🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۲۷
#زینبى که دیگر #زینب_نیست . #تماما #حسین شده است....
و مگر پیش از این ، غیر از این بوده است ؟
🏴پرتو دهم🏴
✨الموت اولى من رکوب العار
والعار اولى من دخول النار
قرار ناگذاشته میان #تو_وحسین این است که تو در #خیام از #سجاد و #زنها و #بچه ها #حراست کنى...
و او با رمزى ، رجزى ،
ترنم شعرى ، آواى دعایى
و فریاد لاحولى ، سلامتى اش را پیوسته با تو در میان بگذارد.
و این رمز را چه خوش با رجز آغاز کرده است.
و تو احساس مى کنى که این نه رجز که ضربان قلب توست...
و آرزو مى کنى که تا قیام قیامت، این صدا در گوش آسمان و زمین ، طنین بیندازد.
#سجاد و #همه اهل خیام نیز به این صدا دلخوشند،...
احساس مى کنند که ضربان قلبى هستى هنوز مستدام است و زندگى هنوز در رگهاى عالم جریان دارد.
براى تو اما این صدا پیش از آنکه یک اطلاع و آگاهى باشد، یک نیاز عاطفى است .
هیچ پرده اى حایل میان میدان و
چشمهاى تو نیست
این یک نجواى لطیف و عارفانه است که دو سو دارد.
او باید در #محاصره_دشمن ، بجنگد، شمشیر بزند و بگوید:
_✨الله اکبر
و از #زبان_دل تو بشنود:_✨جانم!
بگوید:
_✨لااله الااالله
و بشنوذ:
_✨همه هستى ام.
بگوید:
_✨ لا حول و لا قوة الا باالله!
و بشنود:
_✨قوت پاهایم، سوى چشمم، گرماى دلم، بهانه ماندنم!
تو او را از وراى پرده هاببینى...
و او صداى تو را از وراى فاصله هاى بشنود.
تو نفس بکشى و او قوت بگیرد....
تو سجده مى کنى و او بایستد،...
تو آب شوى و او روشنى ببخشد...
و او...
او تنها با اشارت مژگانش زندگى را براى تو معنا کند.
و...
ناگهان میدان از نفس مى افتد،
صدا قطع مى شود
و قلب تو مى ایستد.
#بریده_باددستهاى_تومالک!
این شمشیر #مالک_بن_یسرکندى است که بر #فرق_امام فرود آمده است ،
#کلاه او را به #دونیم کرده است...
و انگار باران خون بر او باریده باشد، تمام سر و صورتش را گلگون کرده است.
همه عالم فداى یک تار مویت حسین جان ! برگرد!
این سر و پیشانى بستن مى خواهد،...
این کلاه و عمامه عوض کردن و...
این چشم خون گرفته بوسیدن.
تا دشمن به خود مشغول است بیا...
تا خواهرت این زخم را با پاره جگر مرهم بگذارد.
بیا که خون گونه ات را به اشک چشم بروبد،
بیا که جانش را سر دست بگیرد و دور سرت بگرداند.
تا دشمن ، کشته هاى شمشیر تو را از میانه میدان جمع کند، مجالى است تا خواهرت یک بار دیگر، خدا را در آینه
چشمهایت ببیند
و گرماى دست خدا را با تمام رگهایش بنوشد.
زینب ! این هم حسین .
دستش را بگیر و از اسب پیاده اش کن . چه لذتى دارد گرفتن دست حسین ، فشردن دست حسین...
و بوسیدن دست حسین.
چه عالمى دارد تکیه کردن دست حسین بر دست تو.
حسین جان !
تا قلب من هست پا بر رکاب مفشار....
🌴ادامه دارد....
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۶۳
سر به #آسمان بلند مى کند و مى گوید:
_خدایا پناه بر تو از شر دشمنان اهل بیت ، گواه باشد که من از #دشمنان آل محمد #بیزارى مى جویم.
سپس صورت اشکبارش را بر پاهاى امام مى گذارد و مى پرسد:
_آیا راهى براى توبه و بازگشت هست ؟
امام مى فرماید:
_✨آرى ، خداوند توبه پذیر است.
پیرمرد که انگار از یک کابوس وحشتناك #بیدار شده است و جان و جوانى اش را دوباره پیدا کرده ،
#عصایش را به زمین مى اندازد و همچون جنون زده ها مى دود و فریاد مى کشد:
_مردم ! ما فریب خوردیم. اینها #دشمنان #خدا نیستند. اینها #اهلبیت پیامبرند، #قاتلین اینها؛ دشمنان خدایند، #یزید دشمن خداست. آن پیامبرى که در اذانها شهادت، به رسالتش مى دهید، پدر اینهاست. توبه کنید! جبران کنید! برگردید!
#مامورى که از لحظاتى پیش ، کمر به قتل پیرمرد بسته و به #تعقیب او پرداخته ، اکنون به پیرمرد مى رسد و با #ضربه شمشیرى میان سر و بدن او فاصله مى اندازد،...
آنچنانکه پیرمرد چند گامى را هم بى سر مى دود و سپس بر زمین مى افتد....
مردم، مردمى که شاهد این صحنه بوده اند، بیش از آنکه #هشیار و متنبه شوند، مرعوب و #وحشتزده مى شوند.
بیش از این ، نگاه داشتن کاروان مصلحت نیست...
کاروان را در زیر بار سنگین #نگاهها به سمت قصر یزید، حرکت مى دهند.
🏴پرتو شانزدهم🏴
#یزید، همه اعیان و #اشراف_شام و بزرگان #یهود و #نصارى و #سران_بنى_امیه و #سفرا را براى شرکت در این جشن بزرگ دعوت کرده است...
#قصر را به انواع زینتها #آراسته و #شرابهاى گوناگون تدارك دیده است . پیداست که یزید به #بزرگترین_پیروزى زندگى خود، دست یافته است....
یزید به هنگام شنیدن خبر ورود کاروان سرها و اسرا، در حین مستى وسرخوشى، ناگهان ناله شوم کلاغها را مى شنود و
با خود آنچنان که دیگران بشنوند، زمزمه مى کند:
_در این هنگام که محمل شتران رسید و آن خورشیدها بر تل جیران درخشید، کلاغ ناله کرد و من گفتم : چه ناله کنى ، چه نکنى ، من طلبم را وصول کردم و به آنچه مى خواستم رسیدم.
هم اکنون نیز، با #غرور و تبختر بر تخت تکیه زده است و ورود کاروان شما را #نظاره مى کند....
او که #همه_تلاش خود را براى #تحقیر این کاروان و #تعظیم دم و دستگاه خود به کار گرفته است،...
اکنون به تماشاى #شکوه و #عزت خود و #خفت و خوارى #کاروان نشسته است.
همه اهل کاروان را از بزرگ و کوچک ، با #طناب به یکدیگر بسته اند.
یک سر طناب را برگردن سجاد افکنده اند و سر دیگر را به بازوى تو بسته اند....
طناب دیگر از بازوى تو به دستهاى سکینه...
و طناب دیگر و دست دیگر و بازوى دیگر...
و #همه اهل کاروان به گونه اى به هم #وصل شده اند....
که اگر کسى #کندتر و یا #تندتر برود، #دیگران را با خود #به_زمین_بیفکند و اسباب #خنده و #مضحکه شود....
#به_محض_ورود به مجلس، #امام رو مى کند و به یزید و با لحنى آمیخته از #شکوه و #اعتراض و #توبیخ مى گوید:
_✨اى یزید! گمان مى کنى که اگر رسول خدا ما را در این حال ببیند، چه مى کند؟!
با همین #اولین_کلام امام ، حال مجلس #دگرگون مى شود....
یزید فرمان مى دهد...
که بند از دست و پاى شما و غل و زنجیر از دست و پا و گردن امام ، باز کنند....
یزید در دو سوى خود امرا و بزرگان را نشانده است....
براى شما جایى درست مقابل خویش ، تدارك دیده است....
و سرها را در طبقهایى پیش روى خود چیده است....
#دختران و #زنان تا مى توانند #به_هم #پناه مى برند...
و به درون هم مى خزند...
🌴ادامه دارد....
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۶۴
به درون هم مى خزند تا از #شرنگاهها در امان بمانند....
یکى از #سران_لشگر یزید، شروع مى کند به #ارائه_گزارش کربلا و مى گوید:
_حسین با گروهى از یاران و خویشانش
آمده بود... به محض اینکه ما به آنها حمله کردیم، برخى به دیگرى پناه مى بردند و ساعتى نگذشت که ما همه آنها را
کشتیم و...
تو ناگهان از جا بلند مى شوى و فریاد مى کشى:
_✨مادرت به عزایت بنشیند اى #دروغگوى_لافزن ! شمشیر برادرم حسین، تک تک خانه هاى #کوفه را عزاخانه کرد و هیچ خانه اى را در کوفه بدون عزادار نگذاشت.(32)
#سرلشکریزید، با این #تشر، حرف در دهانش #مى_خشکد،...
نفس در سینه اش حبس مى شود و کلامش را #نگفته ، بر جا مى نشیند....
#مجلس در همین لحظات اول ، #دگرگون مى شود....
#یزید که حال و روز بیمار و جسم نحیف #سجاد را مى بیند،...
براى #تغییرفضاى مجلس هم که شده ، به پسرش اشاره مى کند و به سجاد مى گوید:
_حاضرى با پسرم خالد کشتى بگیرى؟
و با خود گمان مى کند که از دو حال خارج نیست....
یا مى پذیرد و با این حال و روز، زمین مى خورد...
و یا نمى پذیرد و با شانه خالى کردنش و اظهار #عجزش ، زمین مى خورد....
#سجاد، اما پاسخى مى دهد که یزید را براى لحظاتى گیج مى کند. امام مى گوید:
_✨کشتى چرا؟! یک #شمشیر به دست هر کداممان بده تا درست و حسابى بجنگیم.
یزید زیر لب با خود زمزمه مى کند:
(حقا که پسر على بن ابیطالب است.)
سپس به امام مى گوید:
_اى فرزند حسین ! پدرت درباره سلطنت با من ستیز کرد و دیدى که خداوند چه بر سر او آورد!؟
امام مى فرماید:
_✨ما اصاب من مصیبۀ فى الارض و لا فى انفسکم الا فى کتاب من قبل ان نبراها ان ذلک على االله یسیر. لکیلا تاءسوا على ما فاتکم و لا تفرحوا بما آتیکم و االله لا یحب کل مختال فخور.(33) #هیچ_مصیبتى در عالم ارض و یا در نفس شما واقع نمى شود مگر #پیش از آنکه بُروزش دهیم در کتاب #موجود است. و این بر خدا آسان است . براى اینکه به خاطر از دست دادنها #غمگین نشوید و #حسرت نخورید و به خاطر به دست آوردنها، #شادمان نگردید. و خداوند هیچ #متکبر و فخر فروشى را دوست ندارد.
یزید رو مى کند به خالد، پسرش و مى گوید:
_پاسخ بده
خالد به پدر، به امام و به سرها نگاه مى کند و هیچ نمى گوید.
یزید مى گوید:
_ما اصابکم من مصیبۀ فبما کسبت ایدیکم و یعفو عن کثیر.(34)هر مصیبتى که به شما مى رسد، دست آورد خودتان است و خداوند از گناهان بسیارتان مى گذرد.
#امام بر جاى خود #نیم_خیز مى شود و آنچنانکه همه کلام او را بشنوند، مى فرماید:
_✨اى پسر معاویه و اى زاده #هند_وصخر! #قبل از آنکه تو به دنیا بیایى، #نبوت و فرمانروایى ، همواره در اختیار #پدران و #اجداد من بوده است. در جنگهاى #بدر و #احد و #احزاب ، جدم على بن ابیطالب ، لواى پیامبر خدا را در دست داشت و پدر تو پرچم #کفر را. واى بر تو یزید! اگر مى دانستى که چه کار کرده اى ، و درباره پدر و برادر و عموها و خاندانم ، مرتکب چه جنایتى شده اى ، آنچنانکه سر پدرم حسین ، فرزند على و فاطمه و ودیعه رسول االله را بر سر در شهر آویخته اى ، به کوهها مى گریختى و شنهاى بیابان را بستر خویش مى ساختى و فریاد و شیونت را به آسمان مى رساندى . پس چشم انتظار باش ، #خوارى و #ندامت روز #قیامت را که #وعده_گاه خلایق است.
یزید که #پاسخى براى گفتن #نمى_یابد....
طبقى که سر حسین را بر آن نهاده اند، پیش مى کشد و با #چوب_خیزرانى که در دست دارد،...
شروع مى کند به کوفتن بر صورت و لب و دندان امام.
و آنچنانکه #همه بشنوند، زمزمه مى کند...
🌴ادامه دارد....
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۷۲
و در آغوشش میگیرند...
و تو گمان مى کنى که هم الان آرام مى گیرد و صبر مى کنى....
بچه، بغل به بغل و دست به دست مى شود اما #آرام_نمى_گیرد.
پیش از این هم #رقیه #هرگز آرام نبوده است....
از خود #کربلا تا همین #خرابه....
لحظه اى نبوده که آرام گرفته باشد، لحظه اى نبوده که بهانه پدر نگرفته باشد، لحظه اى نبوده که اشکش خشک شده باشد،
لحظه اى نبوده که با زبان کودکانه اش
مرثیه نخوانده باشد.
انگار که #داغ_رقیه ، برخلاف سن و سالش ، از همه #بزرگتر بوده است.
به همین دلیل در تمام طول راه،...
و همه منازل بین راه ،
#همه ملاحظه او را کرده اند،
به دلش راه آمده اند،
در آغوشش گرفته اند،
دلدارى اش داده اند، به تسلایش نشسته اند
و یا لااقل پا به پاى او گریسته اند. هر بار که گفته است :
_✨کجاست پدرم ؟ کجاست حمایتگرم ؟ کجاست پناهگاهم ؟
#همه با او #گریسته_اند...
و وعده #مراجعت پدر از سفر را به او داده اند.
هر بار که گفته است :
_✨عمه جان! از ساربان بپرس که کى به منزل مى رسیم .
#همه تلاش کرده اند که...
با نوازش او،
با سخن گفتن با او
و با دادن وعده هاى شیرین به او، رنج سفر را برایش کم کنند...
اما #امشب انگار ماجرا فرق مى کند.... این گریه با گریه همیشه متفاوت است . این گریه، گریه اى نیست که به سادگى
آرام بگیرد... و به زودى پایان بپذیرد.
انگار نه خرابه ، که #شهرشام را بر سرش گذاشته است این دختر سه ساله....
فقط خودش که گریه نمى کند،
با مویه هاى کودکانه اش، همه را به گریه مى اندازد...
و ضجه همه را بلند مى کند.
تو هنوز بر سر سجاده اى که از سر بریده حسین مى شنوى که مى گوید:
_✨خواهرم! دخترم را آرام کن.
تو ناگهان از سجاده کنده مى شوى و به سمت #سجاد مى دوى...
او رقیه را در آغوش گرفته است ،
بر سینه چسبانده است و مدام بر سر و روى او بوسه مى زند...
و تلاش مى کند که با لحن شیرین پدرانه و برادرانه آرامش کند اما موفق نمى شود....
تو بچه را از آغوشش مى گیرى...
و به سینه مى چسبانى...
و از #داغى_سوزنده_تن_کودك وحشت مى کنى.
_✨رقیه جان! رقیه جان! دخترم! نور چشمم! به من بگو چه شده عزیز دلم! بگو که در خواب چه دیده اى! تو را به جان بابا حرف بزن...
#رقیه که از #شدت گریه به #سکسکه افتاده است، بریده بریده مى گوید:
_✨بابا، #سربابا را #درخواب دیدم که در #طشت بود و یزید بر لب و دندان و صورت او چوب مى زد. بابا خودش به من گفت که بیا.
با تو هر زبانى که بلدى...
و با هر شیوه اى که همیشه او را آرام مى کرده اى... ،
تلاش مى کنى که آرامش کنى و از یاد پدر غافلش گردانى ،...
اما نمى شود، این بار، دیگر نمى شود.
گریه او،
بى تابى او
و ضجه هاى او #همه_کودکان و #زنان خرابه نشین را و #سجاد را آنچنان به گریه مى اندازد...
که خرابه یکپارچه #گریه و #ضجه مى شود و #صدا به #کاخ_یزید مى رسد....
یزید که مى شنود؛
دختر حسین به دنبال سر پدر مى گردد، #دستورمى_دهد که سر را به خرابه بیاورند....
#ورودسربریده_امام_به_خرابه ، انگار تازه #اول_مصیبت است.
#رقیه خود را به روى سر مى اندازد...
🌴ادامه دارد....
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۷۵
انگار مصیبت تو #تازه آغاز شده است....
همه #کربلا و #کوفه و #شام ، یک طرف ،...
و این #خرابه یک طرف.
همه غمها و دردها و غصه ها یک طرف
و #غم_رقیه یک طرف.
نه زنان و کودکان کاروان و نه سجاد و نه حتى فرشتگان آسمان ، نمى توانند تو را در این غم تسلى ببخشد....
و چگونه تسلى دهند فرشتگانى که خود صاحب عزایند...
و پر و بالشان به قدرى از #اشک سنگین شده است...
که پرواز به سوى آسمان را نمى توانند.
تنها حضور مادرت #زهرا مى تواند تسلى بخش جان سوخته تو باشد.
پس خودت را به آغوش #مادرت بسپار و عقده فروخورده همه این داغها و دردها رابگشا...
🏴پرتو هیجدهم🏴
مگر نه بزرگترین آرزوى هر #غریب، رسیدن به #موطن خویش است ؟
و مگر نه مقصد #مدینه در پیش است ؟
پس چرا تو مدام تداعى خاطرات گذشته را مى کنى...
و در کجاوه تنهایى خودت ، اشک مى ریزى ؟
نمى توان گفت که هر چه بود، گذشت .
ولى مى توان گفت که #فصل_مصیبت ، سپرى شد....
اگر چه این فصل به اندازه تمام سالهاى عمر، کش آمد...
و اگرچه این فصل ، خزانى جاودانه براى عالم ، رقم زد....
نمى توان توقع کرد که تو اکنون که به مدینه باز مى گردى،
تمام خاطرات این سفر را، این سفر پر رنج و راز و خطر را #تداعى نکنى...
و براى لحظه لحظه آن ، #درخلوت کجاوه خودت ، #اشک نریزى.
اما تو باید خودت را هم حفظ کنى زینب !
چرا که #کارتو هنوز به #اتمام نرسیده است.
پس به یاد بیاور اما گریه نکن....
یزید شما را میان اقامت در شام و مراجعت به مدینه، مخیر ساخت....
و تو و امام، مراجعت به مدینه را برگزیدید.
تو گفتى :
_✨ما را به مدینه برگردان . ما به سوى جدمان هجرت مى کنیم
به هنگام خروج از شام، یزید #پول_زیادى براى تو پیشکش آورد و گفت :
_این را به عوض #خون_حسین بگیرید.
و تو بر سرش فریاد زدى که :
_✨واى بر تو اى یزید که چقدر #وقیح و #سنگدل و #بى_حیایى. برادرم را مى کشى و در عوض آن به من مال مى دهى ؟!
یزید شرمگین سرش را به زیر افکند و پولهایش را پس کشید.
یزید به جبران گذشته، #نعمان_بن_بشیر را که مسن تر و مهربانتر و نرمخوتر بود به سرپرستى کاروان برگزید...
و به او سفارش کرد که همه گونه با اهل کاروان مدارا کند.
کاروان را از کناره شهرها بگذارند...
و در جاى خوب مقام دهد.
و ماموران و محافظان را از اطراف کاروان ، دورتر نگاه دارد تا اهل کاروان معذب نشوند....
و نیز دستور داد که بر شترها #کجاوه بگذارند و کجاوه ها را با پارچه هاى #ابریشمین و #زربفت ، زینت دهند و...
و تو وقتى چشمت به این پارچه هاى رنگارنگ افتاد،...
خشمگین شدى و فریاد زدى :
_✨این پارچه هاى الوان و این زینتها را
فرو بریزید. این کاروان ، #عزادار فرزند رسول االله است. کاروان را #سیاه بپوشانید تا مردم #همه بدانند که این کاروان #مصیبت_زده شهادت اولاد زهر است.
و دستور دادى که علاوه بر آن ، در پس و پیش و میان کاروان #پرچمهاى_سیاه برافرازند...
تا هر کس به این کاروان بر مى خورد،.. بفهمد که چه اتفاق بزرگى در عالم افتاده است...
و بفهمد که باعث و بانى این اتفاق که بوده است و بفهمد که...
و براى دستگاه یزید #حیثیتى نماند.
با #خطبه اى که تو در مجلس یزید خواندى ،...
با #تعزیتى که تو در شام بر پا کردى
و با خطبه تکان دهنده اى که #سجاد درمسجدشام خواند،...
#یزید بر حکومت خود ترسید..
🌴ادامه دارد....
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۴۸
١۶ ماه رجب بود و باز مهمانی.این بار هم، به دعوت فخری خانم..با این تفاوت که یوسف این بار تنها نبود.دلگیر نبود.مهمانی برایش کابوس نبود.ریحانه اش بود، بانویی، که دلدارش بود.خبری از موسیقی نبود. خبری از آن مهمانیهای قبل نبود..!
همه بودند.خانم بزرگ و آقابزرگ، پسرانش و بقیه.
بعد از صرف ناهار.فخری خانم، میوه و چای و شیرینی آورده بود. میوه در بشقاب میگذاشت. به حمید میداد تا پذیرایی کند.
بشقاب میوه ریحانه سیب بود و خیار. و بشقاب میوه یوسف، موز پرتقال سیب و خیار بود.
ریحانه، بشقاب میوه یوسفش را جلو کشید. میوه ها را پوست گرفت.هر کدام را تزیین میکرد.سیب را بصورت گل درآورد.موز را ستاره کرد.خیار را درخت.و پرتقال را خورشید.پوست ها را در بشقاب خودش ریخت. میوه ها را مرتب، در بشقاب یوسفش، چید.
همه مات حرکات ریحانه شده بودند حتی دختران فامیل. حتی فخری خانم.یوسف دوزانو، باغرور، باعشق، دست به سینه، نشسته بود و زل زده بود به حرکات دلدارش...
دوهفته ای از محرمیتشان میگذشت....
جواب آزمایش را یوسف گرفته بود. هیچ مشکلی نبود.الحمدلله..این دوهفته، هنوز ریحانه دلگیر بود. و یوسف نفهمیده بود.
حمید خواست شوخی کند.
_میگم ریحانه خانم کاش یه انگوری چیزی میذاشتید کنارش بعنوان آبشار دیگه تکمیل میشد.
حمید خندید.و به تبع حمید، بقیه..
یوسف ناراحت شد.حس کرد خانمش رو مسخره میکند..ریحانه بقولش عمل کرد، باید دفاع میکرد. نمیگذاشت ترک بردارد، غرور معشوقش.دلخور بود درست.ناراحت بود درست. اما دلیلی خوبی برای عاشق نبود.
ریحانه _این دیگه آبشار نمیخاد. دل آقا یوسف خودش دریایی هست برا همه چی.
یوسف، کپ کرده بود.ناخواسته لبخندی زد. سرش را به گوش خانمش نزدیک کرد.
_دل دریایی منو از کجا دیدی؟
ریحانه همینطور که دستش را با دستمال تمیز میکرد. برشی از موز را به چاقو زد و بدست مردش داد. آرام گفت:
_از صوت زیارتی که اون روز خوندید. از سه تاچله سنگینی که گرفتین. ۴٠ روز روزه با زیارت جامعه یه دلی میخاد به وسعت #دریاهای_خدا.
تفسیری که شنیده بود.بمانند آبی بود برای تشنه. چقدر مشتاق حرفهایش شده بود. میخواست از او حرف بکشد تا باز هم برایش بگوید...
_این چله رو گرفتی خودت.. آره!؟
_آره گرفته بودم ولی...
_ولی چی
باناراحتی نگاهی به مردش کرد.آرامتر گفت:
_هیچی.. بیخیال..مهم نیست برات.
چه چیز مهم نبود برای یوسف،؟به فکر رفت. بانوی قلبش چه میگفت.یوسف که همه تلاشش را کرده بود، که به ریحانه اش برسد! جوابش را موکول به #خلوت کرد.
یوسف برشی از پرتقال را برداشت. بدست خانمش داد. شاید #رفع_کدورت میشد..
رفتار ریحانه و دفاع جانانه اش را #هیچکسی ندید.! اما همین صحنه را #همه دیدند. هرکسی چیزی میگفت..!
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
سلام خدمت همه رفقای گل جدید و قدیم وخانوادههای معظم شهید
رمان جدید کم کم آماده ست.. دوشنبه یا سه شنبه میذارم خدمتتون به امیدخدا😊
سپاس از همراهیتون و همچنین صبوریتون🍃🌺
راستی 👻
عیدتون مبارکککک 😍🎈🎀🎊🎁
دیشب یکی از رفقای گل کانالمون قاطی مرغا شد😁🐔 آقا بود ولی خب دیگه رفت قاطی مرغا😝
ان شاالله روزی #همه مجردای کانال😎☝️
برای برطرف شدن موانع ازدواج جوونــہــامون نفری سه صلوات فراموش نشه 😁😇
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌قسمت ۶
او با لبخندی فاتحانه خبر داد...
_مبارزه یعنی این! اگه میخوای #مبارزه کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت میتونه به #ایران ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد!
با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانه اش فشار میداد تا از قدرتش انگیزه بگیرم..
و نمیدانستم از من چه میخواهد که صدایش به زیر افتاد و عاشقانه تمنا کرد
_من میخوام برگردم #سوریه...
یک
لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمیشنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم
_پس من چی..؟؟
نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده می شد
_قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم!
کاسه دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانه ای چنگ میزدم که کودکانه پرسیدم
_هنوز که درسمون تموم نشده!
و نفهمید برای از دست ندادنش التماس میکنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید..
_مردم دارن دسته دسته کشته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟
به هوای 🔥عشق سعد🔥 از #همه بریده بودم و او هم میخواست #تنهایم بگذارد...
که به دست و پا زدن افتادم..
_چرا منو با خودت نمیبری سوریه؟
نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید
_نازنین! ایندفعه فقط #شعار و #تجمع و #شیشه_شکستن نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، میتونی تحمل کنی؟
دلم میلرزید..
و نباید اجازه میدادم این لرزش را حس کند..
که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و #محکم حرف زدم..
_برا من فرقی نداره! بالاخره یه جایی باید ریشه این #دیکتاتوری خشک بشه، اگه تو فکر میکنی....
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۷
نگاهشان به دهان سید ایوب بود..
کمی پذیرایی شدند.. ولی کسی چیزی نمیتوانست بخورد.. سید ایوب.. رو به پسرانی که شاکی بودند.. کرد و گفت
_میدونم که خیلی دلخورید.. و حاضر نیستید.. که ببخشید... ولی..
تک تک.میان کلام سید پریدند.و هرکدام.حرفی زدند..
آرش _نه سید..! کار از این چیزا گذشته.. من بمیرم هم.. رضایت نمیدم!
نیما_ بی وجدان یه جور میزد.. انگار قاتل باباشو گرفته!
محسن_سید حرفشم نزن.. اصلا
سامیار _عباس خیلی شره سید.. باید ادب بشه!
فرهاد_عمرا...! رضایت نمیدم.!
محمد_ما هیچ کدوممون رضایت نمیدیم..!
سیدایوب با لبخند.. نگاهی به آنها کرد.. و گفت
_ منم که نگفتم ببخشیدش!
همه با تعجب.. به دهان سیدایوب.. خیره شدند. سید ادامه داد..
_ میتونید نبخشید.. ولی میتونید که معامله کنید..!!
فرهاد میان همه زودتر گفت
_چه معامله ای..!؟
سید_ عباس شماها رو زده.. اونم تو #کوچه، جلو #همه.. شما هم میتونید.. همین کار رو باهاش کنین.. فقط یه شرط داره!
این بار آرش سریع گفت
_چه شرطی...!! ؟؟؟
سید_ شرطش اینه که.. به اندازه ای.. که شما رو زده.. و کاری که کرده.. #تقاص کنین.. #نه_بیشترونه_کمتر... غیر این باشه.. من ازتون شکایت میکنم
پسرها..
با بهت و حیرت.. به هم نگاه میکردند... همه سکوت کرده بودند... که دوباره سید گفت
_مگه شما نمیخواین تلافی کنین...!؟ یا ادبش کنین..!؟؟ اینجوری بهترین راهه..!
همه در #حکمت حرفهای سید مانده بودند..
از کسی صدایی در نمی امد..
زهراخانم نگران بود.
حسین اقا ناراحت.. سکوت کرده بود.
و پسرها همه با تعجب.. و سردرگم به هم نگاه میکردند..
ساعتی گذشت..
تک تک.. نظرات مثبتشان را..
اعلام کردند.. و قرار شد.. فردا همه به کلانتری محل بروند.. و رضایت دهند..
هنوز هیچ کسی خبر نداشت..
چرا سیدایوب این حرف را زد.. و کسی هم سوال نپرسید.. چون همه.. به حرف ها و کارهای سید.. #اعتماد داشتند..
میدانستند..
💞ادامه دارد...
✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨✨✨✨✨✨✨✨
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۲۵ و ۲۲۶
گاه به صراحت در مصاحبههایشان ازشان سوال میشد اگر مردم بخواهند #اسلحههایتان را تحویل دهید، میدهید؟آنها هم بعد از طفرههای طولانی میگفتند #نه! #حب_واقعی را نمیبینند.سازمان نه تنها به قدرت بلکه به این محبوبیت هم حسودیاش میشود.
●●بیست و هشتِ خرداد شصت●●
ماههای پر تنشی را از سر گذراندهایم که آخرینش نیست! هنوز وحشت خشونت چهارده اسفند در وجودم است....
خبر حصر آبادان و پیش روی روز افزون بعث را به خاطر دارم.نمیتوانم سکوت کنم.صبح بود به دستور مینا حاضر شدم و خودم را به خیابان رساندم.بعد از عوض کردن شکل و شمایل وارد دانشگاه تهران شدیم.غوغایی بر پا بود.قریب به هزاران نفر در دانشگاه شعارهای تند دادند. بنیصدر پشت تریبون ایستاد و از مصدق سخن گفت.جوری حرف زد که انگار مصدق بود از پاریس به تهران آمد، در بهشت زهرا سخنرانی کرد،بار انقلاب به دوش کشید و برای آزادی راهی غربت شد!شعارهای مرگ بر بهشتی یک جاهایی زیاد شد. #نمیتوانستم همچین شعاری بدهم!اصلا مگر #بهشتی چه کرده؟ چرا الکی بارگناهم را سنگین کرده باشم؟هرچہ هم مینا با مفهوم نگاهم کرد خودم را به آن در زدم.بعد هم بنیصدر گفت "اینهایی که ظاهر #مذهبی دارند را بیاندازید بیرون!" انگار بنیصدر جز #خون و خونریزی، #تفرقه کاری برای این کشور نداشت!
چهارده اسفند هرچه بود گذشت.ولی ترکشهای آن به شدت در گوشه و کنار مطبوعات به چشم میخورد. انگار گزارشها و پاپوشهایی را که برای #مطبوعات لازم بود او مینوشت!👈به #اسم و #لباس سپاه مردم را خونین میکردند و همهاش به نام سپاه تمام شد.حال ۲۸خرداد سازمان به #همه دستور میدهد با خود #سلاح سرد داشتہ باشند حتی اعضای عادی....
بین جنگ و خشونتها روی پلهها مینشینم و به #خدا میاندیشم.به خدای که تنها #اسم و #وصفش را شنیده بودم و بس...خوب و بد را نمیدانم اما همین را میدانم که سازمان #بر_حق نیست.خدا...کاش میتوانستم از او بخواهم به من راه درست را نشان دهد.بغض میکنم و میگویم: " خدایی که نمیدونم هستی یا نه. اگه صدام رو میشنوی بهم #کمک کن. خدایا! #خسته شدم از این همه #حماقت و #بلاهت. خدایا! خسته شدم از راه #بنبست. خدایا! کلافم کرد این #دورویی. چیکار کنم؟ در خونهی کیو بزنم..؟؟ " بغضم میترکد.. "رویا! شاید به پوچی رسیدی و دنیا همینه که هست.شاید اصلا جای دیگهای وجود نداره..." اما با خود میگویم: "نه نه! حتما راهی هست. مگه میشه تموم این #عالم به بنبست برسه؟مگه حرفای حاج رسول رو یادت رفته؟ مگه میشه همه چیز رو اتفاقی دونست؟"
یکهو بدنم یخ میکند.در هوای گرم خردادماه سردم میشود.از کجا ذهنم به یاد حاج رسول گشت را نمیدانم!خیال از ذهن عبورکرده دوباره آمده! امانتی را میگویم! هروقت که به یادش میافتم حالم دگرگون میشود و حس #عذابوجدان پیدا میکنم.آن اوایل #بهانهی سازمان را داشتم و زوم شدنشان روی من اما حال چه؟ شاید حال وقتش شده راز آن امانتی را فاش کنم." آره... حالا دیگه وقتشه." پیمان هم تا شب به خانه نمیآید. از ذوق و هیجان نمیفهمم کی چادر به سر میکنم. در ذهن دنبال نشانی آن میگردم. به آدرس.... به خانم عطاری! صندوقچه و گلهای بابونه! در آخر هم تجریش و بازارش...باورم نمیشود!انگار یکی اینها را جلوی پایم قرار میدهد و مرا به خود میخواند.
به بازار عریض و طویل تجریش نگاه میکنم.پیدا کردن یک عطاری در اینجا مثل پیدا کردن سوزن در انبار کاه است! دوباره ناامیدی بر من غلبه میکند.. #خدایا چه کنم؟
خود را کنار میکشم. سر در مغازهها را نگاه میکنم.با دیدن گونیهای گردو و گیاه دارویی به طرف مغازه میروم.
_سلام. شما عطارے هستین؟
_بله دیگه.
_یعنے خود خود عطاری؟
انگار متوجه منظورم نیست و میگوید:
_عطار هستیم دیگه.
وا میروم!
_نه آقا. منظور من فامیلتونه.شما خانم عطاری میشناسین؟ فامیلشون عطاری باشه و عطار باشن.
_آها...بلہ خانم عطاری هستن. منتهی جلوتر از ما.
_میشه بگید کجا میتونم پیداشون کنم؟
_اسم عطاریشون "شفاست". همین راسته رو بگیرید و برین اولین عطاری هستش.
تشکر میکنم. هیجان زده شدهام.بوی خوش بابونه و گل محمدی!با دیدن تابلوی مغازه بغض میکنم.خانم مسنی روی صندلی نشسته.به زور سلام میدهم.لبخندش بسیار شبیه لبخند حاج رسول است.حاصل بغض از دیدگانم روان میشود.
_سَ.. سلام.
متوجه حالم میشود.دستم را به طرف خودش میگیرد نوازش میدهد.
_عیلکسلام.چیشده عزیزدلم؟چرا گریه؟چرا بغض؟
_خنده هاتون...خیلے قشنگه منو یاد کسی میندازه.
_وای ممنون عزیزم.قربونت برم مادر.. چشمات قشنگه.
_شما خانم عطاری هستین؟
_آره. چطور مادر؟
_من از طرف حاج رسول اومدم. #امانتی هست که باید از شما تحویل بگیرم.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۹۷ و ۲۹۸
_....جاتون توی خونه خالیه اما از ته قلبم دعای #عاقبت_بخیری برات میکنم.پیمانو #ببخش و دلتو #سبک کن.
_این حرفو نزنین.من واقعا بهتون مدیونم.
مهم نیست...اون موقع از هم شناختی نداشتیم.شما هم مثل مادر نداشتهی من. من اگه از این خونه هم رفتم شما حتما باید بیاین و امید و من رو ببنین.ولے فعلا که مشخص نیست تا ببینیم خدا چی میخواد.
با اینکه پیمان راه زندگیام را به کلی دگرگون کرد و وارد وادی کابوسی تلخ شدم اما او را میبخشم.او هم خودش یک فریب خورده بود.زندگیمان را سازمان پر از حسرت کرد و هیچوقت پاسخگوی این نبود.با پوپک و پژمان دیگر انگار خواهر و برادر شده بودیم.
خیلی زود یک جلسهی ساده که نمیتوان اسمش را خواستگاری گذاشت در خانه شکل میگیرد.بابااسماعیل خیلی هوایم را دارد.آن شب حس میکنم من هم بابا دارم.
بیبیرعنا مدام نگاهم میکند و از من تعریف میکند.عفت خانم هم حرفش را تایید میکند.بابا اسماعیل میگوید:
_رویاخانم خیلی سختی کشیده.ما تا عمر داریم شرمنده هستیم... دلم نمیخواد از آرامش و زندگی محروم بشه.با پوپکم هیچ فرقی نداره. شما به خواستگاری عروسم نیامدین! رویا جان دخترمه!خواهش میکنم اون چیزی که لایقش هست رو بهش برسونین.امید هم نفسمه... پسر عزیزمه! رویا خانم سختیها برای این بچه کشیده و نخواسته اون به سختی بیوفته. آقا محسن براش پدری کنین... منم هر کاری..هر کاری بگید براش انجام میدم.
بغض مانع حرفش میشود.آقا محسن سرش را پایین میاندازد و میگوید:
_میفهمم. خدا برای بندههاش آزمایشهای زیادی میگذاره.شاید امتحان من امیدعزیز هست.من تمام تلاشمو میکنم از این امتحان سر بلند بیرون بیام.
مهریهام را نمیخواهم سکه بگذارم اما بیبیرعنا اصرار میکند و دو سکه مینویسیم. باقیاش را تنها تحفهی معنوی میخواهم و یک جلد قرآن مجید.آن جلسه تمام میشود.فردایش به اصرار برای خرید حلقه راهی تهران میشوم.بابا اسماعیل نمیآید تا من راحت باشم.همان مغازههای اول یک حلقهی خیلی ساده انتخاب میکنم.آقامحسن هم یک انگشتر عقیق زیبا میگیرد.به اصرار بیبیرعنا چند دست لباس میگیرم.
همه چیز به خوبی میگذرد.بابا اسماعیل و عفت خانم فردا برای محضر میآیند. محضردار وقتے میفهمد پدر و مادرشوهرم آمدهاند جا میخورد.حق هم دارد... واقعا عجیب است!چادر رنگی را سرم میکنم و روی صندلی کنار آقامحسن مینشینم.عاقد شروع میکند به خواندن خطبه. همان دفعه میخواهم بله را بگویم که بیبیرعنا میگوید عروس رفته گل بچینه.بار دوم میگوید عروس خانم رفتن گلاب بیاره.در چشمان بابا اسماعیل اشک حلقه زده.استرسم در لحظهی آخر تبدیل به یک آرامش عجیب میشود و به آرامی بله را میگویم.همان چند نفر دست میزنند.آقا محسن هم بله را میگوید.حلقهها را با دستانی لرزان در دست هم میکنیم.نگاهم به حلقهی سادهام است و تپش عشق پنهان شده در درونش...
بابا اسماعیل با بغض بهم میگوید:
_خوشبخت بشی بابا...آرامشتو ببینم.
عفت خانم هم با اینکه دودل است اما تبریک میگوید.امید تا مرا میبیند خودش را در آغوشم پرت میکند.بیبیرعنا بوسه به گونههایم میکارد و میگوید:
_مبارکه عزیزم!
تشکر میکنم.بابا اسماعیل دوباره سفارشم را به آقامحسن میکند.بعد از اتمام کارمان در محضر بیرون میآییم.بیبیرعنا بابا اسماعیل و عفت خانم را برای ناهار به خانه دعوت میکند.ناهار را دور هم کباب میخوریم.برای پوپک و پژمان هم کنار میگذارد.دم رفتنشان بغضم میگیرد.عفت خانم را در آغوشم میفشارم و میگویم:
_فراموشم نکنین.
بابا اسماعیل با لبخندی شیرین میگوید:
_مگه میشه؟ جات خالیه حتما پوپک و پژمان بهونهت رو میگیرن.
_حتما بیارینشون ببینمشون.
چشم میگویند.تا دم در بدرقهشان میکنیم.با خجالت برمبگردم خانه.امید مشغول اسباب بازیهاییست که بیبیرعنا برایش خریده.
_مادر میخواین با محسن برین بیرون.برید یه چرخی توی شهر بزنین.من امیدو نگه میدارم.
اول نمیپذیرم.میگویم حتما امید اذیتش میکند اما بعد وقتی میبینم خوب باهم انس گرفتهاند قبول میکنم.آقامحسن ماشین را دم درمیآورد.چادرم را محکم به خود میچسبانم و دستگیرهی در را فشار میدهم.تکان میدهم و خداحافظی میکنم.
آقامحسن هم سوار میشود و به راه میافتیم.سرم تا آخرین حد پایین است.گاه نگاهم را بالا میآورم و به خیابانها نگاه میکنم.با شنیدن صدایش مغزم قفل میکند.
_کجا بریم بنظرتون؟
_والا نمیدونم
_شما مقصدو انتخاب کنین.
کمی فکر میکنم و میگویم:
_اگه میشہ بریم شاه عبدالعظیم.
از پیشنهادم خوشش میآید.توی راه خیلی کم حرف میزنیم.به آنجا که میرسیم تقریبا غروب شده.تصمیم میگیریم برای نماز هم بمانیم. قرارمان میشود گوشهی دیواری که با دستش نشانم میدهد.آرامش عجیبی در آن فضا جاریست.دست به ضریح میکشم و از ته دل برای #همه خوشبختی و انس باخدا میطلبم.در طول نماز
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۲۹۵ و ۲۹۶
_...با رفتارمون
گفتیم نیازی به امام نداریم
و خداوند این امام رو به امانت گرفت برای مردمی که بخوانش
چون در چنین اموری قبلا هم گفتم قرار نیست خداوند کارش رو با معجزه پیش ببره
و تمام ارزش جاری شدن عدالت
و حقیقت در زمین به اینه که انسانها این کار رو بکنن یعنی تمام هویت و ماهیت و هدف خلقت رشد بشره؛
پس طبیعتاً این امام منصور
به امتی تعلق داره که اهل نصرت دادن باشن یعنی بخوان و تلاش کنن
در واقع بشر تنها به خودش واگذار شده تا چیزی رو که خواسته محک بزنه و هر وقت به ناتوانیش پیبرد برگرده
و امانتوشو پس بگیره تا به این حقیقتی که باید برسه
وضعیت امروز جهان هم
گویای اینه که ما فقط به یک #منجی_مصلح احتیاج داریم
یعنی امروز توی جهان فقر و سوءتغذیه هست اما بی پولی و گرسنگی به تعداد نیست
یعنی ما اگر بخوایم می تونیم تمام زمین رو از گرسنگی و فقر نجات بدیم اما مدیریت بی طرف و دلسوزی که برای همه اهل زمین به یک اندازه دل بسوزونه جود نداره
حتی قهرمانانی که شکل میگیرن
عمدتاً نگاه نژادی دارن در صورتی که ما نیاز داریم
به کسی که فرا ملی فرا جناحی و بدون دسته بندی به تمام انسان ها و حتی بقیه اجزای کائنات فکر کنه و براشون برنامه داشته باشه
و برای نجاتشون دغدغه داشته باشه
و با به کار گرفتن خود اونها و استفاده از خود اونها صلح پایدار رو شکل بده و مدینه فاضله رو مجسم کنه
اونهم در راستای حقیقت وجودی و چیستی کائنات یعنی اراده الهی
پس بشر این وضعی که امروز میبینه
رو تا زمانی که برنگرده و مثل کسی که به تخلفش معترفه معذرت خواهی نکنه بابت رفتار گذشتهاش و طلب نکنه، همینه
و تازه بدتر از این رو هم
تجربه خواهد کرد
چون زمین و زمان مطیع خدا و ولی خداست و پشت کردن بشر به ولی خدا و هدف خلقت تبعات مختلفی داره که هر چه بیشتر پیش بریم بیشتر درکش می کنیم
پس تنها راه نجات و برون رفت از این ظلم مستطیر بر زمین و این خلاء ها بازگشت به منجیه
چیزی که در همه ادیان وجود داره نه فقط ادیان بلکه همه تفکرات به پایان مثبت تاریخ و یک منجی رقم زننده تغییرات مثبت همهجانبه ایمان دارن
در مسیحیت
که به طور جدی باور به بازگشت مسیح وجود داره چیزی که خود مسلمان ها هم بهش اعتقاد دارن
یعنی ما هم اعتقاد داریم مسیح عروج کرده و ظهور خواهد کرد
اما کنار منجی
منجی چه خاصیتی باید داشته باشه؟
منجی باید دلسوز #همه باشه
قطعاً فقط یک فرستاده الهی میتونه نسبت به همه مردم دنیا به یک اندازه دلسوز باشه و نگاهش انسانی باشه نه ملی و نژادی
که همه باهاش ارتباط برقرار کنن
خب ما این فرد رو داریم
اما این لجبازی ما برای اثبات اینکه ما میتونیم خودمون مدیریت کنیم اجازه نمیده از وجودش بهره مند بشیم
خب رزومه مدیریتی بشر پیش چشمه می تونیم به راحتی قضاوت کنیم!
در طول تاریخ بشر همواره به لحاظ انسانی و به لحاظ کیفیت انسانیت تنزل داشته خصوصاً امروز و هر روز این وضع بدتر میشه
روزی نیست که خبر جنگ و کشتار و فقر و فساد و جرم و جنایت شنیده نشه
ژانت:_ اتفاقاً من به ظهور منجی باور دارم
هم نیازش رو درک میکنم هم قلبا باور دارم که یک همچین چیزی صحت داره و اتفاق می افته و پایان تاریخ مثبت خواهد بود
کتایون بالاخره سکوت متفکرانه اش رو شکست:
_ ولی به نظر من بیش از حد تخیلیه
جهان واقعی چیزیه که ما داریم می بینیم و با این وضعی که وجود داره بعیده که اصلاح بشه
_ ولی میشه چون اراده خداست
_ لابد به وسیله کسی که ۱۳۰۰ سال در غیبته!
چطور چنین ادعایی می کنید مگه یه انسان میتونه 1000 سال عمر کنه!
_چطور نوح میتونه هزار سال عمر کنه بقیه نمیتونن؟
خودت هم میدونی زندگی طولانی مدت اگرچه عجیب و بعیده اما غیر ممکن نیست
چیزی که محال نباشه رو میشه باور کرد اگر منطق کلیش قابل قبول باشه
گفتم معجزه اصلا چیزیه که رویدادش عجیب باشه
بدن انسان اگر شرایطش فراهم بشه چندین هزار سال هم میتونه زنده بمونه!
خب این شرایط رو کی فراهم میکنه؟
آیا خدایی که آفرید نمیتونه این شرایط رو مهیا کنه؟
مهم اینه که با منطقت خدا رو بفهمی و پیدا کنی
بعدش دیگه همه مسائل رو با قدرت خدا میسنجی و محال توی ذهنت حل میشه!
تازه ایشون به تعداد بسیار زیاد
دیده شده
و نشانه هاش درک شده
که میتونم رفرنس بدم و مطالعه کنید
خصوصا کتاب "مردی در آینه" ی #طاها_ایمانی رو حتما بخونید
ما معتقدیم به #ظهور منجی و یک پایان خوش برای این دنیا با همین وضع داغونی که داره و هر روزم داغونتر میشه!
اما چجوری؟!
باید منتظر بشینیم ببینیم کی اتفاق میفته؟!
همینقدر منفعل؟!
پس اینهمه حرفی که درباره هدف خلقت و رشد اجتماعی و کار گروهی و اینا زدیم چی میشه؟!
اصلا علت این جدایی رفتار ما بوده
پس قاعدتا پایان دادن بهش هم یک رفتار رو میطلبه و اون....
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱