eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلام‌الله‌علیها. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی 🐎 🌴قسمت ۳۳ از او در مى گذرد اگر چه از مى خورد اما به کشتنش راضى نمى شود. چنین فقط از دست و دل کسى چون برمى آید. کسى به کسانى برخیزد که او را محاصره کرده اند... و هر کدام براى کشتنش از دیگرى سبقت مى گیرند.... کسى دلش براى کسانى بسوزد که با سنگ و تیر و نیزه و شمشیر و کمان ، کمین کرده اند تا بر او وارد آورند و زودتر کارش را بسازند. واى ... مشت بر پیشانى مکوب زینب ! اگر چه این سنگ که از مقابل مى آید، پیشانى حسین است. فقط کاش حسین ، پیراهن را به ستردن پیشانى ، بالا نیاورد.. و سینه اش طمع تیر دشمن را برنیانگیزد. 🏴پرتو یازدهم🏴 رویت را مخراش ! مویت را پریشان مکن زینب ! که لب به بگشایى و زمین و زمان را به هم بریزى... و کائنات را کن فیکون کنى! ظهور ابر سیاه در آسمان صاف ، آتش گرفتن گونه هاى خورشید، برپا شدن طوفانى عظیم به رنگ سرخ ، آنسان که چشم از دیدن چشم به عجز بیاید، برانگیخته شدن غبار سیاه و فروباریدن خون ، این تکانهاى بى وقفه زمین ، این لرزش شانه هاى آسمان ، همه از سر این کلامى است که تو اراده کردى و بر زبان نیاوردى: _✨کاش آسمان به زمین بیاید و کاش کوهها تکه تکه شوند و بر دامن بیابانها فرو بریزند، کاش... اگر این ((کاش )) که بر دل تو مى گذرد، بر زبان تو جارى شود،... از هم مى گسلد و ستونهاى آسمان فرو مى ریزد. اگر تو بخواهى ، خدا طومار زمین و آسمان را به هم مى پیچد، اگر تو بگویى ، زمین تمام اهلش را در خویش مى بلعد، اگر تو نفرین کنى ، خورشید جهان را شعله ور مى کند و کوهها را در آتش خویش مى گدازد. ✨ اما مکن ، مگو، مخواه زینب!✨ چون مرغ رگ بریده دور خودت بچرخ ، چون ماهى به خاك افتاده در تب و تاب بسوز، اما لب به نفرین باز مکن. اتمام حجت کن ! فریاد بزن ، بگو که : _✨و یحکم ! اما فیکم مسلم! وا ى بر شما! آیا در میان شما یک مسلمان نیست. اما به آتش نفرینت دچارشان مکن. گرز فریادت را بر سر بکوب که : _✨ننگ بر تو! پسر پیامبر را مى کشند و تو نگاه مى کنى ؟! بگذار او گریه کند و روى از تو برگرداند و کلام تو را نشنیده بگیرد. بگذار شمر بر سر یاران خود نعره بزند: _✨مادرانتان به عزایتان بنشیند! براى کشتن این مرد معطل چه هستید؟! و همه آنها که پرهیز مى کردند یا ملاحظه یا وحشت از کشتن حسین ، به او حمله برند... و هر کدام زخمى بر زخمهاى او بیفزایند. بگذار زرعه بن شریک شمشیرش را از پشت بر شانه چپ حسینت فرود بیاورد و میان دست و پیکر او فاصله بیندازد.... بگذار آن دیگرى که رویش را پوشانده است... گردن حسین را به ضربه شمشیرش بشکافد. بگذار با نیزه بلندش حسین را به خاك بیندازد. بگذار ، به قصد جدا کردن سر حسین از اسب فرود بیاید اما زانوانش از وحشت سست شود،... به خاك بیفتد و عتاب و ناسازگارى شمر را تحمل کند.... بگذار... نگاه کن ! حسین به کجا مى نگرد؟ ... آرى به خیمه ها بر مى گردد، واى ... انگار این ، قصد ها را کرده اند. از اعماق جگر فریاد بزن : _✨حسین هنوز زنده است نامرد مردمان! ✨ اما نفرین نکن!✨ حسین ، خود از زمین خیز برمى دارد و تن مجروح را به دست یله مى دهد و با صلابتى زخم خورده فریاد مى کشد: _✨واى بر شما اى پیروان ال ابى سفیان ! اگر ندارید و از خدا نمى ترسید لااقل باشید. این فریاد، دل را .. 🌴ادامه دارد.... 🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلام‌الله‌علیها. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی 🐎 🌴قسمت ۳۷ آتش همچنان مى کند... و را یکى پس از دیگرى فرو مى ریزد.... بچه هاى را فقط مى تواند هستى ببخشد.... اما در این قحطى آب ، چشمه امید کجاست جز ؟! اگر آرامش بود،... اگر تنها آتش بود، کار آسانتر به انجام مى رسید،... اما این و کرنا و ودهل و دشمن ،... این که با ، بره هاى شیرى را دوره کرده اند، این که معلوم نیست چنگالهایشان درنده تر است یا نگاههایشان،... این ... این که شیهه مى کشند و بر روى دو پا بلند مى شوند و فرود مى آیند، این ضرباتى که با و .... که نیزه بر دست و پا و پشت و پهلو وسر و صورت شما نواخته مى شود، اینها قدرت و را سلب مى کند. همین دشمن اگر آنچه را که به زور و هجوم و توحش چنگ مى زند،... به آرامش طلب کند، همه چیز را آسانتر به دستمى آورد و به یغما مى برد. آهاى ! سوار سنگدل بى مقدار! چه نیازى است که این دخترك را به بر زمین بیندازى... و را از پایش بکشى ، آنچنانکه تمام انگشتان و کف پایش را بپوشاند؟!... هم مى توان خلخال از او گرفت.... تو بگو، بخواه ، اگر نشد به متوسل شو! به این تن بده! این فرار بچه ها از هراس هجوم سبعانه شماست... نه براى دربردن دارایى کودکانه شان. چه ارزشى دارد این تکه طلاى که تو دختر آل الله را بشکافى ؟!... نکن ! تو را به هرچه بریت مقدس است ، دنبال فاطمه نکن ! این دختر، زهره اش آب مى شود و دل کوچکش مى ترکد. بگو که از او چه مى خواهى و به از او بگیر.... خودت را نکن.... آتش به قیامت خودت نزن ! ... ببین چگونه دامنش به پاهایش مى پیچد و او را زند! همین را مى خواستى ؟ که با به زمین بیفتد و از هوش برود؟ و تن را به بگیرى ؟ خدا نه ، پیامبر نه ، دین نه ،... جوانمردى هم نه ، آن دل سنگى که در سینه توست چگونه به اینهمه رضایت مى دهد؟ تپش قلب کبوترانه این را از روى پیراهن نازکشان نمى بینى؟... هراس و استیصالشان تکانت نمى دهد؟ آهاى ! نامرد بى همه چیز که بر اسب نشسته اى و به یک خیز بر و دست این ، چنگ انداخته اى... بایست ! پیاده شو! و النگو را دربیار و ببر! نکشان این دختر نحیف را اینچنین به دنبال خود!... مگر نمى بینى چگونه در ، دست و پا مى زند؟! اگر از اندیشه نمى کنى،... از بترس ! بترس از آن روز که دستهاى تو را به ببندد و به خاك و خونت بکشاند. آى ! عربهاى خبیث بیابانى ! عربهاى جاهلیت مطلق ! شما چه میفهمید یعنى چه؟ و دختر کوچک چه لطافت غریبى دارد. اگر مى فهمیدید؛ را، این دختر داغدار سه ساله را اینگونه دوره نمى کردید و هر کدام به یاد ازلام(18) جاهلیت ، زخمى بر او نمى زدید. تو به کدامیک از اینها مى خواهى برسى... زینب ! به کدامیک مى توانى برسى! به که با شمشیر آخته بالاى سرش ایستاده است و قصد جانش را کرده است ؟ به بچه هایى که در بیابان گم شده اند؟ به زنانى که بیش از کودکان در معرض خطرند؟ به پسرانى که عزاى تشنگى گرفته اند؟ به دخترانى که از حال رفته اند؟ به مجروحینى که در غارت و احتراق خیام آسیب دیده اند؟ آنجا را نگاه کن !... 🌴ادامه دارد.... 🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلام‌الله‌علیها. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی 🐎 🌴قسمت ۶۴ به درون هم مى خزند تا از در امان بمانند.... یکى از یزید، شروع مى کند به کربلا و مى گوید: _حسین با گروهى از یاران و خویشانش آمده بود... به محض اینکه ما به آنها حمله کردیم، برخى به دیگرى پناه مى بردند و ساعتى نگذشت که ما همه آنها را کشتیم و... تو ناگهان از جا بلند مى شوى و فریاد مى کشى: _✨مادرت به عزایت بنشیند اى ! شمشیر برادرم حسین، تک تک خانه هاى را عزاخانه کرد و هیچ خانه اى را در کوفه بدون عزادار نگذاشت.(32) ، با این ، حرف در دهانش ،... نفس در سینه اش حبس مى شود و کلامش را ، بر جا مى نشیند.... در همین لحظات اول ، مى شود.... که حال و روز بیمار و جسم نحیف را مى بیند،... براى مجلس هم که شده ، به پسرش اشاره مى کند و به سجاد مى گوید: _حاضرى با پسرم خالد کشتى بگیرى؟ و با خود گمان مى کند که از دو حال خارج نیست.... یا مى پذیرد و با این حال و روز، زمین مى خورد... و یا نمى پذیرد و با شانه خالى کردنش و اظهار ، زمین مى خورد.... ، اما پاسخى مى دهد که یزید را براى لحظاتى گیج مى کند. امام مى گوید: _✨کشتى چرا؟! یک به دست هر کداممان بده تا درست و حسابى بجنگیم. یزید زیر لب با خود زمزمه مى کند: (حقا که پسر على بن ابیطالب است.) سپس به امام مى گوید: _اى فرزند حسین ! پدرت درباره سلطنت با من ستیز کرد و دیدى که خداوند چه بر سر او آورد!؟ امام مى فرماید: _✨ما اصاب من مصیبۀ فى الارض و لا فى انفسکم الا فى کتاب من قبل ان نبراها ان ذلک على االله یسیر. لکیلا تاءسوا على ما فاتکم و لا تفرحوا بما آتیکم و االله لا یحب کل مختال فخور.(33) در عالم ارض و یا در نفس شما واقع نمى شود مگر از آنکه بُروزش دهیم در کتاب است. و این بر خدا آسان است . براى اینکه به خاطر از دست دادنها نشوید و نخورید و به خاطر به دست آوردنها، نگردید. و خداوند هیچ و فخر فروشى را دوست ندارد. یزید رو مى کند به خالد، پسرش و مى گوید: _پاسخ بده خالد به پدر، به امام و به سرها نگاه مى کند و هیچ نمى گوید. یزید مى گوید: _ما اصابکم من مصیبۀ فبما کسبت ایدیکم و یعفو عن کثیر.(34)هر مصیبتى که به شما مى رسد، دست آورد خودتان است و خداوند از گناهان بسیارتان مى گذرد. بر جاى خود مى شود و آنچنانکه همه کلام او را بشنوند، مى فرماید: _✨اى پسر معاویه و اى زاده ! از آنکه تو به دنیا بیایى، و فرمانروایى ، همواره در اختیار و من بوده است. در جنگهاى و و ، جدم على بن ابیطالب ، لواى پیامبر خدا را در دست داشت و پدر تو پرچم را. واى بر تو یزید! اگر مى دانستى که چه کار کرده اى ، و درباره پدر و برادر و عموها و خاندانم ، مرتکب چه جنایتى شده اى ، آنچنانکه سر پدرم حسین ، فرزند على و فاطمه و ودیعه رسول االله را بر سر در شهر آویخته اى ، به کوهها مى گریختى و شنهاى بیابان را بستر خویش مى ساختى و فریاد و شیونت را به آسمان مى رساندى . پس چشم انتظار باش ، و روز را که خلایق است. یزید که براى گفتن .... طبقى که سر حسین را بر آن نهاده اند، پیش مى کشد و با که در دست دارد،... شروع مى کند به کوفتن بر صورت و لب و دندان امام. و آنچنانکه بشنوند، زمزمه مى کند... 🌴ادامه دارد.... 🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤 🖤«اللّٰهُمَّ الْعَن اوَّلَ ظاٰلم، ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد» 🖤یا رب الفاطمه بحق الفاطمه إشف صدر الفاطمه بظهور الحُجّة 🌹رمان بصیرتی و معرفتی 🌹قسمت ۳۷ و ۳۸ حضرت زهرا سلام الله علیها در دفاع از حق و حقوق خود رو به ابوبکر فرمودند: _فدک ملکی بود از و خلافت حقی بود از که هر دو را غصب کردی، گفتی که شاهد بیاورم بر ملک خودم، شهادتِ شاهدها را قبول نکردی، گفتم لااقل به عنوان ارث ،ارثیه ام را از پدرم به من برگردان، گفتی انبیا از خود ارثی به جا نمی گذارند، حال که با آیات قرآن به تو ثابت کردم که انبیا هم چون دیگر بندگان خداوند ارث برای فرزندان خود به جا میگذارند، باز هم بر حرف کذب خود پافشاری میکنی که ،من از پدرم ارث نمیبرم. ای ابوبکر در دین خدا آمده ، فقط اهل دو‌ کیش متفاوت هستند که از هم ارث نمیبرند و این یعنی که پدرم به دین اسلام بوده و من نبودم؟ یعنی محمد رسول خدا، مسلمان بود و دخترش فاطمه نامسلمان بوده؟ تا این سخن از دهان دختر رسول الله بیرون آمد ، تمام جمع به مظلومیت این مظلومهٔ دوران گریستند و ملائک در آسمان ناله ها زدند و عرش خدا به تلاطم افتاد... مگر می شود دختری که برای قدوم مبارکش به این دنیا سوره کوثر نازل شد ، همو که آیهٔ تطهیر نیست مگر در شأن وجودش ، همو که آیهٔ مودت نیامد مگر برای حفظ حرمتش ، همو که اگر نبود بهشتی نمی بود و اگر خلق نمی شد دنیایی شکل نمی گرفت.... مگر می شود فاطمه؟!!! و خاک بر سر آنان که وقاحت را به اینجا رساندند که اینچنین سخنانی بر زبان سرور زنان دو عالم جاری شود... در اینجا بود که سلمان خود را به حضرت زهرا سلام الله علیها رسانید و از قول علی علیه السلام به او پیغام داد: _فاطمه جان....دل عالم از زخم دلت، غمگین است ، بس است عزیزدلم ،به خدا قسم دو طرف مدینه را میبینم که پایه ها و ستون هایش به لرزه افتاده....بس است که دیگر ملائک آسمان تاب دیدن ،مظلومیتی بیش از این را ندارند چون پیغام امیرالمؤمنین به حضرت زهرا سلام الله علیها رسید ، روی مبارکشان را به سمت ابوبکر کرد و فرمودند: _ای ابابکر، اینک این تو‌ و این شتر سرکش خلافت، مهار زده، بدان که با تو در روز رستاخیز و حشر ملاقات خواهد کرد، چه نیکو داوری ست و نیکو دادخواهی ست صل الله علیه واله و چه خوش وعده گاهی ست .... سپس مادرمان رو به جمیع صحابه که لب فرو بسته بودند و این ظلم عظیم را نظاره می کردند نمود و با آنان نیز اتمام حجت کرد و شرح این خطبه خوانی در به طور کامل آمده است. پس از این خطبه خوانی غرّا، حضرت زهرا با بدنی تب دار به خانه برگشت و روح بزرگش زخمی داغی سنگین و بدن بیمارش هم زخمی حمله ای ظالمانه بود . روز به روز حال مادرمان زهرا سلام الله علیها، بدتر و بدتر میشد و این اخبار به گوش خلیفهٔ خودخوانده هم رسید. چندین بار ابوبکر و عمر که خوب میدانستند، ظلمی عظیم در حق پیامبر و آل او نمودند ، با پیغام و پسغام توسط افراد مختلف برای دلجویی خواستند محضر دختر پیغمبر برسند، اما دل نازنین ایشان آنقدر از دست آنان گرفته بود که به هیچکدام از آن پیغام ها جواب نداد، تا اینکه آن دو فکری دیگر کردند ، و صلاح کار را آن دانستند که دست به دامان ابوتراب زنند، چون همگان میدانستند که علی، روح زهراست و زهرا ،جان علی ست... پس حضرت زهرا سلام الله علیها ، دست رد به سینهٔ، روح و جان خود،علی علیه السلام ، نخواهد زد.. حضرت علی علیه السلام ،نمازهای پنجگانه را داخل مسجد میخواند، یکی از همین روزها ، تا امیرالمؤمنین نمازش را تمام کرد ، متوجه حضور عمر و ابوبکر که دو طرفش نشسته بودند شد. و آن دو اینچنین شروع به سخن گفتن کردند: _یا علی علیه السلام، دختر پیامبر صل الله علیه واله، چطور است ؟ مثل اینکه حالش بد شده ... سپس خود را به مولا نزدیکتر کردند و با لحنی آهسته ادامه دادند: _تو میدانی که بین ما و او چه گذشته، چطور است از او اجازه بگیری تا ما نزدشان آییم و از گناهانمان عذرخواهی کنیم. امام علی علیه السلام که مهر و عطوفتش پرتویی از انوار الهی بود فرمودند: _تصمیم با شماست... ابوبکر و عمر خوشحال از جا برخاستند و گفتند همین الان برویم و جلوی درب خانهٔ مولا نشستند تا علی علیه السلام داخل خانه شود و اجازهٔ ورود آنان را بگیرد. علی علیه السلام وارد خانه شد ، و به نزد فاطمه سلام الله علیها که در بستر بیماری بود، رسید و فرمود : _ای زن آزاده، عمر و ابوبکر پشت درب خانه هستند و میخواهند بر تو سلام کنند، چه نظر میدهی؟ فاطمه سلام الله علیها که نه تنها در امور دینی، پشت و تحت امر ولیّ زمانش بود،ب لکه در خانه هم چون زنی نمونه تحت امر شوهرش بود، با اینکه دل خوشی از این دو نفر نداشت ، رو به شوهرش فرمود: _خانه، خانهٔ خودت و زن آزاده هم، همسر توست، هرطور میخواهی انجام بده...
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍 ❤️ قسمت ۵۳ و ۵۴ _…..تویی که نگاهت پر از حسرته، آیه‌ای که مونده با یه بچه‌ی بی‌پدر، بچه‌ای که شاید عموشو پدر صدا کنه؛ شاید آیه خانم قویتر از رها باشه و زیر بار ازدواج با برادر شوهرش نره، اما آخرش میشه تنهایی تا مرگ! ما از جنس اونا نیستیم... بهش فکر نکن! منم سعی میکنم بهش فکر نکنم. میدونم روزی که رهاش کنم پشیمون میشم و حسرت زندگی باهاش همیشه توی قلبم میمونه! _تو که داریش، رهاش نکن! صدرا: _ندارمش، گفتم که نامزد دارم؛ اون از جنس خودمه، افکارش مثل منه... لباس پوشیدنش مثل منه؛ به خاطر اون خیلی دل رها رو شکستم، رها هیچوقت اونطور که آیه خانم عاشق سید مهدی بود عاشق من نمیشه! رها حق داره عاشق بشه. جایی در قلبش با این حرف درد گرفت. ارمیا: _نامزدت ارزش از دست دادن این دختر رو داره؟ _نه! ارزشش رو نداره؛ اما فرق من و رها، فرق الماس و زغال سنگه. ارمیا: _چرا از جنس اون نمیشی و برای خودت نگه نمیداریش؟ _تو میتونی از جنس سید مهدی بشی؟ ارمیا: من فکرشم نمیکنم، کار سختیه! _منم نمیتونم، به این زندگی عادت کردم؛ سخته خودم و بعد اینهمه سال زندگی آزاد، تو قید و بند دست و پا گیر کنم. ارمیا: اگه عاشق باشی میتونی! _نه من عاشق رها هستم و نه تو عاشق آیه خانم! ارمیا: شاید یه روز عاشقش بشی! _امکان نداره، منم عاشق بشم اون عاشق نمیشه! ارمیا: خدا رو چه دیدی؟ مسیح میگه خدا هر روز معجزه میکنه... هر بار که صداش کنی، برات معجزه میکنه! رها با ظرفی در دست بیرون آمد. ارمیا و صدرا روی رختخوابشان نشستند. رها ظرف را به سمت صدرا گرفت: _حاج علی برای آیه یه کم حلوا درست کرده، شما هم یه کم بخورید، خوشمزه‌ست. صدرا ظرف را گرفت و اندکی را در دهان گذاشت. طعمش ناب بود به سمت ارمیا گرفت: _این چه طعم خوبی داره. رها: _آخه با آرد کامل و شیره انگور و کره‌ی محلی درست شده، گلابشم، گلاب ناب درجه یکه؛ میگن حلوا غم زده‌ست، هم شیرینی داره که قند خون رو تنظیم کنه،هم گلاب داره که سردیه، غم رو از بین ببره. صدرا: وقتی سینا مرد، کسی نبود برامون از اینا درست کنه! صدایش حسرت داشت. رها سرش را پایین انداخت: _متاسفم! صدرا به او لبخند زد: _نگفتم که بگی متاسفی، گفتم که برای ما هم درست کنی. رها رفت تا ظرف دیگری که دستش بود را برای سایه و آیه ببرد. آیه‌ی شکسته‌ی این روزها...حاج علی هم آمد و برقها خاموش شد.آیه با اکراه اندکی حلوا خورد و همه به خواب رفتند؛ شاید هنوز ساعتی نگذشته بود ، که صدای هق هق آیه بلند شد. حاج علی سراسیمه شد، رها آیه را در آغوش گرفت و سایه به دنبال لیوان آب از اتاق خارج شد. رها: _چی شده قربونت بشم؟ آیه: _امشب مهدی داره چی کار میکنه؟ رها براش میترسم، از فشار قبر میترسم؛ از ترسیدن مهدی میترسم، از خودم و این بچه میترسم! چرا امشب اینقدر شب سختیه؟ مهدی تو قبر داره دست و پا میزنه و مادرش برام از رسم و رسوم میگه، شوهرم رفته رها... سایه‌ی سرم رفته رها... زندگیم رفته رها... به من میگه نباید میذاشتم بره! آخه چطوری؟! چطوری جلوی مردی رو میگرفتم که قنوت هر نمازش «اللهم الرزقنا توفیق الشهادة» بود؟ چطور جلوشو میگرفتم؟ میگفتم نرو! نمیشدم مثل ؟ نمیشدم پای مردی که اهل این زمین نبود؟ چطور تو روی حضرت زهرا(س) نگاه میکردم؟ جلوشو میگرفتم و زنجیر پاش میشدم، زن خوبی بودم؟ اون صدای "هل من ناصر ینصرنی" رو شنیده بود که رفت! اون خواب شهادتشو دیده بود... اون شهادتش رو کرده بود... اون دل از دنیا کنده بود، میخواست به کربلای امام حسین (ع) برسه؛ من چیکار میکردم؟ میشدم حوّا؟ میشدم زنجیر؟ میشدم ؟ چطور پایبند میکردم مردی رو که پای موندنش نبود؟ که بال پرواز داشت؟ که شوق پرواز داشت؟ مردی رو که روز عاشورا برای اسیری حضرت زینب (س) گریه میکرد رو چطور پایبند میکردم؟ مردی رو که رگ میزد گردنش برای اسم زینب کبری... که میگفت کسی که حریم حرم علی مرتضی رو شکسته ببینه و بشینه! ببینه حرم دختر غیرت الله، رو به خاک و خون میکشن و ساکت بمونه... که میگفت سه ساله نازدانه‌ی کربلا دوباره خواب سیلی و شلاق و خار و اسیری میبینه... باز داره خون و مرگ میبینه... باز داره جریان گوش و گوشواره تکرار میشه... لب و تشنگی تکرار میشه... میدونی هرشب از خواب بیدار میشد و میگفت : "آیه کوتاهی کردم!" میگفت: "آیه ازم بگذر تا شرمنده نشم!" امسال شب عاشورا خواب دید که امام حسین ازش رو برگردوند، نمیدونی چی به روزش اومد! چه گریه‌ها که نکرد... روزی که گفتم برو، انگار دنیا رو بهش دادن! تمام عشقش به این بود که..... 💚ادامه دارد..... 🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری ❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🌷🌷🇮🇷🌷🌷🕊🕊
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۱ و ۲ مقدمه: بسم الله الرحمن الرحیم مدیون شهدا می‌مانیم تا روز قیامت. مدیون ایثار شما و خانواده شما. مدیون مظلومیت فرزندانتان. مدیون شهدا خواهیم بود همیشه و تا همیشه. هست، هست و همیشه هم هست که ایمان دارد به خدا،به و به منجی! انتخاب با ماست که ظالم باشیم یا مظلوم یا دست در آستین خدا. «تقدیم به مهربانی های مادر مهربانم و همه مادران همیشه اسطوره.اسطوره های پنهان» یادداشت نویسنده؛ سپاس از حمایت شما خوانندگان عزیز از مجموعه «از روزی که رفتی». جلد چهارم این مجموعه به خواست شما آغاز شد. آغازی که شاید پایانی بر داستان زندگی این خانواده باشد. امید است این قصه هم مورد لطف و توجه و همراهی شما قرار گیرد. یا حق! سنیه منصوری 98/12/15 زینب سادات ایستاد. چادرش را سفت گرفت. چشمانش سرخ بود و صورتش خیس، اما صدایش محکم ماند: _از دادگاه تقاضای اشد مجازات را دارم. ایلیا دستش را گرفت. صدرا ایستاد و رو به قاضی کرد: _جناب قاضی! همانطور که موکلم عرض کردند، ایشان و برادرشان به عنوان اولیای دم، تقاضای اشد مجازات را دارند. دادگاه تمام شد. رها، زینب سادات را در آغوش داشت. ایلیا دستان زینب‌سادات را رها نکرد و همراهشان رفت. همه آمده بودند. صدرا و رها، سایه و سیدمحمد، محسن و مهدی، حتی محمدصادق! اما نبود ارمیا، نبود آیه، زیادی خار چشم همه بود. زینب سادات گفت: _میشود برویم پیش حاج بابا؟ دلم برایش تنگ شده. سیدمحمد او را در آغوش کشید. هنوز ایلیا سفت دستانش را گرفته بود و رها نمیکرد. حتی وقتی محسن و مهدی کنارش قرار گرفتند و سیدمحمد سخت زینب را در آغوش داشت. زینب سادات دست برادرش را فشرد. میدانست که او بیشتر از همه احساس غریبی میکند. زینب به یاد آورد.... آن شب بود که همه چیز فهمید. سومین روز از تدفین پدر مادرشان گذشته بود که با صدای گریه ایلیا به سمت اتاقش رفت. روی تختش نشست و ایلیا به آغوش خواهرش رفت. زینب: _چی شده داداشی؟ ایلیا: _حالا من چکار کنم؟ من هیچکسی را جز تو ندارم. زینب: _چی داری میگی؟ چرا هیچکس رو نداری؟ پس من چی هستم؟ ایلیا: _شنیدم که عمو گفت میخواد تو رو ببره پیش خودش. گفت برادرزاده‌ش رو خودش نگه میداره. گفت مواظب یادگار برادرش هست! تو رو ببرن من چکار کنم؟ حالا که حاج بابا هم بیمارستان و معلوم نیست زنده بمونه، من چکار کنم؟ مثل بابا ارمیا منو میبرن پرورشگاه! زینب او را محکم در آغوش گرفت: _تو منو داری! من هیچوقت بدون تو جایی نمیرم. عمو محمد هم گفت برادرزاده‌هاش! چرا فکر میکنی تو رو نمیخواد؟ تو برای عمومحمد از منم عزیزتری! تو عزیزترین منی! من بدون تو جایی نمیرم. تا همیشه خواهر برادریم و مواظب هم! باشه؟ ایلیا هق هق میکرد: _منو رها نکن زینب. منو تنها نذار! من میترسم. زینب کنارش نشست و آنقدر موهایش را نوازش کرد تا برادرش به خواب رفت. حرف‌های برادرش دلش را به درد آورد. به راستی اگر حاج علی هم رخت سفر میبست، چه میکردند؟ آن شب در اتاق ایلیا ماند و هر وقت ایلیا با گریه بیدار میشد، او را نوازش میکرد و مادرانه آرامش میکرد. سیدمحمد گفت: _خسته ای، اول بریم خونه استراحت کن بعدا میریم بیمارستان. زینب سادات از آغوش عمو بیرون آمد و گفت: _خسته نیستم بعد به ایلیا نگاه کرد و گفت: _تو خسته ای؟ ایلیا سرش را به طرفین تکان داد و زیر لب گفت: _نه! حاج علی را از پشت شیشه های سی‌سی‌یو نگاه کردند. گریه کردند. زهرا خانم که خیلی پیر و شکسته شده بود، روی صندلی نشسته و قرآن میخواند. چهار ماه تمام پشت شیشه های بیمارستان بودند. چهار ماه انتظار. چهار ماه بود که آیه و ارمیا را به دست خاک سپرده بودند.چهار ماه بی پدری، چهار ماه بی مادری، چهار ماه انتظار برای نگاه حاج علی که همان شبی که دخترش چشم از جهان فروبست، قلبش را گرفت و پشت این شیشه ها خوابید. محمدصادق به زینب سادات نزدیک شد. زینب‌سادات نگاهش را از حاج علی نگرفت. همانجا پشت شیشه ماند و ایلیا را نزدیک خود نگاه داشت. محمدصادق گفت: _حالش خوب میشه. زینب سادات سکوت کرد. دلیل این رفت و آمدهای وقت و بی وقت محمدصادق را میدانست اما برایش اهمیتی نداشت. محمدصادق جوابش را گرفته بود. دوباره گفت: _میدونم وقت خوبی نیست اما باید قبل رفتن بگم تا بتونی فکراتو بکنی. من هنوز دوستت دارم و پای خواستگاری قبلی هستم. با این شرایطی که الان تو و ایلیا دارید، بهتره اینبار عاقلانه تر عمل کنی. زینب سادات با خود فکر کرد، خوب است میدانی الآن وقت گفتن این حرفها نیست و میزنی! و شرایط او چقدر فرق کرده که محمدصادق فکر میکند..... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری ☘https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🕊🌷🇮🇷🌷🕊🌷🌷
。☆✼★━━━━━💠━━━━━━★✼☆。 🍃رمان واقعی تلنگری و آموزنده 🍃روایت یکی از جانبازان مدافع حرم 🍃قسمت ۶۳ و ۶۴ عشق به كار برای رضای خدا در تمام افعال آنها ديده ميشود.البته در خاطرات ايشان هم هست كه وقتی كاری عاشقانه و خالصانه برای خدا باشد ارزشمند است.وگرنه...مانند ماجرای نجات يك انسان.كاری كه نيت غيرخدايی پيدا كند ارزش خود را از دست ميدهد. سؤال ۴ :در موضوع ارتباط با نامحرم، ايشان خيلي سخت گيرانه صحبت ميكند. آيا شرايط جامعه را نميبيند؟ آيا كشورهای غربي را نميبينند؟ مگر ميشود انسان هيچگونه ارتباطي نداشته باشد؟ سؤال خوبی است.اينكه يك گناه درجامعه رواج فراوانی داشته باشد،دليل بر اين نميشود كه ديگر گناه بودنش كم شده!بدی پوشش و آزادی ارتباط با نامحرم، از گناهانی است كه عواقب سنگينی درزندگی روزمره دارد.اصلا بحث نافرمانی دستور خدا را كنار بگذاريد،اگر كسي ميخواهد آرامش روحی درزندگی داشته باشدبايد به اين موضوع اهميت بدهد.تمام مطالبی كه در اين موضوع در كتاب به آنها اشاره شده، در روايات و آيات به آن تأكيد شده. از طرفی شما به تاريخ كشف حجاب و برهنگی در كشور خودمان و كشورهای غربی نگاه كنيد. تا شصت هفتاد سال پيش،بيشتر مادران و مادربزرگهای ما، با پوشيه و روبند بودند. فيلمهايی كه از اوايل دوره پهلوی نمايش داده ميشود، به همين موضوع اشاره دارد.آنقدر بحث در خانواده‌ها محكم بود كه پهلوی اول با اسلحه نيز حجاب را بردارد.آيا مادربزرگهای ما با آن همه سختی در زندگی، دوست نداشتند راحت و آزاد باشند؟يا آنها به مسائل مهمي دقت ميكردند كه ما فراموش كرده‌ايم! در غرب نيز همين وضعيت بود. بيشتر فيلمهايی كه مربوط به صد سال پيش است، زنان را با لباس بلند، آستين پوشيده و كلاه نشان ميدهد. تمام تصاوير و مجسمه‌های حضرت مريم در كليساهای قديمی، ايشان را با پوشش و حتی چادر نشان ميدهد! اما از زماني كه نظريه فرويد اجرايي شد و برهنگی فرهنگی رواج يافت، جامعه غربی با مشكل تشكيل خانواده و عدم اعتماد روبرو شد.اين مشكل در دهه‌های اخير به ايران نيز سرايت كرد.آمار بالای طلاق و طلاق عاطفی حكايت از همين موضوع است. مطلبي كه راوي كتاب ميگويد كاملا صحيح و قابل امتحان است.اگر انسان، از ابتدا سعي كند كه چشم و ارتباط خود را بانامحرم حفظ كند، به يقين زندگی و همسر پاكی خواهد يافت و برعكس. اين مطلب را از آيه۲۴ سوره نور نيز ميتوان دريافت.جالب است كه شخصي بعد از مطالعه‌ی اين كتاب به من گفت: _من اين قسمت از سخنان ايشان را امتحان كردم. در محل كار، بنده هر روز با خانمهای همكار بگو بخند و شوخی داشتم. از طرفي بيشتر مواقع با همسرم در خانه مشكل داشتم.بيشتر شبها جدای از هم ميخوابيديم و خيلی از اين موضوع ناراحت بودم. اما مدتی است كه تصميم به امتحان اين موضوع گرفتم. اتاق كارم را عوض كردم و كمتر با زنان همكار حرف ميزنم.نگاهم را در كوچه و خيابان، بيش از قبل كنترل ميكنم،حتی در فضای مجازی نگاهم را كنترل ميكنم.در اين مدت دقت كردم، برخورد همسرم با من فوق‌العاده بهتر شده.از زندگی خودم خيلی لذت ميبرم. سؤال ۵ :آيا بهتر نبود نام كتاب سه دقيقه در برزخ باشد؟ بله، شايد هم مناسب بود،حضرت آيت‌الله مصباح يزدي نيز وقتی کتاب را مشاهده کردند، گفتند شايد بهتر بود نام کتاب سه دقيقه در برزخ باشد.اما بسياری از تجربه كنندگان مرگ موقت،شرايطی از برزخ را مشاهده ميكنند. اما همانطور كه راوی محترم توضيح دادند،ايشان به بررسی اعمال مشغول شدند كه مربوط به قيامت است.در برزخ اينگونه به اعمال ما پرداخته نميشود. ولي رواياتي هم داريم که شروع قيامت را از مرگ انسان ميدانند. البته تمام اينها، چه برزخ و چه قيامت، براي ما تلنگری است كه به فكر باشيم. شايد به جرئت بتوان گفت كه تمام مشكلات امروز ما در نتيجه فراموش كردن روز قيامت است.اگر بدانيم كه در آن روز،ذره‌ای كار خوب و بد،به انسان باز ميگردد، به يقين بيشتر در اعمال خودمان دقت ميكنيم.دوست عزيزی از قم مراجعه كرد و تعدادی از اين كتاب را برای شاگردانش گرفت. ايشان ميگفت: _من مدتها بود از خدا ميخواستم راه را به من نشان دهد كه در چه موضوعی وقت بگذارم و كار فرهنگی و اعتقادی كنم، تا اينكه يك شب در عالم رويا وجود نازنين حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها را ديدم كه به من فرمودند:_بسياری از مشكلات به خاطر اين است كه مردم، و را فراموش كرده‌اند. در اين زمينه كار كنيد. سؤال ۶ :آيا ميشود حضرت عزرائيل كسی را قبض روح نمايد و او بار ديگر به دنيا برگردد؟مگر نداريم كه هيچ تغييری در زمان مرگ وجود ندارد؟ بله، مرگ حتمی هيچ انسانی به تأخير نمی‌افتد. اين در علم ازلی خدا ثبت است.ملائكه يا حضرت عزرائيل صورت ميگيرد.اما اينكه.... 💠ادامه دارد.... 🍃کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 。☆✼★━━━━━━ - ━━━━━━★✼☆。