eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
209 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۲۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
☔️ رمان زیبای ☔️ ☔️قسمت ۶۰ ☔️ من عمل توئم _... از بین ظلمت، شخصی که تمام وجودش آتش بود به من نزدیک می شد ... قدش بلند بود و شعله های آتش در درونش به هم می پیچید و زبانه می کشید ... پر از صدا و تنوره های آتش بود ... از نفس کشیدنش تمام وجودم به لرزه افتاد ... توی چشم هام زل زد ... به خدا وجودم رو پر کرد که هرگز تجربه نکرده بودم ... با خشم توی چشم هام زل زد و با صدای وحشتناکی گفت: _از دخترت نگرفتی؟ ... هنوز نفهمیدی که چه مرتکب شدی؟ ... ما به تو دادیم. بیماری دخترت بود ... ما به تو فرصت دادیم تا کنی اما کردی ... ما به تو فرصت دادیم اما تو به کسی تعدی کردی که ... از شدت ترس زبانم کار نمی کرد ... نفسم بند اومده بود ... این شخص کیه که اینطور غرق در آتشه ... هنوز از ذهنم عبور نکرده بود که دوباره با خشم توی چشم هام نگاه کرد... ... ... و دستش رو دور گلوم حلقه کرد ... حس می کردم آهن مذاب به پوستم چسبیده ... توی چشم هام نگاه می کرد و با حالت عجیبی گلوم رو فشار می داد ... ذره ذره فشار دستش رو بیشتر می کرد ... می خواستم التماس کنم و اسم خدا رو ببرم ولی ... . با حالت خاصی گفت: _دهان نمی تونه خدا رو به زبون بیاره ... . زبانم حرکت نمی کرد ... نفسم داشت بند میومد ... دیگه نمی تونستم نفس بکشم ... چشم هام سیاه شده بود ... که ناگهان از بین قلبم برای یک لحظه تونستم خدا رو صدا بزنم ... خدا رو قسم دادم که یه بهم بده تا کنم ... گلوم رو ول کرد ... گفت: _ این فرصت نبودی. خدا به حرمت نام این فرصت رو بهت داد ... . . از خواب پریدم ... گلوم به شدت می سوخت و درد می کرد ... رفتم به صورتم آب بزنم که اینو دیدم ... . . گریه اش شدت گرفت ... رد دستش دور گلوم سوخته بود ... مثل پوستی که آهن گداخته بهش چسبونده باشن ... جای انگشت ها و کف دست کشیده ای، روی پوستش سوخته بود ... . . جلوی همه خودش رو پرت کرد روی دست و پای من ... قسم می داد ببخشمش ... . . حاج آقا بلند شد خطبه نماز جمعه رو بخونه ... _بسم الله الرحمن الرحیم ... ان اکرمکم عندالله اتقکم ... به راستی که شما در نزد خدا، شماست ... و صدای گریه جمع بلند شد ... ادامه دارد... 📚 تنها کانال عاشقانه شهدایی ومفهومی 📚 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۳۰ مامان با اینکه وسواس داشت، اما به ایوب فشار نمی آورد. یک بار که حال ایوب بد بود، همه جای خانه را دنبال ، گشت حتی توی کمد دو در قدیمی مامان. ظرف های چینی را شکسته بود. دستش بریده بود و کمد خونی شده بود. مامان کمد را برد حیاط تا اب بکشد. حالا ایوب خودش را به آب و آتش می زد تا محبتشان را کند. تا میفهمید به چیزی احتیاج دارند حتی از هم آن را تهیه می کرد. بیست سال از عمر مامان میگذشت و زهوارش در رفته بود. به مامان برایش یخچال قسطی خریده بود و با وانت فرستاد خانه ایوب فهمیده بود آقاجون هر چه میگردد کفشی که به پایش بخورد پیدا نمی کند، تمام را گشت تا یک جفت کفش مناسب برای آقاجون خرید. ایوب به همه می کرد. ولی گاهی فکر میکردم بین محبتی که به هدی می کند، با پسرها فرق دارد. بس که قربان صدقه ی هدی میرفت. هدی که می نشست روی پایش ایوب آنقدر میبوسیدش که کلافه می شد، بعد خودش را لوس میکرد و می پرسید: -بابا ایوب، چند تا بچه داری؟ جوابش را خودش میدانست، دوست داشت از زبان ایوب بشنود: _من یک بچه دارم و دو تا پسر. هدی از مدرسه آمده بود.سلام کرد و بی حوصله کیفش را انداخت روی زمین ایوب دست هایش را از هم باز کرد: _"سلام بانمکم، بدو بیا یه بوس بده" هدی سرش را انداخت بالا _"نه،دست و صورتم را بشویم ،بعد" _نخیر، من این طوری دوست دارم، بدو بیا و هدی را گرفت توی بغلش.. مقنعه را از سرش برداشت. چند تار موی افتاد روی صورت هدی ایوب روی موهای گیس شده اش دست کشید و مرتبشان کرد. هدی لب هایش را غنچه کرد و سرش را فشرد به سینه ی ایوب _"خانم معلممان باز هم گفت باید موهایم را کوتاه کنم." موهای هدی تازه به کمرش رسیده بود. ایوب خیلی دوستشان داشت، به سفارش او موهای هدی را میبافتم که اذیت نشوند. با اخم گفت: _"من نمیگذارم، آخر موهای به این مرتبی چه فرقی با موهای کوتاه دارد؟ اصلا یک نامه می نویسم به مدرسه، می گویم چون موهای دخترم مرتب است، اجازه نمیدهم کوتاه کند. فردایش هدی با یک دسته برگه آمد خانه گفت: _معلمش از ایوب خوشش آمده و خواسته که او اسم بچه های کلاس را برایش توی لیست بنویسد ادامه دارد... ✿❀ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۹۵ و ۹۶ ❤️مائده دستمو سمت زنگ خونه بردم و فشارش دادم، چندلحظه بعد صدای عزیزجون اومد و دررو باز کرد و بالبخند بهم نگاه کرد -سلام عزیز جون -سلام به روی ماهت عزیزدلم، بی‌معرفت باید بفرستم دنبالت تا بیای یه سری به ما بزنی -وای عزیزجون، ببخشید توروخدا، کلی درس دارم، از صبح تا عصرهم که دانشگاهم -اشکال نداره قربونت برم، بیا داخل وارد خونه شدم و دررو بستم، به حیاط نگاهی انداختم، درختای اطراف حیاط و حوض و گل های صورتی و قرمز که دور حوض بودن خود نمایی می‌کردن، از وقتی یادم میاد خونه عزیزجون همین شکلی بود و آدم با دیدن این خونه‌ی قدیمی و رنگارنگ جون می‌گرفت -مائده حواست کجاست؟ باصدای عزیز به خودم اومدم و لبخندم وسعت گرفت -میدونی چیه عزیزجون، آدم ازدیدن خونتون سیر نمیشه، اصلا وقتی میام اینجا غیر از بوی گل و درخت چیزدیگه ای به مشامم نمیرسه چشمم به نیمکت چوبی گوشه‌ی حیاط افتاد، رفتم و روش نشستم -آخییییش، عزیزجون واقعا خوشبحالتونه عزیز اومد و کنارم نشست -جوری حرف میزنی که انگار اولین بارته میای اینجا دختر -ازپس که قشنگه عزیزجون تک خنده ای زد و گفت: -برم چایی و کلوچه بیارم بشینیم باهم بخوریم تو این هوا میچسبه -زحمت نکش عزیزجون -زحمتی نیس عزیزدلم -کمک میخواید؟ -نه عزیزم همه چی آمادس الان میام بعد از رفتن عزیز سرمو گرفتم بالا و نفس عمیقی کشیدم، چر لحظه بعد عزیزجون سینی به دست اومد و کنارم نشست -خب عزیزجون، گفته بودین کارمهمی باهام دارین، اینقدر که گفتین عجله کن منم به امیرعلی بیچاره هی میگفتم زودتر منو برسون تا عزیزجون کله‌ی هردومونو نکنده عزیز خندید و گفت: -اتفاقا میخوام درمورد تو و امیرعلی باهات حرف بزنم چشمام گردشدن و باتعجب به عزیز نگاه کردم! -چیزی شده؟ من کاری کردم؟ عزیزنگاهی به من انداخت و گفت: -شنیدم که، مائده خانم هم دلشو باخته با دهن باز به عزیز زل زدم، عزیز دیگه از کجا فهمید؟ -عزیز...سارا... دهن لقی کرده؟ -اینکه کی دهن لقی کرده بماند، الان مهم تویی و امیرعلی -عزیز، بخدا من و امیرعلی به درد هم نمیخوریم، امیرعلی اون امیرعلی دو سال پیش نیست، هیچ احساسی به من نداره، توروخدا دست از سرمون بردارید -مطمئنی امیرعلی هیچ احساسی بهت نداره؟ بابغضی که ته گلوم بود گفتم: -بله عزیز -پس انگار امیرعلی خیلی تو نقشش فرو رفته که تو باورکردی بهت علاقه ای نداره باتعجب بهش نگاه کردم -نقش؟؟!!؟ -امیرعلی برای اینکه بتونه کمکت کنه سعی کرد طوری رفتار کنه که انگار علاقه‌ای بهت نداره، فقط بخاطر راحتی تو اینکارو کرد قطره اشکی از گوشه چشمم سرازیر شد، دلم به حال امیرعلی میسوخت، آخه‌چطور هنوز عاشقمه بااون کاری که باهاش کردم؟ چقدر من بی‌لیاقتم. اشک‌هام تند تند روی گونه‌م سرازیر بود با کمترین صدایی که از خودم سراغ داشتم آروم گفتم: -عزیز...من... عزیز، من، لیاقت عشقش رو ندارم.. شدت اشک‌هام بیشتر شد. از ته دلم گریه کردم. عزیز منو تو بغلش کشوند و سرمو نوازش کرد، هق‌هق کردم برای خودم، برای دلم، برای امیرعلی.... کمی بعد که آروم شدم سرمو گرفتم بالا و با لبخند عزیز روبه رو شدم، بعداز کمی مکث گفت: -اینقدر به زندگی خودت و امیرعلی سخت نگیر دختر، امیرعلی گناه داره، باورکن کنار امیرعلی خوشبخت میشی، چون واقعا دوست داره. تو هم دوسش داری... هرکاری کردی جبران کن براش. اندازه‌ی تموم این سالها که خورد شد و غصه خورد، اندازه‌ی تموم محبت‌هایی که کرد براش جبران کن هق‌هق کردم و گفتم: -عزیز، من دارم. من....من قبلا ازدواج کردم. من یه بار اونو بازیچه کردم. عزیز اشک‌هام رو از گونه‌هام پاک کرد: -الان مهم اینه که امیرعلی هنوز علاقه‌ش به تو کم نشده‌. تازه بیشتر شده. مهم اینکه امیرعلی تو رو . هم برای جبران کن، بندگیشو کن. هم برای آينده‌ت، همسر باش سرمو انداختم پایین، تصمیمی که باید می‌گرفتم برام سخت بود، با صدای عزیز سرمو گرفتم بالا -عروس خانم، جوابت چیه؟ اینقدر ناز نیار دیگه خجالت زده سرمو انداختم پایین -مبارکه؟ -عزیز من میترسم بعد همون اشتباه دوسال پیشم رو تو سرم بزنه. عزیز من اشتباه کردم، دیوونگی کردم، ولی میترسم نمیدونم چکار کنم -گفتم که مائده جان، فقط کن، از لحظه‌ای که به هم شدین تا اخر عمر براش جبران کن. از کمک بگیر عزیزدلم. فقط دلت رو به خدا بده از سلام‌الله‌علیها کمک بگیر عزیزدلم. مادری میکنه برات. که کمکت کنه فقط جبران کنی. باشه؟
خودم رو لحظه‌ای کنار امیرعلی تصور کردم. از خجالت نتونستم سرمو بلند کنم. عزیز سرمو بوسید و با لبخند گفت: -خب پس مبارکه، یه شب برای دومین بار همراه امیرعلی میایم خواستگاری، ایشالله خیره عزیزم. توکلت به خدا باشه فداتشم اروم گفتم : -چشم عزیزجون. تلاشمو میکنم تا جبران کنم. حس میکردم گونه‌هام قرمز شده، مطمئن بودم عزیز هم دید و فهمید. عزیز دستمو گرفت و مطمئن گفت: _من مطمئنم تو میتونی عزیزدلم بیست دقیقه بعد ایلیا بهم زنگ زد. اومد دنبالم. از عزیز خداحافظی کردم رفتم بیرون از خونه. همینکه سمت ماشین ایلیا قدم برداشتم با خوردن نور چراغ های ماشینی سر برگردوندم و با یه حرکت پخش زمین شدم، تنها قطرات خون رو روی پلک هام حس میکردم و بعد سیاهی مطلق..... ❤️امیرعلی از فکر حرفای بابابزرگ، اون روز تو مغازه، به لپ‌تاپم پناه بردم... چشمم به لپ‌تاپ بود اما حواسم به حرفای اقابزرگ. مدام میگفت به مائده فرصت بدم. از بخشش گفت، از اینکه خدا چقدر مهربونه، روایت‌هایی میگفت که چقدر بخشیدن بهتر از نفرت و انتقامه.... وقتی گفت مائده هم منو دوست داره و این بار عشقش واقعیه، برام باورکردنی نبود...ولی الان که دارم اینهمه تغییرش رو میبینم، آره بابابزرگ راست میگه، فقط شاید یه فرصت نیاز داره.... تصمیم گرفتم بهش بدم، این‌همه و داریم چرا نکنم؟ من که بخشیده بودمش، چرا فرصت ندم؟ از یادآوری خواستگاری دوباره لبخندی زدم.. غرق فکر بودم و داشتم با لپ تاپم ور می‌رفتم که یهو در با شتاب باز شد..و سارا با پریشانی وارد اتاقم شد، با نگرانی پرسیدم: -چیشده؟؟اتفاقی افتاده؟ سارا با گریه گفت -دادااااش...داداش مائده استرس مثل خوره افتاد به جونم -مائده چی؟؟؟ چیشده؟؟ دِ حرف بزن دختر -مائده تصادف کرده وحشت زده از جا پریدم -یا حسییین....تصادف؟!؟؟ کجا؟؟چجوری؟؟؟ -آره، بردنش بیمارستان، نمیدونم... نمیدونم... داداش توروخدا بیا بریم بیمارستان -خ... خیلی خب باشه..سریع بپوش تا بریم از اتاق که رفت بیرون بااضطراب لباسامو عوض کردم و همراه سارا راهی بیمارستان شدیم. وقتی رسیدیم، همه بیمارستان بودن. یکساعتی می‌گذشت که مائده بیهوش رو تخت دراز کشیده بود، دکترش گفته بود خدا بهش رحم کرده، اگه زودتر نمی‌رسوندنش بیمارستان الان ممکن بود خدایی نکرده ضربه مغزی می‌شد. از پشت شیشه نگاهی بهش انداختم، قسمت چپ بدنش کلا آسیب دیده بود، مچ دست و پاش شکسته بود، سرش هم کلی بخیه خورده بود، از دیدنش تو اون حالت بغض کردم، اما بغضم را قورت دادم تا کسی چیزی نفهمه دستی رو شونم احساس کردم سرمو برگردوندم و با ایلیا روبه رو شدم که اونم داشت به مائده نگاه میکرد ایلیا: -وقتی مائده تصادف کرد خیلی ترسیدم، اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم اون‌ لحظه فقط سرجام خشکم زده بود و فقط صدای عزیز جون رو میشنیدم، امیرعلی من خیلی بی عرضم که نتونستم از خواهرم مراقبت کنم، مگه نه؟ الانم عذاب وجدان دارم سمتش برگشتم و بااینکه منم نگران بودم ولی برای دلجویی ازش گفتم: -تو هیچ اشتباهی نکردی ایلیا، چرا عذاب وجدان داری؟ الان باید خدارو شکر کنی که مائده خانم زنده‌س، الهی شکر بخیر گذشت -دست خودم نیس امیرعلی، من تاحالا مائده رو تواین حال ندیده بودم -نگران نباش داداش، بهتر میشه انشالله 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو 🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️🍀🍀🍂🍂🍀🍀🍂🍂❤️
💭☔️💭☔️ ☔️💭☔️ 💭☔️ ☔️ رمان فانتزی، عاشقانه، خانوادگی و ویژه متاهلین 💭 💞قسمت ۲۷ و ۲۸ کلید را درون قفل انداختم و در را باز کردم... ناگهان چهره ای را روبه رویم دیدم و بلند جیغ کشیدم... -ساکت ساکت...چرا جیغ میکشی هیس... نفسم به شماره افتاده بود...حاله‌ای اشک درون چشم هایم حلقه زد... -آروم باش... عقب عقب رفت و روی کاناپه افتاد... من_تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟ -خودت اینجا چیکار میکنی؟؟!!! -پرسیدم اینجــــــــا چیــــــکار میکنی؟؟؟؟؟ -باشه داد نزن... -پس جواب بده. -تو مگه نگفتی امروز حوزه داری؟؟؟ صدایم را کمی بلند تر کردم و گفتم: -محمدرضا.به سوالم جواب بده!!!!! سرش را پایین انداخت و گفت: -باشه... -خوبه...میشنوم. -اینجا خونمه... -چی؟؟؟؟ -چه اشکالی داره آدم بیاد خونش. خندیدم و گفتم: -هه!!خونت؟؟؟ تو مگه خونه و زندگی یادته؟؟؟ -آره یادمه. -یادته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دست هایش را روی صورتش کشید و گفت: -بیا بشین برات تعریف کنم. در را محکم پشت سرم بستم...قدم هایم را آرام برداشتم و روی کاناپه کنارش نشستم. بغض داشت و زمین را نگاه میکرد... -نمیخوای حرف بزنی؟؟؟ فقط سرش را تکان داد.ولی باز هم حرف نزد. -حرف میزنی یانه؟؟؟ -آره... -خب؟؟؟؟؟؟؟؟ -اون روز... ساکت ماند! -اونروز چی؟؟؟ -ببخشید اون شب... -ای بابا کامل حرفتو بزن. -اون شبی که توی اتوبان بودم...نمیدونم چی شد...شوک عجیبی بهم وارد شد... مغزم داشت میترکید...تو چشمات نگاه میکردم...وسط داد زدنم همه چی یادم اومد... -چی میگی... -اونجا یادم اومد که تو کی...دلم‌میخواست همون لحظه زمین دهن وا کنه...دلم میخواست همون جا بمیرم... وقتی‌رفتی... به رفتنت خیره شدم...دلم میخواست صدات کنم بهت بگم برگرد...برگرد من تازه فهمیدم تو کی...ولی نمیتونستم... -محمدرضا... -من میشناسمت...تو خانومم بودی... -برای چی بهم نگفتی...؟؟؟ -نمیتونستم. صدایم را بلند تر کردم و با گریه میگفتم: -چرا نمیتونستی؟؟؟چرا تظاهر به فراموشی میکردی...چرا بهم دروغ گفتی... چرا اذیتم میکردی... فریاد زد: -نمیتونستم...نمیتونستم. -برای چی نمیتونستی؟؟؟؟ -دلم میخواست قبلش رفتارمو کنم... -چی میگی محمدرضا؟؟؟حالت خوشه؟؟؟جبران چی؟؟؟؟ -من باهات بد رفتاری کردم و دلم نمیخواست اینطوری باشه...دلم میخواست اول رفتارمو درست کنم و بعد بهت بگم که من... حرفش را قطع کردم: -این حرفا چیه میزنی تو اگر همونجا بهم میگفتی که حافظتو به دست آوردی... -فاطمه زهرا... -محمدرضا یعنی من نمیفهمم؟؟؟؟؟ -من اینو نگفتم. -یعنی من درک ندارم که بدونم هر رفتاری که از تو سر زده بخاطر حافظه ی تو بوده؟؟؟؟؟ سرش را پایین انداخت و گفت: -عذر میخوام. -عذر چی؟؟؟؟؟؟؟ بهت گفته بودم‌ هیچوقت بهم دروغ نگو... -حالا چیزی نشده که... لبخندی میان اشک هایش زدو گفت: -ببین الان من اینجام تو اینجایی... خونمون... سرم را پایین انداختم و سمت در رفتم. محمدرضا_کجا میری؟؟؟؟ -خونه. از جایش بلند شد آرام آرام سمت من آمدو گفت: -چرا خونه...اینجا...خب اینجا خونته... -محمدرضا من از شب اتوبان به اینور که تو داری نقش بازی میکنی. فقط چیزی بهت نگفتم که خودت همچیو بهم بگی... سرش را پایین انداخت... ادامه دادم: -به کمی فکر کردن نیاز دارم... -فاطمه زهرا... -بله؟؟؟ -پیشم بمون. -خداحافظ... در را محکم پشت سرم بستم. پشت در ایستادم. نفسم را حبس کردم که صدای گریه هایم را نشنود...ناگهان در کوبیده شد انگار محمدرضا خودش را روی زمین انداخت... صدای گریه هایش به گوشم خورد... سمت در برگشتم. خواستم در بزنم که دستم را همانجا مشت کردم.پشت در نشستم. سرم را روی در تکیه دادم و گریه میکردم. فاصله ای به اندازه ی یک در چوبی... محمدرضا با خودش حرف میزد: -خدایا...آخه این چه بلایی بود سرم اومد... صدای گریه هایم بلند تر شد...به سرعت از جایم بلند شدم.و از ساختمان بیرون رفتم.اطرافم کسی نبود...نسبتا بلند گریه میکردم...بعد از مدتی که آروم شدم سرعتم را بالا بردم و سمت خیابان رفتم. سوار تاکسی شدم و سمت خانه رفتم. دستم را روی زنگ خانه نگه داشتم. مادر از پشت آیفون گفت: -بله؟؟؟ -منم مامان جان. در را باز کردو داخل شدم. -سلام دخترم. لبخندی زدم و گفتم: -سلام مامان جان؟ -خوبی؟؟؟ -خستم. نگاهی به صورتم انداخت و گفت: -ببینمت!!!!گریه کردی؟؟؟ خندیدم و گفتم: -گریه؟؟؟نه بابا...گریه چیه... با جدیت گفت: -فاطمه!!! -بله؟؟؟ -گریه کردی؟؟؟ سرم را پایین انداختم و گفتم: -آره... -چرا... -رفته بودم خونم... -اونجا چیکار میکردی؟؟؟؟ چادرم را از سرم در آوردم روی کاناپه نشستم و گفتم: -پری روزم رفته بودم اونجا. اخم هایش را در هم فرو برد و گفت؛ -براچی؟؟؟ تمام قضیه را برایش تعریف کردم.ناراحت کنارم نشست... -فاطمه زهرا...برگرد سمت زندگیت... -دلم شکسته مامان... -دل اونم شکسته...برگرد...
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۳ و ۴ زیر پایش خشک و بی‌آب بود... حرارت و داغی بیابان تفتیده به کف پا سرایت کرد... از شدت حرارتی که به کف پایش رسیده بود، میخواست آنجا نباشد و برود. اما قدرت و اختیار حرکت نداشت!!! ناراحت به اطراف نگاه کرد...و با خود نجوا میکرد.... "خدایا اینجا کجاست؟ من کجا هستم؟ چکار کنم؟ چقدر اینجا گرمه!!" چند متر جلوتر درست مقابلش، باغی سرسبز با نوای دلنشین پرنده‌ها، سراسر نور،با درختانی که به تازگی شکوفه زده‌اند. چنان بَهجَت و سروری در چهره‌اش آمد که زود بدون تردید خواست به جلو برود، که باز دید نمیتواند تکان بخورد! گویی هم جراتش را نداشت و هم اصلا اجازه به او نمی‌دادند...!! با ترس و وحشت، و تحمل حرارت کف زمینِ زیر پایش، به اطرافش نگاه کرد... سمت چپ و راستش که دید، حرارت شدید آتش بود که هر لحظه بیشتر میشد، که از داغی زیر پایش بدتر... گویی فولاد آب میکردند... از هیبت حرارتش تمام تنش سرخ شده بود. و دو طرف تنش را میسوزاند...به پشت سرش نگاه کرد. بیابانی برهوت، ظلمات، تاریک که جرات نگاه کردن به پشت سرش را نداشت.... بهترین منظره مقابلش بود که از بین درختان سبز و خرم دید کسی به سمتش می‌آید....همزمان با راه رفتنش هاله‌ای از نور با او همراه بود، و بوی عطری خوش و بسیار دلپذیر.... او که نزدیک شد...دید همسرش آقا جلال هست. با نگاه به هم حرف میزدند. آقا جلال با همان سیمای نورانی و همان لباسی که وقت کار با داربست میپوشید را بر تن داشت... با اخمی درشت به احترام خانم خیره بود.... و بعد نگاهش را به جایی برد که مهتاب روی تخت بیمارستان بیهوش است، با سرمی متصل به دستش.... با عتاب و خشم بسیار با نگاه حرف میزد: _در امانتم خیانت کردی احترام!!! این بود امانت‌داریت؟؟!!؟؟ با رفتارت هدیه خدا رو زجر دادی!! من حلالت نمیکنم!!. وصیت کردم بهت که از دخترهام خوب مراقبت کنی!! به وصیتم هم عمل نکردی!!!! حلال نمیشی مگر اینکه مهتاب حلالت کنه! فهمیدی؟!؟ حرفش را زد و بدون لحظه‌ای درنگ سریع دور شد... همزمان با دور شدن آقا جلال، تک تک کلماتش مثل پتک بر سرش کوبانده شد و چون میخ در زمین داغ و سوزان فرو میرفت.... عتاب و اخم...حلال نشدن... حق‌الناس... همه به کنار اما آتشی که از دو سمتش زبانه کشید را نتوانست تحمل کند... چون زجر میداد و پوستش را میسوزاند.... با فرو رفتن احترام خانم در زمین، از شدت ترس و وحشت و حرارت آتش که بر سرش کوبیده میشد با فریادی بلند از خواب پرید... تقریبا همه بیدار بودند. فریادش چند نفری هم که در حال چرت زدن بودند را هوشیار کرد. ملوک خانم که کنارش نشسته بود سریع دستش را گرفت. و گفت: _نترس احترام جان! خواب دیدی. چقدر ناله میکردی هرکار کردم بیدار نمیشدی! کمی بعد مهتاب وسط مینی‌بوس لیوان آب به دست ایستاده بود: _چیشده مامان؟ این آب رو بخورین بهتر بشین مادرجان که صندلی جلو نشسته بود، رویَش را به عقب برگرداند و نگران گفت: _از ترس و وحشت بیدار شدی مادر، صدقه بده رفع بلا بشه علیرضا و مینا و بقیه هرکدام حرفی زدند. تا تسکین درد و عذاب احترام خانم شود. اما او آرام که نشد هیچ، چادرش را جلو کشید و آرام گریه کرد.... . . . صادق همه را رساند و به سمت خانه دوستش مهدی حرکت کرد. تا مینی‌بوس امانتی را به دست صاحبش برگرداند. چند روز گذشت... از آن روز به بعد احترام خانم مدام برای اقا جلال خیرات میکرد. نماز میخواند. و بیشتر از قبل مراقب رفتارش بود که با حرف‌های ناحق و نابجا دل نازک دخترانش را نشکند.. در فکر حلالیت گرفتن بود. یادش به اخم و عتاب‌های همسرش که می‌افتاد گریه میکرد اما هیچکدام مثل عذاب‌ها نبود.. از سوختن کف پا تا میخ داغ شدن و در زمین فرو رفتن... خدای من!!!چقدر وحشتناک بود... مدتی بود که هرچه سر مزار پدرش میرفت. دیگر خبری از لبخند پدر، از روی عکس، نبود! چند سال بود که به خوابش هم نمی‌آمد.. اما تنها راه چاره این بود که کند... تمام ظلم‌هایی را که در حق دخترش کرده بود و تمام قضاوت‌های نادرستش را جبران کند. 🔸چند روز بعد... پنجشنبه عصر برای همه جمعه دلگیر است، ولی برای صادق پنجشنبه‌ها. اینقدر دلگیر که اصلا حوصله‌ی ماندن در خانه را ندارد. تازه از سر کار به خانه رسیده بود. یکساعتی به نماز مغرب مانده بود، که یادش به پاتوق همیشگی‌اش افتاد. مقابل آینه دانه دانه دکمه‌های پیراهنش را بست. به خودش خیره شد و آهسته گفت: "تو چی داری؟ هیچی از ظاهرت قشنگ نیست. موهاتم که ریخته، هیچ زیبایی خاصی هم نداری.." دستش را بالا آورد. دکمه سر آستین را بست. اما چشم از آینه برنداشت. "باطنت هم که به درد نمیخوره.!! " 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺