان در خانه هاي شما مردان زندگي كرده و در اطاعت و فرمان شما هستيم، فرزندان شما را حضانت مي­كنيم و... و در مقابل، شما گروه مردان در بخشي از برنامه اسلام بر ما برتري داريد از آن جمله مسأله جنگ و جهاد كه فضيلت زيادي دارد و ما از آن بي نصيب و محروم هستيم. شما به ميدان جهاد و دفاع از حريم اسلام ميرويد و پاداش جهادگران را به دست مي آوريد، ولي طائفه زنان از آن محروم مي باشند، در حالي كه امور زندگي خانه را ما تأمين مي كنيم، اموال شما را پاسداري و... در اين هنگام پيامبر اسلام(صلي الله عليه وآله) رو به ياران خود كرد و فرمود: _آيا سخني بهتر از سخنان اين زن درباره امور مربوط به دين تا به حال شنيده ايد؟ ياران آن حضرت پاسخ دادند: _يا رسول الله ما گمان نميكرديم كه زني مانند او اين چنين مطالب شگفت و حقائق والا و بلند را بر زبان جاري نمايد!! آن گاه پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله) آن زن را مخاطب قرار داد و فرمود: _اي زن برگرد و به همه زنان اعلام كن:(انّ حسن تبعّل احداكنّ لزوجها، و طلبها مرضاته، و اتّباعها موافقته يَعْدل ذلك كلّه) هر فرد فرد شما از شوهرتان و به دست آوردن خوشنودي آن ها و تبعيت از آنان، و همه آن ويژگيها و برتري هايي است كه براي مردان بيان كرديد. سپس آن زن با يك دنيا خوشحالي در حالي كه تهليل (لا اله الاّ اللّه)و تكبير مي گفت بازگشت. با دست کوبیدم به پیشونیم و گفتم : _پس منظور شما از جهاد این بود که میگفتید؟ کتاب را بست و امتداد نگاهش به قاب عکس روی دیوار خیره شد و گفت: _البته قبل ازدواج اینجوری فکر نمیکردم همونطوری براتون گفتم جهاد کردن را یه کار ویژه میدیدم! ولی تازه بعد از دو سال زندگی با کتابهایی که خوندم کم کم یاد گرفتم مجاهد کیه؟ اصلا جهاد برای ما خانم ها چیه! و کجاست! اون لحظه فقط دلم میخواست جلالی را خفه کنم با این تیتر زدنش برای موضوع مصاحبه!!! ♨️واای که چه فکرها راجع به خانم مائده نکردم! خدا منو ببخشه... گفتم: _حلال کنید ما هم در گیر تیتر مصاحبه شدیم و فکرمون خطا رفت... لبخندی زد و گفت : _اشکالی نداره اینم از جذابیت‌های شغل شماست. با هیجان گفتم: _خوب الان همسرتون کجاست؟ اشکی آروم روی صورت معصومش لغزید لحظه ایی سکوت کرد بعدگفت: _به قول شهید یوسف الهی است... و همسرم خوب اجرش را گرفت... من من کنان گفتم : _یعنی شهید شد؟؟؟ با دست اشکهاش را پاک کرد با اشاره سر گفت: _آره دیگه واقعا اگر سرم را به دیوار می کوبیدم جا داشت... ♨️چه تحلیل ها که نکردیم! چه قضاوت‌ها که نگفتیم .... سرم را انداختم پایین هیچی برای گفتن نداشتم! خانم مائده هم که متوجه حال من شد رفت تا یه لیوان شربت برام بیاره...
-وای چقدر جالبن این شهدا...کنار هم دیگه، من و تو...یه شهید ابراهیم هادی و یه شهید دوست ابراهیم هادی... لبخندی زد و گفت: -آره... اتوبوس حرکت کرد به سمت کانال کمیل...خیلی طول نکشید که رسیدیم واقعا قشنگ بود... حس‌هایی تجربه کردم که تا اون موقع تجربه نکرده بودم... روی خاک ها نشسته بودیم 🎙راوی برامون راویتگری میکرد: _ای رفقا...میدونین اینجا کجاست؟؟کانال کمیل...جایی که زیر خاکش پر از جسم شهیدِ...جایی که ابراهیم هادی هنوز هم پیکرش اینجا مونده... رو به روشنک گفتم: -روشنک راستی!!! شهید هادی پیکرش اینجاست!!! -آره عزیزم... اشک توی چشمام جمع شد 🎙راوی ادامه داد: رفقا...یه روزی اینجاها دست دشمن بود _ولی بچه ها همه رو از دشمن پس‌ گرفتن، اونا جنگیدن بخاطر شماها بخاطر ناموسشون...خواهرا...چجوری از خونشون پاسداری می کنیم...شهدای مدافع حرم میرن سرشون میره که چادر از سر شماها نره... روشنک رو به من کرد و گفت: -نفیسه چادر خیلی مهمه... خیلی ارزش داره...ولی اولین چیز اعتقاد تو به ... و در کنار هم... یه مذهبی واقعی نمونه ی کامل یک انسان باش... همیشه... -روشنک...از خدا از تو از شهدا از شهید ابراهیم هادی از همه چیز و همه کس ممنونم...شکر... راوی راویتگری میکرد و ما گریه میکردیم حرف‌هاش دل آدمو می‌لرزوند...رفقا حواستون باشه چیکار میکنید...یاد شهیدا باشین... گریه میکردم... سرم و گذاشتم روی پای روشنک و بلند بلند گریه کردم...دو روز از بودن ما در کانال کمیل و شلمچه میگذرد و من روز به روز حس های قشنگ تری را تجربه می کنم.هوا تاریک شده بود. من_روشنک کجا میریم؟ روشنک با همان لبخند همیشگی گفت: -گردان تخریب. قدم‌هایم را بلندتر برمیدارم و راه می‌افتم. همه ی هم اتوبوسی‌هایمان هم مسیر راه گردان تخریب هستن.ماشینی کنار دستمان می‌آید با صدای مداحی بلند که فضا را حسابی شهدایی میکرد. با بسم رب الشهدا دفتر دل وا میکنم مثل یه قطره خودمو راهی دریا میکنم یه عده گریه میکردن بقیه هم توی حال خودشون بودن.من هم با بغض به راه رفتن ادامه می دادم. برادر روشنک از کنار ما رد شد و زیر لب زمزمه کرد: -التماس دعــــــــــا... همراه با رفتنش گفتم: -محتاجیم. پسرهای کوچیک حدود 14.15 ساله با سربند یا زهرایی که روی سرشون بسته بودن با عشق راه میرفتن. یه پسر که هیکل ریزتری نسبت به بقیه داشت نظرمو خیلی به خودش جلب کرد. لباس خاکی جبهه تنش بود. سربند یا زینب روی پیشونیش بسته بود.با مداحی که از نو داشت پخش می شد میخوند و بلند بلند گریه می کرد... یه پلاک...که بیرون زده از دل خاک...روی اون...اسمیه از یه جوون...یه پلاک از دل خاک...یه پوتین فقط مونده از یه جوون که خوابید روی مین...استخون...یه کلاه با یه عکس وصیت نامه ی غرق خون... به این جای مداحی که رسید بلند بلند گریه میکرد... یه جوون...که پدر شد و پر زد و دخترکش رو ندید...دختری... که پدر رو ندید و آغوش پدر نچشید... پشت سرش راه می رفتم...حالت های این پسر عجیب و غریب بود... بلند بلند تکرار می کرد: یازینب... صدای گریه هاش آروم آروم کم شد... تا جایی که بی صدا گریه میکرد...روشنک از دور به من نگاه میکرد.رفتم سمت اون پسر کنارش شروع کردم به راه رفتن... در گوشش آروم گفتم: -چیزی شده که اینطوری گریه میکنی؟؟؟ یه نیم نگاهی به من انداخت و نفس عمیقی کشید.دوباره دم گوشش گفتم: -اسمت چیه؟؟؟ سرشو بالا گرفت و گفت: -اسمم سید حسینه 12 سالمه. -آخی...سید هم هستی... منو خیلی دعا کن. سرشو پایین انداخت و گفت: -چشم آبجی... تعجب کرده بودم یه بچه ی 12ساله انقدر با قدرت حرف بزنه انقدر مودب... من_خب حالا میگی برای چی گریه میکردی؟؟؟ لرزید و گفت: -خبر بابامو دیروز وقتی توی کانال کمیل بودم بهم دادن... یه لحظه قلبم ریخت... ادامه داد: -خواهرم هم دیروز به دنیا اومد... تا چشم باز کرده بابام پرکشیده... نه بابام اونو دیده...نه اون بابامو دیده... دوباره زد زیر گریه... -مادرم تنهاست، از این به بعد من مرد خونه ام. باید برای خواهرم هم برادر باشم هم پــــــــــدر...نه... نه... من یتیم نیستم... نه نیستم... دوباره زد زیر گریه و بلند بلند گریه میکرد. ایستادم.همه از بغلم رد میشدن.رفتم توی فکر.یک دفعه اشکام سرازیر شد. افتادم زمین.سنگینی غم بزرگی رو توی قلبم احساس کردم.بلند گریه میکردم... روشنک و برادرش اومدن سمتم... _نفیسه...نفیسه...چیشد..چی شدی یهووووو... محمد:_نفیسه خانم؟؟؟ نفیسه خانم حالتون خوبه؟؟؟!!! بقیه ی مردم هم همش سوال میپرسیدن... -چی شده؟؟ -حالش خوبه؟؟ -چی شد یهو... روشنک دو طرف بازویم را گرفت و من را بلند کرد...بغلش کردم و گریه کردم بعد از مدتی که آرام شدم.... 💚ادامه دارد.... 🤍نویسنده: مریم سرخه‌ای ❤️https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️
🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤🖤تقدیم به ساحت مقدس سلام‌الله علیها به امید گوشه چشمی.... 🖤دهه‌ی تسلیت 💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 ❤️قسمت ۳۷ و ۳۸ روی صندلی پارک نشسته ایم.صدای جیغ و داد بچه‌ها توی سرمان میپیچد... رو به صورت روشنک نگاهی می اندازم و می گویم: -یادته... -چیو...؟؟ -گذشته ها رو! روز اولی که همو دیدیم... اصلا خدا میخواست حواس پرتی بگیرم و جلوتر از شرکت پیاده شم... یا حتی اینکه زمین خوردم و تو رسیدی!! خدا برنامه چیده بود... منو ببره سمت خودش... -اره یادمه که یه دختر مانتویی بودی... -کسی که هیچ چیز براش اهمیت نداشت... -کی فکرشو میکرد که همون دختر مانتویی گمراه...بیاد تو خط... -و حالا بشه ... نگاهی به هم انداختیم و لبخندی زدیم... پنج سالی میشود که از محمد گذشته وقتی "حسین" شش ماهه بود... پدرش شهید شد... به یکباره صدای جیغ و گریه ی "زینب" دختر 4 ساله ی روشنک بلند شد... حسین سمت ما دوید و رو به من گفت: -مامان...مامان... -چی شده؟؟؟ رو به روشنک گفت: -عمه، زینب افتاد... روشنک سریع از جایش بلند شد و دنبال حسین دوید...به دنبال آنها راه افتادم... زینب گوشه ای نشسته بود و گریه میکرد... روشنک_چی شده مامانم؟؟؟ زینب با همان صدای نازکش گفت: -داشتم با حسین میدویدم... یهویی چادرم گیر کرد به پام خوردم زمین... روشنک:_الهی من قربون تو بشم عروسکم. حسین:_عمه ولی من وقتی دیدم افتاد دستشو گرفتم بلندش کردم اما نشست اینجا و گفت مامانمو میخوام. روشنک:_الهی قربونت بشم که عین بابات یه ... کنار زینب نشستم و گفتم: -خوشگل خانوم...اشکال نداره که... مگه مامانت برات قصه ی رقیه سه ساله رو نگفته؟؟؟ دماغشو بالا کشید و با بغض صدایش را کشید و گفت: -چـرا... -خب...تازه شما که یه سال بزرگتری... غصه نخوریا... زینب از روی زمین بلند شد و گفت: -حسین بیا بریم بازی کنیم... همون لحظه صدای اذان بلند شد...حسین برای اینکه دل زینب رو نشکنه و هم مسجد بره گفت: -باشه... تا مسجد مسابقه بدیم... وقتی که محمد شهید شد.... پیکرش رو داخل مسجدی که نزدیک خونمون بود آوردن، بیشتر اوقات با حسین اونجا میریم و نماز میخونیم... بهش گفتم که بابای شهیدش همیشه اونجاست برای همین اون مسجد رو خیلی دوست داره... با اینکه پنج سال و شش ماه بیشتر نداره...ولی هر وقت صدای اذان رو میشنوه... سجاده اش رو پهن میکنه و نمازش رو به سبک خودش میخونه... 💚ادامه دارد.... 🤍نویسنده: مریم سرخه‌ای ❤️https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۲۱ و ۲۲۲ _نبینمت یعنی چی؟ پیمان نکن اینکارا رو...تازه بعد سه ماه اومدی و این حرفا رو تحویلم میدی؟ _یعنی اینکه راه خطرناکی پیش رومونه.البته هنوز حکم قطعی داده نشده، بعدشم اینا رو الان بدونی بهتره.بعدا شاید فرصت نشه یا دیگه کار از کار گذشته باشه. تو میتونی با این حرفایی که من زدم . من مجبورت نمیکنم! اصلا!مدیونی فکرکنی دوستت ندارم یا هر چیز دیگه‌ای.اتفاقا چون دوستت دارم و نمیخوام صدمه ببینی اینا رو بهت میگم.تو این راه ممکنه راهی بریم که هیچ پلی برای برگشت وجود نداشته باشه.نمیخوام به اجبار همراهم باشی... حرفهایش را درک نمیکنم. _ببین پیمان من سخت‌تر از اینا رو هم دیدم و پا به پات اومدم.هرچی باشه از قاچاقی از مرز رد شدن و سر کردن توی سلولای كمیته خرابکاری بدتر که نیست.از اینجا بودم و بقیه‌ش رو خواهم بود. خبرهای خوشی از مرزها نمی‌آید و خیلی چیزها را با سانسور به مردم میگویند. بنی‌صدر هم دست روی دست گذاشته تا دشمن بہ تهران برسد.معلوم نیست این جنگ کی به پایان میرسد.او درمان‌کننده‌ی این زخم سربازکرده نیست.از بازار به خانه برمیگردم که مهلقا خانم جلوی خانه میبینم.سلام میکنم و با بغض جواب میدهد.نگران میشوم و میپرسم چه شده و به خانه‌ی یکی از همسایه ها اشاره میکند.پارچه‌های سیاه،نوشته‌های داغ فرزند و تسلیت ناراحتم میکند. _پدر و مادرش همین یه پسرو داشتن.قرار بود آخر این ماه بساط عروسی براش تو محل راه بندازیم. _تصادف کردن؟ نچی میگوید. _رفته بود جنوب.لیلاخانم، مادرش، میگه طاقت نداشت مردمو توی خون خودشون ببینه.تازه سربازیش رو تموم کرده که رفت.دیروز خبر آوردن که بچه‌شون..جیگر گوشه‌شون رو بعثیا کردن. دست بعثیا افتاده.لیلا خانم از دیروز راهی بیمارستان شده.میگن پیکر پسرشو بیارن عقب.بیشتر پیکرها مونده بین بعثیا. بعد هم گریه میکند.دلم میگیرد اما دلیل بیتابی‌های مهلقا را نمیدانم. _عجب پسر خوبی بود.یه محل دعاگوش بودن. اصلا محلمون با این پسر دیگه‌ای داشت.شاید باورت نشه ولی ریش سفیدا هم از همین جوون کم سن و سال میگرفتن. داشت اما چه هم داشت! خدا به دل مادر و پدر و خواهرش صبر بده.روزگار میدونه کیو کنه. افسوس میخورم. مهلقا با من کمی دردودل میکند و بعد از هم جدا میشویم.عصر یک مراسم کوچکی در خانه‌ی همسایه است.لیلا خانم گاه بیهوش میشود و به سر و رویش آب میپاشند.نگرانم پیمان بیاید و پشت در بماند.آخر با خود کلید نبرده است.موضوع را به مهلقاخانم میگویم.برمیخیزم از کنار اتاق مردانه رد میشوم. صدایشان تا به حیاط می‌آید.گوشهایم به شنیدن راغب میشوند.مردجوانی که به نظر از همرزمان شهید بوده اینگونه میگوید: _عمو رضا وضع بدی بود.یعنی بایدخودتون میبودین تا تا مغز استخوون تون بره! یکی نبود بهمون بده.آخرم نفهمیدم آقامحمد شما از کجا گیر آورد. یه نصفه روز اومد و خودشو توی ساختمونا کرد.مردم گلایه‌ها داشتن اما مگه میزاشتن دو کلوم از كمبودا و مشکلات بگیم.آخرشم شنیدیم که مردک گزارش داده "وضع مردم خوبه و جنگ جدی نخواهد بود." شما نبودین که! فقط از بعثیا نبودن که ریخته بودن تو شهر. و نامرد از پشت خنجر میزدن.محمد تا آخر تو شهر موند و دیگه هم برنگشت. یکی اصرارمیکند بگو محمد چطور جان داد! طفلی بدجور بیتاب است تا بداند آیا درد زیادی کشیده یا نه!؟ و همان مرد ادامه میدهد: _حاج‌یحیی من وقتی رسیدم بالاسر محمد بهم یه کاغذ داد. گفت به شما بدم تا به دست صاحبش برسونین. حدس میزنم برای مرضیه خانم باشه. دلم با شنیدن این حرفها ترَک برمیدارد.به یاد حرفهای پیمان می‌افتم. قهرمان‌بازی... بہ بهای جان انسان! مگر میشود؟؟ پسری که بجای پا گذاشتن به حجله‌ی ، پا به حجله‌ی سرخ گام نهاده..این یعنی ؟؟؟ بغض میکنم و به داخل برمیگردم.حواسم پی دختر جوانی میرود که به عکس آقامحمد دست میکشد. و میگوید: _یعنے الان چشمای خوشگلت بستس محمد من؟مگه قول ندادی بعد سربازی میریم سر بخت و اقبالمون..کو اقبالمون؟ لباس سیاه تنم کردی که! حالش دست خودش نیست انگار.از یک جایی به بعد تن صدایش بالا میرود.چند نفر از خانمها بیرون می‌آیند.یکی او را بغل میگیرد. _آروم باش مرضیه... دختر سر روی شانه گذاشته و زار زار اشک میریزد.مهلقا خانم میگوید: _الهی بمیرم..همین هفته‌ی پیش بود اومد خونمون تا اندازه‌هاشو برای لباس بگیرم.انگار قسمت بود رنگ لباس به جای سفید تیره باشه. نمیدانم این محمد که بوده اما حال که شهید شده تازه کم‌کم برایم رو میشود. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۲۷ و ۲۲۸ یکهو خنده به لبش میماسد.بهت زده زل میزند به چشمانم.چشمانش بارانی میشود _درست شنیدم؟ گفتی حاج رسول؟حاج رسول خودمونو میگی؟ از طرف حاج رسول اومدی؟ چرا این همه دیر! شرم دارم سر بلند کنم. _بله. حاج رسول! من ایشون رو توی کمیتہ خرابکاری دیدم.حاج آقا درسها به من داد.گفتن امانتی هست که باید داشته باشم. انگار صورتش را گرد گچ پاشیدند.از هوش میرود و روی زمین می‌افتد.به آن سو میروم.کمی سیلی به صورتش میزنم اما به هوش نمی‌آید.دست توی لیوان آب میبرم و به صورتش میپاشم.یکهو میپرد.میروم تا چیزی برایش پیدا کنم که دستم را میگیرد. _حاجی رو از بچگی دوست داشتم.وقتی اومد خواستگاریم فقط ۱۴ سالم بود.بله رو همون اول دادم و توجه نکردم که میگن هوله یا خواستگار نداره.نورانیتش از همون اول معلوم بود.بچه‌دار شدیم و بچه‌هامون عروس و دوماد شدن که فهمیدم حاجی زده تو کار اعلامیه و انقلاب اولش ترسیدم اما آرومم کرد. مثل هروقت دیگه‌ای که آب رو آتیشم بود. بخاطر کاراش زود دستگیر شد اما زودم آزاد شد. با آه جگرسوز ادامه‌ میدهد: _تا سال ۵۷ که دیگه بردنش روزگارمون سیاه شد. حاجی که رفت نور و صفا هم رفت. عطاری هم یادگار عشق منو حاجیه.باهم ساختیمش، اما قسمت شد من اداره‌ش کنم.تو گفتی ازطرف حاجی اومدی ولی خودش کجاست؟ نمیدانم در جواب چشمان به انتظار نشسته باید چه جوابی بدهم. _حاج آقا والا..منم خیلی وقته ندیدمشون. اون امانتی رو هم خیلی قبلتر بهم گفتن بگیرم. شما نمیدونین کجان؟ _همش میگن منتظر نباش ولی من منتظر میمونم حاجی برگرده.یه بار رفت مکه قول داد یه بارم باهم بریم.من منتظر میمونم تا با هم مکه... کاسه‌ی دلم ترک برمیدارد. _حاج آقا گفتن امانتی توی یه صندوقچه‌س. گل بابونہ و صابون معطر... یه چیزی تو همین حرفا. سریع برمیخیزد.به پستوی مغازه میرود.پشت سرش راه می‌افتم.چراغ قوه را می‌اندازدروی دیوار.تیر و تخته‌های گوشه را کنار میزنیم. طاقچه‌ای ظاهر میشود.خانم عطاری میگوید: _برش دار. صندوقچه کوچک است. آن را برمیدارم.خاک روی دستانم مینشیند.دستهای لرزانم بہ سردی دستانش گره میخورد.خوب در چشمانم نگاه میکند. بغض قورت میدهد. _برو دخترم. امانتی مال هرکی هست به دستش برسون. چشمی میگویم.تخته‌ها را سر جایشان برمیگردانیم و بعد خارج میشویم.پشت میز می‌ایستد.میخواهم تشکر و خداحافظی کنم که کشک در کاغذ میپیچد و به من میدهد.باز هم ممنون میگویم و بیرون می‌آیم.دیگر شلوغی تجریش به چشمم نمی‌آید.تمام وجودم شده دو مردمک دوخته شده به صندوقچه‌.میخواهم بدانم این امانتی چه در دل دارد. اما با خود میگویم: "نه!درست نیست. شاید صاحبش راضی نباشد." اما وقتی فکر میکنم میبینم حاج آقا از صاحبش چیزی نگفت. بهانه برای خود میتراشم که در صندوقچه را باز کنم تا ببینم برای کیست.قفل دستی‌اش را باز میکنم. با دیدن یک تکه‌کاغذ وا میروم! برمیدارم و میخوانم: ✍_" به نام هستی بخش...اکنون که این نامه را مینویسم نمیدانم که هستی و نام و نشانت را هم نمیدانم..هنوز مبهوت رویای جوانی‌ام هستم..از خواب برخواسته مثل مرده‌ای دیوار را مینگرم...خواب میدیدم به یاد روزهای جوانی در مکتب «آسِد مرتضی» هستم..او هم همان درسهای شیرینش را با لحن چون شهدش میگوید.به یکباره مکتب خالی میشود. آسِد مرتضی صدایم میکند: "آقا رسول، هرچی امروز یاد گرفتی رو توی این نامه بنویس." من در عالم خواب حواسم پی او بود که حال بیش از بیست سال از مرگش میگذرد...در تعجب ملاقاتش بودم و یادم به درس نبود.میترسم و او تبسم میکند‌ و میگوید:" آقا رسول من هرچی میگم یادداشت کن. حتما ها!" چشم میگویم و او میگوید:《لازم نیست بہ چپ و راستت نگاه کنی. تنها نگاه بہ کافیست تا بفهمی آنچه است.راه ، طریق رستگاری است. در این کوچه‌ها نخواهی دید.حتی اگر به مرگ رسیدی به آن لبخند بزن چرا که آغوشش را باز نموده. نکن! آنهایی که قرب الهی پیشه کردند اکنون در بهشت تکیه زده‌اند.تنها یک نگاه به وسعت کافیست. چشم بگشا و به و عرض نگاه کن.چه میبینی؟ چرخ را؟ زمین را؟ سبزه و گل ها را؟ تردید نکن که همه خداست. تو هم تمام اینها هستی. فرمود همه‌ی عالم را برای افریدم و تو را برای ، ای فرزند آدم.چه نعمتی بالاتر از دلدار چنین لطیفی؟به و نگاه کن؟ چه میبینی؟ او را؟ درست است.تنها یک جرعه از یس بنوش تا بفهمی خدا کیست..آنکه آسمان و زمین مسخّر اوست..وقتی به لبه‌ی پرتگاه رسیدی بازگرد.به آغوش خدا بنگر که برای تو گشوده شده. آغوش همیشه بازی که منتظر بود تا تو را بغل گیرد اما تو ندیدی... ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃 💓قسمت ۳۷ و ۳۸ 🍃محمد طبق توصیه‌ی فاطمه، خودمو تو خونه قرنطینه کردم، اما هنوز به خونوادم خبر نداده بودم کرونا گرفتم چون نمیخواستم نگران باشن. . ساعت نزدیک های هشت شب بود که گوشیم زنگ خورد، با دیدن اسم حامد دستمو روصورتم کشیدم، الان چی بهش بگم من؟ -جانم داداش؟ -سلام محمد خوبی -شکر توخوبی؟ امین چطوره؟ -خوبیم داداش، زنگ زدم ببینم چرا دیر کردی؟ ما گشنمونه ها تک خنده ای زدم وگفتم: -حامد یه چیزی بگم قول میدی به مامان بابا چیزی نگی؟ -اتفاقی افتاده؟ -آره، کرونا دامن منوهم گرفت، خخخ -چی؟! کرونا گرفتی؟ -آره -کروناگرفتی میخندی؟ تو دیوانه ای محمد -نگران نباش داداش، اوضاعم خطری نیست، الانم روی مبل دراز کشیدم کنارمم انواع و اقسام دارو وقرصه، مریض شدی لازم نیس بری دکتر اینجا من حضور دارم -عه مسخره بازیارو بس کن دیگه، مطمئنی خوبی؟ -آره داداش خیالت تخت، خوبم -خیلی خب، حالا من به مامان چی بگم؟ -امممم... بگو تو آزمایشگاه برام کارپیش اومده نمیام، عه آها به احسان هم چیزی نگو اون خیلی دهن لقه خندید وگفت: -باشه نمیگم، مواظب خودت باش کاری هم داشتی خبرم کن -چشم داداش، کاری نداری؟ -فعلا که به قول خودت رو مبل دراز به دراز افتادی کاری باهات ندارم، خداحافظ تک خنده ای زدم و تماس رو قطع کردم. خداروشکر با گذشت زمان، حامد کمی حالش ازقبل بهترشده، ولی بازم چهرش غمگینه و حوصله چندانی هم نداره. ... ☆☆سه روزبعد☆☆ ازبس که توخونه موندم احساس خفگی میکردم و هردفعه که میخواستم برم بیرون یاد قولی میفتم که به فاطمه دادم، حالاکه واکسن رو درست کردیم من باید کرونا میگرفتم؟! باصدای زنگ گوشیم ازافکارم بیرون اومدم، بادیدن اسم فاطمه لبخندی زدم وتماس رو برقرار کردم: -سلام فاطمه جان -سلام محمدخوبی؟ -شکر بهترم تو خوبی؟ -عالی‌ام محمد عااالی -خوشحال بنظر میای خانم، خبریه؟ -یه خبرخوب و دست اول حدس بزن -اوممم... آه هیچی به ذهنم نمیرسه -وا، محمد! ازت توقع نداشتم، ناامید شدم که -ای بابا، بیا منصفانه فکرکنیم، من کروناگرفتم مغزم خوب کار نمیکنه باشه؟ -خب... میشه یجورایی قبول کرد حرفتو هردو خندیدیم که گفت: -باشه من میگم، قراره هفته دیگه همه چی طبق روال برگرده -خب... این یعنی چی؟ -واقعا مغزت هنگ کرده محمد؟ -حالا خنگ بودنمو به روم نیار خندیدوگفت: -یعنی اینکه هفته دیگه میتونم برگردم خونه محمد، همه چی خداروشکر خوب داره پیش میره، باورت میشه الان یک هفتس فوتی نداریم؟ ازخوشحالی بلندشدم و سرجام نشستم -جدی میگی فاطمه؟ خداروشکررر -بله خداروشکر -آخ آخ، باید ازالان خونه رو مرتب کنم همه جارو تمیزکنم -یعنی اینقدر خونه رو به هم ریختی؟ -نه خب، البته یکم -وای، پس درسته میگن خونه رو دست آقایون نسپرید -مگه ما آقایون چمونه؟ -تو یک کلمه تنبل، مختصرومفید -بله درست فرمودین خندیدیم که گفت: -محمد دارن صدام میزنن من برم دیگه -ای باباااا ای بابااا باز اینا دیدن ماداریم باهم حرف میزنیم صدات کردن باورکن از عمده خندید وگفت: -فکرکنم حق باتو باشه، فعلا خداحافظ -خداحافظ عزیزم تماس رو قطع کردم و نفسی ازسرراحتی کشیدم، خداروشکر همه چی داره خوب پیش میره ☆☆یک هفته بعد☆☆ 🍃فاطمه نگاهی به ساختمون بیمارستان انداختم وبه خاطرات بدی که اینجا گذروندم فکرکردم، بیمارای کرونایی، درصد افزایش فوتی ها، مریض شدن مادرجون، و... خاطره تلخی که هیچوقت یادم نمیره، شیوا قطره‌ی اشکی از گوشه چشمم رو گونه‌م جاری شد و با دستم پاکش کردم، اگه این بیماری لعنتی نبود شیوا از پیشمون نمی‌رفت، آهی از سینه بیرون دادم که باصدای بوق ممتد ماشینی به عقب برگشتم و با ماشین محمد روبه رو شدم، لبخند عمیقی زدم و سمت ماشین دویدم، در سمت راننده بازشد و محمد از ماشین پیاده شد محمد: -به بهههه سلام بر بانوی عزیزم بعداز مدت ها چشم به جمالشون روشن شد الهی شککککر خندیدم و سری تکون دادم -سلام محمد جان خوبی -عالیم عااالی سوار ماشین شدیم
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۱۹ و ۲۰ رباب سراپا گوش شد تا نظر مولایش را بداند که حسین چنین فرمود: _«به خدا سوگند اگر من در عراق کشته شوم دوستت تر دارم تا اینکه در اینجا کشته شوم و حرمت مکه به من شکسته شود و درباره اهل بیتم، پیغمبر به من فرمود:"خداوند میخواهد آنها را اسیر بیند" رباب تا این سخن را شنید، نفسی از سر راحتی کشید، درست است که فهمید قرار است اسیر شود، اما اسارت در جوار یار، انتهای آزادی ست، او حاضر به فدا کردن جان و مال و دارایی اش برای حسین بود پس ترسی از اسارت نداشت. ابن عباس که سخنان حسین را شنید، اجازه رفتن خواست و همانطور که بیرون می آمد زیر لب تکرار کرد: "عبدالله بن زبیر از رفتن حسین بسی شاد شود، چون او طالب حکومت بر مردم مکه است و خوب میداند با حضور حسین که نوادهٔ رسول الله است در مکه، هیچکس با او بیعت نمیکند و چه جشنی بگیرد پسر زبیر..." حسین به اهل کاروان اعلام کرد که شب حرکت می کنند و قبل از حرکت جمعیت را جمع کرد و بر بالای منبر رفت و چنین خطبه خواند: ✨_الحمدالله، ماشاالله، ولاقوه الا بالله و صلی الله علی رسول الله.. مرگ همچون گردنبد دختران آویزهٔ گلوی فرزندان آدم است، شوق من به دیدار پدرانم چونان شوق یعقوب است به دیدار یوسف، برای من قتلگاهی برگزیده شده است که آن را دیدار خواهم کرد. گویی که گرگان دشت های میان نواویس و کربلا، بند از بندم جدا میسازند و شکم‌های خالی و گرسنه از پاره های تنم پر میشود، از روز رقم خورده با قلم سرنوشت گریزی نیست، ما خاندان نبوت به خشنودی خداوند خوشنودیم، بر بلای او می شکیبیم و او به ما پاداش شکیبایان را میدهد، خویشاوندان رسول خدا هرگز از وی منحرف نمی شوند و در بهشت بر او‌گرد می آیند تا چشم هایش بدان وسیله روشن گردد و وعده اش به وسیله آنان عملی شود، هر کس در راه ما آماده جانبازی است و آهنگ آرام گرفتن به لقای الهی را دارد، پس با ما بکوچد و من بامدادان آماده حرکتم»" و این یعنی ... و این یعنی خبر از .. و این یعنی انتهای .. و حسین با کاروانی که اکثر آن زنان و‌ کودکان بی‌پناه بودند حرکت کرد، حرکتی که تاریخ را به لرزش درآورد. قیامی برای برپایی امر به معروف و نهی از منکر... زنها و بچه ها بر کجاوه نشستند و کاروان حسین با سرعت به پیش میرفت. رباب، سکینه و رقیه را در کنار خود گرفت، حالا علی اصغر شش ماهه شده بود و عجیب دلبری میکرد، با هر حرکت علی اصغر، خنده بر لبهای رقیهٔ سه ساله می‌نشست. شتر شتابان گام برمیداشت و هراز گاهی بچه ها به طرفی خم می‌شدند و این خود گویی بازیی بود برایشان.. و اما رباب خوب میدانست که دلیل این شتاب چیست، او از زبان حجت خدا شنیده بود که یزید نقشه‌ها دارد، اولین نقشه‌اش کشتن پنهانی حسین در حریم بیت‌الله الحرام بود، او گفته بود اگر این نقشه نگرفت، حسین مجبور است راه خروج از مکه را در پیش گیرد و بی شک اهل و عیالش را همراه نخواهد برد، نقشه دوم اسارت و‌گروگان گیری، اهلبیت حسین بود و سپس مجبور کردن حسین با این حربه تا بیعت کند یا کشته شود و اما حال که این دو نقشه نگرفته بود، والی جدید مکه که از خروج حسین علیه السلام آگاه شده بود، جنگاوران سپاه یزید را در گروهی جمع کرده بود و در تعقیب این کاروان کوچک اما تاثیرگذار فرستاده بود، پس حسین باید به شتاب میرفت تا از کمند سربازان یزید رهاشود. روز به نیمه رسیده که سوارانی با اسب‌های تیزرو و شمشیر و تازیانه به دست کاروان را دوره می کنند. صدای همهمهٔ بیرون کجاوه بچه ها را از عالم بازی بیرون میکشد، رباب پرده کجاوه را کمی کنار میزند، سکینه با نگرانی می گوید: _چه شده مادر؟! رباب آهی میکشد و میگوید: _گمانم سربازان یزید ما را محاصره کرده اند و حتما قصد دارند، ما را به مکه بازگردانند و... رباب خاموش میشود و سکینه در خود فرو میرود، ناگهان صدای ناز و کودکانهٔ رقیه در کجاوه می پیچد: _تا عمویم عباس هست، آنها نمیتوانند کاری کنند آخر عمو عباس یل عرب است و هیچکس توان مبارزه با او را ندارد، صدای خنده علی اصغر بلند میشود و گویی او هم با حرکتش، حرف رقیه را تایید میکند، رقیه دستی به گونه نرم علی اصغر می کشد و رو به رباب میگوید: _علی اصغر بزرگ شود هم مثل عمو عباس پهلوانی شجاع میشود و جنگاوری میکند. رباب لبخندی میزند و بوسه ای از گونه این دخترک شیرین زبان میگیرد و میگوید: _آری براستی که چنین است، من نذر کرده‌ام خداوند فرزند پسری به من دهد تا برای پدرش سربازی کند.
و دستور میدهد همان لحظه امام را بکشند. ابن زیاد میخواهد از نسل حسین هیچ باقی نماند، شمشیر بالا میرود و ناگهان فاطمه ای دیگر برای دفاع از ولایت قد علم میکند، زینب هراسان خود را به سجاد میرساند، او را در آغوش میگیرد و میفرماید: _اگر میخواهی پسر برادرم را بکشی، باید اول مرا بکشی، آیا خون هایی که از ما ریخته ای برایت کافی نیست؟! صدای گریه و شیون از همه جای قصر به گوش میرسد و سجاد رو به عمه میگوید: _عمه جان اجازه بده خودم جواب او را بدهم و سپس رو به ابن زیاد میکند و میفرماید: _آیا مرا از مرگ میترسانی؟مگر نمیدانی که برای ما افتخار است؟ ابن زیاد نگاهی به زینب می‌اندازد که محکم پاره جگر برادر را در آغوش گرفته و میفهمد که با کشتن زینب و سجاد،آتش خشم مردم را شعله ور میسازد...پس زیر لب میگوید: _او را نمی کشم، بی‌شک با این بیماری که دارد چند روز دیگر خدا او را میکشد اما غافل از آن است که علی بن حسین علیه‌السلام ذخیرهٔ خدا در روی زمین است و باید زنده بماند تا کشتی و بدون سکاندار نماند و این دنیا مدار آرامشی داشته باشد ابن زیاد دستور میدهد تا اسیران را در کنار مسجد کوفه زندانی کنند و پیکی به سمت یزید میفرستد که کسب تکلیف نماید. چند روز است که کاروان اسیرند، همه در پناه دیوار و سقفی که از برگ های نخل خرما ساخته شده میباشند، اما رباب، هر سایه ای را بر سرش حرام کرده و روزها در زیر نور خورشید میسوزد و چهره چون ماهش آفتاب سوخته شده..😭 جارچیان ابن زیاد فریاد میزنند و مردم را آگاه میکنند که ابن زیاد در مسجد سخنرانی دارد، سربازانی که در جنگ با حسین بوده‌اند، با خوشحالی خود را به مسجد میرسانند، چرا که گمان میکنند روز، روز گرفتن سیم و زر و پاداش است. ابن زیاد بر منبر مینشیند و چنین میگوید: _سپاس خدایی را که حقیقت را آشکار کرد و یزید را بر دشمنانش پیروز ساخت و حسین دروغگو را نابود کرد ناگهان پیرمردی نابینا از جای برمیخیزد و میگوید: _تو و پدرت دروغگو هستید! آیا فرزند پیامبر خدا را میکشی و بر منبر خانه خدا مینشینی و شکرخدا میکنی؟! بار دیگر ابن زیاد توسط "ابن عفیف" که روزگاری در لشکر علی سربازی میکرده و چشمانش را فدای اسلام کرده، در هم شکسته میشود و سخنرانی ابن مرجانه هنوز شروع نشده پایان می‌یابد ابن زیاد دستور کشتن ابن عفیف را میدهد و مردم غافل که با تلنگر این پیرمرد نابینا بیدار شده‌اند او را دوره میکنند تا منزلش میرسانند اما مأمورین هم خود را به خانه میرسانند و ابن عفیف و دخترش را به شهادت میرسانند.... 🖤ادامه دارد.... 💚نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🖤 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤💚🖤💚🏴🏴💚🖤💚🖤