eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.7هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
219 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۷♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت ۹ روزهای خوبی نبود.بعداز آن ماجرا تنها شده بودم.خبری از دور زدن‌ها و وقت گذرانی های بعد دانشگاه نبود.کاوه هم بین حفظ دوستی با من و آرمین سرگردان بود. برای آنکه از معذوریت خارجش کنم و انتخاب ادامه دوستی مان را به خودش واگذار کنم تلاشی برای نزدیک شدن به او نمیکردم. اماترس آرمین ازاینکه مبادا پس از من کاوه هم از دستش برود کاملا ملموس بود.در اوقات بیکاری کتابهایی که قبلا خریده بودم را می خواندم وبعداز پایان کلاس ها به خانه برمیگشتم..کم‌کم پدرومادر هم متوجه شدند بین من و بچه ها اتفاقاتی افتاده..اما جزییاتش را نمی پرسیدند.من هم ترجیح میدادم چیزی نگویم.نزدیک عید بود و کلاس ها تعطیل شده بود..وقت آزادبیشتری داشتم تا به مادر برای کارهای مردانه ی خانه تکانی کمک کنم.ظهر آخرین روزسال درحالیکه چیزی به عید نمانده بود بالای نردبان مشغول گردگیری لامپ های خانه بودم که تلفن زنگ خورد.مادر گوشی را برداشت : _ الو؟...بله...شما؟ ... گوشی را زمین گذاشت و گفت : _رضا بیا تلفن باهات کار داره.میگه دوستته. تو مگه دوستی به اسم محمد داشتی؟ از شنیدن اسم محمد تعجب کردم..من شماره خانه را به او نداده بودم. یعنی‌شماره را از کجا آورده بود؟چه کار داشت؟با عجله و کنجکاوی خودم را به گوشی رساندم. _ الو سلام. +سلام بر آقارضای گل. خوبی؟ _ممنون.محمدجان تویی؟ + آره،خودمم.ببخش زنگ زدم خونه‌تون مزاحم شدم.دسترسی دیگه‌ای بهت نداشتم. _خواهش میکنم مراحمی.شماره رو از کجا آوردی؟ +فکرمیکردم تا آخرسال بازم ببینمت ولی روز آخر کلاس‌ها نیومدی منم از دوستت کاوه شماره خونه رو گرفتم.میخواستم بهت بگم من و چندتا از دوستام همیشه آخرسال میریم مزار شهدا و قبرها رو میشوریم و گل میذاریم.اگه دوست داری و شرایطش رو داری تو هم بیا.. دلم میخواست بدون لحظه ای مکث پیشنهادش را قبول کنم...فرصت خوبی بود تا بیشتر کنار محمد باشم. اما نمیدانستم با کارهای باقی مانده چه کنم و به مادر چه بگویم.چند ثانیه ای گذشت،گفتم : _باشه حتما اگه شرایط جور باشه میام.چه ساعتی میری؟کجا ببینمت؟ + حدودساعت5قطعه ی 24بهشت زهرا. خداحافظی کردیم و تلفن را قطع کردم..در فکربودم چه بهانه ای برای رفتن بیاورم. مادر که متوجه مکالمه ی ما شده بود گفت : _ رضا کجا میخوای بری؟ساعت 10سال تحویل میشه.این محمد کیه که من نمیشناسمش؟ + یکی از بچه‌های دانشگاهه،پسرخوبیه. میخواد بره خرید تنها بود ازم خواست همراهش برم. قول میدم تا قبل رفتن کارهای خونه رو تموم کنم. مادر نگاه متعجبانه ای به من انداخت و بدون اینکه چیزی بگوید به کارش ادامه داد..تمام تلاشم را کردم تاکارها زودتر تمام شود و بتوانم خودم را به قرار برسانم.حدود ساعت ۵ آماده شدم.شب عید بود وترافیک همه خیابانها را بسته بود.چند دقیقه ای از ۷گذشته بود که به بهشت‌زهرا رسیدم. قطعه ی 24 را پیداکردم اما هرچه گشتم خبری از محمد نبود...عطرگل و گلاب مزار شهدا خبرازدیررسیدنم میداد.با ناامیدی گوشه ای نشستم و به یکی ازقبرها خیره شدم.متولد: 1342 شهادت: 1362 محل‌شهادت: جزیره مجنون عملیات خیبر اودقیقا هم سن من بود که شهیدشد. نمیفهمیدم یک جوان بیست ساله با چه انگیزه‌ای میتواند همه چیز را رهاکند و به جایی برود که شاید هرگز بازگشتی نداشته باشد..درس و دانشگاهش را چه کرده؟شاید هم دانشجو نبوده... اگر دانشجو هم نبوده پدرومادر که داشته؟پدرومادر هم نداشته باشد حتما کسی را داشته که دلبسته‌اش باشد.نمیدانم شاید هیچکدام از این وابستگی ها را در زندگی‌اش تجربه نکرده که در عنفوان جوانی به جبهه ی جنگ رفته و همه چیز را رها کرده.حتما همینطور است وگرنه هیچ منطقی نمیپذیرد یک‌ جوان که شرایط ایده‌آلی دارد زندگی را کند و برود شهید بشود. بلند شدم و بین قبرها راه رفتم..و تمام توجهم به تاریخ تولدها و شهادت‌ها بود. هجده ساله..بیست‌وهفت ساله..سی ساله..‌پانزده ساله..پنجاه و سه ساله..اصلا رنج سنی مشخصی نداشتند.ازهمه سن و سالی آنجا دفن بودند.هیچ وجه اشتراک منطقی بین آنها پیدا نمیکردم..فکرم به سمت پدر محمد رفت...توی عکس روی طاقچه چهره ی یک مرد جوان و بانشاط که شور زندگی درنگاهش موج میزند دیده میشد.چشمان نافذی داشت. درست مثل چشمان محمد بود. چرا باید با وجود زن و بچه و زندگی خوب خانه را رها میکرد و میرفت؟با خودم گفتم این دفعه که موقعیتش پیش آمد حتما با محمد درباره اش حرف می زنم...به خودم آمدم دیدم ساعت هشت شده 🍁ادامه دارد... 🌷اثری از ✍فائزه ریاضی 🍁 @FaezehRiyazi 🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛ 🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود. 🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت ۴۸ یاسین در اتاقم را باز کرد و گفت : _ مامان میگه بیا نهار حاضره. + باشه الان میام. گوی را روی میزم گذاشتم و رفتم. بعد از خواندن دعای سفره مادرم برایمان غذا کشید و مشغول خوردن شدیم.... اما زینب با بشقاب غذایش بازی می کرد و چیزی نمی خورد. مادرم گفت : _ عزیزدلم چرا نمی خوری؟ خوشمزه نیست؟ چشم های زینب پر از اشک شد و گفت : + میل ندارم. مادرم از جایش بلند شد. زینب را بغل کرد و گفت : _ یادت رفته ما چه قولی به هم دادیم؟ من و تو و یاسین و یوسف؟ + نه، یادم نرفته. ولی نمیتونم غذا بخورم. نمیتونم سر قولم وایسم. چشمش به عکس پدر افتاد و بغضش ترکید و با گریه گفت : + من دلم برای بابا رضا تنگ شده. من میخوام بابا برگرده پیشم. از گریه های زینب همه ما چشمهایمان پر از اشک شد.یاسین از سر میز غذا بلند شد و به اتاقش رفت تا راحت اشک بریزد. اما من هربار که میخواستم اشک بریزم جمله ی پدر را یادآوری می کردم : _ " محکم باش و هیچوقت کم نیار." بغضم را فرو دادم و گفتم : _ زینب، بیا هروقت دلمون گرفت به یادمون بیاریم که بابا همیشه پیش ماست. تنها فرقش با قبل اینه که ما اونو نمیبینیم. اون همین الان داره به بشقاب غذایی که نخوردی نگاه میکنه و از اشک ریختنت ناراحت میشه. اگه دوست داری بخنده اشکاتو پاک کن و غذاتو بخور. با دستهای کوچکش صورتش را پاک کرد و به زور چند لقمه خورد... برای دختر نه ساله ای که عاشق پدرش بود باور آنکه دیگر نمی تواند او را ببیند سخت بود. از شش ماه پیش که خبر شهادت پدر را داده بودند تا چند ماه لب به غذا نمی زد. ضعیف و لاغر شده بود. بعد از نهار دفتر پدرم را برداشتم و به سمت بهشت زهرا رفتم.... شش ماه بود که شهید شده بود اما هنوز . میگفتند شاید هرگز پیدایش نکنند و برنگردد. اما همه ی ما چشم به راه و منتظر بودیم. در قطعه ی شهدای گمنام نشستم... همانجا که پدرم مادرم را دیده بود و عاشقش شده بود. دفترش را باز کردم و دوباره جملاتش را مرور کردم : « نمی فهمیدم یک جوان بیست ساله با چه ای می تواند همه چیز را کند و به جایی برود که شاید بازگشتی نداشته باشد...شاید هیچکدام از این ها را در زندگی اش تجربه نکرده که در عنفوان به جبهه ی جنگ رفته و همه چیز را رها کرده... نمی پذیرد یک جوان که شرایط ایده آلی دارد زندگی را رها کند و برود شهید بشود... به فکر میکردم، به ، به انگیزه ها و ... سعی کردم چند دقیقه خودم را جای آنها قرار بدهم. اما نه... بود حاضر به انجام چنین باشم...پدرت حتما خانواده شو داشت، حتما با شما زندگی خوبی داشت، پس چی باعث شد شمارو ول کنه و بره؟ ...» در همین لحظه موبایلم زنگ خورد.... دفتر را بستم و جواب دادم. یاسین بود، گفت : _ یوسف، هرجا هستی زود برگرد خونه. + چی شده؟ برای زینب اتفاقی افتاده؟ _ نه. فقط زود بیا. نگران شدم...به سرعت به خانه برگشتم... 🍁ادامه دارد... 🌷اثری از ✍فائزه ریاضی 🍁 @FaezehRiyazi 🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛ 🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود. 🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۶ وارد سالن پذیرایی شدند... همه بلند شدند،گویا همه آمده بودند وآنها نفر آخر..! به محض ورودشان بدستور کوروش خان . گرچه موافق نبودند.و صدای اعتراض همه را بلند کرد، اما همیشه برادر کوچکتر را داشت. همه بودند... *خاله شهین و اکبرآقا با دخترانش سهیلا و سمیرا و پسرشان حمید *عموسهراب و مریم خانم با دخترش فتانه و پسرش مهرداد *عمومحمد و طاهره خانم با دخترانشان مرضیه و ریحانه *آقای سخایی با تک دخترش مهسا از همه بیشتر با حمید و علی راحت بود... و میتوانست ارتباط برقرار کند.به سمت اکیپ پسرها رفت.مهرداد، حمید، یاشار و دوستان یاشار هم، به جمع اضافه شده بودند. حمید_ببین کی اومده.اشتباه اومدیااا. مهرداد _عهههه مگه شمام دعوتین با این جمله خنده بقیه پسرها بلند شد جواب یوسف مهلت را از بقیه گرفت و گفت: یوسف_ اره دیگه هی ما گفتیم نمیتونیم بیایماااا. ولی خب دیگه نشد هی اصرار کردن.بالاخره اومدیم هنوز حمید جوابش را نداده بود که از پشت سر کسی او را میخواند.کمی خودش را کنار کشید.از اکیپ فاصله گرفت.. حدسش زیاد سخت نبود.باز هم سمیرا بود که بود تحملش کند.آن هم مقابل همه.اما مجبور نبود به حرفهایش گوش کند و جواب دهد.!!نگاهی نمیکرد به او. خوب میدانست که چقدر دارد. _یووسف دارم با تو حرف میزنماا..!! باز که نگاهت روی زمینه. ببین بخاطر تو رفتم این لباسو خریدم. مقابلش چرخی زد.. دیگر نتوانست خوددار باشد... باید کمی تندی میکرد!! نباید؟!! نگاهش را کمی بالا آورد اما نه به سمت سمیرا.باید اول مطمئن میشد، فقط برای . با نگاهش چرخی زد. همه سرگرم بودند. کشید. _بنده نیازی نمیبینم بخام نظر بدم. مفهومه!؟ این را گفت و سریع از کنارش دور شد. انقدر همه درحال گفتگو و خنده بودند. که کسی صحبتهای آنها، عصبی شدن یوسف، و دلخوری سمیرا را ندید. خودش را به زیرزمین حیاط رساند... کیسه بکسی از سقف زیرزمین آویزان کرده بود برای این روزهایش.ضربه میزد تا آرام شود. تمام عصبانیتش را.روی کیسه خالی کرد. آرامتر شد... به حیاط آمد گرفت. مانند آبی بر آتش آرامترش کرد. قلبش تپش داشت.مدتی بود که اعتنا نمیکرد به تپشهای قلبش. دستهایش را درجیبش فرو کرد.. نگاهی به آسمان کرد.با نگاهش با خالق و معبودش، حرف میزد... «خدایا...میدونم که میبینی...میدونم از تک تک سلول بدنم خبر داری... میدونی نافرمانی کنم... میدونی چی میگم... کمکم کن...نکنه کنی... نکنه نکنی... ای وااای من...میدونم میدی هرچی بخوام...اگه هم ندی به حکمتت دارم...تو که میدونی چی میگم.تا کی صبر کنم؟؟ . نکنه پام بلغزه... تپش قلبش، او را، مجبور به نشستن کرد. نشست. پشت درختی بود. کسی او را نمیدید. همانجا روی زمین رفت. خدایا...میترسم..! میترسم..! از ! خودت کمکم کن. تا کی مهمونی، تا کی تحمل کنم، تا کی..!؟ خدایا اگه امتحانه، خیلی سخته. نکنه عذابه..میترسم نکشم.ببرم..یارب العالمین. یا غیاث المستغیثین. » مثل باران بهاری، اشک ازچشمش سرازیر بود... سردرد بدی گرفته بود..کی تمام میشد این ،.. بسمت آبخوری کنار حیاط رفت، باز صورتش را شست، تا کمی از قرمزی چشمانش و التهاب صورتش دراثر گریه ها، کمتر شود.. آرام بسمت ورودی خانه رفت... به آشپزخانه رسیده بود که این بار سهیلا و فتانه باهم دست به یکی کرده بودند. سهیلا_یوسف جونییی.. کجایی؟! یه ساعته دارم دنبالت میگردم!! تحویلش نگرفت مثل همیشه..!! فتانه خواست نزدیکتر شود.اما خودش را کنار کشید. از کنارش گذشت. فتانه بدون هیچ عکس العملی گفت: _وای یوسف چقدر این لباس بهت میاد! خیلی جذابت کرده..! با نگاهش بدنبال مادرش میگشت،.. بود در این مجلس.بالاخره او را یافت. بسمت مادرش رفت. آرام نجواکنان کنار گوش مادرش گفت: _سردرد بدی دارم. تو اتاقم هستم. کاریم داشتین بگید _ینی چی که میری تو اتاق.؟؟!! _نمیتونم مادرمن! نمیتونم.. به محض سکوت مادرش از فرصت استفاده کرد.بسمت اتاقش که در طبقه بالا بود رفت.. میانه راه پله، خاله شهین و مریم خانم او را دید.مدام باتعریف و تمجید سعی داشتند او را بحرف آورند. و چند دقیقه ای همکلامش شوند.سر به زیر لحظه ای مکث کرد.با گفتن "بااجازتون.." ادامه راه پله را بالا رفت... وارد اتاقش ‌شد.. همان اتاقی که تمام خانه را با آن عوض نمیکرد.با داشتن کتابخانه محبوبش،قاب ها و پوسترهایی از شهدا و حضرت آقا، کامپیوتر، و دستگاه پخشی که همیشه با نوای مداحی، روح و جانش را تسکین میداد.
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۵۰ زیر دست و پای زنانی که به هر سو میدویدند خودم را روی زمین میکشیدم بلکه پیدا کنم... نفسم را بند آورده بود،.. نیم خیز میشدم و حس میکردم پهلویم شکاف خورده که دوباره نقش زمین میشدم. همهمه مردم فضا را پُر کرده و باید در همین هیاهو فرار میکردم.. که با دنیایی از درد بدنم را از زمین کندم. روبنده ام افتاده و تلاش میکردم باچادرم صورتم را ،... هنوز از درد روی پهلویم خم بودم و در دل جمعیت لنگ میزدم.. تا بالاخره از حرم خارج شدم...✨ در خیابانی که نمیدانستم به کجا میرود خودم را میکشیدم، باورم نمیشد... شده باشم و هر لحظه از پشت، پنجه ابوجعده ... که قدمی میرفتم و قدمی وحشتزده میچرخیدم مبادا شکارم کند... پهلویم از درد شکسته بود،دیگر قوّتی به قدمهایم نمانده و در و خیابان اینهمه وحشت را زار میزدم.. که صدایی... از پشت سر تنم را لرزاند... جرأت نمیکردم برگردم... و دیگر نمیخواستم اسیر شوم که تمام صورتم را با چادر پوشاندم.. و وحشتزده دویدم... پاهایم به هم میپیچید و هرچه تلاش میکردم تندتر بدوم تعادلم کمتر میشد.. و آخر کار خودش را کرد که قدمهایم سِر شد و با زانو به زمین خوردم. کف خیابان هنوز از باران ساعتی پیش خیس... و این دومین باری بود که امشب در این خیابانهای گِلی نقش زمین میشدم،.. خواستم دوباره بلند شوم و این بدن در هم شکسته دیگر توانی برای دویدن نداشت.. که صورتم به زمین خورد.. و زخم پیشانی ام آتش گرفت... کف هر دو دستم را روی زمین عصا کردم بلکه برخیزم و او بالای سرم رسیده بود که فریاد کشید _برا چی فرار میکنی؟ صدای ابوجعده نبود... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۶۱ و ۶۲ _....انقدر جیغ زدم که بابا دعوای وحشتناک کرد باهاش فکر میکرد اذیتم میکنه اما نمیکرد!فقط میکرد فرشته.ولی اون که مامانم نبود،از تمام فک و فامیلشم ،حتی از خواهرش بدم میومد چون نمیذاشت من با پسرش بازی کنم! میگفت خوبیت نداره دختر بعد از سن تکلیف با پسرا همبازی بشه. ولی بعدا همون خاله‌ی ناتنی پسرشو فرستاد خواستگاریم! تو چه میدونی که تک تک روزای من چجوری گذشت. فرشته من تو همین خونه به دنیا اومدم. همینجا بزرگ شدم، بابای من بود که درختای این حیاط رو با دستای خودش کاشت، انجیر و انگور و یه عالمه گلهای بنفشه و یاس در و دیوار اینجا منو یاد دردای آخر عمر مامانم می‌ندازه.یاد گریه های سر نماز عزیزم برای شفای دخترش… چرا خدا خوبش نکرد؟چرا تو جوونی عمرشو گرفت؟ میدونی،عزیز دق دخترشو نکرد بعد از اینکه رفتیم مشهد و افسانه شد زن بابام و خانوم خونه، گریه‌های یواشکی و سر نماز عزیز بیشتر شده بود.... یه روز که از مدرسه اومدم هنوز داشت نماز میخوند، عادت داشتم یه راست برم پیشش و اون نازمو بکشه بوی مامانمو میداد آخه اما از سجده بلند نمیشد، گفتم حتما باز داره گریه میکنه و دعا میخونه کلافه شده بودم، دلم تنگش بود. دست زدم به شونه‌هاش و صداش زدم اما مثل یه تیکه سنگ به پهلو افتاد کنار سجاده سر سجده‌ی نماز عمرش تموم شده بود.عمر منم همون روز تموم شد!بی پناه و بی کس شده بودم… حتی مرگ مادربزرگم رو هم انداختم گردن افسانه! مقرر شده....و از صبح تا شب بیخ گوش بابا میگفتم اگه این حواسش بود عزیز من اینجوری نمیمرد! افسانه از خداشه که ما تک تک بمیریم و اون جاش باز بشه… بچه بودم ولی پر از کینه و درد و غم و رنج. هنوزم پرم فرشته هنوزم!😓😭دور باطل زدم تو زندگیم.اینو الان فهمیدم که اینجا کنار تو نشستم، نه یک ماه و یک سال و پنج سال پیش… میدونی به یه جایی رسیده بودم که بالاخره طاقت نیاوردم هزارتا راه پیدا کردم واسه در رفتنو بیرون زدن از اون خونه..... میخواستم آینه ی دق بابا و داداشم نباشم.میخواستم باشم،....بهم نگن این کارو بکن اون کارو نکن....اینو بپوش اونو نپوش!...چادر خوبه رژ لب بده....چرا با پسرا حرف میزنی،... چرا بلند میخندی،... چرا با پسرعمه هات شوخی میکنی،... چرا چرا چرا….دیگه بریده بودم، میتونی تصور کنی؟.... اصلا حواسم نیست که چه میگویم و چرا مثل رگبار کلمات را از دهانم بیرون میریزم _اما نه تو از کجا میخوای بفهمی درد منو!تویی که سایه ی مادر و پدر هم قد و اندازه بالای سرت بوده تویی که درس و دانشگاهت بجا بوده و عشق و خانوادت بجا...تویی که همیشه یه حامی داشتی،یکی حتی برادرت!یا پدری که کل محل به سرش قسم میخورن،مادری که مثل کوه پشتته و خیالت راحته بودنشه.....من اما از درد بی مادری و داغ زن بابا داشتن بود که با همه چپ افتادم.با همه حتی خدا! وقتی صدبار دستمو دراز کردم سمتشو یه بارم نگرفتش باید بازم دوستش میداشتم؟ فرشته وقتی همین چند وقت پیش از همه بریدمو زدم تهران به بهانه ی درس و مشق،فکر میکردم اول آوارگیمه. هیچ جایی رو نداشتم که برم، خوابگاهی نبودو آشنایی نداشتم.وسط میدون راه آهن درمونده بودم و لاله دختر عمم تنها کسی بود که از جیک و پیکم خبر داشتو غصم رو از راه دور میخورد.ترس افتاده بود به جونم،تازه فهمیده بودم چه کردم! اما باور کن یهو خیلی بی‌مقدمه به ذهنم زد بیام اینجا تنها پناهی که توی این شهر بی سر و ته میشناختم از بچگی.... اصلا نمیخواستم اینجا موندگار بشم، نمیخواستم بیام که بمونم ولی همین که پشت بند تو پامو گذاشتم توی حیاط هری دلم ریخت.انگار یهو رفتم به دوران بچگیم. تو حال و هوای خودم نبودم اصلا، وقتی بابات عذرمو خواست حس آدمی رو داشتم که از روی کوه پرت میشه پایین. میترسیدم از بیرون رفتنو تنها موندن، از بیرون رفتنو بین آدمای هزار رنگ تهران گم شدن بهت دروغ نمیگم تا همین چند روز پیش کینه ی شهاب رو دلم سنگینی میکرد، اما… دوباره گریه ام شدت میگیرد و فرشته بی صدا فقط بغلم میکند. _تو رو خدا بهم بگو، بگو چرا… چرا دارم یکی یکی باورامو خراب شده میبینم؟چرا دیگه نمیتونم خوش باشم و بی دغدغه؟ چرا دلم هوای بابامو کرده؟ چرا هر روز و مدام نصیحتای لاله و افسانه است که مثل زیرنویس از جلوی چشمم رد میشه؟ من اصلا آدم درددل کردن نبودم،آدم حرف زدنو گریه کردنم نیستم! چرا این روزا مثل هیچ وقتی نیستم.آخه کجای کارم گره افتاده؟ _شایدم داره گره از کارت باز میشه به لبخند مهربانش نگاه میکنم و میپرسم: +یعنی چی؟ _یعنی میخوای چندتا چرای درست و حسابی هم من بذارم تو بساطت؟ این همه حرف چجوری رو قلبت سنگینی نکرده بود دختر خوب؟ چرا زودتر...... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۵۷ و ۵۸ پوزخندی نثار میکنم _خیلی خوبه! سازمان همه کاراشو پیش میبره‌.از قول من به مسئولین تون بگید کیفمو که بیارن یه لحظه ام درنگ نمیکنم. من زندگیم برام با ارزش تر از اونی هست که به اِهِن و تِلِپ شما اهمیت بدم. نمیدانم چطور این حرف ها از دهانم خارج میشود؟ با نشستن پری همه چیز از ذهنم رخت میبندد. طولی نمیکشد که قهوه و کیک روی میز جا میگیرند. 🔥پیمان🔥 فنجانش را به بازی میگیرد و در ادامه‌ی حرفم جوابش را میدهد: _نه، سازمان داره به شما اعتماد میکنه. من همین روزا کیفتونو برمیگردونم و بهشون فهموندم که شما مورد اعتماد من هستین. ندایش را برمی‌آورد که مورد اعتماد بودن یعنی این که او نسبت به من بی‌تفاوت نیست. به خیالبافی‌های دل نهیب میزند که با اندک جرقه ای فکر میکنم خبری شده! پیمان بدون این که قهوه اش را به اتمام برساند. دستانش را روی میز ستون میکند و رو به پری میگوید: 🔥_بعد از این که من برم شما هم برین. کلمه‌ی خداحافظ را میانمان میدواند و از کافه خارج میشود. بعد از این که قهوه و کیکم را قورت میدهم با پری از کافه بیرون میزنیم. پری مرا کمی توی خیابان ها می چرخاند و وارد پارکی می شویم. _رویا؟ _بله؟ _این اولین باری بود که شنیدم پیمان به جز من به کسی اعتماد داره. _خب حق داره دور و زمون بدی شدهکسی که افراد سیاسی رو لو بده نونش تو روغنه! زیر چشمی نگاهم را تعقیب می کند: _تو که گفتی از سیاست چیزی نمیدونی. _در این حد سیاست نیست، نیازه آدمه! با همین حرف ها به هتل میرسیم. _پیمان برای این که کیفتو بگیره داره تلاش میکنه. سازمان معتقده به محض دادن کیفت دیگه آتویی ازت ندارن. شاید نتونی حرفام رو خوب بفهمی اما واقعا دیگه کسی نیست که بشه بهش اعتماد کرد. برای همین یکم سخته کیفتو پس بگیره؛ اما پیمان از اون سرسخت هاست تازه کلی هم بهش اطمینان دارن. از نظر سازمان، پیمان با این کار داره سابقه اش رو خراب میکنه. چون رو چیزی دست گذاشته که برای سازمان نامفهومه. شاخک های کنجکاوی ام به سوی حرف های پری برمی گردد. _چی برای سازمان نامفهومه؟ _مورد اطمینان بودن یه دختر که توی خونواده‌ی اشرافی بزرگ شده. چندین سال توی یه کشور دیگه بوده و حالا هم از اسرار سازمان سردرآورده. _خب اینایی که گفتی چه ربطی داره؟ مگه هرکی همچین شرایطی داشته باشه نمیتونه عضو بشه؟ پری لباس هایش را عوض میکند و روی تخت ولو میشود. _آره دیگه! افراد بیشتر سازمان از طبقه‌ی پایین جامعه هستن و برای برابری جلوی شاه مشت گره کردن. کسایی که قربانی این اختلاف طبقاتی باشن و تشنه‌ی انتقام! بعدشم کسی که خارج از ایران باشه معتقدن پایبندیش به آرمان های ☆✍ناسیونالیست☆ کمه. اینا دلایل کمی برای سازمان نیست. کم‌کم با حرف‌های پری قانع میشوم و بیشتر به ارزش کاری که پیمان برایم انجام میدهد، پی میبرم. برای ناهار حسابی پری را تحویل میگیرم. عصر در کنار هم چای مینوشیم. و پری کمی بیشتر 🔥پیمان🔥 میگوید. پسری که از کودکی در کنار درس خواندن مشغول به کار کردن در کوره‌ی آجر پزی بوده است‌. پیمان فکر میکرده است با درس خواندن میتواند باری جامعه و خانواده اش مفید باشد اما همینکه پایش به دانشگاه باز میشود همه چیز را وارونه میبیند‌. پری ادامه میدهد او با پیمان دو سال خلاف سنی دارند.پیمان از طریق یکی از هم دانشگاهی هایش وارد خط شده است‌.بعدها پری متوجه کارهای مشکوکی از طرف پیمان میشود و سر از جیک و پوکش درمی‌آورد. آنگاه است که او هم با سازمان آشنا میشود و باهم را میکنند. صبح درحالیکه پری به خواب عمیقی فرو رفته است از اتاق بیرون میزنم.بی مقصود در خیابان های اطراف هتل قدم برمیدارم‌. به کافه ای میرسم.برای خوردن صبحانه واردش میشوم و صبحانه‌ی مختصری میخورم و به هتل برمیگردم. پری با موهای شوریده اش نگاهم می کند و غر میزند: _کجا بودی تو؟ به طرف پارچ میروم و کمی آب داخلش خالی میکنم.جرعه ای از آن مینوشم _رفتم یکم قدم بزنم. _از کی تا حالا سحرخیز شدین شما؟ _از امروز! آبی به صورتش میزند و با تلخ‌گوشتی تمام میگوید: _____________ ✍☆پی‌نوشت؛ ناسیونالیسم، در تضاد با باور نوینی است که جهان‌میهنی(اینترناسیونالیسم) نام دارد و طرفدار یکی شدن همهٔ مرزها و از میان رفتن مفهوم امروز «کشور» است. ناسیونالیسم با ارائه و بنیان مفاهیمی‌ مانند «عشق به میهن» یا «ملت‌پرستی» به جنگ با باورهای انترناسیونالیستی رفته و می‌کوشد کاستی‌های پدید آمده از کارشکنی‌های سیستم‌ها و اشخاص «جهان‌میهن» را برطرف سازد. به عبارت ساده تر به معنای عشق افراطی به کشور و زادگاه. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛