eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.6هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
216 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۶♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 💞 ✍سخن عرض سلام و ادب خدمت اعضای محترم کانال رمان های عاشقانه شهدایی و مفهومی .... بنده همسرشهید اشکانی هستم... ممنون از اینکه زندگی نامه شهیدم رو دنبال کردین.... میخواستم بگم خدمتتون من و امثال من خیلی هست تو ایران... ما از عشقمون...از مرد زندگیمون...از عاشقانه هامون..گذشتیم.. تا بقیه بتونن با ارامش و با امنیت تو این جامعه زندگی کنن‌... التماس دعا دارم از تک تک اعضای محترم کانال ... ان شاالله عاقبت بخیر بشین🙏🌹 ✍ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌷telegram,, @Bano_minodari72 🌷 @asheghane_mazhabii 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت ۱ پویای عزیزم... دلم به اندازه تمام دنیا... برایت تنگ شده... از امروز تصمیم گرفتم... تا از دوران باهم بودنمان دوتایی شدنمان بنویسم... 🌷-مهرناز _جانم پویای من 🌷-منو تو از تو شکم مامان هامون همو میخاستیما _آهان یعنی تو شکم مامانت منو دیده بودی ؟ 🌷-نوچ تو رو توی عالم ذر دیدمت میگم که خانومی خدا مارو واسه هم افریده...تو اون دنیا باهم...اینجا باهم اون دنیا هم باهمیم.. اصلا خدا تورو واسه من ساخته پویا پسر عمه من بود.. همسن سال هم... هردو متولد ۱۳۷۷ فقط ماههامون باهم فرق داشت هیچوقت فکرنمیکردم... تو داغ عزیز ببینم داستانی که میخوانید داستان عاشقی من و پویای عزیزمه ادامه دارد.. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌷telegram,, @Bano_minodari72 🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت ۲ ۱۷آبان ۹۵ روزی بود... که پویای من تو سن 🌷۱۷سالگی🌷 ب مامانش (عمه ام)... از علاقه اش ب من میگه و ۱۰فروردین ۹۶رسما میان خاستگاری... پویا از همون شیرینی هایی که من دوست داشتم.. خریده بود...خامه ای اقاپویا برای مراسم خاستگاری نبودن... گفت بهم که از دایی وزندایی خجالت میکشید ونیومده بود... منم نبودم روز خاستگاری... بعد که اومدم خونه... از ابجی پویا امار گرفتم‌.... دیدم همه چی حل شد شکر خدا و مشکلی پیش نیومده بود.. پدرم بهم گفت من گفتم هر چی دخترم بگه... نظر من رو پرسید من هیچی نگفتم از شرم و حیا ... همون سکوت علامت رضاست... و بعدش با هم رفتیم خونه مامانبزرگم اینا... ادامه دارد... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌷telegram,, @Bano_minodari72 🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت ۳ من و پویا از بچگی علاقه داشتیم.. اما همیشه از ابراز این علاقه می شد.. بالاخره 💞۱۳خرداد ۹۶💞 به عقد هم آمده ایم.. دوران عاشقی من و پویا شروع شد.. پویا سرباز بود.. و قرار بود عید ۹۷... زندگیمان شروع کنیم... که خداوند... جوری دیگر برایمان رقم زد.. زمان قرائت خطبه عقد... صدای ضربان قلب خودم و پویام میشنیدم.. خطبه عقد که میخوندن... 👈باراول دوم برخلاف همه عروسها... گفتن؛ ✨عروس داره سوره نور میخونه.. ✨بار دوم برای خوشبختی مون دعا کردم... ✨بار سوم با استناد از آقا امام زمان و شهدا با اجازه از پدر و مادرم و بزرگترا بله حاج آقا_خوب ب میمنت و مبارکی ماشاالله که آقای داماد هستن ان شاالله سرباز امام حسین بشن سفید بخت بشید ان شاالله دعای عاقدمون... چه زود ب استجابت رسید... و پویام تو ایام اربعین سرباز شد... عاشقی من و پویا دوران شیرین بود.. ادامه دارد... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌷telegram,, @Bano_minodari72 🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت ۴ پویا میامد دنبالم... منو میبرد خونشون.. پویای من بود هرموقعه که با ماشین... از دم خونه رد میشد یا آژیر یا بوق میزد... منم با ذوق میرفتم پنجره باز میکرد یه روزی یه عکس نظامی گرفته بود آورد خونه... وقتی دیدم گفتم _واااااا پویا چ نور بالا میزنی 🌷پویا_آره این عکس گرفتم -أه... پویا این چه حرفیه 🌷پویا_خانمم گریه چرا حالا نه ب من شهادت دادن نه جانبازی... ولی مهرنازم خیلی حس قشنگه که داری از وطنت دفاع میکنی ‌-بسه اونروز حرفای پویا نفهمیدم... ولی پویا خیلی زود ب رسید چیزی که درمورد پویا بود جایگاهی بود که... برای قائل بود.. خب ما هردو خیلی سنمون کم بود.. ولی پویا مثل یه عارف.. برام جایگاه بالایی قائل بود.. اصلا یه قطره اشک منو نداشت.. آخ چقدر الان... که مرور خاطرات میکنم... دلم برات لک زده عزیزدلم ادامه دارد... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌷telegram,, @Bano_minodari72 🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت ۵ اون روز... دلم خیلی برای مامانم تنگ شده بود .. دلم گرفته بود.. ساعت شش غروب بود.. که پویا اومد خونه.. تا چشمش من افتاد گفت : 🌷_خانم کوچولوی من چی شده هیچی نگفتم... ولی پویا بغضم از تو چشمام دیده بود پویا در حالیکه دستم میکشد : _پاشو پاشو ببینم زانوی غم بغل کرده اونروز پویا.. تا ساعت ۱۲شب منو برد بیرون... دوردور، باهم آب هویج خوردیم.. تو مسیر برگشت به خونه یه آقای داشت عروسک میفروخت.. پویا سریع ماشین زد کنار ورفت یه خرس خیلی خوشگل برام پویا_ دیگه نبینم بغض کنیا واگرنه میگم این خانم خرسه بخوردت اونروز خیلی بهمون خوش گذشت.. چندماه بعدش... پویا روز زن صورتی همون خرس برام خرید و گفت 🌷_مهرناز این خواهر همون خرسی که اونشب برات خریدم چقدر سخته... که الان باید دلتنگی هام با یادگاری هات برطرف کنم پویا بشکنه دستی که تورا ازمن گرفت... ادامه دارد... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌷telegram,, @Bano_minodari72 🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت ۶ هر زمان که کرج.. پیش پویا بودم.. صبح پامیشدم براش صبحونه درست کنم.. میگفت 🌷_ پانشو عزیزم صبحونه نمیخورم.. راضی به زحمتت نیستم.. هیچ وقت.. نمیزاشت صبحونه بزارم براش.. میگفت سخت میشه برات زحمت میشه.. دکمه های لباسش روکه میبستم واسش ایه الکرسی میخوندم.. بنده های پوتینش رو باهم میبستیم وان یکاد میخوندم.. همیشه تا دم در بدرقه اش میکردم و به خدا میسپردمش... صبح ها... خداحفظی هامون خیلی طول میکشید... هی میرفت... بعد برمیگشت خدافظی میکرد... میرفت تو اسانسور... باز برمیگشت عقب میگفت _مواظب خودت باشیا... انقدررررر تکرار میکرد... من همیشه میگفتم _من که خونه ام چیزیم نمیشه شما مواظب خودت باش... همیشه میگفتم _پویاااا تو امانت منی دست خودتا..نبینم امانت داری نکنیا...نبینم خیانت در امانت کنیا... اون هم همیشه همین جمله رو با عشق بهم میگفت... وقتایی که ساعت میشد ۶:۰۵دقیقه و پویا آیفون نمیزد.. من و عمم دیگه از دلشوره میمردیم.. اگه قرارم بود دیر بیاد.. ماموریت جایی بره.. حتما بهم خبر میاد اگه هم که کرج نبود.. تا میرسید خونه بهم زنگ میزد.. که من خیالم راحت باشه که رسیده خونه اما اونروز.... دلم اساسی شور میزد.. ظهر ب پویا پیام دادم... ولی جواب نداد خودم آروم میکردم میگفتم مهرناز حتما جاییه، نشینده، کار داره خلاصه از این حرفا تا اینکه ساعت شد ۶:۳۰ دیگه طاقت نیاوردم... اصلا سابقه نداشت.. پویا طی روز زنگ نزنه.. اگه نمیتونست زنگ بزنه ... حتما پیام میداد.. یه بار زنگ زدم... کسی گوشی برنداشت.. برای بار دوم که زنگ زدم... بابا(پدرشهید) برداشت.. گفتم : _الو سلام ...؟ بابا: _سلام مهرناز جان _خوبین بابا..پویا کجاست. گفت: _گوشی پویا دست منه اومد میگم زنگ بزنه همین قطع کرد.. دلشوره ام بدتر شد... با خودم گفتم آخه یعنی چی ؟ پویا هرکجا باشه الان باید بیاد خونه خدایا نکنه چیزی شده دوباره گرفتم گفتم _بابا پویا کجاست ؟گوشیش چرا دست شماست ؟ بابا: _الاناست که برسه نگران نباش هی میگفتم... حتما متهم برده برسونه جایی میاد سه ساعت طول کشید... سه ساعتی سی سال بود برام... ادامه دارد... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌷telegram,, @Bano_minodari72 🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت ۷ تا ساعت شد ۸:۳۰.... بابام زودتر از همیشه اومد خونه... تا وارد خونه شد... بدون سلام علیک گفت : _از پویا خبر داری مهرناز ؟ همین جمله باعث شد بند دلم پاره بشه... صدای یا ابوالفضل خواهرم ،... شکسته شدن ظرفا تو آشپزخونه از دست مادرم.... و بغض گلو پدر.... حکایت از اتفاق تلخ و وحشتناک داشت همون فاصله چند متری تا بابا رو چند بار خوردم زمین... مامان _پویا تیر خورده ؟ بابا_ نه برای دستگیری رفتن با بنزین سوخته اون لحظه یاد حرفش افتادم که همیشه میگفت : 🌷_جانباز میشه پیش خودم گفتم... حتما به پاش تیر خورده.. رفتم سمت گوشی.. که شمارش بگیرم اما حتی شماره یادم نیومد.. همون شبانه... به سمت کرج حرکت کردیم.. جاده رشت-کرج... بدترین جاده عمرم بود... و ازش متنفرشدم.. هر کیلومتر یه چیزی میشنیدم... اول گفتن... فقط یه کم دستاش سوخته... بعد گفتن... یه کم پاهاش سوخته... بعدش گفتن.. یه کوچولو سینه اش سوخته.. تا برسیم کرج... مشخص شد پویای من... وقتی رسیدیم کرج ساعت ۱:۳۰شب گریهـ میکردم... _الان منو ببرید بیمارستان... گفتن.. _نمیشه باید تا صبح صبر کنی تاساعت ۹صبح بشه.. من صدبار مردم زنده شدم.. ادامه دارد... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌷telegram,, @Bano_minodari72 🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت ۸ صبح زود رفتم بیمارستان مستقیم رفتم بخش سوختگی به پرستار گفتم _پویا اشکانی کدوم اتاقه خانم ؟ پرستار‌ _شما باهشون چه نسبتی دارید ؟ _همسرشون هستم پرستار _خانم نمیشه از دیروز که این آقا آوردن شصت هزار نفر اومدن ملاقات اینجا بخش عفوفی نمیشه که هرکس از راه رسید بره ملاقات دیگه جوش آورده بودم.. من از دیشب جون دادم حالا این نمیذاره برم پویام ببینم -خانم محترم من از رشت این همه راه نیومدم ک شوهرم نبینم پرستار _گفتم نمیشه دیدم که لج کردن فایده نداره.. گفتم _خانم توروخدا بزار ببینم شوهرمو.. یه لحظه فقط.. گذاشت برم.. گفت باشه .. رفتم داخل اتاق... سه تا تخت بود... یکیشون روش یه بیمار بود... اون دوتا خالی ... اون یه نفر هم سرتاش باند پیچی..باد کرده بود... خیلی بزرگ بود... اومدم بیرون از اتاق... گفتم خانوم اشکانی رو میخواستم ببینم‌... گفت_همونه... باهم رفتیم دوباره داخل اتاق... پرستار گفت اشکانی... دیدم یکم پای پویا تکون خورد... گفتم _ پویااا...پویا جاااان.... اروم سرشو اورد بالا گفت 🌷_جاااااااان...جانم خانومم..بیا اینجا... رفتم کنارش... درحالی که گریه میکردم... _پویا اینجوری.. امانت داری کردی.. اینجوری مراقب امانت من بودی پویا:من خوبم خانمم.. تو مواظب خودت باش -مگه تو مواظب خودت بودی که من باشم همون موقعه پرستار وارد شد پویا:مهرناز ببین من روی پای خودمم پس آروم باش ادامه دارد... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌷telegram,, @Bano_minodari72 🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت ۹ پویامو بردن... برای تعویض پانسمان... منم به اصرار اقای پرستار... از اتاق خارج شدم تا از اتاق دراومدم بیرون... انقدر حالم بد بود که افتادم کف بیمارستان... مامانم اومد بلندم کرد.. گفت _حال پویا چطور بود؟ گفتم: _اینا که میگن خوبه؟.. مامان پویای من کامل سوخته سرتاپاش سوخته... و گریه و گریه و گریه بعداز تعویض پاسمان.. هرکسی میرفت دیدن پویا... حالش داغون میشد.. همون کسایی که قبل از ملاقات من رو دلداری میدادن... خودشون که از اتاق میومدن بیرون داغون بود حالشون.. همون روز پویا منتقل شد یه بیمارستانـ دیگه... زمانی که آمبولانس اومد میخاستم سوار آمبولانس بشم که پرستار گفت : _شما کجا خواهرم -منم میخام بیام با شوهرم پرستار:‌ _نمیشه خواهرم حال شوهرت خوبه -تروخدا آقا من میخام همراه شوهرم بیام پرستار: _خواهرم یه سوال شما اقاتون رو دوست دارین؟؟ گفتم _این چه سوالیه معلومه که دوسش دارم... گفت _خب وقتی کسی رو دوست داری دلت میاد اذیتش کنی... گفتم _اخه اذیتِ چی من میخوام باهاش برم من میخوام پیشش باشم...باید منم بیام وگرنه نمیزارم امبولانس حرکت کنه.... گفت _اقاتون خودش به من گفت خانومم نیاد تو امبولانس طاقت اشکای خانومم رو ندارم...اگه بیاد ناراحت میشه...نمیتونم ناراحتیش رو ببینم... خواهرمن اقاتون بخاطر خودتون میگن چون شمارو دوست دارن نمیخوان اذیت بشین اونوقت خودتون میخواین بیاین و اونو اذیت کنین؟؟ من دیگه هیچی نگفتم... زبونم بند اومد از اینهمه عشق پویام به من... اخه تو اون وضعیت به فکر من بود.. از اینهمه عشق پویا زبونم بند اومده بود..‌. هیچی نگفتم دیگه... تا اینکه اوردن پویا رو... گفتم :پویا؟ یهو سرش رو برگردوند سمت من و تمام اون لوله هاو سیم هایی که بهش وصل بود کنده شد.. سرشو چرخوند گفت _جاااااانم نازنازم جان.‌‌... گفتم _پویا اینا نمیزارن من باهات بیام.... اشکش از گوشه چشمش اومد گفت _عزیزم فردا بیا بیمارستان ...حالم خوبه... فردا مرخص میشم..... و در امبولانس رو بستن... اشک چشم من بود... که بدرقه شون کرد... ادامه دارد... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌷telegram,, @Bano_minodari72 🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت ۱۰ بعد که رفتیم ملاقات... تو بخش مراقبت های ویژه ی سوختگی bicu.. از پشت شیشه دیدمش... صورتشو باز کرده بودن... تا رفتم دیدم چشمش به شیشه هست... منو دید خودشو کشید بالا گفت _خوبی؟ منم خواستم خودمو با روحیه و محکم نشون بدم... گفتم _ اره خیلی تو خوبی؟درد داری؟اینجا خوبه؟راحتی؟ گفت _اره درد ندارم و خوبم... بعد اشاره داد بیا داخل.. گفتم _اجازه نمیدن... چشمک زد.. _از اون در بغل بیا... اومدم برم پرستاره نزاشت... گفتم _نمیزاره.. از داخل صدا کرد.. یه پرستار اومد بالا سرش.. دیدم پویا داره چجوری حرف میزنه دقیق لب خونی کردم گفت 🌷_اقا توروخدا زنمه بزار بیاد تو... اقاعه گفت _نمیشه عزیز من اینجا سوختگیه نمیشه... گفت 🌷_توروخدا یک دقیقه فقط بیاد تو زود بره توروخدا... منم از اینور شیشه بهش اشاره میدادم بزاره بیام که اقاعه گفت _نه.. همزمان اشک از چشامون ریخت... گفت 🌷_اشکال نداره خانومم دوروز دیگه میام بخش میای پیشم باشه؟گریه نکن دیگه؟؟ منم زود اشکامو پاک کردم‌... یکم دیگه حرف زدیم البته با لب خونی و اشاره... بعد دیگه ساعت ملاقات تموم شد.. دلم نمیومد برم... هی خدافظی کردیم بزور دستشو میاورد بالا.. چند بااار گفت 🌷_مواظب خودت باشیااااا... دیگه اومدن کرکره رو ببندن.. گفت 🌷_دوست دارم.. باز اشکش اومد... منم گفتم _من بیشتر اقایی.. توهم مواظب خودت باش ادامه دارد.... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌷telegram,, @Bano_minodari72 🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت ۱۱ تا سه روز کارمون همین بود.. با ایما و اشاره.. یا من روی کاغذ حرفامو مینوشتم.. روز سوم... رفتم بیمارستان دیدن پویام.. آخرین حرفاش هنوز بعداز شش ماه یادمه.. بهش گفتم _پویا پویا واست ابمیوه بیارم تو؟ گفت 🌷_نه عزیزم هست اینجا...ببر خونه خودت بخور همشو.. گفتم چشم.. بعد گفت 🌷_مواظب خودت باشیااا. بعد به عمم اشاره داد..گفت _مامان مواظب مهرناز باشا.. منو عمم خندیدیم..عمم گفت _ببین چه پرروعه... بعد واسش قلب فرستادم و گفت 🌷_مواظب خودت باش عزیزم.. با دستش بوس فرستاد...گفت 🌷_خدافظ چشماش بست دیگه باز نکرد... پویام رفت تو کما... الان که شش ماه... از شهادت پویا میگذره... و عمم و شوهرعمم به درخواست من و خودشون پیگیر تقاص قاتل پویا هستن ب این موضوع فکر میکنم... که پویا اونروز فدا شد... تا هم سن و سال هاش خیلی کمتر برن سراغ مواد مخدر بهار من شروع نشده خزان شد،... تو نوزده سالگی... داغ زندگیم دیدم.. توروخدا نذارید... خون پویا و شهدای هدر بشه... پویای من سوخت که جوون ها با اعتیاد نسوزن ادامه دارد... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌷telegram,, @Bano_minodari72 🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت ۱۲ چندروزی بود... قرار بود تو خونمون آش فاطمه الزهرا بپزیم... سر آش خیــــــلی برای شفای پویا دعا کردم.. خیــــلی امیدوار بودم به برگشتش.. اصلا به حرفای دکترا اهمیت نمیدادم.. هرروز با عمه ام میرفتیم ملاقات.. روز اول.. دوم.. پنجم... دهم.. بیست پنجم... پشت اتاق بودم... دستم روی شیشه پویا تروخدا چشمات باز کن پویای من،منتظرتم... روز سی ام اونقدر امیدوار بودم... که هر کس میومد ملاقات حال پویا رو مبپرسید میگفتم.. _خوبه ایشالله خوب میشه...چند روز دیگه مرخص میشه....میگفتم شما برید اماده شید واسه جشنمون که پویا اومد بیرون دیگه جشن رو زودتر میگیریم.... این چهل و دوروز خیلی سخت بود واسم یه روز خوب بودم یه روز بدبودم... خیلی با خودم کلنجار میرفتم ... میگفتم _باید محکم باشم...پویام بیاد بیرون بهم احتیاج داره...باید ازش مراقبت کنم....من باید قوی باشم .... و با خودم تصمیم گرفتم که قوی باشم.... من اصلا به این فکر نمیکردم که پویام نخواد از بیمارستان سالم بیاد بیرون.... من فقط به این فکر میکردم که پویام مرخص که شد همونجا جلوی بیمارستان سجده شکر کنم.... به این فکر میکردم که پویام خوب بشه بیاد خونه خودم یسره پرستاریش رو میکنم.... ادامه دارد... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌷telegram,, @Bano_minodari72 🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت ۱۳ روز ۲۲ آذر بود... دقیقا ۴۲ روز بود آقا پویا بستری بودن،.. انقدر اون روز خیلی امیدوار بودم.. هم من هم مامان پویا،.. خیلی امیدوار بودیم.. گفتیم _امروز دیگه چشماشو باز میکنه بهوش میاد. از ته دلم امیدداشتیم... رفتیم بیمارستان، تو حیاط بودیم... که دیدیم پدر پویا هم اومده... تعجب کردیم جفتمون.. چون قرار نبود بیان.. بیشتر وقتا منو عمم تکی میرفتیم ، چندتا مامور هم بودن که بینشون یه مامور خانم بود.. اونا رو که دیدم قلبم یه ان لرزید... یکم نزدیک شدیم.. دیدم چشمای بابای پویا قرمز شده.. اومدیم بریم سمتشون... دیدم به سمت مخالف ما دارن میرن انگار میخوان خودشونو از ما قایم کنن.دور بشن ... اون خانم اومدن جلو سلام و علیک کردن... من نمیتونستم نفس بکشم.. فهمیدم یه اتفاقی افتاده... ولی نمیخواستم بشنوم چون پویا یه روز قبل حالش خوب بود.. و تا اون روز مامور خانمی نیومده بودن بیمارستان... ایشون اول از چادر و حضرت زینب حرف زدن. من اسم حضرت زینب رو که شنیدم بند دلم پاره شد.... گفتم _پویام چیزیش شده مگه؟؟ گفتن _نه و از صبر حضرت زینب گفتن، گفتم _پویای من مگه چیزیش شده؟؟؟؟؟؟ گفتن _اجازه بده عزیزم درمورد سرباز و امنیت صحبت کردن.. من نمیفهمیدم چی میگن.. فقط میشنیدم ولی متوجه نمیشدم. بعد گفتن _ما به امثال شهید حججی ها شهید چمران هامدیونیم. داد زدم _شهییییییید؟چرا حرف شهید میزنید شما؟؟؟؟مگه پویام چش شده؟؟؟ مگه پویاشهید شده؟؟؟؟ یک ان قلبم واستاد،... نفسم گرفت،... نه تونستم حرف بزنم،... نه تونستم گریه کنم،... نه تونستم راه برم،... همونجا خشک شدم... بعد یهو به خودم اومدم... دویدم سمت بابای پویا.. پرسیدم _پویام کو پویام کو... گفتن _بردنش خارج گفتم _چرا این خانم میگه شهید ،؟شهید ؟؟چیشده ؟داد زدم پویام کوووو... بابای پویا اومد جلو.. دیگه دید یسره دارم گریه میکنم و داد میزمم گفت _مهرناز پویات شهید شد رفت پیش خدا... گفتم _شهید؟؟؟نهههه... دویدم برم بالا جلومو گرفتن... میگفتم _من باید پویامو ببینم.بااااااااید. نمیزاشتن گفتن _اونجا نیست. گفتم _هرجا هست باید برم پیشش. گفتن _شهید شده... میشنیدم ولی نمیتونستم قبول کنم. هی میپرسیدم _پویام کو .پویام کو.... سوار ماشینمون کردن.. فقط صدای اژیر های ماشین پلیس رو میشنیدم.. که جلوتر از ما بودن و راه رو باز میکنن.. چراغ گردونش یادم میاد ... سرم گیج میرفت.. نگاه میکردم به جلو... چند تا قرص ارامبخش بهم دادن... یسره تا خود خونه.. منو عمه خودمون رو میزدیم و گریه میکردیم... نزدیک خونه بودیم قرص ها اثر کرد بیحال شدیم... یهو دم در حجله رو که دیدم فرو ریختم.... از ماشین پیاده شدم افتادم جلوی حجله گریه و گریه و گریه... رفتیم بالا کلی ادم اومده بود.. شلوغ همه مشکی پوشیده بودن... دم در افتادم.. دیگه قرص ها کامل اثر کرده بود... بیحال فقط همه رو تار میدیدم یه گوشه بودم اشک از چشام میومد نا نداشتم گریه کنم... بیحاااال... ادامه دارد... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌷telegram,, @Bano_minodari72 🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت ۱۴ (قسمت_آخر) همه چیز تیر تار بود برام روز مراسم پویا خیلی شلوغ بود.. فرمانده کل ناجا.. شروع کردن به سخنرانی.. و گفتن _همسر شهید اشکانی شما اون دنیا جلو حضرت زینب رو سفیدی... گفت _همسر وهب به امام حسین گفته بود من به یه شرطی میزارم همسرم بره جنگ که اون دنیا شفاعت منم بکنه این دنیا که باهم نتونستیم باشیم ولی اون دنیا باید حق همسری رو ادا کنه زندگی مشترک ما هفت ماه دوام داشت... و چقدر شیرین بود.. همون هفت ماه... به اندازه هفتاد سال خاطره شیرین داریم... 🇮🇷الان کل دنیای خاطره های عاشقانه مون... و هدیه هایی که پویام واسم خریده بوده... ودوتا حلقه ازدواج... یه مزار که تمام عاشقانه هایم را انجا خرجش میکنم... دیگه پویام نیست که بگه... خانومم مگه پویا مرده که گریه میکنی ... امروز اولین سالگرد عقدمونه... اما منم و مزارعشقم ... فکر نمیکردم اولین سالگردعقدمون اینجوری باشه... چه برنامه ها ارزوهایی داشتیم ... حیف که پویام نیست تا باهم جشن بگیریم... 🌷پایان🌷 🇮🇷شهدا سنگ نشانند که ره گم نشود.. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌷telegram,, @Bano_minodari72 🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🌷🌷🌷🌷
سلام دوستان،😊✋ داستانی که در پیش رو دارید است. نویسنده شخصا با شخصیت اصلی داستان مصاحبه کرده و داستان را به شیوۀ رمان به رشتۀ تحریر در آورده است. شخصیت اصلی داستان شهید نشدن، فقط نمیخوان بیشتر درمورد خودشون بگن. ولی آقای 🌷طاها ایمانی 🌷در مردادماه 95 همزمان با میلاد حضرت معصومه (س) شهید شدن. 📌مقدمه نویسنده: این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشند ... و بنده هیچ گونه مسئولیت و تاثیری در این وقایع نداشته ... و نقشی جز روایتگری آنها ندارم ... با تشکر و احترام 🌷سید طاها ایمانی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✍سخن نویسنده بانو خادم کوی یار؛ 🌺این داستان، دوسال و نیم اززندگی پسر و دختری پاکدامن، بنام یوسف و ریحانه هست.نیمه واقعی یعنی مقداری از اتفاقات و شرایط واقعا رخ داده و واقعی هست، و مقداری هم از تخیلات خودم استفاده کردم. اسم شخصیت ها، شهرها، بعضی ها واقعی هست و بعضی عوض کردم. 👈هدفم از نوشتن این رمان؛ 1⃣کسی که به، معتقد باشه و کنه قطعا خدا از فضلش اونو بی نیاز میکنه. 2⃣وقتی یوسفهای جامعه و ریحانه ها کنن و خودشون رو از فضای گناه آلود دور کنن و حاضر نباشن آخرتشونو خراب کنن بخاطر لحظاتی خوش که حرام هست. پس قطعا خدا با نشانه هاش مراقبشون هست و حسابی رحمت، به زندگیشون میبخشه. 3⃣یوسف گرچه خیلی همیشه مشکل داشت بخصوص دوسال اول زندگیش، اما مدام بوده و همیشه ذکر الحمدلله میگفت.(شکر نعمت، نعمتت افزون کند/ کفرنعمت از کفت بیرون کند.) 3⃣خیلی چیزها که ،اما کم کم داره فراموش میشه. مخصوصا در فضای ، ⚜مثل احترام به بزرگترها مخصوصا پدرمادر و بزرگ فامیل، ⚜نگهداشتن حرمت دخترهامون که متاسفانه کلا داره فراموش میشه. 4⃣ یوسف و ریحانه، که البته این هم خیلی بین متاهلین ما کمرنگ شده و حتی مرد و زن رو داره عوض میکنه (٨٠درصد از مردها ابراز محبت بلد نیستند و همیشه زندگیها بخاطر همین الکی دعوا داره و مدام زن و شوهر باهم بحث میکنن چون مرد سیاست همسرداری رو بلد نیس و برعکس زن هم نمیدونه کی سکوت کنه و کی حرف بزنه) من در این رمان سعی کردم اون رو نشون بدم، امیدوارم موفق شده باشم. 🌺من فقط دوسال زندگی رو به تصویر کشیدم از زمان مجردی یوسف تا وقتی ازدواج میکنه و به شهرش برمیگرده.و قسمت آخر رو کردم که هرکسی هرکاری کنه در این دنیا رو میبینه. چه خوب و چه بد. امیدوارم قرار گرفته باشه. 🙏 🌺 من این رمان رو.. برای کانال رمانهای عاشقانه شهدایی و مفهومی نوشتم تا بذارن کانالشون و اصلا راضی نیستم کپی بشه. چون واقعا زحمت کشیدم برا نوشتنش. و در آخر تشکر میکنم از ادمین کانال رمان همچنین از شما کاربران کانال که رمان منو خوندید. امیدوارم راضی باشین. حتما ایرادهایی هم داره، چون هست. از انتقاد و پیشنهاد شما استقبال میکنم.
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۸۲ (قسمت آخر) حال از آن میهمانی ها خبری نیست.. چون کوروش خان دیگر نه پولی دارد که خرج های بیهوده کند.و نه دیگر یوسفی مجرد، که بخاطرش بخواهد میهمانی های آنچنانی برپاکند. و نه شراکتی که بخاطر آن دست به هرکاری بزند همین که آن عمارت و تمام دارائی اش را فروخت، و به طلبکاران داد درس بزرگی به او داد. ✨"ولیستعفف الذین لایجدون نکاحا حتی یغنیهم الله من فضله. و کسانی که امکانی برای ازدواج نمی یابند، باید پاکدامنی پیشه کنند. تا خداوند از فضل خود آنان را بی نیاز گرداند.." آیه ٣٢ سوره نور✨ 💞پایان💞 ✍سخن نویسنده؛ 🌺این داستان، دوسال و نیم اززندگی پسر و دختری پاکدامن، بنام یوسف و ریحانه هست. و اسم شخصیت ها و شهرها، بعضی واقعی هست و بعضی عوض کردم. ✍هدفم از نوشتن این رمان؛ 1⃣کسی که به قرآن کنه و کنه قطعا خدا از فضلش بی‌نیازش میکنه. 2⃣وقتی یوسفهای جامعه و ریحانه ها کنن و خودشون رو از فضای گناه آلود دور کنن و حاضر نباشن آخرتشونو خراب کنن بخاطر لحظاتی خوش که حرام هست. پس قطعا خدا با نشانه هاش مراقبشون هست و حسابی رحمت، به زندگیشون میبخشه. 3⃣یوسف گرچه خیلی همیشه مشکل داشت بخصوص دوسال اول زندگیش، اما مدام بوده و همیشه ذکر الحمدلله میگفت.(شکر نعمت، نعمتت افزون کند/ کفرنعمت از کفت بیرون کند.) 3⃣خیلی چیزها که ،اما کم کم داره فراموش میشه. مخصوصا در فضای ،مثل احترام به بزرگترها مخصوصا پدرمادر و بزرگ فامیل،نگهداشتن حرمت دخترها که متاسفانه کلا داره فراموش میشه. 4⃣ یوسف و ریحانه، که البته این هم خیلی بین متاهلین ما کمرنگ شده و حتی مرد و زن رو داره عوض میکنه 🌺 من این رمان رو‌ برای کانال رمانهای عاشقانه شهدایی و مفهومی(رمانهای واقعا مذهبی و امنیتی) نوشتم و بقیه کانالها از اینجا کپی میشه و تشکر میکنم از ادمین کانال رمان همچنین از شما کاربران کانال که رمان منو خوندید. امیدوارم راضی باشین. حتما ایرادهایی هم داره، چون کار اولم هست. از انتقاد و پیشنهاد شما استقبال میکنم. ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت ۱۸ °°پروانگی +گفتی محرم ترک؟ _آره اولین شهید ایرانی... مادر محمد سینی چای را روی زمین گذاشت و گفت: ×محمد ریز ریز یواش چی میگی به عروس خوشکلم که اینطوری رنگش پریده؟ محمد سرش را بلند کرد، و سعی کرد غمی که برصدایش سایه انداخته بود را پنهان کند: _هیچی مامان اخبار منطقه رو براش میخوندم ×سرتو از اون گوشی بیار بیرون یه شبم که اومدید ببینیمتون....اِ حاجی خیره باشه بلاخره از اتاقت اومدی بیرون! حلما و محمد پیش پای حاج حسین، بلند شدند. محمد جلو رفت، و دست پدرش را بوسید حلما لبخندی زد و سلام کرد. حاج حسین ابروهای کم پشت و سفیدش را بالابرد و روبه حلما گفت: _بیا کارت دارم بابا حلما با گوشه چشم نگاهی به محمد انداخت و گفت: _اتفاقا ماهم کارتون داریم باباجون حاج حسین روی سر بی مویش دستی کشید، و قبل از اینکه چیزی بگوید، موبایلش زنگ خورد. مادر محمد اخمی کرد، و خطاب به شوهرش گفت: ×باز که رفتی حاجی...خب نمیشه به من بگید بعد خودم به حاجی میگم دهان محمد به لبخند بازشد، جوری که دندانهای ردیف و سفیدش پیدا شدند، بعد دست حلما را گرفت و همانطور که او را روی زمین می نشاند گفت: _نه نمیشه از این دست اخبار رو فقط یه بار میگن مادرش گردن راست کرد و گفت: ×وا مگه چی میخوای بگی حالا...اصلا تو بگو حلما جان +منکه هرچی آقامون بگه _راه نداره مامان باید صبر کنی تا بابا بیاد ×چه جورم میخنده...لابد میخوای خبرای جنگ و کشتار و اینارو بگی باز بعد مثلا بگی فلان شهر سوریه از دست فلان جنایت کار خلاص شد _آزادی مردم مسلمون بیگناه از شر تروریستا کم خبریه؟ ×نه مادر ولی همچین ربطش به ما... _مامان شما روزی صدبار این بحثارو با بابا میکنی خسته نمیشی؟ ×خب باباتم که هرچی میگه من آخرش نمیفهمم مدافع حرم یعنی چی آخه، قربون حضرت زینب برم منم دلم راضی نمیشه کسی به قبر نوه پیغمبر بی احترامی کنه ولی... _مامان فکرمیکنی اگه داعشیا حرم حضرت زینبو زبونم لال...خراب کنن بعد برن سراغ حرم بقیه ائمه...چی میشه؟ این داعشیا دارن آدم کشی و ظلم و جنایت میکنن اگر مسلمونای جلوشون نایستن از اسلام واقعی چیزی نمی مونه!  چند سال بعدم میگن از کجا معلوم حسین و زینب و عباسی درکار بوده اگه بود قبری ازشون لااقل نشونی چیزی می موند، پس اسلام همینه که ما میگیم. اسلام رو فقط یه نماز با هر وضعی درحال ظلم و غصب به دنیا معرفی میکنن دین مونو میکنن رو نابود میکنن تازه فکر میکنی شعارشون چیه؟شنیدی تاحالا؟ دولت اسلامی عراق و شام...میخوان بعدش بیان ایرانم بگیرن به قول خودشون کافرای مجوس منظورشون ما ایرانیاییم مردا رو سر ببرن و ناموس... در همین هنگام صدای حاج حسین از اتاق بلند شد: _حلما بیا اینجاااا 🇮🇷ادامه دارد... 🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🕊🕊
📲💝💝📲📲💝 ✍رمان آموزنده، طنز و کوتاه ✍قسمت ۹ چندروزی ,علی رغم میل درونی ام هیچ جوابی به پیامهاش ندادم. تااینکه امروز,برام نوشته بود _عزیز دلم,قربون اون چشای قشنگت بشم من, الهی سهند قربون اون دل مهربونت بشه که از دست من گرفته...جوابم رابده ,نزار تو این آتش هجران وبی خبری بسوزم...جان مادرت,جان خاله خانمت , جوابم را بده لااقل دعوام بکن...... راستش از قربون صدقه هاش دلم غنج میرفت... خودمم دلم تنگ شده بود... پس طاقت ازکف دادم و.... _سلام...از دستت خیلی ناراحتم,دلم میخواست سر به تنت نباشه,اما چون نیتت خیره و اینقد منت کشی کردی بخشیدمت, فقط به یک شرط... سهند: _قربون گل خودم بشم من .....هرشرطی باشه, روجفت چشام قبوله... من: _میخوام مثل بقیه ی خواستگارها تودنیای ببینمت نه دنیای مجازی,هرچه زودتر قرار خواستگاری رابگذار تا همه چی شکل رسمی به خودش بگیرد ,من از رابطه های پنهانی خوشم نمیاد ,دوست دارم بزرگترا هم درجریان باشند. سهند: _وااای خدای من چه راحت جواب بله را گرفتم...من که از خدامه هرچه زودتر از نزدیک ببینمت و...اما الان بابام برای یه قرارداد رفته خارج از کشور,مامانم هم باهاش رفته ,برای همین موقعیتش نیست اما هر زمان که برگشتند ,فورا اقدام میکنم. من که یک بار حرفاش راخورده بودم,.... بازهم درس,نگرفتم و این‌بار هم از روی سادگیم حرفهای قشنگش راباور کردم... ولی نمیدانستم چه دامها برایم چیده این مار خوش خط وخال...😭 ✍ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 📲📲📲💝📲💝💝📲
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۲۵ از دوسال پیش ,.... گاهی اوقات شبحی از,اجنه اطراف بعضی اشخاص میدیدم و فقط به آقای موسوی این حالتها را گفته بودم. اقای موسوی میگفت: _این خیلی طبیعی شما وارد این حلقه شدید بعدش موفق به و عرفان شدید ,اگر چهره ی واقعی افراد هم ببینید کار شاقی نیست... البته من چهره ی واقعی افراد را نمیدیدم ,حاج اقا موسوی به من لطف داشتند . از اتاق استادابراهیمی امدم بیرون وراهی خانه شدم. دم در دانشگاه دیدم کسی پشت سرم صدام میزنه.. برگشتم .....وااای اینکه معینی هست...یعنی چکار داره؟؟ برگشتم با غرور خاص خودم گفتم: _بله ,بفرمایید؟؟! معینی: _ببخشیدمزاحمتون شدم,حقیقتش یه موضوع را میخواستم خدمتتون عرض کنم. من: _بفرمایید؟! معینی: _راستش ما یک انجمن داریم که همه ی اعضاشون جز های دنیا هستند,نه تنها از ایران ,بلکه از ,نخبه ها را دور هم جمع کردیم اگر شما مایل باشید , میتونم عضوتون کنم؟ 👈خداییش وقتی حرف میزد چندشم میشد ازش یه جورایی ,مرا دفع میکرد... بهش گفتم: _ببخشید من یه کم غافلگیر شدم اگر امکان داره برای تصمیم گیری یک چندروز به من فرصت بدهید. معینی: _بله,بله,حتما ,این کارت منه ,اگر تصمیمتون مثبت بود مرا مطلع کنید,فقط خانم سعادت این موضوع بین خودمون باشه...اشکال نداره؟؟ گفتم: _مگه چیزه مخفی هست که بین خودمون باشه؟ با خنده خداحافظی کردگفت: _من به شما اطمینان دارم. رسیدم خانه,... مامان رفته بود سرکارش,باباهم که نبود. این موضوع برام خیلی مشکوک بود... انجمن... نخبه..... دنیا.... ومهم تراز,همه اون اتیش چشماش. شماره ی سرکار محمدی راپیدا کردم وگرفتمش... _:الو بفرمایید؟ من: _الو ,سلام,آقای محمدی؟؟ _بله بفرمایید شما؟ من: _خانم سعادت هستم ,دوسال پیش برا خاطر عرفان .... محمدی: _بله,بله,یادم آمد,حالتون چطوره؟بفرمایید امرتون؟ من: _ببخشید اقای محمدی ,امروز بایکی برخورد کردم که فک میکنم مشکوک بود ,گفتم شما رادرجریان بگذارم. اقای محمدی با یک شوق خاصی توصداش گفت: _راست میگید؟؟چه عالی,لطفا اگر میشه حضوری تشریف بیارید... بعدش یه لحظه مکث کرد وگفت: _نه ,نه شما نیایید اینجا شاید تحت نظر باشید,تمام چیزی راکه دیدی روی کاغذ بنویس وبده دست پدرتون ماخودمون یه جوری از دست ایشون میگیریم. من: _چشم ,حتما..خدانگهدار... محمدی: _خداحافظ ... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🌸سلام مخاطب عزیز🌸 رمان بعدی شماره ۹۱ رو سری سوم عاکف میذارم 🌱یه داستان مستند و که اقای سلیمانی این مستند رو بصورت داستان دراوردن✌️✌️🇮🇷
۱.به جرات میتونم بگم بهترین مخاطب ها رو من دارم🥰 ۲. وای خیلی ممنونم از دعای خوبتون.... الهی امین🤲🤲 تشکر از دعای قشنگتون. همچنین شما🌹🌹🌹 ۳. رمان بعدی امنیتی هست. دوتای قبلی هم امنیتی بود✌️🇮🇷 ۴. حتما چشم. رمان عاکف سری سوم. یه داستانی 🇮🇷❤️
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۹۵ و ۹۶ ❤️مائده دستمو سمت زنگ خونه بردم و فشارش دادم، چندلحظه بعد صدای عزیزجون اومد و دررو باز کرد و بالبخند بهم نگاه کرد -سلام عزیز جون -سلام به روی ماهت عزیزدلم، بی‌معرفت باید بفرستم دنبالت تا بیای یه سری به ما بزنی -وای عزیزجون، ببخشید توروخدا، کلی درس دارم، از صبح تا عصرهم که دانشگاهم -اشکال نداره قربونت برم، بیا داخل وارد خونه شدم و دررو بستم، به حیاط نگاهی انداختم، درختای اطراف حیاط و حوض و گل های صورتی و قرمز که دور حوض بودن خود نمایی می‌کردن، از وقتی یادم میاد خونه عزیزجون همین شکلی بود و آدم با دیدن این خونه‌ی قدیمی و رنگارنگ جون می‌گرفت -مائده حواست کجاست؟ باصدای عزیز به خودم اومدم و لبخندم وسعت گرفت -میدونی چیه عزیزجون، آدم ازدیدن خونتون سیر نمیشه، اصلا وقتی میام اینجا غیر از بوی گل و درخت چیزدیگه ای به مشامم نمیرسه چشمم به نیمکت چوبی گوشه‌ی حیاط افتاد، رفتم و روش نشستم -آخییییش، عزیزجون واقعا خوشبحالتونه عزیز اومد و کنارم نشست -جوری حرف میزنی که انگار اولین بارته میای اینجا دختر -ازپس که قشنگه عزیزجون تک خنده ای زد و گفت: -برم چایی و کلوچه بیارم بشینیم باهم بخوریم تو این هوا میچسبه -زحمت نکش عزیزجون -زحمتی نیس عزیزدلم -کمک میخواید؟ -نه عزیزم همه چی آمادس الان میام بعد از رفتن عزیز سرمو گرفتم بالا و نفس عمیقی کشیدم، چر لحظه بعد عزیزجون سینی به دست اومد و کنارم نشست -خب عزیزجون، گفته بودین کارمهمی باهام دارین، اینقدر که گفتین عجله کن منم به امیرعلی بیچاره هی میگفتم زودتر منو برسون تا عزیزجون کله‌ی هردومونو نکنده عزیز خندید و گفت: -اتفاقا میخوام درمورد تو و امیرعلی باهات حرف بزنم چشمام گردشدن و باتعجب به عزیز نگاه کردم! -چیزی شده؟ من کاری کردم؟ عزیزنگاهی به من انداخت و گفت: -شنیدم که، مائده خانم هم دلشو باخته با دهن باز به عزیز زل زدم، عزیز دیگه از کجا فهمید؟ -عزیز...سارا... دهن لقی کرده؟ -اینکه کی دهن لقی کرده بماند، الان مهم تویی و امیرعلی -عزیز، بخدا من و امیرعلی به درد هم نمیخوریم، امیرعلی اون امیرعلی دو سال پیش نیست، هیچ احساسی به من نداره، توروخدا دست از سرمون بردارید -مطمئنی امیرعلی هیچ احساسی بهت نداره؟ بابغضی که ته گلوم بود گفتم: -بله عزیز -پس انگار امیرعلی خیلی تو نقشش فرو رفته که تو باورکردی بهت علاقه ای نداره باتعجب بهش نگاه کردم -نقش؟؟!!؟ -امیرعلی برای اینکه بتونه کمکت کنه سعی کرد طوری رفتار کنه که انگار علاقه‌ای بهت نداره، فقط بخاطر راحتی تو اینکارو کرد قطره اشکی از گوشه چشمم سرازیر شد، دلم به حال امیرعلی میسوخت، آخه‌چطور هنوز عاشقمه بااون کاری که باهاش کردم؟ چقدر من بی‌لیاقتم. اشک‌هام تند تند روی گونه‌م سرازیر بود با کمترین صدایی که از خودم سراغ داشتم آروم گفتم: -عزیز...من... عزیز، من، لیاقت عشقش رو ندارم.. شدت اشک‌هام بیشتر شد. از ته دلم گریه کردم. عزیز منو تو بغلش کشوند و سرمو نوازش کرد، هق‌هق کردم برای خودم، برای دلم، برای امیرعلی.... کمی بعد که آروم شدم سرمو گرفتم بالا و با لبخند عزیز روبه رو شدم، بعداز کمی مکث گفت: -اینقدر به زندگی خودت و امیرعلی سخت نگیر دختر، امیرعلی گناه داره، باورکن کنار امیرعلی خوشبخت میشی، چون واقعا دوست داره. تو هم دوسش داری... هرکاری کردی جبران کن براش. اندازه‌ی تموم این سالها که خورد شد و غصه خورد، اندازه‌ی تموم محبت‌هایی که کرد براش جبران کن هق‌هق کردم و گفتم: -عزیز، من دارم. من....من قبلا ازدواج کردم. من یه بار اونو بازیچه کردم. عزیز اشک‌هام رو از گونه‌هام پاک کرد: -الان مهم اینه که امیرعلی هنوز علاقه‌ش به تو کم نشده‌. تازه بیشتر شده. مهم اینکه امیرعلی تو رو . هم برای جبران کن، بندگیشو کن. هم برای آينده‌ت، همسر باش سرمو انداختم پایین، تصمیمی که باید می‌گرفتم برام سخت بود، با صدای عزیز سرمو گرفتم بالا -عروس خانم، جوابت چیه؟ اینقدر ناز نیار دیگه خجالت زده سرمو انداختم پایین -مبارکه؟ -عزیز من میترسم بعد همون اشتباه دوسال پیشم رو تو سرم بزنه. عزیز من اشتباه کردم، دیوونگی کردم، ولی میترسم نمیدونم چکار کنم -گفتم که مائده جان، فقط کن، از لحظه‌ای که به هم شدین تا اخر عمر براش جبران کن. از کمک بگیر عزیزدلم. فقط دلت رو به خدا بده از سلام‌الله‌علیها کمک بگیر عزیزدلم. مادری میکنه برات. که کمکت کنه فقط جبران کنی. باشه؟
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۶۹ و ۷۰ انگار داشت با میهمانی که تازه از راه رسیده بود سلام علیک میکرد.شناختن صدای میهمان جدید خیلی سخت نبود. برای لحظه‌ای احساس کرد پاهایش به زمین چسبیده.کمی سرش را چرخاند نیم‌نگاهی کرد. بله، خودش بود، استاد مزاحم! خوشبختانه با پوشیه‌ای که زده بود قابل شناسایی نبود.نفس راحتی کشید و خواست برود که پدر صدایش زد: -راحله خانم؟ بابا؟ گوشهایش کیپ شد.آخر پدرجان این چه وقت صدا زدن بود؟ میشد خودش را به نشنیدن بزند اما بی‌ادبی بود و شرم میکرد از این بی‌ادبی . با اکراه برگشت.پدر به سمتش آمد. خوشبختانه آنقدر دور بود که بتواند خودش را به ندیدن استاد بزند..که البته با آن سبد گل در دستش،دم‌در ایستاده بود و هاج و واج اطراف را نگاه میکند. وقتی حاج اقا دخترش را صدا زده بود، سیاوش خوشحال اطراف را نگاه کرده بود تا شاید بتواند راحله را بیابد اما با دیدن کسی که اقای شکیبا به سمتش میرفت مات ماند..این دیگر چه مدلی بود؟ تا به حال این حجم از و را!آنقدر چشم و گوش بسته نبود که نفهمد راحله برای چه پوشیه بسته و همین شاید ناخوداگاه لبخندی شد بر لبانش. شاید اگر بار اول بود که راحله را میدید همچین حرکتی را خشک مقدس بازی میخواند اما او را میشناخت.او تنها ظاهر دین را نداشت.اخلاقش هم دینی بود. راحله ثابت کرده بود که میداند هرچیزی جایی دارد. سیاوش دیده بود این دختر در جمع دوستانش چقدر شاد و پر انرژی ست و در مقابل پسرها چقدر جدی و آرام.دیده بود طرز متفاوت رفتار راحله با نامزدش را که بخاطر محرم بودن فرق میکرد برایش با سایر مردها.بسته نیست، عقب مانده نیست، تنها حریمی دارد که به همه یاد میدهد عقل و درایت و اخلاقم را بسنجید نه زیبایی و جاذبه زنانه و ظاهری ام را. و این برای سیاوش چهره ای متفاوت از یک دختر محجبه بود. برخلاف راحله که فکر میکرد این احساس زودگذر و موقتی‌ست، سیاوش میدانست این دختر را شناخته است که عاشقش شده.او جمعی از خوبیها بود.برای همین امشب، وقتی این ظاهر را دید چشمانش برقی زد و لبخندی دلنشین روی لبش نشست.پدر که صحبتش با راحله تمام شده بود به طرف سیاوش آمد و آن برق چشم ها از دیدش پنهان نماند. اشتباه نکرده بود. با خوشرویی مهمان جوان را که سعی میکرد نگاهش را کج کند تا مبادا لو برود به داخل تالار راهنمایی کرد.خوشبختانه آن شب دیگر دیداری رخ نداد و راحله توانست با خیال راحت به جشنش برسد. کم‌کم داشت خاطرات بد از ذهنش پاک میشد. دروغ چرا؟وقتی خواهرش و" آقا حامد جانش" (لفظی که معصومه برای توصیف همسرش جلوی خواهرش به کار میبرد) را میدید که یک عشق چقدر خوب است.او ذاتا آدم سازگاری بود.قرار نیست در این دنیا بدون مشکل باشیم.چرا که "خلق الانسان فی کبد.(آیه۴ سوره مبارکه بلد)" وقتی تو وظیفه‌ات را طبق خواست او انجام دهی زندگی درهرحالی زیبا خواهد بود.و خواهی رسید به آن "ما رایت الا جمیلا!" راحله هم این روزها آرام بود چون او آنقدر آرام و شاکر بود، طبق سنت " لئن شکرتم، لازیدنکم..(آیه ۷ سوره مبارکه ابراهیم)". آن شب خانه خاله مهمان بودند.سر سفره بود که تلفن پدر زنگ خورد.راحله احساس کرد با دیدن شماره، لبخندی روی لب پدر نشست و برخلاف عادت همیشگی‌اش که سر سفره، به حرمت سفره جواب گوشی را نمیداد این بار با عذرخواهی جمع را ترک کرد. لابد کاری ضروری بوده. آخرشب، وقتی برمیگشتند، شیما از خستگی خوابش برده بود. معصومه هم با همسرش رفته بود تا شب را خانه دایی بماند. پدر در آینه نگاهی به عقب انداخت و پرسید: -شیما خوابه؟ -بله بابایی پدر حس کرد فرصت خوبیست.نگاهی به همسرش کرد و وقتی مادر چشمهایش را به نشانه تایید بست گفت: -راحله جان بابا، آخر هفته قراره خواستگار بیاد برات. هرچند تا حالا اینجور خبرهارو مادرت بهت داده اما این بار خودم گفتم چون میخوام بهت بگم روی این‌ خواستگارت حتما فکر کن. سرسری ردش نکن. درسته که این مدت سر اون قضیه اذیت شدی اما اخرش که چی؟ میدونم اینقدر عاقل هستی که فکر نکنی من و مادرت میخوایم از خونه بیرونت کنیم. این خواستگار با اونایی که تا حالا دیدی فرق داره. دوست دارم که جدی بهش فکر کنی و منطقی تصمیم بگیری. راحله از این مدل حجب‌وحیاهای نادرست که مانع میشد دختر حرفش را به پدرش بزند در میان نبود.اگر حس نیاز دختری به جنس مخالف را پدرش تامین نکند،اگر قربان صدقه را از زبان و با صدای مردانه پدرش نشنود فردا با اولین صدای مردانه‌ای که قربانش برود سر خواهد چرخاند. بله، او عاقل بود، آنقدر عاقل بود که بداند پدرش لابد صلاحی میداند که این حرف را میزند. با خودش فکر کرد لابد یکی از همان دوستان و آشنایان خاص پدر است و برای پدر مهم است... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─