eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
209 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۲۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۶۹ در آخرین عکسی که گرفتیم خبری از شکستگی نبود.. و میدانستم باید زحمتم را کم کنم.. که یک روز پس از نماز صبح، کنج اتاق نشیمن به انتظار پایان نمازش چمباته زدم... سحر زمستانی سردی بود.. و من بیشتر از حس سرد رفتن از این خانه یخ کرده بودم که روی پیراهن بلندم، ژاکتی سفید پوشیده و از پشت، قامت بلندش را میپاییدم تا نمازش تمام شد... و ظاهراً حضورم را حس کرده بود که بلافاصله به سمتم چرخید و پرسید _چیزی شده خواهرم؟ انقدر با گوشه شالم بازی کرده بودم که زیر انگشتانم فِر خورده و نمیدانستم از کجا بگویم که خودش پیشنهاد داد _چیزی لازم دارید امروز براتون بگیرم؟ صدای ✨تلاوت قرآن مادرش✨ از اتاق کناری به جانم میداد و نگاه او دوباره دلم را به هم ریخته بود که بغضم را فرو خوردم و یک جمله گفتم _من پول ندارم بلیط تهران بگیرم. سرم پایین بود و ندیدم قلب چشمانش به تپش افتاده و کودکانه ادعا کردم _البته برسم ایران، پس میدم! که سکوت محضش سرم را بالا آورد و دیدم با سرانگشتانش بازی میکند. هنوز خیسی آب وضو به ریشه موهایش روی پیشانی مانده و حرفی برای گفتن نمانده بود که از جا بلند شد... دلم بی تاب پاسخش پَرپَر میزد.. و او در ، سجاده اش را پیچید و بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت... این همه اضطراب در قلبم جا نمیشد که پشت سرش دویدم و از پنجره دیدم دست به کمر دور حوض حیاط میچرخد و ترسیدم مرا ببیند که دستپاچه عقب کشیدم... پشتم به دیوار اتاق مانده و آرزو میکردم برگردد و بگوید باید بمانم که در را به رویم گشود. انگار دنبال چشمانم میگشت که درهمان پاشنه در،... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۴۹ دسته گل که آماده شد.. با لذت نگاهی انداخت.. تشکر کرد.. حساب کرد.. و از مغازه بیرون آمد.. یک ربع بعد.. خانه آقاسید رسیدند.. محفل خیلی صمیمی بود.. حسین اقا از اقاسید اجازه ای کسب کرد.. مجلس را به دست گرفت.. از حرف های روزمره گفت.. تا به اصل مطلب رسید.. با لبخند شیرینی گفت _اگه یه چای عروسم بیاره.. میرم سر اصل مطلب بعد چند دقیقه.. فاطمه با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد.. سلامی به جمع کرد.. روسری گلبهی زیبا.. و چادر رنگی لبنانی.. به رنگ یاسی.. که گلهای ریز صورتی و بنفشی داشت.. او را بسیار زیباتر کرده بود.. .. تا راحت بتواند سینی چای را دست بگیرد.. آرام قدم برمیداشت.. سلامی به جمع کرد.. عباس سر بالا کرد.. بانویش را دید.. اما نگاه همه را.. همزمان روی خود حس کرد.. شبنم حیا بر روی پیشانی اش.. چون دری گرانبها.. پایین میریخت.. و با دستمال پیشانی اش را پاک میکرد.. فاطمه نزدیکتر میشد.. زهراخانم _سلام بروی ماهت عروس خوشکلم..! فاطمه چای را مقابل حسین اقا گرفت _بفرمایید.. حسین اقا_ به به این چای خوردن داره.! به ترتیب چای را.. مقابل همه تعارف کرد.. زهراخانم، عاطفه، ایمان.. پدر و مادرش... و حال نوبت عباسش بود..نگاهی مستقیم انداخت.. عباس چای را برداشت.. چکیده محبتش را..با نگاه.. به چشمان عشقش ریخت.. آرام گفت _ممنون.. فاطمه گونه سیب کرد.. و آرام‌تر گفت _نوش جان زهراخانم.. رو به اقاسید و ساراخانم گفت _این دو تا جوون.. با این که این مدت باهم بودن.. اما حرف نزدند.. اگه شما موافق باشین.. حرف هاشونو بزنن.. ما هم حرفای خودمونو بزنیم.. با تایید اقاسید.. ساراخانم گفت _خواهش میکنم..اختیار دارید..! و رو به دخترش فاطمه گفت.. _فاطمه مادر.. برید تو اتاق حرفاتونو بزنین.. 🌺عباس و فاطمه.. 🌸 با کمی مکث..بلند شدند.. و به سمت اتاق فاطمه رفتند.. گوشه ای از اتاق.. پشتی گذاشته بود.. عباس با آرامش و فاطمه با استرس.. نشستند عباس_خب من بگم.. یا شما دوس داری بگی..؟ _نه.. شما اول بگید.. _بسم الرب الارباب.. من عباس صادقی.. دیپلم تجربی دارم.. ولی ادامه ندادم.. رفتم سرکار.. تو مغازه.. با بابا کار میکنم.. البته قراره سه دونگ مغازه به اسمم بشه.. و یک ماشین.. خب این از مال دنیا...اگه حرفی هس.. بفرما درخدمتم.. فاطمه نگاه کوچکی کرد..و عباس سرش پایین بود.. _ولی هیچکدوم از اینها.. ملاک من نیست.. عباس لبخند دلنشینی زد و گفت _ملاک من حجب و .. و .. و شما هس..و در یک کلمه.. شما.. یه زندگی با و .. ان شاالله.. و ملاک شما.؟ فاطمه از استرس کف دستش عرق کرده بود... 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب، پلیسی و امنیتی 💝 💝قسمت ۱۰ صغری با صدای بلند و متعجب گفت: ــ چی؟سمانه می خواد ازدواج کنه؟ سمیه خانم نگاهی به پسرش می اندازد و می گوید: ــ فعلا که داره فکراشو میکنه،اگه دیر بجنبیم ازدواج هم میکنه کمیل که سنگینی نگاه مادر و خواهرش را دید،سرش را بالا آورد، و گفت: ــ چرا اینجوری نگام میکنید؟ ــ یعنی خودت نمیدونی چرا؟ کمیل ــ خب مادرِ من ،میگی چیکار کنم؟ صغری عصبی به طرفش رفت و گفت: ــ یکم این غرور اضافه و مزخرف رو بزار کنار، بریم خواستگاری سمانه، کاری که باید بکنی اینه کمیل اخمی کرد و گفت: ــ با بزرگترت درست صحبت کن!!.. سمانه راه خودشو انتخاب کرده،.. پس دیگه جایی برای بحث نمیمونه از جایش بلند می شود و به اتاقش می رود. سمیه خانم اخمی به صغری می کند؛ ــ نتونستی چند دقیقه جلوی این زبونتو بگیری؟ ــ مگه دروغ گفتم مامان،منو تو خوب میدونیم کمیل به سمانه علاقه داره،اما این غرور الکیش نمیزاره پا پیش بزاره سمیه خانم ــ منم میدونم! ولی نمیشه که اینجوری با داداشت صحبت کنی، بزرگتره،احترامش واجبه بلند شد و به طرف اتاق کمیل رفت، ضربه ای به در زد و وارد اتاق شد، با دیدن پسرش که روی تخت خوابیده بود و دستش را روی چشمانش گذاشته بود، لبخندی زد و کنارش روی تخت نشست. ــ کمیل ،از حرف صغری ناراحت نشو،اون الان ناراحته کمیل در همان حال زمزمه کرد: ــ ناراحت باشه،دلیل نمیشه که اینطوری صحبت کنه سمیه خانم دستی در موهای کمیل کشید؛ ــ من نیومدم اینجا که در مورد صغری صحبت کنم، اومدم در مورد سمانه صحبت کنم ــ مـــا مــــان..! نمیخواید این موضوعو تموم کنید..!؟ ــ نه نمیخوام تمومش کنم،من مادرم فکر میکنی نمیتونم حس کنم که تو به سمانه علاقه داری! کمیل تا خواست لب به اعتراض باز کند سمیه خانم ادامه داد؛ ــ چیزی نگو،به حرفام گوش بده بعد هر چی خواستی بگو _کمیل دیگه کم کم داره ۳۰ سالت میشه، نمیگم بزرگ شدی، اما جوون هم نیستی، از وقتی کمی قد کشیدی، و فهمیدی اطرافت چه خبره، شدی این خونه، کار کردی، نون اوردی تو این خونه، نزاشتی حتی یه لحظه منو صغری نبود پدرتو حس کنیم، تو برای صغری هم کردی هم . نفس عمیقی کشید و ادامه داد: ــ از دَرست زدی به خاطر درس صغری، صبح و شب کار می کردی، آخرش اگه تهدید های اقا محمود و داییت محمد نبود که حتی درستو نمی خوندی، من زیاد کشیدم ،اما تو بیشتر. یک خانواده روی دوشت بود و هست،تو برای اینکه چیزی کم نداشته باشیم، گذشتی ،حتی کمک های آقا محمود و محمد را هم قبول نمی کردی. اشک هایی را که بر روی گونه هایش چکیده بودند را پاک کرد، و با مهربانی ادامه داد: ــ بعد این همه سختی،دلم میخواد پسرم پیدا کنه،از ته دل بخنده،ازدواج کنه ،بچه دار بشه،میدونم تو هم همینو میخوای،پس چرا خودتو از زندگی محروم میکنی؟؟چرا خودتو از کسی که دوست داری محروم میکنی؟ صدای نفس کشیدن های نامنظمـ پسرش را، به خوبی می شنید، که بلافاصله صدای بم کمیل در گوشش پیچید: ــ سمانه انتخاب خودشو کرده،عقایدمون هم باهم جور در نمیاد، من نمیتونم با کسی که از من متنفر هستش ازدواج کنم ــ تنفر..؟؟کمیل میفهمی داری چی میگی!؟سمانه اصلا به تو همچین حسی نداره. الانم که میبینی داره به این خواستگار فکر میکنه به خاطره اصرار خالت فرحناز هستش. بیا بریم خواستگاری،به زندگیت سرو سامون بده، باور کن سمانه برای تو بهترین گزینه است. 💝ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❂◆◈○•------------💠-------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب، پلیسی و امنیتی 💝 💝قسمت ۶۸ نفس عمیقی کشید و گفت: ـ میتونید از جاتون بلند بشید؟ سمانه سری تکان داد، وآرام از جایش بلند شد،همراه کمیل به طرف ماشین رفتند، در را برایش باز کرد، بعد سوار شدن در را بست وآرام گفت : ــ الان برمیگردم نگاه ترسان سمانه را دید، و خودش را لعنت کرد،سریع به سمت امیرعلی که مشغول صحبت با گوشی بود رفت، امیرعلی تماس را قطع کرد و به طرفش برگشت: ــ جانم ــ امیرعلی من سمانه رو میبرم خونمون، تلفنی ازت گزارشو میگیرم،بیا برسونمت ــ نه ممنون داداش،خانمم خونه پدرشه، ماشین باهاشه، داره میاد دنبالم ــ حتما؟ ــ آره داداش ،تو هم آروم باش، اون الان ترسیده، و از اینکه نمیتونه به کسی بگه یا درد و دل کنه، تنها امیدش تویی پس دعواش نکن یا سرش داد نزن ــ برو بچه به من مشاوره میدی امیرعلی خندید و گفت ــ بروداداش،معلومه ترسیده هی سرک میکشه ببینه کجایی کمیل ناراحت سری تکان داد، و بعد از خداحافظی به طرف ماشین رفت. امیرعلی نگاهی به کمیل انداخت، میدانست این یک ساعت، برایش چقدر عذاب آور بود، تا وقتی که به سمانه برسند، شاهد تمام نگرانی ها و عصبانیت ها و فریاد هایش بود،درکش می کرد شرایط سختی برایش رقم خورده بود، با صدای بوقی، نگاهش به ماشین سفیدش،که نگار با لبخند پشت فرمون نشسته بود، خودش را برای چند لحظه، به جای کمیل تصور کرد،تصور اینکه نگارش، همسرش، اینطور به دست یه عده آسیب ببیند، او را دیوانه می کرد، استغفرالله زیر لب گفت، و با لبخندی به سمت ماشین رفت. صدایی جز گریه های آرام سمانه، صدای دیگری به گوش نمی رسید،کمیل برای اینکه سمانه را برای حرف گوش ندادنش دعوا نکند، فرمون را محکم بین دستانش فشرد، به خانه نزدیک شده بودن، ترجیح داد امشب را سمانه خانه شان بماند ــ زنگ بزنید به خاله بگید که امشب میمونید خونمون ــ اما.. ــ لطفا این بار حرف گوش بدید لطفا! سمانه سری تکان داد، و گوشی را از کیفش بیرون اورد، ترک بزرگی بر اثر برخوردش به زمین، روی صفحه افتاده بود، تماس های بی پاسخ زیادی، از پدرش و محسن داشت،یادش رفته بود، گوشی اش را بعد از کلاس از سایلنت خارج کند، شماره مادرش را گرفت، بعد از چند تا بوق صدای نگران فرحناز خانم در گوشش پیچید ــ سلام مامان خوبم ــ... ــ خوبم باور کن،کمی کلاسم طول کشید ــ.... ــ الان با آقا کمیلم ــ... ــ با صغری داریم میریم خونه خاله، امشبم میمونم خونشون ــ.... ــ میدونم شرمنده،تکرار نمیشه،سلامت باشی ــ .... ــ خداحافظ سمانه حس خوبی از اینکه به خانواده اش دروغ گفته، نداشت، می دانست پدرش به خاطر اینکه آن ها را بی خبر گذاشته بود، و اینگونه به خانه ی خاله سمیه رفته، بازخواست میکند، اما این ها اصلا مهم نبود، الان او فقط کمی احساس و می خواست. به خانه رسیده بودند، کمیل با ریموت در را باز کرد، و وارد خانه شدند، سمانه در را باز کرد، تا پیاده شود،که با صدای کمیل سرجایش می ماند. ــ میگی که داشتی میومدی خونمون تا مامان و صغری رو سوپرایز کنی که تو راه میبینمت، اینطور میشه که باهم اومدیم. سمانه سری تکان داد، و از ماشین پیاده شد،باهم به سمت خانه رفتند، با ورود سمانه به خانه، صغری جیغ بلندی کشید که سمیه خانم سراسیمه از آشپزخانه به طرفشان آمد، اما با دیدن سمانه، نفس راحتی کشید ،سمانه را در آغوش کشید و به صغری تشر زد: ــ چرا جیغ میزنی دختر 🍝🍲🍛 سمیه خانم برای سمانه و کمیل، شام کشید، بعد صرف شام، سمانه و صغری شب بخیری گفتند، و به اتاق رفتند، کمیل گوشی اش را برداشت، و به حیاط رفت ،سریع شماره امیرعلی را گرفت، که بعد از چند ثانیه صدای خسته ی امیرعلی را شنید: ــ الو 💝ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❂◆◈○•------------💠-------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب، پلیسی و امنیتی 💝 💝قسمت ۹۴ سمانه همراه صغری مشغول آماد کردن سفره بودند. سمانه ــ من برم کمیلو بیدار کنم کمیل ــ میخوای کیو بیدا کنی هرسه به طرف کمیل برگشتند، سمانه لبخندی به کمیل زد، و نگاهی به او چهره سرحالش انداخت ،لبخندی زد و گفت: ــ بیا بشین شام آمادست ــ دستت دردنکنه خانمی صغری ــ دروغ میگه خودش درست نکرده همه رو مامان آماده کرد. سمانه کاهویی سمتش پرت کرد، و با خنده پرویی گفت،صغری خندید و کاهو را خورد. سمیه خانم نگاهی به کمیل انداخت، که با عشق و لبخند به سمانه که مشغول تعریف سوتی های خودشان در دانشگاه بود، خیره بود. خدا را هزار بار شکر کرد، به خاطر و پسرش، و این خنده هایی که دوباره به این خانه رنگ داد، با خنده ی بلند صغری، به خودش آمد و آن ها را همراهی کرد. بعد از شام کمیل و سمانه، در هال نشسته بودند،صغری که سمیه خانم به او گفته بود، کنار آن ها نرود، با سینی چایی به سمتشان رفت، سمیه خانم تشر زد: ــ صغری ــ ها چیه کمیل نگاهی به اخم های مادرش انداخت و پرسید: ــ چی شده؟ صغرا برای خودش بین کمیل و سمانه جا باز کرد و گفت: ــ یکم برو اونور، فک نکن گرفتیش شد زن تو، اول دوست و دخترخاله ی خودم بود سمانه خندید و گفت: ــ ای جانم،حالا چیکار کردی خاله عصبیه ــ ای بابا، گیر داده میگه نرو پیششون، بزارشون تنها باشن یکم،یکی نیست بهش بگه مادر من این که نمیومد خونمون،یه مدت زیر آبی کارای سیاسی می کرد، توبه نکرد اطلاعات گرفتنش،بعدش هم ناز می کرد،الان که میبینی هر روز تلپه خونمون به خاطر اینکه دلش برا داداش خوشکل و خوشتیپم تنگ شده سمانه با تعجب به او نگاه می کرد، صدای بلند خنده ی کمیل در کل خانه پیچید، و صغری به این فکر کرد، چقدر خوب است که کمیل جدیدا زیاد می خندد... 🚙💞🚙💞 سمانه اماده از اتاق صغری بیرون امد. ــ بریم کمیل ــ بریم خانم سمیه خانم سمانه را در آغوش گرفت، و گفت: ــ کاشکی میموندی ــ امتحان دارم باید برم بخونم ــ خوش اومدی عزیز دلم به سمت صغری رفت واو را در آغوش گرفت ــ خوش اومدی زنداداش ــ دیوونه بعد از خداحافظی، سوار ماشین شدند، تا کمیل او را به خانه برساند. باران می بارید، و جاده ها خلوت و لغزنده بودند،سمانه با نگرانی گفت: ــ جاده ها لغزندن کاشکی با آژانس برمیگشتم از فشار دستی که به دستش وارد شد، به طرف کمیل برگشت، کمیل با اخم گفت: ــ مگه من مردم تو با آژانس اینموقع بری خونه ــ اِ... این چه حرفیه کمیل،! خب جاده ها لغزندن ــ لعزنده باشن... کمیل با دیدن صحنه رو به رویش، حرفش را ادامه نداد سمانه کنجکاو، مسیر نگاه کمیل را گرفت، با دیدن چند مردی که با قمه دور پیرمردی جمع شده بودند، از وحشت دست کمیل را محکم فشرد، کمیل نگاهی به او انداخت و گفت: ــ نگران نباش سمانه، من هستم سمانه چرخید، تا جوابش را بدهد، اما با دیدن کمیل که کمربند ایمنی خود را باز می کند، با وحشت به بازویش چنگ زد و گفت: ــ کجا داری میری کمیل 💝ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❂◆◈○•------------💠-------------❂◆◈○•
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💥یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💥 ✍رمان جذاب و آموزنده ✍قسمت ۱۲۳ صدای اذان صبح از گوشی علی بلند شد.. ایستاد و نگاهی به اطرافش کرد.پویان گفت: _از این طرفه. با حاج محمود و امیررضا سمت نمازخانه رفتن.علی یه گوشه نمازخانه ایستاد و شروع به نماز خواندن کرد.با و نماز میخوند.امیررضا آروم به حاج محمود گفت: _بابا...علی حالش خوبه؟!! حاج محمود به علی نگاه کرد و نفس غمگینی کشید. ساعت ها میگذشت. حاج محمود و امیررضا منتظر دکتر بودن و پویان از دور مراقب علی بود.علی همونجا نشسته بود و با خدا حرف میزد. خدایا امتحان سختی ازم میگیری... منکه جز فاطمه کسی رو ندارم... حاج محمود پیش دکتر رفت.دکتر گفت: _حقیقت اینه که حال دخترتون اصلا خوب نیست.ضربه ای که به سر وارد شده جدیه..در حال حاضر دخترتون...تو کماست...و ...سطح هوشیاریش خیلی پایینه..اگه به هوش بیاد.. تازه باید ببینیم به مغزش آسیب وارد شده یا نه..امکانشم هست که مجدد دچار خون ریزی مغزی بشه. حاج محمود تو دلش گفت خدایا..به ما رحم کن.به علی،به زینب،به زهره...کمک مون کن. به سختی راه میرفت. به نماز خانه رفت.کنار علی نشست.علی متوجه ش نشد. -علی جان. علی نگاهش کرد.آب دهانش رو به سختی قورت داد و با نگرانی و تردید پرسید: _..چه خبر؟ حاج محمود به پویان اشاره کرد نزدیک تر بره.پویان هم رو به روی حاج محمود نشست و مضطرب نگاهش میکرد.حاج محمود گفت: _با دکترش صحبت کردم،گفت عملش خوب بوده ولی... به علی نگاه کرد. نمیدونست چطوری بگه،چند ثانیه سکوت کرد.همون چند ثانیه برای علی یک عمر گذشت.نفس کشیدن رو فراموش کرده بود. با اضطراب و التماس به لب های حاج محمود چشم دوخته بود. پویان با نگرانی گفت: _ولی چی؟ حاج محمود از علی چشم گرفت و به پویان نگاه کرد. -...تو کما ست. نفس حبس شده علی با درد بیرون اومد. سر به سجده گذاشت و از خدا سلامتی فاطمه شو میخواست. پویان و حاج محمود فقط نگاهش میکردن.حال اونا هم تعریفی نداشت. مدتی تو سکوت گذشت.حاج محمود به علی گفت: _دکتر اجازه داد ببینیمش.پاشو پسرم. علی نشست و گفت: _من نمیخوام فعلا ببینمش... پویان و حاج محمود تعجب کردن. -...نمیتونم تو اون حال ببینمش. هردو سکوت کردن..حاج محمود گفت.... 💥ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» 💥https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
🇮🇷برای شدن باید شد..🇮🇷 🌟رمان 🌍قسمت ۵۵ 🌟گرمای عشق رفتم توی صف نماز ایستادم ... همه بچه ها با تعجب بهم نگاه می کردن ... بی توجه به همه شون ... اولین نماز من شروع شد ... . از لحظه ای که دستم رو به آسمان بلند کردم ... روی گوشم گذاشتم ... و الله اکبر گفتم ... دوباره اشک مثل سیلابی از چشمم فرو ریخت ... اولین رکوع من ... و اولین سجده های من ... . نماز به سلام رسید ... الله اکبر ... الله اکبر ... الله اکبر... با هر الله اکبر ... قلبم آرام می شد ... با هر الله اکبر ... وجودم سکوت عمیقی می کرد ... . آرامش عجیبی بر قلبم حاکم شده بود ... چنان قدرتی رو احساس می کردم ... که هرگز، تجربه اش نکرده بودم ... بی اختیار رفتم سجده ... بی توجه به همه ... در سکوت و آرامش قلبم ... اشک می ریختم ... از درون احساس عزت و قدرت می کردم ... . با صدای اقامه امام جماعت به خودم اومدم ... سر از سجده که برداشتم ... دست آشنایی به سمتم بلند شد ... _قبول باشه ... تازه متوجه هادی شدم ... تمام مدت کنار من بود ... اونم چشم هاش مثل من سرخ شده بود... لبخند شیرینی تمام صورتم رو پر کرد ... دستم رو به سمتش بلند کردم و دستش رو گرفتم ... دستش رو بلند کرد ... بوسید و به پیشانیش زد... . امام جماعت ... الله اکبر گفت ... و نماز عشاء شروع شد ... اون شب تا صبح خوابم نبرد ... حس گرمای عجیبی قلب و وجودم رو پر کرده بود ... که هرگز تجربه نکرده بودم ... حس می کردم بین من و خدا ... یه پرده نازک انداختن ... فقط کافیه دستم رو بلند کنم و اون رو کنار بزنم ... حس ، وجودم رو پر کرد ... تمام زخم های درونم آرام گرفته بود ... و رفتار و زندگیم رو تحت شعاع خودش قرار داد ... تازه مفهوم خیلی از حرف ها رو می فهمیدم ... حرف هایی که به همه شون پوزخند زده بودم ... خدا رو میشه با ثابت کرد ... اما با عقل نمیشه درک کرد و شناخت ... در وادی ، عقل ها سرگردانند ... تازه مفهوم عشق و محبت به خدا رو درک می کردم ... دیگه مسلمان ها و اشک هاشون برای خدا، پیامبر و اهل بیت برام عجیب نبود ... این حس محبت در وجود من هم شکل گرفته بود و داشت شدت پیدا می کرد ... من دنبال اسلام اومده بودم ... با عقل، برتری و نیاز مردم رو به تفکرات اسلام و قرآن، سنجیده بودم ... اما این عقل ... با وجود تمام شناخت دقیقی که بهم داده بود ... یک سال و نیم، بین من و حقیقت ایستاد ... و من فهمیدم ... فهمیدم که با عقل باید مسیر صحیح رو به مردم نشون داد... اما تبعیت و قرار گرفتن در این مسیر، کار عقل نیست ... چه بسیار افرادی که با عقل شون به شناخت حقیقت رسیدند ... ولی نفس و درون شون مانع از پذیرش حقیقت شد ... . به رسم استاد و شاگردی ... دو زانو نشستم جلوی هادی و ازش خواستم استادم بشه ... هادی بدجور خجالت کشید ... _چی کار می کنی کوین؟ ... اینطوری نکن ... _بهم یاد بده هادی ... بودن و بودن رو بهم یاد بده ... توهم مثل من تازه مسلمان بودی اما حتی اساتید تو رو تحسین می کنن ... استاد من باش ... ادامه دارد.. نویسنده؛ شهید مدافع حرم 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🌟🌟🌍🌍🌟🌟🌟
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🇮🇷قسمت ۸۷ و ۸۸ اما زن است دیگر، دلش بند یک مرد تا ابد میماند، باید با این چه کند؟ رها چه گفته بود؟ قبل از آمدن معصومه چه گفت؟ راستی، اگر ارمیا هم مثل سید مهدی شود و دیگر نیاید؟ نه... امکان ندارد! ارمیا کجا و سید مهدی کجا؟ ارمیا کجا و شهادت کجا؟ ارمیا و این حرف‌ها؟ اصلا چه کسی گفته حق دارند ارمیا را با سید مهدی مقایسه کنند؟ سید مهدی تک بود... بهترین بود؛ اصلا سید مهدی نمونه‌ی دومی نداشت! ارمیا هرگز مانند او نمیشد؛ اصلا تقصیر ارمیاست که سیدمهدی دیگر به خواب آیه . ارمیا مزاحم خلوت‌های ذهنی‌اش با یاد سیدمهدی است! چشمانش بسته شد ، و همانجا روی مبل و وسط ذهنی‌اش به خواب رفت... خوابی که سیدمهدی مهمان آن بود و نه ارمیا؛ خوابی که سراسر پریشانی بود و هرج و مرج... ساعت یک و نیم بعدازظهر بود ، که آیه با آخرین مراجعش خداحافظی کرد، ده دقیقه‌ای مشغول نوشتن گزارش بود. زمانی که سررسیدهایش را مرتب در کشوی میزش گذاشت و در آن را قفل کرد، دو ضربه به در اتاقش خورد. این مدل در زدن دکتر صدر بود. آیه بلند شد و در را برای دکتر باز کرد. آیه: _سلام استاد، چیزی شده؟ صدر روی صندلی مراجع نشست و با دست به صندلی بغل دستش اشاره کرد که بنشیند: _مگه باید چیزی شده باشه؟ آیه همانطور که مینشست: _تا چیزی نشه که شما از اون اتاق خوشگلتون بیرون نمیایید. صدر خنده‌ای کرد: _حق داری، حاج علی نگرانته؛ گفت من باهات صحبت کنم. آیه لبخندش پر درد شد: _کارم به اینجا کشید؟ +به کجا؟ _که دست به دامن شما بشن؟ +خودت بهتر میدونی که همه‌ی آدما نیاز به مشاوره و درددل کردن، تخلیه هیجانی و از همه مهمتر شنیده شدن دارن؛ با حرف نزدن و و از میخوای به کجا برسی؟ به فکر هستی؟ امانتداری میکنی؟ رها گفت وضع زینب اصلا خوب نیست؛ وقتی رها میگه خوب نیست من مطمئن میشم یه جای کار داره میلنگه! ارمیا چرا تنها رفت؟چرا وقتی بیمارستان بودی رفت؟ ارمیایی که من سه ساله میشناسم اینجوری نبود! آیه: _سه سال؟ شما که تازه... صدر میان کلامش آمد: _چند ماه بعد از شهادت سیدمهدی بود که یه روز پدرت اومد، ارمیا رو آورده بود. من سه ساله با زیر و بم این بچه آشنام. +چرا میومد؟ _اینا دیگه جزء اسرار مراجع منه؛ فقط گفتم که بدونی ارمیا آشنای یکی دو روزه نیست که بخوای من رو از سرت باز کنی! +اونروز تو بیمارستان حرفای خوبی بهش نزدم. _بعد از اونروز باهاش حرف زدی؟ +نه. _میدونی کجاست و کی میاد؟ +بابا گفت رفته همون روستایی که قرار بود ما بریم. _برنامه آینده‌ت چیه؟ وقتی اومد؟ +نمیدونم استاد! من هنوز با رفتن مهدی کنار نیومدم! _مهدی برمیگرده؟ +نه! _اما ارمیا میتونه بره؛ میتونه خسته بشه! صدای ارمیا از لای در نیمه باز اتاق آمد: _من خسته نمیشم دکتر؛ اینقدر آیه رو اذیت نکنید! صدر به سمت صدا برگشت و با دیدن ارمیا با آن ریش‌های چند روزه، از روی صندلی بلند شد و به سمتش رفت: _سلام؛ رسیدن به خیر! ارمیا شرمنده سرش را پایین انداخت: _ببخشید، سلام. ممنون؛ شما هم خسته نباشید. +تو خسته نباشی مرد خدا! _مرد خدا رو زمین چی کار داره دکتر؟ مرد خدا بالش برای پریدن باز بازه! صدر: _لطفا تو قصد نکن. داغ مهدی برای همه‌مون بس بود! ارمیا: _بعضی داغ‌ها هیچوقت سرد نمیشن، شما که اینو میدونید نباید به آیه خانوم فشار بیارید؛ دست ما امانتن! صدر: _خودتون میدونید؛ من برم که خانومم منتظره. ارمیا: _اون خانوم چی شد؟ صدر منظور ارمیا را فورا فهمید: _بستری شد، تو بیمارستان رازی. ارمیا: _کجا هست؟ صدر: _به امین‌آباد مشهوره. ارمیا: _خطری برای ما نداره دیگه؟ صدر: _خیالتون راحت.سابقه‌ی خرابش اینجا باعث شده اونجا حسابی تحت نظر باشه که داروهاش مصرف بشه. ارمیا: _ممنون دکتر! صدر: _به امید دیدار صدر که رفت ارمیا نگاه با لبخند مهربانانه‌اش را به آیه دوخت: _سلام خانوم، خسته نباشی؛ بریم خونه!هنوز زینب سادات رو ندیدم، دلم براش تنگه! آیه سلامی زیر لبی گفت. همیشه شرمنده‌ی و و ارمیا بود. کلید ماشین را که به سمت ارمیا گرفت گفت: _چطور با اینهمه بد رفتاریای من هنوز خوبی؟ گفته بودی تا من نگم دیگه نمیای؟ ارمیا کلید را از دست آیه گرفت: _اومدم دکتر صدر رو ببینم که حرفاتونو شنیدم؛ من نبودم خیلی اذیتت کردن؟باور کن به خاطر خودت رفتم، نمیدونستم اذیت میشی. آیه دوباره پرسید: _چرا همه‌ش ؟ ارمیا همانطور که کنار آیه قدم میزد گفت: _من امروز رو نبین. اتفاقا.... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️‍🩹🥀❤️‍🩹🥀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🥀❤️‍🩹🥀
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..•• •°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی •°•جلد سوم ؛ •°•قسمت ۴۱ و ۴۲ ....امروز رفتن من بهای توست. بهای و . جانم را میدهم برای آرامش لبخندهایت. میدهم که تو در را سر کنی. زینب ساداتم! از پدر نرنج و بدان تا همیشه ، دیدار توست...تو را به آیه‌ام سپردم و آیه‌ام را به تو میسپارم. آیه‌ام میداند چطور تو را پرورش دهد. من نیز نگاهم با شماست. برایم از خودت بگو. برایم از آرزوهایت بگو. زینبم! گاهی بر سر مزارم بیا و بگو از روزمرگی‌هایت. مرا هم پدر بخوان! فکر میکنم وقت وصیت کردن به تو رسیده است! تو را سفارش به خوش‌رفتاری با میکنم. تو را وصیت به خون شهدا میکنم. من خون دادم تا را دست بیگانه از سرت برندارد. و آخرین وصیتم به تو دخترکم، را ادامه بده که راِه من راه شهداست...به این خونی که برای آزادیت داده‌ام، آزادیت را حفظ کن و حریم شناس باش... ✍پدر همیشه حسرت به دلت، سیدمهدی علوی ************** زینب سادات به هق‌هق افتاد. آنقدر اشک ریخت، که ارمیا جان به سر شد. زینب سادات را به آغوش کشید. زینب میان هق هق هایش گفت: _بابا! بابا! بابا مهدی! ارمیا زینب را به سمت ماشین برد، بطری آبی به دستش داد. یاد آن روز آیه افتاد. آیه‌ای که افتان و خیزان میرفت.آیه‌ای که چشمانش خون‌بار بود. آیه‌ای که خیلی نشانه‌ی خدا بود.... زینب سادات دوباره شبیه همان روزها شده بود و ارمیا منتظر آتشفشان این بار بود. آن روز زینب سادات به دانشگاه رفته بود. آیه برای دیدن یکی از دوستانش به دانشکده‌ی پرستاری و مامایی رفته بود.هنوز به استادسرا نرسیده بود که صداهایی توجه‌اش را به خود جلب کرد. دختری با صدای بلندی گفت: _صدبار گفتم، بازم میگم! الکی صندلی دانشگاه رو اشغال نکن! تو هیچ آینده‌ای نداری! تو بچه سهمیه‌ای رو چه به درس خوندن! تو اگه سهمیه‌ی بابات رو نداشتی که رنگ دانشگاه رو هم نمیدیدی! صدای یک پسر هم آمد: _آخه عقل هم خوب چیزیه! تو چطور میخوای پرستار بشی؟ به مردا میتونی آمپول بزنی؟ صدای خنده ی جمعیت بلند شد. صدای همان دختر اول دوباره شنیده شد: _آخه امل! تو رو چه به دانشگاه! برو همون شوهر کن، کهنه‌ی بچه عوض کن. هرچند هیچ مردی حاضر نمیشه با تو ازدواج کنه!عقب افتاده... یک دختر دیگر گفت: _حتما باباشم از این بچه بسیجیا بوده که به زنشم میگفته خواهر... دوباره صدای خنده و این بار صدایی که زیادی آشنا بود. به اندازه نوزده سال زندگی آشنا بود... صدای زینب سادات میلرزید: _شما حق ندارید درباره پدر من اینجوری حرف بزنید. آیه جمعیت را کنار زد و وارد گود شد. زینب ابرو درهم‌کشیده و دست‌هایش را مشت کرده بود. بغض راه گلوی دخترکش را بسته بود. آیه مادری کرد: _اینجا چه خبره؟! همه نگاه‌ها به سمت آیه برگشت. تک و توک بچه‌هایی که آیه را میشناختند زمزمه کردند: _استاد معتمده! یکی از پسرها محض خودشیرینی گفت: _چیزی نیست دکتر! بحث آزاده! صدای خنده‌ی مجدد بچه‌ها بلند شد و آیه چقدر از این دکتر دکتر کردن‌ها در دانشگاه بیزار بود. دانشگاه بود و استادی! این چه خود شیرینی‌هایی بود که راه انداخته‌اند، خدا میدانست. آیه به سمت دخترکش رفت. یک دستمال کاغذی از کیفش درآورد و به او داد: _چی شده؟ زینب سادات: _هیچی. آیه رو به آن دختر کرد و گفت: _حرفاتونو شنیدم. پس بحث آزاده؟ دختر گفت: _بله استاد. آیه به سمت میز استاد رفت و گفت: _پس بشینید بحث کنیم! همهمه‌ای برپا شد. اما بعد از دقایقی تمام صندلی‌ها پر شده و بچه ها از کلاس‌های دیگر صندلی می‌آوردند. تا آرام شدن جو، آیه تلفن همراهش را درآورد و به ارمیا پیامکی مبنی بر دیر به خانه بازگشت خودش و زینب سادات داد، سپس به رییس دانشگاه زنگ زده و اطلاع داد.هنوز دقایقی نگذشته بود که رییس دانشکده و چند تن از اساتید هم وارد شدند. آیه ضمن ادای احترام به آنها، بحث را شروع کرد... _خب بچه‌ها، شما اول شروع میکنید یا من؟ یکی از پسرها بلند شد: _ما شروع میکنیم! آیه سری به تایید تکان داد: _بفرمایید همان پسر شروع کرد: _استاد چرا بعضیا باید با سهمیه وارد دانشگاه بشن؟ چرا حق یک عده بچه درس خون رو میدید به یک سری بی سرو پا و خنگ؟ آیه که نگاه پسر را به زینبش دید، ابرویی بالا انداخت و گفت: _اولا این بحث کلی هست و خطاب قرار دادن یک نفر اصلا کار درستی نیست. دوما خانوم علوی بدون استفاده از سهمیه وارد دانشگاه شدن. سوما..... •°•ادامه دارد...... •°•نویسنده؛ سَنیه منصوری •°• https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۳۹ و ۴۰ زینب سادات نگاه خشمگینی به احمدی انداخت: _به چه حقی هرچی به فکرت میاد، به زبون میاری؟ هان؟ به برادر من گفتی بی بته؟ میدونی اگه امثال پدر ما نبودن، تو الان اینقدر راحت تو کلاس نبودی؟ میدونی چیه؟ میدونی یعنی چی؟ میدونی... زینب سادات سکوت کرد. نفس گرفت و این بار آرام تر گفت: _ایلیا اگه میخواست دعوا کنه و این پسر رو بزنه، این پسر الان اینقدر راحت نایستاده بود. خانم احمدی: _منظورتون چیه خانم؟ زینب سادات نگاهی به زن کرد: _ایلیا اگه میخواست پسرتون رو بزنه، الان نه تنها بدنش پر از کبودی بود، دست و پای شکسته هم داشت!....دکتر زند! ایشون مشکلی دارن؟ چه ظاهری چه حرکتی؟ احسان: _نه! کاملا سالمه. فلاح: شما از حرکت برادرتون دفاع میکنید؟ زینب سادات: _بله! دفاع میکنم چون پدرمون بهش یاد داده چطور مبارزه کنه، چطور آسیب بزنه و آسیب نبینه. اما بهش این هم یاد داده که خودی‌ها هرچقدر اذیت کنن، دشمن نیستن. اینه که برادر من لبش پاره شده و پسر شما سالمه! ما بی پدر و مادر هستیم بخاطر خاطر شما! ما درد یتیمی میکشیم بخاطر خاطر شما! حق ما نیست که طعنه کنایه هم بشنویم! ما چیزی ازتون نخواستیم. فقط بذارید ما هم زندگی کنیم. زینب سادات دست ایلیا را گرفت: _بهت افتخار میکنم. ایلیا عمیق لبخند زد: _مثل مامان شدی! «کاش مادر اینجا بود.... کجایی آیه؟ کجایی نگاه کنی لبخند پسرت را؟ کجایی که یتیمی درد دارد! بیشتر از تمام عمر زینب، درد دارد! این درد فقط درد یتیمی اش نیست! درد یتیمی برادری است از خون مردی که برایش پدر کرد و جاهای خالی زندگی زینب را بدون پرسش، پر کرد! درد یتیمی برادرش، درد نبود آیه ای که زندگی را بلد بود. مادر! اسطوره زندگی ام! چگونه مثل تو کوه باشم؟ چگونه شبیه تو باشم ای کوه ناپیدای زندگی‌ام؟» زینب سادات: _کاش مامان بود. به ایلیا پشت کرد که صدای نجوایش را شنید: _تا تو هستی، دلم قرصه! " دلت قرص باشد جان خواهر! خواهرت که نمرده است! خودم مواظب تو هستم! " زینب سادات: _هیچ کدومتون نمیخواید کامل بگیر چرا دعوا کردید؟ محسن گفت: _به ایلیا که اون حرف رو زد، ایلیا گفت حرف دهنتو ببند.اومد ایلیا رو هل داد. ایلیا سعی کرد از دستش خلاص بشه و دعوا نشه. خیلی جا خالی داد اما ول کن نبود. یکی از مشت‌هاش هم ناغافل و نامردی زد که لب ایلیا پاره شد. من رفتم کمک ایلیا که خودش زودتر دستشو گرفت و پیچوند به پشت که تکون نخوره. همون لحظه آقای فلاح رسید و... محسن سکوت کرد. زینب سادات به فلاح گفت: _ ناعادلانه کردید! ایلیا حق داشت بهم گفت چون بی پدر و مادر هست، پدر مادرش رو خواستید! کار ما تمومه. مجازات این پسر هم با شما و آقای مدیر. ما یتیم‌ها از حق خودمون گذشتیم. مثل همیشه! زینب رفت. احسان رو به پسرک گفت: _با ناجوانمردی به هیچ جا نمیرسی! یادت نره! احمدی رو به فلاح گفت: _دایی حالا چی میشه؟ احسان از دم در برگشت و با پوزخند نگاهی به فلاح کرد و لب زد: _دایی! احسان رفت و خود را به زینب سادات رساند! احسان: _زینب خانم. بفرمایید بشینید، خیلی خسته هستید. زینب سادات: _ممنون آقای دکتر! ترجیح میدم پیاده برم. میخوام کمی فکر کنم. زینب سادات رفت و احسان رفتنش را نگاه کرد و بعد از دقایقی به آرامی پشت سرش قدم برداشت. دل نگران زینب سادات بود در این وقت از صبح.... . . ‌. ‌. محسن و ایلیا کنار هم روی مبل دو نفره نشسته بودند. سر به زیر و ساکت. رها، صدرا، زینب سادات، زهرا خانم، احسان و مهدی مقابلشان بودند. احسان و مهدی ایستاده بودند و بقیه روی مبل ها نشسته بودند. رها سکوت را شکست: _بدترین کاری که میتونستید انجام بدین رو انجام دادین! ما رو به خودتون از دست دادید. محسن اعتراض کرد: _اما مامان... صدرا حرفش را قطع کرد: _چیزی رو که از دست دادید، با اما و ولی به دست نمیاد. ایلیا: _کار ما اشتباه بود، میدونیم. شما هم ما رو درک کنید. ترسیده بودیم شما هم اشتباه درباره ما کنید! زینب سادات جواب برادرش را داد: _چند بار اینجوری شد؟ چند بار کارهاتون رو قضاوت کردیم؟ چند بار تنهاتون گذاشتیم؟ ایلیا سرش را پایین انداخت: _هیچوقت. زینب سادات: _پس این بار شما دوتا ما رو قضاوت کردید! احسان گفت: _زیاد بهشون سخت نگیرید. صدرا: _سخت؟ محسن من رو ناامید کرد! یعنی اینقدر پدر بدی بودم که پسرم روی حمایتم حساب نکنه! صدرا بلند شد و به اتاقش رفت. رها سری به افسوس تکان داد: _ما یک هستیم! پای درست و غلط کارهای هم هستیم. تنبیه شما هم باشه وقتی...... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری ☘https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🕊🌷🇮🇷🌷🕊🌷🌷
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۷ و ۸ بعد از چند لحظه دستم را میگیرد و با مهر میگوید : _خوش اومدی دخترم ، چرا نرفتین بالا +متشکرم هوا خوب بود ~ باباجون ایشون گویا صحبتی با شما دارن زن هنوز هم انگار در چهره‌ی من دنبال چیزی است، انگار سوالی نپرسیده دارد ! حاج رضا دستی به محاسن سفیدش میکشد و میگوید: _خیر باشه ، بشین آقاجون باز هم تشکری میکنم و لبه ی تخت می‌نشینم زل میزنم به تسبیح قرمزی که هر دانه اش بین انگشتهای مردانه‌ی حاجی جابه جا میشود +خب دخترم ، گوشم با شماست منتظرند و کنجکاو به شنیدنم نمیدانم که از کجا شروع کنم اصلا ! _راستش خب … میخواستم یه خواهشی ازتون بکنم . +خیره ان شاالله با چیزهایی که در موردشان شنیده‌ام میترسم محکومم کنند به بی‌عقلی ! ولی حرفم را میزنم: _من مشهدی‌ام ،اینجا دانشگاه قبول شدم، خوابگاه بهم اتاق نداده مسافرخونه و هتلم که به یه دختر تنها جا نمیده، کسی رو هم نمی‌شناسم که ازش کمک بگیرم. ~عزیزم +عجب ! چه کمکی از دست ما برمیاد ؟ _میخوام ازتون خواهش کنم که اجازه بدید تا پیدا شدن جا ، یه مدت خیلی کوتاه بمونم توی خونه ی شما نگاهی که بینشان رد و بدل می شود باعث میشود تا احساس خطر کنم ، همسرش بعد از کمی من و من میگوید : ~ متوجه منظورت نشدم _میخوام یه اتاق اینجا اجاره کنم ~ کی بهت گفته که ما مستاجر میخوایم ؟ هول میشوم و میگویم : _قبل از اینکه بیام از یه آقای مغازه‌داری پرسیدم اون گفت که یه نیم طبقه‌ی خالی دارید که کسی توش زندگی نمیکنه من اجاره اش میکنم هر چقدر که قیمتش باشه ~ مسئله پول نیست دختر گلم _ تو رو خدا حاج خانوم ، باور کنید مزاحم شما نمیشم ، فقط میخوام اینجا باشم تا بگیرم همین . احساس میکنم جور خاصی به حاج رضا نگاه میکند انگار میخواهد کاری که در توانش نیست را به او پاس بدهد حاجی سرفه ای میکند و می گوید : +توام مثل دخترم می‌مونی ، اما این خونه تا بحال مـستاجری نداشته.... نمیگذارد میان حرفش بپرم و ادامه میدهد : +منو ببخش نمی تونم قبول کنم _اما حاج آقا … +بیشتر از این شرمندم نکن ،اگر خواستی بگو تا با یکی از دوستان حرف بزنم تا جای مناسبی رو معرفی کنه با قاطعیت ردم میکند، مطمئن بودم که این خانواده دست رد به سینه‌ام میزنند شاید هم به خاطر ! امیدم پر میکشد میترسم بغض ترک خورده ام سر باز کند حس غربت میکنم ، باحسرت به در و دیوار حیاط چشم میدوزم و بدون هیچ حرفی بلند میشوم ... دختر بچه‌ای که موقع ورودم دیده بودم از خانه بیرون می آید و میپرد روی تخت و شروع میکند به شیرین زبانی . قدسی سرش را پایین می‌اندازد ، ناراحت منی که هنوز نمی‌شناسم شده احساس میکنم دلم مثل خاک کف باغچه ترک ترک شده ،از اینجا رانده و از آنجا مانده ام! دسته ی چمدانم را میگیرم و به سمت در میروم. هنوز در را باز نکرده‌ام که صدای حاج خانوم بلند میشود : ~ صبر کن هنوز در را باز نکرده ام که صدای حاج خانوم بلند می شود : ~ صبر کن دخترم من عادت ندارم رو از خونم بیرون کنم ! می‌ایستم و با ذوقی که پنهان شدنی نیست برمیگردم ... لبخند میپاشد به صورتم و به همسرش میگوید : ~ اگه صلاح بدونید این دختر گلم تا یکی دو روز دیگه که شما براش پدری کنید و جای خوب و قابل اطمینانی پیدا کنی پیش‌ خودمون بمونه ،در ضمن حاج آقا من چند کلوم حرفم با شما دارم . با شنیدن یکی دو روز وا میروم اما به قول عزیز که از این ستون به اون ستون فرجه! قدسی چشمکی می زند . نمیدانم چرا ، اما حسی به من میگوید..... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۳۳ و ۳۴ راست میگفت ، با کیان کمی خیابان گردی کرده بودیم و تا برسم ساعت از ۱۱ هم گذشته بود . _چطور ؟ می‌نشیند روی کاناپه و ظرف شیرینی را روی میز میگذارد . +دلواپست شدم ، آخه شهاب گفت عصر دیدت که داشتی میرفتی بیرون..... داغ میکنم ، پس آمارم را داده بود پسره‌ی فضول ، با لج میگویم : _خب ؟ خان داداشتون مگه تایمر انداخته بوده برای ورود خروج من ؟ فرشته با چشم‌های گرد شده میگوید: _باز که ترش کردی زود +آره چون از جماعت خاله زنک بدم میاد _من هیچ طرفداری نمیکنم ولی قضیه چیز دیگه ای بود +جز آمار دادن چی میتونسته باشه ؟ _بابا من داشتم میومدم بالا ، شهاب گفت نرو کسی نیست احتمالا +همین ! _آره والا همین +یعنی هیچ حرفی هم در مورد تیپمو اینا نزد ؟ _داداش ما رو قاطی این خاله زنک بازی ها نکن خانوم جان ! میخندد و بلند میشود دنبالش تا توی آشپزخانه میروم +خیله خب باور میکنم توی لیوان دسته‌دار مایع سیاه رنگی میریزد و تکه کوچکی نبات هم می‌اندازد و به دستم میدهد. _تا گرمه بخور ، ببینم سالاد ماکارانی دوست داری ؟ +مرسی چه بوی خوبی داره این، آره اهل اینجور غذاهام اصلا _پس بهت این نوید رو میدم که چند دقیقه‌ی دیگه یه سالاد ماکارانی عالی باهم میخوریم انقدر خوب و شاد است که مرا هم سر ذوق می‌آورد .سفره را روی میز میچینیم ، سردردم آرام تر شده و با اینکه حواسم پرت فرشته و غذای خوش آب و رنگش شده اما باز هم یادآوری دعوای امروز و حرف‌های کیان اذیتم میکند . +چه خوب شد اومدی پناه ، وگرنه تنهایی نمی‌چسبید _چون نمی‌چسبید این همه تدارک دیدی برای خودت ؟ +مگه خودم دل ندارم ! آدم باید به شخص شخیص احترام بذاره عزیزم _اوه بله … خوشمزه شده +برات میکشم ببری برای شامت _دست و دلبازیت به کی رفته شما ؟ +آقاجونم اینا … از لحن بامزه‌اش میخندیم ،صدای زنگ در که بلند میشود فرشته هم از روی صندلی بلند میشود و متعجب می‌پرسد : _یعنی کیه ؟ تو ادامه بده من الان میام به دو دقیقه نمی کشد که دست پاچه برمیگردد و میگوید : +شهاب الدینه تحت تاثیر هول بودن او من هم مثل شوک زده از جا میپرم _خب چیکار کنیم ؟ +داره میاد بالا ،یه دقیقه بیا دنبالش تا توی اتاق تقریبا میدوم ! کشوی پاتختی را باز می کند ، چادری را به دستم میدهد و با میگوید : _اینو بنداز سرت بیا بیرون تردیدم را میبیند و دوباره میگوید : +باشه ؟ من دلم میخواد ناهار باهم باشیما صدای سلام بلند شهاب را که میشنود نگاهی به من میکند و بیرون میرود ناراحت شدم ؟! به چادر مچاله شده ی توی دستم خیره میشوم . خوبش را میشود نفس کشید اما من و چادر رنگی سر کردن !؟ آن هم بخاطر پسری که هنوز هم معتقدم جانماز آب می کشد ؟! چادر را با اکراه می‌اندازم روی زمین ولی هنوز دو دلم یاد حرف‌های افسانه می‌افتم ” مگه یه چادر سر کردن چقدر سخته که اینهمه بخاطرش تو روی منو بابات وایمیستی ؟ تو از بس لجبازی روز به روز داری بدتر میشی و اگه اینجوری پیش بری آخرش آبروی این بابای مریضت رو میبری! حالا من به درک ، بیا به دین و ایمون داشته و نداشته‌ی خودت رحم کن و وقتی مهمون میاد خونه یکم خودتو جمع و جور کن حداقل بخدا انقدرام که تو سختش میکنی بد نیستا !” تمام سال‌های گذشته انقدر اینها را شنیده بودم که مغزم پر بود اما حالا فرشته کرده بود ، شبیه توپیدن های افسانه نبود ، اینجا همه چیز دارد فقط کاش شهاب نبود ! روسری‌ام را گره میزنم و چادر را برمیدارم ، توی هوا بازش میکنم و غنچه‌های ریز و درشت مخملی اش دلم را می‌برد جلوی آینه می‌ایستم و به خود نیمه محجبه ام لبخند میزنم !☺️ نمیدانم خودم را مسخره کرده‌ام یا نه، با آثار آرایشی که هنوز از صبح مانده و موهایی که از زیر روسری به بیرون سرک کشیده اند ،چادر سر کرده‌ام ! دوست دارم عکس العمل شهاب را ببینم ، شیطنت وجودم بالا میزند در را باز میکنم و راه می‌افتم به سمت آشپزخانه صدایشان را میشنوم : _چرا زود اومدی ؟ +یه قرار داشتم بهم خورد ، چقدر خودتو تحویل میگیری _پس چی ! +چرا سبزی خوردن نداریم ؟ _آخه بی‌کلاس مگه با سالاد ماکارانی کسی سبزی میخوره ؟ +بی‌کلاس اونیه که سالادش مزه‌ی ماست میده بجای سس سفید و بلند میخندد ، من هم میخندم ! چون نظر خودم هم همین بود . با ورودم به آشپزخانه غافلگیرش میکنم. خنده اش جمع میشود، نگاه متعجبش بین من و فرشته تاب میخورد. بعد از چند ثانیه تازه به خودش می‌آید، بلند میشود و با متانت سلام میکند ،انگار نه انگار یک دقیقه پیش مشغول شوخی کردن بود ! جوابش را میدهم ، چادر از روی سرم سر میخورد، محکم زیر گلویم می‌چسبمش. یاد می‌افتم و شاه عبدالعظیم رفتن و چادرهای دم ..... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۵۷ و ۵۸ _....امیدوارم توهمت ادامه دار نشه چون من آدم محتاطی توی دوست‌یابی نیستم و قید و بند رو تو این زمینه ها باور ندارم و حوصله‌ی ناز کشیدنم ندارم، خیلیا اون تو هستن که کافیه اراده کنم تا باشن… چند قدم میرود و ناگهان مثل کسی که چیزی یادش افتاده می‌ایستد و برمیگردد.انگشت اشاره اش را توی هوا تکان میدهد و با لحنی شمرده میگوید: +تو هرچقدرم که پاک و بکر باشی پناه اما یادت باشه همه ی پسرای اطرافت گرگن تا وقتی خلافش ثابت بشه ! اگه آدم با هرکسی پریدن نیستی حداقل خودت باش! او میرود ..... و من با زانوهایی سست شده مثل درختان تبر خورده میشکنم و روی زمین می‌افتم.😭😖 تمام مسیر برگشت به خانه را ... توی ماشین اشک میریزم.انقدر حالم نزار شده که علت نگاه های وقت و بی وقت و متعجبانه ی راننده آژانس از توی آینه را به خوبی درک میکنم. شاید می‌توانستم فکر کنم هیچ اتفاق خاصی نیفتاده و حرکت پارسا فقط یک شوخی بوده و بس!بعد هم میخندیدم و سرخوش از ادامه ی مهمانی همانطور که دل خودم میخواست و لذت می‌بردم. اما هرچه با خودم کلنجار میروم بیشتر فرو می ریزم. با واقعیت شاید تلخی که به تازگی و از زمانی که به تهران آمده ام مواجه شدم و آن این است که من با اینکه هستم و میکنم و میخواهم اما مثل هیچ کدام از دخترهای بی حجاب توی آن پارتی !😞🥺 تابحال فکر میکردم بخاطر قید و بندهایی که افسانه برایم تعریف کرده مثل مرغ در قفس مانده ام اما حالا می بینم که خودم از بودن در چنین جمع هایی حس خوبی ندارم و بجز چیزی برایم ندارد.😞 ترمز کردن های پیاپی ماشین بخاطر ترافیک،حالت تهوعی که داشتم را شدیدتر کرده، چه روز نحسی شده امروز! چشمم که به خانه ی حاج رضا می‌افتد ، انگار دنیا را به من میدهند.کرایه ی ماشین را میدهم و پیاده میشوم. با دست‌های لرزانم کلید می‌اندازم و در را باز میکنم… دلم میخواهد مستقیم بروم پیش زهرا خانوم تا با حرفهای مادرانه‌اش آرامم کند اما با حال و روزی که دارم خیلی کار جالبی نیست! میروم بالا و اولین کاری که میکنم کندن شالم هست. پر شده از بوی سیگار و عطر پارسا و حالم را بدتر میکند! قرص مسکن میخورم و نمی فهمم چرا بیخود مسکن خورده‌ام؟! اینجور وقت ها افسانه برایم شربت آبلیمو یا عرق نعنا درست میکرد،اما هیچکدام را ندارم. بهترین بهانه دستم می آید برای پایین رفتن… راه می‌افتم و وسط پله ها تهوعم شدت میگیرد. با شدت در را میکوبم؛فقط چند ثانیه طول میکشد تا در باز شود. نه فرشته است و نه مادرش ،شهاب الدین است و تنها چیزی که فرصت میکنم ببینم گرمکن ورزشی مشکی هست که به تن دارد! و بعد چشم‌های گرد شده از تعجبش را میبینم و در اوج استیصال از کنارش میگذرم و خودم را به دستشویی می‌رسانم. انگار تمام محتوایات دل و روده ام را بالا می آورم. معدم پیچ میخورد و دلم همزمان مالش میرود…احساس سبکی می کنم، اما هنوز سرگیجه و ضعف دارم. سر بلند میکنم و به صورت خیس از آبم نگاه میکنم و مثل برق گرفته‌ها میشوم و تازه میفهمم علت تعجب شهاب چه بوده. حتی فراموش کرده بودم که چیزی سرم کنم!😓لبم را گاز می گیرم و مرددم که حالا با چه رویی بیرون بروم؟😞 اصلا چرا فرشته نیامد پیش من؟البته فقط صدای شیر آب در فضا پیچیده و همه جا سکوت است.پس حتما شهاب تنها بوده! حالم از چیزی که بود هم بدتر میشود. بدشانسی روی بدشانسی…با اتفاقاتی که امروز افتاد حتی از شهاب هم میترسم! دوباره آبی به صورتم میزنم و قفل در را باز میکنم. چاره ای جز بیرون رفتن هم دارم؟! اما همین که در را باز میکنم دلم منقلب میشود از صحنه ای که می‌بینم. روسری یشمی رنگی روی دستگیره ی در گذاشته شده که مطمئنم موقع آمدن نبود! توی دلم غوغاست. روسری را تا میکنم و روی سرم می‌اندازم. انقدر بی جان شده‌ام که توان حرکت ندارم. همانجا کنار در سر میخورم و مینشینم روی سرامیک های یخ... صدایی مثل همزدن لیوان آب قند توجهم را جلب میکند و بعد یاالله شهاب گوشم را پر میکند خودم را جمع و جور میکنم و با دست روسری را زیر گلویم محکم نگه میدارم. از آشپزخانه تصویر تارش را میبینم که با یک لیوان نزدیکم میشود.دولا شده و لیوان را به ستم دراز میکند. عطر عرق نعنا به دلم مینشیند، میگوید: _بفرمایید،فرشته رفته بود دانشگاهش. زنگ زدم الان خودشو میرسونه تا اون موقع تا این رو بخورید فکر میکنم خوب باشه براتون. من توی حیاطم راحت باشید اگر کاری هم داشتید صدام بزنید. با اجازه.. لیوان را روی زمین میگذارد و رفتنش تار تر میشود دوباره. شربت عرق نعنا را سر میکشم. شیرینی اش نه زیاد است و نه کم… دلم را نمیزند! خیلی سخت جلوی بیهوش شدنم را گرفته‌ام اما حالا احساس و عجیبی میکنم..... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🇮🇷قسمت ۷۹ و ۸۰ حتما یاد دوستاش افتاده، بعد از تمام شدن دعا، رضا رو کرد به من رضا:_خانومم -جان دلم رضا:_میشه برای منم دعا کنی؟ -من دعا کنم، من که پر از گناهم؟ رضا:_اره تو دعا کن، تو دلت پاکه، از خدا و امام رضا بخواه حاجتمو بده -چه حاجتی؟ رضا رو کرد سمت گنبد، و اشک میریخت: _اینکه منم برم -کجا بری؟ رضا: سوریه (انگار حکم جونمو از من میخواست، چند لحظه پیش دلم میخواست ای کاش اون موقع کنار بودمو همراهیش میکردم، ولی راست میگفت، و باهم فرق میکنه، من که دلم به رفتن رضا نرم نمیشه، چطور اومد سراغم) چشمامو بستمو رو به سمت حرم کردم: " یا امام رضا، من رضای خودمو به تو میسپارم اگه ضامنش میشی که به نزد من برگردونیش، خودت حکم رفتنشو صادر کن." دستای رضا اشکای صورتمو پاک میکرد -رضا چه سخته بین حرفو عمل یکی باشی، چه سخته از یه طرف دلت همراه بی‌بی‌ باشی، از یه طرف دلت . عشقتو راهی این سفر کنی رضا پیشونیمو بوسید: _الهی قربون اون دلت بشم، دستت درد نکنه که دعا کردی برام. زمان برگشت رسیده بود و دل کندن از این بهشت دردآور. ای کاش میشد هرموقع دلتنگت میشدم مثلا بین کبوترای حرم پرواز میکردمو می‌اومدم روی گنبدت می‌نشستمو یه دل سیر نگاهت میکردم. افسوس که هیچ چیزی امکانپذیر نیست " آقا جان باز بطلب، بیایم به پا بوست. اما دفعه بعد سه نفری..." حالم زیاد خوب نبود، سرمو تکیه داده بودم به شیشه ماشینو بیرون تماشا میکردم که کم‌کم خوابم برد. چشمامو باز کردم دیدم همه جا تاریکه. به عقب نگاه کردم، نرگس و آقا مرتضی هم خواب بودن -رضاجان، بزن کنار یه کم استراحت کنی رضا:_نه فعلا که هنوز چشمام خسته نشده. یه کم جلوتر ایستادیم برای نماز و شام. دوباره حرکت کردیم. نزدیکای ظهر بود که رسیدیم. عزیز جون هم به بهونه نگرفتن عروسی یه مهمونی تدارک دید. بابا و مامانو هانا هم اومده بودن.از یه طرف خیلی خوشحال بودم، زندگیمون شروع شده، از طرفی نگران... چند ماهی گذشت... و به خاطر کار‌ رضا، هر چند وقت باید میرفت سمت مرز مأمویت، خیلی بود ولی برای و کشور باید میرفت، هردفعه که میخواست بره احساس میکردم نکنه داره میره سوریه ولی داره بهونه میاره. باز به خودم میگفتم امکان نداره رضا بدون خبر بره... دو هفته‌ای میشد که مرتضی رفته بود مأموریت.. من هم هر روز میرفتم کانونو سرمو با بچه‌ها گرم میکردم. روزی سه-چهار بار رضا زنگ میزد برام. چون از نگرانیم باخبر بود، میدونست که چقدر سخته این جداییها.. به مناسبت روز مادر از طرف آموزش و پرورش یه مراسمی گرفته بودند که از بچه‌ها میخواست تا شعر مادر رو بخونن. من با کمک مریم‌خانم خیلی زحمت کشیدیم تا بچه‌ها بتونن همراه آهنگ بخونن. روز آخر تمرین بود واقعا بچه‌ها با استعداد بودن. روز جشن رسید، صبح زود از خواب بیدار شدم. دست و صورتمو شستم رفتم تو آشپزخونه. -سلام عزیزجون عزیزجون:_سلام دخترم بیا صبحانه‌اتو بخور -چشم، نرگس اومده؟ 🌱ادامه دارد..... ✨نویسنده؛ فاطمه باقری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۲۹ و ۳۰ +قرار شد نپرسی دیگه... میام... هروقت کارم تموم بشه میام. تو هم اگر دوست داری، برو خونه مامانت اینا. به وقتش میام دنبالت. من دیگه باید برم، کاری نداری؟ _حضرت آقا داریم حرف میزنیم مَثَلَنااااا... احیانا اگر سازمان سیا و موساد اسراییل متوجه نمیشه!!! همش زودی قطع میکنه. عه.. خندم گرفت و گفتم: _باشه بابا حرص نخور بگو فدات شم. بفرمایید سرکارِ عِلِّیِّه درخدمتم... _هیچ چی... فقط خیلی دوست دارم عزیزم. +منم دوست دارم فاطمه‌ی خوشکل و مهربونم. حالا اجازه میدی خداحافظی کنم؟؟ _بلی بلی، آری آری، خداحافظی کن مزاحم خانمت نشوووو.. بای بای. بوس بوس. باخنده وشوخی منم بهش گفتم: +چشم خانمم. شما هم همینطور مزاحمم نشووو. یاعلی _یازهرا خیلی گرفتم از فاطمه. چون واقعا بود.خیلی خوبه که خدا به آدم همسری بده که درکنارش بگیره اون شخص. بعد از صحبت با خانمم، گوشی و تحویل دادم و رفتم دفترم. نشستم پرونده رو بررسی کردم. ساعت حدود ۱۰:۲۰ دقیقه صبح بود. تا ساعت ۱۶ نشستم توی دفترم پرونده ی جدیدو کردم. فقط برای نماز و یه مقدار ناهار ، پرونده رو گذاشته بودم کنار. خوب نشستم ظرف چند ساعت، ۱۱۷ صفحه رو سه بار مطالعه کردم. باید شروع میکردم برای اقدام علیه حریف. چون فهمیده بودم اوضاع از چه قراره. اما طبق معمول و کاری که همیشه به کار روی پرونده ها انجام میدادم اونم این بود که نماز# استغاثه هدیه به خانم فاطمه زهرا و میخوندم. سریع توی دفترم سجاده رو پهن کردم و شروع کردم به این عمل. بعد از اشک و ناله و اسثغاثه، آرامش گرفتم و احساس معنویت کردم خداروشکر. بلند شدم رفتم دوباره پشت میزکار... نشستم پروژه رو روی یک کاعذ برای خودم ترسیم کردم. از حریف و اینکه درحال حاضر باید ازکجا شروع کنم. و چه چیزهایی رو نیاز دارم قدم دوم رو برداشتم. اول نمازو استغاثه و بعدشم ترسیم پروژه روی کاغذ برای خودم. اما دقیق مونده بودم و نمیدونستم روی پرونده ای که بسته شده و دوباره باز شده باید از کجا شروع کنم. دو روزی به همین شکل گذشت. منم فقط روی این پرونده متمرکز شدم. قشنگ مطالعه کردم تا بتونم روی پرونده سوار بشم و مشکلی پیش نیاد. در همین بین، جلسات مشورتی خودم و با کارشناس ها داشتم و مشورت میکردم. توی بررسی چندباره پرونده، یهویی به یه اسمی برخوردم. همش برام این اسم سوال بود. که چرا آمار دقیقی ازش نیست. حتی با مقامات بالاتر که روی پرونده دستگیری تیم های جاسوسی قبلی که این پرونده در امتداد اون بود، صحبت میکردم. به یه سری جمع بندی هایی رسیدم. توی دفترم مشغول کار بودم که به فکرم یه چیزی رسید. بلافاصله مانیتورم و روشن کردم. وصل شدم به یکی از کارشناسا به اسم یزدانی. اومد روی مانیتور. +سلام آقای دکتر یزدانی. _سلام آقای دکتر عاکف! چطوری؟ +جناب یزدانی،حریف وچندسال قبل زدیم ناکار کردیم. خیال کردیم تبدیل به فسیل شده. ولی دوباره اجزای اون و کنار هم چیدن و میخوان ادامه بدن. نمیدونم از کجا شروع کنم. نظرت چیه؟ یزدانی گفت: _اطلاعات اولیه چقدر داری؟ +دارم بررسی میکنم. منتهی یه اسمی من و آزار میده. ولی اون در حد یه آدمی هست که... تاگفتم در حد یه آدمی هست که... دیدم یزدانی گفت: _برو دنبالش! +مطمئنی دکتر؟ _آره عاکف جان. میتونه شروع خوبی باشه. مانیتورو خاموش کردم. سریع اومدم روی تخته وایت بُردِ دفترم اسم آدمایی که نیاز داشتم و نوشتم. مانیتورو خاموش کردم. بهترین کار این بود ، با تیمی که همیشه باهاش راحتم و خم و چمِ کارو داره و با من میتونه خوب مَچ بشه کار کنم. باید پیش بینی آینده رو هم میکردم. اگر حریف الان توی خاک ما باشه. یا اگر الان !!!....بماند. بگذریم. نباید به اما و اگرها توجه میکردم. یکی از بچه هارو که بعدا میفهمید کی هست گذاشتمش توی آب نمک بمونه ، تا به وقتش ازش استفاده کنم. بلافاصله مانیتورم و روشن کردم با ۲ نفر ارتباط گرفتم. اولی سیدرضا متخصص امورِ جنگال (جنگ الکترونیک و سایبری) و دومی هم پیمان. به پیمان خیلی نیاز داشتم. چون توی واحد ضد جاسوسی بوده. با هردوتاشون از روی مانیتور حرف زدم. ساعت ۱۷:۰۰ بود. ۱۷:۷ دقیقه هم که اذان بود. گفتم: _ ۲۰ دقیقه بعد از نماز مغرب و عشاء باشید دفترم. راس ساعت ۱۷:۲۷ دقیقه خداروشکر هر دو اومدن. نشستیم دور میز جلسات توی دفترم. شروع کردم... _بسم الله الرحمن الرحیم....سلامتی امام زمان روحی‌فداه..... ✍ادامه دارد.... 👈 https://eitaa.com/kheymegahevelayat 🌷نویسنده؛ مرتضی مهدوی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۶۷ و ۶۸ باید بچه هامون بعد از قطع شدن برق هتل فورا دست به کار میشدند و میرفتن توی اتاق والوک و تجهیزات امنیتی خودشون، از دوربین و شنود و .... هر چی که لازم بود و کار میزاشتن. از یه طرفی هم هتل برق اضطراری داشت. باید یه فکر اساسی میکردم. دلیلشم این بود توی تموم راهروهای هتل دوربین نصب بود و نمیشد گاف داد. از یه طرفی هم ریسک بود چون نمیدونستیم هنوز با چند نفر طرفیم. دستمون بسته بود. این مابِین یه چیزی دیگه هم به نظرم رسید که گفتم بزار اول چندوقت بگذره و متی ارتباطاطِش و با کسانی که مدنظر داره رو انجام بده و ما بدونیم چند چندیم تا بعدا این اقدامات و انجام بدیم. چون امکان داره اون برای خودش تیم سایه داشته باشه و ندونیم و رو دست بخوریم. از بچه های جنگال خواستم توی سیستم هتل نفوذ کنند و مشخصات تمومی افراد رو در بیارن و بررسی کنند و مسافرای خارجی رو هم بررسی کنند تا همه چیز مورد تایید باشه و شکی وجود نداشته باشه ¤¤سه روز بعد پنجشنبه.... خیلی درگیر پرونده شده بودم. حتی خوابَمَم توی ماشین بود. از نزدیک اوضاع رو زیر نظر داشتم و یا دائم توی رفت و آمد به اداره بودم جهت جلسات و هماهنگی و... ساعت حدود دو و نیم عصر بود که گفتم یه زنگ به خانمم بزنم. چندتا بوق خورد جواب داد. _سلام محسنِ من. خوبی آقام؟ +سلام فاطمه جان، خوبی خانم. چه خبر؟ نمی‌بینی مارو خوشحالی؟! _آره خییییلی. بی مزه. +ناهارت و خوردی؟ _آره یه چیز درست کردم خوردم. +میتونی تا چهل دیقه دیگه آماده بشی بیام دنبالت یه سر بریم مزار شهدا و به پدرمم سر بزنم؟ _آره آقایی. درخدمتتم. +راستی به مادرمم زنگ بزن سر راه بریم دنبالش اونم ببریم مزار بابا. هم اینکه منم ببینمش. دلم واسش تنگ شده. _چشم آققققق محسن. +پس فعلا یاعلی. گاهی دلم میگرفت و توی پرونده ها به مشکل میخوردم میرفتم سر مزار . باهاش درد دل می کردم. بهش میگفتم راه و نشونم بده. به بهزاد گفتم... بیاد یکی دوساعت جام بمونه و اوضاع رو زیر نظر بگیره و تموم چیزارو رصد کنه لحظه به لحظه. بهش گفتم... هر خبر تازه ای شد من و درجریان بزاره و اگر مسئله ی حادی بود خودم و سریع تر برسونم رفتم دنبال فاطمه و باهم رفتیم دنبال مادرم. از فاطمه خیلی خوشم می اومد. به مادرم خیلی میکرد. با اینکه من چندتا خواهر داشتم ولی مادرم به فاطمه میکرد و انگار عین خواهرام بود براش. چون با سختی های کاری من میساخت. مادرم و فاطمه عین دوتا خواهر بودن. زن داداشای دیگمم خوب بود رابطشون با مادرم. ولی مادرم به فاطمه توجه خاصی داشت بین دخترا و عروساش. خداروشکر خانواده خوبی داشتیم و از این توجه های مادرم کسی ناراحت نمیشد. بگذریم.... دو سه ساعتی باهم چرخیدم ، و زیارت شهدا و مسجد و نماز و ... این مابین هم هر ازگاهی بهزاد یکسری رفت و آمدهای مهم و بهم گزارش میداد. از فاطمه خواستم بره خونه مادرم. تنها خونه نمونه. رفتیم خونه مادرم. مادرم و فاطمه که داشتند پیاده میشدند، مادرم گفت : _محسن جان بیا امشب شام باهم باشیم. گفتم:_مادرجون شما که میدونی نمیتونم. درگیرم خیلی این روزا. یه خرده سرد شد و گفت: _خدا رحمت کنه پدر شهیدت و عین خودشی. کلا وقف . بازم خداروشکر کشور داره حداقل همین قدر وقت و میتونی بزاری. فاطمه با شیطنت های خاص خودش داشت میخندید از پشت سر با این حرفا و کنایه های ریز مادرم. منم یه لبخندی زدم و عذرخواهی کردم و خداحافظی کردم و اومدم اداره. از دفترم بلافاصله بی سیم زدم به بهزاد. +بهزاد_عاکف _حاج عاکف به گوشم. +موقعیت؟ _مشغول پیاده‌روی توی محوطه ی پشت هتل جهت آنالیز مکانی هستم. +خوبه. میام تا چنددیقه دیگه سمتت. یاعلی یه سری کارایی که داشتم انجام دادم و نیم ساعت بعد حرکت کردم سمت هتل. به بهزاد گفتم: _ میتونی بری. ممنونتم. گفت:_بمونم. +نه نیازی نیست. خودم هستم. اگر کاری بود خبرت میکنم. برو استراحت کن. ¤¤دو روز بعد... شنبه حوالی ساعت یازده و ربع بود ، دیدم متی والوک از در هتل اومد بیرون. بلافاصله به راننده گفتم حواست باشه اگر سوار ماشین میشه گمش نکنیم. به سه تا از نیروهای پیاده ، که یکیشون خانم بود آماده باش دادم جهت تعقیب و گریز و فیلمبرداری با دوربینهای ریز و حرفه ای در صورت پیاده‌روی سوژه. دوتا از بچه های موتور سوار ، رو هم آماده باش دادم جهت تعقیب و مراقبت دورا دور از سوژه که اگر ما توی‌ترافیک موندیم اونا بتونن ادامه بدن. توی ذهنم اومد.... ✍ادامه دارد.... 👈 https://eitaa.com/kheymegahevelayat 🌷نویسنده؛ مرتضی مهدوی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۲۹ و ۱۳۰ +میخوام باهات درد دل کنم.. تو ندیدی توی سوریه چجوری زنه مردم و میبردن کنیزی و بعد بهش تجاوز میکردن. مهدی من توی داعشی ها بودم. اینارو نمیتونم به کسی بگم... سینم داره از نگفتن سوراخ میشه و میترکه...مهدی میخوام بمیرم وقتی بهش فکر میکنم.. وقتی اونجا بودم میدیدم دختر ۱۴ساله رو نوبتی ۲۰نفر بهش تجاوز میکردند. وقتی یاد اون دختر ۱۰ساله میوفتم که بهش تجاوز کردن و باردار شد و نتونست تحمل کنه و بعدش مرد..به این فکر میکنم که علنا توی سنگراشون میگفتن میرسیم تهران و مشهد تک تک کوچه پس کوچه‌هاش و پر ازخون میکنیم و با مادرشون و خواهرشون نزدیکی میکنیم و رحم به کسی نمیکنیم.. مهدی من دارم دیوانه میشم فکر میکنم بهش.. مهدی یادم نمیره توی المیادین سوریه توی یک روز به ۳۷تا دختر با سن بین ۸تا ۲۵ سال تجاوز کردن.. من چند روزی بود به عنوان نفوذی ایران توی داعش بودم و خودم زده بودم جای یکی از نیروهای ارتش آزاد که همکاری میکرد با تروریست ها.. اون روز بیرون اتاق بودم. روی صورتم و پوشونده بودم. لباس یک دست مشکی تنم بود. با اسلحه از داعشی ها حفاظت میکردم. صدای ضجه‌ها و التماس و گریه‌های دختره توی گوشمه هنوز. شیش هفتاشون سعودی بودند که مستقیم آمریکا اینارو فرستاده بود اونجا.. آموزشاشون و توی انگلیس و اسراییل دیده بودن، چون از سران داعش بودن..از نزدیکترین نیروهای به ابوبکر البغدادی بودن. مقاومت دربه‌در دنبال گیر انداختن اینا بود.. مهدی اون دختر از بس بهش تجاوز شد مرد.. جون داد... ✍خدا میدونه مخاطبان عزیز... همین الان چشمام داره میباره برای مردم و .. سرم و آروم تکیه داده بودم به دیوار و میزدم بهش و با بغضی که داشت خفم میکرد، و ناله ای که توی سینم حبس شده بود برای مهدی گفتم: +مهدی من بعد از سوریه چندماهی عراق بودم. توی عراق با اطلاعات حشدالشعبی کار میکردم. دستم بازتر بود و کسی زیاد بهم کار نداشت. وقتی اخبار ایران و میدیدم، که چطوری بعضی سیاسیون ما دارن صنعت هسته ای رو برباد میدن، چطوری دارن جلوی آمریکایی هایی که مسئول این همه بدبختی جهان هستند و داعش و بوجود آوردن و... چطور این مسئولین و جوونای خام دارن خوش‌رقصی میکنند برای آمریکا، خدا میدونه چقدر گاهی ناراحتی میکردم.. عراق که بودم با یکی از بچه های اطلاعاتی حشدالشعبی دو سه روز قبل شهادتش باهم بودیم. اسمش ابوحسان بود. باهم دیگه به زبان عربی که حرف میزدیم بهم میگفت: _ایرانتون چه خبره؟ منم خجالت میکشیدم. بهم میگفت: _مردمتون مارو ببینن چه داریم میکشیم بخاطر آمریکایی ها که اینجا بودن و بعد به جای خودشون و فرستادن، تا مارو به این روز در بیارن، بگیرن یه کم.. برای ما این امر به تبدیل شده که آمریکا میخواد ما و سوریه رو بزنه تا به شما برسه. بعد شما و نمیفهمن هنوز که آمریکا کیه. راست میگفت. مهدی اون راست میگفت.. مهدی من انقدر ناراحتی میکردم اونجا.. طوری که دلم میخواست عراق و ول کنم بیام ایران. از شدت فشار عصبی و ناراحتی، تیک عصبی پیدا کرده بودم.. اومدم ایران، حالا این شده. ببین بخاطر دشمنی که با پیشرفت ایران دارن، آمریکایی‌ها عواملشون و میفرستن ایران، چندسال زندگی میکنن و تهش میشه اینکه زن من و اسیر میکنند. مهدی خیلی ناراحت شده بود از حرفام.. آه بلندی کشید و نفسش و داد بیرون و گفت: _داداش ، چقدر دلت پره تو.. حق داری بخدا.. مردم قدر این و و نمیدونن. +مهدی شاید باورت نشه، توی سوریه، پیش میومد من و بچه های زیرمجموعم تا ۱۶ یا ۲۰ روز ، یه حمام ساده نمیرفتیم. حتی گاهی اوقات تا دو سه روز اونجا آب نبود تا بخوایم بخوریم.. آب برای طهارت هم نداشتیم حتی..جنگ یعنی .. یعنی این همه بدبختی.. یکی از بچه های ما آب خورد و اون آب سمی بود شهید شد. این مردم نمیدونن چه خبره. ما اطلاعاتی ها و دهنمون بستس.. همه چیز و به مردم گفت.....بگذریم. مهدی روضه خون دعوت میکنی؟ _آره.. همزمان خانومش در زد و چای آورد. مهدی چای رو گرفت و خوردیم و بعدش رفت بیرون و چند دیقه بعد باز دوباره اومد توی اتاق. زنگ زد به یه روضه خون و هماهنگ کرد. یه ساعت بعدش اومد خونه مهدی. من و مهدی و روضه خون سه تایی نشستیم توی اتاق. خانم مهدی هم داخل یه اتاق دیگه بود و صدارو میشنید. روضه خون شروع کرد...‌ ✍ادامه دارد.... 👈 https://eitaa.com/kheymegahevelayat 💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
گفتم: -نه نه...چیزی نیست... شهید علی خلیلی...خواستم از جام بلند شم که روشنک صدام کرد. یه کادو از داخل کیفش بیرون آورد و روبه‌روی من گفت: -ببین نفیسه...... جونش رو داد که ناموسش توی خطر نمونه...ما باید حقشو ادا کنیم. این از طرف من به تو...امیدوارم که دوستش داشته باشی... ابروهایم را بالا در هم گره زدم و گفتم: -وای روشنک عزیزم این چه کاریه... واقعا شرمندم کردی. -نه عزیزم شرمنده چیه قابل تو رو نداره. -نمیدونم چطوری جبران کنم ممنونم. -جبران لازم نیست گلم. بغلش کردم و ازش تشکر کردم. لبخندی زد و گفت: -امیدوارم که موفق باشی و همیشه توی زندگیت درست قدم برداری. جوابش را با لبخند دادم و گفتم: -ممنونم. -خب...همه جا فاتحه خوندیم. هواهم کم کم داره تاریک میشه. بریم خونه؟ -باشه بریم. راه افتادیم و سمت ماشین رفتیم. بعد از مدت کوتاهی به ماشین رسیدیم. سوار شدیم و راهی خونه شدیم.سر صحبت را باز کردم و گفتم: -روشنک ... نظرت راجع به خانواده چیه؟؟ -از چه نظر؟؟ -از نظر احترام، از نظر خوب بودن، از نظر دوست داشتن... -خانواده از همه نظر خوبن. از نظر من دوست های واقعی فقط میتونن خانواده‌ها باشن. اکثر بچه ها وقتی به یه دورانی میرسن فکر میکنن خانواده ها درکشون نمیکنن. -آخ دقیقا منم همینجوریم. -خب اینجا باید بگم که تا حالا خانوادتو کردی؟؟ سکوتی کردم و گفتم: -خب...نمیدونم...نه...از چه نظر؟؟ -از همه‌نظر درک کردن یه رابطه‌ی . اگر تو رابطه ی خوبی نداشته باشی و اصلا خانوادتو درک نکنی یه جورایی با زورگویی بخوای پیش بری اینجوری نباید توقع زیادی داشته باشی -راستش روشنک من اصلا با خانوادم جور نیستم.در حد سلام و علیک. چشم‌هایش را گرد کرد و گفت: -جدا!!!!!! سرم را پایین انداختم و او ادامه داد: -این خیلی اشتباهه خیلی! اوناخانوادتن... دوستت دارن...از همین امروز شروع کن و سعی کن باهاشون صمیمی شی... -چطوری...نه نمیتونم... -میتونی. توانستن است. -نه روشنک بحث این نیست، اونا درک ندارن و دوست ندارن با هم خوب باشیم. روشنک دستش را جلوی دهنش گرفت و گفت: -إ إ إ ببینا!!! برا چی یه طرفه به قاضی میری؟! -یه طرفه نیست اونا به همه‌چیز گیر میدن الان یه مدتیه انقدر با هم بدشدیم که گاهی همون سلامم نمیکنیم. روشنک چشم هایش را گرد کرد و گفت: -نفیسه!!! خانواده مهم ترین افراد تو زندگی آدم اند...اگر اونا نبودن تو هم نبودی.. وقتی بچه بودی جز مادر و پدرت کسی بزرگت نکرد...بقیه هم بخاطردوست داشتن و علاقه ای که به بچه ی فامیل یا بچه ی دوست یا کلا علاقه‌ای که به بچه داشتن تو رو همراهی میکردن...ولی وقتی گریه میکردی همون آدم ها تو رو برمیگردوندن دست مادرت... اینطور نیست؟؟؟ حرفی نزدم،راست میگفت.نگاهی بهش انداختم. غم رو توی چهره ام دید . و ادامه داد: -میدونم که دلت باهاشونه...فقط بخاطر یه سری سخت‌گیری‌هاست که ازشون زده شدی. اونا نگرانت هستن ولی شاید بلد نیستن چطوری نگرانیشونو بیان کنن... تو باید باهاشون حرف بزنی. -حرف میزنم. -چطوری؟؟! با داد؟ با بی احترامی کردن؟! چشم هامو بستم و گفتم: -درست میگی... -پس چطور توقع داری اونا داد نزنن... نفیسه یک لحظه خودتو بزار جای اون ها...پدر و مادرت دوست ندارن تو راه اشتباه بری... شاید باهات قهر کردن...قهر پدر و مادر یعنی قهر خدا...حواست باشه از همین امشب شروع کن و باهاشون خوب شو. پایش را روی ترمز گذاشت و گفت: -امیدوارم به حرف هام فکر کنی. بهش دست دادم و بابت امروز تشکر کردم و گفتم: -چشم هم میکنم و هم . لبخند رضایت بخشی روی لب هایش نشست خداحافظی کردم و رفتم. پشت در ایستادم دستم را روی زنگ فشار دادم در باز شد از پله ها بالا رفتم مادر جلوی در خانه ایستاده بود. نگاهی انداختم و سلامی کردم مادر با سردی جواب سلامم را داد و پشت بند حرفش گفت: -حداقل بهم میگفتی کجایی نگرانت شدم. جسورانه پاسخ دادم: -مامان من دیگه بزرگ شدم!!! -ولی برای منِ مادر، هنوز بچه ای... یاد روشنک افتادم... ... ... -بله شما درست میگی شرمنده از این به بعد میگم. حالم از اینطور حرف زدن با مادرم بهم خورد. ولی خودم رو خیلی نگه داشتم عصبی نشم. در کمال ناباوری لبخندی روی لب‌های مادر آمد و گفت: -اشکال نداره بیا داخل خسته ای جلوی در واینستا! چشمام گرد شد!!! جواب داد!!! باورم نمیشه...خداروشکر... داخل خانه رفتم و سلام نسبتا گرمی به پدر دادم و بعد وارد اتاقم شدم بدون مکث کادویی که روشنک برام آورده بود را از کیفم درآوردم و بی‌درنگ بازش کردم... مشکی...مشکی...مشکیه!!! 💚ادامه دارد.... 🤍نویسنده: مریم سرخه‌ای ❤️https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۴۵ و ۴۶ _خب آره! البته‌ به گمونم. من که تا حالا خوردم حلال و حرومشو نمیدونم. چپ چپ نگاهم میکند. _وا دختر، آدم باید بدونه چی کوفت میکنه! تو یعنی مشروبم میخوری نعوذباالله؟ بهم برمیخورد؛ لحن پری بدجور تحریکم میکند. _نخیر!!! اونقدرا هم حواسم هست. انگار متوجه ناراحتی ام میشود و دستش را روی شانه ام میگذارد. _ببخشید، نمیخواستم ناراحتت کنم. تا بخواهم جواب بدهم، گارسون می‌آید تا سفارشها را بگیرد. پری پیش دستی میکند و سفارش میگو میدهد. تا غذا را بیاورند کمی با پری صحبت میکنم. پری از خانواده‌شان میگوید که در روستا زندگی میکنند و این دو به هوا درس و دانشگاه به تهران آمده اند.از پری در مورد رشته‌ی تحصیل 🔥پیمان🔥 میپرسم که میگوید او در دانشگاه آریامهر ریاضی میخواند. انگار هردوتایشان بچه‌های درس خوانی هستند. گارسون غذا و سالاد را میگذارد. پری اولین لقمه را با اکراه برمیدارد. چشمانش را میبندد و اگر مزه‌ی بدی داشت به طرف دستشویی برود. من با خیال راحت شروع به خوردن میکنم. کم کم میگو در دهان پری مزه میکند و به وجد می آید . _از اونی که فکر می کردم بهتره! _پس چی! من چیز بد پیشنهاد نمیدم که. بعد از شام به اتاق برمیگردیم. پری توی وسایلش دنبال چیزی میگردد و پیدا نمیکند. بعد سراغ من می آید و میپرسد: _تو کتاب منو ندیدی؟ _چه کتابی؟ _همین دایره المعارف واژگان! همین جاها گذاشتم. ابرو بالا میدهم و میگویم اطلاعی ندارم. میکنم پری دایره المعارف کلمات دارد؟! اغلب کسانی که فیزیک و ریاضی می خوانند از فارسی خوششان نمی آید. با این حال کنارش دنبال کتاب میگردم و آن را زیر تخت می‌یابم. کتاب توی دستانم است که پری چنگ می زند و آن را از دستانم بیرون میکشد. از حرکت سریعش میشوم.کتاب قطور را باز میکند و میشوم. داخل کتاب به اندازه‌ی یک نوار کاست بریده شده! پری لبخندزنان نوار را درمی‌آورد و مقابلم میگیرد. _خداروشکر! سالمه. اگه گم شده بود که... به ذهنم سوزن می زنند. یعنی این چه نوار کاستی است که اینقدر برای او جالب است؟ پری دستانم را میگیرد و روی تخت و در کنار خودش جا میدهد. _چشماشو! چهار تا شده! مدام پلک میزنم تا حالت تعجب از من دور شود. دستی به صورتم میکشد و میپرسد: _میخوای بدونی این چیه؟ از خدا خواسته پشت سر هم سر تکان میدهم.لبخندش را پر رنگ میکند و به تعریف می آید: _این یه سخنرانی . _آها. _البته سخنرانی معمولی نیستا! سخنرانی و . از استاد ☆✍محمد حنیف نژاد☆. میدونی این مرد کیه؟ سری به علامت منفی تکان میدهم که میگوید: _تاسیس کننده‌ی سازمان . اون بود که به ما سرمشق داد و همگی مدیون اون هستیم. حالا فرصتش پیش آمده تا سوالات ریخته شده در ذهنم را بیان کنم. انگار دستی مرا به طرف خود میکشاند و میخواهد با او همراه شوم. _پری؟ پری رویش را به سمت من برمیگرداند و جواب میدهد _بله. به جانم افتاده که مرا میلرزاند. این حرف ها بوی می دهد. این را حتی منی که زیاد در جریانش نیستم، . با همه‌ی این حرف ها، وجودم پر از علامت و شده که تحمل شان سخت تر از استرس است. برای همین در چشمان پری خیره میشوم و میپرسم: _سا...سازمانی که میگی.. سری تکان میدهد و برای تکمیل حرفم میگوید: _آره، سازمان مجاهدین خلق. من هم متقابلاً با تکان سر حرفش را تایید میکنم.در ادامه لب میزنم: _چه جور جاییه؟ یعنی خب که چی؟ هدف چیه پری از سر جایش بلند میشود و شروع میکند به قدم زدن: _خب اینا چیزی نیست که بشه گفت. حرف زدن در موردش... من همه چیز را میدانم. عاقبت حرف زدن در موردش را هم میدانم. اما قانونی در زندگی دارم که هرچیزی ارزش یک باز امتحان کردن را دارد! به همین دلیل میخواهم برای یکبار هم که شده بدانم دور و برم چه خبر است. نمیگذارم حرف را ادامه بدهد و میگویم: _من میدونم. میدونم در موردش هم ! اما من نمیخوام باشم. باید ببینم اون چه هدفیه که تو و پیمان حاضر شدین از ، و دست بکشین. تو فیزیکو دوست داری، مگه نه؟ خب با خوندن فیزیک چیزی فراتر از یه ، اونم به قول امثال شاه، میشدی. چرا؟ اخه چی کرد؟؟ ________ ☆✍پی‌نوشت؛ محمد حنیف‌نژاد (۱۳۱۸–۴ خرداد ۱۳۵۱) او در رشته‌ی مهندسی کشاورزی تحصیل می نمود. از بنیان‌گذاران سازمان مجاهدین خلق ایران بود. وی به همراه سعید محسن و علی‌اصغر بدیع‌زادگان، سازمان مجاهدین خلق را در سال ۱۳۴۴ پایه‌ریزی کرد. محمد حنیف‌نژاد در سال ۱۳۵۰ توسط ساواک دستگیر و در چهارم خرداد ۱۳۵۱ اعدام شد. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۷۷ و ۱۷۸ _مَ... منم رویا توللی. در که باز میشود زنی با پوست چروکیده و گیس‌های حنایی بیرون می‌آید‌.مرا بررسی میکند. _شما؟ _رویا هستم‌. دوست نرگس جان. _نَ...نرگس؟ با تعجب میگویم بله.پیرزن کمی فکر میکند که صدایی از پشتش شنیده میشود. _کی بود ننه رضا؟ به گمان صدای نرگس است. از ظریفی و مهربانی آن میفهمم.چادر گل‌گلی‌اش را به دندان گرفته _رویا؟ کلی از دیدنم ذوق میکند.مرا تعارف به داخل میکند اما نمیپذیرم.دست آخر ننه رضا دستم را محکم میکشد _بیا تو ننه! بیا که چاییم تازه دمه! از دو پله وارد حیاط میشوم.کفشهایم رادرمی‌آورم و بعد از ننه رضا وارد خانه میشوم.توی یکی از اتاقها مینشینیم. _چطوری؟ خوش میگذره آزادی؟ _خدا رو شکر. آره خوبه میگذره ولی روزی نبود که بهت فکر نکنم.دوست داشتم هم بندت بودم تا رفیق نیمه راه. _نیمه راه؟ تو همیشه همراهمی حتی اگه کنارم نباشی. برق شادی در چشمانش به وضوح دیده می شود‌.فنجان‌های چای جلویمان قرار میگیرد و ننه رضا به نرگس میگوید: _عروس برو قندون رو بیار. نرگس لبخندی میزند و میرود.بعد که برمیگردد آهسته میخندم: _کلک توی این چند روز که نبودم کی وقت کردی عروس بشی؟ نزدیک است شاخ دربیاورد. _عروس؟ چی میگی؟ _ننه رضا چی میگه؟ نرگس خنده ای طولانی میکند: _آها... ننه رضا؟ هیچی بابا! ننه رضا مادربزرگمه. بیچاره یکم آلزایمر داره، این مدت که نبودم منو یادش رفته. بیشتر تو دوران قدیم زندگی میکنه. وقتی که مامانو بابام تازه ازدواج کرده بودن و موقتاً با ننه رضا و حاج بابا زندگی میکردن. اون موقع‌ها رو خیلی یادشه.بعدشم چون من شبیه مامانمم منو عروس صدا میزنه! نگاهی به ننه رضا میکنم.لبخندی میزنم.از نرگس در مورد این روزها میپرسم و او میگوید: _روزای عجیبی شده. دولت سماجت‌میکنه و فرودگاه رو روی به امام میبنده.مردم اعتراضاتو بیشتر میکنن و انشاالله جواب میده. _نرگس؟ فرض کن انقلاب پیروز شد اما ما خیلی ضعیفیم. اگه حمله کنن که دوباره مملکت به دستشون میوفته! _نه! با ماست.نباید به قلیلی و کثرت دشمن نگاه کرد. ایمانه که ما بیشترشو داریم. بعدشم اگه این رو بخوان ازش محافظت میکنن شک نکن. کمی به حرفهایش گوش میدهم.دوباره گوشها و زبانی پیدا کردم که مملو از است.نرگس میخواهد مرا بیشتر نگه دارد اما نمیپذیرم و هر چه زودتر میخواهم به دیدار پیمان بروم.با شرم از او کمی پول برای کرایه میخواهم.از ننه رضا خداحافظی کرده و بیرون می‌آیم.سریع خود را به خیابان رسانده و تاکسی میگیرم. بعد از دادن کرایه پیاده میشوم.کوچه مان را که میبینم قدمهای مُرَددم را آهسته برمیدارم. دستم را جلو میبرم و زنگ را فشار میدهم.مرد هیکلی میپرسد: _فرمایش؟ بعد از سکوتی طولانی به سخت میگویم: _مَ... منزل آقای خسروانی؟ _خسروانی دیگه کیه نه خواهرم اشتباه اومدین. میخواهد در را ببندد که هول میشوم.پایم را لای در قرار میدهم: _ولی اونا اینجا زندگی میکردن. _ببینید من کسی با این فامیل نمیشناسم. ما این ملکو از آقای به اسم صباحی کرایه کردیم.خسروانی نمیشناسم‌.حتما ازینجا رفتن شایدم شما آدرس اشتباه اومدین. قدمی به عقب برمیدارم.کوچه‌ خودش است. همان درخت، همان در که رویش دو لوزی بزرگ کار شده بود.نه! من درست آمدم! مرد که حسابی کلافه شده میگوید: _یکم بیشتر فکر کنین. خداحافظ! در را که میبندد اشک شوق تبدیل به اشک غم میشود.روی زمین سرد مینشینم. رهگذری دلش به حالم میسوزد و سکه‌ای کنارم میگذارد.خیلی دلم میگیرد.دختری که روزی از مال دنیا بی‌نیاز و در مهمانی ها دورش شلوغ بوده حالا به چه رسیده! کمی توی خیابان قدم میزنم و فکر میکنم یعنی کجا رفتند؟ کجا بروم؟ کجا را دارم که بروم؟ تنها کسی که دارم نرگس است.اما روی رفتن به خانه‌شان را ندارم. خودم را یکدل میکنم و سوار بر اتوبوس به خانه‌ی نرگس میروم.دوباره حس شرم بر من غالب میشود.چند دقیقه‌ای پشت در می‌ایستم.صدای مردی این بار می‌آید. میپرسد با که کار دارم.میرود و طولی نمیکشد که نرگس میرسد.با دیدن من خوشحال میشود و وقتی غم را از چهره ام میخواند حالم را میپرسد.بغضم میترکد.آغوشش را پر از محبت میکند: _نبود... رفته بود... او هم از همه جا بی‌خبر میپرسد: _کی؟ چی؟ _پیمان. دم خونه‌مون رفتم اما یه آقایی اومد گفت نیستن اصلا پیمان رو نمیشناخت. _غصه نخور. پیداش میکنیم. بعد هم مرا به داخل تعارف میکند اما من خجالت زده میگویم نه.اخم میکند: _نه چیه؟ دم غروبی یه زن میخواد چیکار کنه بیرون؟بیا تو گلم. یه امشب استراحت کن. عقلامونو رو هم بریزیم و ببینیم چی میشه کرد. یا الله میکند و با هم به آن سوی حیاط میرویم. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶ ✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی ✨ 💎قسمت ۲۹ و ۳۰ اتاقی که تو اون بودم اتاق عمل بود ولی هنوز عملی روی من انجام نشده بود. دکتر که صدا کرده بودن به اتاق من اومد، و به پرستار اونجا گفت: _سریع دستگاه شوک بیارید.. دستگاه شوک را برداشت و با دستورهایی که به پرستار میداد شروع به شوک زدن کرد.نمیدونم چرا دلم نمی‌خواست به جسمم برگردم.آخ یه وصف ناشدنی داشت. دوباره به سالن توجه کردم.بابا با یک لیوان آب از انتهای سالن می‌آمد. لیوان آب را به مامان داد. محمد:_همش تقصیر من اگه خودم زود رسونده بودم این اتفاق نیافتد بود ضربه به دیوار میزنه به سمت در بیرونی حرکت کرد.به چهره‌ بابا نگاه کردم پر از غم بود.جلوتر رفتم.هیچوقت غمگین ندیده بودمش همش لبخند برچهره داشت مدتی روبرویش ماندم و نگاش کردم.ولی او اصلا من رو نمیدید. به طرف دیگه نگاه کردم حاج حسین کنار بابا ایستاده بود ... حاج حسین:_توکل به خدا داشته باشید، راضی باشید و بهش اعتماد کنید. نظری به خودم انداختم و بودم.نگاه حاج حسین انگار به من افتاد چشم‌هاش گرد شده بود من زود از آنجا دور شدم.اما نه ‌به اختیار خودم. یک حس درونی مرا وادار به این کار کرد.نوری از قسمت از سالن به بالا می‌رفت، از دیدن این نور دل نشین لذت می‌بردم. اراده کردم که به طرف نور بروم. البته می‌توانستم توجه هم کنم و منشا آن نور را ببینم. ولی خواستم که تغییر مکان بدهم. انگار یک کسی در درون من بود که این اجازه را به من می‌داد و مرا راهنمایی میکرد. نمی‌دانم در درونم بود یا همراهم، من کسی را نمی‌دیدم ولی صدایش را می‌شنیدم. دقیقا نمی‌دانم چه کسی بود یا چطور ولی او بود. از بودنش احساس فوق‌العاده خوبی داشتم.بسیار مهربان بود و همراهی‌ام میکرد. صدای درونم انگار پیشنهاد داد که به طرف محمد بروم.من هم فورا قبول کردم. محمد روی یک نیمکت در پشت حیاط بیمارستان که جای کم رفت و آمدی بود نشسته بود و قرآن میخواند هم زمان اشک از چشم‌هایش جاری میشد.صوت زیبا و سوزناکی داشت... نور از دهان محمد و از قلبش به طرف بالا می‌رفت. باد درختهایی که در باغچه‌ی پشت سر محمد در یک ردیف قرار داشتند را تکان می‌داد ولی من باد را حس نمیکردم. رنگ برگ درختها مثل قبل نبود. سبز رنگ بودند ولی نه آن رنگ سبزی که قبلا دیده بودم. بسیار درخشانتر و زیباتر. انگار قدرت چشم‌هایم بیشتر شده بود به نظرم قبلا رنگها را خیلی کدر و تار می‌دیدم. نه فقط رنگ درختها، همه‌ی رنگها زیباتر شده بودند. دست به طرف محمد درازکردم که دستش بگیرم و او را متوجه‌ی خودم کنم اما نتوانستم. من کالبد مادی نداشتم و دیگر ناتوان بودم از کارهایی که جسمم می‌توانست انجام دهد.ولی در آن حال حس خوبی داشتم. انگار پس از جدا شدن از جسم چشم‌هایم بازتر شده بود و شاید ذره‌ایی خدا را میفهمیدم و دلم نمی‌خواست از این فهمیدن دور بشم. درست مثل نوزادی که متولد می‌شود و فقط در آغوش مادرش آرام میشه چقدر خوب میشد کاش میشد این حس ها رو از همون اول درک کنیم. در آن لحظه بوی بسیار بدی توجهم را جلب کرد. از پشت دیوار بیمارستان می‌آمد.نظری به آنجا کردم. کوچه‌ی خلوت بود که در هر دو طرفش درختان بلندی داشت.داخل کوچه‌ موجوداتی بودند که با دیدنشان ترسیدم، موجوداتی سیاه رنگ که نه می‌توانستم بگم انسان هستند نه حیوان.چیزی مثل موجوداتی که در فیلمهای نشون میدن البته سیاه‌تر و مخوف‌تر و زشت تر از اونا. صدایی داخل سرم گفت:آنها شیاطین هستند. در کنار اونا یه مردی داشت با گوشی حرف میزد میتونستم صدای هر دو نفر بشنوم...اون نفر پشت گوشی بود : _تو چه آدم شیطان صفتی هستی با اعضا پدر زنت میخوای معامله کنی. مرد:_اون مرگ مغزی شده بده میخوام چند نفر رو از مرگ نجات بدم. _آره جون خودت پولش میگری دلم برای اون زن بدبخت میسوزه مرد:_حالا برای من آدم شدی.مشتری جور کن پولت بگیر _واقعا نمیدونم چطور این خانواده دخترشون به تو دادن مرده:_خفه بابا هر وقت مشتری جور کردی زنگ بزن. گوشی رو قطع میکنه..دوباره گوشیش زنگ خورد..این بار یه زن با ناز کرشمه میگه 🔥_سلام عزیزم کی میای پیشم خسته شدم. از موندن کنار اون زن عوضی خسته نشدی؟ 👹_سلام جونم قربون اون صدات برم.فرداشب میام مگه میشه تو رو با اون عوض کنم اون چیزی میخواستی برات خریدم... دیگه نمیتونستم اون مکان رو تحمل کنم این مرد خود شیطان بود...چقدر میتونست پست باشه...از اون مکان دور شدم... ✨ادامه دارد.... 💎 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۷۹ و ۸۰ فهمید سیاوش با وجود همه اختلاف‌ها قابل اعتماد است.همانطور که پدر فکر میکرد اصول اخلاقی‌اش محکم و درست است.می‌ماند ریزه‌ کاری‌های اعتقادی‌اش که باید راحله میکرد و .تحقیقات انجام شده بود و پدر وقتی سید را دیده بود و سوال پرسیده بود از رفیق پانزده ساله‌اش مطمئن شده بود که این وصلت خیر است، در نهایت قرارها گذاشته شد و تاریخ‌ نامزدی تعین شد..آزمایش خون، بازکردن گچ دست سیاوش، خریدهای اولیه و ریزه کاری‌ها انجام شد و درنهایت، عصر یکی از روزهای اردیبهشت ماه، همان روز تولد سیاوش، مراسم نامزدی برپا شد... یکی دو ساعتی طول کشید تا مراسم تمام شود و مهمانها پراکنده شوند.وقتی خطبه را خواندند و تبریکات تمام شد،در اولین فرصتی که پیش آمد سیاوش دست تازه عروسش را گرفت و به باغ خزید. بعد از ماه ها انتظار میتوانست با خیال راحت تماشا کند این پروانه سبکبالی را که به هر فرصتی از دستش میگریخت.ساکت میان باغ کوچکشان قدم میزدند. راحله خجالت میکشید و سیاوش هم چنان خوشحال بود که نمیتوانست حرفی بزند. کمی که راه رفتند راحله پرسید: -این مدت اینقدر درگیری بود یادم رفت بپرسم، نگفتین کی اونجور بهتون حمله کرده بود؟ سر چی؟ و سیاوش که اصلا دوست نداشت با به میان آوردن اسم نیما این لحظات خوشش را زهر کند اخم کوتاهی کرد و گفت: - دو تا دزد! میخواستن ماشین رو ببرن، درگیر شدیم! و راحله با شیطنت گفت: -پس اهل دعوا و کتک کاری هم هستین! حالا بیشتر زدین یا خوردین؟ و سیاوش که با این حرف اخم هایش را فراموش کرده بود قاه قاه خندید و گفت: -فکر کنم بیشتر خوردم! و دوباره خندید. راحله ایستاده بود و نگاهش میکرد. حالا دیگر میتوانست با خیال راحت کیف کند از بودن با سیاوش. این آن خطبه جادویی است که اینقدر میبخشد! سیاوش گفت: -راستی میدونستی امروز تولد منه؟ راحله متعجب پرسید: -واقعا؟ خوش به حالتون سیاوش که منظورش را نفهمیده بود گفت: -چرا؟! -آخه خدا یه کادوی خوب مث من بهتون داد و سیاوش که اصلا فکرش را نمیکرد آن دختر محجوب و سر بزیر اینقدر زبان ریختن بلد باشد دوباره خندید.یکدفعه راحله به طرفی رفت،خم شد انگار میخواست چیزی را از روی زمین بردارد و بعد برگشت. قاصدکی را جلوی سیاوش گرفت و گفت: -بیا! اینم برا آرزوی روز تولدتون.چشماتونو ببندین، ارزو کنین و فوت کنین سیاوش قاصدک را جلوی دهانش آورد.نگاه مهربانی به راحله کرد و فوت کرد.آرام شعری را میخواند: -باد بر میخیزد..جان میگیرد..باد وزیدن‌آغاز کرد..اکنون باید زیست..برای زیستن دوقلب لازم است..قلبی که دوست بدارد.. قلبی که دوست داشته شود..و بهانه‌ای برای ماندن..نمیدانم یکباره تورا چه شد.. تو اما بدان..اشکهایم دلتنگت شده‌اند..این اشک ها..خووووب چشمانم را درک میکنند... شعر تمام شد.راحله یادش آمد به اولین روز نامزدی‌اش با نیما.خطبه را که خواندند نیما سرش گرم گوشی بود.یکدفعه بغضی گلویش را بست.از خوشحالی داشتن سیاوش. چقدر شکرگزار خداوند بود بخاطر داشتن چنین نعمتی. سیاوش چرخید و به چشمان راحله خیره شد: -چی شده خانم گل؟ راحله دلش گرفت.نیما هیچوقت او را به این لطافت صدا نزده بود.نیمایی که تمام دلش را نثارش کرده بود و این مرد، این جوانی که چه آب و آتشی زده بود برای دست آوردنش.پرده ای از اشک چشمانش را پوشاند. - راحله جان؟حالت خوبه خانمی؟نمیخوای چیزی بگی؟ دارم نگران میشما! دوست داشت تمام خستگی این مدت را زار بزند.دستان سیاوش امنیت خاصی داشت. میدانست اگر حرف بزند بغضش خواهد ترکید. سعی کرد لرزش صدایش را مخفی کند: -خیلی خوبه که هستی سیاوش.منو ببخش... سیاوش منو ببخش کمک کرد راحله بنشیند،دستانش را محکم گرفت و اجازه داد هرچه میخواهد ببارد.. حالا راحله آرام شده بود.روی پایه‌ای‌سنگی میان باغچه نشسته بود،سیاوش روبرویش زانو زده بود.دستمالی از جیبش درآورد و به راحله داد: -ببخشید ناراحتت کردم کمی شرمنده بود از این اشکهایی که ضعیف نشانش میدادند.سیاوش چانه راحله را گرفت و بالا آورد: -اینقدر بده؟ راحله منظورش را نفهمید و سیاوش با خنده‌ای شیطنت‌آمیز گفت: - قیافم!اینقد بده که به جای من پیراهنم رو نگاه میکنی؟ راحله خنده‌اش گرفت.چقدر این نگاه بازیگوش و شاد، جذاب بود: -اگه بدم باشه دیگه باید تحمل کنم!! سیاوش قهقه زد.راحله با خودش فکر کرد:آخ راحله! چطور میخواستی عاشق این مرد نباشی؟بعد یکدفعه یادش آمد که سیاوش روی خاکها زانو زده.با عجله بلند شد: -ای وای لباستون کثیف شد! سیاوش آرام بلند شد،زانوهایش را کمی تکاند و با لحنی نمایشی گفت: -فدای سرتان بانو.!!بانو به این شوالیه جان نثار، افتخار همراهی میدن؟ راحله خنده‌کنان از این مسخره‌بازی سیاوش، بازویش را گرفت و... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۳ و ۴ یادم میاد بچه که کوچک بودم.... اولین باری که میخواستم تو مسجد اذان بگم خیلی استرس داشتم. همراه بابام به مسجد رفتم. بابام خیلی تشویقم میکرد و باهام تو خونه خیلی تمرین میکرد. من تو خونه باهاش تمرین کرده بودم و آماده ی آماده بودم. اتفاقا اون روز یکی از پسرای همسایه مون که پدرش یکی از خیرین هم بود میخواست اذان بگه اما برای اذان گفتن به من اجازه دادن. هادی یه آدم کینه‌ای هست. همیشه دوست داشت خودش اولین نفر تو هر کاری باشه.... اومد رو‌به‌روی من نشست وگفت: _تو صدات خوب نیست بزار من اذان بگم. بهت میخندن از ما گفتن بودن. و از کنارم بلند شد رفت. بلند شدم خواستم شروع کنم همین که گفتم: _الله اکبر.... هادی به باباش ( با صدایی که من می‌شنیدم) برگشت گفت: _بابا داره اشتباه میخونه همینجور یواش پچ پچ میکرد که اعصاب من رو بهم بریزه که آخر هم موفق شد! من یه عادت بدی داشتم وقتی استرس و عصبانیت می اومد سراغم همه چیز یادم میرفت. هرچی که تمرین کرده بودم فراموش کردم و همین باعث شد بزنم زیر گریه ... هادی که از خدا خواسته بود با خنده گفت: _بیا بشین از اول گفتم بزار من اذان بگم. یکی از پیرمردهای مسجد هم گفت: _تو که بلد نیستی چرا بلند میشی اذان بگی؟ بابام وقتی دید گریه میکنم اومد دستم رو گرفت و کنار خودش نشوند و گفت: _گریه نکن بابا..حتما استرس گرفتی یادت رفته اشکالی نداره. هادی شروع به اذان گفتن کرد و من می شنیدم که از گوشه کنار مسجد همه دارن میگن؛ به به چه صدای داره و از این جور تعریفها بعد نیم نگاهی به من میکردند. منم خجالت زده سرم رو پایین انداختم. دلم میخواست زمین وا بشه من برم توش... بعد از نماز هادی اومد کنارم با صدای بلندی گفت: _محمد میخوای اذان گفتن رو بهت یاد میدم؟ همین جمله باعث شد یقه اش رو بگیرم و عصبی داد بزنم _من خودم بلد بودم تو باعث شدی هم چی یادم بره! پدر هادی اومد جلو ما رو از هم جدا کرد و گفت: _واقعا که محمد چرا اینجوری میکنی؟ جواب محبت داری با بدی میدی؟ پسرم میخواد بهت اذان رو یاد بده چرا اینجور میکنی؟ دستمو از یقه هادی ول میکنم درحالیکه آثار خشم روی صورتم بود بدون هیچ حرفی به سمت در مسجد میرم. باز هم کسانی تو مسجد بودن مرا منو به خاطر رفتار بدم سرزنش، و هادی رو به خاطر کارش مورد تعریف قرار دادن. صدای بابامو میشنیدم که داره از بابای هادی به خاطر رفتار بد من معذرت‌خواهی میکنه. چقدر از این آدم ها مثل هادی و پدرش بدم میاد، بخصوص از مردمی که فقط میخوان با از کسی تعریف و تمجید کنند یا تخریب... این مردم با حرفاشون یکی مثل هادی رو بالا میبرن و یکی مثل من رو زمین میزنن... سرمو بلند کردم با بغض نگاهی به گنبد طلایی انداختم.... وارد حرم امام رضا(ع) شدم میشم..این اولین سفری بود که مسافر مشهد بودم. نه برای زیارت برای کشتن یه نفر! البته دیگه اعتقادی ندارم... اما نمیدونم چرا از بودن در اینجا داشتم. سال ها پیش پدرمو تو حادثه‌ی رانندگی از دست دادم،اون زمان من ۸ سالم بود... آرزوی یه زیارت امام رضا به دلش مونده بود. همش میگن باید بطلبه! کدوم طلبیدن؟؟! لابد من رو هم برای کشتن اون مرد طلبیده! 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۱۴۵ و ۱۴۶ 🍃محمد آیفون رو که برداشتم دایی بود همراه یه مرد دیگه که دوستش بود بعد از اینکه اومدند دایی شروع کرد به تعریف کردن. _یه خونه بزرگ ویلایی بیرون از شهر داشتن موقع دستگیریشون درگیری شده و تو همون درگیری ها نازنین تیر میخوره الان هم بیمارستانه چشمام رو بستم ؛ دستی بر روی صورتم کشیدم زندگی با نازنین راه نیومده بود و از کجا به کجا رسیده بود خدا بهش رحم کنه سرمو بلند کردم رو به دایی ازش پرسیدم: _حالش چطوره؟ +تماس که گرفتن بچه ها گفتن اتاق عمل _همه شونو گرفتید؟ کسی نیست که بخواد خانوادم رو تهدید کنه؟ آقایی که همراه دایی اومده بود رو به من گفت: _فعلا که تمام کسایی که به این پرونده ربط داشتن رو دستگیر کردیم اما به احتمال زیاد کسی که عملیات رو کنترل میکنه ایران نیست. احتمالا این عملیات هم به شبکه جاسوسی وابسته‌اس به رژیم صهیونیستی در ترکیه مربوطه سرم پایین بود که نگاه سنگینی رو حس کردم دایی و مرد کناریش هردو به من نگاه میکردند دایی رو به من گفت: _آقامحمد اگر کمک شما نبود بچه ها به این زودی نمیتونستند این افراد رو دستگیر کنند این کمکت حتما تاثیر خوبی بر پرونده داره... ولی فعلا باید برای توضیح و تکمیل کردن پرونده همراه حاج یونس بری. حاج یونس ؛ مردی که همراهش بود رو میگفت نگاهم سمت سوجان رفت سرش پایین بود و با لبه ی چادرش بازی میکرد من دنبال یه نگاه دلگرم کننده بودم ولی انگاری کسی نبود... _باشه در خدمتم حاج یونس که بلند شد همراهش بلند شدم و راهی شدیم موقع خروج از در صدای سوجان نیروی از دست رفتم رو بهم برگردوند _آقامحمد +بله _کت شماست جا گذاشتید در دل خدا رو شکر کردم برای این فراموشی و این شعر را زمزمه وار برای خودم خوندم ‌{من با همه‌یِ دردِ جهان ساختم اما، با دردِ تو هر ثانیه در حالِ نبردم..} به طرفش برگشتم دست دراز کردم و کت رو گرفتم که مثل همیشه باهمون صدایی که آرامشش از روز اول منو جذب خودش کرده بود گفت: _ان شاالله که کارتون به خوبی پیش میره +ان شاالله _خدانگهدارتون +خدانگهدار چند روزی بود که از ماجرای دستگیری گروه نازنین میگذشت.... و من هم بعد از اطلاعاتی که بهشون دادم و همکاری هایی که کردم و همچنین تحقیقاتی که خودشون کردند و متوجه شدند که من هم به اجبار و تهدید تا حدودی باهاشون کار کردم برای من جریمه ی کوتاهی در نظر گرفتند. از دایی شنیدم نازنین هم بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شده مستقیم به زندان بردن و چند سالی هم حبس داره. با اینکه سر کرده ی گروهک رو دستگیر نکرده بودند و احتمال میدادن در ترکیه باشه ولی به من این اطمینان رو دادن که گروهک منحل شده و در ایران پاکسازی کامل انجام گرفته. حالا کمی با خیال راحت میخواستم برای آینده‌ام تصمیم بگیرم. آینده‌ای که نمیخواستم به راحتی از دست بدم یا مثل گذشتم سیاه باشه. حرفهای حاجی رو یادمه... _همیشه قدم اول مهمه برای توبه و بازگشت باید محکم قدم برداشت بدون تردید. تصمیم خودمو گرفته بودم... دنبال زندگی جدیدی بودم یه زندگی که دیگه ترس و وحشت و خلاف توش نباشه دنبال بودم یه آرامشی که بوی خوشبختی بده برای همین اراده کردم و خواستم قدم اول رو محکم بردارم باید حرف میزدم مگر نه اینکه حاجی میگفت: خدا گفته بخوان تا اجابت کنم شمارا؟! منم میخوام برای یک بار هم که شده خدا رو صدا بزنم و به اجابتش دلگرم باشم من جز خدا کسی رو نداشتم حاجی میگه خدا یار بی‌کسانه... یار توبه کارانه... یار گنهکارانه... منم میخوام این یاری و دوستی رو پایدار کنم... 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌾قسمت ۱۷ و ۱۸ نفس:_زنذگی ادامه داره دورت بگردم ، قشنگم آروم باش عزیزکم آروم باش پریناز: _نفس دیگه خسته شدم نفس من آرامش میخوام . نفس این عمارت بزرگ رو میبینی؟این عمارت منه ولی من خوشبخت نیستم حال دلم خوب نیست من میخوام نفس:_باشه عزیزم تو آروم باش آروم باش هر آنچه تو را به درد آورد، تو را ساخت.. ما در دل تاریکی نور را باور کردیم. میای بریم مزار شهدا؟ پریناز:_آره اونجا رو دوست دارم منو یاد قشنگ ترین چیز زندگیم یعنی تو میندازه. نفس پریناز را در آغوش کشید و لایه اشکی که روی چشمش بود را کنار زد پریناز چقدر خستست؟ چقدر تنها.... با پریناز به سمت مزار رفتند که گوشی نفس زنگ خورد آیناز بود. نفس:_الو سلام آیناز آیناز:_سلام نفس کجایییی؟؟ نفس:_چرا؟ چیشده؟ آیناز:_هیچی استاد حسینی سراغتو میگرفت میگم مشکوک میزنیا نفس:_آیناز جان بعدا باهات تماس میگیرم پریناز با صدای خسته اش گفت: _عاشق دلخسته نگرانت شده؟ نفس : _مهم نیست بزار باشه پریناز:_ببخش نفس جان تو رو هم از کار و زندگی انداختم. نفس:_فعلا کار زندگی من تویی پریناز به مزار که رسیدند نفس باز هم با پریناز درباره ی آرامش گفت هر چه باشد او روانشناس است دیگر... بعد از کلی صحبت گفت : _پریناز قدم اولت برای آرامش اینه که بخونی باشه؟ پریناز : _نمیتونم خودمو قانع بکنم که نماز بخونم نفس . نفس : _چرا ؟ مشکلت چیه؟ پریناز:_اصلا چرا باید نماز بخونم؟ نفس:_تو چرا غذا میخوری؟ پریناز :_خب معلومه که از گشنگی نمیرم نفس:_پس قبول داری که غذا خوردن واسه جسمت لازمه؟ پریناز:_آره نفس:_اینو هم قبول داری که انسان هم روح داره هم جسم این حتی از لحاظ علمی هم ثابت شده؟ پریناز : _آره نفس: _خب پس تکلیف روحت چی میشه؟ اون نباید غذا بخوره؟ پریناز:_یعنی اون غذای روح نمازه؟ نفس : هوم پریناز به فکر فرو رفت و نفس اورا مقابل خانه‌اش پیاده کرد و به سمت خانه خودشان رفت. در را باز کرد و سلام داد و همگی جوابش را دادند. نفس لباس هایش را عوض کرد و پایین آمد و روی مبل کنار محمد مهدی نشست. زهرا خانوم گفت: _خانوم حسینی زنگ زد نفس:_خب زهرا خانوم:_ جواب مثبتشونو دادم اونا هم گفتن مثل اینکه استادت عجله داره و میخوان آخر هفته عقد بشید. نفس:_چی مامان؟!؟ چخبره چرا آنقدر زود!؟ چخبره چرا آنقدر عجله دارن!؟آخر همین هفته خیلی زوده که محمد مهدی کنار گوشش گفت: _محمد حسین بدجور درگیری شده نفس دیشب که داشتم باهاش صحبت میکردم فهمیدم خیلی خاطرتو میخواد نفس فکر کرد از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون کلی هم خوشحال بود به خاطر این عجله داشتن گویا دلش میخواست با خیال راحت به چشمان استادش بنگرد... صدای زهرا خانوم نفس را از افکارش بیرون آورد: _گفتن که شمارتو بدم بهشون فردا بیان تا برید آزمایش بدید نفس:_باشه مامان من خیلی خستم میخوایم بخوابم فعلا 🌾ادامه دارد... 🌾نویسنده؛ بانو M.A 🌾 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌾🌾✨✨🌾🌾✨✨