eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۸۱ و ۸۲ _غذا رو درست کردم میتونی بری بخوری. فقط تا ساعت دو بیشتر وقت نداری.چون سه دیگه سرد میشه. +عالیه، میام پیشت. قطع کرد، زنگ زدم خونه و به فاطمه گفتم: _یکی دو روز میرم ماموریت و جلسه‌های کاری در خارج از تهران، بعدش ان‌شاءالله تعالی سبحان برمیگردم. بهم نمیتونی دسترسی داشته باشی متاسفانه و منم همینطور نمیتونم باهات ارتباط بگیرم، نگران نشو. مقدمات سفر آماده شد و عاصف هم قبل سفر بهم گفت : _هرجایی که نیاز باشه برگردی تنها کدی که بهت پیام میده چه دستی و چه موبایلی کد ۱۷۰۰۰ هست. اونورم یکی از خواهرا با کد ۸۵۰ منتظرته. خلاصه اون روز منم با اولین پرواز رفتم اسلواکی. اما اسلواکی... یکی از بچه های برون مرزی من و تحویل گرفت و رفتیم محل استقراری که از قبل تعیین شده بود. رفتم توی اتاقی که سه تا اتاق اونورترش اتاق اون استاد ایرانی بود که زیر نظر بچه‌های ما بود. گفتم:_چه خبر همه مسائل و برام ۸۵۰ توضیح داد. نشستم فکر کردم دیدم اگر بخوایم فقط تعقیب کنیم چیزی دستمون و نمیگیره. با بچه های داخل ایران ارتباط گرفتم و گفتم : _سوابق علمی و اخلاقی و خانوادگی و...همه چیزه این استاد ایرانی رو برام بفرستید. اونها هم حدود دو سه ساعت بعد ، همه چیزو از طریق کلمات کد گزاری شده و فوق امنیتی سری به دست عامل ما در سفارت ایران و اون هم به دست من رسوند. از ۸۵۰ و بچه هامون جدا شدم ، رفتم توی یه اتاق نشستم کردم. کردم و از خدا خواستم بخاطر حضرت زهرا کمکم کنه... و تصمیم درست و قطعی بگیرم.... تا حیثیت کشورم و به فنا ندم.... خون شهدامون پایمال نشه.... اعتبار خودم زیر سوال نره...... به به ذهنم رسید و با تصمیم گرفتم که باید این استاد ایرانی رو آگاهش کنیم چون وقت کمه. باید بدونه که توی چه دامی داره میفته. از یه طرف ۱۰۰درصد اون تحت نظر تیم جاسوسی دشمن بود اونجا و برای ما ارتباط گرفتن باهاش سخت بود. باید خودم و جای یک مهماندار یا نظافت چی هتل میزدم و توی اتاقش نفوذ میکردم و یه گوشی و سیم کارت با یک خط معتبر که کنترل نشه بهش میدادم و براش توضیح میدادم. ساعت حدود ۹ شب بود و موقع شام. شامش وبهش دادند. کارمون اینجا گره خورد. معمولا دسر و نوشیدنی توی هر اتاقی بود. باید به عنوان نظافت ویژه اتاق برای مهمانان وارد عمل میشدم. به لطف خدا و با هزار استرس وارد شدم ، و موفق شدم در پوشش یک مهماندار نظافت‌چی هتل در بزنم و برم اتاقش. تونستم یه کمی اتاقش و نظافت کنم. رفتم دستشویی رو مثلا تمیز کنم، یه لحظه دیدم من و نگاه میکنه با تعجب، منم از فرصت استفاده کردم و با چشم بهش اشاره زدم که بیا این سمت. اون اومد و گفتم : _نگران نباش. فقط خوب گوش کن چی میگم. همین الان هم خیلی جدی و عادی برخورد کن. شما زیر نظری و این گوشی که پشت سیفون دستشویی گذاشتم الان، بگیر ده دقیقه دیگه باهات تماس میگیریم. من که رفتم میری لباست و میپوشی میای دستشویی گوشیت و میگیری و میری توی خیابون روبرویی که صد متر بعد از کافی شاپ دست راستش یه پارک هست یه جای خلوت می مونی و بهت زنگ میزنم. طفلک داشت قالب تهی میکرد. مونده بود چی بگه. زبونش داشت بند می اومد. منم الکی یه خرده حوله داخل دستشویی رو مرتب کردم و زدم بیرون بعدش. فوری رفتم اتاق خودمون که محل استقرار من و ۸۵۰ و... بود. خیس عرق شده بودم به ۸۵۰ گفتم: _خواهر محترم، این احتمالا دو سه دیقه دیگه میزنه میره بیرون و نمیدونه ما توی هتل مستقریم. تو فقط همراش برو داخل پارک و از دور این و به پا، و حواست باشه سوخت نری. چون امکان داره تیم رهگیری حریف اون و زیر نظر داشته باشه از حالا. ۸۵۰ رفت داخل لابی منتظر موند ، تا اون بیاد بره و پشت سرش همراهش بره تعقیبش کنه و... ۹دیقه شده بود. یه تماس گرفتم با ۸۵۰ گفتم: +کجایی؟ _داره میره سمت پارک و منم از این طرف خیابون دارم میرم. +برو اونطرف خیابون و پشت سرش قرار بگیر فوری. چشم ازش برنمیداری. هر اتفاقی افتاد دست به اسلحه نمیشی. حتی اگر جون خودت در خطر باشه. _چشم. +گوشی دستت باشه وارد پارک شدید بهم بگو. همینطور گوشی دستش بود یه سی ثانیه گذشت: گفت: _برادر عاکف، میتونید شروع کنید. +حواست باشه ۸۵۰ که گمش نکنی. قطع کردم و زنگ زدم به استاد ایرانی. دوتا بوق خورد جواب داد: +سلام. خوبید استاد.؟ عاکف هستم. لطفا فقط گوش کنید. یه کمی هم لبخند بزنید. شاید این اولین و آخرین ارتباط ما با شما باشه. بعد از این ارتباط..... ✍ادامه دارد.... 👈 https://eitaa.com/kheymegahevelayat 🌷نویسنده؛ مرتضی مهدوی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
گفتم: -نه نه...چیزی نیست... شهید علی خلیلی...خواستم از جام بلند شم که روشنک صدام کرد. یه کادو از داخل کیفش بیرون آورد و روبه‌روی من گفت: -ببین نفیسه...... جونش رو داد که ناموسش توی خطر نمونه...ما باید حقشو ادا کنیم. این از طرف من به تو...امیدوارم که دوستش داشته باشی... ابروهایم را بالا در هم گره زدم و گفتم: -وای روشنک عزیزم این چه کاریه... واقعا شرمندم کردی. -نه عزیزم شرمنده چیه قابل تو رو نداره. -نمیدونم چطوری جبران کنم ممنونم. -جبران لازم نیست گلم. بغلش کردم و ازش تشکر کردم. لبخندی زد و گفت: -امیدوارم که موفق باشی و همیشه توی زندگیت درست قدم برداری. جوابش را با لبخند دادم و گفتم: -ممنونم. -خب...همه جا فاتحه خوندیم. هواهم کم کم داره تاریک میشه. بریم خونه؟ -باشه بریم. راه افتادیم و سمت ماشین رفتیم. بعد از مدت کوتاهی به ماشین رسیدیم. سوار شدیم و راهی خونه شدیم.سر صحبت را باز کردم و گفتم: -روشنک ... نظرت راجع به خانواده چیه؟؟ -از چه نظر؟؟ -از نظر احترام، از نظر خوب بودن، از نظر دوست داشتن... -خانواده از همه نظر خوبن. از نظر من دوست های واقعی فقط میتونن خانواده‌ها باشن. اکثر بچه ها وقتی به یه دورانی میرسن فکر میکنن خانواده ها درکشون نمیکنن. -آخ دقیقا منم همینجوریم. -خب اینجا باید بگم که تا حالا خانوادتو کردی؟؟ سکوتی کردم و گفتم: -خب...نمیدونم...نه...از چه نظر؟؟ -از همه‌نظر درک کردن یه رابطه‌ی . اگر تو رابطه ی خوبی نداشته باشی و اصلا خانوادتو درک نکنی یه جورایی با زورگویی بخوای پیش بری اینجوری نباید توقع زیادی داشته باشی -راستش روشنک من اصلا با خانوادم جور نیستم.در حد سلام و علیک. چشم‌هایش را گرد کرد و گفت: -جدا!!!!!! سرم را پایین انداختم و او ادامه داد: -این خیلی اشتباهه خیلی! اوناخانوادتن... دوستت دارن...از همین امروز شروع کن و سعی کن باهاشون صمیمی شی... -چطوری...نه نمیتونم... -میتونی. توانستن است. -نه روشنک بحث این نیست، اونا درک ندارن و دوست ندارن با هم خوب باشیم. روشنک دستش را جلوی دهنش گرفت و گفت: -إ إ إ ببینا!!! برا چی یه طرفه به قاضی میری؟! -یه طرفه نیست اونا به همه‌چیز گیر میدن الان یه مدتیه انقدر با هم بدشدیم که گاهی همون سلامم نمیکنیم. روشنک چشم هایش را گرد کرد و گفت: -نفیسه!!! خانواده مهم ترین افراد تو زندگی آدم اند...اگر اونا نبودن تو هم نبودی.. وقتی بچه بودی جز مادر و پدرت کسی بزرگت نکرد...بقیه هم بخاطردوست داشتن و علاقه ای که به بچه ی فامیل یا بچه ی دوست یا کلا علاقه‌ای که به بچه داشتن تو رو همراهی میکردن...ولی وقتی گریه میکردی همون آدم ها تو رو برمیگردوندن دست مادرت... اینطور نیست؟؟؟ حرفی نزدم،راست میگفت.نگاهی بهش انداختم. غم رو توی چهره ام دید . و ادامه داد: -میدونم که دلت باهاشونه...فقط بخاطر یه سری سخت‌گیری‌هاست که ازشون زده شدی. اونا نگرانت هستن ولی شاید بلد نیستن چطوری نگرانیشونو بیان کنن... تو باید باهاشون حرف بزنی. -حرف میزنم. -چطوری؟؟! با داد؟ با بی احترامی کردن؟! چشم هامو بستم و گفتم: -درست میگی... -پس چطور توقع داری اونا داد نزنن... نفیسه یک لحظه خودتو بزار جای اون ها...پدر و مادرت دوست ندارن تو راه اشتباه بری... شاید باهات قهر کردن...قهر پدر و مادر یعنی قهر خدا...حواست باشه از همین امشب شروع کن و باهاشون خوب شو. پایش را روی ترمز گذاشت و گفت: -امیدوارم به حرف هام فکر کنی. بهش دست دادم و بابت امروز تشکر کردم و گفتم: -چشم هم میکنم و هم . لبخند رضایت بخشی روی لب هایش نشست خداحافظی کردم و رفتم. پشت در ایستادم دستم را روی زنگ فشار دادم در باز شد از پله ها بالا رفتم مادر جلوی در خانه ایستاده بود. نگاهی انداختم و سلامی کردم مادر با سردی جواب سلامم را داد و پشت بند حرفش گفت: -حداقل بهم میگفتی کجایی نگرانت شدم. جسورانه پاسخ دادم: -مامان من دیگه بزرگ شدم!!! -ولی برای منِ مادر، هنوز بچه ای... یاد روشنک افتادم... ... ... -بله شما درست میگی شرمنده از این به بعد میگم. حالم از اینطور حرف زدن با مادرم بهم خورد. ولی خودم رو خیلی نگه داشتم عصبی نشم. در کمال ناباوری لبخندی روی لب‌های مادر آمد و گفت: -اشکال نداره بیا داخل خسته ای جلوی در واینستا! چشمام گرد شد!!! جواب داد!!! باورم نمیشه...خداروشکر... داخل خانه رفتم و سلام نسبتا گرمی به پدر دادم و بعد وارد اتاقم شدم بدون مکث کادویی که روشنک برام آورده بود را از کیفم درآوردم و بی‌درنگ بازش کردم... مشکی...مشکی...مشکیه!!! 💚ادامه دارد.... 🤍نویسنده: مریم سرخه‌ای ❤️https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۴۱ و ۴۲ همینجور در میان میگردم تا شاید ردپایی برای پیدا کنم. کاش من داشتم غیر از این که شوم واقعا مسخره است! وقتی میبینم 🔥پیمان🔥 هدفش است و برای یک چیز بزرگ میجنگد حس خوبی دارم. چرا من هم برای بدست آوردن چیزهای خودم را وارد نکنم؟ کسی صدایش میان خیالم میپیچد و میگوید؛ "تو جرئت نداری! مگر الکی است؟ تو و خانواده‌تان از اموالی که شاه به ارمغان آورده خورده‌اید و میخواهی نمکدان بشکنی؟" لب کج میکنم و می گویم؛ "اینطور نیست! پدر من فقط تاجر بوده و چند قراردادی توانسته از دولت امتیاز بگیرد! چه ربطی دارد؟" جوابم را میدهد؛ "گیرم که درست میگویی اما تو برای چه میجنگی؟ آزاد مگر نیستی؟ اگر این آزادی که مردم بخواهند بدست آوردند آن وقت آزادی تو سلب میشود!" میان کش مکشی گیر کرده‌ام...و نمی دانم چه درست و چه غلط! با خودم می گویم حتما جواب این سوالات در دستان 🔥پیمان🔥 است. مثل دیوانه ها دور اتاق میچرخم و سوالات ذهنم را بالا و پایین میکنم. دیگر دل و دماغ رفتن به بیرون را ندارم. پاریس که بودم هم زیاد بیرون نمی رفتم و فقط پای بوم های نقاشی می نشستم.حالا که خبری از رنگ و بوم نیست، به کلی بیکار شده ام. پایم بهتر شده و دردش به مرور دارد فراموش میشود. قلم و کاغذ به دست میگیرم و تمام سوالاتم را می‌نویسم. چند خطی جلویش جا میگذارم تا جواب را بنویسم.جواب خیلی از سوالات را نمیدانم و علامت میزنم تا باری دیگر از پیمان‌ بپرسم‌. با تاریک شدن هوا متوجه میشوم شب شده. چند لقمه باقی مانده از غذایم را قورت میدهم و مشغول و کردن هستم. تقی به در میخورد و به طرف در میروم‌. گارسون با احترام میگوید که تلفن دارم. یاد بار قبل می‌افتم که تلفن داشتم! فکرم پی پیمان میدود و به هیچکس فکر نمیکنم. تشکر میکنم و پشت سرش به راه می افتم. جلوی پذیرش می‌ایستم و تلفن را به دست میگیرم. و لب میزنم: _سلام! هر چه منتظر میمانم خبری نمیشود!دوباره سلام میکنم اما باز هم خبری نیست. به مرد توی پذیرش رو میکنم و میپرسم: _تلفن خرابه؟ _نه! تلفن را سر جایش برمی گردانم. به مرد اشاره میکنم: _ببخشید، شما نفهمیدین کی با من کار داشت؟ _والا خودشونو معرفی نکردن. با نا امیدی از پله ها بالا میروم. با چه امیدی پله ها را یکی دوتا کردم! توی بالکن ایستاده ام که فکری مثل شهاب سنگ به مغزم میخورد. سریع دست بکار میشوم. طرح کلی از چهره‌ی 🔥پیمان🔥 را در ذهنم تصور میکنم. و آن را روی بومی که دارم میکشم.آخرین بومم را خرج پیمان میکنم. تا وقتی که چشمانم پر از خواب میشود این کار را ادامه میدهم. پلک هایم را به زور باز نگه داشته ام و به زور خودم را به تخت میرسانم. با صدای تق در از روی تخت می‌جهم.سریع آبی به دست و صورتم میزنم و در را باز میکنم. _بله؟ _تلفن دارین. لباس میپوشم و بیرون میدوم.تلفن را سریع برمیدارم و مرد نگاه عجیبی به من میکند. خیلی زود سلام میدهم. 🔥_سلام خانم توللی، من نباید بهتون زنگ میزدم اما ضروری بود. _نه، خواهش میکنم. 🔥_من باید ببینمتون. فقط احتیاط کنین و بدون ماشین بیاین _باشه... کجا؟ آدرس پارکی به من میدهد که تا دو ساعت دیگر آنجا باشم. بدون این که صبحانه بخورم پای آینه می ایستم و بعد از حاضر شدن بیرون میزنم. جلوی هتل هرچه برای تاکسی دست بلند میکنم کسی نمی‌ایستد. تا این که ژیان درب و داغانی جلوی پایم ترمز میکند. مقصدم را میگویم و راننده جواب میدهد سوار شوم. ماشین هن و هن کنان به راه می افتد. راننده کبریت را نزدیک سیگارش می برد و دودش را رها می کند. بوی سیگار در مشامم میپیچد و تک سرفه ای میکنم. شیشه را کمی پایین میکشم که راننده میگوید بیشتر از این پایین نمی آید. تا به آدرس برسم از یک ساعت هم بیشتر گذشته است. سوالاتم را در ذهن مرور میکنم و با خودم میگویم که حتما جوابش را خواهم گرفت. وقتی ژیان جلوی پارک می ایستد، کرایه را حساب میکنم و وارد پارک میشوم. دنبال 🔥پیمان🔥 میگردم که میبینم از پشت درختی برایم دست تکان میدهد. خودم را به آن درخت میرسانم. دستهایش را داخل جیب فرو میبرد و سلام میدهد. و جوابش را می دهم.کلاه زنانه ای را جلویم آورده و میگوید: 🔥_بگیریدش! متوجه رفتارهایش نمیشوم و گنگ نگاهم را به چهره اش میسپارم. میفهمد که نگرفته ام به چه دلیل، برای همین توضیح میدهد. 🔥_ببینید! من مجرم تحت تعقیب هستم. نباید شناسایی بشیم، پس کلاهو عوض کنین. کلاه قرمزی است که رویش ربان مشکی زده اند. دستم را به کلاه روی سرم میبرم. به کلاه توی دستم اشاره میکنم و میپرسم: _اینو چکار کنم؟ اشاره میکند که به او بدهم. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۵۳ و ۵۴ با صدای قفل شدنش کمی دلم آرام میشود‌. کنار پری مینشینم و از روی ترسی که کاسه‌ی دلم را پر کرده، میگویم: _صداشو کم کن! صدا را کم میکند و گوشم از حرف‌هایی پر میشود. پری ضبط را به طرف گوشم میبرد و خیلی آرام حرف هایی که گفته میشود، میشنوم. هر کلمه ای که وارد گوشم می شود مصادف است با بند آمدن زبانم... 🎙مردی از میگوید و را همچون کلیدی برای گشایش میداند. آنچنان با شور و هیجان زبان در دهان میچرخاند که جو، مرا هم در خود میگیرد. اضطراب درونم فروکش میکند و مشتاقانه از حرف‌هایش استقبال میکنم. پری که اثرات خوشی در چهره ام مشاهده میکند، لب می گشاید: _دیدی؟ مطمئنم پشیمون نمیشی. رویا! تو زندگیت حیف میشه اگه دنبال آرمان های بری. آرمان هایی که بودن و نبودنش فرقی نداره! تو باید جزئی از تحول دنیا باشی. با هدف‌‌های والا هم‌قدم بشی. با این که در اوج احساسات هستم کمی چاشنی تفکرم میشود. _تو راست میگی ولی این هم قدم شدن شاید به قیمت تموم بشه. من هنوز آرمان های سازمان بهتره یا زندگی آروم خودم. پری نگاه کوتاهی به من می‌اندازد.حرفی برای گفتن ندارد و از کنارم رد میشود.شاید بهش برخورده است! خب بربخورد! من که نمیتوانم عجولانه تصمیم بگیرم. بلند میشوم و لباس‌هایم را عوض میکنم. پری روی تخت نشسته است و کتاب میخواند. دلم میخواهد بدانم چه میخواند اما حس میکنم نزدیکش نشوم بهتر است. وسایل نقاشی‌ام را بیرون می‌آورم و دنبال تابلوی آیه‌الکرسی هستم. صدای پری همان و هین کشیدنم همان! بالای سرم ایستاده و به بومی اشاره می کند‌. _این پیمان نیست؟ یک لحظه به خودم آمدم و با شتاب به اطرافم نگاه میکنم. آن چه نباید میشد، شده است! نمیدانم چه جوابی بدهم که یکهد از دهانم می پرد: _نه! همین یک کلمه کافی است که پری موشکافانه تا انتهای ماجرا بدود. _چرا دیگه! من اگه پیمانو نشناسم به چه دردی میخورم؟ حالا دیگر وقت ماست مالی نیست! باید چیزی بگویم اما حرف در دهانم نمیچرخد.از سر شرم انگار به گونه‌هایم کفگیر داغ چسبانده‌اند؛ سرخ سرخ است! نگاه های سنگینش مصادف میشود با بند آمدن زبانم: _آ... آره! بیشتر از این نمیتوانم بگویم اما پری به یک آره‌ی خشک و خالی رضایت نمیدهد.سر انگشتانش روی چهره‌ی پیمان سُر می خورد. هزاران بار میخواهم آب شوم و ردی از من باقی نماند. پری نگاه زیرکانه‌اش را خرج مردمک چشمانم میکند: _چه خوب کشیدی! تشکر میکنم و چاره‌ی کار را در بی‌تفاوتی میدانم. را بلافاصله بعد از پیدا کردن به سوی پری برمیگردانم. _اینو نگاه کن پری! چشم چرخاندن پری بر روی تابلو چندی میگذرد. دستش را دراز میکند و با حس خاصی لب میزند: _چقدر زیباست! فکر نمیکردم ازینجور چیزا توی بند و بساطت پیدا بشه ها! ولی آفرین! نمیدانم این کلمات چه چیز را پنهان کرده‌اند که اینقدر در عین جالب‌اند! گاهی وقتی بهشان میکنم دوست دارم را بشکافم و آن حس را به چنگ آورم. _پری، تو اینا رو میدونی؟ من فکر میکنم این کلمات دارن، یه روح بزرگ... _معنی اینا تا وقتی ارزشمنده که دستو پاتو نبنده! ببین رویا، من نمیگم اینا بده، اتفاقا خیلیم خوبه ولی من میگم تو هنوز اول راهی بهتر این فلسفه بافی ها رو ول کنی. متوجه حرف‌های یکی در میانش نمیشوم. میان گفته های پری بیداد میکند‌.باید اعتراف کنم گاهی وقت ها از پری ! که دیده بودمش نظرم بود اما حالا نمیتوانم بر عقیده‌ام استوار بمانم. من از حرفی که نتوانم آن را هضم کنم میترسم، چه از دهان پری بیرون بیاید و چه از دهان دیگران! به نظر من باید از حرف غریب ترسید، چون بی آنکه چیزی از او بدانی تو را مورد هدف قرار میدهد. با دیدن گام‌های پری و دور شدنش خوشحال میشوم. تابلوها را توی کشوی چوبی میگذارم و با کمی هُل درش را می بندم. پری دوباره به سر جایش برگشته و دست از سر کتاب برنمیدارد. تنها ساعتی از رفتن پری میگذرد که حوصله‌ام به کلی تباه است.دقایقی را توی بالکن نشسته‌ام. حرف‌های پری میان‌ رشته‌ی افکارم تلو تلو میخورد و مرا به انداخته‌. تا اخر شب صبر میکنم اما خبری از پری نمیشود. نگران گوشه‌ی تخت مچاله میشوم و به در خیره هستم.در آخر چشمانم روی هم تلنبار میشوند و در خوابی عمیق غرق میشوم. میان عالم رویا و بیداری غلت میخورم که صدای پری مرا بیرون میکشد. _رویا؟ بیدار شو دختر! تای پلکم را بالا میدهم و با دیدن چهره‌ی پری، تا اخرین حد چشمانم گرد میشود. سرش غر میزنم: _باز کجا رفتی؟ خب بهم خبر بده نه اینکه من چشمم به در خشک بشه! ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۶۵ و ۶۶ و برای یک لحظه‌ام که شده زندگیم زیر و رو شد. من آن روز فهمیدم جز رنگ و قلمو چیز دیگری هست که به آن اهمیت بدهم. هدف بزرگی که زندگی ام را به پایش بریزم تا همچون درختی تنومند شود. جرقه ای توی ذهنم کلید میخورد. زن دوباره اعلام میکند هواپیما درحال حرکت است.بلند میشوم و به کدام سو برم! ذهنم مرا یاری نمیکند! ترس از جلوی راهم سد شده و درست کنم.با خودم میگویم، شاید سرنوشت تو میون این مبارزه به چیزی گره خورده پس اگه اون دنبالت نمیاد تو دنبالش برو! با این جمله دو دلی را کنار میگذارم و به طرف تحویل چمدان‌ها میروم و چمدانم را پس میگیرم. بی هوا با قدم‌هایم از فرودگاه بیرون می‌آیم و به دنبال پری میگردم اما تا چشم کار میکند چهره‌ی غریبه‌ها را میبینم. تاکسی‌های فرودگاه کنار هم صف کشیده‌اند و سوار یکی از آنها میشوم. پیرمرد خوشرو بعد از کمی رفتن از من مقصدم را میپرسد سرم را به طرف پایین سر میدهم و میگویم: _اگه ممکنه یکم تو خیابونا دور بزنین میخوام تهرانو ببینم. پیرمرد خنده‌ای کوتاه میکند و لب میزند: _من مثل شما مسافر زیاد داشتم.میبرمشون دور میدون دورشون میدم. میخواین بریم اونجا بابا؟ قبول میکنم و سرم را به شیشه میچسبانم. سردی شیشه مرا دچار لرز می کند و اما سر از روی آن برنمیدارم. با خودم افسوس میخورم کاش که من هم کسی مثل این شیشه میداشتم تا به آن تکیه کنم. ماشین دور میدان چرخیدن میگیرد و من به غول آزادی نگاه میکنم. گذر زمان را احساس نمیکنم که پیرمرد میگوید: _میخواین بایستم یکم تو میدون برین؟ حرفش را می‌پذیرم و به طرف میدان میروم. صدای هیاهو همه جا را پر کرده است. مشغول تماشای برج هستم که صدایی احوالاتم را برهم‌میزند. _خانم، عکس بگیرم؟ به چهره‌ی پسر نوجوان خیره میشوم.کلاه فرانسوی روی سرش برایش بزرگ است اما بامزه اش کرده. _البته! به من اشاره میکند تا جلوی برج بایستم. دستش را روی دکمه دوربین میگذارد و صدای چیلیک‌اش می‌آید. کمی بعد با عکس چاپ شده خودش را به من می رساند و پولش را میدهم.به عکس سیاه و سفیدم خیره میشوم و میگویم بد نشده. گشت و گذار تمام میشود و به طرف تاکسی زرد میروم. پیرمرد خیلی خوش اخلاق است و اصلا گله ای از من نمیکند.توی ماشین مینشینم و میپرسد: _ببرمتون هتل یا میخواین هنوزم بگردین؟ فکری خودش را به ذهنم میرساند و میگویم: _نه. کاغذی که پری به دستم داده بود را به پیرمرد میدهم. او هم می گوید آن طرف‌ها را خوب میشناسد و حرکت میکند.فقط مانده ام این وقت شب چطور رو بشم و در بزنم؟ به آدرس می رسیم. یک خانه‌ی قدیمی و دو طبقه است. تشکر میکنم و پیرمرد چمدانم را به دستم میدهد و میگوید تا وقتی در را باز کنند میماند. دستم را به در میزنم و چند قدمی فاصله میگیرم‌. چند دقیقه‌ای میگذرد و دوباره در را به صدا درمی‌آورم اما باز هم خبری نیست. سرما پوستم را آزار میدهد و سر در گریبان کردم تا کمی گرم شوم. پیرمرد اشاره می کند: _نکنه نیستن؟ شانه ای بالا می‌اندازم و خودش پیش می‌آید و سنگ‌ریزه‌ای را به تنه‌ی در میکوبد.اما آب از آب تکان نمی خورد.هنوز قدم اول را برنداشته‌ام که قامت پیمان از در بیرون می‌آید. _بِ... ببخشید. پری هست؟ نگاهش را از چهره ام دور نمیکند. رگه‌هایی از تعجب در چشمانش هویدا میشود و با بهت سر تکان میدهد.پری با چادر گل گلی پیش می آید و مثل پیمان با چشمان گرد مرا از دید میگذراند. برای چند ثانیه احساس پشیمانی میکنم که خودم را میان آغوش پری میبینم. سرش را از روی شانه ام برمیدارد و با نگاهش پیرمرد و چمدانم را میبیند. _فکرشو نمیکردم برگردی! خوشحال شدم! از لبخند او من هم کمان لبهایم را میکشم. پیمان پیش می آید و چمدان را از دستان پیرمرد میگیرد.کرایه را حساب میکنم. به همراه پری وارد خانه میشوم و او مرا به طبقه‌ی اول میرساند. پله‌های نمور و تنگ خلقم را تنگ میکند و دکمه پالتوام را باز میکنم. پیمان به طبقه‌ی بالا میرود و میگوید چمدان را توی نشیمن گذاشته است. وارد خانه میشوم، از آن چیزی که فکر میکردم هم ساده تر است! فرش دوازده متری، کف نشیمن را به کل پوشانده و جز چند پشتی در آن نیست.آشپزخانه هم بعد نشیمن است و یک انباری کوچک دارد‌.کل خانه شان همین است! پری لبخندی میزند و اشاره میکند تا کنارش بنشینم‌.دست روی پایم می‌نشاند و با لبخند شیرینش میگوید: _خوب کردی اومدی. فقط دلیلشو میتونم بپرسم؟ _ممنون. خب راستش با اون حرفا و کتابی که بهم دادی من نظرم کرد. دیگه نمیخوام سرم تو لاک خودم باشه. میخوام باشم. کاسه‌ی چشمانش از تعجب پر میشود. _من؟ ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۵۹ و ۱۶۰ _اینجا یه هم سلولی دارم که هنوز نیاوردنش اگه ممکنه براش غذا بدین. پاسبان میتوپد: _نخیر!!! نمیشه! پاسبانی مهربان درحالیکه مشغول پخش غذا میان سلولهای آن طرف است، میگوید: _بهش بده! بعد هم میگوید تا کاسه را پیش آورم.نگاهی به غذا می‌اندازم و با دیدن رنگ و رو و بوی بدش حالم بد میشود! اصلا نمیدانم چه کوفتی است!صدای قار و قورت معده ام را هم نمیتوانم تحمل کنم. چشم میبندم و بو نمیکشم.مزه‌ی گوجه و آب، سیب زمینی هرکدام گوشه ای از دهانم را میگیرد.در فلاکت خودم مانده‌ام. کمی دیگر هم میخورم.پتوی پاره و کثیفم را برمیدارم و دور خودم میپیچم.✍سرمای عجیبی از لای زمین، دیوار و سقف میخزد.☆۱☆در که باز میشود پیرمرد را مثل تکه گوشتی به داخل پرت میکنند. باریکه‌ی خون از دهانش بیرون می‌آید و دستم را پیش می برم و ناخودگاه بعد از هینی که میکشم: _خدای من! خون داره میاد از دهنتون! پیش از اینکه دستم به دهانش برسد خود را عقب میکشد.لبخندش باعث می شود با دیدن دندانهای خونی‌اش بیشتر وحشت کنم.نفسهایش خس خس کنان از بینی و گلویش بیرون می‌آیند.مجبور میشود با کندن گوشه ای از لباس دهانش را پاک کند.خیلی ساکت و مظلوم کنج در مینشیند.به غذایش اشاره میکنم و میگویم: _حاج آقا اگه میتونین چیزی بخورین. براتون غذا گرفتم. دستش را درحالیکه از درد نا ندارد حرکت میدهد و به احترام روی سینه‌اش میگذارد و کمی به جلو خم میشود. 🕊_ممنون دخترم ولی فعلا نمیتونم. به پشت دستهایش نگاه میکنم و با دیدن پوست چروک و جاهای سوختگی دلم‌ ریش میشود.پشت دستش چند جایی اثر از سوختگی است. _دستتون رو سوختن؟ لبخندی تلخ میزند و سر تکان میدهد. 🕊_جا سیگاری نداشتن! هر که طاووس خواهد،جور هندوستان کشد. نباید انتظار داشته باشیم که ما میخوایم به راحتی بدست بیاد!اگه به راحتی چیز گران بهایی رو بدست آوردی باید به راهی که رفتی کنی! چیزی که به راحتی بدست بیاد پس به راحتی هم از دست میره! باید داد تا نهال کوچکی مثل کاشته باشه. برای تایید حرفش سر تکان میدهم.واقعا که جمله‌هایی که میگوید قصار و زیباست. من را تا مدت ها اسیر بندبند کلماتش میکند و باید ساعتها بنشینم و در موردش کنم! از نمیپرسد.اما از عقاید زیاد میگوید و آن را برایم تشریح میکند. گاه میکنم که واقعا این است؟ من هر کجا رفته ام اسلام را این چنین ندیده ام! در آن را معرفی می کردند و در میان آن را می نامیدند! هر کجا رفته‌ام نتوانستم اسلام را و حالا دست مرا در میان چهاردیواری ساواک با اسلام آشنا میکرد. بعد از سکوت پیرمرد سر پایین می‌اندازم و به حرفهایی فکر میکنم که ذره ذره اسلام را در ذهنم میچیند. حرفهایش به مینشیند و فکر میکنم راز به دل نشستن آن است. هیچگاه به حرفهایی که به من گفته میشد به چشم راستی و درستی نگاه نکردم زیرا نمیکردند.در سازمان از طرد نشدن حرفی نمیزدم اما حرفهای این پیرمرد را میتوانم باور کنم. یک دم صدای فریاد و فغان خاموش نمی شود.از زمان بی‌اطلاع هستم و نمیتوانم بفهمم روز است یا شب. پیرمرد گاه از دردی که میکشد و تنها میگوید. به نماز خواندنش دقت میکنم. نمازی که میخواند با نمازی که پری و پیمان‌میخوانند یکیست اما این وسط یک جای کار میلنگد! یک چیز میانشان تفاوت دارد. من میتوانم این تفاوتها را درک کنم اما نمیتوانم آن را بیان کنم.حالت گنگی است. میدانی اما نمیدانی! پیرمرد پلکهای چروکینش را بالا میدهد و میگوید: 🕊_دخترم... میشه چیزی ازت بخوام؟ با تعجب میگویم _بله! 🕊_من یه آدرس بهت میدم. ان‌شاالله به اونجا برو. به "خانم عطاری" بگو که از طرف "حاج رسول" اومدی و یه نامه داری. توی پستوی عطارخونه. کنج گلهای بابونه و صابونهای معطر یه صندوق است، صندوق رو که کنار بزنی کنار دیوار یه سوراخ میبینی. توی اون سوراخ یه نامه است. صندوقچه رو که خانم عطاری دادی کارت تمومه. یک بار فرایندها را بالا و پایین میکنم.. _______ ✍پی‌نوشت؛ ۱. این زندان توسط آلمانی‌ها در زمان رضاخان بنا شد.طراحی این ساختمان به گونه ای بود که در زمستان ها بسیار بسیار سرد و در تابستان گرما از آن می بارید. پ.ن هرچی با خودم کلنجار رفتم بعضی چیزا رو بگم تا شما به سنگدل بودن این شکنجه‌گرا بیشتر پی ببرین باز نتونستم... خیلی چیزها غیرقابل بیان هستش از مظلومیت این زندانیان. فقط این رو بدونین که از وقتی پای زندانی به اینجا باز میشه همه چیز آزاردهنده میشده حتی کارهای پیش پا افتاده!( سخن نویسنده) ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۲۳ و ۲۲۴ یکی به شانه‌ام میزند و میپرسد ثریا هستم؟با بله جوابش را میدهم. میگوید آقایی دم در کارم دارد.حدس میزنم پیمان است.خودم را به مادر شهید میرسانم و دوباره تسلیت میگویم. خداحافظی‌کنان بیرون می‌آیم.پیمان پایش را به دیوار زده. سلام میدهم.جوابم را میدهد و میپرسد: _اینجا چکار میکردی؟ آه میکشم. _بنده خدا همسایه پسرش رفته خرمشهر، شهید شده. _شهید شده؟ _آره. تنها بہ آهانی بسنده میکند.در را باز میکنم و وارد میشویم. _یه چیزایی تعریف میکردن که دلم کباب شد. _چی؟ _بیچاره قرار بوده آخر این ماه عروسی بگیره. _تقصیر خود اینجور آدماست.چقدر بنی‌صدر میگه آقا فعلا اجازه بدیم بیان جلو تا زمان بخریم. زمین بدیم تا زمان بگیریم. شاخ درمی‌آورم. این دیگر چه تاکتیکی است؟ بنی‌صدر بگوید کلا دو دستی ایران را بدهیم برود؟! _وا این چه حرفیه؟!؟مگه میخواد تو آینده چیکار بشه؟قبل از اینکه تجهیزات گیرمون بیاد دشمن نصف بیشتر ایرانو گرفته بعد چجوری میخواین همشو پس بگیرین؟اونا از# کل_دنیا دارن میگیرن ما میتونیم جلوی کل دنیا بایستیم؟فعلا باید از هرچی که داریم استفاده کنیم. _وضعیتمون زیر صفره! ارتش و سپاه که تازه نیرو میگیرن و خیلیام فرار کردن. چجوری بایستیم؟ _با همین . مگه خرمشهرو همین مردم نتونستن این همه روز سرپا نگه دارن. قرار بود صدام سه روز خوزستانو بگیره اما همین مردم بودن که نذاشتن سه روزه خرمشهرو بگیره.کی میتونیم سلاح بسازیم؟ بنی‌صدر جواب اینا رو داره؟ تا کی زمان بدیم؟ دیدیم یه دفعه ایرانو گرفت.گیرم راز سلاح هم کشف کردیم.سلاحهای تازہ ساخت ما با سلاحهای آلمان، آمریکا و انگلیس و..برابری میکنه؟فعلا از هرچی داریم باید استفاده کنیم. ما مردم همونجوری که به انقلاب رسیدیم باید ازش نگهداری کنیم. پوزخند میزند و میگوید: _دلت خوشه‌‌ها! مردم مگه میتونن بجنگن؟ تو انگار چیز از فنون نظامی نمیدونی.یه عده کشاورز و صیاد میتونن چیکار کنن؟ خودش را دست بالا میگیرد.من که میدانم اگر ذره‌ای به کمک میشد عراق به جای خرمشهر در ام‌الرصاص بساطش پهن بود.اگر بنی‌صدر تنها اسلحه را از و مضایقه نمیکرد اینگونه نمیشد..هیچ خبری از پیکر آقامحمد نمیشود.مادر و همسرش روزبروز همچون شمعی آب میشوند.روزهای سختی است...خبرها شده بمباران و جلو آمدن ارتش بعث.خون میجوشد اما کک بنی‌صدر نمیگزد. صدای آشنای مردی است.چادر را کیپ صورتم میکنم و در را باز میکنم.با دیدن چهره‌ی بابااسماعیل گل از گلم میشکفد. بعد از احوالپرسی به داخل دعوتشان میکنم.تعجب است! بابا اسماعیل و اینجا؟ نگاهی به خانه می‌اندازد و ماشاالله گویان وارد میشود.بابا اسماعیل نگاهم میکندند و میگوید: _ببخشید عجله داشتم و نتونستم چیزی بخرم. _نه این چه حرفیه.خیلی خوش آمدین و زحمت کشیدین. وارد خانه میشود.کتش را آویز میکنم.نگاهے گذرا به خانه می‌اندازد: _پیمان نیست؟ _نه...کارش طول میکشه چای میریزم و با خنده پیشش میبرم.تشکر میکند. _پری‌ کجاست؟ با شما زندگی میکنه دیگه؟ میمانم چه جوابی دهم.دل دروغ گفتن به بابا اسماعیل را ندارم اما برخلاف میلم مجبور شوم بگویم بله.چای برمیدارد.پرتقال و انار در ظرف میکنم.دوست دارم از او به بهترین نحوه پذیرایی کنم.بابا اسماعیل از بی‌خبر آمدنش عذرخواه است و میگوید برای فروش محصولاتش آمده.پیمان که می‌آید سفره پهن میكنم. از پیمان سراغ کارش را میگیرد.پیمان هم میگوید در سپاه مشغول شده و کم مشغله ندارد.بابا اسماعیل از ذوق لبخند پهنی میزند.انگار کار پیمان را دوست دارد.بعد هم در کلام این را میگوید: _رو سفیدم کردی پیمان جان! قول دادم تا جون دارم باشم.ما سواد درستو حسابی نداریم که براشون کاری بتونیم انجام بدیم. اوج خلاقیتمونم میشه باغ و زراعتو اینا...خوشحال شدم. شما جوونا باید باشین.باید کنی لباس تنته. او میگوید و من بیشتر به میروم. هر چقدر هم که نان حلال به سفره بیاوری باز هم پیدا میشود فرزند ! بابا اسماعیل از وضعیت جنگ میپرسد.پیمان هم درست خود حرفش را با انشاالله شروع میکند. _انشاالله که درست میشه.ولی خب...آدم نمیتونه منکر وضعیت نابسامان بشه. بعد هم از همان نیم روزی میگوید که به خرمشهر رفت.بابا اسماعیل هم با تکان سر حرفش را تایید میکند و گاه غم صورتش را فرا میگیرد.کم‌کم خوبی‌های دروغین سازمان رنگ میبازد.وقتی میبینند این حکومت و بخصوص با کارها و عقایدشان است و نمیتوانند با داشتن چنین رویکرد و به قدرت برسند.دموکراسی را هم کنار میگذارند. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۳۳ و ۲۳۴ بین آجرهای دیوار حیاط فاصله‌ای پیدا میکنم و از آن میتوانم خانه‌ی همسایه نگاه کنم.دو روزی کارم همین است و مو بہ مو برای مینا گزارش میدهم.روز سوم کسی در خانه را میزند.چادر میپوشم و در را باز میکنم.پسر نوجوانی میگوید هندوانه از او بخرم. آهسته میگوید: _از طرف مینا اومدم. تعجب میکنم. هندوانه‌ای دستم میدهد: _از این بہ بعد رابطتتون دکه‌ی روزنامه‌ی سر کوچه‌س.از بچه‌های خودمونه.اوضاع بحرانی‌تر شده صلاح نیست مستقیم مینا رو ببینین. قبول میکنم.با دادن پول وارد خانه‌ میشوم.در یخچال میگذارم. طبق معمول از بین آجرها سرک میکشم که پیکانی وارد کوچه میشود.مردی با لباس نظامی پیاده میشود.با خنده برای افراد داخل پیکان دست تکان میدهد.در را که میزند دو پسر شر به پر و پایش میپیچند.آنها را بغل میگیرد و داخل میبرد.با خود میگویم نکند این مرد همان کسی است که برای پیمان خطر دارد؟ کم‌کم مینا اجازه میدهد از لاک اطلاعاتی بیرون بیایم و با دیگران ارتباط بگیرم.خبر آورده بودند از جبهه می‌آورند. ساعتها قریب به ظهر است.برای مراسم حضور پیدا کرده‌ام.مینا میگفت در این مراسم خودی نشان دهم و توجهی جلب کنم.عین مذهبی‌ها رفتار کنم.چادرم را قاب صورتم میکنم.تابوتی بر روے دستها موج میزند.نگاهم به همان زن است. دست یکی از پسرهایش را گرفته و بی‌تابانه اشک میریزد.میان آن همه فشار جمعیت خودم را به نزدیکی‌های او میرسانم.نمیتوانم دستور مینا را اجرا کنم. میگویند چند کلامی حرف میخواهد بزند.زن بالای وانت می‌ایستد.از صورتش چیز زیادی معلوم نیست. میکروفن را دستش میدهند. را مهار میکند و میگوید: 🎙_ بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم..فرزند من فدای ... فدای ... فدایی ..اصلا تمام بچه‌هایم فدای او. جبهه‌ی امروز همین تهران است... همین جنوب است... همین غرب است.منافقین که خدا شرشون رو به خودشون برگردونه شهر و کشورو کردن.ما مردم باید باشیم. باید بایستیم مثل همین .اینها یک مشت هستن که بویی از اسلام نبردن.بخدا قسم از هرکسی که به اینا کمک میکنه یا همراهشونه یا به هر طریقی بہ مملکت میزنه.من بچم رو در راه دادم، در راه خدا دادم...خدا قبول کنه تا شاید ادای دینی کنم... حرفهای مادرشهید کلمه بہ کلمه‌اش برایم تلنگر است.با شنیدن اسم گر میگیرم...نکند باز هم؟؟ اگر این مادر از من راضی نباشد چه؟ اگر آه دلش بگیرد چه؟ حواسم از آن زن پرت میشود. گوشه‌ای مینشینم و به حالم میکنم.بعد از مراسم هم سراغی از زن نمیگیرم و به خانه برمیگردم.کلی با خودم میکنم. اینکار را من برای سازمان . خوب است الکی کلی ریخته شود؟ با صدای در چادر را روی سرم مرتب میکنم.با باز شدن در صورت زن ظاهر میشود. هول میکنم. دست و پایم یخ میشود. سیمی را بطرفم میگیرد روی آن بشقاب غذاست. _بفرمایین. امروز هستین. بعد هم میگوید: _عجله‌ای نیست ظرف رو بیارین ولی خونه‌ی ما همین روبرو هستش. اونجا تحویل بدین. ظرف را برمیدارم.هرچه میکنم تنها چشم از زبانم خارج نمیشود.داخل میشوم. به گوشه‌ی نشیمن کز میکنم. مهمان شهید... یعنی اگر این غذا را بخورم شهید میشوم؟ بوی خوشش اشتهایم را تحریک میکند. قاشقی به دهان میگذارم.عجب لذیذی دارد..ظرف را فردا میشویم. حاضر میشوم و بشقاب را برداشته تا به خانه‌ی همسایه ببرم. زنگ را که میزنم پسرکی در را باز میکند و میپرسد چکار دارم. چند ثانیه بعد صدا و بعد خود همسایه جلوی در می‌آید. کمی احوالپرسی میکنم. گرم جوابم میدهد انگار که سالیان سال است هم را میشناسیم. بشقاب را به دستشان میدهم. تشکر میکند. تعارفم میکند داخل بیایم. اما بعد وارد خانه میشوم. از داخل خانه صدای می‌آید. کفش‌هایم را درمی‌آورم و وارد میشوم.کسی را نمیشناسم اما پیششان مینشینم. خانم مرا معرفی میکند: _ایشون خانم همسایه هستن. همین روبروی ما مینشینن. اسمتون چیه؟ کمی منّ و من میکنم: _ثُ...ثریا _خوشبختم ثریا جون. ما هم اهل همین محل هستیم. من صدیقه هستم ولی بیشتر بهم میگن خانم موسوی. همگی دوست هستند و میانشان موج میزند. _خوشبختم خانم موسوی میگوید منیره قرآن بخواند.او با صوتی دلنشین شروع میکند. دلم را با خود همراه میکند که چشمم با آن بیگانه است و صمیمیت بسیار دارد. بعد از او خانم موسوی به کسی دیگر میگوید آن را معناکند. _بنام خدا که رحمتش بی‌اندازه است. و مهربانی‌اش همیشگی.... چه زیباست پیام خدا. انگار راه نویی پیش رویم است تا خدا را بهتر بشناسم. این آمدن پیش از اینکه.. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۱۱ و ۱۲ -راستشو بخوای آره..البته آدمی مثل پارسا شاید حقش باشه ولی خب... سپیده حرفش را ادامه نداد.راحله وا رفت. حالا چکار کند؟ یادش آمد چقدر پدرش راجع به حق استاد شاگردی سفارش کرده بود. روز اول دانشگاه خود پدر، راحله را رسانده بود و گفته بود: -دخترم،یادت باشه یکی از بزرگترین حق‌ها، حق استاد به گردن شاگرده. استاد هرچقدر هم بداخلاق یا حتی بی‌ادب باشه بازم استاده! نکنه یه وقت بی‌احترامی کنی یا حرفی بزند که برنجه! البته الان اوضاع عوض شده دیگه بچه‌ها اونجور که باید به استاد هاشون احترام نمیذارن! اما من انتظار دارم دخترش یادش نره و استادش رو مثل پدرش احترام بذاره! اگه احترام استادت رو نگه نداری و در حقش کوتاهی کنی من هرگز ازت راضی نمیشم! با یادآوری این حرفها،حالا دیگر دردش چند برابر شده بود. کوتاهی در حق استاد از یک طرف، و نگرانی از رنجش پدر از سوی دیگر به اعصابش فشار می‌آورد. یک آن به ذهنش رسید که برود معذرتخواهی! فکرش را به سپیده گفت و او گفت: -معذرت خواهی؟از پارسا؟راحله مطمئنی؟؟ اونوقت خیلی خوش به حالش میشه‌ها! راحله با استیصال گفت: -خب چکار کنم؟؟از یه طرف دلم نمیخواد خودمو کوچیک کنم، از یه طرف هم...به نظرت چکار کنم؟ - نمیدونم! حالا اصلا مطمئنی که این کار لازمه؟ - خب اگه یه کاری اشتباه باشه باید معذرت خواست دیگه! -حالا فعلا پاشو بریم کلاس تا بعد ببینیم چکار کنیم!...سوال هایی رو که صفایی داده بوود حل کردی؟ - نه وقت نکردم، دیشب مهمون داشتیم! خونه شلوغ بود! - پس حالا جواب صفایی رو چی میدی؟ میدونی که چقدر حساسه! -اره،توروخدا یادم نیار! امروز به اندازه کافی قشنگ بوده. خوشبختانه آن روز صفایی عجله داشت. برای همین فقط توانست درس را بدهد و برود.دم اتاقک کوچک فروش ژتون ایستادند. بالاخره ژتون را گرفتند و راهی سلف شدند. وقتی غذایشان را گرفتند سپیده پرسید: -کلاس عصر رو میای؟ -اره،چرا نیام؟ - گفتم شاید میخوای بری معذرتخواهی! راحله که قاشق را به دهانش نزدیک کرده بود لحظه ای به سپیده خیره ماند، بعد قاشقش را پایین آورد و رفت توی فکر. -ولش کن،مهم نیست راحله نگاهش کرد.بالاخره سپیده غذایش را تمام کرد. راحله هم چند لقمه ای خورد. از خیابان گذشتند.اتوبوس آمد.در طول مسیر تا رسیدن به تپه خوابگاه، راحله ساکت بود. سر کلاس که رسیدند، استاد سر وقت آمد. بالاخره کلاس تمام شد و سپیده هرچه سریعتر خودش را به خوابگاه رساند. وقتی از سپیده جدا شد، توانست کمی ذهنش را جمع‌وجور کند.پیاده‌روی کمکش میکرد تا راه‌حلی برای خرابکاری‌اش پیدا کند. زیر پل‌هوایی ایستاد تا تاکسی بگیرد.. احساس میکرد اگر تن به این معذرتخواهی بدهد غرورش را زیر پا گذاشته باید با یکی مشورت میکرد. اما چه کسی‌؟احساس کرد این باربرخلاف‌ همیشه پدرش بهتر میتواند کمکش کند. هرچه باشد طرف حسابش یک مرد بود حالا فقط باید تا آمدن پدر صبر میکرد... راحله نگاهی زیرچشمی به پدرش‌انداخت. پدر هیچوقت اهل سرزنش کردن نبود و گفت: -خودت چی فکر میکنی؟ -نمیدونم! گفتم شاید شما کمکی بکنین -پس هرچی بگم قبوله؟ راحله سرش را بلند کرد. این اخطار به معنای این بود که پدر میخواست همان چیزی را بگوید که راحله از آن میترسید. پدر خیلی کوتاه گفت: -باید بری معذرت بخوای راحله مثل لاستیکی که پنچر میشود در خودش فرو رفت.با این دستور کوتاه و قاطع، اندک امیدش بر باد رفت. - حدس میزدم باید اینکارو بکنم اما تنها چیزی که مانع میشد بخاطر اون قضیه قبلی بود. توهینی که اون روز سر کلاس به آدم مذهبی‌ها کرد باعث شد مردد بشم. اگر این کار رو بکنم اون حرفش رو تایید نکردم؟ _قبل از اینکه این‌کارو بکنی باید فکر اینجاش رو میکردی.یه بچه مذهبی قبل اینکه کاری بکنه میکنه ک بعدش نخواد معذرتخواهی کنه... مذهبی بودن که فقط ب و و نماز نیست. مهمترین نمود یه بچه مذهبی توی راحله از شرم سرخ شد.حق با پدرش بود.او بی‌توجه به عواقب کارش حرکتی سبکسرانه کرده بود و حالا باید بهای آن را میپرداخت.پدر که میدانست راحله به اندازه کافی از عملش شرمنده شده است ادامه داد: -با این وجود این معذرتخواهی ربطی به اون قضیه نداره! مطمئنم که اون هم تفاوت این دو تا مساله رو میفهمه! راحله زیرلب گفت: -امیدوارم آن شب راحله نتوانست خواب راحتی داشته باشد.روز بعد سپیده متوجه نگرانی راحله شد.وقتی نسخه‌ای را که پدر پیچیده بود شنید با تعجب گفت: -واقعا؟؟مگه به بابات نگفتی چجور ادمیه -چرا! گفت ربطی نداره! اینکه از نظر اعتقادی با من جور نیست دلیل نمیشه حق استادی رو ندید بگیرم.بعدم من باید به وظیفه خودم عمل کنم..مجبورم برم معذرتخواهی -مجبوری؟ یعنی بابات مجبورت کرد؟ -نه! اما من... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
مهدی جوری نگاهم کرد که قشنگ متوجه شدم منظورش اینه چقدر ساده ای تو پسر! بعد هم گفت: _اشتباه نکن! اینها تا وقتی دم از جدایی دین از سیاست میزنن که منفعت و قدرتشون رو به خطر میندازه! وگرنه سیاستی که تامینشون کنه و منفعتشون رو تقویت، حمایت هم میکنن درست مثل بیانیه‌هایی که در اوج فتنه‌های سال ۸۸ دادن و سیدصادق شیرازی رسما از فتنه‌گرها کرد...همین چند وقت پیش هم توی عراق یه گروه از تایید شده هاشون نامزد نمایندگی مجلس شدن که خوب رای نیاوردن! قضیه اینجوریاست آقا مهدی.... هم زمان که صحبت مهدی به اینجا رسید خدا نصیبتون نکنه دسته ی عزاداریشون رسید به مرحله ی هروله کردن یعنی وضعیتی بود! خیلی از جمعیتی که دورشون جمع شده بودن فاصله گرفتن که یه وقت وسط این شور هروله گرفتن، گرفتار شمشیر حرمله ای نشن بخدااااا ! با استرس گفتم: _شیخ مهدی جون مادرت بیا بریم! حیفه اینجوری بمیریم!!! گفت:_چیه ترسیدی! نگران نباش اینقدر حواسشون هست که بهانه دست ملت ندن! گفتم: _والا ترسم داره حاجی! توی تمام عمرم فقط توی فیلم‌ها این همه آدم شمشیر و قمه به دست یه جا دیدم! همینطور که ازشون دور میشدیم و فاصله میگرفتیم گفتم: _مهدی چه جوری اینها اینقدر راحت فعالیت میکنن؟! هیچکس هیچی نیست بهشون بگه! نیش خندی زد و گفت: _منافق باهوش، و برادرم! معمولا اینقدر با دقت کار میکنن که به تله نیفتن! مثلا همین منصور که یکی از افراد رده پایینشون هست، اینقدر حواسش جمعه که سوتی نده و میبینی هنوز توی حوزه خیلی راحت رفت و آمد میکنه! امثال هئیتی هاشون هم همون مردم جاهل رو شامل میشن که بعضی هاشون واقعا فکر میکنن با این کارها عشق و ارادتشون رو به امام حسین (علیه‌السلام) نشون میدن! ضمنا قدرت اینقدر بالا هست که اینها پیشکش، همونجوری که از شش نفر مذاکره کنندمون توی وین، فعلا سه تاش جاسوس از آب در اومد که البته اون هم بعد از انجام مذاکرات لو رفت یعنی بعد از اتمام کار دیگه توقع چی داری! نفوذ رو باید جدی گرفت مرتضی باید جدی گرفت! یه جمله یی هست مختص این افراده که میگه: "من انگلیسی میکنم ولی فارسی میزنم!" نتیجه اینکه شیخ، هر فارسی زبانی خودی نیست! و نه هر روضه خوانی، عزادار حسین (علیه‌السلام)... 🌱ادامه دارد.... 🌱نویسنده؛ سیده‌زهرا بهادر 🌱https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌱🌱🌱🌱🌱
نکته‌ی جالب و اخلاقی که همیشه بین کلامش دیده میشد این بود که میگفت: _ترس نه فقط برای این بیماری! که هر جا سراغ آدم بیاد انسان از همونجا آسیب میبینه! جز ترس از خدا! که کمک کننده و محرک حرکت انسانه! با همون حس امید دهنده اش ادامه داد: _الکی که نمیگن سمیه باید قوی بشیم مهمترین بخش قوی شدن اول انسانه! اینکه بدونه و باور داشته باشه قدرتمندتر از خدا وجود نداره! حالا به نظرت همچین فردی از کرونا میترسه؟ اصلا و ابدا! اما همین فرد از حق الناس میترسه، چون بحث قدرت خدا وسطه! بخاطر همینه بچه‌هیئتی‌ها و مذهبی‌هامون بیشتر از همه توی قضیه‌ی کرونا پروتکل ها را رعایت میکنن و مواظب خودشون و اطرافیانشون هستن، چون نه از کرونا که از خدا میترسن! پس یادت باشه سمیه جان به قول : نترسید و نترسیم و نترسانیم! این جمله ی زینب من را یکدفعه یاد خواب آن شبم جلوی غسالخانه انداخت... حرفهایش در این مدتی که امیررضا درگیر بیماری بود مثل آب روی آتش بود برای من... هر روز تماس میگرفت و کلی بهم انگیزه میداد و میگفت: _حالا که توفیق پرستاری پیدا کردی پرستار خوبی باش! بعد با شوخی میگفت: _مرده شور خوبی بودی، اما اگر قراره من زیر دستت بیام فک کنم باید دعا کنم الهی تب کنم پرستارم تو باشی..! حس داشتن دوست خوب نعمت عظیمیه که در چنین وقت هایی با پوست و گوشت لمسش میکنی... تمام مدتی که فکر میکردم و خوشحال شده بودم که میتونم با بچه های جهادی برم بیمارستان و کمک کنم را توی خونه درگیر امیررضا بودم از اینکه مثل یک پرستار میتونستم کمکش کنم خوب بود ولی تفاوت اساسی با بیمارستان رفتن داشت! اینجا من مادر هم بودم حفظ روحیه همراه با مراقبت از بچه‌ها که درگیر نشن و مهمتر از همه همراهی که اگر غسالخانه میرفتم یا ماسک میدوختم یا راهی بیمارستان بودم و چه هر جای دیگه همراهیم میکرد حالا در تب میسوخت و من تنها باید این روزها را میگذراندم... روزهایی که نمیدانستم آخرش چه میشود... 💚ادامه دارد.... 🤍نویسنده؛ سیده‌زهرا بهادر ❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷
زینب لبخند مرموزانه ای زد و‌ گفت: _توی این مدت یکی از مهره‌های اصلی این شبکه فساد را کشف کردیم و چون می خواستیم به سر دسته برسیم و متوجه بشیم کلا زیر نظر کی کار میکنن، لازم بود یه رد یاب کار بزاریم که امروز من به جا یه ردیاب، دوتا کار گذاشتم و بعد خنده ریزی کرد. با تحسین بهش نگاه کردم و‌گفتم: _اما تا جایی یادمه تو که از جات تکون نخوردی! اون مهره اصلی کی بود؟ زینب متفکرانه به بیرون چشم دوخت و گفت: _کاترینا بود.. یعنی من مطمئنم کاتریناست، اون پاکت‌نامه‌ها هم دسته‌های دلاری بود که بین جمعیت به عنوان پیشکش پخش می شد، داخل هر کدومش شاید حقوق یک سال یه کارمند بود، اینا اینقدر بریز و بپاش می کنند تا زنهای ما را گمراه کنند، خانواده هامون را از هم بپاشن، با ترویج همجنسگرایی، ازدواج سفید و برهنگی و.. ما را مقطوع النسل کنند و مملکت ما را از بین ببرند تا در آینده نه نامی از باشه و نه نشانی از .. اینا مذهب ما را نشانه رفتند... اهلبیت علیه السلام را نشانه رفتند تا مردم را از این انوار مطلق دور کنند و به سمت ابلیس بکشند، اینا دارن وقت برای سرورشان ابلیس میخرند... گیج شده بودم، زینب داشت چی میگفت؟! شعار زن، زندگی آزادی کجا و اینهمه اهداف پوشیده و شوم کجا؟! داشتم به حرفهای زینب میکردم که به خونه رسیدیم. . . با تکان های هواپیما چشمهایم را باز کردم که صدایی از بلندگو پخش شد: 🔉_به خاک پاک ایران خوش آمدید، شما هم اکنون در فرودگاه مهرآباد حضور دارید... با شنیدن نام ایران انگار بندی درون دلم پاره شد، هم خوشحال بود و هم استرس داشتم، خوشحال بودم از اینکه بعد از روزها دوری که به اندازهٔ یک عمر بر من گذشت، بالاخره کابوس این فرار وحشتناک پایان گرفت و من به کشور امن خودم برگشتم و استرس داشتم از برخورد خانواده و اقوامم.. گرچه زینب اطمینان خاطر بهم داد که پدر و مادرم را در جریان گذاشتند و اونا میدونن که من با پلیس همکاری کردم ولی این موضوع هم باز مسئله فرار من را توجیه نمیکرد. قرار بود پدرم توی فرودگاه منتظرم باشه، با به یاد آوردن چهره پدرم قلبم شروع به تند تند زدن کرد که با حرف زینب به خود آمدم: _چیشدی سحر؟ انگار برق چند فاز بهت وصل کردن، پاشو باید پیاده شیم. درحالیکه بلند میشدم گفتم: _دست خودم نیست، استرس دارم، یعنی یه جورایی میترسم.. زینب دستی به پشتم زد و گفت: _تو کار اشتباهی کردی و با سختی‌هایی که کشیدی تنبیه شدی، توکلت به خدا باشه، خودش همه چی را درست میکنه.. چادرم را جلو کشیدم و گفتم: _توکلت علی الله... و به سمت در هواپیما حرکت کردیم 💫ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: طاهره‌سادات حسینی 💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5