eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.7هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
221 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۷♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۱۷ و ۱۱۸ تعلل پیمان را درک نمیکنم. سر جایش نشسته و خودم حرف رفتن را میزنم. _رویا. برمیگردم و با تعجب از محکم صدا زدنش می گویم: _بله؟ _الان که میریم تو باید انتظار هر برخوردی داشته باشی. من خیلی وقته ازشون بریدم پس شاید تو رو هم با من قاطی کنن و یه مشت حرفایی بزنن که دوست نداریم بشنویم تمام ذوقم فرو میریزد.پیاده میشویم. پیمان در چوبی را کنار میزند‌. _کسی نیست؟ مادر؟ پژمان؟... پوپک؟ کسی از پشت درخت بیرون می آید. چهره اش به دختر پانزده و شانزده ساله ای میخورد. با دیدن من خوشحالی از صورتش میپرد و به سلام و خوش آمدین اکتفا میکند. پیمان لب میزند: _عیدت مبارک دختر! مادر کجاست؟ _عید؟ هنوز که چند ساعت مونده! بعد هم به خانه اشاره میکند.پشت سرپیمان میروم. پیمان مادر مادر کنان وارد خانه میشود. پسر ده و یازده ساله ای از خانه بیرون می‌آید. باز هم با دیدن من جا میخورد.قدمم را روی گلیم کهنه ای مینشانم و به وضعیت فقرشان نگاه میکنم.بعد هم لباسهای خودم را بررسی می کنم. لب میگزم و می گویم کاش لباس ساده تری می پوشیدم.پیمان به یکی از اتاق ها وارد میشود.سلام و احوالپرسی میکند.مادرش به زور جواب سلامش را میدهد.نفسم را بیرون میدهم و به سختی سلام میدهم.مادر پیمان تا چشم برمیگرداند تا مرا ببیند اخمش غلیظ تر میشود.بعد از سکوت طوفانی مادرش داد میزند: _این کیه بعد این همه وقت با خودت آوردی؟؟؟کم نبود این همه دقم دادی؟ حالا میخوای منو بچزونی؟؟؟ میخوای بگی حرف حرف خودته؟؟من جلو خاله‌ت آبرو دارم! چند سال اون دختر بدبختو به هوای عقدکنون دوندی؟اسم میزاری روش بعد میری یه زن دیگه عقد میکنی؟ آخه تو به کی رفتی که اینجوری شدی؟ بعدروی‌زمین‌مینشیندوسیلی‌به‌صورتش‌میزند و گیسهای سفیدشده‌اش را میکشد. _دخترخالت چی ازین کم داره؟اینا فقط به شکل و قیافه‌شون میرسن،زن خونه نمیشن که! نگاش کن! حتمی کل روستا فهمیدن. وای خدا! یه ذره آبرویی هم که داشتیم رفت! مردم میگن پسر محمود کشاورز رفته زن فرنگی گرفته اونم بی‌حجاب! دوباره‌شروع‌میکندبه‌کتک‌زدن‌خودش.پیمان جلو میرود تا مانعش شود اما او تهدید میکند اگر جلوتر بیاید محکمتر میزند.ذره‌های خوردشده‌ی دلم با انگ‌ها و تحقیرهای مادرش خورد شد. _اولش خوشحال شدیم یکی از بچه‌هامون‌برای خودش کسی میشه. قبول شدی با پولت دادیم و سور گرفتیم.امان از وقتی که گفتی دانشگاهمو ول کردم. گفتیم میشه و مثل پدرش با کار میکنه و بعد دیدیم نه! بزارم اون تهرانو ول نمیکنه.خواهرتم دانشگاه قبول شد و نمیدونم چجوری اونو کردی.بعدش اومدن گفتن رفتین تو مجاهدین ! بیشتر گلایه میکند: _خاک تو سرمون کنن که تو روستا انگشت نمای مردم شدیم! تو جز برامون چیزی نذاشتی حالا اومدی عروس تو نشونم بدی تا مرگمو ببینی؟خوب منو چزوندی حالا پاشو برو! برو که نمیخوام بیشتر از این مردم ما رو نشون بدن. پیمان به او نزدیک میشود. _مادر گوش بده! بزار... به حرفش بها نمیدهد و در را نشانمان میدهد. _تو هنوز پسرمی. هروقت دست از این کارات کشیدی و سربه‌راه شدی، این زنتو طلاق دادی، در خونه‌ی من به روت بازه اما دلم نمیخواد تا وقتی با اینی پاتو اینجا بزاری. اشک بی‌اراده از گوشه‌ی چشمم میچکد‌.زودتر از پیمان از خانه بیرون میزنم.سعی دارم هق هق را درون خودم خفه کنم.با خودم میگویم چقدر خوش خیال بوده ام! کاش پایم را در این خانه نمیگذاشتم. توی ماشین مینشینم.کمی بعد با صدای باز شدن در میفهمم او آمده.منتظر سرزنش‌های او هستم که بگوید من میدانستم و تو اصرار کردی و...بی هیچ حرفی سوئیچ را میچرخاند و ماشین را به راه می‌اندازد. سرم را به شیشه تکیه میدهم. که میگوید: _از حرفای مامانم دلگیر نشو! گفتم که همش بخاطر منه. من اگه اون کارا رو نمیکردم و بعد با تو ازدواج میکردم باهات خوب میبود. قضیه‌ی دخترخالمم یه چیزیه که از بچگی ورد زبون شونه. دختر خالمم هوا برش داشته و همش حرفای خاله زنکیه. من خودم برای زندگیم تصمیم میگیریم و نه هیچکس دیگه! تو هم بهترین انتخاب منی. حرفهایش مرهم میشود.با لبخند نگاهش میکنم. نزدیکیهای تهران که میرسیم دیگر ظهر شده. گوینده رادیو "ورود به سال ۵۷" را تبریک میگوید.کمی بعد هم سخنرانی شاه را پخش میکند.پیمان مرا به رستوران ساده و باصفا میبرد. پشت میزی مینشینیم و سفارش هشت سیخ کباب میدهد. _هشتا که خیلی زیاده! چجوری میخوایم بخوریم؟ چشمکی تحویلم میدهد _هشتا که چیزی نیست.چهارتا من چهارتا تو. میخوای بگی تو چهارتا سیخ نمیتونی بخوری؟ با خنده میگویم که نه! دیس پر کباب و گوجه را جلویمان میگذارد. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۳۳ و ۱۳۴ _دیدی؟ _چی؟ _دیدی چقدر بچه داشتن؟سازمان باید به اینجور افراد خوب برسه تا برای داشتن نگرانی نداشته باشه.اگه کمی به همین خانواده ها برسیم عالی میشه! تو گوش هم از اهدافمون بگیم و بدونن میجنگیم حتما خوششون میاد! تازه متوجه‌ی سازمان میشوم. در آخرین آدرس می‌ایستیم و پری در میزند.مردی در را باز میکند و میپرسد: _بله؟ پری میگوید که برایشان بسته‌ی خوراکی آورده‌ایم که یک زن در را میکشد و میگوید: _به چه مناسبت؟ من حرف میزنم: _ما میدونیم شما چقدر زحمت میکشین و پسرتون هم... هنوز جمله ام به پایان نرسیده که زن با نفرت عجیبی حرفم را به حرفش قطع میکند: _ما پسری نداریم! ازینجا هم برید. پسر من رو ول کرد. من هر چیزی که مربوط به اونا نمیخوام.خدا شما رو هم لعنت کنه که جوونا رو میکنین. رنگم با این حرف ها میپرد. میخواهم جوابش را بدهم که پری دستم را میکشد. داد میزنم: _کاش چشماتونو وا میکردین و میدیدین دور و برتون چه خبره! آخوندا نونشون که به جیبشون برسه فراموشتون میکنن. سوار ماشین میشویم. تپش قلبم قفسه‌ی سینه‌ام را میفشارد.پری میگوید: _نباید دهن به دهنش میزاشتی. اینجور آدما دیگه .سازمان دنبال همچین آدمایی نمیره. _اون داشت توهین میکرد! من نباید چیزی بگم؟ در سکوت به خانه بازمیگردیم.امروز در کلاس عقیدتی کمال از ما میپرسد برای این که وارد سازمان شوید از چه گذشته‌اید؟هر کسی جوابی میدهد. یکی می گوید از خانواده، از تحصیل، از کار... نوبت به من میرسد: _من از میلیاردها پول، زندگی در پاریس و آرتیست شدن دست کشیدم. همگی متعجب نگاهم میکنند.کمال لبخند رضایت باری میزند: _احسنت! حال سوال این میشه که دیگه حاضر هستی از چی بگذری؟ این بار هم هرکسی یک جوابی میدهد. آبرو، جان، مال و...حرفهایشان بوی امیدواری میدهد.کمال همگی را تحسین میکند و جلسه‌ی امروز هم تمام میشود. ماشین می‌ایستد.در را باز میکنم و با پیمان برخورد میکنم. _کجا بودی تا الان؟ _کلاس داشتم دیگه. یادت رفته امروز چند شنبه است؟ ابرو بالا میدهد.صدایم میکند.برمیگردم و میگویم جان؟با صدای گرفته‌ای پیشنهاد میدهد: _بیا بریم قدم بزنیم. _قدم؟ آخه من هنوز ناهارم نخوردم! _خب... بیا بریم یه ساندویچ هم میخوریم دیگه! خیلی وقت میشد که من و پیمان‌اینگونه با هم بیرون نرفته بودیم.باهم از خانه بیرون میزنیم. بالاخره به پارکی میرسیم. ساندویچ‌مان را که میخوریم از کم‌ صحبتی‌هایش میفهمم در فکر است. _چیزی شده پیمان؟ خوبی؟ نگاهش را از من دریغ میکند. مقدمه‌چینی اش شروع میشود: _رویا یه چیزی رو باید بهت بگم. _چی؟ به خلوتترین جای پارک میرویم. _من یه چند ماهی نیستم. شوکه میشوم. به همین راحتی؟ تنها به چند ماهی نیستم اکتفا میکند _مثلا چند ماه؟ چرا؟ کجا میری؟ _الان نمیتونم بگم. _پس کی میگی؟ میشه جدی باشی؟پیمان همین فقط؟ توقع داری کاسه‌ی آب پشت سرت بریزم و بگم بسلامت؟ _ببین من از زمانش خبر ندارم و اینکه اصلا برمیگردم یا نه! تو باید صبر کنی. همین! پوزخندی به حرفهای ناقصش میزنم. _همین؟ اینکه احتمال مردن و برنگشتنم هست! تحمل این همه عادی رفتار کردنش را ندارم. _یادت رفته؟ منو تو توی تشکیلاتیم. ازدواج تشکیلاتی یعنی ازدواجی که به سازمان میرسونه نه ضرر! بعدشم قرار شد همپای هم باشیم نه اینکه سنگ جلوی پای هم باشیم! بغضم سر باز میکند و خودش را روی گونه هایم آواره میبیند. نمیدانم اشکهایم‌برایش مهم میشود یا نه که میگوید: _نامه و تلفن میزنم. خبر زنده بودنمو یه جوری بهت میگم.حالا نمیخواد گریه کنی. پیمان می‌ایستد. بدون اینکه نگاهش کنم میگویم: _بسلامت! از خودم میپرسم یعنی کجا میرود؟ از که بپرسم؟ذهنم به طرف کیوان کشیده میشود. حیف که دل معنی ازدواج تشکیلاتی را نمیفهمد! باید تلاشم را بکنم. تاکسی میگیرم و به طرف خانه تیمی میروم. دکمه‌ی آیفون را فشار میدهم و با نام ثریا وارد میشوم.سراغ کیوان را میگیرم.تقی به در میزنم و وارد میشوم. کیوان پشت کوهی از کاغذ نشسته. روبرویش مینشینم. سلام میکند و جوابش را میدهم. _چیزی میخوای؟ چیشده؟ _شُم...شما میدونین پیمان کجا میخواد بره؟ _آره _کجا؟ _مگه خودش بهت نگفته؟ پس اگه نگفته منم نباید چیزی بگم _خودش بخاطر این نگفت چون ملاحظه‌ی منو میکرد. چون من نگرانشم نگفت. بسته‌ای از کاغذها را گوشه‌ای میگذارد: _کسایی که تو امور نظامی هستن باید یه سری تجربه‌هایی داشته باشن. برای بدست آوردن این تجربه‌ها سازمان اونا رو میفرسته لبنان تا آموزش‌های چریکی ببینن. هوش از سرم میپرد. که کیوان دوباره میگوید: _آره! لبنان! ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛