☔️ رمان زیبای #فرارازجهنم ☔️
☔️قسمت ۵۷
☔️ به من اقتدا نکن
سرمای شدیدی خوردم ...
تب، سردرد، سرگیجه ... با تعمیرگاه تماس گرفتم و به رئیسم گفتم حالم اصلا خوب نیست ...
اونقدر حالم بد بود که نمی تونستم از جام تکان بخورم ... .
.
یک روز و نیم توی همون حالت بودم که صدای زنگ در اومد...
به زحمت از جا بلند شدم ... هنوز چند قدمی نرفته بودم که توی راهرو از حال رفتم ...
چشمم رو که باز کردم دیدم حاجی بالای سرم نشسته ...
.
.
- مرد مومن، نباید یه خبر بدی بگی مریضم؟ ... اگر عادت دائم مسجد اومدنت نبود که برای مجلس ترحیمت خبر می شدم...
اینو گفت و برام یکم سوپ آورد ...
یه روزی می شد چیزی نخورده بودم ... نمی تونستم با اون حال، چیزی درست کنم ...
.
.
من که خوب شدم.... حاجی افتاد ...
چند روز مسجد، امام جماعت نداشت ولی بازم سعی می کردم نمازهام رو برم مسجد ... .
.
اقامه بسته بودم که حس کردم چند نفر بهم اقتدا کردن ...
ناخودآگاه و بدون اینکه حتی یه لحظه فکر کنم، نمازم رو شکستم و برگشتم سمت شون ...
شما نمی تونید به من اقتدا کنید ...
.
.
نماز اونها هم شکست ... پشت سرم نایستید ...
.
- می دونی چقدر شکستن نماز، اشکال داره؟ ... نماز همه مون رو شکستی ...
.
- فقط مال من شکست ... مال شما اصلا درست نبود که بشکنه ... پشتم رو بهشون کردم ... من حلال زاده نیستم ...
.
.
از درون می لرزیدم ... ترس خاصی وجودم رو پر کرده بود ...
پدر حسنا وقتی فهمید از من بدش اومد ... مسجد، تنها خونه من بود، اگر منو بیرون می کردن خیلی تنها می شدم...
ولی از طرفی اصلا پشیمون نبودم ...
بهتر از این بود که #بخاطرمن، #حکم_خدا
#زیرپا گذاشته بشه ...
.
.
دوباره دستم رو آوردم بالا و اقامه بستم ...
خدایا! برای تو نماز می خوانم ...
الله اکبر ...
ادامه دارد....
📚 #نویسنده_شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
تنها کانال #رمـــان عاشقانه شهدایی ومفهومی
📚 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
☔️ رمان زیبای #فرارازجهنم ☔️
☔️قسمت ۵۸
☔️سرطان
.
سریع از مسجد اومدم بیرون ...
چه خوب، چه بد ... اصلا دلم نمی خواست حتی بفهمم چی پشت سرم گفته میشه ... رفتم و تا خوب شدن حاجی برنگشتم ... .
.
وقتی برگشتم، بی اختیار چشمم توی صورت هاشون می چرخید ...
مدام دلم می خواست بفهمم در موردم چی فکر می کنن ...
با ترس و دلهره با همه برخورد می کردم ...
تا یکی صدام می کرد، ضربان قلبم روی توی دهنم حس می کردم ...
توی این حال و هوا، مثل یه سنگر به حاجی چسبیده بودم ... جرات فاصله گرفتن ازش رو نداشتم ...
.
.
یهو یکی از بچه ها دوید سمتم و گفت:
_کجایی استنلی؟ خیلی منتظرت بودم ...
.
آب دهنم رو به سختی قورت دادم و گفتم:
_چیزی شده؟ ...
.
.
باورم نمی شد ... چیزی رو که می شنیدم باورش برام سخت بود ...
.
.
بعد از نماز از مسجد زدم بیرون ...
یه راست رفتم بیمارستان...
حقیقت داشت ...
حسنا سرطان مغز استخوان گرفته بود...
خیلی پیشرفت کرده بود ...
چطور چنین چیزی امکان داشت؟ اینقدر سریع؟ ...
باور نمی کردم کمتر از یک ماه زنده می موند ...
.
.
توی تاریکی شب، قدم می زدم ...
هنوز باورش برام سخت بود ...
توی این چند روز، کلی از موهای پدرش سفید شده بود ...
جلو نرفتم اما غم و درد، توی چهره اش موج می زد ...
.
.
داشتم به درد و غم اونها فکر می کردم که یهو یاد حرف اون روز حاجی افتادم ...
''من برای تو نگرانم ... دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی ... از انتقام خدا و تاوانش می ترسم که بدجور بسوزی ... خدا از حق خودش می گذره، از اشک بنده اش، نه ...''
.
پاهام دیگه حرکت نمی کرد ... تکیه دادم به دیوار ...
.
.
خدایا! اگر به خاطر منه؛ من اونو بخشیدم ... نمی خوام دیگه به خاطر من، کسی زجر بکشه ... اون دختر گناهی نداره ...
ادامه دارد....
📚 #نویسنده_شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
تنها کانال #رمـــان عاشقانه شهدایی ومفهومی
📚 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
☔️ رمان زیبای #فرارازجهنم ☔️
☔️قسمت ۵۹
☔️ حرمت مومن
چند وقتی ازشون خبری نبود ...
تا اینکه یکی از بچه ها که خواهرش با حسنا دوست بود بهم گفت از بیمارستان مرخص شده ...
دکترها فکر می کردن توی جواب آزمایش اشتباه شده بوده ...
و هنوز جوابی برای بروز علت و دیدن شدن اون علائم پیدا نکرده بودن ...
ایستادم به نماز و دو رکعت نماز شکر خوندم...
.
.
توی امریکا، جمعه ها روز تعطیل نیست ...
هر چند، ظهرها زمان کار بود اما سعی می کردم هر طور شده خودم رو به
نماز جمعه برسونم ...
.
.
زیاد نبودیم ... توی صف نماز نشسته بودیم و منتظر شروع حرف های حاجی ...
که یهو پدر حسنا وارد شد ... خیلی وقت بود نمی اومد ... .
.
اومد توی صف نشست ... خیلی پریشان و آشفته بود ...
چند لحظه مکث کرد و بلند گفت:
_حاج آقا می تونم قبل خطبه شما چیزی بگم؟ ...
.
.
از جا بلند شد ...
اومد جلوی جمع ایستاد ... .
_بسم الله الرحمن الرحیم ...
صداش بریده بریده بود ...
.
- امروز اینجا ایستادم ... می خواستم بگم که ... حرمت مومن... از حرمت کعبه بالاتره ... هرگز به هیچ مومنی تعرض و اهانت نکنید ...
.
.
دستمالی رو که دور گردنش بسته بود باز کرد ...
_هرگز دل هیچ مومنی رو نشکنید ...
جمع با دیدن این صحنه بهم ریخت ... همهمه مسجد رو پر کرد ... .
- و الا عاقبت تون، عاقبت منه ...
گریه اش گرفت ... چند لحظه فقط گریه کرد ... .
.
- من، این کار رو کردم ... دل یه مومن رو شکستم ... موافقت یا مخالفت با خواستگاریش یه حرف بود؛ شکستن دلش و خورد کردنش؛ یه بحث دیگه ... ولی من اونو شکستم ... اینم تاوانش بود ... شبی که دخترم #مرخص شد خیلی خوشحال بودم ... با خودم می گفتم؛ اونها چطور تونستن با یه #تشخیص غلط و این همه آزمایش، باعث آزار خاتواده ام بشن و ... .
همون شب توی خواب دیدم #وسط_تاریکی گیر کردم ... از بین #ظلمت، شخصی که تمام وجودش #آتش بود به من نزدیک می شد ... قدش بلند بود و شعله های آتش در درونش به هم می پیچید و زبانه می کشید ...
ادامه دارد....
📚 #نویسنده_شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
تنها کانال #رمـــان عاشقانه شهدایی ومفهومی
📚 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
☔️ رمان زیبای #فرارازجهنم ☔️
☔️قسمت ۶۰
☔️ من عمل توئم
_... از بین ظلمت، شخصی که تمام وجودش آتش بود به من نزدیک می شد ... قدش بلند بود و شعله های آتش در درونش به هم می پیچید و زبانه می کشید ... #نفسش پر از صدا و تنوره های آتش بود ... از #صدای نفس کشیدنش تمام وجودم به لرزه افتاد ...
توی چشم هام زل زد ...
به خدا #وحشتی وجودم رو پر کرد که هرگز تجربه نکرده بودم ...
با خشم توی چشم هام زل زد و با صدای وحشتناکی گفت:
_از #بیماری دخترت #عبرت نگرفتی؟ ... هنوز نفهمیدی که چه #گناهی مرتکب شدی؟ ... ما به تو #فرصت دادیم. بیماری دخترت #نشانه بود ... ما به تو فرصت دادیم تا #طلب_بخشش کنی اما #سرکشی کردی ... ما به تو فرصت دادیم اما تو به کسی تعدی کردی که #خدا_هرگز_تو_رو_نخواهدبخشید ...
از شدت ترس زبانم کار نمی کرد ...
نفسم بند اومده بود ...
این شخص کیه که اینطور غرق در آتشه ...
هنوز از ذهنم عبور نکرده بود که دوباره با خشم توی چشم هام نگاه کرد...
#من_عمل_توئم ... #من_مرگ_توئم ...
و دستش رو دور گلوم حلقه کرد ...
حس می کردم آهن مذاب به پوستم چسبیده ...
توی چشم هام نگاه می کرد و با حالت عجیبی گلوم رو فشار می داد ... ذره ذره فشار دستش رو بیشتر می کرد ...
می خواستم التماس کنم و اسم خدا رو ببرم ولی #زبانم_تکان_نمیخورد ... .
با حالت خاصی گفت:
_دهان #نجست نمی تونه #اسم_پاک خدا رو به زبون بیاره ... .
زبانم حرکت نمی کرد ...
نفسم داشت بند میومد ... دیگه نمی تونستم نفس بکشم ... چشم هام سیاه شده بود ...
که ناگهان از بین قلبم برای یک لحظه تونستم خدا رو صدا بزنم ...
خدا رو #به_حرمت_اهلبیت_پیامبر قسم دادم که یه #فرصت_دوباره بهم بده تا #جبران کنم ...
گلوم رو ول کرد ...
گفت:
_#لایق این فرصت نبودی. خدا به حرمت نام #فاطمه_زهرا این فرصت رو بهت داد ... . .
از خواب پریدم ...
گلوم به شدت می سوخت و درد می کرد ... رفتم به صورتم آب بزنم که اینو دیدم ... .
.
گریه اش شدت گرفت ...
رد دستش دور گلوم سوخته بود ... مثل پوستی که آهن گداخته بهش چسبونده باشن ...
جای انگشت ها و کف دست کشیده ای، روی پوستش سوخته بود ... .
.
جلوی همه خودش رو پرت کرد روی دست و پای من ...
قسم می داد ببخشمش ... .
.
حاج آقا بلند شد خطبه نماز جمعه رو بخونه ...
_بسم الله الرحمن الرحیم ... ان اکرمکم عندالله اتقکم ... به راستی که #عزیزترین شما در نزد خدا، #باتقواترین شماست ...
و صدای گریه جمع بلند شد ...
ادامه دارد...
📚 #نویسنده_شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
تنها کانال #رمـــان عاشقانه شهدایی ومفهومی
📚 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
☔️ رمان زیبای #فرارازجهنم ☔️
☔️قسمت ۶۱
☔️ تو کی هستی؟
.
این بار توی مراسم خواستگاری، حاج آقا هم باهام اومد ...
خواسته بودم چیزی در مورد علت اون اتفاق به حسنا نگن... نمی خواستم روی تصمیمش تاثیر بزاره ...
حقیقت این بود که خدا به من لطف داشت اما من لایق این لطف نبودم...
.
.
رفتیم توی حیاط تا با هم صحبت کنیم ...
واقعا برام سخت بود اما اون حق داشت که بدونه ... .
همه چیز رو خلاصه براش گفتم ... از خانواده ام، سرگذشتم، زندان رفتنم و ...
.
حرفم که تموم شد هنوز سرش پایین بود ... بدجور چهره اش گرفته بود ...
سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... اونقدر عمیق و طولانی که کم کم داشت گریه ام می گرفت ...
.
.
سرش رو آورد بالا و گفت:
_الان کی هستید؟ ...
_یه تعمیرکار که داره درس می خونه بره دانشگاه ...
سرم رو پایین انداختم و ادامه دادم ...
_البته هنوز دبیرستان رو تموم نکردم ...
_خانواده انتخاب ما نیست ... پدر و مادر انتخاب ما نیست ... خودتون کی هستید؟ ... الان کی هستید؟ ... .
.
تازه متوجه منظورش شدم ...
_یه نفر که سعی می کنه، بنده خدا باشه و تمام تلاشش رو می کنه تا درست زندگی کنه..
.
.
دوباره مکثی کرد و گفت:
_تا وقتی که این آدم، تلاشش رو می کنه؛ جواب منم مثبته ...
.
.
از خوشحالی گریه ام گرفته بود ...
قرار شد یه #مراسم_ساده توی مسجد بگیریم و بعدش بریم ماه عسل ...
من پول زیادی نداشتم ... البته این پیشنهاد حسنا بود ... .
.
چند روز بعد داشتیم لیست دعوت می نوشتیم ...
مادر حسنا واقعا خانم مهربانی بود ... همین طور که مشغول بودیم یا تعجب پرسید:
_شما جز حاج آقا و خانواده اش، و خانواده حنیف هیچ دعوتی دیگه ای نداری؟ ...
ادامه دارد....
📚 #نویسنده_شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
تنها کانال #رمـــان عاشقانه شهدایی ومفهومی
📚 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
☔️ رمان زیبای #فرارازجهنم ☔️
☔️قسمت ۶۲
☔️ مادر
.
برای اولین بار، بعد از 17سال، یاد #مادرم افتادم ... اون شب، تمام مدت چهره اش جلوی چشمم بود ...
.
.
پیداش کردم ...
60 سالش شده بود اما چهره اش خیلی پیر نشونش می داد ... کنار خیابون گدایی می کرد ...
.
.
با دیدنش، تمام خاطراتم تکرار شد ...
مادری که هرگز دست نوازش به سرم نکشیده بود ...
یک بار تولدم رو بهم تبریک نگفته بود ...
یک غذای گرم برای من درست نکرده بود ...
حالا دیگه حتی من رو به یاد هم نداشت ... اونقدر مشروب خورده بود که مغزش از بین رفته بود ... .
.
تا فهمید دارم نگاهش می کنم از جا بلند شد و با سرعت اومد طرفم ...
لباسم رو گرفت و گفت ...
_پسر جوون، یه کمکی بهم بکن ... نگام نکن الان زشتم یه زمانی برای خودم قشنگ بودم ...
اینها رو می گفت و برام ادا در میاورد تا نظرم رو جلب کنه و بهش کمک کنم ... .
.
به زحمت می تونستم نگاهش کنم ...
بغض و درد راه گلوم رو گرفته بود ... به خودم گفتم:
_ تو یه احمقی استنلی، با خودت چی فکر کردی که اومدی دنبالش ... .
اومدم برم دوباره لباسم رو چسبید ...
لباسم رو از توی مشتش بیرون کشیدم و یه 10 دلاری بهش دادم ... از خوشحالی بالا و پایین می پرید و تشکر می کرد ... .
.
گریه ام گرفته بود ...
هنوز چند قدمی ازش دور نشده بودم که #یاد_آیه_قرآن افتادم ...
''و به پدر و مادر خود نیکی کنید ...''
همون جا نشستم کنار خیابون ...
سرم رو گرفته بودم توی دست هام و با صدای بلند گریه می کردم ... .
.
اومد طرفم ... روی سرم دست می کشید و می گفت:
_پسر قشنگ چرا گریه می کنی؟ گریه نکن. گریه نکن ...
.
سرم رو آوردم بالا ... زل زدم توی چشم هاش ... چقدر گذشت؛ نمی دونم ... بلند شدم دستش رو گرفتم و گفتم:
_ می خوای ببرمت یه جای خوب؟
ادامه دارد....
📚 #نویسنده_شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
تنها کانال #رمـــان عاشقانه شهدایی ومفهومی
📚 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
☔️ رمان زیبای #فرارازجهنم ☔️
☔️قسمت ۶۳
☔️ پسر قشنگ
دستش رو گرفتم و بردم سوار ماشینش کردم ... تمام روز رو دنبال یه خانه سالمندان گشتم ... یه جای مناسب و خوب که از پس قیمت و هزینه هاش بربیام ...
.
.
بالاخره پذیرشش رو گرفتم و بستریش کردم ... با خوشحالی، 10 دلاریش رو دستش گرفته بود و به همه نشون می داد ...
_اینو پسر قشنگ بهم داده ... پسر قشنگ بهم داده ...
.
.
دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم و اونجا بایستم ... زدم بیرون ...
سوار ماشین که شدم از شدت ناراحتی دندون هام روی هم صدا می داد ... .
_تمام عمرت یه بار هم بهم نگفتی پسرم ... یه بار با محبت صدام نکردی ... حالا که ... بهم میگی پسر قشنگ ...
.
.
نماز مغرب رسیدم مسجد ...
اومدم سوئیچ رو پس بدم که حسنا من رو دید ... با خوشحالی دوید سمتم ...
خیلی کلافه بودم ...
یهو حواسم جمع شد ... خدایا! پولی رو که به خانه سالمندان دادم پولی بود که می خواستم باهاش حسنا رو ماه عسل ببرم ...
نفسم بند اومد ... .
.
حسنا با خوشحالی از روزش برام تعریف می کرد ...
دانشگاه و اتفاقاتی که براش افتاده بود ... منم ناخودآگاه، روز اون رو با روز خودم مقایسه می کردم ... و مونده بودم چی بهش بگم ... چطور بگم چه بلایی سر پول هام اومده؟ ... .
.
چاره ای نبود ... #توکل کردم و #گفتم ... .
ادامه دارد...
📚 #نویسنده_شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
تنها کانال #رمـــان عاشقانه شهدایی ومفهومی
📚 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
☔️ رمان زیبای #فرارازجهنم ☔️
☔️قسمت ۶۴
☔️ خدای رحمان من
_حسنا! منم امروز یه کاری کردم. می دونم حق نداشتم یه طرفه تصمیم بگیرم ... قدرت توضیح دادنش رو هم ندارم ... اما، تمام پولی رو که برای ماه عسل گذاشته بودم ... دیگه ندارمش ... .
.
به زحمت آب دهنم رو قورت دادم ...
.
خنده اش گرفت ...
_شوخی می کنی؟ ...
یه کم که بهم نگاه کرد، خنده اش کور شد ...
شوخی نمی کنی ...
.
- چرا استنلی؟ ... چی شد که همه اش رو خرج کردی؟ .
.
ملتمسانه بهش نگاه می کردم ... سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_حسنا، یه قولی بهم بده ... هیچ وقت سوالی نکن که مجبور بشم بهت #دروغ بگم ...
.
.
مکث عمیقی کرد ...
_شنیدنش سخت تره یا گفتنش؟ .
- برای من گفتنش ... خیلی سخته ... اما نمی دونم شنیدنش چقدر سخته ...
.
.
بدجور بغض گلوش رو گرفته بود ...
_پس تو هم بهم یه قولی بده ... هرگز کاری نکن که مجبور بشی به خاطرش دروغ بگی ... کاری که شنیدنش از گفتنش سخت تر باشه ...
.
به زحمت بغضش رو قورت داد ... با چشم هایی که برای گریه کردن منتظر یه پخ بود، خندید و گفت:
_فعلا به هیچ کسی نمیگیم ماه عسل جایی نمیریم ... تا بعد خدا بزرگه...
.
.
اون شب تا صبح توی مسجد موندم ... توی تاریکی نشسته بودم ...
.
.
- خدایا! من به حرفت گوش کردم ... خیلی سخت و دردناک بود ... اما از کاری که کردم پشیمون نیستم ... #کمترین_کاری بود که در ازای #رحمت و #لطفت نسبت به خودم، می تونستم انجام بدم ... اما نمی دونم چرا دلم شکسته ... خدایا! من رو #ببخش که #اطاعت دستورت بر من #سخت شده بود ... به #قلب من #قدرت بده و از #رحمت بی کرانت به #حسنا بده و یاریش کن ... به ما #کمک کن تا من رو #ببخشه ... و به قلبش #آرامش بده ...
ادامه دارد....
📚 #نویسنده_شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
تنها کانال #رمـــان عاشقانه شهدایی ومفهومی
📚 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
☔️ رمان زیبای #فرارازجهنم ☔️
☔️قسمت ۶۵
☔️ ماشاء الله
نمی دونستم چطور باید رفتار کنم ... رفتار مسلمان ها رو با همسران شون دیده بودم...
اما اینو هم یاد گرفته بودم که بین بیرون و داخل از منزل فرقی هست ...
.
.
اون اولین خانواده من بود ...
کسی که با تمام وجود می خواستم تا ابد با من باشه ...
خیلی می ترسیدم ...
نکنه حرفی بزنم یا کاری بکنم که محبتش رو از دست بدم ...
.
.
بالاخره مراسم شروع شد ...
بچه ها کل مسجد و فضای سبز جلوش رو چراغونی کردن ...
چند نفر هم به عنوان هدیه، گل آرایی کرده بودند ... هر کسی یه گوشه ای از کار رو گرفته بود ...
.
.
عروس با لباس سفیدش وارد مسجد شد ...
کنارم نشست... و خوندن خطبه شروع شد ... .
همه میومدن سمتم ...
تبریک می گفتن و مصافحه می کردن ... هرگز احساس اون لحظاتم رو فراموش نمی کنم ...
بودن در کنار افرادی که شاید هیچ کدوم خانواده من نبودند اما واقعا برادران من بودند ...
حتی اگر در پس این دنیا، دنیایی نبود ... حتی اگر بهشتی وجود نداشت ... قطعا اونجا بهشت بود و من در میان بهشت زندگی می کردم ... .
.
دورم که کمی خلوت شد، حاجی بهم نزدیک شد...
دست کرد توی جیبش و یه پاکت در آورد ... داد دستم و گفت:
_شرمنده که به اندازه سخاوتت نبود ... پیشانیم رو بوسید و گفت ...
ماشاء الله ...
.
.
گیج می خوردم ... دست کردم توی پاکت ... دو تا بلیط هواپیما و رسید رزرو یک هفته ای هتل بود ... .
ادامه دارد...
📚 #نویسنده_شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
تنها کانال #رمـــان عاشقانه شهدایی ومفهومی
📚 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
☔️ رمان زیبای #فرارازجهنم ☔️
☔️قسمت ۶۶ ( بخش اول)
☔️ تو رحمت خدایی
اولین صبح زندگی مشترک مون ... بعد از نماز صبح، رفته بود توی آشپزخونه و داشت با وجد و ذوق خاصی صبحانه آماده می کرد ...
گل های تازه ای رو که از دیشب مونده بود رو با سلیقه مرتب می کرد و توی گلدون می گذاشت ...
.
.
من ایستاده بودم و نگاهش می کردم ...
حس داشتن خانواده ... همسری که دوستم داشت ...
مهم نبود اون صبحانه چی بود، مهم نبود اون گل ها زیبا می شدن یا نه ... چه چیزی از محبت و اشتیاق اون باارزش تر بود ... .
.
بهش نگاه می کردم ... رنجی که تمام این سال ها کشیده بودم هنوز جلوی چشم هام بود ...
❤️حسنا و عشقش هدیه خدا به من بود ...❤️
بیشتر انسان هایی که زندگی هایی عادی داشتند، قدرت دیدن و درک این نعمت ها رو نداشتند👉 اما من، خیلی خوب می فهمیدم و حس می کردم ...👉
.
.
من رو که دید با خوشحالی سمتم دوید و دستم رو گرفت ...
_چه به موقع پاشدی. یه صبحانه عالی درست کردم ...
.
.
صندلی رو برام عقب کشید ...
با اشتیاق خاصی غذاها رو جلوی من میزاشت ...
با خنده گفت:
_فقط مواظب انگشت هات باش ... من هنوز بخیه زدن یاد نگرفتم ...
.
.
با اولین لقمه غذا، ناخودآگاه ... اشک از چشمم پایین اومد...
بیش از 30 سال از زندگی من میگذشت ... و من برای اولین بار، طعم خالص عشق رو احساس می کردم ...
.
.
حسنا با تعجب و نگرانی به من نگاه می کرد ...
_استنلی چی شده؟ ... چه اتفاقی افتاد؟ ... من کاری کردم؟ ...
سعی می کردم خودم رو کنترل کنم اما فایده نداشت ... احساس و اشک ها به اختیار من نبودن ... .
.
با چشم های خیس از بهش نگاه می کردم ... به زحمت برای چند لحظه خودم رو کنترل کردم ...
.
- حسنا، تا امروز ... هرگز... تا این حد ... لطف و رحمت خدا رو حس نکرده بودم ... تمام زندگیم ... این زندگی ... تو رحمت خدایی حسنا ...
.
.
دیگه نتونستم ادامه بدم ... حسنا هم گریه اش گرفته بود... بلند شد و سر من رو توی بغلش گرفت ... دیگه اختیاری برای کنترل اشک هام نداشتم ... .
ادامه دارد....
📚 #نویسنده_شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
تنها کانال #رمـــان عاشقانه شهدایی ومفهومی
📚 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
☔️رمان زیبای #فرارازجهنم ☔️
☔️قسمت ۶۶ ( بخش دوم) قسمت اخر
☔️خوشبخت ترین مرد دنیا
قصد داشتم برم دانشگاه ...
با جدیت کار می کردم تا بتونم از پس هزینه ها و مخارج دانشگاه بربیام که خدا اولین فرزندم رو به من داد ... .
.
من تجربه پدر داشتن رو نداشتم ... مادر سالم و خوبی هم نداشتم ... برای همین خیلی از بچه دار شدن می ترسیدم ...
.
اما امروز خوشحال و شاکرم ... و خدا رو به خاطر وجود هر سه فرزندم شکر می کنم ...
.
.
من نتونستم برم دانشگاه چون مجبور بودم پول اجاره خونه و مکانیکی، خرج بچه ها، قبض ها و رسیدها، پول بیمه و ... بدم ... .
.
مجبورم برای تحصیل بچه ها و دانشگاه شون از الان، پول کنار بگذارم ...
چون دوست دارم بچه هام درس بخونن و زندگی خوبی برای خودشون بسازن ... .
.
زندگی و داشتن یک مسئولیت بزرگ به عنوان مرد خانواده و یک پدر واقعا سخته ...
اما من آرامم ... قلب و روح من با وجود همه این فراز و نشیب ها در آرامشه ...
.
.
من و همسرم، هر دو کار می کنیم ... و با هم از بچه ها مراقبت می کنیم ... وقتی همسرم از سر کار برمی گرده ... با وجود خستگی، میره سراغ بچه ها ... برای اونها وقت می گذاره و با اونها بازی می کنه ... .
.
من به جای لم دادن روی مبل و تلوزیون دیدن ... می ایستم و ساعت ها به اونها نگاه می کنم ... و بعد از خودم می پرسم:
استنلی، آیا توی این دنیا کسی هست که از تو خوشبخت تر باشه؟ ...
.
.
و من این جواب منه ...
نه ... هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست ...
.
.
👈اتحاد، عدالت، خودباوری ...
من خودم رو باور کردم و با خدای خودم متحد شدم تا در راه برآورده کردن عدالت حقیقی و اسلام قدم بردارم ... و باور دارم هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست .
ادامه دارد...
📚 #نویسنده_شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
تنها کانال #رمـــان عاشقانه شهدایی ومفهومی
📚 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✍لیست #اول با لینک قسمت اول
۱)🍃 #من_با_تو (به دلیل چاپ شدن حذف شد)
۲)🍃 #ازمن_تافاطمه
عاشقانه شهدایی(۴١قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/148
۳)🍃 #نسل_سوخته
واقعی، مفهومی، شهدایی(١٧٠قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/270
۴)🍃 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
عاشقانه شهدایی(۴٠قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/771
۵)🍃 #رهایی_ازشب
عاشقانه مفهومی، آموزنده(١٧٧قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/966
۶)🍃 #بی_تو_هرگز (بدون تو هرگز)
عاشقانه، شهدایی (٧٧قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/1505
۷)🍃 #یک_فنجان_چای_باخدا
امنیتی، عاشقانه شهدایی(١٢٩قسمت) (بدلیل چاپ شدن حذف شد)
۸)🍃 #ازجهنم_تابهشت
عاشقانه شهدایی(٨٠قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/2379
۹)🍃 #دختران_آفتاب (بدلیل چاپ شدن حذف شد)
۱۰)🍃 #درحوالی_عطریاس
عاشقانه ،شهدایی (٨٠ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/3558
۱۱)🍃 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
بلند، عاشقانه، مفهومی(٣٣٢ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/5605
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/7044
۱۲)🍃 #فرارازجهنم
عاشقانه، مفهومی(۶۶قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/7233
۱۳)🍃 #جانم_میرود
عاشقانه، شهدایی(١٩٢قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/7766
۱۴)🍃 #خنده_های_پدربزرگ
مفهومی، اعتقادی (٢۶ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/9318
۱۵)🍃 #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
واقعی،عاشقانه ،شهدایی(۵۵ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/9581
۱۶)🍃 #آفـتاب_در_حجـاب
واقعی، مفهومی، بصیرتی
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/9969
۱۷)🍃 #مثل_هیچکس
عاشقانه شهدایی (۴۹قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/10545
۱۸)🍃 #جنگ_بادشمنان_خدا
نام دیگه رمان ترمز بریده، مفهومی (۴٢ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/11035
۱۹)🍃 #دسـت_و_پا_چلفتـی
عاشقانه (۵٠ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/11406
۲۰)🍃 #علمدارعشق
عاشقانه شهدایی (٨٣ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/12088
۲۱)🍃 #مردی_در_آینه
بصیرتی و مفهومی ( ١٢٧ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/12623
۲۲)🍃 #عشق_آسمانی_من
واقعی ،عاشقانه، شهدایی (١٩ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/13467
۲۳)🍃 #هرچی_توبخوای
جدید، عاشقانه،شهدایی (١۴٣ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/13617
۲۴)🍃 #تاپروانگی
عاشقانه،خانوادگی و شهدایی (٧٠ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/14603
۲۵)🍃 #مدافع_امنیت
واقعی ،عاشقانه شهدایی (١۴قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/15049
۲۶)🍃 #عاشـقانه_ای_برای_تو
عاشقانه ،مفهومی(۲۲قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/15164
۲۷)🍃#اینک_شوکران
واقعی، عاشقانه شهدایی (۶١ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/15307
_______________________
⛔️۲۸)🍃 #حرمت_عشق
(جدید با پارتهای ویرایش شده) عاشقانه مفهومی(۸۲قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/15769
⛔️رمان #اختصاصی کانال و کپی آن در هر شرایطی #حرام و #حقالناس است
__________________________
۲۹)🍃 #ازسـوریه_تامنا
عاشقانه شهدایی(۵٠قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/16409
۳۰)🍃 #هادی_دلها
عاشقانه شهدایی (٧٨ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/16897
↘️↘️↘️↘️↘️↘️↘️
با ما همـــراه باشیـــــن
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️ @asheghane_mazhabii
↖️↖️↖️↖️↖️↖️