✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨مقدمه ای بر رمان
توضیح:
سلام دوستان، داستانی که در پیش رو دارید #واقعی است.
نویسنده شخصا با شخصیت اصلی داستان مصاحبه کرده و داستان را به شیوۀ رمان به رشتۀ تحریر در آورده است.
✍مقدمه نویسنده:
این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشند ...
و بنده هیچ گونه مسئولیت و تاثیری در این وقایع نداشته ... و نقشی جز روایتگری آنها ندارم ...
✍با تشکر و احترام سید طاها ایمانی
✨✨⚔⚔⚔✨✨
🍃البته این متن بالا ( مقدمه رمان) رو توی سایت زدن ان شاالله که درست هست
⚔قسمت ۱
⚔سر هفت شیعه، بهشت را واجب می کند
اکثر مسلمانان کشور من، #سنی هستن... و به علت رابطه #بسیارنزدیکی که دولت ما با #عربستان داره ، جامعه دینی ما توسط علما و مفتی های عربستانی مدیریت میشه ...
عربستان و #تفکراتش نفوذ بسیار زیادی در بین #مردم و علی الخصوص #جوان ها پیدا کرده...
تا جایی که میشه گفت در حال حاضر، بیشتر مردم کشور من، #وهابی هستند...
من هم در یک خانواده بزرگ با تفکرات #سیاسی و #وهابی بزرگ شدم ...
و مهمترین این تفکرات ...
"بذر #تنفر از شیعیان و علی الخصوص #ایران بود" ..
من توی تمام جلسات مبلغ های عربستانی شرکت می کردم ...
و این تنفر در من تا حدی جدی شده بود که برعکس تمام اعضای خانواده ام،...
به جای رفتن به #دانشگاه، تصمیم گرفتم به #عربستان برم ....
می خواستم اونجا به صورت #تخصصی روی
#شیعه و #ایران مطالعه کنم...
تا #دشمنانم رو بهتر بشناسم...
و بتونم همه شون رو نابود کنم ...
👈" کسی که سر هفت شیعه رو از بدن جدا کنه، بهشت بر اون واجب میشه " ..
#تصمیمم روز به روز محکم تر می شد...
تا جایی که...
بالاخره شب تولد 16 سالگیم👉..
از پدرم خواستم به جای #کادوی_تولد، بهم اجازه بده...
تا برای #نابودی_دشمنان_خدا به عربستان برم و ..
پدرم هم با خوشحالی، پیشانی منو بوسید ...
و مشغول آماده سازی مقدمات سفر شدیم ..
👈سفری برای نابودی دشمنان خدا
⚔ادامه دارد....
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨⚔✨✨⚔✨✨⚔
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۵۷ و ۵۸
پوزخندی نثار #حرفهای_بودارش میکنم
_خیلی خوبه! سازمان همه کاراشو #باتهدید پیش میبره.از قول من به مسئولین تون بگید کیفمو که بیارن یه لحظه ام درنگ نمیکنم. من زندگیم برام با ارزش تر از اونی هست که به اِهِن و تِلِپ شما اهمیت بدم.
نمیدانم چطور این حرف ها از دهانم خارج میشود؟ با نشستن پری همه چیز از ذهنم رخت میبندد. طولی نمیکشد که قهوه و کیک روی میز جا میگیرند.
🔥پیمان🔥 فنجانش را به بازی میگیرد و در ادامهی حرفم جوابش را میدهد:
_نه، سازمان داره به شما اعتماد میکنه. من همین روزا کیفتونو برمیگردونم و بهشون فهموندم که شما مورد اعتماد من هستین.
#دل ندایش را برمیآورد که مورد اعتماد بودن یعنی این که او نسبت به من بیتفاوت نیست. #عقل به خیالبافیهای دل نهیب میزند که با اندک جرقه ای فکر میکنم خبری شده!
پیمان بدون این که قهوه اش را به اتمام برساند. دستانش را روی میز ستون میکند و رو به پری میگوید:
🔥_بعد از این که من برم شما هم برین.
کلمهی خداحافظ را میانمان میدواند و از کافه خارج میشود. بعد از این که قهوه و کیکم را قورت میدهم با پری از کافه بیرون میزنیم. پری مرا کمی توی خیابان ها می چرخاند و وارد پارکی می شویم.
_رویا؟
_بله؟
_این اولین باری بود که شنیدم پیمان به جز من به کسی اعتماد داره.
_خب حق داره دور و زمون بدی شدهکسی که افراد سیاسی رو لو بده نونش تو روغنه!
زیر چشمی نگاهم را تعقیب می کند:
_تو که گفتی از سیاست چیزی نمیدونی.
_در این حد سیاست نیست، نیازه آدمه!
با همین حرف ها به هتل میرسیم.
_پیمان برای این که کیفتو بگیره داره تلاش میکنه. سازمان معتقده به محض دادن کیفت دیگه آتویی ازت ندارن. شاید نتونی حرفام رو خوب بفهمی اما واقعا دیگه کسی نیست که بشه بهش اعتماد کرد. برای همین یکم سخته کیفتو پس بگیره؛ اما پیمان از اون سرسخت هاست تازه کلی هم بهش اطمینان دارن. از نظر سازمان، پیمان با این کار داره سابقه اش رو خراب میکنه. چون رو چیزی دست گذاشته که برای سازمان نامفهومه.
شاخک های کنجکاوی ام به سوی حرف های پری برمی گردد.
_چی برای سازمان نامفهومه؟
_مورد اطمینان بودن یه دختر که توی خونوادهی اشرافی بزرگ شده. چندین سال توی یه کشور دیگه بوده و حالا هم از اسرار سازمان سردرآورده.
_خب اینایی که گفتی چه ربطی داره؟ مگه هرکی همچین شرایطی داشته باشه نمیتونه عضو بشه؟
پری لباس هایش را عوض میکند و روی تخت ولو میشود.
_آره دیگه! افراد بیشتر سازمان از طبقهی پایین جامعه هستن و برای برابری جلوی شاه مشت گره کردن. کسایی که قربانی این اختلاف طبقاتی باشن و تشنهی انتقام! بعدشم کسی که خارج از ایران باشه معتقدن پایبندیش به آرمان های ☆✍ناسیونالیست☆ کمه. اینا دلایل کمی برای سازمان نیست.
کمکم با حرفهای پری قانع میشوم و بیشتر به ارزش کاری که پیمان برایم انجام میدهد، پی میبرم. برای ناهار حسابی پری را تحویل میگیرم.
عصر در کنار هم چای مینوشیم.
و پری کمی بیشتر 🔥پیمان🔥 میگوید. پسری که از کودکی در کنار درس خواندن مشغول به کار کردن در کورهی آجر پزی بوده است. پیمان فکر میکرده است با درس خواندن میتواند باری جامعه و خانواده اش مفید باشد اما همینکه پایش به دانشگاه باز میشود همه چیز را وارونه میبیند.
پری ادامه میدهد او با پیمان دو سال خلاف سنی دارند.پیمان از طریق یکی از هم دانشگاهی هایش وارد خط #مبارزه شده است.بعدها پری متوجه کارهای مشکوکی از طرف پیمان میشود و سر از جیک و پوکش درمیآورد. آنگاه است که او هم با سازمان آشنا میشود و باهم #دانشگاه را #رها میکنند.
صبح درحالیکه پری به خواب عمیقی فرو رفته است از اتاق بیرون میزنم.بی مقصود در خیابان های اطراف هتل قدم برمیدارم. به کافه ای میرسم.برای خوردن صبحانه واردش میشوم و صبحانهی مختصری میخورم و به هتل برمیگردم.
پری با موهای شوریده اش نگاهم می کند و غر میزند:
_کجا بودی تو؟
به طرف پارچ میروم و کمی آب داخلش خالی میکنم.جرعه ای از آن مینوشم
_رفتم یکم قدم بزنم.
_از کی تا حالا سحرخیز شدین شما؟
_از امروز!
آبی به صورتش میزند و با تلخگوشتی تمام میگوید:
_____________
✍☆پینوشت؛
ناسیونالیسم، در تضاد با باور نوینی است که جهانمیهنی(اینترناسیونالیسم) نام دارد و طرفدار یکی شدن همهٔ مرزها و از میان رفتن مفهوم امروز «کشور» است. ناسیونالیسم با ارائه و بنیان مفاهیمی مانند «عشق به میهن» یا «ملتپرستی» به جنگ با باورهای انترناسیونالیستی رفته و میکوشد کاستیهای پدید آمده از کارشکنیهای سیستمها و اشخاص «جهانمیهن» را برطرف سازد. به عبارت ساده تر به معنای عشق افراطی به کشور و زادگاه.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۱۷ و ۱۱۸
تعلل پیمان را درک نمیکنم. سر جایش نشسته و خودم حرف رفتن را میزنم.
_رویا.
برمیگردم و با تعجب از محکم صدا زدنش می گویم:
_بله؟
_الان که میریم تو باید انتظار هر برخوردی داشته باشی. من خیلی وقته #بخاطر_سازمان ازشون بریدم پس شاید تو رو هم با من قاطی کنن و یه مشت حرفایی بزنن که دوست نداریم بشنویم
تمام ذوقم فرو میریزد.پیاده میشویم. پیمان در چوبی را کنار میزند.
_کسی نیست؟ مادر؟ پژمان؟... پوپک؟
کسی از پشت درخت بیرون می آید. چهره اش به دختر پانزده و شانزده ساله ای میخورد. با دیدن من خوشحالی از صورتش میپرد و به سلام و خوش آمدین اکتفا میکند. پیمان لب میزند:
_عیدت مبارک دختر! مادر کجاست؟
_عید؟ هنوز که چند ساعت مونده!
بعد هم به خانه اشاره میکند.پشت سرپیمان میروم. پیمان مادر مادر کنان وارد خانه میشود. پسر ده و یازده ساله ای از خانه بیرون میآید. باز هم با دیدن من جا میخورد.قدمم را روی گلیم کهنه ای مینشانم و به وضعیت فقرشان نگاه میکنم.بعد هم لباسهای خودم را بررسی می کنم. لب میگزم و می گویم کاش لباس ساده تری می پوشیدم.پیمان به یکی از اتاق ها وارد میشود.سلام و احوالپرسی میکند.مادرش به زور جواب سلامش را میدهد.نفسم را بیرون میدهم و به سختی سلام میدهم.مادر پیمان تا چشم برمیگرداند تا مرا ببیند اخمش غلیظ تر میشود.بعد از سکوت طوفانی مادرش داد میزند:
_این کیه بعد این همه وقت با خودت آوردی؟؟؟کم نبود این همه دقم دادی؟ حالا میخوای منو بچزونی؟؟؟ میخوای بگی حرف حرف خودته؟؟من جلو خالهت آبرو دارم! چند سال اون دختر بدبختو به هوای عقدکنون دوندی؟اسم میزاری روش بعد میری یه زن دیگه عقد میکنی؟ آخه تو به کی رفتی که اینجوری شدی؟
بعدرویزمینمینشیندوسیلیبهصورتشمیزند و گیسهای سفیدشدهاش را میکشد.
_دخترخالت چی ازین کم داره؟اینا فقط به شکل و قیافهشون میرسن،زن خونه نمیشن که! نگاش کن! حتمی کل روستا فهمیدن. وای خدا! یه ذره آبرویی هم که داشتیم رفت! مردم میگن پسر محمود کشاورز رفته زن فرنگی گرفته اونم بیحجاب!
دوبارهشروعمیکندبهکتکزدنخودش.پیمان جلو میرود تا مانعش شود اما او تهدید میکند اگر جلوتر بیاید محکمتر میزند.ذرههای خوردشدهی دلم با انگها و تحقیرهای مادرش خورد شد.
_اولش خوشحال شدیم یکی از بچههامونبرای خودش کسی میشه. #دانشگاه قبول شدی با #نداریمون پولت دادیم و سور گرفتیم.امان از وقتی که گفتی دانشگاهمو ول کردم. گفتیم #کشاورزی میشه و مثل پدرش با #آبرومندی کار میکنه و بعد دیدیم نه! بزارم اون تهرانو ول نمیکنه.خواهرتم دانشگاه قبول شد و نمیدونم چجوری اونو #بدبخت کردی.بعدش اومدن گفتن رفتین تو مجاهدین #خلق!
بیشتر گلایه میکند:
_خاک تو سرمون کنن که تو روستا انگشت نمای مردم شدیم! تو جز #ذلیلی برامون چیزی نذاشتی حالا اومدی عروس تو نشونم بدی تا مرگمو ببینی؟خوب منو چزوندی حالا پاشو برو! برو که نمیخوام بیشتر از این مردم ما رو نشون بدن.
پیمان به او نزدیک میشود.
_مادر گوش بده! بزار...
به حرفش بها نمیدهد و در را نشانمان میدهد.
_تو هنوز پسرمی. هروقت دست از این کارات کشیدی و سربهراه شدی، این زنتو طلاق دادی، در خونهی من به روت بازه اما دلم نمیخواد تا وقتی با اینی پاتو اینجا بزاری.
اشک بیاراده از گوشهی چشمم میچکد.زودتر از پیمان از خانه بیرون میزنم.سعی دارم هق هق را درون خودم خفه کنم.با خودم میگویم چقدر خوش خیال بوده ام! کاش پایم را در این خانه نمیگذاشتم. توی ماشین مینشینم.کمی بعد با صدای باز شدن در میفهمم او آمده.منتظر سرزنشهای او هستم که بگوید من میدانستم و تو اصرار کردی و...بی هیچ حرفی سوئیچ را میچرخاند و ماشین را به راه میاندازد. سرم را به شیشه تکیه میدهم. که میگوید:
_از حرفای مامانم دلگیر نشو! گفتم که همش بخاطر منه. من اگه اون کارا رو نمیکردم و بعد با تو ازدواج میکردم باهات خوب میبود. قضیهی دخترخالمم یه چیزیه که از بچگی ورد زبون شونه. دختر خالمم هوا برش داشته و همش حرفای خاله زنکیه. من خودم برای زندگیم تصمیم میگیریم و نه هیچکس دیگه! تو هم بهترین انتخاب منی.
حرفهایش مرهم میشود.با لبخند نگاهش میکنم. نزدیکیهای تهران که میرسیم دیگر ظهر شده. گوینده رادیو "ورود به سال ۵۷" را تبریک میگوید.کمی بعد هم سخنرانی شاه را پخش میکند.پیمان مرا به رستوران ساده و باصفا میبرد. پشت میزی مینشینیم و سفارش هشت سیخ کباب میدهد.
_هشتا که خیلی زیاده! چجوری میخوایم بخوریم؟
چشمکی تحویلم میدهد
_هشتا که چیزی نیست.چهارتا من چهارتا تو. میخوای بگی تو چهارتا سیخ نمیتونی بخوری؟
با خنده میگویم که نه! دیس پر کباب و گوجه را جلویمان میگذارد.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
۲۷ آذر سالروز شهادت دکتر مفتح و روز وحدت #حوزه و #دانشگاه گرامی باد
شهید «آیتالله دکتر محمد مفتح» در تاریخ 28 خرداد 1307 در شهرستان فامنین استان همدان چشم به جهان گشود. وی در تاریخ 27 آذر 1358 هنگام ورود به دانشگاه تهران توسط یک از اعضای گروه تروریستی فرقان هدف گلوله قرار گرفت و به همراه دو محافظش (جواد بهمنی و اصغر نعمتی) در مقابل دانشکده الهیات دانشگاه تهران به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
❤️یادش گرامی وراهش پررهرو
شهید «آیتالله دکتر #محمد_مفتح»