eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۱۳۱ و ۱۳۲ سه روزی از اون روز مهمونی گذشته بود. دلم تو اون خونه مونده بود . تو این سه روز از بس گوشیم رو چک کردم که.... ولی هیچ خبری از سوجان نبود. انگاری خدا فقط یه کوچولو بهم نگاه کرده بود انگاری خوشبختیم پرکشیده بود. دیگه نمیشد بیشتر صبر کرد به هر بهانه ای هم شده بود باید یه خبری از سوجان میگرفتم. اماده شدم و که برم مسجد ... رسیدنم به مسجد با بلند شدن صدای اذان هم زمان شد دلم به این ورود روشن شد. وضو رو کنار حوض گرفتم و به مسجد رفتم از دور حاجی و دایی رو دیدم که متوجه من نشدند نماز رو به جماعت خوندم و منتظر نشستم مسجد خلوت تر شده بود حالا حاجی راحت من رو دید و دستی بالا کرد من هم به احترامش بلند شدم و رفتم سمتشون بعد از سلام و احوالپرسی راهی حیاط شدیم تمام وجودم چشم بود دنبال سوجان ولی نبود چند باری خواستم از حاجی سراغش رو بگیرم ولی هر بار حرفم رو خوردم. ولی بدون خبر نمیتونستم برم خونه... انگاری حاجی هم حال دلم رو فهمیده بود که کلی تعارف کرد من هم از خدا خواسته قبول کردم و همراه حاجی به خونشون رفتیم. چراغهای خونه خاموش بود یعنی سوجان خونه نبود؟ رفتیم داخل و بعد از کمی مکث و دل نگرانی به خودم اجازه دادم تا احوال سوجان رو از حاجی بپرسم. _ببخشید سوجان خانم و روجا نیستند؟ +نه باباجان، امشب شیفت شبه. روجا هم بهونه میگرفت بردم خونه‌ی یکی از اقوام تا کمی با دخترشون بازی کنه. مثل شکست‌خورده ها بادم خالی شد بلند شدم و روبه حاجی گفتم: _ پس منم برم مزاحم نمیشم ان شاالله یه روز دیگه میام که روجا هم باشه. با کرک پر ریخته از خونه زدم بیرون... از خونه حاجی که بیرون اومدم هنوز آرامشی که دنبالش بودم رو پیدا نکرده بودم میدونستم بیمارستانش کجاست نمیدونم کار درستی بود برم محل کارش یانه؟ اصلا یه کاره پاشم برم چی بگم؟ از بدشانسی مریض هم نبودم یه فکری به خاطرم رسید... زیاد زمان نبرد که دم بیمارستانش بودم _آیه هرچی گفتم رو خوب یادت هست ؟نکنه بریم اونجا آبروی من رو ببری؟ +باشه بابا متوجه شدم دیگه چند بار میگی!!!! شماره ی سوجان رو گرفتم و منتظر بودم +الو... _سلام سوجان خانم خسته نباشید +سلام آقا محمد چیزی شده؟ _نه فقط دختر عموم کمی حال خوشی نداشت خواستم بیارم چک بشه من گفتم بیاییم پیش شما +خیلی هم عالی الان کجا هستید؟ _دم بیمارستان +الان میام نگاهی به آیه کردم که داشت ریز ریز میخندید _چیه ؟ به چی میخندی؟؟ +به شما که اینجوری دارین دروغ سر هم میکنین تا محرمتون رو ببینین!! آقا محمد شما که اینقدر کم رو نبودین! خواستم جواب بدم که سوجان رو دیدم پیاده شدیم سمتش رفتیم و بعد از سلام و احوال پرسی ساده‌ای ما رو به اتاقی هدایت کرد و دختر عموم رو هم روی تخت خوابوند تا وضعیتش رو چک کنه منم تمام مدت نامحسوس فقط نگاهش میکردم تا رفع دلتنگي این چند روز جبران بشه بعد از گرفتن فشارش شروع کرد به پرسیدن سوالاتی که آیه رو حسابی کلافه کرده بود . در اخرسر هم دختره دهن لق وسط حرف سوجان پرید و لبخند به لب گفت: _الهی دورت بگردم من خوب خوبم این اقا محمد دلش برات تنگ شده بود رفته مسجد نبودی ؛ رفته خونه دیده نیستی از باباتون سوال کرده دیده بیمارستانی اومده دنبالم تا به بهانه ی چک کردن من، تو رو ببینه! بیمار اصلی ایشونند نه من! آب شدن تو اون موقعِ کم بود از خجالت مگه میتونستم سرمو بلند کنم تو دلم چقدر خودمو لعنت کردم باورم نمیشد تا به این اندازه بچه‌گونه رفتار کردم چشمام رو بستم و سرم پایین بود از آیه دلخور بودم که اینجوری خرابم کرده بود. کلید ماشین از گوشه ی دستم کشیده شد... آیه با همون لبخندی که داشت گفت: _من میرم تو ماشین دنبال نخود سیاه شما راحت باشین با چشم براش خط و نشون کشیدم که رو به سوجان گفت: _سوجان خانم هوای دادش محمدو داشته باش. و بعد هم رفت و در رو بست... نه راه فراری داشتم نه رویی که سر بلند کنم پس به اجبار سر به پایین ایستاده بودم که صدایی که این روزهای دلتنگش بودم بالاخره به گوشم رسید. _بفرمایید آقا محمد 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۱۳۳ و ۱۳۴ روی صندلی که اشاره کرد نشستم.سرم پایین بود دقیقه‌ای بعد سکوت رو شکست و با لحن جدی گفت: +امشب این همه کار کردید که بیایید اینجا و سکوت کنید؟ _نه خب...من...خواستم... دلم.... نه... راستش... چه جوری بگم؟ فقط خواستم ببینمتون هم شما و هم روجا رو خواستم حالتون رو بپرسم همین! +آقا محمد من فقط برای حفظ امنیت به این محرمیت رضایت دادم... چشم هام رو محکمتر فشار دادم تا کمی اعتماد به نفس از دست رفتم برگرده واای دلم...متوجه شد که دارم خجالت میکشم. آروم گفت: +خب بپرسید! نگاهم سمتش کشیده شد که دیدم عصبی نیست و نگاه آرومی داره +آقا محمد تلفن برا چی هم اختراع شده تماس گرفتن هم بعد از محرمیت مجازه شما که این همه تلاش کردید و دروغ گفتید برای امشب... تو این سه روز زدن یه تلفن یا دادن یک پیامک خیلی سخت بود؟ انگاری حرفش کمی بوی دلخوری داشت!! _من نمیدونستم اجازه دارم که زنگ بزنم یانه؟ +اگر اجازه ای نبود شمارم رو به نازنین نمیدادم تا به شمابده! درست میگفت انگاری خنگ شده بودم _ببخشید درسته +خدا ببخشه من چه کاره‌ام نشستن برام سخت بود فضا سنگین هم بود. بلند شدم خواستم برم که خودش هم متوجه شد هم ناراحتم هم تو ذوقم خورده که گفت: _بدون پرسیدن حالم میخواهید برید؟ نگاهم سمتش کشیده شد جون دوباره گرفتم از حرفش باز این دلم شروع کرد اصلا متوجه نیست که من جنبه ندارم ها با لبخند برلب گفتم: _الان که به لطف آیه من جلوتون خراب شدم فکر کنم عالی هستید. برای اولین بار با صدای بلند خندید... صدای آرومش با لبخند رو لب ترکیب قشنگی بود _آقا محمد آدم ها به این راحتی خراب نمیشن در ضمن از من هم ناراحت نباشید من فقط یادآوری کردم که همه‌ی این رفتارها فقط جهت امنیتی داره! درست میگفت ؛ واضح داشت بهم میگفت جواب نه من رو فراموش نکن! ولی خب دل من این حرفها رو گوش نمیکرد به سرد بودنش توجه نمیکرد! دلم فقط اون خنده ها رو میدید و اون نگاه مهربونش رو... خواستیم از اتاق بیرون بریم که روبهش گفتم: _میشه خواهشی داشته باشم؟ +بله حتما _ میشه هیچ جا با صدای بلند نخندید! سرخی گونه هاش رو نمیتونست مخفی کنه. آروم گفت: _چشم در دلم هزار هزار بار قربون این همه حجب و حیاش رفتم واسه اون چَشم گفتنش شدم. مگه قند فقط باید تو دل دخترا باید آب بشه! کارخونه قند تو دلم آب میشد ولی سنگین گفتم: _چشماتون پرنور سوجان خانم بعد هم خداحافظی کردم و سمت ماشین رفتم. نگاه کشیده ای غضب آلود به آیه کردم. خودش سریع گفت: _آقامحمد دلم به حالتون سوخت. آخه نمیدونین چطور نگاهش میکردین.موندن من اونجا اصلا درست نبود مثلا من مجرد ام ها این نگاههای عاشقانه اتون منو از راه به در میکرد. با بامزگی گفت: _میدونی که من میخوام ادامه تحصیل بدم _امشب از اینکه دختر عموم هستین یه کوچولو بهتون افتخار کردم. یعنی جواب اون همه کتکی که تو بچگی از عمو خوردم رو همین امشب با این کار جبران کردین _خداااروشکر خیالم راحت شد. درسته که تو ذوقم خورده بود ولی همین هم کلامی کوتاه هم برام خیلی بود روی تختم دراز کشیدم و بعد از چند شب بی خوابی امشب میتونستم یه خواب راحت داشته باشم. با هربار چشم بستن تصور خنده‌ی قشنگ سوجان جلوم چشمهام نقش می‌بست لحظه ای به این فکر کردم چطور بعد از پایان این کار من چطور چشم ببندم؟ به خودم گفتم در حال زندگی کن ... به قول حاجی امید به خدا... منم امیدم رو دادم دست خود ، کردم به خودشو چشمامو بستم... چند روزی میگذشت و نازنین تمام تلاشش رو میکرد که من به خانواده ی حاجی نزدیک تر بشم. _اصلا چی میگی تو؟؟؟ مگه بیکاری چند روزی یک بار میای اینجا و میری رو اعصاب من؟!؟ هر چی گفتی کردم! باید دیگه چه کار کنم که شماها دست از سر من بردارید؟؟؟ 🔥_بس کن محمد ! حالا هر کی ندونه فکر میکنه تو چیکار کردی تا حالا که چیزی پیش نرفته. درسته ما هر کار گفتیم تو انجام دادی ولی نتیجه ای نگرفتیم! بهتره بیشتر بهشون نزدیک بشی! تا بتونی اطلاعاتی رو که ما میخواهیمو به دست بیاری از دست نازنین و دوستاش و کاراشون سری تکون دادم... و سمت گوشیم رفتم شماره ی حاجی رو گرفتم و بعد از مدت کمی گفتم: _الو سلام حاجی حالتون چه طوره؟ +سلام آقا محمد خوبیم الحمدالله شما چطوری ؟ _الهی شکر . مزاحم شدم ببینم عصری میتونم بیام دنبال روجا تا با هم بریم پارک؟ +پسرم من که خبر ندارم از کاراشون ولی به سوجان میگم خودش بهت خبر بده _باشه حاجی پس مزاحمتون نمیشم خدانگهدار +مراحمی بابا ....یاعلی نازنین رفت... منم سرگرم درست کردن نهار بودم که صدای پیامک گوشیم بلند شد... 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۱۳۵ و ۱۳۶ نگاهم به پیامک گوشیم که افتاد لبخندم کش اومد. سوجان بود که هنوز به نام دختر حاجی ذخیره کرده بودم پیامک رو که باز کردم لبخندم جمع شد _سلام روجا حالش خوب نیست عصر نمیتونه بیاد. ممنون یعنی واقعا حالش خوب نیست یا چون من خواستم ببرمش؟ بهانه ی خوبی بود... که زنگ بزنم و حال روجا رو بپرسم... +الوبفرمایید _سلام خوبید سوجان خانم؟ +بله ممنون _روجا چیزیش شده؟ +نه فقط کمی بهونه گیر شده و الان هم تو تنبیه هست بهتره فعلا پارک براش ممنوع باشه _باشه؛ هرجور خودتون صلاح میدونید ولی میشه بگید چه بهونه.ای بوده که تنبیه شده؟ دقیقه‌ای سکوت کرد شاید نمیخواست جواب بده ولی من میخواستم بدونم هم میخواستم وادارش کنم باهام هم کلام بشه _خب چیزی میخواد که از توان من خارجه لحظه ای تصور اینو کردم خودم تو کودکی حسرت خیلی چیزا رو داشتم ولی همیشه چون یتیم بودم و عمو هم همچین پولی برام خرج نمیکرد سکوت میکردم. با همین تصورات که روجا چنین حسرتی نداشته باشه سریع گفتم: _مگه چی میخواد؟ بگید من براش بگیرم حالا صدای این عروس اخمو عصبی هم شده بود که کمی صداشو بلندتر شد و گفت: _آقامحمد من و خانوادم از نظر مالی توان این رو داریم خواسته‌های روجا رو برآورده کنیم! نیاز روجا مالی نیست... برای اینکه عصبانیتش کمتر بشه گفتم: _الحمدالله حالا چرا عصبی میشی؟ +عصبی نیستم! _ آخ ببخشید انگار مشکل از گوشی بود آخه صداتون خیلی بلند و با جذبه برام اکو شد! خودم پوزخند میزدم ولی خدارو شکر نمیدید +ببخشید، این چند روز روجا واقعا من رو حرصی کرده من سریع از کوره در میرم _خواهش میکنم خداببخشه. ولی یه سوال +بفرمایید _شما در حالت عادی زندگی هم وقتی عصبی میشید همین شکلی میشید؟ حالا احتمالا از دست منم حرص میخورد که فقط گوش میکرد و چیزی نمی‌گفت وقتی سکوتش بیشتر شد خودم گفتم: _خیره ان شاالله ولی اگر اجازه بدید و حاج آقا خونه باشن من یه سر بیام پیش روجا خانم ! _بابا تا قبل از اذان خونه هستند منزل خودتونه در دلم گفتم کاش واقعا اونجا منزل خودم بود ولی به زبان گفتم: _ممنونم خدمت میرسم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ بین راه مغازه‌ی اسباب‌بازی‌فروشی وایستادم ولی مغازی کناریش گل سرهای خوشکلی داشت لحظه‌ای یاد موهای بافته شده سوجان افتادم و پا سمت مغازه ی کناری تند کردم چندتایی گل سر و کش مویی و سنجاق سر برداشتم اینها همه هدیه برای روجا بود ولی به این امید که شاید سوجان هم ازشون خوشش بیاد و به موهاش بزنه با ذوق و ، وسواس خاصی خریدم _سلام روجا خانم اجازه هست بیام اتاقتون؟ صدایی نیومد دوباره دو تا تَک آرومی به در زدم و گفتم: _یعنی روجا خانم گل خوابیده که جواب عمو رو نمیده؟ حالا من با این کادویی که خریدم باید چیکار کنم؟ در آروم باز شد دختر کوچولوی اخمو سر به پایین گفت: _سلام عمو +سلاااام خوشگل خانم عموووو بیاد اتاقت؟ از جلوی درکنار رفت. وارد شدم روی تختش نشستم و کادو رو سمتش گرفتم _این کادو واسه روجا خانمه دوست داری بازش کنی؟ _بله عمو اومد و نزدیکم نشست و سریع کادو رو باز کرد جعبه ی گل سرهارو که باز کرد چشماش خندید و یک لبخند خوشگل رو لبهاش نمایان شد دیگه چشمهاش غم نداشت بله از خوشحالی برق میزد _عمووووو اینا همه اش مال منه؟ دستی به موهاش کشیدم و با مهربونی گفتم: _بله عمو . حالا برو یه شونه بیار من موهای قشنگتو با گلسرها خوشکل کنم سریع رفت و با شونه برگشت روی زمین نشستیم جلوم با کمی فاصله پشت به من نشست... وقتی بچه بودم همیشه زن عمو موهای آیه رو شونه میکردو کلی قربون صدقش میرفت لحظه ای یاد اون روزها تو ذهنم جون گرفت تو عالم بچگی حسودی میکردم دلم میخواست منم موهام بلند بود و زن عمو بدری اونارو شونه کنه و کلی قربون صدقم بره... 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۱۳۷ و ۱۳۸ آروم آروم موهای لختش رو شونه میکردم حالا که سرگرم گلسرها بود بهترین موقعیت برای پرسیدن دلیل ناراحتیش بود _روجا عمو میشه بگی حالا چرا ناراحت بودی ؟ +عمو مامانم دعوام کرد _ عه چرا عمووو چیکار کردی که دعوات کرد؟ +عمو تو مهد جشنه منم قرار شده اونجا شعر بخونم لباس فرشته هارو بپوشم _به به تو خود فرشته ای عزیزم +ولی عمو من نمیرم به اون جشن _چرا آخه؟ +چون همه با پدرو مادرشون میان ولی مامان تنها میاد من نمیخوام برم حالا متوجه عصبانیت سوجان شدم پس این دختر کوچولو باباش رو میخواست چیزی که از دست همه خارج بود... بَد دردیه.... درد یتیمی رو اونیکه که پدر و مادر نداره خوب میدونه که همیشه قلبتو فشار میده هیچکس هم نمیتونه این فشار رو برداره مگر اینه کمی کمتر بشه. موهاش رو بافتم و یک گل سر قشنگ زدم پایین موهاش ؛ دو تا گل سر نگین دار هم زدم دوطرف موهاش _روجا خانم من خوشکل بود الان خوشکل تر هم شد بلند شد و رفت سمت در +عمو من برم به مامان و باباحاجی نشون بدم؟ چند دقیقه بعد وقتی وارد سالن شدم سوجان سمتم امد _دست شمادرد نکنه زحمتتون شد _خواهش میکنم. میشه یک خواهشی داشته باشم؟ +بفرمایید _من میتونم فردا همراه شما و روجا به جشن بیام؟ +نه... چشمام گرد شد از این جواب سریعش _چرا؟ من به عنوان عموی روجا میام! +آقا محمد روجا باید قبول کنه که پدر نداره فردا شما اومدید روزهای بعد چی...؟ حرفیه که میخواستم بگم قلب خودم رو به درد می اورد ولی برای قانع کردن این خانم اخمو باید تلاش میکردم به خاطر وجود شنود در خونه ، کمی قدم‌هامو نزدیکش برداشتم و سمتش رفتم و خیلی آروم جوری که خودم به سختی میشنیدم دم گوشش گفتم: _آخرش چی؟ شما که بالاخره ازدواج میکنید و ان شاالله خوشبخت میشید اون موقع همسرتون میشه جای پدر روجا... فکر کنم فعلا که همسر اصلی و واقعی شما نیست من به عنوان عموی روجا میتونم بیام چیزی نگفت منم سکوت رو ترجیح دادم که روجا طرفم اومد _عمو بابا حاجی گفت ازتون تشکر کنم چون من مثل فرشته ها شدم رو زانو نشستم و بوسه ای به پیشونیش زدم و گفتم: _فرشته خانم اجازه میدید من فردا برای دیدن جشنتون بیام؟ +وااای عموووو یعنی منو مامان شما ؟ _بله نگاهی به مادرش کرد و گفت +خیلی خوبه عمو؛ مامان عمو هم میاد؟حالا دیگه منم میرم و اون شعر رو تو جشن میخونم _ آفرین منم بعد از خوندن شعرت برات ایستاده دست میزنم دوتامون خندیدیم بلند شدم نگاهم سمت سوجان رفت از چهره اش مشخص بود که ناراحت و عصبی ولی چیزی نمیگفت وقتی از کنارش داشتم رد میشدم بازم آروم دم گوشش گفتم: _شرمنده خانم فردا همسفرتون شدم... 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۱۳۹ و ۱۴۰ 🍃سوجان این مشکل امروز منو روجا نبود روجا بیشتر مواقع با این موضوع که پدر نداره کنار نمی اومد و فردا همراهی آقا محمد یک اشتباه بود چون روجا باید قبول کنه چه شرایطی داره خواستم دوباره از حضور آقا محمد خوداری کنم ولی خوشحالی دخترکم این اجازه رو بهم نداد. امروز روجا زودتر از همیشه بیدار شده بود... بدون هیچ اذیتی صبحانه‌شو خورد و برای پوشیدن لباسهاش به اتاقش رفتیم. +مامان از این گیره‌ها هم به موهام بزن همه‌ی اینا واسه خودمه ببین عمو محمد برام خریده گیره های قشنگی بودند در دلم به این سلیقه نمره ی بیست دادم و موهای روجا رو درست کردمو چند گیره به موهاش زدم دخترکم راضی شد. صدای زنگ آیفون اومد این یعنی آقامحمد هم رسید. در راه ساکت بودم و به گذشته و آینده ی روجا فکر میکردم. برخلاف سکوت من روجا و آقا محمد مدام با هم حرف میزدند و برای امروز نقشه میکشیدند. داخل سالن مهد پر بود از پدر و مادرهایی که همراه بچه ها شون ایستاده بودند. صمیمیت و نزدیکی خانواده قشنگ مشخص بود چشمم به روجا افتاد داشت دوستش رو نگاه میکرد که کنار پدرش ایستاده بود و براش حرف میزد. آقا محمد متوجه خیره شدن نگاهم بود که به ثانیه نکشید که روجا رو بغل گرفت و ازش خواست نقاشی های جدیدش که داخل کلاسش هست رو بهش نشون بده. چندی بعد تمام بچه ها برای اجرای نمایش رفتند و پدر و مادرها کنار هم روی صندلی‌ها نشستند من و آقا محمد هم روی اولین صندلی‌های خالی؛ منتظر اجرای نمایش روجا نشستیم. _ میشه بگیداین همه اخم واسه‌ی چیه؟ سرمو برگردونم سمت آقا محمد مخاطبش من بودم که سریع با اعتماد یک نفس عمیق کشیدمو گفتم: _من اخم ندارم فقط... +فقط از وجود من اینجا ناراحتید و این رو گره ابروهاتون داره فریاد میزنه درست میگفت ولی دلم نمیخواست تا این اندازه به خودش بگیره خلاصه که محبت کرده بود برای شاد کردن دل دخترکم مارو همراهی کرده پس در جوابش اول کمی چهره مو تغییر دادم تا اینقدر عبوس به نظر نیام بعد هم گفتم: _آقا محمد از محبتی که در حق روجا کردید ممنونم ولی ... _خواهش میکنم اول اینکه قصدی نداشتم تا در حق روجا محبت کنم بلکه فقط برای حال خودم خواستم اینجا باشم متفکر نگاهش کردم تا از چهره اش بخونم یعنی کنار ما بودن حالش رو خوب میکرد؟ زود به خودم اومدم و ادامه دادم _آقا محمد روجا باید بدونه فعلا گزینه ای به نام پدر در زندگیش نیست! _فعلاً...؟ _به گفته ی خودتون من هم ازدواج میکنم و... _بله ان شاالله به سلامتی خوشبخت بشید. ولی الان در این شرایط اگر بخواهید فقط اخم کنید دل روجا رو بیشتر میگیره پس حضور من رو تحمل کنید. چی میگفت برای خودش؟ مگر من از حضورش ناراحت بودم؟ من از لجبازی روجا برای چیزی که نداره ناراحتم. چرا به خودش گرفته؟ صداهای داخل سالن خیلی زیاد بود سمتش چرخیدم سرم رو نزدیک تر بردم و کنار گوشش گفتم: _من از حضور شما کنارمون ناراحت نیستم بلکه واقعا ممنونم که وقت گذاشتید و دل دخترکم رو شاد کردید من از روجا ناراحتم که واقعیت رو نمی پذیره وقتی چرخید سمتم متوجه شدم چقدر نزدیکیم فاصله ای نبود با خجالت عقب کشیدم و سرم رو پایین انداختم که به طبع از رفتار من کمی جلو اومد و با لبخندی بر لب گفت: _خواااهش میکنم سوجان خانم 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۱۴۱ و ۱۴۲ 🍃سوجان بعد از پایان شعر خوانی روجا طبق قولی که داده بود... ایستاد تا برای دخترم دست بزنه منم کنارش وایستادم و نگاه های پر از شوق و ذوق دخترکم رو که دیدم لبخند امروزم متولد شد. به خانه که رسیدیم با روجا خداحافظی کرد و دخترم داخل رفت. رو به من گفت: _سوجان خانم من خجالت میکشم با دایی صحبت کنم میشه محبت کنید بهشون بگید تا برای ختم این پرونده چیکار باید بکنم؟ نگرانی صداش از غوغای وجودش خبر میداد حق این بودلطف امروز رو جبران کنم _چشم بهشون میگم خودشون با شما هماهنگ کنند. آقا محمد به خدا توکل کنید... شما با گفتن حقیقت صد پله جلو هستید خدا هیچوقت بنده ای که به سمتش میاد رو کنار نمیزنه بلکه دو دستش رو میگیره +ممنونم دلگرمیم به همین حرفاست بهتره برید داخل باد سردی میاد سرما نخورید... سر پایین خداحافظی داخل خونه رفتم و جمله ی آخرش رو دوباره برای خودم تکرار کردم. از این توجهش سرخوش بودم و لبخند دوم به لبم متولد شد وارد خونه شدم. به خاطر وجود شنود ها نمیتونستم با دایی صحبت کنم برای همین حرف‌هاش رو واسه دایی تایپ کردم تا به صورت پیامک براش بفرستم. دایی هم در جواب برام نوشت: 📲_بهش بگو نگران نباش بچه ها از روز اول رو پرونده کار میکنند و همه چیز تحت کنترله. پیامک دایی رو براش فرستادم به ثانیه نرسیده بود که جواب داد 📲_سلام سوجان خانم ممنونم. این روزهای ذهنم درگیر بود هم خطری که خانواده ام رو تهدید میکرد هم آقامحمدی که این روزها جایگاهش پیش دخترکم پررنگ شده بود. نگران بودم از این جدایی که حتما روحیه لطیف روجا ضربهٔ بدی میدید هر بار هم که با پدر صحبت میکردم میگفت: _صبور باش ؛ خیره ان‌شاالله 🍃محمد امروز حاجی خواسته بود برای نماز مغرب زودتر به مسجد برم تا در امورخیری کمک حالش باشم. نیم ساعتی به اذان بود که واردمسجد شدم و بعد از سراغ گرفتن حاجی وارد دفترش شدم حاجی و دایی منتظر من بودند کنارشون نشستم که دایی شروع کرد: _آقا محمد اول از همه باید باهم رو راست باشیم اگر چیزی رو نگفتی و نیاز هست بگی تا در این پرونده به ما کمک بشه یاعلی بگو تا محکمتر قدم برداریم +من تمام چیزی رو که میدونستم با جزئیات بهتون گفتم اگر چیزی هم هست من در جریان نیستم. _خوبه پس گوش کن من با چند تا از دوستام در این مورد صحبت کردم و مثل اینکه شما خواسته یا ناخواسته... با عصبانیت و حرصی که تو وجودم بود حرف دایی رو نصفه گذاشتم و گفتم: _ناخواسته و از روی اجبار... اجباری که به جون دختر عموم ربط داشت اگر من نمیتونستم پول عمل رو یک شبه جور کنم الان دختر عموم زیر خروارها خاک خوابیده بود... حتما این رو هم تحقیق کردید؟ _بله میدونم ؛ با دکترش که صحبت کردیم متوجه شدیم زمان تامین پول برای تو صفر بوده منم گفتم خواسته یا ناخواسته!باشه الان میگم ناخواسته.... خلاصه اینکه تو با یک گروهک تروریستی بدی در ارتباط هستی تا اینجایی که بچه ها ردشون رو از طریق نازنین و اطلاعات تو زدند.... این گروهک ترورستی اطلاعات مهم دانشمندان کشور رو به دست میاره و احتمالا برای عملیات‌های تروریستی که در آینده برنامه‌ریزی کردن میخواهند این عزیزان رو کنند مثل شهدای هسته ای که به همین مظلومی از دست دادیم. +شما هم دانشمند هستید؟ _ما روی یه پروژه داریم کار میکنیم که به احتمالا زیاد اطلاعات ریز اون پرونده براشون مهمه.... به تازگی ها متوجه برخی نفوذی ها شدیم حتی این رو هم میدونیم از زینب خانوم هم سوءاستفاده کردند و با پول و تهدید باعث شدند تا کمکشون کنه و تو خونه شنود نصب کنند...چون مدیر پروژه هستم باید اطلاعات بیشتر به دست بیارم ...شما یه مهره کوچک هستید که بعد از انجام کارهای صد در صد کشته میشید....در ضمن چند تایی از بچه‌های دوره‌ی جنگ جزء دانشمندان کشور هستند احتمال میدیم که دنبال اونا هستند... حالا آقا محمد شما باید کمک کنید تا بتونیم این گروهک رو از ریشه از رو خاکمون محو کنیم. +چشم... 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۱۴۳ و ۱۴۴ _باید خیلی خیلی احتیاط کنی. باید کاملا با نقشه پیش بری که جون خودت به خطر نیوفته... اول از همه ما بهت یکمی مدارکی میدیم که تو هم بگو از کیف من برداشتی . +چه جوری بردارم؟ _من فردا فراموش میکنم کیفم رو از کمد دم خونه بردارم و بعد با خونه تماس میگیرم و میگم که کیفم رو جا گذاشتم. این رو جوری به خانمم میگم که تکرار کنه تا با شنودها متوجه بشن... حتما بهت دستور میدن که بیای برای برداشتن مدارک توجه کن مدارک رو با پوشه ببر و با همون پوشه بهشون تحویل بده.... اول مخالفت کن بعد تهدیدت که کردن قبول کن. +باشه حله...ولی مدارکی رو که باید بدم بهشون خطر نداره؟ _نه مدارک اصلی نیست و مهم نیستند ولی اونا تا بخوان صحتشون رو تشخیص بدن ما ردیابیشون میکنیم... بچه‌ها همه جوره دور اطرافت هستند و هواتو دارن و مراقبت هستن ولی خودت هم خیلی احتیاط کن اونا عادت ندارن به کسی رحم کنن +بله با دزدیدن روجا متوجه شدم _ان شاالله که همه چیزه عالی پیش میره +ان شاالله سر صبح خمارخواب بود که گوشیم زنگ خورد نازنین بود بی جواب گذاشتم نیم ساعت بعد صدای زنگ آیفون بود که با دیدن نازنین پوزخندی بهش زدم در رو باز کردم و به محض ورودش با کیفش تخت سینه ام زد و هجوم حرفاش رو به طرفم شلیک کرد... 🔥_مگه اومدی سفر که همش خوابی؟؟؟ حالا کارت به جایی رسیده که تلفن منو جواب نمیدی؟؟ پاشو یه موقعیت عالی به دست اومده باید بری خونه دایی! نگاه خیره‌اش رو که دیدم گفتم _خب بعدش چی...؟ مهمونیه؟ 🔥_اره تو هم مهمون ویژه ای... پاشو لباس بپوش وقت نداریم باید بری اونجا و از تو کیف حاجی مدارکی رو کِش بری بیاری _بررررم دزدی؟؟؟؟ 🔥_نه برو قرض بگیر بعد دوباره بهش پس میدیم! محمد اصلا حالیت نیستا کجایی؟!! تو چه موقعیتی هستی؟ تو اصلاً حق حرف زدن نداری فقط باید کاری رو که بهت گفته میشه باید بدون چونو چرا، سوال جواب انجام بدی... همون طور که دایی پیش بینی کرده بود شد.... منم هم طبق گفته های حاجی و دایی با احتیاط عمل کردم و همون طور که گفته بودند پوشه‌ی مدارک رو به نازنین رسوندم نازنین از این برد خوشحال و سرخوش پوشه رو ازم گرفت و رفت... منم مثل حاجی توکلم رو به خدا کردمو و خودم رو دستش سپردم دلھره و نگرانی ثانیه ای منو رها نمیکرد با اینکه دایی تاکید کرده بود که هم خونه‌ی زن عمو و هم حاجی و بچه‌ها همه جوره مورد محافظت هستند ولی باز هم ... پیش دایی رفتم _حالا چی میشه؟ +فعلا که ردیاب داخل پوشه رو پیدا نکرده _ردیاب؟ +بله داخل اون پوشه یه ردیاب جا سازی کردیم که داریم از طریق همون دنبالش میریم... نازنین گیج اینقدر خوشحال شده که اون پوشه رو بهش دادم اصلا یک‌درصد هم شک نمیکرد نکنه براش دام پهن کرده باشن. دایی که دل نگرانی من رو واضح متوجه میشد از من خواست تا پیش حاجی و بچه‌ها باشم تا خیالش راحت باشه منم که جایی نداشتم راهی خونه حاجی شدم از دقیقه اولی که اومده بودم حاجی تسبیح به دست گوشه ای نشسته بود سوجان خانم که اصلا از اتاقش بیرون نیومد منم با روجا و نقاشی هاش خودم رو سرگرم کردم تا کمی دلهرم کم بشه زنگ خونه که زده شده همه نگاهها سمت آیفون کشیده شد... حاجی خواست بلند بشه که گفتم: _من باز میکنم همون موقع سوجان هم از اتاقش بیرون اومد سلام آرامی گفت منم بدون نگاه جوابش رو دادم از موقعی که اومدم، بیرون نیومده بود و من کاملا بهم برخورده بود آدمی هم نبودم که خودم رو به کسی تحمیل کنم دلم عاشق شده که شده...!! پس سردی رفتارش رو کامل احساس میکردم! 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۱۴۵ و ۱۴۶ 🍃محمد آیفون رو که برداشتم دایی بود همراه یه مرد دیگه که دوستش بود بعد از اینکه اومدند دایی شروع کرد به تعریف کردن. _یه خونه بزرگ ویلایی بیرون از شهر داشتن موقع دستگیریشون درگیری شده و تو همون درگیری ها نازنین تیر میخوره الان هم بیمارستانه چشمام رو بستم ؛ دستی بر روی صورتم کشیدم زندگی با نازنین راه نیومده بود و از کجا به کجا رسیده بود خدا بهش رحم کنه سرمو بلند کردم رو به دایی ازش پرسیدم: _حالش چطوره؟ +تماس که گرفتن بچه ها گفتن اتاق عمل _همه شونو گرفتید؟ کسی نیست که بخواد خانوادم رو تهدید کنه؟ آقایی که همراه دایی اومده بود رو به من گفت: _فعلا که تمام کسایی که به این پرونده ربط داشتن رو دستگیر کردیم اما به احتمال زیاد کسی که عملیات رو کنترل میکنه ایران نیست. احتمالا این عملیات هم به شبکه جاسوسی وابسته‌اس به رژیم صهیونیستی در ترکیه مربوطه سرم پایین بود که نگاه سنگینی رو حس کردم دایی و مرد کناریش هردو به من نگاه میکردند دایی رو به من گفت: _آقامحمد اگر کمک شما نبود بچه ها به این زودی نمیتونستند این افراد رو دستگیر کنند این کمکت حتما تاثیر خوبی بر پرونده داره... ولی فعلا باید برای توضیح و تکمیل کردن پرونده همراه حاج یونس بری. حاج یونس ؛ مردی که همراهش بود رو میگفت نگاهم سمت سوجان رفت سرش پایین بود و با لبه ی چادرش بازی میکرد من دنبال یه نگاه دلگرم کننده بودم ولی انگاری کسی نبود... _باشه در خدمتم حاج یونس که بلند شد همراهش بلند شدم و راهی شدیم موقع خروج از در صدای سوجان نیروی از دست رفتم رو بهم برگردوند _آقامحمد +بله _کت شماست جا گذاشتید در دل خدا رو شکر کردم برای این فراموشی و این شعر را زمزمه وار برای خودم خوندم ‌{من با همه‌یِ دردِ جهان ساختم اما، با دردِ تو هر ثانیه در حالِ نبردم..} به طرفش برگشتم دست دراز کردم و کت رو گرفتم که مثل همیشه باهمون صدایی که آرامشش از روز اول منو جذب خودش کرده بود گفت: _ان شاالله که کارتون به خوبی پیش میره +ان شاالله _خدانگهدارتون +خدانگهدار چند روزی بود که از ماجرای دستگیری گروه نازنین میگذشت.... و من هم بعد از اطلاعاتی که بهشون دادم و همکاری هایی که کردم و همچنین تحقیقاتی که خودشون کردند و متوجه شدند که من هم به اجبار و تهدید تا حدودی باهاشون کار کردم برای من جریمه ی کوتاهی در نظر گرفتند. از دایی شنیدم نازنین هم بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شده مستقیم به زندان بردن و چند سالی هم حبس داره. با اینکه سر کرده ی گروهک رو دستگیر نکرده بودند و احتمال میدادن در ترکیه باشه ولی به من این اطمینان رو دادن که گروهک منحل شده و در ایران پاکسازی کامل انجام گرفته. حالا کمی با خیال راحت میخواستم برای آینده‌ام تصمیم بگیرم. آینده‌ای که نمیخواستم به راحتی از دست بدم یا مثل گذشتم سیاه باشه. حرفهای حاجی رو یادمه... _همیشه قدم اول مهمه برای توبه و بازگشت باید محکم قدم برداشت بدون تردید. تصمیم خودمو گرفته بودم... دنبال زندگی جدیدی بودم یه زندگی که دیگه ترس و وحشت و خلاف توش نباشه دنبال بودم یه آرامشی که بوی خوشبختی بده برای همین اراده کردم و خواستم قدم اول رو محکم بردارم باید حرف میزدم مگر نه اینکه حاجی میگفت: خدا گفته بخوان تا اجابت کنم شمارا؟! منم میخوام برای یک بار هم که شده خدا رو صدا بزنم و به اجابتش دلگرم باشم من جز خدا کسی رو نداشتم حاجی میگه خدا یار بی‌کسانه... یار توبه کارانه... یار گنهکارانه... منم میخوام این یاری و دوستی رو پایدار کنم... 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۱۴۷ و ۱۴۸ حال دلم از بعد خلوت کردنم با معبودم به قدری خوب بودکه دلم‌ نمیخواست از این حال هوا بیرون بیام... همون موقع صدای پیامک گوشیم اومد نگاه کردم سوجان خانم بود بدون معطلی بازش کردم نوشته بود 📲_سلام‌ آقا محمد ؛ پدر خواستند در مورد مدت محرمیت باهاتون صحبت کنند. یک بار ؛ دوبار ؛ سه بار ؛ ده بار حساب کردم هنوز مونده بود که زمانش تموم بشه تمام امیدم این بود من بتونم تو این زمان کم دل سوجان رو به دست بیارم ولی حالا... سرم رو بالا گرفتم و رو به آسمون گفتم: _الهی قربونت برم نمیشد دو دقیقه حال خوب ما رو خراب نکنی؟ آخه چرا این قدر حال میگیری از من؟ مگه قرارمون رفاقت و دوستی نبود؟ اول کاری که داری منو ضربه فنی میکنی! اگر حاجی ازم بخواد مدت محرمیت رو ببخشم.... اگر بخواد دخترش بره.... !!! خدااایا خودت یه فرجی کن... من میخوامش ... قربونت برم خدا پس چرا مهرمو به دلش نمیندازی ؟ مگه نمیگن دل به دل راه داره ؟ پس چرا مهر من به دل سوجان راه نداره ؟ این همه خاطرش رو میخوام.... عاشق شدم.... این همه دل خوشم به یه آقا محمد گفتنش.... بعد حالا داری....‌ دمت گرم خدااا قربون کرمت دستمو ول نکنی که بدجور میخورم زمین.... 🍃سوجان امشب بابا خواست باهم صحبت کنیم گفت میخواهیم پدر دختری کلی حرف بزنیم خیلی وقت بود باهم صحبت نکرده بودیم. من دلتگ حرفهای قشنگش بودم دوتا چای ریختم و از کیک فنجونی هایی که عصر درست کرده بودم برداشتم با چای می‌چسبید سینی و برداشتم پشت در اتاق بابام وایستادم... _ باباجون اجازه هست؟ در اتاقش رو باز کرد و باروی خوش گفت: _بفرما سوجان بابا ؛ به‌به عجب چای کیکی انگاری قراره تا خود صبح حرف بزنیم. نشست ؛ نشستم. بابا کتاب صحیفه ی سجادیه ای که در دست داشت رو کنار گذاشت و رو به من گفت: _باباجون خدا رو شکر همه چیز به خیر و خوشی تموم شد میخوام بدونم محمد چی میشه؟ بی مقدمه رفت سر اصل مطلب... سرم رو پایین انداختم و با انگشتای دستم بازی میکردم. لپهام سرخ شده بوداز سؤال بی مقدمه بابام _دلت به دلش گره نخورده؟ باباجون نگاههای محمد به تو معنای خاصی داره... تو چی بابا؟ توقع هر حرف و صحبتی رو داشتم جز این یک مورد برای همین دست پاچه شدم آروم گفتم: _بابا اون با خلاف... بابا اجازه نداد حرفم تموم بشه که گفت: _کجای زندگی قضاوت کردن رو بهت یاد دادم؟ مگر هر پاک میمونه که هر گنهکار بمونه؟ مگر هرکسی گناه کنه راه برگشتی نداره؟ مگر نه اینکه در آخرین لحظه ها برگشت و پاک شهید شد! خدا یه در بزرگ داره به اسم .... پس هیچوقت به خلافش نگاه نکن باباجون‌‌. بدون قضاوت محمد رو درک کن ببین تصمیمت چیه! من هرچی تو تصمیم بگیری به تصمیمت احترام میذارم...زندگی خودته خوب فکرهاتو بکن انگاری با این حرف من باید خودم فکر کنم و تصمیم بگیرم. پاشدم وبااجازه ای گفتمو خودموبه اتاقم رسوندم باید به خودم زمان میدادم و کمی در مورد آینده ام فکر میکردم. باید اجازه بدم تا دلم بیشتر بشناسدش بابام راست میگه مگه گنهکارا توبه نمیکنند خدا گفته در توبه بازه محمد هم که از اول توبه کردو همه چیزو اومد گفت 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۱۴۹ و ۱۵۰ 🍃محمد بازم یک تیپ خفن زده بودم داشتم جلوی آینه به خودم میگفتم نترس آقا محمد توکل کن خدا خودش هواتو داره سرمو بلند کردمو گفتم خدایا خودت حواست هست دیگه؟ آره رحم کن خدا بعد یک عمری این دل ما عاشق شده خودت کارهامو جفت جور کن دلم رو به توکل به خدا قرص کردمو راهی خونه ی حاجی شدم. حاجی و دایی مثل همیشه با روی باز ازم استقبال کردند و با حرف‌هاشون این دل یخ زدم دلگرم شد نگاهم دست خودم نبود داشت به همه جای خونه رو سرک میکشید... دنبال کسی بودم که احتمالا دنبال من نبود در دل زمزمه کردم سوجان خانم دلتنگم.. اگر بدونی این دلم ؛ چقدر دلتنگته ! اگر بدونی ؛ چقدر دوستت دارم ! اگر بدونی ؛ دلم برای لبخندت ، برای شنیدنِ صدایت چی به روزم آورده ! اگر بدونی ؛  این دلم جز طُ , کسی را نمیخاد ! اگر ... اگر... اگر بدونی ؛ میدونم که نمیدونی والا نگاهم این طور خشک نمیشد به در... اما افسوس که هیچی نمیدونی و این دل دیوانه ام در انتظار دیدنت دیوانه نشه خوبه... همینطور داشتم تو دلم برا خودم بدونی ها برای سوجان میگفتم که صدای حاجی افکارمو پاره کرد... _خب آقا محمد تصمیمت برای آینده چیه؟ با حرف حاجی فکرمو جمع جور کردم و کمی تمرکز کردم حالا مگه میشد تمرکز کنم کاش حداقل یک سلامی می‌اومد میکرد... _ب...بِ...به امید خدا برگشتم سرکار قبلیم و الان تو تعمیرگاه کار میکنم . +خب الحمدالله ؛ ان شاالله روزی پربرکتی داشته باشی... آقا محمد حقیقت خواستم که این محرمیت... اسم محرمیت که اومد واای قلبم حاجی انگار خبر نداره از این دلم، دلم امشب سکته نکنه خوبه... دیگه حرفهای حاجی رو نمیشنیدم مثل اینکه اخر خط بود باید بهش حق میدادم سوجان روز اول جواب منفی رو بهم داده بود این من بودم که تو این مدت با خیالات پوچو خام خودم دلباخته شدم... _موافقی باباجون ؟ +بله؟ ببخشید چی فرمودید؟ _خداخیرت بده مؤمن هوش و هواست کجاست؟ +ببخشید این چند روز هی هواسم پرت میشه... متوجه نشدم شما چی گفتید! _بابا حرفم اینه حالا که همه چیز به خیر و خوشی تموم شده مدت محرمیت رو هم ببخشی تا هر کدومتون بتونید برای زندگیتون تصمیم بگیرید.. آقا محمد نظرشما چیه ؟ دلم میخواست بدون خجالت داد بزنم ایهاالناس به کی بگم دلم پیش دختر حاجی گیر کرده! چطور بگم حاجی جون قربونت برم منم پدر ندارم خودت حق پدری به گردنم بزار یک کاری کن این دلم گره بخوره به دل دخترت نه الان از همون روزای اول ؛ ناخواسته و بی صدا ؛ بدون اینکه بدونم بخواهم فکر کنم عاشق شدم هیچی نگفتم فقط سرم رو پایین انداختم بعد مدتی که همه سکوت کرده بودند و منتظر من بودند آروم گفتم: _باشه حاجی هر چه شما بگید فقط کمی بهم فرصت بدید... بدون معطلی بلند شدم و بعد از خداحافظی آرومی که کردم از اون خونه زدم بیرون بی‌معرفت از اتاقش بیرون هم نیومد تا حداقل ببینمش... تا دلگرم بشمو تلاش کننم تا بتونم نگهش دارم تا بتونم حرف دلمو به حاجی بگم... که حاجی به مولا علی بدجور خاطرخواه شدم لعنت...لعنت لعنت.... به دلی که بی موقع بلرزه دلی که حد خودش رو ندونه میشه این !! ای خدا خوب حالمو گرفتی... تو دلم نور امیدی روشن شد با خودم گفتم محمد ؛ سوجان نیومد بیرون تا حرفت رو بهش بگی ولی با پیامک که میتونی حداقل تلاشت رو بکن پسر. برای همین سریع گوشیم از جیم بیرون آوردمو و براش تایپ کردم تایپ کردمو تایپ کردم... آخر سر پاکش کردم باز دوباره نوشتم و باز دوباره پاکش کردم سرمو بردم بالا گفتم... ای خدا کمکم کن از کجا شروع کنم چی بگم چی بخوام اصلا نمیدونستم گله کنم از بی مهریش یا التماس بکنم... اینکه بمونه از عشقم بهش بگم یا از کم محلیش... دلمو زدم به دریاو پیامی رو نوشتم و فرستادم
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۱۵۱ و ۱۵۲ _سوجان خانم خواهش میکنم به من فرصت بدید من نمیخوام آرامشم رو از دست بدم شما آرامش زندگی من هستید. ‌{من زجهان بگذرم ،وز تو نخواهم گـذشت ورتو به تیغم زنی،از تو نخواهم برید} پیام بعدی که بی جواب گذاشتم دیگه خنده نداشت بلکه واقعا جای فکر کردن داشت. 🍃محمد وقتی پیام آخرم رو بی جواب گذاشت دیگه ناامید شدم امشب دلم خیلی گرفته بود از این زمانه ؛ از بازی‌هاش ؛ از اینکه بی پروا با دلم بازی کرده بود. متوجه نشدم چه وقت خوابم برد ولی درعالم خواب کنار حوض مسجد مردی را دیدم در حال وضو گرفتن بود درسته پشت به من بود انگار پدرم بود صداش کردم... انگار نشنید یا شاید بی جواب گذاشت دنبالش وارد مسجد شدم مهری برداشت و بالای مسجد قامت نماز بست قبل از بستن نماز بدون اینکه صدایش کنم نگاهم کرد این بار لبخندی برلب داشت از جنس محبت نگاهش گرم بود مثل روزهای بچگیم خواستم سمتش برم که بیدار شدم دلم آرومتر بود حس بهتری داشتم لبخند پدرم را به فال نیک گرفتم فردا در اولین فرصت مثل همیشه یه شیشه گلاب و چند تا شاخه گل گرفتم رفتم پیششون درست وسط دوتا سنگ قبر نشیتم و اول با گلاب سنگ هارو شستم بعد هم گل ها رو پرپر کردم و ریختم رو قبرشون و شروع کردم باهاشون صحبت کردن _سلام بابا ؛ سلام مامان ببخشید یه مدت کم امدم پسر ناخلفی بود ولی حالا با خود خدا یه قرار گذاشتم. باباجون قرار گذاشتم بشم همون پسری که خودت میخواستی همون محمدی که دلت میخواست بدون سیاهی... خدا داده سیاهی هارو از رو قلبم پاک کنه درسته میمونه ولی من تمام تلاشم رو میکنم دیگه نکنم. دادم بابا هم به خدا هم به شما. راستی یه خبر خوب دارم برات عروس دار شدی درست عروست کمی بی مهری میکنه درسته باهام راه نمیاد ولی حق میدم بهش تا آقا محمد تورو کشف کنه خیلی راه داره میشه کنی مثل اون موقع ها که سر جانمازت بدام دعا میکردی دعا کن دلش با دلم کنار بیاد که اگر نیاد دنیای محمدت خراب میشه صورت خیسم رو پاک کردم دلتنگ هر دوتاشون بودم نبودشون همیشه آزارم میداد الان بیشتر... خونه رفتن دلم رو آروم نمیکرد سمت مسجد بودم تو حیاط مسجد کنار حوض به یاد روجای شیرین زبون وضو گرفتم و راهی شدم چند روز نماز رو برای خودم تکرار کرده بودم و حالا راحت میتونستم بخونم. کسی تو مسجد نبود رفتم داخل و اول دورکعت نماز خوندم بعد نشستم و شروع کردم به دردو دل کردن با خدا خدایی که این روزها رو تو قلبم احساس میکردم . 🍃سوجان نزدیکای ظهر بود باید با پدر صحبت میکردم از بیمارستان رفتم سمت مسجد وقتی سراغ بابا رو از حاج محمود گرفتم گفت که رفته تا خیریه و برمیگرده رفتم داخل مسجد و نشستم تا کمی خستگیم رو رفع کنم همون موقع صدای آشنایی از طرف مردها می‌امد نمیخواستم گوش کنم ولی این صدا برام خیلی آشنا بود وقتی داشت با خدا حرف میزد و میگفت: _من آدم بد ؛ خودم قبول دارم تو خوب ؛ من و ببخش... حالا که من سر تا پا تقصیر رو میبخشی میشه مهرم رو به دلش ببخشی؟ خداجون من که کسی رو ندارم جز خودت خودت گفتی هرچی خواستیم فقط از خودت بخواهیم خب منم سوجان رو میخوام زندگیم با بودنش زندگی میشه من که توبه کردم از هر گناهی من که به ببخشش خودت ایمان دارم این محبت رو هم در حق من بکن نگذار از دستش بدم دل که حرف حالیش نیست گیر کرده پیشش... خودت یه کاری کن سوجان من رو بخواد قول میدم تا اخر عمر نوکریش رو بکنم قول میدم از گل نازک تر به دخترش نگم خدایاحاجت به مسجد آوردم. اينبار داشتنش حتمي خواهد بود جانان من... آخر خدا كه حالم را ديد، خودش در اجابت دعاهايم آمين خواهد گفت! آروم و بی صدا از مسجد امدم بیرون همون موقع بابا هم رسید باهم به دفترش رفتیم _بابا روز اول که آقا محمد از من خواستگاری کرد گفتم نه... الان نمیدونم چیشده که حس میکنم .... 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۱۵۳ و ۱۵۴ بابا دستی به صورتش کشید و گفت: _باباجون عشق داریم. یه عشق زودگذر از خوندن خطبه یه عشق که و هست عشقیه که از خطبه تو دل می افته. سرم رو پایین انداختم و گفتم: _پدرجون هیچوقت فکر نمیکردم یه ازدواج مصلحتی که فقط برای نجات جونم بود به اینجا ختم بشه. چرا بعد خطبه عشق محکم و پایدارتر هست؟ _چون هر نگاه و هر لمس فقط از روی محبت و دوست داشتن هست ولی همین نگاه اگر قبل از خوندن کلام خدا باشه احتمال گناه درش هست کاملی نداره. باباجون نگاه اگر خطا بره کار خراب میشه.... سوجان بابا!! +بله _درسته محمد خطا رفت ولی برگشت. مگر نه اینکه خدا گفته توبه کنید من میپذیرم؟شاید عشقی که خدا تو دل محمد گذاشته هدیه همون توبه ای هست که کرده. سوجان دخترم از اینجا به بعد با خودت هست فکرات رو بکن به من خبر بده... محمد که غم عالم رو دلش بود اون رو از نگاههای سرگردونش خوندم شاید بخواد با تو صحبت کنه +آره بابا پیام داد جواب پیامش رو ندادم _پیام؟ +بله ؛ پیام گذاشت که .... _نیازی نیست بگی ؛ ان شاالله که خیره ... رفتم خونه سر جانماز نشستم و بعد از توسل به خدا به حرفهای بابا فکر کردم لحظه ای تمام حرفهای محمد که تو مسجد میگفت رو هم به یادآوردم قرآن را برداشتم استخاره که گرفتم دلم آرام گرفت دلم جایی حوالی آن طرف پرده ی مسجد مانده بود شاید اعترافی که پیش خدا میکرد از تمام حرف‌های عاشقانه برایم زیبا تر بود که این چنین دلم آرام گرفت بود. گوشی‌ام را برداشتم و برایش تایپ کردم... 📲_سلام آقا محمد ؛ من نگاه خدا رو برای زندگیمون آرزو دارم امیدوارم اول پدری مهربان برای روجای من باشید بعد همسرم. بدون تردید فرستادم دقیقه ای بعد پیامش که آمد لبخندم دو چندان شد به این همه احساس پاک ‍ ‍ ‍ _سوجان خانم قول میدم اول تکیه گاهی برای روجا بعد همدم و همسفری برای شما باشم. 💞آرامش من... در طنینِ خنده های توست که معنا پیدا میکند . خنده هایی از جنسِ خاکِ باران خورده شمیم یاس و یاسمن و نکهتِ نسترن که زنده میکند و می میراند و باز زنده میکند, گویی با هر لبخندت... خدا به زمین می آید, تا از روح خودش در کالبد بی جانِ من بدمد و به عرش بازگردد . لبخند بزن و سرشارم کن از عشق و از زندگی و از خودت که... باران را میمانی. 😍پــــــــــایــــــــــان😍 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄