🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌺🕊🌺🕊🌺🕊 🕊🌺🕊🌺🕊 🕊🌺🕊 🕊 سلام خدمت دوستای گل جدید و قدیم😊🌹 یه خبر خووووب😉 میخایم یه چله دیگه بگیریم😍 ب
برای چله گرفتن نه ثبت نام میخاد
نه اینکه بخاید به من پیام بدید و خبر بدید
و نه چیز دیگه ☺️✌️
👈👈از فردا👉👉
👈اول #نیت کنین نیت کردن هم دلی هس قرار نیس بلند بگید بقیه بفهمن همین که قول میدید به خودتون که طبق قرار روزانه هرروز بخونین کافیه
👈دوم تا شب #قبل از
🕛دوازده شب🕛 حتما حتما حدیث کسا رو بخونین
همین...!
۲۸ خرداد ۱۳۹۷
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌴🐎🐎🐎🌴🌴 🌴🐎🐎🌴🌴 🌴🌴🐎🐎🌴 🌴🌴🐎🌴 سلام خدمت دوستای گل جدید و قدیم😔✋ عزاداریــــــہاٺون قبـــــول😭 🏴به ݐـیشنہا
برای چله گرفتن...
▪️نه ثبت نام میخاد
▪️نه اینکه بخاید به من پیام بدید و خبر بدید
▪️و نه چیز دیگه
👈👈از فردا👉👉
👈اول #نیت کنین؛ نیت کردن هم دلی هس قرار نیس بلند بگید بقیه بفهمن همین که قول میدید به خودتون که طبق قرار روزانه هرروز بخونین کافیه
👈دوم تا شب #قبل از 🕛دوازده شب🕛
حتما حتما بخونین
همین...!
مراقب خوبیهاتون باشین...
یاعلی
۲۸ شهریور ۱۳۹۷
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۶۴
به درون هم مى خزند تا از #شرنگاهها در امان بمانند....
یکى از #سران_لشگر یزید، شروع مى کند به #ارائه_گزارش کربلا و مى گوید:
_حسین با گروهى از یاران و خویشانش
آمده بود... به محض اینکه ما به آنها حمله کردیم، برخى به دیگرى پناه مى بردند و ساعتى نگذشت که ما همه آنها را
کشتیم و...
تو ناگهان از جا بلند مى شوى و فریاد مى کشى:
_✨مادرت به عزایت بنشیند اى #دروغگوى_لافزن ! شمشیر برادرم حسین، تک تک خانه هاى #کوفه را عزاخانه کرد و هیچ خانه اى را در کوفه بدون عزادار نگذاشت.(32)
#سرلشکریزید، با این #تشر، حرف در دهانش #مى_خشکد،...
نفس در سینه اش حبس مى شود و کلامش را #نگفته ، بر جا مى نشیند....
#مجلس در همین لحظات اول ، #دگرگون مى شود....
#یزید که حال و روز بیمار و جسم نحیف #سجاد را مى بیند،...
براى #تغییرفضاى مجلس هم که شده ، به پسرش اشاره مى کند و به سجاد مى گوید:
_حاضرى با پسرم خالد کشتى بگیرى؟
و با خود گمان مى کند که از دو حال خارج نیست....
یا مى پذیرد و با این حال و روز، زمین مى خورد...
و یا نمى پذیرد و با شانه خالى کردنش و اظهار #عجزش ، زمین مى خورد....
#سجاد، اما پاسخى مى دهد که یزید را براى لحظاتى گیج مى کند. امام مى گوید:
_✨کشتى چرا؟! یک #شمشیر به دست هر کداممان بده تا درست و حسابى بجنگیم.
یزید زیر لب با خود زمزمه مى کند:
(حقا که پسر على بن ابیطالب است.)
سپس به امام مى گوید:
_اى فرزند حسین ! پدرت درباره سلطنت با من ستیز کرد و دیدى که خداوند چه بر سر او آورد!؟
امام مى فرماید:
_✨ما اصاب من مصیبۀ فى الارض و لا فى انفسکم الا فى کتاب من قبل ان نبراها ان ذلک على االله یسیر. لکیلا تاءسوا على ما فاتکم و لا تفرحوا بما آتیکم و االله لا یحب کل مختال فخور.(33) #هیچ_مصیبتى در عالم ارض و یا در نفس شما واقع نمى شود مگر #پیش از آنکه بُروزش دهیم در کتاب #موجود است. و این بر خدا آسان است . براى اینکه به خاطر از دست دادنها #غمگین نشوید و #حسرت نخورید و به خاطر به دست آوردنها، #شادمان نگردید. و خداوند هیچ #متکبر و فخر فروشى را دوست ندارد.
یزید رو مى کند به خالد، پسرش و مى گوید:
_پاسخ بده
خالد به پدر، به امام و به سرها نگاه مى کند و هیچ نمى گوید.
یزید مى گوید:
_ما اصابکم من مصیبۀ فبما کسبت ایدیکم و یعفو عن کثیر.(34)هر مصیبتى که به شما مى رسد، دست آورد خودتان است و خداوند از گناهان بسیارتان مى گذرد.
#امام بر جاى خود #نیم_خیز مى شود و آنچنانکه همه کلام او را بشنوند، مى فرماید:
_✨اى پسر معاویه و اى زاده #هند_وصخر! #قبل از آنکه تو به دنیا بیایى، #نبوت و فرمانروایى ، همواره در اختیار #پدران و #اجداد من بوده است. در جنگهاى #بدر و #احد و #احزاب ، جدم على بن ابیطالب ، لواى پیامبر خدا را در دست داشت و پدر تو پرچم #کفر را. واى بر تو یزید! اگر مى دانستى که چه کار کرده اى ، و درباره پدر و برادر و عموها و خاندانم ، مرتکب چه جنایتى شده اى ، آنچنانکه سر پدرم حسین ، فرزند على و فاطمه و ودیعه رسول االله را بر سر در شهر آویخته اى ، به کوهها مى گریختى و شنهاى بیابان را بستر خویش مى ساختى و فریاد و شیونت را به آسمان مى رساندى . پس چشم انتظار باش ، #خوارى و #ندامت روز #قیامت را که #وعده_گاه خلایق است.
یزید که #پاسخى براى گفتن #نمى_یابد....
طبقى که سر حسین را بر آن نهاده اند، پیش مى کشد و با #چوب_خیزرانى که در دست دارد،...
شروع مى کند به کوفتن بر صورت و لب و دندان امام.
و آنچنانکه #همه بشنوند، زمزمه مى کند...
🌴ادامه دارد....
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
۱۲ آبان ۱۳۹۷
💎قابل توجه دوستای اهل دل که برای چله گرفتن سوال دارن؛ 💎
💠نه ثبت نام میخاد
💠نه اینکه بخاید به من پیام بدید و خبر بدید..
💠و نه چیز دیگه😊
👈اول #نیت کنین؛
نیت کردن هم #دلی هس قرار نیس بلند بگید بقیه بفهمن همین که قول میدید به خودتون که طبق قرار روزانه هرروز بخونین کافیه✨
👈دوم تا شب #قبل از 🕛دوازده شب🕛
حتما حتما بخونین
همین...!
#خوبی_میکنی_زود_فراموش_کن
#بدیهایی_که_میکنی_همیشه_به_یاد_بسپار
#یاعلی_مدد
💠 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
۱۵ آبان ۱۳۹۷
〰〰🌤🌍〰〰
🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎
🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی
🌼 #مردی_در_آینه
🌼 قسمت ۱۱۷
🌼یک حقیقت ساده
نفس عميقي از ميان سينه اش کنده شد ...
براي لحظاتي نگاهش رو از من گرفت و دستي به محاسن نمناکش کشيد ...
و صورتش رو با دستمال خشک کرد ...
ـ تو اولين کسي هستي که #قبل از شناخت اسلام، ايمان آورده ... حداقل تا جايي که الان ذهن من ياري ميکنه ... مخصوصا الان توي اين شرايط ... حرف ها و باوري رو که تو توي اين چند ساعت با #عقل و #معرفت_خودت بهش رسيدي ... خيلي ها بعد از سال ها بهش نميرسن ... من نه علم اون فرد رو دارم ... نه معرفت و شناختش رو ... قد علم و معرفت کوچيک خودم، شايد بتونم چيزي بگم ... اونم تا اينکه چقدر درست بگم يا نه ...
مشخص بود داره خودش رو میسنجه و حالا که پاي چنين شخصي وسط اومده، در #قابليت هاي خودش دچار #ترديد شده ... بهش حق مي دادم ...
اون انسان متکبر و خودبزرگ بيني نبود ... براي همين هم انتخابش کردم ... انساني که بيش از حد به قدرت فکر و شناخت خودش اعتماد داشته باشه و خودش و فکرش رو معیار سنجش حقیقت قرار بده ... همون اعتماد سبب نابوديش ميشه ...
اما جاي اين سنجش نبود ...
اگر اون جوان، واقعا آخرين امام بود ... سنجش صحيحي نبود ... و اگر نبود، من انتظار اين رو نداشتم مرتضي در اون حد باشه ...همين که به #صداقت و درستيش در اين مدت اعتماد پيدا کرده بودم، براي من کفايت مي کرد ...
نشستم کنارش ...
قبل از اينکه دستم رو براي هدايت بگيره ... اول من بايد بهش کمک مي کردم ...
ـ آقا مرتضي ... انسان ها براساس کدهاي ذهني #خودشون از حقيقت برداشت و پردازش مي کنن ... نگران نباشيد ... ديگه الان با #اعتمادي که به #پيامبر پيدا کردم ... ميدونم اگه نقصي به چشم برسه ... اون #نقص از اشتباه کدها و پردازش مغز و #ذهن_ماست ... اگه چشمان ناقص من، نقصي رو ببينه ... یا در چیزی که می شنوم واقعا نقصی وجود داشته باشه ... اون رو دیگه به حساب #اسلام نمي گذارم ... فقط بيشتر در موردش تحقيق مي کنم تا به حقیقتش #برسم ...
لبخند به اون چهره غم زده برگشت ... با اون چشم هاي سرخ، لبخندش حس عجيبي داشت ...
بيش از اينکه برخواسته از رضايت و شادي باشه ... مملو و آکنده از درد بود ...
ـ شما تا حالا قرآن رو کامل خوندي؟ ...
ـ نه ...
دستش رو گذاشت روي زانو و تکيه اش رو انداخت روش ... بلند شد و عباش رو روي شونه اش مرتب کرد ...
ـ به اميد خدا ... تا صبحانه بخوری و استراحت کني برگشتم ...
و رفت سمت در ...
مطمئن بودم خودش هنوز صبحانه نخورده ...
اما با اين حال و روز داره به خاطر من از اونجا ميره ...
نميدونستم درونش چه تلاطمي برپاست که چنين حال و روزي داره ...
شايد براي درک اين حالت بايد مثل اون شيعه زاده ميبودم ...
کسي که از کودکي، با نام و محبت پيامبر و فرزندانش به دنيا اومده ...
اون که از در خارج شد، بدون اينکه از جام تکان بخورم، روي تخت دراز کشيدم ... شرم از حال و روز مرتضي، اشتها رو ازم گرفت ...
تسبيح رو از جيبم در آوردم ...
دونه هاش بدون اينکه ذکر بگم بين انگشت هام بازي بازي ميکرد ... مي رفت و برگشت ... و بالا و پايين ميشد ...
کودکي شادي نداشتم اما مي تونستم حس شادي کودکانه رو درونم حس کنم ...
تسبيح رو در مچم بستم و دست هام رو روي بالشت، زير سرم حائل کردم ...
💭کدهاي انديشه ...
بعد سوم ...
اسلام ...
ايمان ...
مسئوليت ...
تبعيت ...
مسير ...
به حدي در ميان افکارم غرق شده بودم که اصلا نفهميدم ... کي خستگي روز و شب گذشته بر من غلبه کرد ... و کشتي افکارم در ساحل #آرامش پهلو گرفت ...
تنها چيزي که تا آخرين لحظات در ميان روحم جريان داشت ... يک حقيقت و خصلت ساده وجود من بود ... چيزي به اسم سخت برام معنا نداشت ...
وقتي تصميم من در جهت انجام چيزي قرار مي گرفت ... هيچ وقت آدم ترسويي نبودم ...
🌍ادامه دارد....
🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
〰〰〰🌤🌍〰〰〰〰
۱۰ بهمن ۱۳۹۷
هدایت شده از 🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
📢📢 برای چله گرفتن.. 📢📢
نه ثبت نام میخاد
نه اینکه بخاید به من پیام بدید و خبر بدید
و نه چیز دیگه
👈👈از چهارشنبه 👉👉
👈اول #نیت کنین..
نیت کردن هم دلی هس قرار نیس بلند بگید بقیه بفهمن..
همین که قول میدید به خودتون که طبق قرار روزانه هرروز بخونین کافیه😊☝️
👈دوم تا شب #قبل از 🕛دوازده شب🕛 حتما حتما چله رو انجام بدید😌
یه مورد رو 👈انتخاب میکنین.. 😊👇
یا دروغ
یا نگاه حرام
یا پوشش
یا نماز اول وقت
یا....
و #باید بتونین 40 روز ادامه بدید👉😍
هرکدوم که میدونین که #میتونین اونو انتخاب کنین👌
همین...!
#آقاروبایدبیاریم_اومدنی_نیس😢
🌤 @asheghane_mazhabii
۱۶ اسفند ۱۳۹۷
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🕊رمان جذاب و تلنگری #هادی_دلها
🕊قسمت ۱۵
🍀راوے زینب🍀
مامان: زینبم
بهار سرشو پایین انداخت و گفت:
_ بیا مانتوتو بپوش
_چیزی شده؟؟
بابا: زینبم توباید قوی باشی.ساعت ۵وسایل حسین رومیارن
_نمیریم خونه؟
رفتیم خونه بهار به زور بهم غذا داد بعدم گفت برو بخواب.
_بیدارم میکنی؟
_مطمئن باش بیدارت میکنم
نمیدونم چقدر گذشته بود که با نوازش های بهار بیدار شدم .
بهار: پاشو زینب جان.. دیگه کم مونده بچه ها برسن
به فاصله نیم ساعت بچه هارسیدن.
از برادرشهید من #یک_چمدون اومد فقط
بابا پیش قدم شد برای باز کردن این چمدون غم..
لباس پاسداریش..
قرآنش..
دفترچه اش..
برای من یه #چادر مشکی یه چادر سفید که به دوستش سفارش کرده بود..
🕊_به خواهرم بگید این #چادرسفید رو به نیت عروس شدنش گرفتم
یه تسبیح یه انگشتر شرف الشمس که هردو #قبل از شهادت داده بود به آقامحسن.
یه قطره #خون_حسینم روی انگشترش بود
وچند دونه تسبیح خونی بود
چون وقتی حسین خمپاره میخوره #پهلوش زخمی میشه.. آقامحسن میدوه سمتش که تسبیح و انگشتر خونی میشن
تواون حال بدش به دوستش میگه :
_انگشتز وتسبیح رو بده به خواهرم
دوستای حسین رفتن اما ماها داغون بودیم..
اونشب بهار موند من توبغلش جیغ زدم گریه کردم..
بهار وقتی موهامو ناز میکرد میگفت :
_یادت نره حسین ازت چه خواسته یاعلے بگو و بشو #زینب_ڪربلا
فرداش شیفتمون بعد از ظهر بود
بهار اول منو بردیه انگشترسازی. #انگشترحسین رو کوچک کردم انداختم دستم #تسبیحشم شده بود تمام زندگیم..
چیز عجیب این بود که توسکا غایب بود.نه تنها اونروز بله چند روز نیومد مدرسه...
امتحانات دی ماهمون رسیدن و من با تلاش فراوان معدلم از 19/98به 20رسوندم.
اما توسکا معدلش افت شدیدی پیرا کرد و شد 18.
امتحاناتمون تموم شدو من جشن شاگرد ممتاز مدرسه ام رو سر مزار #شهیدمیردوستے گرفتم.
امروز ۹۴/۱۰/۲۵ تصمیم دارم ببینم چرا توسکا گوشه گیر شده...
🕊ادامه دارد....
🕊 نویسنده؛ بانو مینودری
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
۲۷ مرداد ۱۳۹۸
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۹۵ و ۱۹۶
صورت زن مثل گوجه به قرمزی میزند:
_تازه بہ دوران رسیده ها! هر چی سازمان میکشہ از دست همین عُقدهای هاست!تف... تف بہ این همہ اعتماد... تف بہ همچین آدم پستی!
نمیدانم چقدر اما مطمئنم اینقدر از سازمان کنده و برنامههاشان را بهم ریخته که این زن اینگونہ عصبی است.این بار قاعدهی شکار عوض شده! آن چند مردی که هستند هم حالشان مثل همان زن است، عصبی و مملو از خشمی گداخته!
سازمان #قبل از انقلاب بودجهی کمی داشت و کفاف بریز و بپاشهای بالاییها را بیشتر نمیداد. #بعد انقلاب زرنگ شدند تا همه چیز را #مردم و #بچهمذهبیها نگیرند. مصادرهها جای خود، تسخیر پادگانها و کش رفتن اسلحهها هم بہ جای خود، اکنون بہ دنبال #فروش عتیقههایی بودهاند که دست #اعیان و #اشراف بوده.#ثروت_ملی که آن سوی مرزها برایش لهله میزنند.گاه در صحبتهایشان طوری حرف میزنند که انگار #سند_انقلاب بنامشان است و #مردم و #امام_خمینی هیچکاره بودند! حال نباید از تقسیم غنائم جا بمانند. این غنیمتها هرچه میخواهد باشد! سمیرا با رفتنش همه را بہ شوک عمیقی انداخته است.تا سه صبح دور خانه میچرخند تا شاید چیزی دستگیرشان شود اما دریغ! سمیرا حساب همہ چیز را کرده بود. آنها هم دست از پا درازتر خانه را ترک میکنند. بعد هم پیمان و پری میروند. حامد صدایم میزند:
_آبجی رویا؟
برمیگردم سمتش.خجالت میکشد.
_امشب رو برید توی اتاق من توی هال هستم.
تشکر میکنم و به طرف اتاق میروم.از تیغهی خورشید معلوم است ساعت از هشت هم گذشته! مثل برق گرفتهها برمیخیزم.شال را روی سر مرتب میکنم و پیش از بیرون آمدن، حامد را صدا میزنم اما جوابی نمیشنوم.خیال میکنم خواب است اما وقتی وارد نشیمن میشوم. تشک و پتواش را تا و مرتب میبینم.انگار نیست.
چشمم بہ کاغذ روی تشک میخورد.کاغذ را برمیدارم.نوشته است:
" سلام خواهرم.رویا خانم... عذرمیخوام دیشب بد حرف زدم و شما رو ناراحت کردم. من اهل اینها #نیستم. از همان اول که #خدا رو کنار گذاشتن از #عاقبتشان ترسیدم. من نمیخوام کنارشان باشم. به زندگیای برمیگردم که بهش تعلق دارم.امیدوارم شما و شوهرتان هم بتونید خودتون رو #نجات بدید.از اینکه بیخبر رفتم مرا ببخشید. خداحافظتان... برادر کوچکتان حامد."
نامه را رها میکنم.بغض را خفه میکنم و با خود میگویم آفرین حامد! بهترین کار رو کردی! خانه خالی شده. ساک کوچکم را میبندم و قصد خانهی پیمان را میکنم.توی تاکسی مینشینم. راننده همانطور که به اخبار نیمروزی گوش میدهد فرمان را میچرخاند.نگاهم به عکس #آیتاللهخمینی که از آینه آویزان شده، گره میخورد. با #صلابت که چهرهای #جدی و #مصمم را قاب گرفته.چشماشان رنگ #مهر و #صداقت، #شجاعت و #سرسختی بہ هم تنیده شده. با عمامهی مشکی دور سرشان بدجور به دل مینشینند.مثل کوهی که همهی ایران بہ ایشان تکیه کرده است.جلوی در که میایستد کرایه را میدهم و پیاده میشوم.زنگ را فشار میدهم. وارد میشوم. پیمان با دیدن من تعجب میکند:
_تو اینجا چیکار میکنی؟
_اون خونه دیگه خالی شده، من دیگه مافوقی ندارم.گفتم بیام اینجا.
_باید با مرکز تماس بگیرم.
و عصر وقتی پیمان خبر میآورد که مرکز قبول کرده خوشحال میشوم! وضعیت نسبتاً خوبی بر جامعه حاکم است.دولت موقت توسط مهدی بازرگان ادارهی امور را بہ دست دارد. #زمستان۵۷ با خود گرمای #آزادی را آورد. خاطرهی شیرینش برف بازی در کوچهها و درست کردن آدمبرفی نبود...بازگشت #امام و ملت بہ آغوش آزادی از جنس #اسلامیاش بهترین قابی شد که بر دیوارها قرار گرفت.بهار قبل از رسیدن نوروز همه جا را از وجودش پر کرده.درست سال پیش همین موقعها بود که تنها شدم.آن روزها حتی خیال این روزها از ذهنم عبور نمیکرد! دو لیوان چای را روی سینی گذاشته و به اتاق میبرم. چشم پیمان به کاسهی خون میماند.
با دیدن من بلند میشود.کش و قوسی به خودش میدهد.
_چاییت رو بخور!
از دیشب در حال درست کردن یک شنود ریز است.یعقوب که بیشتر سر رشتهی این کارها را دارد موقتاً با همسرش به جای دیگری منتقل شده اند.چایش را سر میکشد.کمی حالش بهتر میشود و دوباره دست بہ کار میبرد.
_نمیخواد ادامه بدی!با این چشما اگه ادامه بده حتما موفق نمیشی.بزار با حوصله وقتی که حالت بهتر بود ادامه شو درست کن. باشه؟
نامردی میکند و برجکم را نشانه میگیرد.
_نه! باید تا عصر تحویلش بدم
ناراحت از اتاق بیرون میروم. تصمیم میگیرم به دیدن پری بروم. جوراب بلند و کلفت به همراه دامنی بلند میپوشم. جلوی آینه میایستم با روسری ور میروم تا کامل موهایم را بپوشانم. آدرس چایخانه را دارم. بعد از خداحافظی به راه میافتم. چایخانه در فروشگاههای مصادرهای بود.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
۲۵ آذر ۱۴۰۲
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۱۵۳ و ۱۵۴
بابا دستی به صورتش کشید و گفت:
_باباجون #دوتا عشق داریم. یه عشق زودگذر #قبل از خوندن خطبه یه عشق که #محکمتر و #پایدارتر هست عشقیه که #بعد از خطبه تو دل #زن_و_شوهر می افته.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_پدرجون هیچوقت فکر نمیکردم یه ازدواج مصلحتی که فقط برای نجات جونم بود به اینجا ختم بشه. چرا بعد خطبه عشق محکم و پایدارتر هست؟
_چون هر نگاه و هر لمس فقط از روی محبت و دوست داشتن هست ولی همین نگاه اگر قبل از خوندن کلام خدا باشه احتمال گناه درش هست #پاکی کاملی نداره. باباجون نگاه اگر خطا بره کار خراب میشه.... سوجان بابا!!
+بله
_درسته محمد خطا رفت ولی برگشت. مگر نه اینکه خدا گفته توبه کنید من میپذیرم؟شاید عشقی که خدا تو دل محمد گذاشته هدیه همون توبه ای هست که کرده. سوجان دخترم از اینجا به بعد با خودت هست فکرات رو بکن به من خبر بده... محمد که غم عالم رو دلش بود اون رو از نگاههای سرگردونش خوندم شاید بخواد با تو صحبت کنه
+آره بابا پیام داد جواب پیامش رو ندادم
_پیام؟
+بله ؛ پیام گذاشت که ....
_نیازی نیست بگی ؛ ان شاالله که خیره ...
رفتم خونه سر جانماز نشستم
و بعد از توسل به خدا به حرفهای بابا فکر کردم لحظه ای تمام حرفهای محمد که تو مسجد #خالصانه میگفت رو هم به یادآوردم
قرآن را برداشتم استخاره که گرفتم دلم آرام گرفت
دلم جایی حوالی آن طرف پرده ی مسجد مانده بود
شاید اعترافی که #باصداقت پیش خدا میکرد از تمام حرفهای عاشقانه برایم زیبا تر بود
که این چنین دلم آرام گرفت بود.
گوشیام را برداشتم و برایش تایپ کردم...
📲_سلام آقا محمد ؛ من نگاه خدا رو برای زندگیمون آرزو دارم امیدوارم اول پدری مهربان برای روجای من باشید بعد همسرم.
بدون تردید فرستادم
دقیقه ای بعد پیامش که آمد لبخندم دو چندان شد به این همه احساس پاک
_سوجان خانم قول میدم اول تکیه گاهی برای روجا بعد همدم و همسفری برای شما باشم.
💞آرامش من...
در طنینِ خنده های توست
که معنا پیدا میکند .
خنده هایی از جنسِ خاکِ باران خورده
شمیم یاس و یاسمن
و نکهتِ نسترن
که زنده میکند و می میراند
و باز زنده میکند,
گویی با هر لبخندت...
خدا به زمین می آید,
تا از روح خودش در کالبد بی جانِ من
بدمد و به عرش بازگردد .
لبخند بزن و سرشارم کن از عشق و از
زندگی و از خودت که...
باران را میمانی.
😍پــــــــــایــــــــــان😍
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
نفس عمیقی میکشم احساس میکنم چقدر من #قبل از آمدن به غسالخانه مرده بودم و با آمدن به اینجا نبض زنده بودنم برگشت...
به خود میگویم اگر اینجا کارم تمام شود امثال حاج قاسم نشان داد #جهاد ادامه دارد و با تمام شدن در یک مکان در مکانی دیگر شروع می شود...
روز سختی بود...
جنازه پشت جنازه...پیر و جوان...آخرین مسافر را که مهیا کردیم مرضیه هم نشست گوشه ای! از صدای گرفته اش معلوم بود با روضه ی زینب حسابی گریه کرده...
بچه ها از شدت خستگی هر کدام گوشه ای افتاده بودند! آخر هر آدم که میمیرد تنش سنگین میشود و جابهجا ایش سخت است!
و من در این فکرم روح که بمیرد چه به سر جان میآید!؟ و حالا خوب در مییابم علت خستگی بسیاری از انسانهای قرن بیست و یک را!
مرضیه برای اینکه خستگی بچه ها را از تن بدر کند جملهی عجیبی گفت:
_بچهها نفسی که از خستگی کار برای خدا بند میآید بند بند وجود انسان را پر از هوای #خدا میکند...
در حال تعویض لباسهایمان و مشغول ضدعفونی کردن شدیم که دوباره مرضیه گفت:
_بچه ها چی میشد هر وقت توی محیط آلوده قرار گرفتیم حواسمون باشه خودمون رو ضدعفونی کنیم!
و دوباره فکر من درگیر همین یک جمله ی به ظاهر ساده شد!
#محیط_آلوده! ضدعفونی!
زینب نگاهی به مرضیه انداخت و به شوخی گفت:
_مرضیه امروز عرفانی میزنی!
مرضیه با یه جملهی تامل برانگیزتری جوابش را داد و گفت:
_زینبی فردا روز آخر ساله فکر آخر کارمم!
زینب کم نیاورد و گفت:
_خواهرم پس فردا هم روز اول ساله، از من گفتن عروس خانم تو ویژه فکر یک شروع تازه باش!
مرضیه لبخندی زد و کمی به زینب نزدیک شد و آرام چیزی به او گفت که هردو فقط با حرکت مردمک چشم به آن واکنش نشان دادند!
هر چه که گفتند جدال زینب با مرضیه برای من فکر داشت و فکر داشت و فکر...
موقع برگشت همراه مرضیه سوار ماشین شدیم مرضیه ساکت بود من هم همینطور!
در طول مسیر با خودم مرور میکردم چقدر امروز به این فضا و آدم هایش فکر کردم شاید این هم از ویژگی های انسان است که وقتی به پایان کار نزدیک و نزدیکتر میشود بیشتر به آنچه مشغولش کرده فکر میکند... و براستی چقدر #فضا و #آدم های اطرافِ انسان در مشغولیتش سهم بسزایی دارند!
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده؛ سیدهزهرا بهادر
❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷
۱ مرداد ۱۴۰۳