eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.6هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
216 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۶♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۵۷ و ۵۸ _....امیدوارم توهمت ادامه دار نشه چون من آدم محتاطی توی دوست‌یابی نیستم و قید و بند رو تو این زمینه ها باور ندارم و حوصله‌ی ناز کشیدنم ندارم، خیلیا اون تو هستن که کافیه اراده کنم تا باشن… چند قدم میرود و ناگهان مثل کسی که چیزی یادش افتاده می‌ایستد و برمیگردد.انگشت اشاره اش را توی هوا تکان میدهد و با لحنی شمرده میگوید: +تو هرچقدرم که پاک و بکر باشی پناه اما یادت باشه همه ی پسرای اطرافت گرگن تا وقتی خلافش ثابت بشه ! اگه آدم با هرکسی پریدن نیستی حداقل خودت باش! او میرود ..... و من با زانوهایی سست شده مثل درختان تبر خورده میشکنم و روی زمین می‌افتم.😭😖 تمام مسیر برگشت به خانه را ... توی ماشین اشک میریزم.انقدر حالم نزار شده که علت نگاه های وقت و بی وقت و متعجبانه ی راننده آژانس از توی آینه را به خوبی درک میکنم. شاید می‌توانستم فکر کنم هیچ اتفاق خاصی نیفتاده و حرکت پارسا فقط یک شوخی بوده و بس!بعد هم میخندیدم و سرخوش از ادامه ی مهمانی همانطور که دل خودم میخواست و لذت می‌بردم. اما هرچه با خودم کلنجار میروم بیشتر فرو می ریزم. با واقعیت شاید تلخی که به تازگی و از زمانی که به تهران آمده ام مواجه شدم و آن این است که من با اینکه هستم و میکنم و میخواهم اما مثل هیچ کدام از دخترهای بی حجاب توی آن پارتی !😞🥺 تابحال فکر میکردم بخاطر قید و بندهایی که افسانه برایم تعریف کرده مثل مرغ در قفس مانده ام اما حالا می بینم که خودم از بودن در چنین جمع هایی حس خوبی ندارم و بجز چیزی برایم ندارد.😞 ترمز کردن های پیاپی ماشین بخاطر ترافیک،حالت تهوعی که داشتم را شدیدتر کرده، چه روز نحسی شده امروز! چشمم که به خانه ی حاج رضا می‌افتد ، انگار دنیا را به من میدهند.کرایه ی ماشین را میدهم و پیاده میشوم. با دست‌های لرزانم کلید می‌اندازم و در را باز میکنم… دلم میخواهد مستقیم بروم پیش زهرا خانوم تا با حرفهای مادرانه‌اش آرامم کند اما با حال و روزی که دارم خیلی کار جالبی نیست! میروم بالا و اولین کاری که میکنم کندن شالم هست. پر شده از بوی سیگار و عطر پارسا و حالم را بدتر میکند! قرص مسکن میخورم و نمی فهمم چرا بیخود مسکن خورده‌ام؟! اینجور وقت ها افسانه برایم شربت آبلیمو یا عرق نعنا درست میکرد،اما هیچکدام را ندارم. بهترین بهانه دستم می آید برای پایین رفتن… راه می‌افتم و وسط پله ها تهوعم شدت میگیرد. با شدت در را میکوبم؛فقط چند ثانیه طول میکشد تا در باز شود. نه فرشته است و نه مادرش ،شهاب الدین است و تنها چیزی که فرصت میکنم ببینم گرمکن ورزشی مشکی هست که به تن دارد! و بعد چشم‌های گرد شده از تعجبش را میبینم و در اوج استیصال از کنارش میگذرم و خودم را به دستشویی می‌رسانم. انگار تمام محتوایات دل و روده ام را بالا می آورم. معدم پیچ میخورد و دلم همزمان مالش میرود…احساس سبکی می کنم، اما هنوز سرگیجه و ضعف دارم. سر بلند میکنم و به صورت خیس از آبم نگاه میکنم و مثل برق گرفته‌ها میشوم و تازه میفهمم علت تعجب شهاب چه بوده. حتی فراموش کرده بودم که چیزی سرم کنم!😓لبم را گاز می گیرم و مرددم که حالا با چه رویی بیرون بروم؟😞 اصلا چرا فرشته نیامد پیش من؟البته فقط صدای شیر آب در فضا پیچیده و همه جا سکوت است.پس حتما شهاب تنها بوده! حالم از چیزی که بود هم بدتر میشود. بدشانسی روی بدشانسی…با اتفاقاتی که امروز افتاد حتی از شهاب هم میترسم! دوباره آبی به صورتم میزنم و قفل در را باز میکنم. چاره ای جز بیرون رفتن هم دارم؟! اما همین که در را باز میکنم دلم منقلب میشود از صحنه ای که می‌بینم. روسری یشمی رنگی روی دستگیره ی در گذاشته شده که مطمئنم موقع آمدن نبود! توی دلم غوغاست. روسری را تا میکنم و روی سرم می‌اندازم. انقدر بی جان شده‌ام که توان حرکت ندارم. همانجا کنار در سر میخورم و مینشینم روی سرامیک های یخ... صدایی مثل همزدن لیوان آب قند توجهم را جلب میکند و بعد یاالله شهاب گوشم را پر میکند خودم را جمع و جور میکنم و با دست روسری را زیر گلویم محکم نگه میدارم. از آشپزخانه تصویر تارش را میبینم که با یک لیوان نزدیکم میشود.دولا شده و لیوان را به ستم دراز میکند. عطر عرق نعنا به دلم مینشیند، میگوید: _بفرمایید،فرشته رفته بود دانشگاهش. زنگ زدم الان خودشو میرسونه تا اون موقع تا این رو بخورید فکر میکنم خوب باشه براتون. من توی حیاطم راحت باشید اگر کاری هم داشتید صدام بزنید. با اجازه.. لیوان را روی زمین میگذارد و رفتنش تار تر میشود دوباره. شربت عرق نعنا را سر میکشم. شیرینی اش نه زیاد است و نه کم… دلم را نمیزند! خیلی سخت جلوی بیهوش شدنم را گرفته‌ام اما حالا احساس و عجیبی میکنم..... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۵۹ و ۶۰ چشمانم را میبندم و به پارسا،کیان و بهزاد فکر میکنم و شهاب الدین! و ناخواسته قدری بیشتر روی اسم آخر تامل میکنم. یاد غیرتی شدن چند شب پیشش می‌افتم.... یاد نگاه غریبش توی مهمانی و یاد نصایح غیر مستقیمش… چقدر بین او و پارسا فرق بود! نه به روسری کشیدن پارسا و نه به روسری گذاشتن شهاب! نه به صدای یاالله مردانه ی شهاب و نه به پک های پردود سیگار و نگاه خیره ی پارسا. خسته ام و هنوز بی حال… چشم هایم به تاریکی پشت پلکها عادت کرده. شاید اگر بخوابم بهتر بشوم.آرام میخوابم بی هیچ دغدغه‌ای. چشم که باز میکنم منم و اتاقی که به در و دیوارش و و را آویزان کرده اند.روی تخت فرشته خوابیده‌ام و سرمی به دست راستم وصل شده. در اتاق باز میشود و فرشته تو می‌آید.با دیدنم لبخند میزند و میگوید: _سلام، آخه دختر خوب نونت نبود آبت نبود مسموم شدنت چی بود دیگه؟ نمیگی ما میایم خونه شما رو دراز به دراز وسط پذیرایی می‌بینیم سکته میکنیم؟ البته بگما حقته! دختری که دستش به آشپزی نره و از خیر غذاهای خوشمزه ی همسایشونم بگذره همین میشه دیگه…حالا به قول شهاب دلا بسوز! یک ریز حرف میزند و حتی اجازه نمیدهد من دهانم را باز کنم. _نمیدونی وقتی شهاب زنگ زد چقدر ترسیدم. گوشی رو برداشتم میگم بگو داداش دستم بنده، میگه بذار زمین خودتو برسون،میگم چی رو؟! میگه لیوان آبی که دستته. گفتم تو آموزشم دارم رایزنی فرهنگی میکنم وسط جلسه آب کجا بود، مزاحم نشو. میگه بحث مرگ و زندگیه ! گفتم ببین چقدر مهم شدم که دست شهاب به دامن من بند شده حالا…خلاصه آخرش دید من تو فاز فوق سنگین فرهنگی دانشگاهی و مد شوخی موندم دیگه یهو ضربه رو زد گفت بابا پاشو بیا این دوستت پناه غش کرده کسی هم خونه نیست.بهش گفتم یه لیوان آب قندی چیزی بده دستش تا من خودمو برسونم.بخدا انقدر هول شدم برای اولین بار با یه حرکت ماشینو از تو پارک دوبل درآوردم! بعدم پریدم وسط اتوبان با چه سرعتی! یکی نیست بگه آخه تو مگه عضو فعال هلال احمری! از همکاران امداد نجاتی یا چی خلاصه که اومدم سر راهم سارا رو آوردم که ببینه چه خبره،بچه محلمونه دانشجوی دکتریه…هعییی ببین بالاخره با مجاهدت فهمیدیم مسموم شدی و دردت یه سرمه! دیگه من ضمانت دادم نبریمت دکتر و درمان خانگی بشی.حالا بهتری؟ دستم را روی سرم میگذارم و میخندم: _بد نیستم،یه نفس بگیر وسط حرف زدن😅 +من راحتم همینجوریم.چی خورده بودی حالا؟😁 _کنسرو لوبیا +خوب شد نمردی!😁😉 _یه دور از جونی چیزی…😅 +تعارف که نداریم داشتی می‌مردی دیگه😁 _آره خب + اِ.. راستی پناه گوشیت دو سه بار زنگ خورد نوشته بود پارسا،بیا شاید کار واجب داشته باشه خجالت‌زده موبایل را از دستش میگیرم، یاد اتفاقات تلخ امروز می‌افتم و دوباره دلم پیچ میزند. خودم را بالا می کشم و تکیه میدهم به تخت. فرشته میگوید: _من برم بیرون برمیگردم +نه بشین فرشته،کارت دارم می‌نشیند لبه ی تخت و دستم را میگیرد. _جانم بگو نمیدانم از کجا و چطور بگویم اصلا ! اما دلم میخواهد خودم را برای یکبار هم که شده خالی کنم و چه فرصتی بهتر از حالا… بی‌مقدمه اولین چیزی را که به ذهنم میرسد میگویم: _من خیلی بدم فرشته، خیلی...😢 و بغضم میترکد خواهرانه بغلم میکند +این چه حرفیه؟خوب نیست آدم بد خودشو بگه ها _تو چه میدونی که از چی میگم.تو چه خبر داری که چه غلطایی کردم آخه؟ +دلیلی نداره که من بدونم،خدا ستارالعیوبه! شما هم نمیخواد بگی اگر گناهی هم بوده بین و خودته نباید جار بزنی که عزیزم وگرنه مطمئن باش منم خیلی خوب نیستم! _نگو فرشته، تو ماهی…یه دختر سربه زیر و خانوم و تحصیل کرده و شاد.کسی که هیچی از کمالات کم نداره و میخوان با منت بیان خواستگاریش +یکم دیگه تعریف کنی قول نمیدم باجنبه بمونم! _اما من چیم؟ من کیم؟! یه آدم و که یه عمر با همه جنگیدم،زندگی رو به کام بابای بدبخت مریضم زهر کردم. روزای پوریا رو عین شب سیاه کردم از بس و با مادرش راه انداختم.حتی همون افسانه ی بیچاره…😓😭 صدایم بین گریه پیچیده و نامفهوم شده صورتم را پاک میکنم و ادامه میدهم: _میدونی چقدر کردم؟ چون چشم دیدنشو نداشتم، چون اومد و تنهایی بابامو پر کرد. چون براش پسر آورد و من گل کرد.چون فکر میکرد من دخترشمو میخواست اونجوری که خودش بلده بزرگم کنه. برام چادر سفید دوخت و شکوفه بارونش کرد، اما پرتش کردم کنار. من عاشق چادر گل گلی ای بودم که عزیز برام دوخته بود و مامان کش زده بود بهش کوچیکم شده بود اما دوستش داشتم.یه روز که میخواستم عطرشو بو بکشم و نبود، فهمیدم قاطی لباس کهنه ها داده رفته…انقدر جیغ زدم که بابا دعوای وحشتناک کرد باهاش..... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۶۱ و ۶۲ _....انقدر جیغ زدم که بابا دعوای وحشتناک کرد باهاش فکر میکرد اذیتم میکنه اما نمیکرد!فقط میکرد فرشته.ولی اون که مامانم نبود،از تمام فک و فامیلشم ،حتی از خواهرش بدم میومد چون نمیذاشت من با پسرش بازی کنم! میگفت خوبیت نداره دختر بعد از سن تکلیف با پسرا همبازی بشه. ولی بعدا همون خاله‌ی ناتنی پسرشو فرستاد خواستگاریم! تو چه میدونی که تک تک روزای من چجوری گذشت. فرشته من تو همین خونه به دنیا اومدم. همینجا بزرگ شدم، بابای من بود که درختای این حیاط رو با دستای خودش کاشت، انجیر و انگور و یه عالمه گلهای بنفشه و یاس در و دیوار اینجا منو یاد دردای آخر عمر مامانم می‌ندازه.یاد گریه های سر نماز عزیزم برای شفای دخترش… چرا خدا خوبش نکرد؟چرا تو جوونی عمرشو گرفت؟ میدونی،عزیز دق دخترشو نکرد بعد از اینکه رفتیم مشهد و افسانه شد زن بابام و خانوم خونه، گریه‌های یواشکی و سر نماز عزیز بیشتر شده بود.... یه روز که از مدرسه اومدم هنوز داشت نماز میخوند، عادت داشتم یه راست برم پیشش و اون نازمو بکشه بوی مامانمو میداد آخه اما از سجده بلند نمیشد، گفتم حتما باز داره گریه میکنه و دعا میخونه کلافه شده بودم، دلم تنگش بود. دست زدم به شونه‌هاش و صداش زدم اما مثل یه تیکه سنگ به پهلو افتاد کنار سجاده سر سجده‌ی نماز عمرش تموم شده بود.عمر منم همون روز تموم شد!بی پناه و بی کس شده بودم… حتی مرگ مادربزرگم رو هم انداختم گردن افسانه! مقرر شده....و از صبح تا شب بیخ گوش بابا میگفتم اگه این حواسش بود عزیز من اینجوری نمیمرد! افسانه از خداشه که ما تک تک بمیریم و اون جاش باز بشه… بچه بودم ولی پر از کینه و درد و غم و رنج. هنوزم پرم فرشته هنوزم!😓😭دور باطل زدم تو زندگیم.اینو الان فهمیدم که اینجا کنار تو نشستم، نه یک ماه و یک سال و پنج سال پیش… میدونی به یه جایی رسیده بودم که بالاخره طاقت نیاوردم هزارتا راه پیدا کردم واسه در رفتنو بیرون زدن از اون خونه..... میخواستم آینه ی دق بابا و داداشم نباشم.میخواستم باشم،....بهم نگن این کارو بکن اون کارو نکن....اینو بپوش اونو نپوش!...چادر خوبه رژ لب بده....چرا با پسرا حرف میزنی،... چرا بلند میخندی،... چرا با پسرعمه هات شوخی میکنی،... چرا چرا چرا….دیگه بریده بودم، میتونی تصور کنی؟.... اصلا حواسم نیست که چه میگویم و چرا مثل رگبار کلمات را از دهانم بیرون میریزم _اما نه تو از کجا میخوای بفهمی درد منو!تویی که سایه ی مادر و پدر هم قد و اندازه بالای سرت بوده تویی که درس و دانشگاهت بجا بوده و عشق و خانوادت بجا...تویی که همیشه یه حامی داشتی،یکی حتی برادرت!یا پدری که کل محل به سرش قسم میخورن،مادری که مثل کوه پشتته و خیالت راحته بودنشه.....من اما از درد بی مادری و داغ زن بابا داشتن بود که با همه چپ افتادم.با همه حتی خدا! وقتی صدبار دستمو دراز کردم سمتشو یه بارم نگرفتش باید بازم دوستش میداشتم؟ فرشته وقتی همین چند وقت پیش از همه بریدمو زدم تهران به بهانه ی درس و مشق،فکر میکردم اول آوارگیمه. هیچ جایی رو نداشتم که برم، خوابگاهی نبودو آشنایی نداشتم.وسط میدون راه آهن درمونده بودم و لاله دختر عمم تنها کسی بود که از جیک و پیکم خبر داشتو غصم رو از راه دور میخورد.ترس افتاده بود به جونم،تازه فهمیده بودم چه کردم! اما باور کن یهو خیلی بی‌مقدمه به ذهنم زد بیام اینجا تنها پناهی که توی این شهر بی سر و ته میشناختم از بچگی.... اصلا نمیخواستم اینجا موندگار بشم، نمیخواستم بیام که بمونم ولی همین که پشت بند تو پامو گذاشتم توی حیاط هری دلم ریخت.انگار یهو رفتم به دوران بچگیم. تو حال و هوای خودم نبودم اصلا، وقتی بابات عذرمو خواست حس آدمی رو داشتم که از روی کوه پرت میشه پایین. میترسیدم از بیرون رفتنو تنها موندن، از بیرون رفتنو بین آدمای هزار رنگ تهران گم شدن بهت دروغ نمیگم تا همین چند روز پیش کینه ی شهاب رو دلم سنگینی میکرد، اما… دوباره گریه ام شدت میگیرد و فرشته بی صدا فقط بغلم میکند. _تو رو خدا بهم بگو، بگو چرا… چرا دارم یکی یکی باورامو خراب شده میبینم؟چرا دیگه نمیتونم خوش باشم و بی دغدغه؟ چرا دلم هوای بابامو کرده؟ چرا هر روز و مدام نصیحتای لاله و افسانه است که مثل زیرنویس از جلوی چشمم رد میشه؟ من اصلا آدم درددل کردن نبودم،آدم حرف زدنو گریه کردنم نیستم! چرا این روزا مثل هیچ وقتی نیستم.آخه کجای کارم گره افتاده؟ _شایدم داره گره از کارت باز میشه به لبخند مهربانش نگاه میکنم و میپرسم: +یعنی چی؟ _یعنی میخوای چندتا چرای درست و حسابی هم من بذارم تو بساطت؟ این همه حرف چجوری رو قلبت سنگینی نکرده بود دختر خوب؟ چرا زودتر...... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۶۳ و ۶۴ _یعنی میخوای چندتا چرای درست و حسابی هم من بذارم تو بساطت؟😉این همه حرف چجوری رو قلبت سنگینی نکرده بود دختر خوب؟چرا زودتر سفره رو باز نکردی تا هم سفرت بشیم؟چرا انقدر صبوری کردی و یه عمر درد روی درد کشیدی؟چرا… +ادامه نده که همش بی جوابه فرشته. من همین الانم گیجم و مثل آدمای گنگ نمیفهمم که چه خبر شده _شایدم تاثیر آمپول و دواهاست! +شاید!....فرشته قول میدی که حرفای امروزم بین خودمون بمونه؟ +نه صد در صد _چرا؟! +چون دارم میمیرم که به مامان بگم اینجا قبلا خونه ی شما بوده _بجز این مورد +قول شرف...ببینم مگه مورد دیگه ای هم هست؟ _نمیدونم +وقت زیاده برای صحبت کردن حالا الان هنوز حالت جا نیومده یکم استراحت کن،بیا این جوشونده رو هم مثلا آورده بودم که بخوری ولی یخ کردو از دهن افتاد.همین الان میام میرود.... و به این فکر میکنم که واقعا اگر خانواده‌ی حاج رضا نبودند من الان چه وضعیتی داشتم؟ در می زنند،با دیدن زهرا خانم نیم خیز میشوم. دست روی شانه ام میگذارد و میگوید: _بهتری دخترم؟ +سلام ، شرمنده من همیشه باعث مزاحمتم _علیک سلام، دشمنت شرمنده باشه.این چه حرفیه تو هم مثل فرشته‌ی خودمی +مجبور شدم بیام پایین خیلی حالم بد بود _کار خوبی کردی مادر،حالا بهتری؟ +مرسی _بگو الحمدالله☺️ و مهربان لبخند میزند و من زیرلب میگویم الحمدالله.☺️ فرشته با لیوان جوشانده ای که بخار از درونش بلند میشود می‌آید تو،در را با پا می بندد و با صدای آهسته می گوید: +پناه تا داغه بخور _چی هست؟ +جوشونده دیگه به محتویاتش چیکار داری بخور خوبه _ممنون +وای مامان فهمیدی چه خبره؟ به من نگاه میکند و میپرسد: _اجازه هست بگم؟ +چی رو؟ _ای بابا!همون قضیه که گفتم دل دل می کنم به مامان بگم شانه بالا می‌اندازم و با انگشت دور گلهای پتو را خط میکشم. دستهایش را بهم میکوبد و میگوید: +مامان! امروز یه کشف تازه کردم _ماشالا به تو، چه کشفی عزیزم؟ +باورتون نمیشه اگه بگم _خب حتما باید جون به لب کنی منو؟ +خدا نکنه! اینجا قبلا یعنی قبل از اینکه ما بخریمش خونه ی پناه اینا بوده به چهره ی زهرا خانوم خیره میشوم، هیچ تفاوت و تعجبی نیست و مثل همیشه فقط آرامش و لبخند است و بس! _وا مامان تعجب نکردی؟😳 +نه _چرا؟! به صورتم نگاه میکند و میگوید: +چون جدید نیست، میدونستم. دهانم باز میماند... و فرشته جیغ میزند: _چی؟!؟؟ +نشنیدی مادر؟ میگن چیزی که جوان ها تو آینه میبینن آدم های پیر تو خشت خام دیدن و رو به من ادامه می دهد: +همیشه هم نمیشه همه چیز رو پنهون کرد. هیچ ماهی پشت ابر نمی‌مونه! _چه جوری زهرا خانوم؟مگه میشه آخه +داستانش مفصله دخترم ××توروخدا بگید مامان حداقل هم پناه بفهمه هم من بدونم و شروع می کند به تعریف کردن + ”اون روز که منو حاجی از مسجد اومدیم و ناغافل چشمم افتاد به شما که وسط حیاط وایستاده بودی یهو انگار رفتم به سالها پیش....درسته خیلی تفاوت بود اما بی‌نهایت به مادرت شباهت داری...اولش نفهمیدم کی و کجا دیدمت اما همین که غرق خاطره‌ها شدم ، گفتم که این دختر رو یک جایی دیدم. اومدم جلو و به چهرت بیشتر دقت کردم، بله اگر آرایش سنگین صورتت رو پاک میکردی و موهای قشنگت رو مثل مادرت می‌بافتی و زیر روسری پنهونش میکردی، میشدی همون دوست و همسایه‌ی قدیمی که سالها بود حتی یادش نبودم که خدابیامرزی نصیبش بکنم.... همین که فرشته اسمت رو گفت، یاد پناهم گفتن های مادرت افتادم و خوشحال شدم که یه آشنای قدیمی پاش به خونم باز شده. اما نمیدونستم چرا انقدر مستاصل!....هی منتظر شدم تا بگی منم دختر فلانی،اومدم اینجا که چشمم بیفته به در و دیوار خونه‌ای که توش حق آب و گل داشتم!که اومدم برای این یا اون…..اما وقتی حاجی ندونسته جوابت کرد و تو سربه زیر و با بغض و سکوت رفتی، فهمیدم نقل تجدید خاطرات و این صحبت‌ها نیست....نخواستم سادگی کنمو خودم رک بپرسم که دختر آقا صابر چه خبر و چه عجب از این ورا؟حتما سکوتت حکمتی داشت و دلیلی نمی‌تونستمم تحمل کنم با این وضع و احوال پات رو از در بذاری بیرون....این بود که پیش قدم موندنت شدم و همون شب دور از گوش حتی فرشته، برای حاجی توضیح دادم که چه خبره! اون بنده ی خدا از من بیشتر تعجب کرد تجربه به ما میگفت یه جای کار لنگ میزنه و سکوت مشکوک این مسافر آشنای تازه از راه رسیده حکایت‌ها پشتش داره.... سالها پیش بعد از فوت مادرت خدابیامرز، آقا صابر گفت دیگه نمیتونم توی این خونه بمونم که خاطره‌هاش خوره شده و افتاده به جون خودم و بچم و مادرزن بیچارم که داغ بچش هنوز روی دلش سنگینی میکنه..... گفت میخوام بفروشم برم شهر و دیار پدریم ، برم مشهد مجاور آقا بشم ، و.....   🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۶۵ و ۶۶ _....گفت میخوام بفروشم برم شهر و دیار پدریم ، برم مشهد مجاور آقا بشم ، و به درد خودم بسازمو بسوزم.....ما تازه خونمون رو که همین کوچه پشتی بود گذاشته بودیم برای فروش، دیوارای حیاطش نم کشیده و کلنگی شده بود.....گفتم حاجی دست دست نکن که از این خونه تا بوده صدای سلام و آقا صابر بلند بوده و مجلس مادرزنش شبای جمعه منو نمک گیر کرده.من دلم بند این خونه و درختای تازه قد کشیدش شده.اگه میتونی و میخوای هم کار یه همسایه رو راه بندازی و هم خونه ی خودمون رو به نحو احسن تغییر بدی کلید همینجا رو بگیرو بسم الله……دروغ نمیگم دلم نمیومد تو چهاردیواری باشم که یه زن هنوز پا به سن نذاشته رو با تمام آرزوهایی که داشت و نداشت به خوشی نرسونده بود!....اما خب قسمت و تقدیر بود شاید،نمیدونم.معامله زودتر از اونی که فکرش رو بکنی جور شدو ما یه کوچه پس و پیش شدیم و پدرت شما رو به امید اینکه دوری بهترتون بکنه خونه به دوش شهر آقای غریبم کرد……عجیبه که تو منو یادت نمیاد،هرچند خیلی سری از هم سوا نبودیم اما کمم ندیده بودیم هم رو توی مجالس و روضه ها.با همین فرشته و شهاب هم بازی بودی چند وقتی قبل از فوت مادرت.!! از همون روزی هم که مادرت عمرش را داد به تو و دست از این دنیا شست،از زبون مادربزرگت شنیدم که این پناه بی پناه شده دیگه رنگ خوشی و بچگی به خودش ندیده که ندیده” هرچه بیشتر میگوید، عمیق تر غرق خاطره های دور دوران کودکی میشوم یاد بچه های کوچه و بازی ها و مدرسه و مادر و زهرا خانوم و فرشته و حتی شهاب!.... تصویرهای گنگی توی کوچه‌پس‌کوچه‌های سرم چرخ میخورد... اما قبل از اینکه چیزی را با وضوح به یاد بیاورم با جیغ فرشته از خاطرات بیرون میپرم: _وای مامان چرا زودتر نگفته بودی آخه مگه من غریبه بودم !! اِ...میبینی تو رو خدا‌هی من میگفتم چرا بابا یهو پشیمون شد که بگرده یا بسپره برای پناه خونه پیدا کنن ها، نگو داستان ها داشته این قضیه و ما بی‌خبر بودیم! وایسا ببینم پناه اینجوری که مامان میگه منو تو باید همو بشناسیم که شانه ای بالا می‌اندازم و میگویم: _گیج شدم بخدا،نمیدونم خودمم.. +آخه اسمتم یجوری که آدم نمیتونه یادش بره یا اشتباه بگیره اما من هرچی الان به مخم فشار میارم جز بنفشه و نسترن دوست پایه‌ی دیگه ای تو این کوچه نداشتم.البته یه دختره عنق بود که خیلیم لوس بود و یه بار منو هول داد تو جوب آب و با چشم‌های درشت شده نگاهم میکند تو که نبودی؟🤨😁 در اوج تعجب خنده‌ام میگیرد و میگویم : _چی میگی فرشته؟😅 _آره دیگه یه بارم به شهاب پیشنهاد بازی داد که چون قبول نکرده بود منو از حرص هول داد تو جوب چون اهل مردم آزاری بود میزند زیر خنده ، و من هنوز گیجم چیزهایی همچنان یادم می‌آید و نمی‌آید زهراخانم یاعلی میگوید و بلند میشود، هول میشوم و دستش را میگیرم و میپرسم: _نمیخواین باقی حرفتون رو بگید +کدوم حرف؟ _اینکه چرا راضی شدین بدون هیچ سوالی بهم جا و مکان بدین؟ مینشیند اما دستم را رها نمیکند و میگوید: +یه بار تو زندگی از روی دست رد زدم به سینه کسی که نیاز به کمکم داشت، سالها تاوان دادم بخاطرش نمیگم خدا انتقام کمک نکردنم رو گرفت، نه خدا کریمه اما من توی خجالت مونده بودم و دنیا به کامم تلخ شد.... از همون موقع قسم خوردم تا روزی که جون دارم و توان، هرکسی که گره ای به کارش بود رو در حد توانم یاری بکنم تا بلکه لطف خدا شامل حال منو بچه هامم بشه.....نمیگم تو نیاز به کمک ما داشتی،میگم گره‌ای که اون شب به کارت افتاده بود رو باید یکی باز میکرد. کی بهتر از ما که اصل و نسبت رو می شناختیم.....با حاجی که مشورت کردم گفت شماره آقا صابر رو پیدا میکنم تا ببینم این استیصالی که شما میگی توی این دختر هست یا نه اما نه هیچ ردی بود نه هیچ نشونی تا اینکه چند وقت پیش تلفن خونه زنگ خورد و خودم برداشتم،...یه دختر جوان بود و در مورد تو پرس و جو میکرد میخواست ببینه اینجا کجاست و پناه از کجا بهش زنگ زده بوده...میگفت دخترعمته، لاله شماره ی خونه ی ما اون روز که برق رفته بود و تو اومدی پایین بهش زنگ زدی، افتاده بوده روی گوشیش.... کور از خدا چی میخواد....نشستم باهاش به حرف زدن گفت و گفت و شنیدم از دلتنگی ها و دلخوری هات،....از اشک‌های مردونه و یواشکی پدرت....و از دردی که به قلب کم جونش چنگ زده بخاطر دوری یکدونه دخترش....از سرزنش کردن‌های خود افسانه و سرکوفت خوردنش از این و اون که زن بابایی بالاخره و دختره رو پر دادی رفته از شهر و دیار خودش.... از بهانه گرفتن‌های داداش کوچکترت....و جون به لب شدن پسری که میگفت پسرخالته و زده به جاده که ببینه پناه کجاست.... و چجوری داره سر میکنه تک و تنها..... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۶۷ و ۶۸ _....و جون به لب شدن پسری که میگفت پسرخالته و زده به جاده که ببینه پناه کجاست و چجوری داره سر میکنه تک و تنها تو خوابگاه و تهران،....از حال خرابش بعد از برگشتنو چیزایی که دیده و شنیده بود.... از اینکه بابا صابرت بعد از شنیدن واگویه های بهزاد پس افتاده.... از و و تا چند روز کنج بیمارستان آه و ناله خوراکش بوده فقط. عرق شرم نه فقط روی پیشانی‌ام ، که انگار روی تمام تنم نشسته و ذوبم میکند از خجالت سرم را زیر انداخته و خیره مانده‌ام به گل های چندرنگ قالی کف اتاق، حال شاگردی را دارم که دور از چشم مهربان‌ترین معلمش تقلب کرده و حالا به بدترین وجه ممکن دستش رو شده،.. دست یخ زده ام را پس میکشم اما زهرا خانم مانع میشود و محکم تر از قبل نگهش میدارد بین دست های چروک خورده و گرمش گره افتاده بوده، _نه پناه جان؟ اشک‌های هول شده ام تند و تند راه باز میکنند😭😞 و دهانم قفل شده ذهنم قدرت حلاجی ندارد و همه چیز مثل آش شوربا درونش قاطی و مخلوط شده... سکوت سنگین اتاق را صدای ناله های نصفه مانده در گلویم هر از چند گاهی میشکند. نمیدانم چرا اما ناغافل میگویم: _کور گره افتاده😞 چیزی نمیگوید... و ادامه میدهم: _ نبود مگه؟😭 و نگاهش میکنم.... با گوشه ی روسری گلدار بزرگش اشک های صورتم را پاک میکند و میگوید: _هست، اما کو عیبی هرچی بوده بدی نبوده ان‌شاالله بیشتر از این تاب ماندن و آب شدن ندارم، تنهایی میخواهم و سکوتی عمیق. _میشه برم بالا +هر وقت خوب شدی برو _خوبم اما اگه بمونم نه! انگار جنس عجز درون چشمانم را میشناسد سرمی که حالا قطراتش تمام شده اند را میکند و دستمالی روی جای سوزنش میگذارد.. بلند میشوم و بی هیچ حرفی راه می‌افتم. نمیدانم فرشته از کی نبوده و نیست .. در را که میبندم و هنوز پایم به پله ی اول نرسیده صدای شهاب در راه پله میپیجد... +بهترین ان شاالله؟ دستم به سمت گره‌ی روسری‌ام میرود و برمیگردم.روبه رویم ایستاده با یک جعبه شیرینی…نگاهش که به صورتم می‌افتد اخم میکند و می‌پرسد: _گریه میکنید؟ به همه شک دارم؛ احساس میکنم بازی خورده ام یا نه،قصدی و ترحمی بوده،شاید هم پدرم از حاج رضا خواهش کرده که نگهم دارند و مواظب رفت و آمدم باشند…یا نه صحبت ها فقط بین زهرا خانوم و لاله بوده و بس. +مزاحم نمیشم خیره ان شاالله هنوز حالم جا نیامده و ضعف دارم،دستم را بند نرده میکنم و میگویم: _شمام می دونستین؟ +چی رو؟ به گره ی ابروانش نگاه میکنم _علت اومدن من به خونتون با انگشت پیشانی‌اش را میخارد و میگوید: +خب بله خشکم میزند _از کی؟! +همون موقع که اومدین پایین _پایین؟ انگار کلافه‌اش کرده‌ام، دستی به موهایش میکشد و میگوید: +مگه منظورتون امروز نیست؟خب حالتون بد بود که اومدین پایین نفسی که توی گلویم حبس شده بود را بیرون میفرستم.بیخودی میپرسم: _شیرینی برای چیه؟ حتی چشم‌هایش میخندد +امر خیر دلم میخواهد زار بزنم اما خیلی مودبانه میگویم _بسلامتی +چرا تنها میرین بالا؟ راستی مامان نگفتن عمو اینها قراره… _ممنون میرم بالا و مثل روانی ها با جانی که ندارم بدون خداحافظی و سریع به سمت پناهگاه کوچکم میروم.پشت در می‌نشینم و زانوانم را بغل میکنم،میزنم زیر گریه.😞😭 چه روز پر ماجرایی بوده و هست! خیال تمام شدن هم ندارد انگار... تازه باید داستان شیدایی شیدا را میدیدم و می شنیدم! البته برای پسر پاکی مثل شهاب، چه کسی بهتر از شیدا که هم زیبا بود و هم به قول فرشته همه چیز تمام. کسی در میزند اما حتی حوصله ی در باز کردن هم ندارم.کم کم صدای فرشته بلند میشود +پناه کجا فرار کردی تو؟باز کن ببینم… پناه…باتوام ها! خبرای جدید دارم، نمیخوای تو مراسم خواستگاری باشی؟ الو…عمو اینا قراره بیان خواستگاری در را باز میکنم،با خوشحالی بغلم میکند و میگوید: _بالاخره بختم باز شد😜 و من هم با آرامشی که انگار یکهو به قلبم ریخته اند می خندم…😄 نگاه‌های گاه و بی‌گاه «عمه مریم» که رویم زوم میشود و میخندد معذبم میکند .دلم میخواهد در حال و هوای خودم سیر کنم... یا شاید اصلا به حرکات شهابی خیره بشوم که در نهایت احترام و مثل همیشه سلام کرد و حتی جویای حالم شد! چرا اوایل انقدر نسبت به او بدبین بودم و موضع میگرفتم؟ مگر حالا چه اتفاقی افتاده بود که نسبت به اعضای این خانواده که هیچ، انگار به داشت عوض میشد. من پایم را فراتر از دایره ای گذاشته بودم که خانواده‌ی خودم و افسانه را شامل میشد. تنها پسر مذهبی که خیلی از نزدیک دیده بودم افشین برادر لاله بود که شکاک بود اصلا! و انقدر نامزدش را اذیت میکرد که بنده ی خدا را به ستوه آورده بود. مشکل من این بود که...... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۶۹ و ‌۷۰ مشکل من این بود که افسانه تا کوچکترین آتویی گیر می‌آورد یا مرا به باد نصیحت میگرفت یا کف دست میگذاشت... اما من اینجا چند ماه در خانه‌ای زندگی کردم که همه جوره از همه چیز خبر داشتند و . که حتی نصیحت و توبیخ کردنشان رنگ و بوی و داشت.طوری که بدتر من را میکرد! این وسط ذهنم پر از چراها و سوالاتی هم شده که دلم میخواهد زودتر فرصتی دست بدهد تا از زیر زبان زهرا خانوم بیرون بکشم. _خوبی دختر گلم؟ به مریم خانوم نگاه میکنم که شربتی در دستش گرفته و کنارم می‌نشیند. +متشکرم شما خوبین ؟ _سلامت باشی عزیزم،بفرمایید شربت +نوش جان _دوست فرشته جون هستی؟ +تقریبا _حالا چرا تقریبا؟ یا هستی یا نه دیگه +خب…خب چون تازه دوست شدیم _آها!بسلامتی چند وقته مثلا؟ +چند ماهی میشه _عجیبه که دوستش تو مراسم خواستگاریشم هست ~•بله عمه جون از بس به ما سر نمیزنی براتون عجیبه وگرنه پناه جون چند وقتی هست که مهمون ما هستن _وا!!یعنی چی مهمون شمان فرشته جان؟یعنی تو خونه ی شماست؟ ~•خب بله،البته اینجا که نه.طبقه ی بالا _اما بازم عجیبه عمه جان ~•چرا؟ _چون داداش رضا خونه به کسی اجاره نمیده اونم دختر و پسر مجرد ~•بله اما ایشون استثناعا فرق دارن و خیلی عزیزن _اون که صددرصد.خدا شاهده امشب همین که چشمم به پگاه جان افتاد مهرش نشست به دلم ~•پناه عمه جون،نه پگاه _آره؛ببخشید ~•البته پناه خونه ی عمو محمودم اومدها _خب من مراسم سفره حضرت ابوالفضل زن داداش نبودم رفته بودم با بچه‌ها کرمان ~•بله یادمه _کم سعادتی ما بوده که دختر به این قشنگی و محجوبی رو دیر دیدیم دیگه +لطف دارین مرسی فرشته ضربه ای به پهلویم میزند و میخندد. یاد حرفش می‌افتم و با چشم دنبال پسرهای عمه مریمش میگردم. کنار گوشم پچ پچ میکند _گفتم که حواست باشه.خداروشکر بخت توام داره انگار باز میشه و قراره فامیل بشیم. حالا خیلی خودتو به آب و آتیش نزن بابا، اونی که نشسته کنار محمد،پسر بزرگشه. حسام… ماشالا به چشم برادری برازنده هم هست اگه ازت سر نباشه از سرتم زیاده بهرحال! نگاهم را زوم میکنم روی حسام. راست میگوید هرچند خیلی جذاب نیست اما محجوب و سربه زیر و خوش پوش هست درست مثل باقی پسرهایی که توی این جمع دیده ام. میخندم و میگویم : +چرا پسرای شما همشون چشمشون به دم دماغشونه؟ _بده انقدر سر به زیرن؟الان مثلا با نگاهش ما رو قورت میداد جذاب بود؟ میخندیم، سنگینی نگاهی را رویم حس می کنم.از چهره ی حسام نگاهم را میکنم و به سمت شهاب برمیگردانم. اخم ظریفی میکند و دقیقا شبیه اتفاقی می‌افتد که منزل عمویش پیش آمد…. میمیرم از کنجکاوی تجزیه و تحلیل این نگاه تکراری!تا ته مراسم هوش و حواسم به هیچ چیز نیست جز اخم‌های در هم کشیده‌ی شهاب. عمه مریم ریز ریز بیخ گوشم از خوبی های پسر بزرگش میگوید و من حتی یک کلمه‌اش را هم نمیتوانم بخاطرم بسپارم. حسام که به من روسری نداده بود! اصلا آن روسری خوش رنگ گره خورده به دستگیره شده بود تنها دلیل اتصال خیالهای دخترانه‌ی من به مردی مثل شهاب که شاید در آن شرایط برای هرکس دیگری هم جز من، همین کار را میکرد! اما واقعا دوست نداشتم رویاهایم را بهم بزنم.چه ایرادی داشت که من هم غرق ذوق بشوم!؟حسی که هیچوقت در هیچ رابطه ای نداشتم و حالا بود… انگار از حال و هوای جمع فقط من دورم. بلند میشوم و لیوان های خالی شربت کنار دستم را برمیدارم و سمت آشپزخانه میروم. هنوز دو قدم به در مانده که صدای شهاب را میشنوم: _شما خانوما کلا ماشالاتون باشه +چرا داداش؟ _از بس که بحث واسه حرف زدنای درگوشی دارین +ول کن این حرفا رو، چرا محمد گند زده به موهاش امشب؟ مگه فرق کج چش بود که یه خرمن مو رو داده بالا مثل گندمزار شده آخه؟ _لا اله الا الله! دو روز دیگه میشه شوهرت خودش بهش بگو، من سر پیازم یا تهش الان؟ +وا چه اخمو شدیا! قبلنا نمیومدی آشپزخونه کمک؟ _بیا، اصلا رو هوا برای آدم حرف درمیارین. بده اومدم شب خواستگاریت کمکت که دست تنها نباشی؟ +نه خب! ولی با اینهمه اخم و نق زدن آخه؟ _من اهل غیبت کردن نیستم فرشته،ولی از سر شب تاحالا این عمه بدجور...استغفرالله +عمه چی؟ _هیچی،بده به من اون سینی رو +دیگه همه میدونن عمه تو هر مراسمی چارچشمی دنبال دختر همه چی تموم میگرده واسه شازده پسرش.توام نمیدونستی بدون که امشبم مثل همیشه‌ست.‌ منتها انگار ایندفعه تویی که فرق کردی _چه فرقی؟ +چه میدونم.. _مرد باش حرفتو تا ته بزن +زنم و نصفه حرف میزنم ،کجا؟ خب حالا داداش جان شوخی کردم، بیا که اینهمه چایی دست برادر عروسو می‌بوسه _بده به من، همین که تونستی از سماور بریزیشون تو فنجون منو شاد کردید شما، دیگه.... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۷۱ و ۷۲ _بده به من، همین که تونستی از سماور بریزیشون تو فنجون منو شاد کردی شما، دیگه زحمت بقیش گردن خودم، در ضمن فرشته خانوم شما حواست به خودت باشه نه فرق کج محمد و فرق های من! صدای خنده‌ی فرشته بلند میشود، همین که نزدیک شدن شهاب را حس میکنم دو قدم به عقب برمیدارم تا زودتر دور بشوم و نفهمند که فال گوش ایستاده‌ام. اما انگار کمی دیر اقدام کرده ام! چشم در چشم که میشویم قلبم مثل کسی که کیلومترها دویده میکوبد. شهاب با همه‌ی دنیا فرق میکند، هیچوقت بیشتر از چند ثانیه به کسی خیره نمیشود! سرم را پایین می‌اندازم و سکوت میکنم. به یک دقیقه نمیرسد وقت خلوت کردنمان که کسی میگوید: +بیام کمک پسرعمو؟ در بدترین موقعیت ممکن فقط حضور شیدا را کم داشتم! از قبل زیباتر شده انگار،حتی چشمان روشنش هم میخندد.دست خودم نیست نمیتوانم منتظر ری اکشن شهاب بمانم. بعید میدانم شهابی که حالا محترمانه پاسخ شیدا را میدهد،حواسش به من هم باشد! لیوان های لعنتی جامانده در دست‌های یخ زده‌ام را روی میز عسلی میگذارم و از خانه میزنم بیرون. بالاخره یک شب هم چنین مراسمی برای شیدا و شهاب می گیرند. کاش تا آن موقع من اینجا نباشم، توی حیاط روی تخت مینشینم ، و به حوض آبی خیره میشوم.هیچ تفسیری نباید سنجاق کنم به نگاه و اخم شهاب‌الدین. او فقط غیرتی میشد! شاید مثل خیلی از پسرهای مذهبی و هم تیپ خودش. اما کنایه‌های غیرمستقیمش به عمه و مچ گرفتن‌های سر بزنگاهش از من، درست وقتی به پسرها خیره میشدم چه؟ نفسم را فوت میکنم بیرون و از شدت کلافگی به گوشی توی جیبم پناه میبرم. روشنش میکنم و متاسفانه مثل کسی که میخواهد خودش را زجر بدهد مستقیم میروم سراغ پیامهای پارسا! از خواندن چرت و پرت های بی سر و تهش بدتر میشوم. چرا هیچ وقت نباید من طعم خوب زندگی را میچشیدم؟ چرا شیدا باید با اینهمه خوبی باشد و من انقدر احساس ضعف بکنم؟پارسا را کجای دلم میگذاشتم اصلا؟! توی اتاقم نشسته ام و انگار در و دیوار قصد جانم را کرده‌اند و دهان برای بلعیدنم گشوده‌اند. مهمان‌ها تازه رفته و من در بقیه‌ی مراسم حضور نداشتم. اینطوری هم خیال عمه خانوم راحت میشد و هم شیدا و حتی شهاب! از اول هم نباید میرفتم اصلا. ساعت ۱۲ شده و کسی در واحد من را میزند! را باز می کنم و از دیدن شهاب آن هم این وقت شب تعجب میکنم!خداروشکر هنوز لباس های مهمانی را عوض نکرده و پوشش خوبی دارم. _سلام +سلام _شرمنده خیلی بدموقع اومدم،حاج خانوم فرستاد گفت اینها رو بدم خدمت شما انگار تازه چشمم می افتد به سینی توی دستش. +دستتون درد نکنه،کیک چیه؟ _تولد عمو محمود،بفرمایید +مرسی سلامت باشن _چرا نموندین تا آخر مراسم؟ فرشته و عمه مریم همه رو کچل کردن! نفس عمیقی میکشم و میگویم: +جمع خیلی خودمونی بود بهتر بود از اول نیام _چرا؟ چیزی شده؟ +نه…هیچی دوست دارم بگویم بله که چیزی شده! طاقت دیدن لبخند شیدا را نداشتم،کنار تو دیدنش عذابم میدهد.اما ناشیانه بحث را عوض می کنم. +خیلی بد شد که از عمتون خداحافظی نکردم.خانوم محترمی هستن _بله! حالا فرصت زیاده ان شاالله جبران میکنید از لحنش نمیفهمم که کنایه میزند یا من اشتباه حس میکنم!هیچ فرصتی بهتر از حالا نیست و تردید دارم چیزی را که دلم میخواهد بپرسم یا نه! _خب با اجازه من مرخص میشم هنوز مرددم که میگویم: +خواهش میکنم، ممنون بابت کیک و میوه زحمت کشیدین _نوش جان، یاعلی همین که قصد رفتن میکند انگار کسی به جانم می‌افتد و نهیب میزند که چرا نمیپرسی؟ بپرس و خودت را از شر این کنجکاوی راحت کن. بی‌اختیار صدایش میزنم: +آقا شهاب وسط پله‌ها می‌ایستد و نگاهم میکند. دلم را به دریا میزنم و میپرسم: _میشه یه سوالی بکنم؟ +بفرمایید _راستش رو میگین دیگه نه؟ +هرچند هیچ دلیلی دروغ گفتن رو توجیه نمیکنه،اما چه دلیلی داره دروغ بگم؟ _شما هم مثل مادر و پدرتون در جریان همه چیز هستین؟ نه؟ کمی مکث میکند و بعد میگوید: +چه جریانی؟ نیشخند میزنم و جواب میدهم: _این که من کی‌ام و چرا اومدم اینجا و +مگه فرقی میکنه؟ _پس میدونید! او سکوت میکند و من ادامه میدهم: _باید زودتر از اینا حدس میزدم، وگرنه با خلقیاتی که فرشته از شما گفته بود چه لزومی داشت حضور منو تو این خونه تحمل کنید! اونم با شرایطی که داشتمو از نظر شما بد بود _چطور وقتی من نظری ندادم شما ازش صحبت میکنید؟ +خیلی سخت نیست تصورش! من حالا خوب میدونم که شما و اقوامتون چقدر روی مساله‌ی حجاب و دین و این چیزا حساسین _برای خودمون بله +یعنی چی؟ _یه کتاب براتون آوردم زیر بشقاب کیک،اگر حوصلشو داشتین تورق بکنید شاید به بعضی از سوالای جدید ذهنتون جواب بده +مگه شما از ذهن دیگران باخبرین؟ _به قول خودتون..... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۷۳و ۷۴ _به قول خودتون حدس زدنش خیلیم سخت نیست +چطور؟ _پناه خانوم،زندگی صحنه ی . آدم هایی که توی مبارزه زود کم میارن و عقب نشینی میکنن یا خیلی یا ، که در هر دو صورت جایی برای خوب زندگی کردن ندارن! اینکه آدمیزاد تمام عمر از پیروی کنه یا یه عده غربی و غرب زده رو بی‌چون و چرا و استدلال و دلیل و برهان الگوی خودش بکنه دلیل بر ضعفشه! ضعیف نباشید دیر وقته، ان شاالله اون کتاب رو بخونید بعد اگر سوالی بود من در خدمتم. اول به مسیر رفتن او خیره میشوم ، و بعد به گل رنگی خامه ای نصف شده ی روی کیک. چقدر زود رفت! حتی اجازه نداد تا هضم کنم جملات آخری که مغزم را در کسری از ثانیه پر کرده بود فقط گفت و رفت،... کوبنده نبودند حرف‌هایش؟ شاید هم میخواست تلنگر بزند؟ گیج شده‌ام،سینی را روی زمین میگذارم و کتاب را برمیدارم. “زن آنگونه که باید باشد” هیچ وقت بجز رمان‌های عاشقانه چیزی نخوانده ام! اما اینبار فرق میکند کتابی که شهاب برایم آورده را باید خط به خط و کلمه به کلمه بخوانم. بی‌خوابی امشبم را با مطالعه جبران میکنم و از ذوق اینکه شهاب امشب به من هم فکر کرده هرچند دقیقه یکبار خنده را مهمان لبانم میکنم. صدای اذان صبح که بلند میشود تقریبا نصف کتاب را خوانده‌ام. روشن شدن چراغ حیاط کنجکاوم میکند. کنار پنجره میروم و هیبت مردانه‌اش را میبینم که در سرمای اواسط پاییز کنار حوض می نشیند و وضو میگیرد. دلم میلرزد وقتی چند لحظه دست هایش را سمت آسمان بلند میکند و چیزی مثل ذکر میگوید. و بعد از راهی که آمده برمیگردد. سه روز از رفتن شهاب میگذرد ، و من همچنان چشم به راه آمدنش نشسته‌ام! خودم هم نمیدانم که دلیل انتظارم پرسش هاییست که با خواندن سه کتابی که از او و فرشته گرفته‌ام برایم پیش آمده یا نه… اینها بهانه‌ی دیدن اوست. فرشته این روزها در شور و حال مقدمات مراسم عقدش هست و من تمام کلاسهایم را کنسل کرده ام! تنها چیزی که برایم مهم نیست همین دانشگاه است و بس… بعد از آخرین باری که با پدر و پوریا حرف زده ام دلم بی‌تاب دیدنشان شده.هیچوقت انقدر از هم دور نبوده ایم که حالا! دیشب کلی با لاله درددل کردم و حالا حرفهایش توی سرم رژه میرفت ؛ “ببین پناه یه وقتایی اتفاق هایی میفته که هرچند بنظر خود آدم جالب نیست اما عواقب خوبی داره، انگار پیش درآمد یه اوضاع توپ و خوبه،... مثل خونه ای که دم عید تا میتونی بهمش میریزی ولی میدونی که مجبوری تا شب عید همه چیز رو اوکی کنی و بهرحال روز عید که بشه همه چی نو و تمیز شده جلوی چشمته بعد از چند وقت.... الانم که اوج بهم ریختگی زندگی تو شده شاید حکمتی داره عزیزم،شاید یه زمان مقرری خدا برات گذاشته که نو بشی و زندگیت اتفاقا سر و سامون بگیره…با این چیزایی که از تو شنیدم دور نیست اومدن چنین روزی.فقط کافیه به خدای بالای سرت داشته باشی و کنی…کی بهتر از اون میتونه و باشه آخه؟ بسپار به ... باور کن انقدر خوشحالم از چیزایی که نشستی و با گریه برام تعریف میکنی که نگو!... دختر دایی جان، فکر کردی همه ی آدمایی که سر دو راهی وایمیستن کسی مثل خانواده حاج رضا به پستشون میخوره که دستش رو بگیرن؟.... نه بابا، و بوده که کج نرفتی…منم میدونم نباید فضولی میکردم تو کارات ولی برام مهم بود که خونه ی کی رفتی و چیکار میکنی!...همین که صدای زهرا خانوم رو شنیدم و خیالم رو راحت کرد،انگار آب رو آتیش بود برام....خیال کردی براشون راحت بوده توی ببخشید،اما بدحجاب رو چند وقت تحمل کنن تو خونه‌ای که پسر دارن؟....نه پناه خانوم،اینجور خانواده‌ها و خودشون رو دارن؛منتها زهرا خانوم از ترسی میگفت که توی چشمات دیده وقتی داشتی میرفتی شب اول. قرارم نبوده انقدر نگهت دارن ولی نمیدونم چرا موندگار شدی....بالاخره زهرا خانوم زنی نیست که بدون برنامه کاری کنه و از هر چیزی هم حرفی بزنه!...یه کلوم دیگه میگم و تمام،پاشو دستتو بزن به زانوت و کاسه کوزه رو جمع کن و بیشتر از این اذیتشون نکن، هم اونا رو هم خانوادت رو…اینجا خیلیا منتظر برگشتنت هستن.اگرم بخوای درس بخونی خودم هستم باهم یجوری تست می زنیم که همین مشهد خودمون زیر سایه ی امام رضا ادامه بدی…نه کنج یه شهر غریب و با اینهمه اتفاق!...فکر باباتم باش که از خودت لجبازتره و دلتنگ دختریه که چند ماهه ندیدش....دلم روشنه که همه چی خیر پیش میره.از من میشنوی دست دست نکن برای اومدن که همین حالاشم دیره…” و من حالا پر از تردیدم ، و چه کنم هایی که در ذهنم نقش بسته. به رفتن اشتیاق دارم... اما با گره ای که دلم را به این خانه محکم کرده چه کنم؟ شاید نبودن شهاب.... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۷۵ و ۷۶ شاید نبودن شهاب هم در این شرایط همان حکمتی باشد که لاله میگفت! شاید دوباره مقابل شدنم با او پای رفتنم را سست کند... بلند میشوم و از پشت پنجره به کارگرانی نگاه میکنم که حیاط را ریسه می‌بندند. صورتم را می‌چسبانم به شیشه ی خنک پنجره و با اشک زمزمه میکنم: “ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش بیرون کشید… باید از این ورطه رخت خویش…” پشت میز آشپزخانه نشسته ام و به حلقه ی پر نگین درون جعبه خیره شده‌ام، فرشته برای دهمین بار میپرسد: _راستکی قشنگه؟ +خیلی،مبارکت باشه _خدا خیرت بده که خیالمو راحت میکنی!ایشالا قسمت خودت بشه +مرسی زهرا خانوم همانطور که در حال خورد کردن سبزی است میپرسد: _چه خبر پناه جان؟ فرشته دست دور شانه‌ام می اندازد و جای من جواب میدهد: +خبر اینکه قراره برای اتاق عقد کلی به من ایده بده و بیاد دوتایی بریم لباس ببینیم. زهرا خانوم چشم در چشمم انداخته و هنوز انگار منتظر پاسخ است.دهانم را به زور باز میکنم و با صدای لرزان میگویم: _بلیط گرفتم سکوت میشود و دوباره خودم بعد از چند ثانیه ادامه میدهم: +میرم مشهد.. فردا صبح… و دستهایم را گره میکنم. فرشته تقریبا جیغ میکشد: _‌ اِ...یعنی چی؟ حالا که قراره من عقد کنمو این همه به کمکت نیاز دارم میخوای بری کجا؟! شوخی میکنی دیگه؟ جوابی ندارم اما صدای زهرا خانوم گوشم را پر میکند: +خوب کاری میکنی عزیزم، بهترین تصمیمه و لبخندی که میزند ضمیمه ی کلامش میشود و دل مرددم را قرص میکند... تمام وسایلم همان چمدانی میشود که موقع آمدن همراهم بود. و تنها چیزهای که توی کوله ام میگذارم و که نصیبم شده بود و هست که شهاب برایم آورده و دوباره از فرشته به بهانه ی خواندن گرفته بودم! دلم میخواست سطر به سطرش را پر کنم از سوالات ریز و درشتی که توی ذهنم باقی مانده بود... اما شهابی نبود که جوابی بگیرم! تصویر اخم های شهاب از ذهنم و صدای یاالله گفتن هرروزه اش از سرم دور نمیشود. چرا حالا که باید باشد نیست؟ تا صبح کنار پنجره می‌نشینم و اشک میریزم... و بالاخره وقتی آفتاب پهن میشود کف حیاط، میفهمم که وقت رفتن رسیده… دورتادور اتاق نقلی ام را از نظر میگذارنم، جوری با حسرت در و دیوار نگاه می کنم که انگار یک عمر اینجا بوده و کرور کرور خاطرات تلنبار شده دارم! پله‌ها را از همیشه آرامتر پایین می‌آیم و در میزنم.فرشته همین که در را باز میکند در آغوشم میکشد. کلی تشکر آماده کرده بودم برای گفتن اما زبانم نمیچرخد و در سکوت خداحافظی میکنیم! زهرا خانوم کنار گوشم میگوید: ”سلام ما رو به برسون و دعا کن بطلبه، برو بسلامت دختر قشنگم، به همراهت” بغضم را هنوز نگه داشته ام، قرآن توی سینی را میبوسم و در خیالم از شهاب هم خداحافظی میکنم! توی ماشین که می‌نشینم دلم مثل کاسه ی آبی که پشت سرم می ریزند، هری میریزد و چشمه‌ی اشکم راه باز میکند. فرشته در ماشین را باز میکند و با ناراحتی میپرسد: _نمیشه حداقل دو روز دیرتر بری؟دوست دارم باشی سر سفره ی عقد +دلم میخواست باشم اما… _دیگه چه امایی؟ پاشو بیا خودم برات بلیط میگیرم دستش را میگیرم و با عجز میگویم: +دو به شکم نکن فرشته، همه چیز رو نمیتونم برات توضیح بدم.عروسیت دعوتم کن شاید با خانواده بیام و لبخند می زنم.دست دور گردنم می‌اندازد و می‌بوسدم _رفیق نیمه راه، ما رو یادت نره ها +اینجا پناه بی پناهی من بود…هیچ وقت یادم نمیره _خدا پشت و پناهت باشه،رفتی زیارت برای خوشبختیم دعا میکنی؟ +حتما _بهم زنگ بزن +حتما _مواظب خودتم باش +حتما میخندد و می گوید: _چهارتا کلمه ی جدیدم یاد بگیری بد نیست! حتما… +چشم، به حاج رضا سلام برسون و ازش عذرخواهی کن از طرف من که نتونستم بیام دیشب و خداحافظی کنم _باشه عزیزم خیالت راحت +برو مامانت دو ساعته تو کوچه معطل ما شده با این پا درد _خدانگهدارت +خداحافظ… و بالاخره با اخم و نق زدن های ریز راننده از هم دل میکنیم و من از کوچه ی خاطراتم عبور میکنم! و لبخند زهرا خانوم باز هم مصمم می‌کندم به رفتن… به فرشته نگفتم که چند سال شده پایم به حرم هم نرسیده،...نگفتم که اگر اینجا بمانم و برادرت را روز عقد ببینم نمیتوانم دیگر به این راحتی‌ها راهی مشهد بشوم، نگفتم یادم که نمیروید هیچ،از این به بعد مدام در مخیله ام خواهید بود… فقط لاله از تصمیمم خبر دارد، دوست دارم زودتر برسم و تمام دردهای مانده روی دلم را برایش یک شب تا صبح بگویم.. انگار همین دیروز بود که توی راه آهن تهران سردرگم و گیج ایستاده بودم و تنها چیزی که وادار به مبارزه میکردم حس دور شدن از خانه و افسانه بود! حالا دارم.... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۷۷ و ۷۸ حالا دارم با اراده ی خودم برمیگردم اما با دنیایی از حس های متفاوت توی راهروی تنگ و باریک قطار کنار پنجره ی نیمه باز ایستاده ام و بدون توجه به منظره ها فکر می کنم. صدایی مرا از افکارم بیرون می کشد. _تنها سفر میکنید؟ برمیگردم و پسر جوانی را میبینم که با فاصله‌ی کمی تکیه به در بسته‌ی کوپه داده. میگوید: +چهرتون برام آشناست،چند دقیقه‌ای میشه که نگاتون میکنم و دیدم که حواستون نیست چیزی درونم نهیب میزند، باز هم یکی مثل کیان و پارسا و هزاران پسری که بیخودی به حریم شخصی‌ام راهشان داده بودم! با اینکه تیپم با گذشته فرق کرده اما به خودم شک میکنم و ناخودآگاه دستم را بالا می‌برم و روسری ام را جلوتر میکشم. لبخند میزند و اخم میکنم... من دیگر پناه چند ماه و چند سال پیش نیستم! انگار تمام چیزهایی که قبلا برایم حکم داشت را کنار گذاشته ام و حالا دارم که تابحال نبوده. نفس عمیقی میکشم و بی آنکه برای بار دوم نگاهش کنم راه رفتنم را پیش میگیرم و صدای غر زدنش را میشنوم که می گوید ”ای بابا اینم که پرید حوصلمون پوکید!” لاله تماس میگیرد و ساعت تقریبی رسیدنم را میپرسد.میداند هنوز هم مثل بی‌کس و کارها هستم و مثل همیشه میخواهد سعیش را بکند تا جای خالی دیگران را برایم پر کند هوا تاریک شده که قطار در ایستگاه آخر می‌ایستد.با تمام وجود هوای شهرم را نفس میکشم تازه می‌فهمم چقدر دلتنگ حتی لهجه ی شیرین آدم‌هایش شده‌ام. وارد سالن که می شوم دستی روی شانه‌ام می‌نشیند و صدای آشنای لاله گوشم را پر میکند: _خوش اومدی خانوم گریز پا! همین که برمیگردم با چشم های گرد شده قدمی به عقب برمیدارد و از بالای عینک نگاهم میکند و بعد با بهت میگوید: +خودتی پناه؟! _پس کیه؟ +وای دختر! چقدررر عوض شدی تو و حمله میکند سمتم. با عشق بغلش میکنم و چند دقیقه‌ی بی حرکت میگذرد. +له شدیم که دخترعمه، یه آوانسی بده نفس تازه کنیم خب _بخدا دارم میمیرم از خوشی،نمیتونم ولت کنم میترسم فرار کنی و از دستم بری🥺😍 _قدر یه دنیا حرف نگفته دارم برات لاله، وبال گردنتم حالا حالاها🥺☺️ +بهتر، اِ صدبار گفتم موقعی که میخوای آدمو بغل کنی به چادر کاری نداشته باش.با هزارتا بدبختی طلق زدم بابا،چیش همیشه دردسری. حالا چرا میخندی؟با این چشمای پف کرده ی داغون از اشک… _چون حتی برای غر زدنتم داشتم میمردم +شب دراز است و قلندر بیدار.. بریم؟ _خونه ی شما؟ +نه میریم خونه دایی صابر _ولی… +حتی یه لحظه دیر رفتنتم در حق بابات. در ضمن اونی که امشب وباله منم نه شما _پس بریم توی ماشین می‌نشینیم و میگویم: +دست فرمونت چطوره؟گرفتی گواهینامه رو؟ _بله،معطل امتحان ارشد بودم.همین که تموم شد رفتم سراغ رانندگی +خدا بخیر کنه _این قفل فرمون رو بگیر بذار صندلی عقب، تا خود خونه هم حرف نزن که تمرکزم بهم میریزه بعد از چند روز با صدای بلند میخندم. و برعکس تمام مسیر را حرف میزنیم و میزنیم.... توی کوچه میپیچد و میگوید: _خلاصه این مدت که نبودی خیلی چیزا عوض شده +آره،دوری من به نفع خیلیا بوده _هنوز که زبونت نیش… +بخدا که نداره لاله! منم عوض شدم و پناه سابقی که می‌شناختی نیستم.خوب و بدش رو نمیدونم اما باید از همه چیز برات بگم _ان شاالله،راستی یه خبر خوب دارم و یه خبر بد +عجیبه که تا حالا نگفتی! _گفتم شاید باب میلت نباشه +میشنوم _خبر خوب اینه که افسانه خونه نیست در حال حاضر +کجاست؟ _خب این میشه خبر بده +چی میگی تو؟ اصلا خبر بدت چیه؟ _همین که افسانه نیست و رفته مراسم خواستگاری +خواستگاری کی؟ ماشین را خاموش میکند، ابروهایش را بالا میدهد و بعد از چند ثانیه میگوید: _اومم…بهزاد باورم نمیشود و تقریبا جیغ میزنم: +بهزاد؟! _آره +واقعا میگی؟ _به جان خودت +مگه میشه؟باور نمیکنم _منم اولش باورم نشد…اما خبر موثقه +عجب! مگر همین چند وقت پیش نبود ، که هزار کیلومتر را تا تهران آمده بود برای درآوردن آمار من؟مگر چند روز قبل از رفتنم به تهران نبود که دوباره پا پی شده و کلافه‌ام کرده بود؟ گیج شده ام. چند ثانیه به پلاک در نگاه می کنم.چه خوب که بالاخره رسیدم! +حالا چرا فکر کردی باید برای من بد باشه خواستگاری رفتنش؟ _بالاخره چند سال چشمش دنبال تو بوده… نمیدانم چه حسی دارم، خوشحالم، ناراحتم یا بی تفاوت؟ نفس عمیقی میکشم و میگویم: +نمیگم از نبودن افسانه خوشحالم یا نه حتی نمیدونم دوست داشتم خونه باشه یا نه؟ هنوز به این درجه از تحول نرسیدم.اما خب، یجورایی خنثی شدم نسبت بهش.حتی توی ذهنم.اگر خونه هم بود باهاش دشمنی نداشتم. در ماشین را باز میکنم تا پیاده شوم که میپرسد: _بهزاد چی؟ حست در مورد اونم خنثی ست؟ تصویر بهزاد.... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۷۹ و ‌۸۰ تصویر بهزاد و دردسرهایی که از دستش کشیده بودم یادم می آید. +شاید آره اما مطمئن باش من برای اون خنثی نبوده و نیستم! _یعنی چی؟الکی پاشده رفته خواستگاری؟؟ +الله اعلم _به اصطلاحات جدیدم که یاد گرفتی +خوب شد نرفتیم خونه ی شما. _وا چرا؟ +چون اگه اجازه بدی دوست دارم برم بابامو ببینم! _ببخشید،بفرمایید و من واقعا اطمینان دارم که بهزاد به این زودی ها قدرت فراموش کردن عشقی چند ساله را ندارد دلم برای او هم میسوزد بیشتر از خودم... در را پوریا برایم باز میکند ... و مثل شوک زده ها خیره ام می شود. لاله به شوخی میگوید +معرفی میکنم خواهرته، شناختی؟ میخندم،بغلش میکنم و تاسف میخورم که چرا این همه مدت به فکرش هم نبودم! کلی از دیدنم ذوق کرده و میگوید: _خوش اومدی آبجی،به مامان زنگ بزنم بیاد؟ +نه حالا _باشه پس من برم به حامد بگم که نمیام امشب باشگاه +برو داداشی،من که نمیخوام برگردم _بیخیالش، دو سوته اومدم الان +ببین پوریا شیرینی خامه ای بخر پناه دوست داره _لاله خانوم خودت هوس کردی گردن من ننداز +باشه باشه میخرم میدود و از حیاط می رود بیرون. زیرلب قربان صدقه ی قد و بالایش میروم لاله با خنده میگوید: _یعنی دنیا رو آب ببره پسرا رو خواب ببره حتی نفهمید که تو دیگه خیلی شبیه قبلنا نیستی! می بینی؟ +شایدم به چشم تو تغییر کردم _یه چیزی میگیا! تمام گوشیم پر از عکس های دوران جهالتته همین چهار پنج ماه پیش! میخوای نشونت بدم ببینی؟ +اول بابا رو ببینیم بعد وارد پذیرایی می شوم،تلویزیون طبق معمول همیشه روشن است و کسی توی سالن نیست. _کجاست؟ +حتما تو اتاقش. _من یه چایی بذارم… در نیمه باز اتاقش را هول میدهم و هیبت مردانه اش را میبینم که روی صندلی و پشت به من نشسته و توی نور کم چراغ مطالعه خطاطی میکند. بیخود نبود که سر و صدای ما را نشنیده! آخ که چقدر سنگدل بودی پناه چیزی مثل ناله از گلویم خارج میشود: _بابا… و میزنم زیر گریه. مرکب و قلم به دست برمیگردد و بعد از چند ماه صورت ماهش را میبینم. نمیدانم چند دقیقه شده که در آغوشش گم شده ام.به صدای قلب ضعیفش گوش میدهم و جان دوباره میگیرم. اینجا امن ترین جای دنیاست سرم را میبوسد و برای هزارمین بار میپرسد: _خوبی بابا؟ +پیش شما که باشم خوبم _چطور انقدر بی خبر؟ +به لاله گفته بودم _هیچوقت فکر نمیکردم که دخترم از خونه و زندگیش… نمیگذارم حرفش را تمام کند، از او فاصله میگیرم و نگاهش میکنم +بابا جون،من به اندازه‌ی روزای عمرم خطا کردم، از همه بدترشم همین دور شدن از شما بود. چشمش چرخی روی صورتم می زند، به دست‌های نگاه میکند و بعد که سرم کرده‌ام _چی شده که انقدر عوض شدی پناه؟ سکوت میکنم . و ادامه میدهد: +انگار دارم خواب میبینم،خواب میبینم که برگشتی!خواب میبینم که شبیه هیچوقت نیستی،که از خطاهات حرف میزنی و غم دور شدنت خودتی بابا؟ _خودشه دایی جون، من قبل از شما اینا رو پرسیدمو به نتایج مثبتی رسیدم.فکر کنم باید براش جشن پروانگی بگیریم پدر دست دور شانه ام می‌اندازد و به لاله میگوید: +جشن چی؟علیک سلام _وای ببخشید سلام…پروانگی! همینجوری به فکرم رسید.آخه نگاش کنید چه ناز شده… +تو که از اومدنش باخبر بودی چرا نگفتی دایی؟ _سفارش کرده بود نگم +ما نامحرمیم یا ترسیدی پشیمون بشی؟ _هیچکدوم بابا…فکر کن بی دلیل بوده +والا! آخه این پناه کی و کدوم کارش دلیل داشته دایی؟ چه توقعاتی دارید شما… به شوخی‌های لاله لبخند میزنم اما میبینم که پر بیراه هم نگفته.انگار تا میتوانستم به همه چیز پیله کرده بودم و جز تنهایی نصیبی نداشتم.. ولی حالا مثل کرم ابریشمی که پیله های تنیده بر جانش را پاره می کند به شوق پرواز، پروانه شدم! شاید هم قرار بود که باشم… پر از تردیدم و پر از حس های جدید، هنوز تا پروانه شدن فاصله هاست… با شامی که افسانه قبل از رفتنش درست کرده بود بزممان کامل می شود. ظرف ها را جمع میکنیم که پوریا میگوید: +ایول بالاخره فردا یه قرمه سبزی میزنیم _چی شده تو که اهلش نبودی؟ +از بس که مامان درست میکرد.ولی از وقتی تو رفتی گفت دلم نمیاد بوی قرمه بپیچه و پناه نباشه که بهونه‌ی زود آماده شدنش رو بگیره،اصلا از گلوی هیچ کدوممون پایین نمیره.خلاصه که خیلی وقته نخوردیم.تازه دوبارم که رفتیم خونه عمه بهمون کباب و چلومرغ داد _چشمتو بگیره پوریا، بده کباب؟ +نه دخترعمه ولی قرمه سبزی یه اصل و اصول دیگه ای داره… تعجب کرده‌ام و خجالت میکشم ، که به چشم‌های پدر نگاه کنم.بشقاب خالی‌ام را برمیدارم و به آشپزخانه پناه میبرم ، یکی از عکس هایی که پارسال توی باغ گرفته بودم را روی یخچال چسبانده‌اند..... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۸۱ و ۸۲ یکی از عکسهایی که پارسال توی باغ گرفته بودم را روی یخچال چسبانده‌اند چه لب های قرمزی و چه چشم های خمار از سنگینی آرایشی! _اینم افسانه زده! اما خبرم نداشته که تو قراره بیای +لاله مگه میشه زن بابا باشیو دلتنگ بشی؟ _بی انصاف اون بزرگت کرده غرورم هنوز هم شعله میکشد و میخواهم انکار کنم شانه بالا می‌اندازم و میگویم: +کمم اذیتم نکرده _تو چی؟ کم آتیش سوزوندی براش؟ +من بچه بودم _الانم بچه ای که نبودنش برات خبر خوشه؟ +حرف تو دهنم نذار! اینو تو گفتی نه من _خیلی خب،یه وقتایی سر و کله زدن با تو آدمو دیوونه میکنه منم حوصلشو ندارم،اون سماور رو روشن کن یه چای با این شیرینی های تر بزنیم. پیچ سماور را میچرخانم که از توی سالن داد میزند: +ببین آب داشته باشه نسوزه و فکر میکنم من چقدر توی این خانه.... دست به سیاه و سفید نزدم و فقط دستور دادم! چقدر بهانه گرفتم و پر توقعی کردم من حتی درست و حسابی جای ظرف ها و ادویه جات و حبوبات و را بلد نبودم! افسانه گاهی وقت ها که مریض میشدم حتی مشق هایم را هم مینوشت… از یادآوری گذشته،..... روز به روز خجول تر می شوم. اگر دست خودم بود پاک کنی برمیداشتم و خیلی از جاهای زندگیم را پاک می کردم! دیر وقت شده و هنوز افسانه نیامده خسته ی راه بودن را بهانه کرده ام و روی تخت اتاقم خوابیده‌ام لاله روی زمین جا پهن کرده و طوری خوابیده که انگار او مسافرت بوده… از پنجره به تیربرق توی کوچه نگاه میکنم. چه شب هایی که با این تیر چوبی تا صبح درددل نکردم و اشک نریختم. صدای باز شدن در می‌آید و میفهمم که افسانه برگشته چشمم را میبندم چون نمیدانم باید چه واکنشی داشته باشم حرف های لاله و پوریا توی گوشم هست و وجدانم هم خیلی بد موقع بیدار شده صدای پچ پچ ریزی میشنوم و بعد در اتاق با ناله ای باز میشود. “الهی شکر” زیرلبش را حس میکنم. نزدیک میشود و من دلهره میگیرم.کنار تخت می‌نشیند؛بوی عطرش را فراموش نکرده بودم! نفس عمیقی میکشد و بعد دستی لابه لای موهایم چرخ میخورد. هیچ عکس العملی نشان نمیدهم. قربان صدقه ام میرود و مدام آه میکشد. باید باور کنم که دوستم دارد؟با تمام و که در حقش کرده بودم. خسته ام و فکرم هزار جا میرود، تمرکز ندارم و افسانه هنوز کنارم نشسته، چشم هایم گرم خواب شده و کم کم بی هوش میشوم.... 💤وسط بیابان بزرگی ایستاده ام، به آسمان و زمین نگاه میکنم.زمان و مکان را گم کرده‌ام و دنبال چهره‌ی آشنایی میگردم که نیست.چیزی مثل دلهره به جانم چنگ می اندازد… من ،تنها،اینجا چکار می کنم؟ سرم از شدت گرما میسوزد ولی سایه‌بانی نیست. کسی نامم را صدا می زند.برمیگردم و عزیز را میبینم،روی خاک های گرم سجاده پهن کرده و با لبخند منتظر من است. چقدر دلم برایش تنگ شده، با دیدنش یکباره تمام اضطرابم می ریزد،بی هیچ هراسی میدوم سمتش…بغلم میکند و حرفی نمیزند. دهانم را انگار دوخته‌اند که باز نمیشود. عزیز سبزی که همیشه همراهش بود را از توی جانماز برمیدارد و دور گردن من می‌اندازد. میخندد و میخندم…… دوباره اسمم را صدا میکنند. به خورشید نگاه میکنم چشمم را باز و بسته میکنم و جلوی نور آفتاب را با دست میگیرم. انگار فضا عوض شده ،هنوز نفهمیده‌ام کجا هستم و بودم! +کجایی دختر؟زبونم مو درآورد انقدر صدات کردم. لاله است! کمی به دور و اطراف نگاه میکنم و تازه یادم می آید که توی اتاق خودم هستم…پس خواب دیده بودم؟! +کوه نکنده بودی که،حالا چند ساعت تو قطار بودی،مثل خرس افتادی از دیشب تا حالا.لنگ ظهره پاشو دیگه دست میکشم روی گردنم اما تسبیح نیست. هنوز هم عطر گل های محمدی روی جانماز را حس می کنم. _صدای چیه؟ +گوشی من داره اذان میگه،اذان ظهرا ! خجالت نکش ولی تا الان خواب تشریف داشتی عزیزم _باورم نمیشه +چرا؟ همچین بی سابقه هم نیست _خواب دیدم +خیره _نمیدونم +تعریف کن ببینیم _عزیز بود و من …وسط یه بیابون بی سر و ته،هیچی نگفت فقط بغلم کرد و تسبیحش رو داد بهم،یعنی انداخت گردنم +ا خب کو؟ _مسخره +شوخی کردم حالا،اینکه حتما خیره، پاشو بیا یه چیزی بخور منم باز گشنم شده برم پاتک بزنم به باقی شیرینی خامه‌ای ها صدای اذان ،گوشم را پر کرده و هنوز به تعبیر خوابم فکر میکنم… زیپ کوله ام را باز میکنم و سجاده را بیرون می آورم.تسبیحش را برمیدارم ؛دستبند مهره‌ای چوبیم را میکنم و تسبیح را دور دستم می‌پیچم… انگار قصد دارم خوابم را خودم تعبیر کنم! به یاد عزیز و عادتی که داشت را می‌بوسم. نفس بلندی میکشم ،انگار آرامتر میشوم، متعجبم که چرا! +خوش اومدی پناه جان افسانه است، نمیدانم دیشب فهمید که بیدار بودم یا نه. امان از این لعنتی.....   🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۸۳ و ۸۴ روی رو در رو شدن را ندارم. خیلی معمولی زیپ کوله را میبندم و میگویم: _مرسی +خواب بودی دیشب.اگه میدونستم میای که… حرفش را نصفه میگذارم و با لحنی که سعی میکنم کنایه دار باشد میگویم: _خوش گذشت؟ +به تو چی مادر؟ خوش گذشت؟ تنم میلرزد از دوباره مادر گفتن هایش!.. یاد و قرارهایی می‌افتم که به خودم داده بودم.اینکه برگردم اما درد اضافه ی زندگی پدرم نباشم. چیزی نمیگویم اما او حرف میزند: _جات خیلی خالی بود،از درس و دانشگاهت راضی هستی؟خوابگاه خوبه؟بخدا چندبار تماس گرفتم اما انگار حواست نبود جوابم رو ندادی. چیزی برای گفتن ندارم وقتی با دست خودم تماس هایش را ریجکت میکردم!😔لباسهایم را از چمدان بیرون میریزم +بذارشون توی سبد تا بشورم.لاغرتر شدی انگار آب و هوای تهران بهت نساخته.خورد و خوراکت خوب نبوده حتما کلافه نشده ام،برعکس…خوشحالم که برای کسی مهم هستم.میدانم که چه وقت هایی احساسش واقعیست.من در تمام این سال ها چه خوبی در حقش کرده بودم؟ چرا توقع داشتم فقط او مهربان و ازخود گذشته باشد؟خودش می‌آید و همانطور که باحوصله لباسهای مچاله شده‌ام را جمع میکند میگوید: _ناهار برات قرمه سبزی گذاشتم.پوریا از صبح ده بار میخواسته بیاد بیدارت کنه نذاشتم، گفتم یکم استراحت کنی.تا بری یه دوش بگیری و بیای سفره رو انداختم دست خالی‌اش را به زانو میزند و با یاعلی گفتن بلند میشود.چهره‌اش را درهم میکشد. میپرسم: _پات بهتر نشده؟ لبخند میزند انگار از اینکه سکوتم را شکسته ام ذوق کرده،یا شاید هم از توجهی که به دردش کردم! _خوب میشه +دکتر نرفتی؟ _میگه عمل +خب عمل کن _نمیشه که +چرا؟ میترسی ؟ _نه عزیزم.ولی آخه بابات و داداشت رو به کی بسپارم اگه قرار باشه ده روز یه گوشه بخوابم؟ از حرفهای جدیدی که از زهرا خانوم یاد گرفته ام استفاده میکنم: +خدای اونام بزرگه میفهمم که کمی تعجب کرده.کمی من و من میکند و میپرسد: _راستی،میخوای برگردی باز؟ چه سوال سختی! و چه جواب هایی که برایش آماده نکرده ام… +نمیشه همینجا پیش خودمون درس بخونی؟بخدا من اندازه ی پوریا دوستت دارم. وقتی رفتی تحمل اومدن تو این اتاق رو نداشتم. خونه باید دختر داشته باشه هم بابات به بودنت نیاز داره هم داداشت و هم … سری تکان میدهد.بلند میشوم و لباس ها را از دستش میگیرم. _باید فکر کنم،الان نمیدونم +خیره ان شاالله حالا چرا اینا رو گرفتی از من؟ _خودم میریزم تو ماشین.میشه ناهار زودتر بخوریم؟دلم رفت با این عطر و بو میخندد و بغلم می کند.... زهرا خانم میگفت: ”مگه زن بابای خوب با مادر آدم فرق می کنه؟اونم کسی که از بچگی زحمتت رو کشیده” شاید بتوانم جایی در دلم برایش باز کنم. دوست دارم شبیه خانواده حاج رضا باشم، بخشنده و با محبت.آرامش نصیبم میشد حتما.. سر سفره لاله از مراسم دیشب میپرسد. افسانه خیلی محتاط میگوید: +والا فعلا هیچی معلوم نیست _چرا؟ +بهزاد بهونه میاره لاله با آرنج به پهلویم ضربه میزند و از پشت عینک چشم هایش را لوچ میکند. و بعد میگوید: _خب شاید از دختره خوشش نمیاد زن دایی! پوریا اون زیتون رو بده +آخه جلسه اول گفته بود خوبه _اگه قسمت هم باشن حتما جور میشه +هرچی خدا بخواد و من به این فکر میکنم که چقدر بهزاد مهم شده!... دو روز از آمدنم گذشته و دلم مثل پارچه ی نخ کش شده هنوز بند خانه ی حاج‌رضاست. امروز عقدکنان فرشته است، یعنی شهاب هرجایی بوده حتما برگشته و برای جشن حضور دارد. کاش میدانستم از نبودن من خوشحال شده یا ناراحت؟ شاید هم به قول لاله حتی متوجه نبودنم نشود! همه چیز را از سیر تا پیاز برای لاله گفته ام. از خوبی های فرشته گرفته تا اخم شهاب و کنجکاوی های عمه اش کاش دیرتر به مشهد آمده بودم. کاش حداقل امروز را تهران مانده بودم اما نه! حتما بودنم دردسر بود برای زهرا خانوم «سوگند» ،دوستم بعد از مدت ها پیام داده : 📲 “ سلام چطوری بی معرفت؟ رفتی تهرون حاجی حاجی مکه؟ بابا ما باید از در و همسایتون بفهمیم برگشتی؟ پاشو بعدازظهر بیا بریم پارک.تعریف کن ببینیم چه خبرا ” بهتر از توی خانه نشستن است! قرار میگذاریم و آماده میشوم.بعد از چند وقت،حسابی دلم برای بگو و بخند تنگ شده. روی نیمکت چوبی نشسته ، و طبق معمول با هندزفری آهنگ گوش میدهد و آدامس می‌جود. شال قرمز و مانتوی جلوی باز سفید با تی شرت و ساپورت مشکی…چشم های پر از آرایشش را با احتیاط و از پشت میگیرم. _خب آخه خنگ خانوم،جز تو من با کی قرار داشتم الان مگه؟؟ پناهی مثلا میخندم و دست هایم را برمیدارم. بلند میشود و جیغ میکشد… اما همین که چشمش به صورتم می‌افتد دهانش باز میماند..... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۸۵ و ۸۶ اما همین که چشمش به صورتم می‌افتد دهانش باز میماند و یک قدم عقب میرود. تیپم را با کنجکاوی نگاه میکند... و مثل همیشه با لحن کشدار پر نازش میپرسد: +خودتی پناه؟؟؟ چرا این شکلی شدی دختر؟ _بیخیال،وای چقدر دلم تنگ شده بود سوگند و خودم بغلش می کنم… بعد از چند لحظه خودش را کمی عقب می کشد و می پرسد: +جان من دوربین مخفیه؟ شانه بالا می‌اندازم و میگویم: _یجوری وا رفتی انگار تیپ داهاتی زدم! فرهنگ نداری استقبال کنی؟ +مسخره بازیه؟ _چی؟ +بابا تو این مدلی نبودی که دست می زنم به لبه ی روسری ام و می گویم: _فقط چون اینو کشیدم جلو؟ خودش را پرت میکند روی صندلی و عینک آفتابیش را از روی موهای بلوندش برمیدارد. +بیا بشین ببینم، چرا چرت میگی؟ شوک شدم جان تو _لوسی دیگه، جای احوال پرسیه +باورم نمیشه، رفتی تهران امل شدی برگشتی؟ چشمم را گرد میکنم و میپرسم: _چی میگی؟ امل کجا بود؟ +تو کی روسری قواره دار مینداختی سرت؟لاک و مانیکورت کو الان؟ مانتوی تا زیر زانو از کجا پیدا کردی؟!! وای باورم نمیشه…انقدر ساده آخه؟ تسبیح دور مچم را که میبیند از خنده ریسه میرود. _خر مهره‌م که انداختی.، نکنه تهران مد بود؟ چشمکی میزند و آهسته میپرسد: +ببینم نمازجمعه‌های دانشگاه تهرانم میرفتی؟ سوگند، دوست دوران دبیرستانم تاکنون هست و هیچوقت از شوخی‌های هم رنجیده نشدیم.... اما حالا طوری از حرفهای پر طعنه‌اش ناراحت شده‌ام که بغض عجیبی ته گلویم را اذیت میکند.... _داره بهم بر میخوره سوگند! +چته پناه؟ لال که نشدی خب یه چیزی بگو، جواب بده تا بفهمم چه خبره روی دیوار سیمانی کوتاه مینشینم و میگویم: +من واقعا فرقی نکردم سوگند.تو داری بزرگ میکنی همه چی رو _مزخرف میگیا! مثل اینکه یادت رفته مدام آویزون من بودی که از سالن آرایش ستاره برات وقت بگیرم که یا مو رنگ کنی یا مانیکور کنی یا فلان و بهمان حالا همین تویی که به عشق آزادی پاشدی رفتی تهران، اومدی روبه روی من نشستی با این شکل و شمایلی که دوران دبیرستانم نداشتی! بعد میگی فرقی نکردی؟ سوژه کردی ما رو ها جان تو دیدمت یه لحظه فکر کردم از حرم مستقیم دربست گرفتی خودتو رسوندی اینجا فقط یه چادر گل گلی کم داری ! نفس عمیقی میکشم ، تا بغضم را قورت بدهم اما جایی نزدیک قلبم بدجور درد میکند. لب‌هایم به لرزه افتاده، شاید به یکباره مقابلش احساس ضعف کرده ام! آستین مانتوام را پایین میکشم تا تسبیح بیشتر از این معلوم نشود.... +خوب شد حالا با یلدا و بچه‌ها جمع نبودیم! وگرنه به مخت رسما شک میکردن. پاشو بریم سرویس بهداشتی اینجا آینه داره منم که میدونی لوازم آرایشم همیشه هست، یه صفایی بده رنگت عین میت فراری ها شده. بعدم تعریف کن ببینم چه مرگت شده بلند میشود و عینکش را با وسواس میزند. خوب نگاهش میکنم شبیه چند ماه پیش خودم! شاید حتی مهمترین من… یاد فرشته می افتم، حرف های زهرا خانوم، اخم شهاب… کتاب‌هایی که خوانده بودم، تعریف‌های لاله از تیپ جدیدم. ذوق بابا امروز وقتی که از خانه بیرون میزدم. +میگم یه دردیت هست نگو چرا! مجسمه شدی منو نگاه میکنی که چی؟ دسته‌ی کیفم را فشار میدهم.چه تصمیمی بگیرم که بغضم سر وا نکند؟🥺😣بلند میشوم راهم را میکشم و بدون هیچ حرفی از او دور میشوم. پا تند میکند و دست روی شانه ام میگذارد _وایسا ببینم.مرگ سوگند بگو چی شده، خواب نما شدی یا… زوم میکنم روی صورتش و می‌پرسم: +یا چی؟ شانه بالا می‌اندازد و بی تفاوت میگوید: _هیچی بابا +بگو _یا کشته مرده ی کسی شدی که واسش ریختت رو اینجوری کردی؟ انگار از بالای یک کوه هولم داده‌اند. شاید به هدف زده بود و شاید هم…دهانم را محکم میبندم تا بد و بیراه نصیبش نشود! برمیگردم و با سرعت میروم. ولی سوگند دست بردار نیست. +الان این دویدنت یعنی داری از جواب فرار میکنی دیگه؟ نه؟ _میخوام برم کار دارم +رفتی عاشق پسر ریشوهای دانشگاه شدی؟! برات شرط گذاشته که نمازت رو سر وقت بخونی؟ هه…نگفته ابرو پاچه بزی برازنده تره برات؟ نظر مادر خواهرش چی بود؟ ببینم تو خودت بهش شماره دادی؟داره موبایل دیگه؟ نه؟ از تمسخرهای مثلا شوخ و پشت سر همش کلافه میشوم.می‌ایستم و دستم را به کمرم میزنم. _تموم شد؟ قری به سر و گردنش میدهد و میگوید: +تا تخلیه اطلاعاتیت نکنم کوتاه نمیام _کاملا مشخصه! +خب؟ _آره عاشق شدم…خیالت راحت شد؟ +والا تا جایی که من یادمه تو توی عمرت فقط عاشق بهزاد بدبخت نبودی وگرنه کیس های زیادی بودن که.... _فرق میکنه! ساکت میشود و ادامه میدهم: _این با همه ی پسرایی که تاحالا دیدم فرق میکنه +پس درست حدس زدم _اتفاقا تمام خزعبلاتی که ردیف کردی غلط بود +ریشو نیست؟ _هست +اهل نماز و خواهرم حجابت،نیست؟ _هست +پس..... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۸۷ و ۸۸ +پس خاک تو سرت _چون مذهبیه؟؟؟ +مطمئن باش طرف آدمم حسابت نمیکنه…بعد رفتی یکاره عاشقش شدی تو؟ _اون اصلا از چیزی خبر نداره … +معلومه. توهم زدنت مشهوده وگرنه این آدما میرن پی یکی مثل خودشون نه من و تو _مگه ما نمیتونیم خوب باشیم؟ +کی گفته بدیم!؟ مغزتو شستشو دادیا _بد نیستیم آره، ولی من تو این مدت چیزای زیادی فهمیدم سوگند. نظرم درمورد خیلی از تفکرات قبلم شده میزند زیر خنده،جوری بلند میخندد که چند نفر از عابران نگاهمان میکنند.شالش می‌افتد و با آرامش بعد از چند لحظه می‌اندازد روی سرش .... و با صدایی که هنوز خنده دارد میگوید: _جان سوگند بیا ببرمت پیش خاله گلی، برات یه فال قهوه بگیره بخندیم.بخدا حیفه من از این صحنه ها فیلم نمیگیرم لجم را درمی‌آورد .... اما کنایه‌ها و حرف هایش را خوب درک میکنم. تماما همان چیزهایی بود که یک عمر تحویل این و آن داده بودم! مقابلش می ایستم و میگویم: _بس کن سوگند،عجب اشتباهی کردم اومدما. مثلا گفتم باهات درددل کنم +خودتو بذار جای من آخه! _هر آدمی میتونه تغییر کنه +تغییر مثبت آره، ولی تو منفی عقب‌گرد کردی _از نظر کی؟ تو یا من؟ +ما همیشه هم نظر بودیم پناه _تا چند ماه قبل و پیش از تغییرات بله +برو بابا،چرت و پرت تحویل من نده، توصیه میکنم چند روز اینجا بمون بریم پیش بچه‌ها سرت هوا بخوره بلکه این چیزا یادت بره.کاری نداری؟ _نه +خدا بی نوبت شفات بده،فعلا همین که میرود،.... بالاخره بغضم میترکد و شروع میکنم به گریه کردن.😭 روی چمن‌ها می‌نشینم و به بدبختی‌هایم فکر میکنم. شاید خیلی هم بی‌ربط نمیگفت سوگند! حتی از راه دور هم نظر شهاب برایم مهم بود… دلم می خواست تهران باشم و توی آرامش خانه حاج رضا بمانم.اما مگر میشد؟چرا هیچ عکسی از هیچ کدامشان توی گوشیم نداشتم؟ چرا من انقدر گیج بودم همیشه؟ چقدر جایم خالی می‌ماند! آخ که چقدر شیدا خیالش راحت شده و چه ذوقی دارد برای امشب.هم دامادی برادرش و هم دیدن و بودن در کنار شهاب! خدایا…حتی بهزاد هم که صبح تا شب پناه ورد زبانش بود چند ماه دور بودنم را طاقت نیاورد و رفت سراغ دخترهای جدید! آن وقت من باید به چه امیدی تصور میکردم که شهاب فراموشم نکند یا اصلا برایش مهم مانده باشم؟ از دل برود هرآنکه از دیده برفت.... بجای برگشتن به خانه،پیش لاله می روم تا از تنهایی دق نکنم.به صورتم که نگاه میکند میگوید: _چیزی شده؟ پکری +رفته بودم دیدن سوگند😞 _همون دختره که من باهاش لجم؟ +اوهوم _خب؟ +تحویلم نگرفت _جهنم…ولی چرا؟! +تا میتونست ریخت و قیافم رو کوبید _الحمدالله با تعجب نگاهش میکنم.سیبش را گاز میزند و با دهان پر میگوید: +یعنی الحمدالله که تیپت باب میلش نبوده، اون از بس خفن بوده و هست دوست داره توام مدل خودش ببینه مثل قبل. ولی کور خونده،این تو بمیری از اون تو بمیریای قدیم نیست.مگه نه؟ _نمیدونم.دارم شک میکنم😞 +به چی؟ _به اینکه اصلا چرا عوض شدم یا باید بشم +خب؟ _هه…بهم گفت عاشق شدی؟گفتم آره…حتی به شهابم توهین کرد.گفت عشق کورت کرده +تو الان کور شدی؟ _دچار خوددرگیری شدم. فکر میکنم سوگند حق داره.من به عشق شهاب دارم به بعضی چیزا فکر میکنم… مثل خدا نمیگم خوبه یا بده +ولی حداقلش باید خوشحال باشی که عاشق شدنتم اگر واقعا باشه، دلت رو به نزدیک میکنه. _حرفات برام سنگینه +عزیزدلم تو که میدونی من همیشه مخالف صد درصد کارات بودم.اگر الان قدم کج میذاشتی هم گیر میدادم بهت! اما فعلا خوشحالم چون داری سر به راه میشی و خودت حواست نیست! _ولی من دنبال میگردم لاله +برای چی؟ _اینکه به خودم یا یکی مثل سوگند توضیح قانع کننده بدم که چرا دیگه شبیه قبل نیستم +پیشنهاد میکنم که اول تکلیفت رو حداقل و دلت روشن کنی بعد دیگرانم میشن _چجوری؟ بلند میشود و میگوید: +بسم الله...تا دلت بخواد راه و روش هست برای این کار _مثلا؟ دستم را میگیرد و کنار کتابخانه ی نقلی اش می‌ایستیم.چندتا کتاب را با وسواس انتخاب میکند و می چپاند توی بغلم +خدمت شما،مطالعه بفرمایید _داری ادای شهابو در میاری؟ +ول کن توام هی شهاب شهاب…خجالتم خوب چیزیه ها! دخترم دخترای قدیم. عاشقم میشدن دیگه اینجوری جار و زار نمیزدن بخدا…اینا رو بخون مهماشو ازت می‌پرسما میخندم و به کتاب ها نگاه میکنم... ساعت از ۱۲ شب گذشته و من تمام فکر و ذکرم درگیر خانه حاج رضاست.دلم می خواهد آمار بگیرم.... چه کسی بهتر از فرشته! هرچند هیچ عروسی که تازه از سر سفره عقد بلند شده حوصله ی تلفنی حرف زدن با کسی را ندارد اما سنگ مفت و گنجشک مفت! شماره اش را میگیرم.... در کمال تعجبم بعد از چند بوق جواب میدهد. _بله؟ +سلام...... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۸۹ و ۹۰ در کمال تعجبم بعد از چند بوق جواب میدهد. _بله؟ +سلام عروس خانوم جیغ میکشد و با ذوق میگوید: _وای پناه تویی؟؟ سلام خانوم،خوبی؟ +مرسی عزیزم.مگه میشه تو عروس شده باشی و من خوب نباشم؟ _الهی قسمت خودت بشه +ما که بخیل نیستیم! ایشالا…خوش گذشت امروز؟؟ _فکر کن بگم نه! +همینو بگو _ولی پناه باور کن خیلی جات خالی بود +آخه تو اون همه شلوغی اصلا تو حواست به جای خالی منم بود؟ _معلومه!من از پلیس فتا بدترم، همیشه حواسم به همه چی هست.تازه شیدا و شیرین و از همه بدتر عمه مریمم سراغت رو میگرفتن مدام سراغ گرفتن عمه و دخترعموهایش به هیچ درد من نمیخورد! میترسم از اینکه حتی اسم شهاب را بیاورم… +لطف دارن،خانواده‌ی مهربونی داری قدرشون رو بدون _چشم.تو چه خبر؟ اوضاع خوبه؟ پدرت بهتره؟ +خوبه الحمدلله… _ولی لحنت یه جوریه‌ها +چجوری؟ _نمیدونم انگار کسلی +چه عروس ریزبینی _میبینی؟ انقدر خسته‌ام که اگه همین الانم بخوابم دست کم فردا ظهر بیدار میشم +منم مزاحمت شدم _لوس نشو لطفا +چشم.شوهرت خوبه؟ _آخی…آره اونم رفت خونشون +خوشبخت باشین ایشالا _عروسی خودت باشه به زودی نمیتوانم جلوی آه کشیدنم را بگیرم!دوست ندارم قطع کنم. +دلم براتون تنگ شده،برای تو…مامانت… خونه _نرفتی که بمونی!خب برمی… +نه فرشته فکر نمیکنم دیگه دلیلی برای برگشتن داشته باشم کمی سکوت میکند و بعد می‌پرسد: _پس درس و دانشگاهت چی میشه؟ +یه روز زنگ میزنم بهت و یه دل سیر حرف میزنیم.اما فقط بدون که همین چند ماهم این دانشگاه رفتن هیچ لطفی نداشت برام _با دل پر از تهران رفتی پس +اگه دلی مونده باشه _جان؟! یعنی چی اونوقت؟؟ از ترس اینکه بند را آب نداده باشم موضوع را سریع عوض می کنم. +میگم که دلتنگ شماهام.راستی فرشته کتابای داداشت دستم جا… می پرد وسط حرفم: _اتفاقا شهاب دیروز عصر رسید خونه با شنیدن اسمش ضربان قلبم شدت میگیرد.‌ بالاخره صحبتش به میان آمد. +بسلامتی _ برات سوغاتی آورده بود با تعجب میپرسم: +برای من؟ سوغاتی؟! _آره. البته ببخشید من چون خیلی کنجکاوم فهمیدم چیه، یعنی خودش توضیح داد +خب؟ _چندتا سی دی و کتاب و این چیزا بود. فرهنگیه دیگه! +چه کتابی؟ _دقت نکردم اما فکر کنم یکی دوتاش در مورد شهدا بود +دستشون درد نکنه _وقتی بهش گفتم که رفتی مشهد،اولش تعجب کرد ولی بعد خوشحال شد. خوشحال شده بود از برگشتن من؟ نمیدانم باید ذوق سوغاتی ها را بکنم و اینکه به یادم بوده یا ناراحت خوشحال شدنش باشم! فرشته میگوید: +بهش گفتم حتی دو روز صبر نکرد که مراسم عقد من بگذره و بعد جمع کنه بره، ولی شهاب گفت عقد تو از زیارت امام رضا و خانواده‌ش که مهم‌تر نیست!راستی رفتی زیارت؟ منو دعا کردی؟ _خب…آره طوری دستپاچه میشوم که انگار از پشت تلفن دروغ گفتنم را میفهمد! چه کسی باور میکند که چند سال شده و گذرم به حرم نیفتاده!😓😞 +پس حسابی زیارتت قبول باشه.راستی پناه، نمیدونی موقع بله گفتن چی شد.حاج آقا داشت خطبه میخوند و من قرآن.مامان محمد،یعنی همون زن عمو..... صحبت های بعدیش را نمیشنوم. جمله ای که شهاب گفته را هزار بار توی ذهنم مرور میکنم.نمی توانم برداشت منفی داشته باشم… حتما او هم به درستی کارم ایمان داشته، حتما تصمیم خوبی گرفته بودم!حالا بیشتر ذوق میکنم هم از اینکه تایید غیرمستقیم او را گرفته ام و هم از سوغاتی‌هایی که هرچند به دستم نرسید اما به قول فرشته محفوظ می‌ماند و این یعنی شهاب حتی در سفرش هم مرا فراموش نکرده بوده! کتابهایی که لاله داده بود را خوانده‌ام ، و مخم پر شده از سوالاتی بی سر و ته که تمام این سال ها برای خودم داشته‌ام حالا یکی یکی رنگ میبازند انگار. دوست دارم بیشتر در مورد و و باقی چیزها بدانم،اما جز چند کتاب مرجعی ندارم.. یک ساعتی هست که خواهر افسانه برای دیدنش آمده و من را با کنجکاوی بررسی میکند و کلافه ام کرده.دلم نمیخواهد بیشتر از این زیر نظرش باشم، لباس میپوشم تا از خانه بیرون بزنم. همین که پا به کوچه می گذارم آه از نهادم بلند می شود.به امید اینکه بهزاد که در حال قفل کردن در ماشینش است مرا ندیده باشد سرم را پایین می‌اندازم و چند قدم میروم .... اما صدایش را میشنوم _پناه؟؟ پوفی میکشم و زیر لب می گویم ”خدا بخیر کنه!” برمیگردم و سلام میکنم.متعجب نگاهم میکند و می‌پرسد: _خودتی؟ به این فکر میکنم که قبلا لحنش انقدرها هم خودمانی نبود! میکنم، نگاه را برمیدارد و میگوید: _ببخشید،آخه…یعنی…باورم نمیشه.چرا کسی به من نگفته بود برگشتین؟! نیشخندی میزنم و به کنایه جواب میدهم: _شما خودت که خوب بلدی آمار منو دربیاری! عجیبه که...... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۹۱ و ۹۲ نیشخندی میزنم و به کنایه جواب میدهم: _شما خودت که خوب بلدی آمار منو دربیاری! عجیبه که خبرا از زیر دستت در رفته دستی به موهای بالا زده‌اش میکشد و میگوید: _خدا شاهده من… +قسم نخور آقا بهزاد،این موضوع اصلا برام دیگه مهم نیست!! متوجه میشوم که هر لحظه تعجش بیشتر میشود.انگار طاقت نمی‌آورد که می‌پرسد: _چقدر عوض شدین؟! +آدما میکنن، شرایطه که عوضشون میکنه مثل شما _من؟! دلم میخواهد نیشم را بزنم و بعد بروم دلم طاقت نمی‌آورد که بعضی چیزها را نگویم.. +مبارکتون باشه،من بجای شما خوب از همه چی خبر دارم سرخ میشود و سوییچ را توی مشتش فشار میدهد. _هنوز که چیزی معلوم نیست.مامان و خاله طبق معمول برای خودشون بریدن و دوختن +بهرحال امیدوارم خوشبخت باشید هنوز یک قدم هم دور نشده ام که میپرسد: _پناه خانوم؟ +بله _گیج شدم،شما…اینجا…اینجوری... +چجوری؟ اینجا خونمه نباید می‌اومدم یا باید قبلش با کسی هماهنگ میکردم؟ _منظورم این نیست اما آخه… +آره،با پناهی که شما تهران اومدی و زاغ سیاهش رو یواشکی چوب زدی فرق کردم. ولی خودمم نمیدونم چرا.پس منتظر جواب نمونی بهتره _انگار دارم خواب میبینم +هیچ اتفاق خاصی نیفتاده _از نظر کی؟من یا شما؟ +من _ولی اشتباه میکنید.امروز شما با روز آخری که توی همین کوچه من جلوتون رو گرفتم و التماس کردم که تهران نرین یکیه؟! نه که نیست! میترسم... میترسم... که اگر چند دقیقه اضافه تر بمانم،به قول خودش وسط همین کوچه دست دلم را رو کند و به خودش و خودم بفهماند که عاشق شده ام…آخ شهاب کاش بجای بهزاد تو بودی! _فکر نمیکنم درست باشه توی خیابون اینهمه حرف زدن.من باید برم،فعلا و از مقابل چشم های گرد شده از تعجبش میگذرم و میروم.... برای لاله که تعریف میکنم.... میگوید: _بدبخت چه غافلگیر شده پس، چقدر مامانش مخش رو زده که بردش خواستگاری کاش امروز نمی‌دیدت +تقصیر من که نبوده _نه، ولی خب…پناه؟یه چیزی بگم نمی‌کشیم؟ +چی؟ _میگم بهزادم پسر خوبیه ها.اراده کنی میاد خونتون با دبدبه و کبکبه +حرف مفت نزن لاله…یه عمر باهاش مشکل دارم از اینکه خجالتیه و تو سری خور خانوادش متنفرم _والا همچینم خجالتی نیستا +ولم کن توام، تا حالا که شهاب نبودم نمیتونستم راجع به بهزاد فکر مثبتی داشته باشم دیگه چه برسه به الان _فقط چون مامانش براش تصمیم میگیره؟ +علاوه بر اینکه بچه ننه‌ست دستشم تو جیب باباشه و خیلیم دست و پا چلفتیه،من ازش خوشم نمیاد.از بس که خون دل خوردم از دستش.همین که سایشو با تیر نمیزنم شانس آورده.دیگه هم چیزی در موردش نگو خواهشا _باشه، ولی وقتی همین بهزاد خنگ سر سفره عقد نشست می‌بینمت که از حسادت میسوزی +هرگزحالا میبینیم… حتی با یک محاسبه ی سرانگشتی هم.... میشود فهمید که شهاب کجا و بهزاد کجا!تفاوت از زمین تا آسمان است… هرچند دل کندن به ظاهر ناگهانی بهزاد غافلگیرم کرد، اما با حرف های امروزش مطمئن شدم که هنوز گلویش گیر دارد!منتها من خودم را کرده بودم… _حالا پاشو بریم تا اذان نشده +کجا؟ _حرم میگوید و به چشمانم خیره میشود. مثل همیشه نگاهم را بی هدف میچرخانم و جواب میدهم: +خونه کار دارم _مگه نگفتی بهزاد و مامانش اونجان؟ _خب آره +پس برنمیگردی خونه _ولی حرمم نمیام +میشه بگی دردت چیه؟ تو مگه مدام نمیگی اون پناه قبلی نیستم، پس کو؟ آخه آدم مشهد باشه و چندسال نره زیارت؟خیلی سنگدلی بخدا…یا این دفعه میای یا دیگه نه من نه تو! خوددانی _چرا گروکشی میکنی لاله؟ همانطور که جورابش را میپوشد میگوید: +همین که گفتم.خجالت آوره ،این رفتارت رو نمیتونم درک کنم _به خودم مربوطه +آره اما تو فقط یه بار یه دلیل محکم بیار که چرا با آقا قهری، لاله دیگه لال میشه....اوم.. اوم و میکوبد روی دهانش... نفس عمیقی میکشم و به دلیلی که خودم هم نمیدانم فکر میکنم!این شاید صدمین باریست که در چنین شرایطی قرارم میدهد. باعجز پاسخ میدهم: _نمیدونم😣 +پس برو وضو بگیر تا بریم _ول کن دستمو +پس دیگه… _باشه حالا روش فکر میکنم! +پشیمون نمیشی.همین که بری تو حرم، خودت میفهمی چه توفیقی رو از دست داده بودی. اونوقت میشینی یه گوشه زار میزنی _هه… +مرض! تو ماشین منتظرتم. هنوز نرفته برمیگردد و میگوید: _بیا و از خود امام رضا حاجتت رو بگیر. دستت رو رد نمی کنه.حداقل حالا که کارت گیره بیا… پایین منتظرم کدام حاجتم را بگیرم؟شهاب؟! خنده ام میگیرد…هرچقدر توی ذهنم مرور میکنم دلیلی برای نرفتن ندارم.قبل از این همیشه حسی مانع میشد تا اصلا به حرم رفتن فکر کنم، اما لاله راست میگفت. مگر نداشتم که پناه سابق نیستم؟مگر حاجت نداشتم؟اصلا مگر قرار بود..... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۹۳ و ۹۴ اصلا مگر قرار بود با رفتن یا نرفتنم اتفاق خاصی بیفتد!؟…شاید بد هم نباشد،هم تجدید خاطراتی بشود و هم … نمیخواهم خودم را بیشتر از این درگیر چیزی بکنم،فعلا از طرف شهاب و بهزاد و افسانه و درس و دانشگاه و سوگند و… همه جوره تحت فشار فکری هستم.... به این اعتقاد رسیده‌ام ، که خنثی بودن بهتر از بد بودن عمل میکند! کیفم را برمیدارم و از خانه‌ی عمه بیرون میزنم. لاله پشت فرمان نشسته و با دیدنم لبخند میزند. لااقل دل او را شاد میکنم! استرس دارم و کف دست هایم عرق کرده اما مقابل لاله بروز نمیدهم.بی تفاوت بودن را ترجیح میدهم. از پارکینگ که بیرون می‌آییم ، حس آدمی را دارم که بعد از سالها قرار است به دیدن برود که حالا دارد حتی او را یا نه! مقابل درب ورودی می‌ایستم...و از روی عادت میگویم. لاله دست دور شانه ام می‌اندازد و کنار گوشم میگوید: +خدمت شما، بدون این که مجوز ورود نداری دختردایی جان دستهای خیسم را به کنار مانتو میکشم و چادر تا شده ای که روبه رویم گرفته را میگیرم. از وقتی از تهران برگشته بودم به چادر فکر هم نکرده‌ام. توی هوا بازش میکنم و می‌اندازم روی سرم.آینه‌ی کوچکی میگیرد و میگوید: _بفرمایید تنظیم کنید،فکر همه جا رو کردم. ببین چه لاله ای داریا کش ندارد...میپرسم: +چرا ازین ساده ها نیاوردی که کش داره؟ _عربه…راحته که +آخه سر میخوره _اولش سخته +برای تو بله _نق نزن.بریم؟ +بریم 🕌از بازرسی که میگذریم .... و وارد حیاط میشوم دلم هری میریزد. از بلندگوها صدای مناجات پخش میشود.به روی خودم نمی‌آورم و هم قدم لاله میشوم. انگار با هر گامی که برمیدارم... چیزی از دلم کنده میشود و سرعتم تغییر میکند! نمیفهمم من ناآرامم یا همه؟ به خادم ها نگاه می کنم و عابرانی که از کنارم میگذرند. زمزمه می کنم: “حال همه خوب است من اما نگرانم…” لبه‌های چادر را با دست نگه داشته‌ام ، و مثل بچه ها دنبال لاله راه میروم.خدایا چقدر خاطره ای دور دارم از اینجا... وارد صحن میشویم و روبه روی پنجره فولاد می ایستم.لاله میگوید: _چرا وایسادی؟ بریم تو دیگه همونجا هم نماز میخونیم +تو برو _باز لوس… +یادم رفت وضو بگیرم😕 _ای بابا!خب حداقل زودتر میگفتی🙁 +میشینم همینجا که دارن فرش پهن میکنن. تو برو زیارتت رو بکن و بیا فقط خیلی لفتش نده انگار ناامید شده که بدون هیچ حرفی میرود سمت کفشداری‌ها. گوشه ای می‌نشینم و به همه جا بادقت نگاه میکنم. به پسرهای جوانی که فرشهای لوله شده را تند و تند پهن میکنند و مردمی که با عشق همراهیشان میکنند.... به صف هایی که بسته میشود و کبوترهایی که دور سقاخانه پرواز می کنند.... صدای اذان پخش میشود و به این فکر میکنم که با چه رویی اینجا آمده ام؟! منی که با آرایش و لاک زدن دائمی هیچوقت رو به قبله هم نمیکردم... زنی کنارم نشسته ... و از زیر چادر مشکی اش با لحن عاجزانه‌ای با امام رضا درددل می کند. طوری اشک می ریزد که انگار بدبخت ترین آدم دنیاست و هیچ چاره ای جز توسل نداشته… دلم میخواهد که من هم حرف بزنم ، اما بلد نیستم! زبانم انگار الکن شده واژه‌ها را گم کرده ام و یا از شرم و خجالتی که فقط خودم چرایش را خبر دارم لال شدم.😞 صدای پیامک گوشیم بلند میشود... بازش میکنم و پیامی را که لاله فرستاده زیرلب هزار بار با چشمانی که حالا بارانی شده میخوانم: “سکوت کرده‌ام و خیره بر ضریح توأم که بشنود دلتان التماسِ باران را…” و بالاخره قفل دهانم باز میشود؛؛ “ سلام، اومدم ولی توقع ببخشیم. نمیدونم حاجتی دارم یا نه ولی وسط یه گیر کردم.اگه میشه کن بهتر از این بلد نیستم به قول زهرا خانوم متوسل بشم! میشه یه کاری کنی منم مثل همه ی آدمایی که بخاطر شما اومدن تو حرم بشم و وقتی چشمم به گنبدت میفته دلم بره؟ میشه حاجتمو بدی؟میشه کنی تا بفهمم هنوزم خدا منو میبینه؟ همین امروز همین امروز برام نشونه بفرست بند دلم انقدرام محکم نیست که زود پاره نشه. گره بزن و نزدیکش کن به خدا! سپردم دست …” میگویم و نفس عمیقی میکشم... انگار سبک شده‌ام.جماعت که تمام میشود لاله هم میرسد و میگوید: _قبول باشه +من که نماز نخوندم _زیارتت رو گفتم +هه…خوبه تو حیاط بودم! _مهم دله.. در ضمن اگه زیارت نداشتی تا همینجا هم نمی‌تونستی بیای. حاجت روا ان شاالله حتی او هم عجیب شده این روزها! هر حرکت و هر رفتارش یکجوری حساب شده است انگار… شب شده و هیچ معجزه‌ای نبود! روی تختم جابجا میشوم و از پشت پنجره به ماه نگاه میکنم. نیشخندی میزنم و میگویم: +بهش گفتم سستم، گفتم یه کاری کن که ایمان بیارم بهت دوباره… نخواست..! و پتو را میکشم روی سرم..... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۹۵ و ۹۶ پتو را میکشم روی سرم... ویبره‌ی گوشی که صدا میدهد کلافه چشم باز میکنم و به لاله ی مزاحم بد و بیراه میگویم. پیام را باز میکنم و با دیدن اسم فرشته لبخند پت و پهنی میزنم. 📲“سلام پناه جان،خوبی خانوم؟خواب که نبودی؟ شهاب برای یه کاری داره میاد مشهد، چند ساعت بیشتر نمی‌مونه اما گفتم سوغاتی هات رو بیاره، زحمتت نمیشه خودت بری و بگیری؟” گوشی از دستم سر میخورد،بغض میکنم. دوباره به مهتاب سرک کشیده به اتاقم خیره می شوم و زمزمه میکنم: “شهاب داره میاد مشهد… ❣نگاه کن که غم درون دیده‌ام چگونه قطره قطره آب می شود چگونه سایهٔ سیاه سرکشم اسیر دست آفتاب می شود! نگاه کن تمام هستیم خراب می شود نگاه کن تمام آسمان من پر از شهاب میشود!! و حس میکنم اولین گره‌ای که دلم را بند میکند! به فرشته می نویسم : 📲“سلام عروس خانوم نه بیدارم.مگه میشه از سوغاتی گذشت؟” و جواب میدهد: 📲”خداروشکر که مثل خودمی و از خیر هیچی نمیگذری اشکالی نداره شمارت رو بدم بهش تا خودش باهات قرار بذاره؟” و من با ذوق می‌نویسم! 📲”نه عزیزم هرجور خودت صلاح میدونی…” هنوز هم احساس میکنم ، که نخوابیده رویا می‌بینم! دلم میخواهد زودتر صبح بشود،چشمانم را می‌بندم و با یک عالمه فکر و خیال شیرین خوابم می‌برد به امید فردا… تا ظهر تمام طول و عرض اتاقم را قدم میزنم و گوش به زنگ موبایلم هستم اما هیچ خبری نمیشود.... در میزنند و افسانه سرک میکشد تو _نمیای ناهار؟ +نه _کتلت درست کردما +نمیخورم مرسی _صبحانه هم که نخوردی، چرا بی قراری؟ مینشینم روی تخت و میگویم: +نه بابا! فقط اشتها ندارم آخه … هنوز حرفم تمام نشده که گوشی زنگ میخورد،با سرعت میدوم سمتش و با دیدن شماره ی ناشناس قلبم شروع میکند به تند زدن. افسانه با طعنه میگوید: _من میرم پس لبم را گاز میگیرم،آبرویم رفت! از ترس قطع شدن سریع تماس را جواب میدهم.و برای اولین بار دقیقا نمیدانم که چه باید بگویم! _الو +بله _سلام علیکم سماوات هستم چقدر صدایش از پشت تلفن فرق داشت و مردانه تر بود! +سلام آقا شهاب،خوب هستین؟ _الحمدالله.شرمنده مزاحم شدم +خواهش میکنم _والا من برای یه کار کوچیکی اومدم مشهد، تازه رسیدم الانم توی مسیر حرم هستم که ان‌شاالله اگه قسمت بشه اول برم پابوس آقا امام رضا،بعد به کارم برسم.فرشته یه سری چیز برای شما فرستاده و تاکید اکید کرده که برسونم به دستتون،در جریان که گذاشته شما رو؟ +ممنون بله خودش دیشب بهم پیام داد _بله،حالا هرطور شما صلاح میدونید، اگر میخواین آدرس بدید تا من امانتی رو براتون بفرستم یا… هول میشوم و میپرم توی صحبتش: +نه نه،من داشتم میرفتم بیرون.شما بگید کجایین تا بیام بگیرم خودم چند لحظه مکث میکند و بعد با لحنی که انگار متفکرانه است میگوید: _والا من خیلی وارد نیستم به اینجاها. حرم خوبه؟ بدون هیچ تاملی میگویم: +بله ،بیام همونجا؟ _ممنون شما میشم +فقط کی …. _الان که نمازه .دو ساعت دیگه خوبه؟ +بله _خیره ان شاالله.پس فعلا امری نیست؟ +عرضی نیست _یاعلی +خداحافظ قطع میکنم و دوباره ذوق مرگ شده‌ام. بلند میشوم و میروم توی آشپزخانه، صندلی را جلو میکشم و میگویم: _خوشمزه بنظر میاد +بشین برات بکشم، تو که اشتها نداشتی؟! خجالت میکشم از اینکه افسانه چه فکری در موردم میکند! اما فعلا برای حرف زدن وقت ندارم…ناهارم را میخورم و آماده میشوم. هرچقدر جلوی آینه به خودم نگاه میکنم بیشتر احساس میکنم که یک چیزی کم است. تقریبا آرایش نکرده ام اما کرم و رژ کمرنگی زدم.روسری بلند آبی و مانتوی مشکی بلند و شلوار جین آبی پوشیده ام. تیپم بد نیست اما انگار یک جای کارم میلنگد... دست به دامن لاله میشوم و خوشحالم که فاصله ی خانه هایمان فقط چند کوچه است. همین که در را باز میکند می گویم: _وای لاله دیرم شد +کجا؟ علیک سلام _باورت نمیشه ولی شهاب اومده مشهد +خواستگاریت؟! _نه بابا… کار داره +خب پس به تو چه؟ _قرار دارم باهاش +خاک تو سرت ،پسر مردمو از راه به در کردی که باهات قرار بذاره؟ _چی میگی تو…خواهرش برام یه سری کتاب و این چیزا فرستاده +وا،یعنی انقدر واجب بوده؟ _حالا بهتر! اینا رو ول کن.من باهاش حرم قرار گذاشتم و الان دارم میرم اونجا +خب؟ _یه حس بدی دارم.ببین لباسام خوبه؟ +آره بهت میاد _ولی انگار… +صبر کن الان میام یکی دو دقیقه بعد برمیگردد و میگوید: _بفرمایید خانوم اینو یادت رفته بود میخندم و چادر را از دستش میگیرم.. از دور می‌بینمش،... سرش را پایین انداخته و بسته‌ای در دست دارد.انگار صد سال از ندیدنش گذشته، لبخند میزنم و ناخوداگاه چادرم را جلوتر میکشم... نمی‌فهمم استرس دارم یا خوشحالم،دفعه‌ی اولی نیست...... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۹۷ و ۹۸ نمی‌فهمم استرس دارم یا خوشحالم، دفعه ی اولی نیست که با یک پسر قرار دارم! اما این بار همه چیز فرق میکند… پیراهن سفید با راه های باریک آبی پوشیده و شلوار پارچه ای سورمه ای رنگ. و ! هیچوقت تصور هم نمیکردم که از یک پسر مذهبی خوشم بیاید و به این حال و روز بیفتم… تقدیر چه کارها که نمیکند! به ساعت مچیش نگاه میکند ، و بعد هم به اطرافش…من را ندیده؟! تعجب میکنم وقتی از کنارم می‌گذرد بی‌آنکه آشنایی بدهد! قبل از اینکه دورتر بشود صدایش میزنم: _آقا شهاب؟ برمیگردد و با دیدنم انگار چیز باورنکردنی باشم چندبار پلک میزند و بعد میگوید: +شمایین؟ _سلام.بله تازه میفهمم که بخاطر چادر و حجابم نشناخته! به زمین نگاه میکند و میگوید: +سلام،شرمنده متوجه نشدم _خواهش میکنم چند ثانیه مکث میکند و بعد بسته را به سمتم دراز میکند. +امانتی،خدمت شما انگار او هم دست پاچه شده!حتی فراموش کرده که احوالپرسی بکند _دستتون درد نکنه .باعث زحمت شما هم شدم +اختیار دارین،چندتا کتابه و سی دی و یه چیزایی که فرشته خودش خبر داره فقط... بسته را میگیرم و برای پرسیدن سوالم این پا و آن پا می کنم… پیش دستی میکند و میگوید: _اگر امری نیست… چه عجله ای دارد برای رفتن،درست برعکس من! +این کتابا هم مثل همون قبلیاست که تهران بهم داده بودین؟ _چندتا از کتابای شهید مطهری و یکی از اساتید خوب ارزشیه و یکی دوتا رمان دفاع مقدسی +یادتونه اون دفعه چی گفتین؟ _در مورده؟ +کتابا…گفتین بخونمو اگه سوالی بود بپرسم _بود؟ +زیاد! واقعیت را گفته ام… موبایلش زنگ میخورد؛با یک عذرخواهی کوتاه قطعش میکند. _فکر میکنم هرچی بیشتر بخونید بهتره +و سوالام بیشتر میشه _اما لابلای متن و سطر هر کتابی به جواب‌های کوتاه و بلند خوبی هم میرسین +توجیه میکنه اما من دلیل میخوام برای بعضی از اتفاقای جدید _چه اتفاقی؟ +مثلا..خب مثلا همین چادر به گوشه چادرم نگاه میکند و با لبخند میگوید: _خودتون بگید،چی بوده دلیلش؟ هول میشوم! سوالم را دوباره از خودم میپرسد…بگویم بخاطر تو؟!بخاطر خانواده ی مذهبیت؟لبم را تر میکنم و جواب میدهم +با امام رضا بعد از چندسال یه عهد و شرطی کردم و نتیجش فعلا شده این... _خیره +بود که برام معجزه کرد حتما _من به اعتقاد معتقدم گیج میشوم و میپرسم: +چی؟ _خیلی خوبه که یه منبع و باشه و آدم در جوارش زندگی کنه… باهاش ببنده و بگیره و اتفاق های براش بیفته.چی بهتر از این؟ +بله اما همشم همین نیست! _من بهتون اطمینان میدم که این اتفاق از هرجا و به هردلیلی که بوده خیره. دلم میریزد… دلیلش تو بودی و بی خبری! خیری و بی خبر بودم؟ سکوت می کنم.هزار حرف نگفته دارم اما میترسم از اینکه کلامی بگویم و آبروی تازه جمع کرده ام را به باد بدهم… حتما می فهمد خوددرگیری دارم که میگوید: _آدم‌های زیادی رو با شرایط شما دیدم پناه خانوم با جنبه های مختلف.رک بگم باید باشید که امروز تو این نقطه ایستادین +چه نقطه ای؟‌ چون من خونم مشهده و جلوی در حرم وایسادم؟ جدی پرسیدم اما او ناگهانی میخندد.... حتی خنده اش هم حساب شده و با متانت است…کوتاه و نه با بی قیدی کسانی مثل پارسا! سریع صدایش را صاف می کند و با لحنی که هنوز ته مایه خنده دارد میگوید: _نه!اون که صد البته جای خود داره…اما منظورم خداست و اینکه به نسبت، خیلی زود راهتون رو دارید توکل بر خدا پیدا می کنید. با ارزشه! +آهان، آره اما آرزو داشتم تو این شرایط پیش زهرا خانوم یا فرشته می‌بودم که حداقل از راهنمایی‌هاشون استفاده کنم _حاج خانوم سلام رسوندن و گفتن در خونه خودتون به روی خانواده و شما بازه، شماره تلفن فرشته و بقیه رو هم که دارین. هر موقع نیازی بود خوشحال میشن حتما که کمکی بکنن +زهرا خانوم از راه دورم انرژی مثبت میفرسته. مرسی _ان شاالله که براتون اتفاق های پیش بینی نشده خوبی همچنان بیفته. جمله‌اش را چندبار توی سرم تکرار و هر بار هزار و یک برداشت جدید میکنم! _با اجازه من باید مرخص بشم،دوستان منتظرن وا می روم.به این زودی!؟فقط و به سختی میگویم: +خواهش میکنم _سلام برسونید به خانواده +سلامت باشید _زیارتتون هم قبول +خیلی ممنونم.خدانگهدار _یا علی رفتنش را نگاهش میکنم و آهسته میگویم: +یاعلی.. روی تختم می‌نشینم و با ذوق بسته‌ی شهاب را باز میکنم.در نظر اول دیدن چند کتاب و سی دی برایم هیچ جذابیتی ندارد. اما به خودم میگویم : (خوبه که بنده خدا گفت توش چیه تازه عقلم بد چیزی نیستا، مثلا توقع نداشتی که شهاب مثل فلان پسر و فلان بنده خدا ادکلن و شال و گردنبند مد روز سوغات بیاره که...) کف جعبه،پارچه ی چادررنگی..... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۹۹ و ‌۱۰۰ کف جعبه، پارچه ی چادررنگی فوق العاده زیبایی خودنمایی میکند.با ذوق برمیدارم و نگاهش میکنم. جنس خاصی دارد ،خیلی وارد نیستم اما انگار ترکیبی از مخمل و حریر نرم است. لبخند میزنم و می گویم: _دوستش دارم،ولی معلوم نیست اینو خود شهاب سوغات آورده یا از فرستاده های فرشته ست! هنوز به نتیجه نرسیدم که با شنیدن سر و صدایی متعجب از جا بلند می شوم. گوشم را تیز می کنم، صدا هر لحظه نزدیک تر میشود و تنم را میلرزاند چادر را پرت میکنم روی تخت و از اتاق میروم بیرون. مادر بهزاد وسط پذیرایی ایستاده، نگاهش که به من می‌افتد مثل ببری که آماده‌ی حمله باشد افسانه که با لیوانی آب کنارش هست را هول میدهد عقب و به سرعت چند قدم به سمت من می‌آید. زیرلب سلام میکنم. انگار منتظر جرقه بود که یکهو آتش میگیرد. _چه سلامی،چه علیکی؟ نمی‌فهمم، آخه نونت نبود آبت نبود برگشتنت از تهران چی بود دیگه دختر؟ تو که رفته بودی موندگار بشی پس چرا مثل اجل معلق باز وسط زندگی ما سبز شدی هان؟ با چشم‌های گرد شده و دهان باز اول به چهره‌ی پر استرس افسانه و بعد به او خیره میشوم و میپرسم: +با منی ؟! _پس چی؟ولم کن آبجی انقد این دست وامونده رو نکش. بذار برای یه بارم شده هرچی تو دلم خون خوردم از دست عشوه‌گری های این دختره تف کنم بریزم بیرون! دِ آخه تو که بچه نیستی، والا بخدا ما هم سن و سال شماها بودیم دو سه تا بچه دور ورمون بود! وقاحتم حدی داره،یا می‌نشستی خونه ی بابات مثل دخترای سنگین و رنگین که خواستگارا با عزت و احترام بیان پاشنه درو از جا دربیارن،یا حالا که میفتی دنبال پسرای مردم حداقل پی یکی رو بگیر که فک و فامیل نباشه! +چی میگی اعظم؟؟؟ تو رو خدا بیا بشین یه لیوان آب بخور الان فشارت میره بالا باز داستان … _دق کردم افسانه دق! این دختر یه وجبی ماری بود که تو آستین منو تو بزرگ شد.... اِاِاِاِ نکرد لااقل احترام این زن بابای بدبختو نگه داره!...آخر الزمون شده بخدا بهت زده ایستاده‌ام و او در عرض چند ثانیه هرچه می خواهد می گوید! شوکه ام و هنوز نفهمیدم که چه خبر شده… سعی و تلاش افسانه هم برای آرام کردن این کوه آتش فشان بی ثمر میماند… +آخه افسانه،هرکی ندونه تو که خوب میدونی چجوری پسرمو چندساله گذاشته توی خماری،بچم نه شب داشته و نه روز…تموم دوستاش سر و سامون گرفتن ولی این یکی پاشو کرد تو یه کفش که الا و بلا پناه !یا پناه یا هیشکی…آخه کدوم پناه؟ دستش را به سمتم دراز میکند و با تحقیر میگوید: _این؟این؟ اینی که تا دیروز ده تا پسر هواخواهش بودن و یه من سرخاب سپیداب داشت و از فرق سرش تا نوک موهای هفت رنگشو کل محل دیده بودن؟ من بیام چنین دختری رو عروسم کنم؟ که پس فردا برام دختر بزاد لنگه‌ی خودش؟اینی که پاشد هزار کیلومتر کوبید رفت تهران که آزاد باشه!که افسارش دست خودش باشه!حالام معلوم نیست با چه نقشه و ترفندی از جا مونده شده و با این ریخت جدید برگشته که یعنی آره!من متنبه شدم…گیسشو فرستاده زیر روسری و سربه زیر میره میاد…کی بود کی بود من نبودم! که ایندفعه پسر ساده ی منو که داشت قرار عقد میذاشت با هزار بدبختی ،وسط خیابون گیر بیاره و دوباره مخش رو شستشو بده!که بیاد زندگی منو زهر کنه، که چرا نگفتین پناه اومده اونم چه اومدنی…که باز رو در و دیوار خونم خط و نشون بکشه واسه حرف مرد یکی بودنش! که فقط پناه و پناه و پناه..... مثل نارنجکی شده‌ام که ضامنش را کشیده اند و فقط معطل شماره معکوس انفجار است! +نگو خواهر،بهزاد خودش همیشه خاطرخواه پناه بوده وگرنه کیه که ندونه دختر من …. تقریبا فریاد می زنم: _من دختر تو نیستم!... جا خورده اند، به صورتم زل می زنند، دست‌هایم را از شدت حرص مشت کرده‌ام. با فک قفل شده شروع میکنم به گفتن: +لعنت به اون بهزاد که تمام روزای عمرمو برام مثل شب تار کرد همیشه، چی فکر کردی خانوم؟چطور به خودت اجازه دادی کفشتو ور بکشیو بیای خونه پدر من داد و بیداد راه بندازی؟ خیال ورت داشته که پسرت تحفه ست، شازده ی شما خودش منو تو کوچه دید! حالا اینکه چشم و دلش با یه نظر به دختر مردم میره تقصیره منه؟؟؟ به چه حقی تهمت میزنی؟؟ با من دشمنی، خدا و پیغمبرم سرت نمیشه؟ ببینم برای برگشتن به زندگیم باید از شما اجازه میگرفتم؟ اگه پسرت رو توی خماری گذاشته بودم نصفش بخاطر این بود که از همین روزا میترسیدم،از شمایی که اون روت رو بالاخره یه بارم که شده نشون بدی، ولی خداروشکر من خیلی وقته آدمای اطرافمو شناختم! به هیچکسی هم ربطی نداره که گیسمو فرستادم زیر روسری یا نه…که حالا بدون سرخاب و سپیداپ پامو میذارم بیرون یا نه.حالام بفرمایید یکی بزنید تو گوش پسر ناخلفتون و با همون....... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲ _....حالام بفرمایید یکی بزنید تو گوش پسر ناخلفتون و با همون هزار و یک بدبختی بشونیدش پای سفره عقد…برای من فقط درده بهزاد..... +اینجا چه خبره؟ از روی شانه ی خاله ی ناتنی ام، بابا را میبینم که با صورت سرخ ایستاده و نظاره‌گر ماست.با دیدنش مثل بچه یتیم‌ها بغضم میشکند و های های گریه میکنم. +چه خبره افسانه؟ _ه…هیچی ،برو بیرون یه دور بزن صابر جان ~•خوش اومدی ،به موقع سر رسیدی.خبر اینکه صابر خان،کلاهت رو بذار بالاتر. دخترت دست از دهن کشیده و منو که جای مادرشم شسته گذاشته کنار! +پناه؟!اعظم خانوم چی میگه بابا؟ با گریه جیغ میکشم: ××دروغ میگه،نحسی پسرش باز… ~•تو رو خدا آقا صابر،دستم به دامنت. بچت رو بفرست همونجایی که چند وقت بود! بهزاد از روزی که دیدش فیلش یاد هندستون کرده و کاسه کوزه ی ما رو ریخته بهم. قرار عقد و عروسی رو بهم زده به هوای عشقش!جوانه و جاهل…اون کوره نمی‌بینه و نمی‌فهمه.من که میدونم خیر و شر کدومه، نمیتونم دست رو دست بذارم که براش قالب بگیرن! صبوری پدر را نمیفهمم،.... براق میشوم سمت اعظم خانوم و میگویم: ××قالب کردن کار خانوادگی شماست که بیست سال پیش دختر ترشیدتون رو انداختین به بابای بدبخت من! همین تو بودی که لقمه گرفتیش و بعد به من لبخند پیروزمندانه میزدی، منی که فقط چند سالم بود و داغدار مامانم بودم. ~•خاک بر سرم!ببین چه چیزا میگه این بلا گرفته… +بسه ،تمومش کنید.پناه ساکت شو … اعظم خانوم شمام احترام خودت رو حفظ کن حالا افسانه هم گریه می کند! بی توجه به بابا که هر لحظه کبودتر میشود و قلبش را بیشتر چنگ میزند بی وقفه جواب حرف‌های نیش دار مادر بهزاد را میدهم. برایم مهم نیست چه اتفاقی می‌افتد فقط میخواهم خودم را سبک کنم… _یا حضرت عباس…صابر !! جیغ افسانه را که می شنوم، برمیگردم و پدرم را میبینم که مثل درختان تنومند تبر خورده از کمر تا و بعد پخش زمین میشود… گیج شده و شبیه بت ایستاده‌ام. افسانه به اورژانس زنگ میزند و من فقط گریه میکنم… نمیدانم چقدر و چند ساعت گذشته، توی راهروی بیمارستان نشسته ام و به پدری فکر میکنم که در بخش مراقبت های ویژه بستری شده. بخاطر چه چیزی؟ منی که ده بار همین بلاها را سرش آورده بودم.زیر نگاه های سنگین و غمگین افسانه و پوریا حس خورد شدن دارم… چقدر در حق خانواده‌ام بدی کرده‌ام. اعظم راست میگفت، من نباید برمیگشتم!حتی عرضه ی خوب زندگی کردن را ندارم…فقط باعث سرافکندگی ام و بس. بلند میشوم و از بیمارستان بیرون میزنم. نمیدانم کجا اما باید دور بشوم. بی‌هدف توی خیابان ها قدم میزنم، تاکسی زرد رنگی کنار پایم ترمز میزند و راننده فریاد میکشد: _خانوم اگه میری بیا بالا جای دیگری هم هست؟! سوار میشوم و راه می‌افتد. چادر امانت گرفته را روی سرم می‌اندازم و زیر باران تندی که گرفته راه می‌افتم. همه دنبال پناهگاهی برای خیس نشدن میگردند اما من انگار تازه پناه پیدا کرده ام..😓😭 وضو ندارم اما چه اشکالی دارد؟ کفش‌هایم را به پیرمرد مهربان کفشدار امانت میدهم و روی فرش‌های گرم حرم راه میروم.جایی روبه روی ضریح پیدا میکنم و می‌نشینم.تکیه میدهم به کتابخانه کوچکی که پشت سرم هست. به جمعیتی که برای زیارت می‌آیند ، و میروند نگاه میکنم.حسرت روزهایی را می خورم که نزدیک بودم اما دور! چشمه ی اشکم دوباره راه میگیرد.... شروع میکنم به درددل کردن میگویم و میگویم..... 😭✋“غلط کردم امام رضا.... هرچی بد بودم و بدی کردم؛ هرچی اشتباه کردم و پا کج گذاشتم از روی بی‌عقلیم بوده....من چه می‌دونستم به این روز می‌افتم؟ بابام اگه چیزیش بشه دق میکنم، میمیرم. تو رو خدا ایندفعه هم کن…حالشو خوب کن.اون که نباید چوب ندونم کاری منو بخوره…😭آخ چه حرفایی شنیدم امشب. چه نیشی بود زبون اعظم...دروغ نمی‌گفتا…همش راست بود!....تا وقتی مشهد بودم و دین و ایمان حاج رضا و خانوادشو ندیده بودم برای خودم .چقدر چزوندم این افسانه رو نذاشتم یه لیوان آب خوش از گلوش پایین بره....انقدری که لاک دست و رنگ موم مهم بود، هوای بابای مریضمو نداشتم.....😭چقدر حرص منو خورد،هی گفت نرو با این دوستا نگرد ولی ! اگه نبودم که امشب نمیشدم....چه و داشت فرشته و چه ارج و قربی دارم من!...اصلا غلط کردم آقاجون... بابام خوب بشه من دیگه فقط در خونه خودتو می زنم.شهاب و بهزاد و همه ی پسرا پیشکش خانوادشون....من دوست ندارم دیگه بشم،😭دلم میخواد، می خواد… این چند روز آرامش داشتم.نه دغدغه ی الکی بود و نه ولگردی…نه دوستای آن چنانی و نه وقت گذرونی الکی… میخوام مثل شیدا باشم و فرشته…... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۱۰۳ و ‌۱۰۴ _....میخوام مثل باشم و … میخوام که بخوانم نه اینکه پسم بزنن و از ترس دلبری کردنم برای پسراشون وقت و بی وقت هوار خونه ی بابای بدبختم بشن! هنوز آدم نشدم اما می‌فهمم دست من غرق شده رو هم میگیره… یا امام رضا…بابام کارش به عمل نکشه ها… پیش افسانه و پوریا نبر...از اینی که هستم خراب ترم نکن…من هیچکسی رو نمیشناسم… میشه باشی؟😭میشه این پناه مونده بشی؟😭 میشه؟؟😭 دلم انگار میخواهد بترکد.... چادرم را میکشم روی سرم و ام یجیب میخوانم. به نیت شفای پدرم…😭 به نیت شفای دل بیمار و تبدار خودم…😭 پرم از دلهره اما آرامشی هست که تابحال نبوده...😭 صدای صلوات گاه و بیگاه و قرآن و ذکر و دعا دگرگونم می کند.من کجای دنیا گم شده بودم؟ خدایا … کسی روی شانه ام میزند و با لهجه ی شیرینی که نمی‌فهمم کجاییست میگوید: _التماس دعا مادر، اگه دلت شکسته من روسیاهم دعا کن عزیزم… اشک حرمت داره و من به این فکر میکنم .... که از خودم روسیاه تر و دل شکسته تر هم هست؟! اگر خدا دست رد به سینه ام بزند چه خاکی به سرم بریزم؟! فضای ریه ام را عطر دلپذیری پر میکند. یاد خوابم میافتم و گلهای سجاده‌ی عزیز…در اوج غم لبخند میزنم و چشمانم را میبندم و به امام رضا سلام میدهم…..✨✋ چشم باز میکنم و به نوری که از لابه لای پرده‌ی حریر اتاق سرک میکشد، لبخند میزنم. به گچ بری های دور لوستر نگاه میکنم و نفس عمیقی میکشم.دست روی پیشانی ام میگذارم،از تب و تاب افتاده سرمای بدی که چند شب پیش بعد از زیارت خوردم. کش و قوسی به تن خسته ام میدهم و مینشینم. 💭صدای فرشته که برای اولین بار غر میزد از مریضیه بی موقعم هنوز توی گوشم زنگ میزند... مهربانیش را دوست داشته و دارم. حتی از تهران هم قوت دل است حالم هنوز خیلی خوب نشده و ضعف دارم، ❣کاش خانواده حاج رضا وقت بهتری را برای آمدن انتخاب کرده بودند.❣ هرچند خدارو شکر بابا تا فردا مرخص میشود وقتی برای ملاقاتش رفته بودم بیمارستان، با اینکه بخاطر سرماخوردگی نتوانستم وارد اتاق بشوم و فقط از پشت پنجره خیره اش شده بودم،برایم لبخند زد برای آنکه ویروسم را نگیرد مجبور شدم تلفنی حرف بزنم، می‌ترسیدم از اینکه چه چیزهایی بشنونم. اما او فقط با لبخند گفته بود: " برای رفتن راهی که انتخاب کردی مثل کوه پشتتم باباجون، بهزاد باید خودش حساب کتاب دلش رو به دست بگیره، بهش فکر نکن. غصه‌ی از این رو هم نخور،خدا از من و بقیه ست تو کن و دست کمک دراز کن. که هرچی خیره پیش بیاد برات، نگران قلب ریپ زده ی منم نباش. دکتر هنوز بهش امید داره، زود مرخص میشم. دوستت دارم باباجونم کمی سکوت کرد و ادامه داد: _از دل افسانه دربیار ،نذار..... +چشم هرچی شما بگین و اشکی که کنار صدای خروسک گرفته ام بیرون پریده بود _قربون دخترم برم،الان این صداتو بذارم پای کدوم ویروس؟ مردانه خندید و به سرفه افتاد. +مواظب خودت باش که خوب بشی بابا خیلی بهتون نیاز دارم _هنوز خیلی کارا هست که باید انجام بدم دختر، نترس اونیکه مهمونه من نیستم و انقدر بعد از همین یک تماس حالم خوب شده بود که بعد از چند شب سر راحت به زمین گذاشتم.باورم نمیشود که زندگی رویِ خوش نشانم بدهد اما به قول لاله برای خدا که کاری ندارد راست و ریس کردن همه چیز. حالا به این فکر میکنم .... که کلی کار نکرده دارم .اتاقم را چند روزی هست که مرتبه نکردم. کتاب ها و سوغاتی های شهاب روی زمین ریخته، همه چیز باید به روال عادی برگردد! پارچه را برمیدارم و روی تک صندلی اتاق مینشینم.برای سر کردنش ذوق دارم.یاد چادری می‌افتم که فرشته خیلی دوستش داشت. میگفت سوغاتی مادر محمد از کربلاست چه عاشقانه های شیرینی داشت! 😱ناگهان انگار یک سطل آب سرد میریزند روی سرم....چادر سفارش محمد به مادرش برای ابراز علاقه به دختری که دوستش داشت بود! 📞“پاشو پناه خانوم،ناز پیش از موعد نکن که من یکی حسودیم میشه ها!.راستی اون پارچه چادری رو پسندیدی؟ سوغات مامان از کربلا بوده برای دردونه ش خیلی دلم میخواد توی سرت ببینمش. مطمئنم برازندته !” این چادر سوغات زهرا خانم از کربلا بوده برای شهاب!پس چرا برای من فرستادند؟! چقدر گیجم!🙈 تازه میفهمم معنی حرف های دوپهلوی فرشته را از پشت تلفن دیشب که زنگ زده بود کلی خوشحال بود و مدام از آمدنشان میگفت... میروم توی پذیرایی ، از بوی خوش غذایی که پیچیده معلوم است افسانه هست نشسته روی زمین، کنار چرخ خیاطی و چیزی میدوزد. سنگینی نگاهم را که حس میکند سرش را بالا می‌آورد، چهره اش خسته تر از همیشه هست. چقدر از روزهای اولی که عروس این خانه شده بود.....
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۱۳ و ‌۱۴ در کمدِ لباسی را باز کردم و دنبال یک لباس شیک برای قرار تخیلی ام بودم. مانتو شلوار یشمی که از اصفهان خریده بودم را همراه مقنعه ی مشکی ام پوشیدم. یه آرایش ملایم و دخترونه هم اضافه کردم. تو آینه که نگاه کردم تیپ ام رو دوست داشتم برای خودم یک بوس فرستادم ؛ از آینه ودیدن خودم دل کندم. ملوک در آشپزخانه مشغول بود و ماهان هم جلوی تلویزیون فیلم میدید. دیدم دل بچه را بد جور شکستم دلم نمی آمد از من ناراحت باشد به طرف ماهان رفتم و با صدای آرامی بهش گفتم: - مرد کوچکِ ما چه طوره؟ اصلا نگاهم نکرد و مظلوم گفت: - خوبم - ماهان جان من دارم میروم بیرون کاری نداری؟ چیزی نمی خواستی برات بگیرم؟ دوباره آرام گفت: -من چیزی نمیخوام ولی اگر خودت خواستی برای خودت بستنی کیلویی بخر. از سیاستش خنده ام گرفت لپش رو گرفتم و کشیدم و یک بوس محکم بهش کردم وگفتم: -به شرط این که مردکوچک هم با من بستنی بخورد ، حتما میخرم. - چون زیاد داری اصرار می کنی باشه فقط کاکائویی باشه؟ با خنده بهش گفتم: - چشم آقاااااا بوس بعدی رو چسبوندم رو لپش و از در خانه آمدم بیرون. حالا نمی دانستم کجا باید بروم. بیست دقیقه ای را ؛ راه رفتم خسته و کلافه شده بودم. کنار خیابان منتظر تاکسی شدم. تاکسی که جلوی پایم ایستاد گفتم: - دربست راننده که پیرمرد خوش رو و مهربانی بود.با لهجه ی شیرین شیرازی گفت: - کجا میروی دخترم... آدرس را که دادم خودم هم حیران شدم. چرا آدرس را داده بودم!؟ شاید دنبال آرامش بودم.... آرامشی از جنس طلا ... که در داشتم ... و شاید قدرش را ندانسته بودم و امروز که به این حس داشتم به آن محله میبردم. وقتی به خودم آمدم... دیدم مقابل خانه ی قدیمی و ساده ی بچگی ام ایستاده ام. یک نگاه کافی بود تا به آن زمان برگردم. مقابل خانه پارک کوچکی بود که همیشه با دوستانم در این پارک بازی می کردم. روی نیمکت پارک که نشستم. به اطرافم نگاهی کردم. با دیدن دختر بچه ای که دست پدرش را گرفته و در پارک با شادی راه می رفت به گذشته رفتم این صحنه بهانه ی خوبی بود که تمام خاطرات بچگی ام از جلوی چشمم گذر کند. یادم می آید.... همیشه حاج بابا مخالفت می کرد من زیاد در این پارک بازی کنم. فقط مواقعی که خودش همراهم بود اجازه داشتم. من هم بیشتر اوقات قبل از غروب ؛ آماده کنار در می ایستادم تا وقتی حاج بابا دارد به نماز جماعت میرود ؛ قبلش من در پارک بازی کنم بعد باهم به مسجد برویم. نفهمیدم چه مدت روی نیمکت وخیره به خانه ی خاطراتم نشسته بودم. ولی حس خوبی بود گذر به گذشت و دور شدن از استرس آینده. خانه ای که به آن خیره شده بودم..شاهد بهترین خاطرات من با پدرم بود. 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟