eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.6هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
216 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۶♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🇮🇷قسمت ۴۵ و ‌۴۶ حاج یوسفی: _شرمنده چیه؟ من شرمنده شدم که مهمون پشت در خونه‌م مونده! دو ماشین پارک شده جلوی قنادی بود. سه مرد و یک زن و یک پسربچه در پیاده‌رو ایستاده بودند که با دیدن ارمیای زینب به بغل، لبخند زده و نگاهشان را به او دوختند. حاج یوسفی به سمتشان رفت: _سلام؛ به خدا شرمنده‌ام! تازه فهمیدم شما رو دم در نگه داشتن، بفرمایید بالا... بفرمایید. همه یک به یک سلام کرده و تعارف کردند که مزاحم نمیشوند، اما با اصرار فراوان حاج یوسفی دعوتش را قبول کرده و پا به خانه‌اش گذاشتند. حاج خانم از مهمانانش پذیرایی میکرد. و ارمیا مشغول معرفی خانواده‌اش شد: _حاجی، مسیح و یوسف رو که می‌شناسی؟ صدرا، باجناقم و همسرشون رها خانم، خواهر زنم؛ این آقا کوچولو هم مهدی خان، پسرشونه. محمد هم برادرمه، و خانمشونم سایه خانم، همسر و دخترمم که معرفی کردم خدمتتون! حاج یوسفی و همسرش به همه خوش‌آمد گفتند و اظهار خوشوقتی کردند. صدرا رو به ارمیا پرسید: _چی شده بود که زنگ زدی محمد و احضار کردی؟ ارمیا: _یکی از کارکنان حاج آقا، حالش بد شد و از حال رفت؛ الان تو اتاقن و زیر نظر دکتر! حاج یوسفی: _آقا محمد خیلی به ما لطف کردین! مسیح: این آقاسیدمحمد ما کلا دستش تو کار خیره حاجی. حاج یوسفی: _خدا خیرت بده سید، این دختر دست ما امانته، خدابیامرزه پدرش رو، جانبازشیمیایی بود؛ گاهی موج انفجار می‌گرفتش و این دختر و مادرش مکافات؛ الآنم که چند ساله شهید شده و زنش افتاده تو بستر! همه‌ی امید خواهر و برادرش به این دختره، چشم به راهشن. غم در چهره‌ها نشست. این خانواده چقدر با این درد آشنا بودند... درد ، درد . کسی حرفی نداشت، عمق فاجعه آنقدر زیاد بود که دهان‌ها بسته بود. چه میگفتند،‌ وقتی همه این درد مشترک را میشناختند؟ زینب در آغوش ارمیا به خواب رفت. آیه بلند شد تا زینب را از او گرفته و به اتاق ببرد که ارمیا خودش بلند شد و آرام گفت: _برات سنگینه، من میارمش؛ از حاج خانم یه بالش پتو بگیر پهن کن! حاج خانوم خودش زودتر بلند شد ، و به اتاق رفت. وقتی از اتاق بیرون آمد، ارمیا تشکر کرد و زینب را به اتاق برد و روی رختخوابی که در گوشه‌ی اتاق پهن شده بود خواباند. رویش پتو کشید و آرام موهایش را نوازش کرد. آیه دم در اتاق ایستاده بود ، و به این پدرانه‌ها نگاه میکرد. دلش هنوز با ارمیا نبود، دلش هنوز دنبال سیدمهدی میرفت؛ دلش غیرممکن‌ها را میخواست، ارمیا هیچ نمیگفت... اعتراض نمیکرد... درک میکرد؛ اصلا چرا اینقدر درک میکرد حال آیه را؟ آیه سری تکان داد و قصد خروج از اتاق را داشت که صدای ارمیا مانع شد: _خیلی شبیه شماست بانو؛ هم چهره‌اش، هم رفتاراش؛ گاهی حرکتی میکنه که فکر میکنم شمایید، خیلی شبیه شماست! آیه هنوز هم شما بود! گاهی میشد که صمیمی‌تر میشدند اما دوباره از هم دور می‌شدند. یک جاذبه و دافعه داشتند انگار... چیزی شبیه جزر و مد. _مهدی همه‌ش میگفت باید شبیه به من باشه؛ آخر به آرزوش رسید و زینب شبیه من شد. ارمیا دست از نوازش زینب کشید و صورتش را به سمت آیه که پشت سرش بود چرخاند: _وقتی یه مرد اصرار میکنه که بچه‌ش شبیه همسرش باشه، به خاطر عشق زیادیه که به اون داره، اینکه میخواد هرجای خونه چهره‌ی زیبای همسرش رو ببینه! آیه: _اما اون منظورش این نبود، مهدی فقط میخواست شبیه خودش نباشه، اون میخواست وقتی رفت، هیچ نشونی ازش نمونه؛ نگاه به محمد کردی؟ شبیه مادرشه، مهدی شبیه پدرش بود؛ پدرش رفت، خودش رفت... نذاشت یه یادگار ازش داشته باشم، این حق من نبود! ارمیا دلش گرفت، سرش را پایین انداخت. آب دهانش را به سختی فرو داد و با صدای آرامی گفت: _شاید چون شما باید زندگی کنید؛ منم اگه روزی بچه‌دار بشم، دوست دارم شبیه مادرش باشه! آیه رو گرداند و رفت. رفت و نگاه مانده بر روی خود را ندید. نگاه مردی که صبرش در این روزها زیادی زیاد شده بود. مریم به سختی نشست، سِرم در دست داشت، حالش بهتر بود.اینجا را میشناخت، خانه‌ی حاج یوسفی بود، نگاهی به ساعت انداخت، ۹ شب بود؛ باید سریعتر به خانه میرفت، زهرا و محمدصادق تنها بودند و برای شام غذا نداشتند. به سختی بلند شد و سرم را از رخت‌آویز برداشت. چادرش هم همانجا آویزان بود. بر سرش کشید و در اتاق را باز کرد. صدای قاشق_چنگال و صحبت می‌آمد. وارد پذیرایی که شد تعداد زیادی سر سفره نشسته بودند. زهرا به سمتش دوید: _آبجی مریم، خوب شدی؟ با دست آزادش روی سر خواهرش دست کشید: _آره عزیزم، خوبم، شما اینجا چیکار میکنید؟ حاج خانم به سمتش آمد.... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️‍🩹🥀❤️‍🩹🥀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🥀❤️‍🩹🥀
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۱۳۷ و ۱۳۸ آروم آروم موهای لختش رو شونه میکردم حالا که سرگرم گلسرها بود بهترین موقعیت برای پرسیدن دلیل ناراحتیش بود _روجا عمو میشه بگی حالا چرا ناراحت بودی ؟ +عمو مامانم دعوام کرد _ عه چرا عمووو چیکار کردی که دعوات کرد؟ +عمو تو مهد جشنه منم قرار شده اونجا شعر بخونم لباس فرشته هارو بپوشم _به به تو خود فرشته ای عزیزم +ولی عمو من نمیرم به اون جشن _چرا آخه؟ +چون همه با پدرو مادرشون میان ولی مامان تنها میاد من نمیخوام برم حالا متوجه عصبانیت سوجان شدم پس این دختر کوچولو باباش رو میخواست چیزی که از دست همه خارج بود... بَد دردیه.... درد یتیمی رو اونیکه که پدر و مادر نداره خوب میدونه که همیشه قلبتو فشار میده هیچکس هم نمیتونه این فشار رو برداره مگر اینه کمی کمتر بشه. موهاش رو بافتم و یک گل سر قشنگ زدم پایین موهاش ؛ دو تا گل سر نگین دار هم زدم دوطرف موهاش _روجا خانم من خوشکل بود الان خوشکل تر هم شد بلند شد و رفت سمت در +عمو من برم به مامان و باباحاجی نشون بدم؟ چند دقیقه بعد وقتی وارد سالن شدم سوجان سمتم امد _دست شمادرد نکنه زحمتتون شد _خواهش میکنم. میشه یک خواهشی داشته باشم؟ +بفرمایید _من میتونم فردا همراه شما و روجا به جشن بیام؟ +نه... چشمام گرد شد از این جواب سریعش _چرا؟ من به عنوان عموی روجا میام! +آقا محمد روجا باید قبول کنه که پدر نداره فردا شما اومدید روزهای بعد چی...؟ حرفیه که میخواستم بگم قلب خودم رو به درد می اورد ولی برای قانع کردن این خانم اخمو باید تلاش میکردم به خاطر وجود شنود در خونه ، کمی قدم‌هامو نزدیکش برداشتم و سمتش رفتم و خیلی آروم جوری که خودم به سختی میشنیدم دم گوشش گفتم: _آخرش چی؟ شما که بالاخره ازدواج میکنید و ان شاالله خوشبخت میشید اون موقع همسرتون میشه جای پدر روجا... فکر کنم فعلا که همسر اصلی و واقعی شما نیست من به عنوان عموی روجا میتونم بیام چیزی نگفت منم سکوت رو ترجیح دادم که روجا طرفم اومد _عمو بابا حاجی گفت ازتون تشکر کنم چون من مثل فرشته ها شدم رو زانو نشستم و بوسه ای به پیشونیش زدم و گفتم: _فرشته خانم اجازه میدید من فردا برای دیدن جشنتون بیام؟ +وااای عموووو یعنی منو مامان شما ؟ _بله نگاهی به مادرش کرد و گفت +خیلی خوبه عمو؛ مامان عمو هم میاد؟حالا دیگه منم میرم و اون شعر رو تو جشن میخونم _ آفرین منم بعد از خوندن شعرت برات ایستاده دست میزنم دوتامون خندیدیم بلند شدم نگاهم سمت سوجان رفت از چهره اش مشخص بود که ناراحت و عصبی ولی چیزی نمیگفت وقتی از کنارش داشتم رد میشدم بازم آروم دم گوشش گفتم: _شرمنده خانم فردا همسفرتون شدم... 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄